فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها
🌼شيرين تــــرين دقايق
🌺دلچسب تــــرين ساعت ها
🌼و دوست داشتنیترين لحظهها
🌺را برای شما آرزومنـدیم
🌻صبـح زیبای آدینهتون بخیر🌻
#بدونتعارف
عقب موندگےقشنگھ !وقتےمردم
پیشرفت روتوی گناھ کردن میبینن(:
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بیوگرافی✨
ازشهرشلوغی
ومردمانشسیرم،
امسالزیارَتتنشدتقدیرم ..
#اربعین #امامحسین
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها
🌼شيرين تــــرين دقايق
🌺دلچسب تــــرين ساعت ها
🌼و دوست داشتنیترين لحظهها
🌺را برای شما آرزومنـدیم
🌻صبـح زیبای آدینهتون بخیر🌻
اینروزااوضاعپوششبعضیاز
خانـمهاجورۍشدهکـهدیگهتو
خیابونبـهجایاینڪهزمینونگاه
کنیمبایدسربههواراهبریم😐!!
-موقعیتگناههروزبیشترازقبلمیشه🚶🏻♂!
#چهکردیمباخودمون؟
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بیو 🌈
میدونے چـرا تــوبهـ قیمٺ داره!؟
چـوݩ وقتے میاے ڪهـ میتونستے نیاے ...! 🤞🏻
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_389
با دلهره وارد خانه شدم اما بد زمانی بود. درست زمانی که دعا دعا می کردم سر ناهار نباشند.
اما بود.
سرم را پایین انداختم و پا تند کردم بلکه بدون سوال و جواب از کنار میز ناهارشان بگذرم که تا رسیدم به پله ی اول کنار سالن، صدای بابا آمد.
_واستا.... فکر کردی صبح نفهمیدم کله ی سحر با اون پسره از خونه زدی بیرون!
نمیدانم چرا پاهایم فرمان عقلم را گوش ندادند؟!
انگار پاهایم قفل کرده بودند روی ماندن. سر پایین جلوی پله ایستاده بودم که بابا سمتم آمد و بازویم را محکم گرفت و مرا چرخاند و همان موقع صدای مستانه بلند شد.
_مهیار.... چکارش داری؟ با نامزدش بوده.
و بابا عصبی جواب داد:
_نامزدش!.... اون پسره اونقدر پررو شده که میترسم فردا ساعت 2 نصفه شب بیارتش خونه.
بازویم هنوز میان دستش فشرده میشد و سرم پایین بود بلکه صورتم را نبیند.
_خب.... کجا رفتی صبح به اون زودی؟
لبم را گزیدم و سکوت کردم که باز گفت :
_شمارشو بگیر کارش دارم.
نفهمیدم چطور سر بلند کردم و بی اراده گفتم :
_نه.... زنگ نزنید.
نگاهش توی صورتم چرخ خورد.
_ چشمت! .... زیر چشمت کبوده!
و دیر شده بود برای مخفی کردن اما فوری سرم را پایین انداختم. اما اینبار بابا دست دراز کرد و سرم را مقابل نگاهش بالا آورد.
اخمش، و نگاهش که روی صورتم زوم شده بود ، دلم را لرزاند.
_کتکت زده؟
و همان سوال بی پاسخ، باعث شد حتی مستانه و بهار هم از پشت میز برخيزند و سمت من بیایند.
حالا سه جفت چشم داشتند آثار ضرب دست شروین را توی صورتم میدیدند.
مستانه هین بلندی کشید.
_لبت هم ورم داره که!
و چند ثانیه ای بین نگاههایشان و کلامشان وقفه ای انداخت که بابا گفت :
_شمارشو بده.
فوری لبانم باز شد به....
_نه.... تو رو خدا....
_تو رو خدا چی؟!.... چهار روز بیشتر نیست نامزد کردید، دست روت بلند کرده!
_یه دعوای ساده بود.... از این دعواها زیاد بین نامزدا پیش میاد.
فقط میخواستم درگیری بین شروین و بابا رخ ندهد.... هنوز امید داشتم که شروین پشیمان میشود اما....
