🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1076
لحظه ای ماند چی بگوید و بعد با جدیت اخم کرد.
_تو اصلا جواب منو ندادی... میگم بابا چی گفت؟
و من در حالی که آهسته می گریستم کیف و چادرم را روی یکی از مبل ها گذاشتم و با همان کت و شلوار مجلسی ام نشستم روی مبل و بی صدا گریستم.
رادمهر کلافه شد و کتش را در آورد و انداخت کنار کیف و چادر من و مقابلم نشست.
یک پا روی دیگری انداخت و در حالیکه آرنج دستش روی دسته ی مبل بود و دستش را از آرنج خم کرده بود و انگشتان دستش چانه اش را متفکرانه ، گرفته بود ، خیره ام شد.
_الان واسه چی گریه می کنی آخه ؟!
نگاهش کردم و انگار دلم می خواست حال خرابم را سر او داد بزنم.
_رادمهر!!!!... واقعا نمی فهمی حالمو ؟!.... سه ساله بهم دروغ گفتی ...هم تو هم دکتر بی جهت منو امیدوارم کردید ... چرااااااا؟؟؟؟؟
فقط سکوت کرد و خدا را شکر که فقط سکوت کرد!
چون حال خرابم باعث شد تا آن شب کمی زیاده روی کنم...
بد اخلاق شدم ... عصبی شدم ... داد زدم و حتی یک گلدان را هم شکستم و رادمهر هیچی نگفت!
و من در حالیکه به شدت می گریستم باز توبیخش کردم.
_می دونی این دروغ تو چه بلایی سرم آورد؟؟؟؟
کلافه نفسش را فوت کرد و نگاهش را به تکه های خرده شیشه ی گلدان شکسته شده دوخت.
_من امشب بی خودی لبخند زدم... نخواستم دل بهنام و رامش رو خون کنم ولی در واقع من امشب بدترین شب عمرم بود.... من باید از پدر شوهرم این خبرا رو بشنوم؟؟؟؟
باز هم جوابم را نداد و برخاست .
خم شد و با دست مشغول جمع کردن خرده شیشه ها.
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_______@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_______________
__🍁_کانال حدیث عشق _🍁_______
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1077
و من باز با بد اخلاقی صدایم را بلند کردم.
_رادمهر....
تکه های بزرگ شیشه ی خرده ی گلدان را جمع کرد و ریخت سطل آشغال و با خونسردی تنها گفت:
_به خاله زهرا بگو فردا اینجا رو حتما جارو بزنه...
و رفت سمت اتاق خواب...
و من لج کردم و آنشب دلخور از او حتی سراغی از او نگرفتم.
شب در سالن پذیرایی ، روی کاناپه خوابیدم تا هم رگ کمرم بگیرد و هم تا نیمه های شب فکر و خیال خواب را از چشمانم.
صبح با صدای خاله زهرا بیدار شدم.
_اینجا چه خبره؟!
نیم خیز شدم و نگاهی به خاله زهرا انداختم.
_سلام...
_سلام ... تو چرا روی مبل خوابیدی؟
نشستم و چنگی به موهای آشفته ام زدم.
_دیشب با رادمهر بحثم شد....
خاله زهرا سری تکان داد و کمی جلو آمد که گفتم:
_نیا خاله... اینجا خرده شیشه ریخته...
_خرده شیشه ی چی؟!... باز شوهرتو عصبی کردی زد یه چیزی شکوند؟!
_نه این دفعه خودم شکستم.
_به به... چشمم روشن ... پس بگو چرا مادرت ازت دلخور بود.
_چی؟!
خاله نشست روی همان مبلی که چادر و کیفم را انداخته بودم و گفت:
_دیشب خواب مادرتو دیدم...
با ذوق پرسیدم:
_خب چی گفت؟!
_ازت دلخور بود... گفت با باران قهرم... هوای زندگیشو نداره... واسه زندگیش نگرانم.
_خاله الکی نگو تو رو خدا ....
