عزیزان کانال
یگانه هستم و متاسفانه مدتی هست کسالت دارم از شما خواهشمندم صبوری بفرمایید تا دوباره بتوانم پارتگذاری ها را منظم انجام دهم.
ممنون از همراهی تک تک شما
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هدایت شده از تبلیغات ویژه طلایی🎖
#فراخوان_آموزش_سلامت_جسم_ذهن
🌸ذکات علم نشر آن است 🌸
باشگاه کارافرینی استیلا برگذار میکند👇🏻
https://formafzar.com/form/ba61w
✅دوره آموزشی رایگان سلامت جسم و ذهن در حوزه طب سنتی شامل شناخت انواع مزاج ها ، مزاج شناسی و اصلاح مزاج و سبک تغذیه سالم و بالابردن اعتماد به نفس و مدیریت ذهن و توانمندسازی و...
آموزش در ۵ جلسه یک ساعته و بصورت آنلاین برگزار میشه🙏🙏
جهت شرکت در دوره آموزشی فرم زیر را تکمیل کنید 👇
https://formafzar.com/form/ba61w
https://formafzar.com/form/ba61w
مابهکسانیکهاهلکارفرهنگیهستند،
دائممیگوییم،بهبعضیهاتکرارمیکنیم
بهبعضیالتماسمیکنیم...
کهآقاکارِفرهنگیکنید!
جوابِکارفرهنگیِباطل،
کارفرهنگیحقاست!
#امامخامنهای💌
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1085
رادمهر درگیر شرکت بود و من درگیر افکارم.
من حتم داشتم عمو ترسی از من دارد که می خواهد مرا از خودش و زندگی رادمهر ، دور کند.
به همین دلیل دیگر به رادمهر حرفی نزدم اما پیگیر کارهای عمو بودم.
اصلا انگار خوره ای به جانم افتاده بود که می گفت باید بدانم پدرم رُخام واقعی بود یا عمو ....
به همین خاطر ، بی اطلاع رادمهر ، باز سری به همان کلانتری که پرونده ی دستگیری رُخام در آن پیگیری شد ، زدم و همه ی احتمالات فکری ام با اسم و آدرس عمو ثبت کردم تا قابل پیگیری باشد.
و شروع همه چیز از همان روز بود.
شروع همهی دردسر ها و اتفاقات جدید....
چند روز بعد از ثبت درخواست پیگیری من ، از هویت واقعی رُخام.... اتفاق عجیبی افتاد.
رادمهر عصبی خانه آمد.
پریشان و عصبی و من صدایش را از سالن شنیدم که چنان فریادی کشید که کل سالن در سکوت غرق شد.
خاله زهرا ، چنان ترسید که نه تنها دست از کار کشید ، بلکه تلویزیون را هم خاموش کرد و با صدایی که حتی تا ته اتاق خواب می آمد ، ترسان پرسید:
_چی شده آقا؟
_باران کجاست ؟
_توی اتاق خواب.... چطور ؟
و چنان صدای کوبش کفش های رادمهر ، روی سنگ های سالن ، طنین انداخت که نفسم حبس شد.
در اتاق به شدت باز شد و نگاه پر خشم و قرمز رادمهر به من افتاد.
_سلام.... چی شده؟!
_چی شده ؟!!!!... از من می پرسی چی شده ؟!!!!!
جوابم را نداده طوری سمتم آمد که از ترس ، تخت را دور زدم تا لااقل فاصله ی بینمان باشد.
تا لبه ی تخت آمد و با خشم گفت:
_رفتی کلانتری گفتی پدر من رُخامه؟!!!!
خشکم زد.
_من .... من ....
فریاد کشید.
_منو کوفت .... تو چرا حالیت نیست!.... پدرم با ما راه اومد.... پدرم تو رو بالاخره قبول کرد ... بعد تو رفتی درخواست پیگیری دادی که اون رُخامه یا نه؟!