رنگ نگاه بابا عوض شد.
_دهانت رو باز کن ببینم.
شوکه شدم اما آنی متوجه ی دندان شکسته ام شدم که حتما جای خالی اش، به چشم آمده بود.
لبانم محکم روی هم چفت شد که سرم فریاد کشید.
_گفتم دهنتو باز کن ببینم.
و چنان با شست دستش، لبانم را از روی هم برداشت و نگاهش قطعا به جای خالی دندانم افتاد.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_390
نگاهش روی دندانی که نبود، که چنان سیلی به صورتم زد که پرت شدم روی پله ها.
صدای جیغ مستانه برخاست و همراه محمد جواد بازویش را گرفتند.
_این بود شروین شروینی که میگفتی؟.... یا خودم رو میکشم یا فقط شروین؟.... تحقیقات نمیخواد بهش اطمینان دارم؟..... احمق زده دندونت رو شکسته!
دیگر هیچ حرفی برای گفتن نداشتم.
خودم زیادی طرف شروین را گرفتم و حالا....
مستانه بلند فریاد زد:
_بس کن مهیار.... یه دعوایی کردن، فردا آشتی میکنن.
و انگار این حرف مستانه مثل بنزینی بود که روی سر بابا ریختند.
_چی میگی مستانه؟!.... زده به سرت!.... دندونش رو شکسته.... پای چشمش کبوده.... فقط چهار روز!.... فقط چهار روز دیوونگیش رو، رو نکرد!
و نگاهش باز سمتم آمد.
_شمارشو بده....
و من باز امید داشتم شاید شروین پشیمان شود که با گریه گفتم:
_بابا....
همان اسم بابا دیوانه ترش کرد انگار.
بازوهایش را از چنگ دستان مستانه و محمد جواد، بیرون کشید و فریاد زد و
مشت و چک هایش سرم خالی شد.
_حالا بابات شدم؟!.... خاک تو سرت کنم.... یادت رفته دو هفته قبل چطوری با من حرف زدی!
اما به خدا قسم..... به همان امام رضایی که زیارتش کردم که مشت هایش به اندازه ی مشت و سیلی شروین، درد نداشت!
وقتی حساب حرفهایم را با من تسویه کرد، خسته و با زور مستانه و محمد جواد، عقب رفت و افتاد روی مبل.
نفسش حتی به سختی بالا می آمد و من میدانستم به خدا میدانستم که اشتباه کرده ام.
اما برای حفظ آبرویم هم که شده بود، میخواستم و امید داشتم شروین پشیمان شود.
آهسته میگریستم که صدای بابا را شنیدم.
_بهار.... اینو از جلوی چشمم جمعش کن تا باز کتکش نزدم.
و بهار سمتم آمد و به زور بازوی او سرپا شدم و لنگ لنگان سمت اتاقم رفتم.
اما سر و صداها نخوابید!
صدای فریاد بابا و مستانه همچنان بلند بود.
_مهیار!.... همه چیز رو خراب کردی.... چرا کتکش زدی؟!
_مستانه تو دیگه هیچی نگو که امروز یه دیوونه ی تمام و کمال هستم.
_بله دیدم.... این تربیت نیست مهیار.... همین کارا رو کردی که این دختر ازت فراری شده.
_میگم دهنت رو ببند مستانه.... من الان روانیم....
هم من و هم بهار سکوت کرده بودیم تا سر و صدای آنها خاموش شود. و عجب روز نحسی بود آنروز....
من نفهمیدم چی شد اما بابا و مستانه هم با هم قهر کردند!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها
🌼شيرين تــــرين دقايق
🌺دلچسب تــــرين ساعت ها
🌼و دوست داشتنیترين لحظهها
🌺را برای شما آرزومنـدیم
🌻صبـح زیبای آدینهتون بخیر🌻
"اَحدهم یُحب صوتك اَلَذے لآتحبہ"
یکے هست کہ صدات رو دوس داره
همون صدایـی کہ خودت
دوستش ندارے..💙😇
#عربے_طور
نہویزادارم. . (:
نہواکسنزدم . .