خاله اخم کرد و با عصبانیتی مادرانه سرم داد زد:
_الکی چی؟!.... شوهرت واقعا خیلی دوست داره...باران چرا اذیتش می کنی؟
سکوت کردم که خاله ادامه داد:
_صبح به من زنگ زده که امروز زودتر بیام و تو تنها نباشی.
_رادمهر!!!
_بله... حالا اومدم می بینم خانم شب قبل کولاک کرده...
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_______@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_______________
__🍁_کانال حدیث عشق _🍁_______
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1078
وا رفتم.
درمانده شدم .
از دست خودم و افکاری که شاید نمی گذاشت از بودن کنار رادمهر و حتی تغییر محسوس رفتار و اخلاقش ، راضی باشم.
خودم می دانستم که باید جبران کنم.
به همین خاطر آنشب باز تلافی کردم.
یک لباس مناسب و کمی عطر دلبری ....
شاید که نه ... حتما راضی می شد.
و وقتی آمد ...عمدا مقابلش ایستادم و در سکوت فقط نگاهش کردم.
من لبخند نزدم ولی او چرا.
_خوبه.... خودت سر عقل اومدی پس!
جلو رفتم تا کتش را از او بگیرم که ادامه داد:
_بی خیال حرفهای بابا... بی خیال هر چی که شده.... زندگیمون آرومه....پس فقط زندگی کنیم .
باز هم جوابش سکوتم بود.
نمی دانم چرا اول لباس عوض نکرد.
نشست روی مبل و من کنارش که پرسید:
_حالا چرا ساکتی ؟!
نگاهش کردم و گفتم:
_باشه.... حالا که تو می خوای من الکی امیدوار باشم.... می خوای زندگی کنیم بی دغدغه.... باشه....ولی....
بغضم باز گلوم رو فشرد.
_من فقط حرفش رو نمی زنم.... اما یادم نمی ره ..... یادم نمیره که مسیر زندگیمون رو شراره چطور عوض کرد و .... منو از حس مادری محروم....
نگاهش روی قطره اشک روی صورتم بود که دست دراز کرد و با شست دستش اشکم را پاک کرد و گفت:
_باران.... باور کن وجود یه بچه اونقدرها هم ارزش نداره که تو بخاطرش حال و روزت رو خراب کنی.
_حتی اگه بگم پدرت عروس نازا نمی خواد؟
اخمی بین ابروانش نشست و من ادامه دادم.
_اون منو نمی خواد چون میگه باید نامش زنده بمونه.... و من .... یه زن نازام..... وقتی نتونم برات بچه بیارم .... دیگه چه نامی از خاندان ستایش فرداد باقی می مونه؟!
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_______@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_______________
__🍁_کانال حدیث عشق _🍁_______
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1079
نگاهم کرد .
با تامل و تفکر اما در نهایت لبخند زد و گفت:
_پدرم مهم نیست....تو برام مهمی.... من خیلیا تو زندگیم بودن که فقط یه نمونه اش همون شراره ی لعنتی بوده.... اما هیچ کی مثل تو منو بخاطر خودم نخواسته.... هیچ کی مثل تو پای من و زندگی داغونم نمونده.... من تو رو با هیچ چیز و هیچ کسی عوض نمی کنم باران....
چقدر به آن حس زیبای نهفته میان کلمات پر امیدش ، افتخار کردم....
افتخار کردم به خودم و او و زندگی که اگر چه در تلاطم جاده ی ناهموار روزگار ، بارها ما را از هم دور کرد ، اما باز ما با هم ماندیم و زندگی مان بالاخره به جاده ی صاف و هموار و اطمینان بخشی رسید که می توانستم اسمش را خوشبختی بنامم.
گریه ام گرفت.
انگار نسیم یاداوری روزهای گذشته ، در بین ورق های خاک خورده ی خاطرات تلخم ، که بارها و بارها خواستم از همه پنهانش کنم ، وزیده بود....
ما چه روزهایی را با هم سپری کرده بودیم و حالا چطور رادمهر اینگونه از من حمایت می کرد.