مکثی کردم تا لااقل کمی آرام شود ولی نشد و با خشم نگاهش منتظر جوابم بود.
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1086
با لحن آرامی از ترس آنهمه عصبانیتش گفتم:
_الان همین مشکوک نیست ؟!.... چطور پدرت فهمیده من رفتم کلانتری؟!.... نکنه واقعا رخام اونه؟!
چنان عصبی شد که نگاهش به اطراف چرخید و اولین چیزی که دم دستش آمد ، گلدان کنار تخت بود که بلند کرد و سمتم پرتاب.
با آنکه هدفگیری اش دقیق نبود اما دلم شکست.
درست مثل همان گلدان شیشهای و بلوری که کمی آن طرف تر ، کنارم روی زمین افتاد و شکست!
و صدای رادمهر باز بلند شد.
_باران می زنم تو سرت تا مغزت کار کنه ها.... لعنتی ...پدر کثافت و عوضی خودت اونهمه بلا سرمون آورد من به روتم نیاوردم.... حالا بلند شدی رفتی از پدر من شکایت کردی که اون رُخامه؟!!!
جای حرف زدن نبود وگرنه می توانستم حتی ثابت کنم که عمو پایش در پرونده ی رخام گیر است.
اما رادمهر آنقدر عصبی بود که لال شدم .
یعنی باید لال می شدم.
سرم را پایین انداختم و گذاشتم فکر کند اصلا من اشتباه کرده ام!
_هی این زندگی لعنتی می خواد آروم بشه... هی تو گند می زنی بهش.... هی من می خوام هیچی نگم باز اون روی سگ منو بالا می آری.
آرام از کنار خرده شیشه های گلدان گذاشتم و اتاق را ترک کردم .
اما رادمهر هنوز هم عصبی بود و صدایش بلند.
_لعنتی من وسط کلی کار توی اون شرکت کوفتی درگیرم .... اینقدر با اعصاب و روان من بازی نکن آخه....
سمت آشپزخانه رفتم که خاله زهرا آهسته پرسید:
_باز چی شده؟!
_هیچی ....
_هیچی؟!... شوهرت اونقدر عصبیه که بعد از مدت ها فکر کردم امروز باز کتکت می زنه!
از شنیدن این حرف خاله زهرا ، بغضم گرفت.
سکوت کردم که رادمهر با قدم های بلند از اتاق بیرون زد و بدون نگاه به من یکراست رفت سمت در خروجی و باز تمام دق و دلی اش را سر در بیچاره خالی کرد و طوری در را کوبید و رفت که گویی می خواست در را بشکند!
_باران باز چی شده؟
و من حتی به خاله زهرا هم نگفتم چی شده واقعا....
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1087
رفتنش هم آشوب بود.
من پیگیر پرونده ی عمو شدم اما مگر می شد در مورد عمو یا حتی تهدیدش با رادمهر حرف بزنم؟!
چند دقیقه روی مبل نشستم که خاله زهرا کنارم آمد.
_چی شده باز باران؟
_خاله الان خیلی حالم بده نمی تونم هیچی بگم ...
_الان حالت بده ؟!... تازه شوهرت بعد از ظهر بیاد دردسرت شروع میشه.
خاله راست می گفت.
عزا گرفتم و با دستم پیشانی پر دردم را گرفتم که خاله زهرا باز گفت:
_بهم بگو چی شده ، شاید بتونم کمکت کنم.
نگاهش کردم .
_خاله...اگه بگم .... همه ی بلاهایی که سرم اومد .... زیر سر عموی من بوده ....چی میگی؟
_عموت؟!... بابای رادمهر؟!
سری تکان دادم که خاله گفت:
_خب الان رادمهر می گفت رفتی شکایت کردی؟!