هزینہۍبلیطهواپیماهمندارم . .
تنہاداراییم . .
یہقلبہکہواسہکربلاتمیتپہ🙂♥️
-کافیہمگہنہ!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی حکمت داره
عشق علت داره😊♥️
#اربعینحسینۍ
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_391
هر قدر هنوز امید داشتم شروین پشیمان شود و معذرت خواهی کند، با بی خبری از او، ناامیدتر میشدم.
یکروز تمام خبری از او نشد. و من از ترس نیش و کنایه ی بابا، خودم را در اتاق حبس کردم.
اما دو روز بعد از آن سفر نحس و شوم، خودش تماس گرفت.
آنقدر ذوق کردم و در همان چند ثانیه کلی فکر مثبت به سرم زد که احتمالا از من عذرخواهی میکند، که پاک یادم رفت آنروز شروین چگونه مرا از ویلایش بیرون انداخت!
اما تا تماس وصل شد گفت :
_امروز ساعت ۱۱ میام دنبالت.... باهات حرف دارم.
با آنکه لحن صدایش، کلام کوتاه و بی سلام و احوالپرسی اش، همه نشانه ای بود برای من، اما باز هم امید داشتم، سر قرار که آمد حرف بزند و پشیمانی اش را ابراز کند.
ساعت ۱۱ شد و من چقدر برای همان دیدار ساده ، به خودم رسیدم!
وقتی دنبال شال و مانتوی مناسب برای تیپم بودم، کتاب محمد جواد را پیدا کردم!
همانی که در سفر مشهد خریدم تا بخوانم.... « شاخه گلی برای همسرم ».
و یادم آمد چه عاشقانه های زیبایی داشت!
و افسوس خوردم که هیچ کدام در وجود شروین نبود!
خدا را شکر بابا قرار کاری داشت و منزل نبود.
مستانه و بهار هم شاید حدس زدند که کجا میروم اما نه حرفی زدند و نه چیزی پرسیدند.
شروین سر خیابان اصلی منتظرم بود.
با آن بدنی که دوبار، یکبار از خودش، و یکبار از بابا، کتک خورده بود و کوفته بود، به سختی تا سر خیابان اصلی رفتم.
در ماشینش را که گشودم، سلام دادم ولی جوابی نداد.
نگاهش کردم. بیشتر از من انگار او شاکی بود! اخم هایش آنقدر محکم بود انگار من بودم که او را کتک زدم!
_خب.... گفتی کارم داری.
حتی نگاهی هم به من نینداخت.
نگاهش به خیابان بود که بعد از مکثی طولانی لب گشود:
_ما به درد هم نمیخوریم.....
همان یک جمله نابودم کرد. چقدر انتظار ابراز پشیمانی اش را داشتم! و چقدر او پشیمان بود!
سکوتم باعث شد تا او ادامه دهد.
_هر قدر فکر میکنم میبینم تو اونی که میخوام نیستی.... البته برات بد هم نشد... کلی خرج رو دستم گذاشتی.... از اون خریدای نامزدی گرفته که مبارکت باشه، مال خودت، تا خود نامزدی و بعدش هم خرید از اون پاساژ ایتالیایی.... کادوهای نامزدی هم مال خودت.... محرمیت ما هم که دو هفته بیشتر نیست.... چه بخوای یا نه، تموم میشه.... من احمق رو بگو فقط که بخاطر تو با پدر و مادرم درگیر شدم.
پوزخندی زدم که نگاهش سمتم آمد.
_چه تفاهمی!
_کدوم تفاهم؟!
با نفرت نگاهش کردم. گویی هیچ وقت عاشقش نبودم.
_منم بخاطر توی عوضی چقدر با پدرم درگیر شدم!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_392
عصبی شد باز.