دلم را قرص کرد که با حرفهایش تا باورم شود که واقعا بچه برایش مهم نیست.... و من با همه ی خاطر خوشی که از آرزوهای مادرانه ام داشتم ، همان شب بخاطر او خداحافظی کردم.
گرچه بارها و بارها ، باز این حس مادرانه ای که در وجودم نبود و من آرزویش را داشتم در روزهایم تپید و بغضی به گلویم نشاند...
وقتی رامش و بهنام تنها بخاطر سه سال صبر برای بچه دار شدن آنقدر ذوق زده شده بودند .... من ... منی که باید با آرزوی مادر شدنم خداحافظی می کردم چطور می توانستم این احساس پاک الهی را در خودم سرکوب کنم؟!
اما بخاطر رادمهر تصمیم گرفتم دیگر ، حرفی نزنم ... و حتی خودم هم ، دیگر به این رویای محال و دست نیافتنی ام ، فکر نکنم....
و تا به جایی موفق هم بودم اما نه برای همیشه....
همیشه امتحانات روزگار از تجربیات ما سخت تر است...
همیشه سوالات از همان نقاط حساسی می آید که با خودت عهد کردی دیگر به فکرشان نباشی ، بلکه بتوانی مقاوم و سرسخت بمانی....
و آمد .... باز امتحان من از همان سوال پر تکرار زندگی ام آمد...که ... چرا من نمی توانم احساس مادرانه را تجربه کنم؟!
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_______@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_______________
__🍁_کانال حدیث عشق _🍁_______
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1080
#رامش
صدای تق و تق ریزی می آمد.
چشم گشودم و با بی حالی از حالت تهوعی که می دانستم با هشیاری ام به حتم ، به سراغم می آید ، باریکه ای از فضای اتاق را دیدم.
بهنام بود .
یک پیش دستی برایم روی میز پاتختی گذاشت.یک موز و یک سیب و چند عدد بیسکویت و یک لیوان شیر....
همان بوی بد شیر باعث شد تا سرم را برگردانم که گفت:
_رامش ....عزیزم....بیا .... برات این خوراکیها رو آوردم که بخوری حالت بد نشه.... بلند شو بشین .... می خوام برم شرکت ...بلند شو عزیزم....
_وای بهنام ... بهت گفتم من شیر نمی تونم بخورم حالم بد میشه.
_عزیزم این شیر معمولی نیست... شیر نسکافه است .... خوشمزه است یه مزه چش کن ، بد بود بگو نمی خورم ....
گیر داده بود سه پیچ!
نشستم روی تخت و نگاهی به بشقاب کنار تخت انداختم.
یک بیسکویت دستم داد و با لبخند نگاهم کرد .
_عشق بابا چطوره؟
_فقط عشق بابا؟
خندید.
_و عشقِ خودِ بابا ....
بیسکویت را گرفتم و سکوت کردم که ادامه داد:
_حساس شدی ولی ها.... ببین ناهار درست نکن... حالت بد میشه... فقط استراحت کن.... اگه خاله کوکب نیومد غذا درست کنه ، غذا از رستوران میگیرم....همونی که خودت گفتی غذاهاشو دوست داری.
_دیر نیا بهنام .... من زود قند خونم میافته....
_چشم عشقم .... حالا که بیدار شدی ، موز و سیبت رو هم بخور .... من برم؟.... دیرم شده .
_برو....
و تا برخاست باز گفت:
_کار خونه نکنی.... جارو بیام خودم می زنم... ظرفا رو هم میام میذارم تو ماشین ظرفشویی.... فقط استراحت کن عشق بهنام... باشه؟
_شب بریم خونه رادمهر و باران؟
نگاهش لحظه ای روی صورتم ماند:
_اونجا چرا؟!
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1081
#باران
_همین طوری.... خیلی وقته ازشون سر نزدیم.
لبخند کجی زد و گفت:
_آخه....
_با رادمهر مشکل داری؟!
چنگی به موهایش زد.