_من رفتم کلانتری فقط حدسیاتم رو گفتم و درخواست پیگیری دادم.... رادمهر باور نمی کنه پدرش منو تهدید کرده که اگه بخوام باهاش زندگی کنم بلایی سرم میاره.
خاله فقط نگاهم می کرد و متعجب به حرفهایم گوش می داد.
_حالا می خوای چکار کنی؟
_با رادمهر یا عمو؟
_با هردو....
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم را به انگشتان گره کرده در همم دوختم.
_به رادمهر که چیزی نمیگم اما از عمو دست نمی کشم....به نظرم عمو برام به پا گذاشته ....باید پیگیری کنم.... باید بفهمم همه ی اون بلاها که سرم اومد بخاطر پدر من بوده یا عمو....
_بی خیال شو باران.... باز زندگیتو ننداز رو چاله چوله....
_نمی تونم خاله.... زندگیم همین الآنم تو چاهه... عمو بهم گفته یا از رادمهر جدا بشم یا یه بلایی سر زندگیم میاره.
خاله سکوت کرد و قانع شد اما بعید بود رادمهر به این راحتی حرفم را بپذیرد.
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1088
شب بود و هنوز رادمهر خانه نیامده....
اکثر اوقات ، بعد از ظهر به خانه می آمد و احتمالا آنشب قصد قهر داشت که دیر کرده بود.
نمی خواستم به موبایلش زنگ بزنم .
می خواستم دلگیر بودن مرا هم با سکوتم احساس کند.
بالاخره دلم گرفته بود از این که حتی نگذاشته بود من حرفم را بزنم بعد توبیخم کند.
و آنقدر زنگ نزدم که خاله زهرا به جای من زنگ زد.
_الو ... پسرم کجایی؟!... ساعت نه شبه!
و من گوشم را بغل گوشی در دست خاله زهرا ، گرفته بودم تا جوابش را بشنوم.
_شما چرا نگران شدید؟!... به اونی که نگران نیست بگید بپرسه کجام؟
و خاله باز به جای من جواب داد:
_حالا شما فکر کن اون پرسیده؟
و باز رادمهر پرسید:
_بیداره؟
و من به خاله اشاره کردم که بگوید سرم درد می کند.
_نه پسرم ... یه کم حالش خوب نبود خوابید.
نفس محکم رادمهر در گوشی خالی شد .
_اینقدر از نبود من راحته که خوابیده؟!
و خاله هم خوب جوابی داد:
_خب پسرم با اون دادی که شما سرش زدی ، من سر درد گرفتم چه برسه به اون.
_حالا حالش خوبه؟!
خاله با لبخندی که سمت من حواله می کرد نگاهم کرد.
_بدک نیست.... اگه دیدی حالش بده فردا بهش بگو یه سر بره دکتر.... من حقیقتا ترسیدم تشنج کنه امروز ....حالش خوب نبود.
_نگران نباش خاله زهرا... باران خیلی وقته که دیگه تشنج عصبی نداشته....
و خاله فوری گفت:
_اتفاقا چون دیدم میگم....کسایی که سابقه تشنج دارن اگه دچار عصبانیت های شدید بشن باز تشنج می کنند ....من از اینجور آدما زیاد دیدم.
رادمهر مکثی کرد و باز پرسید:
_یعنی الان خیلی از من عصبی شده؟!
من هم داشت خنده ام می گرفت.
_بالاخره هر کی باشه عصبی میشه دیگه.... نذاشتی طفلک اصلا توضیح بده چی شده...اومدی سه چهار تا داد زدی و گلدان شکستی و درو کوبیدی و رفتی ؟!... الآنم که من زنگ زدم بپرسم کجایی وگرنه حتما قصد اومدنم نداشتی!
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1089
_شام خورده؟
این سوال رادمهر باعث شد تا قلبم از شوق تبدیل به هزار پروانه شود!
_خوابید دیگه پسرم.... شام چی.... حالا شما کی میای؟
_منم میام .... دارم میام خونه.... شما نرید تا من نیومدم.... یه سر از باران بزنی خاله .... ببین حالش خوبه.