_دهنتو میبندی یا یکی دیگه بزنم تو دهنت؟
_از تو بعید نیست.... وقتی منو کشوندی ویلا واسه یه رابطه و بعدش کتکم زدی و پرتم کردی بیرون و دو زار غیرت تو وجودت نبود که من توی خیابون، توی یه شهر غریب، بی پول چکار کنم!.... حالا هم بعید نیست که تو ماشینت، جلوی چشم اینهمه آدم کتکم بزنی.
حتی دیگر دلم نمیخواست که قیافه اش را ببینم. رویم را سمت پنجره برگرداندم که صدایش بالا رفت.
_خب احمق جون مقصر خودت بودی.... اگه قبل این نامزدی به حرفم گوش داده بودی، حالا کار به بهم زدن نامزدیمون نمی رسید.
نشد.... خیلی حرصم گرفت. هوس خودش را داشت پای با حیایی من مینوشت!
چرخیدم سمتش و با نفرت در چشمانش خیره شدم.
_تو مریضی شروین.... مرضت هم اینه که دلت میخواد با دخترا رابطه داشته باشی و اسمش رو بذاری تست قبل ازدواج.... تو و امثال تو قدر من و دخترایی که اهل این کثافتکاری ها نیستند و نمیدونید چون با هرزه ها گشتید.... باید با یکی از همون هرزه ها هم ازدواج میکردی.... فقط حیف من.... که در موردت اشتباه فکر کردم.... چقدر محمد جواد بهم گفت تو آدم نیستی و من ابله گفتم نه....
خندید.
_آره.... حق تو یکی مثل همون برادر ریشو بسیجی هست که قدرتو میدونه.
سرم را برگرداندم و گفتم:
_حرفات همین بود؟!
_پس چی فکر کردی!.... فکر کردی میام به توی دختر پاپتی بگم. تو رو خدا منو رها نکن... با من بمون؟!
در ماشینش را باز کردم و پیاده شدم.
_هرچی خریدی رو میندازم سطل آشغال.... از کثافتی مثل تو هرچی به من برسه، کثیفه و اشغال.... اینم یادگیری نامزدیت.
انگشتر نامزدی ام را پرت کردم توی ماشینش که پوزخندی تحویلم داد و من از ماشینش دور شدم.
برخلاف مسیر خانه، تا زمانی که در دید ماشین شروین بودم، با قدرت گام برداشتم و حتی درد تنی که زیر کتک های دست او و بابا لِه شده بود، را فراموش کردم.
اما همین که از دیدرس نگاهش خارج شدم، شکستم. توانم تمام شد. نشستم روی یک پله، کنار خانه ای و گریستم.
حالم مثل کسی بود که زندگی اش به آخر رسیده.
نمیدانم چرا دلم نمیخواست با آن حال خراب خانه بروم و عجیب دلم میخواست با یک نفر حرف بزنم.
کسی که تا قبل از آن حتی قبولش نداشتم. نه خودش را و نه حرفهایش را.... اما بعد از آن اتفاق، بعد از شنیدن حرفهای شروین.... به محمد جواد زنگ زدم!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها
🌼شيرين تــــرين دقايق
🌺دلچسب تــــرين ساعت ها
🌼و دوست داشتنیترين لحظهها
🌺را برای شما آرزومنـدیم
🌻صبـح زیبای آدینهتون بخیر🌻
وَدلیکه
دیوانهواراربعینراخواستاراست(:💔
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#عشـقمنی
❁یڪخیـآبآنڪردھمجنـونم
تومیدآنیڪجـآست....؟!
❁آنخیـآبـآنڪو؎جـآنـآنقطعھا؎
ازڪربلآست....
#شڪرخداڪھدرپناھحسینیم ❤️
السَّلامُعَلَیڪیٰاابٰاعَبدِاللّٰه! ✋🏻🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◽️◽️◽️◽️🖤
مثلا تو قبول کردی...😭
چه کنم
#حسینجان
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نگذارید برای زمان پیری، #توبه را!
➕ یک #نکتهاخلاقی از امام خمینی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_393
تماس وصل شد.
_الو.... دلارام!.... چی شده؟
آهی کشیدم و به زحمت گفتم:
_زحمت دارم برات.