_نه بابا.... واسه باران میگم.
_واسه باران؟!
_رادمهر گفته چند وقتی شده که حساس شده.... بعد خبر بارداری تو .... میگه همش تو فکره....
متعجب گفتم:
_خب.... چه ربطی به رفتن امشب ما داره؟!
_خب چون نمی تونه باردار بشه ...حسرت می خوره.
_بهنام؟!... یعنی الان ما بخاطر باران نباید بریم؟!....من می خوام برم خونه داداشم ....
مردد شد که گفتم:
_خودم زنگ می زنم به باران....
اخم کرد.
_رامش!.... نگی یه وقت چی بهت گفتم.
_مگه بچهام.... نه ... فقط میگم می خوام شب بیاییم خونتون.
بهنام تنها نفس عمیقی کشید و گفت:
_باشه.... زنگ بزن... من رفتم شرکت...دیرم شد.
بهنام رفت و من در حالیکه بیسکویت هایی که بهنام کنار تختم گذاشته بود را می جویم به باران زنگ زدم.
برخلاف تصورم و حرفهای بهنام ، با روی باز از آمدن ما استقبال کرد .... تماس را که قطع کردم ، سیب سرخ کنار تخت را از پیش دستی برداشتم و گاز زدم و هنوز چند دقیقه نگذشته بود که موبایلم زنگ خورد.
رادمهر بود.
_سلام داداش....خوبی؟
_سلام... شما شب می خواید بیاید خونه ی ما؟
_آره چطور ؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
_ببین رامش.... باران تازه قضیه ی پزشکی پرونده اش رو فهمیده.... تازه متوجه شده که نمی تونه باردار بشه.... حالا....
مکث کرد و ادامه داد:
_نمیگم نیاید ولی....اومدی هواشو داشته باش.... هی از خودتو و بچه نگو.... از اینکه رفتی سونو دادی و نمی دونم لباس چی خریدی و دکترت کیه و این حرفا دیگه.
دلخور شدم و گفتم:
_رادمهر!... یه طوری حرف می زنی انگار من اهل پُز دادنم ....
عصبی شد.
_چرت نگو .... من کی این حرفو گفتم ؟... میگم هوای دلشو داشته باش.... اون حتی به رو نمیاره ولی خیلی حسرت مادر شدن داره....
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1082
#باران
بعد کلی سفارش رادمهر در مورد باران ، کمی به باران حسادت کردم اما شب وقتی او را دیدم به او حق دادم که حسرت مادر شدن داشته باشد.
من بخاطر قولی که به رادمهر داده بودم ، حرفی در مورد بارداری ام نمی زدم اما باران عجیب تشنه ی شنیدن بود!
در سالن پذیرایی نشسته بودیم که باران گفت:
_خب رامش تعریف کن.... کی می ری برای تعیین جنسیت ؟
و تا این سوال را پرسید رادمهر با صدایی نیمه عصبی گفت:
_حالا نگاه کنا.... یعنی هیچی دیگه واسه پرسیدن نداری جز سونوی تعیین جنسیت بچه ی این دوتا؟!
بهنام سر برگرداند سمت رادمهر و کنایه زد.
_میگم این دوتا آدم هستن .... به در و دیوار و درخت میگن این دوتا !!!!
باران شوکه شد.
_من فقط پرسیدم !
و رادمهر عمدا عصبی شد.
_می خوام نپرسی..... همه ی زندگی کوفتی ما شده بچه ی رامش و بهنام .... ولمون کن دیگه.
و به عمد از سالن خارج شد .
نگاه بهنام سمت باران چرخید.
_میدونی شوهرت حساسه واسه چی می پرسی خب.
_بهنام!.... مگه من چی پرسیدم؟!
_خب دوست نداره دیگه.
باران با ناراحتی سکوت کرد که بهنام گفت:
_حالا برو برش گردون.... یه شب مثلا اومدیم خونه خواهرمون.... زهرمار نکنید این مهمونی رو برامون دیگه...