خاله چشمکی حواله ام کرد .
_چشم پسرم ... ولی زود بیا من خسته ام.... می خوام بخوابم.
و وقتی خاله تماس را قطع کرد ، نگاهم کرد و من با شوق خاله را بوسیدم.
_لوس نشو ...برو بگیر بخواب که دروغ نگفته باشم.... همین امشبم آشتی کنید بره دیگه.
خندیدم.
_چشم....
برای اینکه خاله دروغ نگفته باشد ، به اتاق خواب رفتم و خودم را به خواب زدم.
ثانیه شماری می کردم برای رسیدن رادمهر و بالاخره آمد.
همین که در اتاق باز شد .
پلک هایم را محکم روی هم فشردم.
با تامل جلو آمد و من حتی نفس هایم را هم کنترل می کردم تا هماهنگ و خواب آلود باشد.
لباس عوض کرد و طرف دیگر تخت دراز کشید .نفس عمیقی کشید و صدایش آرام از کنار گوشم شنیده شد.
_اون روی سگ منو بالا میاری بعد راحت می خوابی؟!
سکوت من را شاید به خواب عمیقی که نقشه ام بود ، تعبیر می کرد.
ناگهان سر پنجه های دستش لا به لای موهایم نشست و آرام تارهای نازک و لطیف موهایم را زیر دستش به بازی گرفت.
_لعنتی .... من که هر وقت سرت داد زدم ، عذاب وجدان گرفتم پس چرا قهر می کنی؟!... چرا زنگ نزدی ببینی کجام؟!...چرا گرفتی راحت خوابیدی؟!
و باز سکوت من و نوازش های دست او ....
و در آخر بوسه ای روی موهایم زد و خوابید!
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
📪 پیام جدید
سلام یگانه هستم نویسنده رمان کوارتز
توی کانال به شرط عاشقی با شهدا و چیاکو در حدیث عشق.
در کانال هم گفتم مدتی است کسالت دارم پارتگذاری ها نامرتب شده ان شاءالله بزودی باز منظم خواهد شد
کمی صبور باشید فعلا روزی یک پارت بیشتر توان نوشتن ندارم اما ان شاءالله حالم بهبود پیدا کنه همون دو پارت همیشگی خواهد بود.
ممنون از صبوری شما❤️🌹❤️🌹❤️🌹
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1090
بر خلاف شب گذشته که من خودم را به خواب زدم و او حرفهایی زد که قلبم را زیر و رو کرد.... صبح روز بعد تصمیم گرفتم خودم میز صبحانه را بچینم.... اما....
یک بلوز مجلسی زیبا داشتم با لِگ سبز براقی که داشتم پوشیدم و کلی تزیین سفره ی صبحانه و حتی دو شاخه گل از حیاط چیدم و برای زیبایی سفره در گلدان روی میز گذاشتم و خاله زهرا را هم که شب گذشته در طبقه دوم خوابیده بود ، امر کردم که پایین نیاید اما ....
رادمهر که آمد سلام کردم ولی در جواب سردش ، ردی از عاشقانه های شب گذشته اش نبود!
نگاهش کردم.
کت و شلوار خاکستری رنگش را پوشیده بود و عطر تلخ و سردش را زده بود ...
و دل می برد از من ، حتی با همان اخم هایش که برای من دلیلی نداشت.
نشست سر میز و من با نگاهی که آنقدر روی صورتش نگه داشتم تا علت نگاه ممتدم را بپرسد ، خیره اش شدم.
و بالاخره نگاهش را بلند کرد سمتم.
با اخم هایی بی دلیل!
_چیه؟!... کارت شناسایی بهت نشون بدم؟
_رادمهر!
_چیه؟!... فکر کردی یادم رفته دیروز سر چی سرت داد زدم و گلدون رو زدم شکستم ؟
باورم نمی شد واقعا...