مکثی کرد و با نگرانی پرسید:
_یا خدا.... چی شده؟.... کجایی؟
_خونه نیستم.... میخوام باهات حرف بزنم.
_باشه.... کجایی؟
_تو خیابان.... نزدیک خونه.... فقط.... حالم زیاد خوب نیست.... زود بیا.
_حالت خوب نیست؟.... خب برو خونه.... من تا بیام حالت بد نشه تو خیابون .
دلم گرفت. او به فکر حال من بود و شروین نامرد که اسم نامزدم را روی خودش داشت، آنروز به فکر حالم که نبود هیچ، مرا در شهر غریب، از ویلایش بیرون انداخت.
نفس پری کشیدم تا پشت خط بغضم نشکند.
_نه.... حال روحی ام بده.... منتظر میمونم.
تماس را که قطع کردم، اشکم سرازیر شد. حالم از خودم و سادگی ام بهم میخورد که برای آدمی مثل شروین حتی با همه ی خانواده ام بد حرف زدم و رفتار کردم.
تا آمدن محمد جواد روی همان پله ماندم و اشک ریختم و خاطراتم را از اول مرور کردم.
از همان اول اول.... نه.... از روزی که محمد ضامن من شد. منی که توی مهمانی شروین مست بودم.... خاک بر سرم که بخاطر شروین چشم بستم روی محبت های مستانه.... روی همه ی تفاوت های محمد جواد با شروین.... روی همه ی خوشی های زندگی ام.
آمد. تا ماشین را کنار خیابان پارک کرد از ماشین پیاده شد و سمتم آمد.
_اینجا چکار میکنی؟
فقط نگاهش کردم. چقدر فرق داشت!
طرز لباس پوشیدنش.... حرف زدنش.... حتی نگاه کردنش....
خم شد.
_جون مرگم کردی!.... چی شده؟
_اینجا نمیشه حرف زد....
فوری سرش چرخید و نگاهش تا ته خیابان را دید.
_یه کافی شاپ چند قدمی اینجاست.... میتونی راه بیای؟
برخاستم و راه افتادم. گاهی نگاهم میکرد و دنبال علت حالم بود.
و من نمیدانم چرا یاد شبی افتاده بودم که او یک ساعت و نیم در حرم امام رضا منتظرم بود تا من شب تنهایی به هتل برنگردم.
مگر از حرم تا هتل، زیر نور اونهمه مغازه و آن شلوغی، چقدر راه بود؟!.... من خوابم برد در حرم و او تا هتل رفت و برگشت که مبادا من آن مسیر را تنهایی طی کنم؟!.... چقدر احمق بودم که وقتی سرم فریاد کشید؛ کجایی؟؛ منظور کلامش را نفهمیدم!
رسیدیم به کافی شاپ. در ورودی را برایم باز کرد و پشت سرم آمد.
پشت یکی از صندلی های کافی شاپ نشستم و او پرسید:
_چی سفارش بدم؟
_چایی....
و او سفارش چایی و کیک داد.
_بگو.... چی شده؟
سرم را پایین گرفتم و آهسته گفتم:
_دیگه نمیتونم.... کمکم کن.
_کشتی منو.... بگو چی شده؟
_قول بده کمکم کنی و فعلا نذاری بابا بفهمه.
عمیق نفس کشید.
_بگو....
و من ماندم چطور بگویم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_394
سرم را از او که منتظر شنیدن بود، برگرداندم و اشکانم سرازیر شد.
_شروین میگه منو نمیخواد....
ناگهان چنان صدایش بلند شد که لبم را گزیدم.
_غلط کرده مرتیکه بی شعور.... مگه شهر هرته که سر چهار روز نامزدی رو بهم بزنه؟!
_محمدجواد!.... تو رو خدا.....
عصبی چشم بست و لا اله الا الله ی گفت و دستی به صورتش کشید.
_شمارش رو بده میخوام باهاش حرف بزنم.
فوری گفتم :
_نه.... تو رو خدا....