باران با همان ناراحتی که در چهره اش مشهود بود برخاست و رفت دنبال رادمهر که نگاه سرد بهنام سمتم آمد.
_دیدی واسه چی گفتم نیآییم.....
_رادمهرم شورش رو در آورده.... باران که چیزی نگفت!
و بهنام آهسته جواب داد:
_می خواد کاری کنه که باران دیگه به مریضی و بارداری و حسرت بچه دار شدن ، فکر نکنه.... منم بودم همین کارو می کردم.
متعجب نگاهش کردم.
_بهنام!
تکیه زد به پشتی مبل و ناراحتی اش را در چهره اش مخفی کرد.اما من خوب می توانستم حالش را بفهمم.
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از تبلیغات ویژه طلایی🎖
🔻😳قاتل ناباروری پیدا شد 😳🔻
✅زوج هایی که مشکل ناباروری دارند و از هر راهی استفاده کردند و به نتیجه نرسیدن😔 وارد کانال زیر بشن که به امید خدا درمان بشن🙏🏻🌼
زوجی که بعداز ۱۵سال 😱زندگی مشترک صاحب فرزند شدن😍
https://formafzar.com/form/pabiv
به آرزوی چندسالشون رسیدن🤲 🤩
اونم فقط مراجعه به این کانال که مثل معجزه بود براشون
✅اگر توام مشکل ناباروری داری حتما عضو این 👇🏼کانال شوو معجزه میکنه
█▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀█
https://eitaa.com/joinchat/3798598063C7fa3bbbb76
█▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄█
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1083
#باران
سمت اتاق خواب رفتم.
در اتاق را آهسته گشودم و رادمهر را دیدم که عصبی در حیاط خلوت اتاق ، رو به گلدان های سرامیکی حسن یوسف ، ایستاده و سیگار می کشد.
آهسته وارد اتاق شدم و سمت در حیاط خلوت رفتم.
در کشویی و شیشه ای حیاط خلوت را کشیدم و تکیه به چهارچوب آلومینیومی آن ایستادم و نگاهش کردم.
دود غلیظ سیگارش را در هوا فوت کرد که گفت:
_برو تو .... دود سیگارم اذیتت می کنه.
با ناراحتی آهسته لب زدم.
_نه به اندازه ی حرفی که زدی....
نگاهش را سمت آسمان بلند کرد و سرد و جدی جوابم را داد.
_بهت گفتم دیگه حرف بچه رو توی این خونه نزنی....
چند ثانیه ای سکوت کردم که باز گفتم:
_منم خیلی گفتم که دیگه نمی خوام ببینم سیگار می کشی.... ولی گوش نکردی.
چرخید سمتم. هنوز تنه ی باریک سیگارش را بین دو انگشت نگه داشته بود که نگاه جدی اش را به من دوخت.
_تا وقتی حرف بچه توی خونه بزنی .... این سیگار از لبم دور نمیشه.... می خوای نکشم باید لال بشی باران.... فهمیدی یا نه؟
بغض کردم.
حساس شده بودم شاید اما بیشتر از آن جمله ی « باید لال بشی » دلم شکست.
_باشه....
به سختی بغضم را خوردم اما نگاهم به اشک نشست و سرم سمت چشمانش بالا رفت.
_لال میشم ....
نگاه غرق در اشکم را دید و تا چرخیدم سمت در کشویی حیاط خلوت تا برگردم به سالن ، بازویم را گرفت و کشید سمت خودش و مرا بین بازوانش محکوم به اسارت کرد!
_اَه لعنتی .... بغض نکن .... اشک تو چشمات قلبمو آب می کنه.... نمی کشم بابا.... سیگار نمی کشم ....
سرم روی جناق سینه اش بود و عطر تلخ و سرد مردانه اش زیر مشامم که گفتم:
_نه اصلا دیگه بحث سیگار کشیدن تو نیست.... اون جمله ی آخری که گفتی منو خیلی سوزوند....
و انگار یادش رفت چی گفته است.
_چی گفتم؟!