حرفهای دیشبش در گوشم بود و رفتار آن روزش ، جلوی چشمم!
_رادمهر ...من از این اخلاقت بدم میاد که نمی ذاری حرف بزنم ... تو هنوزم حرفام رو نشنیدی....
و ناگهان فریاد کشید:
_نمی خوام بشنوم.... حرف در مورد بچه و بابای من ، توی این خونه ممنوعه.... فهمیدی یا نه؟
نفسم را با حرص حبس کردم در سینه ام و برخاستم و گفتم:
_باشه.... بچه رو گفتی گفتم باشه ولی پدرت رو نه.... من اگه حرفام رو نزنم ...
و هنوز نگفته او گفت:
_شناسنامه ات کجاست ؟
_چی؟!
خیره ام شد.
جدی و عصبی...
_اگه خیلی بخوای دنبال رخام و پدر من و حرفهای اون شبش که دعوتمون کرد ، باشی .... می تونم همین امروز مهر طلاق رو بزنم توی شناسنامه ات.
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از مهدی یار
9.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1091
این حرف رادمهر ، چنان حالم را بد کرد که احساس کردم در آن لحظه ، مغز سرم هدف تیر گلوله ای سربی و تند و تیز مستقیمی قرار گرفت.
نگاهم در چشمان نافذش خیره ماند که با بهت پرسیدم:
_یعنی .... حاضری منو طلاق بدی ولی به حرفام گوش ندی؟
مصمم ، چشم در چشمم ، با لحنی عصبی گفت:
_آره... وقتی پدر کثافت تو گند زد به زندگیمون و اینهمه بلا سرمون آورد بعد تو افتادی دنبال پدر من که بگی اون مقصره .... آره.
تنم لرزید .حالم بد شد.
ضربان قلبم بالا رفت و احساس کردم انگار سکته کردم.
خودم را با بی تعادلی انداختم روی مبل و به صدای عصبی رادمهر که همچنان حرف می زد ، تنها گوش دادم:
_اون پدر عوضیت بود که صبوری آشغال رو انداخت تو زندگیمون ...یادت رفته ؟!.... بعد تو به پدر من شک کردی؟!... باران باهات شوخی ندارم.... یا این قضیه رو همین امروز تمومش کن یا من تمومش می کنم.
و همان موقع خاله زهرا ، خواب آلود از طبقه دوم پایین آمد و وارد سالن شد.
_چی شده باز اول صبحی؟!
با آن حال بدم...دست دراز کردم سمت خاله...
انگار لال شده بودم... زبانم سفت شده بود و به سختی توانستم بگویم.
_خاله....قر...قرصام....
و رادمهر همچنان با عصبانیت داشت در سالن رژه می رفت و هی می گفت:
_دیگه خسته شدم از دستت.... کارگاه بازی در میاری که چی بشه؟!... مثل آدم بتمرگ سر زندگیت دیگه.... من که همه چی برات فراهم کردم لعنتی... دیگه چی می خوای آخه؟
نگاهم به خاله بود که نمی دانم اصلا متوجه شد یا نه که کدام قرص ها را می گویم ؟!
این حال بد آشنا را چند سالی بود که دیگر تجربه نکرده بودم اما آن روز ، دوباره تجربه اش کردم.
بعد از مدت ها با حرفهای رادمهر ، تشنج کردم و وقتی حالم جا آمد که دست و پا و زبانم از کار افتاده بود و بی حال کف سالن روی زمین افتاده بودم و خاله زهرا با یک لیوان آب قند بالا سرم بود و رادمهر تنها مضطرب داشت با تلفن حرف میزد.
گویی به اورژانس زنگ زده بود و منتظر نیروهای اورژانس بود و من بیزار از این نگرانی هایش که مثل نوش دارو بعد از مرگ سهراب بود!
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