_نه تو رو خدا چی؟.... هی گفتم این پسره عوضیه گفتی نه.... نذاشتی حتی پرونده اش رو برات رو کنم.... شمارشو بده دلارام وگرنه از توی پرونده اش برمیدارم و میرم سراغش.
دو کف دستم را روی سرم گذاشتم و آهسته گریستم.
همین مانده بود تا محمد جواد سراغ شروین برود و ته مانده ی آبرویم، با حرفهای رک و پوست کنده ی شروین، پیش محمد جواد بریزد.
_تو رو خدا..... خودمو میکشم تا از دست همتون راحت شم.
عصبانی شد.
_یعنی چی این حرفا؟!.... چرا نمیخوای تاوان کار خودتو قبول کنی؟.... گفتی میخوای کمکت کنم.... پس چرا نمیذاری کارمو انجام بدم.
سر بلند کردم و با چشمانی اشک آلود نگاهش.
_کمکت فقط این باشه که بابا فعلا نفهمه.... همین.
آهی کشید و زیر لب گفت :
_ای خدا.... عجب!... ببین چطور حرصم میدی آخه!
_تو رو خدا.... یه کار ازت خواستم.... نذار بابا بفهمه.... امروز همچی تموم شد ولی بابا هر روز میخواد ازم بپرسه این پسره چی شد.
کلافه دستی به موهایش کشید.
_گمون نمیکنم.... بابا همون دو روز پیش فهمیده که این نامزدی به عقد نمیرسه.... دلارام.... اصلا خودتو واسه اون عوضی نابود نکن.... برو خدا رو شکر کن همه چی تو نامزدی تموم شد....
و چه میدانست که چه بلایی سرم آمد.
چشم بستم و باز اشکی مثل سرب داغ از چشمم چکید.
چایی آمد و او اصرار داشت بخورم.
میگفت بهار به او گفته که این دو روز لب به غذا نزدم.
و چه خوش خیال بود!....از حالا باید لب به غذا نمیزدم. هیچ کسی حتی بهار نمیدانست که من دیگر دلارام، آن دختر شاد و شیطون گذشته نیستم!
من حالا زن شروین بودم رسما.... اما فقط یه روز.... نامزدی که به عقد نرسید.... به ازدواج نرسید اما هستی ام را برد.... حالا میتوانستم سکوت کنم و به هیچ کسی نگویم چه بلایی شروین سرم آورد اما بعدش چی؟
میدانستم که روزی این راز فاش میشود.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها
🌼شيرين تــــرين دقايق
🌺دلچسب تــــرين ساعت ها
🌼و دوست داشتنیترين لحظهها
🌺را برای شما آرزومنـدیم
🌻صبـح زیبای آدینهتون بخیر🌻
خَـطمیزَنَـم،
یِکۍیِکۍدِلخواستہهٰا؎ِ
غِیـرَازظٌھوࢪَترا..!✋🏻
خٌسـرانزدھام؛💔
اگرجُـزشٌماازاِجابَتخانہۍِ
"اࢪبـٰاب"چیزۍطَلَبڪٌنَم..!🖇🚶♂
#امامزمان
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
سه نفر هستند که هنگام دیدار با خدا از هر دری که بخواهند وارد بهشت میشوند:
1ـ کسی که خوش اخلاق باشد.
2ـ کسی که هم در خلوت هم در حضور مردم از خدا بترسد.
3ـ کسی که جر و بحث را رها کند، حتی اگر حق با او باشد.🌙
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله)
اصول کافی/ ج2/ ص 300
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
معلم گفت:ضمایررانامببر.
گفتم:من،من،من...
گفت:پسبقیہچہشدند!؟
گفتم:همہرفتند#ڪربلا..
فقطمنجاماندهام... :)✋🏾'
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏
شب ما را لبریز از آرامش🕊
و مشکلاتمان را آسان کن🕊
و فراوانی را در
زندگی همه جاری فرما🕊
ما را بندگان شاکر
قرار ده نه شـاکی🕊
الهی آمین
#شبتون_بخیر
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_395
خیلی دلم میخواست خودم را زجر دهم... زجری که یادم بماند باز خام امثال شروین نشوم.