_گفتی لال بشم.... باشه.... اگه حرف زدن من تو رو ناراحت می کنه .... لال میشم.
عمدا چنگی به موهایم زد .
با آنکه تارهای نازک موهایم زیر پنجه ی دستش کشیده می شد اما حتی آخ نگفتم و او با حرص گفت:
_باران !.... من اینو گفتم ؟!.... من گفتم در مورد بچه لال بشی....
_تو فقط گفتی لال شو .....اسمی از بچه نزدی.
دست انداخت زیر چانه ام و سرم را بلند کرد و از فاصله ای کم به چشمانم زل زد.
_بزنم تو سرت تا مغزت کار کنه آخه.... تو لال بشی من دق می کنم دیوونه.... حرف مفت می زنی ها .... اسم بچه رو دیگه جلوی روم نمی آری .... همین.
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#باران
#پارت_1084
شب شد .
شام خوردیم و بهنام و رامش رفتند .
رادمهر هم نگذاشت حتی دست به ظرفها بزنم و همه را گذاشت برای خاله زهرای بیچاره و دستم را کشید و برد سمت اتاق خواب.
همین که در اتاق را باز کرد باز با اخم و صدایی عصبی تکرار کرد.
_ببین چی میگم.... باز فردا حرفهای ممنوعه نزنی .... اسم اون لعنتی هم که بهت گفتم رو جلوی روی من نمیاری.
همه ی شرایطش را می توانستم قبول کنم اما اینکه او با پدرش می خواست چکار کند برایم جای سوال بود.
_باشه.... من لال میشم و حرفی از بچه نمی زنم.... اما....
همان امایی که گفتم نگاه تند رادمهر را سمتم آورد.
سر برگرداند و نگاهم کرد.
تند و عصبی....
_اما چی ؟!
_پدرت چی میشه؟
سوالم را تکرار کرد.
_پدرم چی میشه؟
_تهدیدم کرد که از زندگیت برم و ....
_بس کن باران.... الان تو گیر یه تهدید ساده ای؟!
_ساده بود رادمهر؟!
عصبی صدایش را بلندتر کرد.
_ببند دهنتو دیگه.... هی کش میدی این بحث لعنتی رو ....
سکوت کردم.
وقتی عصبی میشد اگر حرف می زدم عصبانیتش بیشتر می شد.
دراز کشیدم روی تخت او همچنان غر زد و بعد دراز کشید روی تخت و عمدا ، پشتش را به من کرد.
از این حرکتش بیشتر دلخور شدم.
بغضم گرفت و چشمانم باز و نگاهم سمت سقف اتاق ، بیدار بودم و با افکارم دست و پنجه نرم می کردم که....
یکدفعه چرخید و صورتش دقیقا رو به روی نیم رخم شد و باز در یک حرکت ناگهانی نشست و دو زانو زد روی تخت و نگاهش از بالا روی صورتم.
_باران سر جدت بگیر بخواب .... من واسه خاطر اون شرکت کوفتی اونقدر دغدغه دارم که وقتی برای درگیر حرفهای پدر شدن ، ندارم.
بحث نکردم. جواب هم ندادم . سکوت کردم و چشم بستم که آرام گرفت اما من مطمئن بودم که همان تهدید ساده ی عمو دردسر ساز می شود.
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از تبلیغات
4.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
درمان قطعی ریزش مو طی هشت روز
کشف شرکت دانش بنیان ایرانی در آنتن زنده شبکه ســـه ســیــمــا!!😳😳
ویدیو داخل لینک را حتما مشاهده کنید تا با تاثیرات عجیب این روش درمانی آشنا شوید 👨⚕👨🏻✨🩺
بـیـش از ۳۰هـــزار خـانم و آقـا از این روش معجزه_آسا نتیجـه گرفتن 😍
روی لینک زیر کلیک کنید😃👇
https://www.20landing.com/55/1425
https://www.20landing.com/55/1425
با تخفیف ۵۰ درصد به مدت محدود 🤑