خودم را از همان روزی که شروین همه چیز را تمام کرد، در اتاقم حبس کردم.
نه صبحانه، نه ناهار، و نه شام از اتاق خارج نمیشدم.
و کتاب میخواندم.... کتاب « شاخه گلی برای همسرم » از محمدجواد پورمهر....
حالا مفهوم تک تک جملاتش را میفهمیدم.
حالا میفهمیدم چرا محدثه با خواندن آن کتاب عاشق محمد جواد شده بود!
حالا میفهمیدم فرق عشق پاک با عشق های هوس آلود چیست.
پای همان کتاب 100 صفحه ای اشک ریختم.... به حال خودم و سادگی و خام بودنم که تاوانش، برایم شد، سکوت.... شد راز.... شد درد..... اشک ریختم.
وقتی یکروز از اتاقم بیرون نیامدم ... اولین کسی که دیدنم آمد.... بهار بود.
چیزی رو دستش بود که متعجبم کرد.
یک ساندویچ هات داگ بود با سالاد.
_چی فکر کردی که برام غذا آوردی؟! ....من اگه دلم غذا میخواست میومدم پایین غذا میخوردم.
لبخندی زد و جلو آمد و سینی ساندویچ و سالاد را روی پایم گذاشت.
_اینو بخور که میدونم دوست داری.
_کی گفته من ساندویچ میخورم؟!
بهار لبخند زنان گفت:
_محمد جواد.... گفت تو توی سفر مشهد وقتی گفتی جوجه کباب نمیخوری، گفتی ساندویچ میخوای.... میگفت حالا شاید بعد از یک روز لب به غذا نزدن، شاید لب به این ساندویچ بزنی.
نمیدانم چی باعث سوزش چشمم و جاری شدن اشکم شد.
بهار سینی را از روی پاهایم برداشت و پرسید:
_چرا گریه میکنی؟
_بهار.... چرا من اینقدر بدبختم؟
_دلارام!
مرا در آغوش کشید و گفت :
_عزیزدلم.... هر کاری توی این دنیا یه عکس العملی داره.... ما همه بهت گفتیم دلارام.... حالا باید فقط صبر کنی تا زمان پس دادن تاوان خطایت تموم بشه.
_بهار!.... من دیگه روی خوشبختی رو نمیبینم.... تاوان خطایم تا آخر عمرم با منه.
_نگو عزیزم.... حتی خدا هم در خونه اش رو به روی خطاکاران تا آخر عمرشون نمیبنده.... مطمئن باش روزهای خوب میرسه... آروم باش فقط.... این روزها باید بگذره تا روزای خوب بیاد.
در آغوش خواهرانه ی بهار گریستم و با حرفهایش، درد قلبم کمی دوا شد.
آنروز بعد از رفتن بهار.... ساندویچ را خوردم.
با هر گازی که به ساندویچ سفارش شده، زدم، اشک ریختم.... کتاب محمدجواد هنوز کنار تختم بود و ساندویچ سفارش شده اش، میان دستم.... چرا شروین به اندازه ی او به فکرم نبود!
نمیدانم چه کسی برایم دعا کرده بود که اینگونه چشم و گوشم یکدفعه باز شد.
انگار دنیا تا قبل از آن، رنگ دیگری بود و از آن پس سفید شد.... آدم ها برایم رنگ گرفتند... ولی قیمت این دیدن، سنگین بود!
من یک شبه عوض شدم.... از این یک شبه ها شاید برای خیلی ها اتفاق بیافتد اما برای هر کسی اتفاق افتاده، قطعا تاوان سختی پایش داده است.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_396
#مستانه
چند روزی دلارام خودش را در اتاقش حبس کرده بود.
میدانستم اتفاقی که نباید می افتاده، افتاده.... چه روزهای سنگینی بود.
من با مهیار بخاطر کتک زدن دلارام قهر بودم و مهیار هم انگار بدش نمی آمد چند روزی به بهانه ی قهر، با من حرف نزند و حرفهایم را نشنود.
مهیار هم با دلارام قهر کرده بود و.... این راهش نبود.
آنروز قصد کرده بودم خودم با دلارام حرف بزنم.
داشتم تند و تند کارهایم را میکردم تا به دیدن دلارام در اتاقش بروم که مهیار وارد اتاقمان شد.
برگه های روی میزش را مرتب میکردم که جلو آمد و مچ دستم را گرفت.
نه نگاهش کردم و نه حرف زدم که گفت:
_مستانه!.... تو چرا با من قهر کردی!
مچ دستم را کشیدم تا رها کند اما نکرد.
_ولم کن مهیار....
در یک حرکت سریع مچ دست دیگرم را هم گرفت و مرا مقابل خودش کشید.
_نگاهم کن.
سرم را از او برگردانده بودم که باز گفت:
_به خدا ولت نمیکنم تا نگاهم نکنی.... خدا رو قسم خوردم.... منو نگاه کن.
ناچار با جدیت نگاهش کردم که رگ لبخندی کمرنگ روی لبش آمد.
_میدونی چقدر دوستت دارم؟
_بس کن مهیار....
_جوابمو بده.... میدونی یا نه؟
با حرص گفتم:
_تو بگو.... میدونی جلوی چشمم دلارام رو زدی، من چه حالی شدم؟
_مستانه.... مستانه.... تو حال اون روزم رو نفهمیدی.
_آره من نمیفهمم.... بگو.... حتما چون یه نامادری ام!
اخم کرد.
_چرت نگو خواهشا.... منظورم این نبود.
_چی بود؟!... نذاشتی حتی حرف بزنم.... پس منظورت چی بود؟
_مستانه.... اونروز لعنتی رو ول کن تا باز بهمم نریختیم.
_بهم بریز مهیار اما دست روی دلارام بلند نکن.... قرارمون همین بود.... یادت رفته؟.... گفتیم دعا کنیم سرش به سنگ بخوره، کارشون به عقد نکشه.... خب فکر کنم همین شده.... دخترت الان چند روزه از خونه بیرون نرفته.... اون پسره هم سراغش نیومده... پس وقتی همونی شده که از خدا خواستیم چرا کتکش زدی؟
_دیوونه شدم اونروز.... دست خودم نبود.
نگاهم را در چشمانش ثابت کردم.
_دست خودت باشه مهیار.... تو پدرشی.... باید بدونه در هر شرایطی تو پشتش هستی.... نباید فکر کنه اگه نامزدیش با اون پسره بهم بخوره، تو رهاش میکنی.... برو باهاش حرف بزن.... برو دلش رو بدست بیار.... برو مهیار.
دستانم را رها کرد.
_حالا چند روزی بگذره.
_چقدر دیگه بگذره؟.... الان سه چهار روز شده از اتاقش بیرون نیومده.... میترسم یه کاری دست خودش بده.... برو دیدنش.
نفس پُری کشید.
_وای از دست تو مستانه.
سمت در رفت که ایستاد. برگشت و نگاهم کرد.
_به یه شرط.... صورتمو ببوس که سه چهار روزه با من قهر کردی.
دستمال گردگیری میان دستم رو سمتش پرتاب کردم.
_خیلی پررویی به خدا!
چشمکی زد و رفت.
_پس مینویسم تو حساب دفتری ام که باهات حساب و کتاب کنم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشت مکان نیست،زمان است!
زمانی که اندیشههای مثبت
و میل به نیکی
و عشق ورزی در وجودمان است
و جهنم مکان نیست،زمان است!
زمانی که اندیشههای منفی
و کینه ورزی وجودمان را می آلاید.
خالق بهشت باشیم...
صبح بخیر
‹🌸♥️›
دِلِغَـمدیدِھٔمَںڪَربُبَلٰامۍخوٰاهَـد'
مَںنَـدٰانَمكِھچِـگونِھروزۍاَمخوٰاهۍڪَرد🖤••
♥️⃟🌸¦ ↵ #بیـــــــوگرافی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•