فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
تو...
آفتابترین
آفتابِزمیـنوزمانـۍ!
بهتوڪهفڪرمیکنم،آنقدرگرممیشوم،
ڪهکوهغصههایم
آبمیشود!
صبـحۍڪهباتوشروعشود
خورشیدنمیخواهد..!
#الݪهمعجݪلولیڪالفرج..♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_303
شب بود که به مشهد رسیدیم. اتوبوس ها ما را تا ترمینال بردند و آنجا بود که باید با ماشین تا هتل میرفتیم.
باز چمدان به دست درگیر چادری شدم که نمیتوانستم جمعش کنم و بهار مدام با یک جمله اش مرا بیشتر حرص میداد:
« چقدر بهت میاد! »
دلم میخواست همانجا چادر را ول کنم و دسته ی چمدانم را بگیرم و فرار کنم.
اما میدانستم با اینکار، محمد جواد را جری میکنم برای تلافی که فقط خدا میدانست چه بلایی سرم خواهد آورد.
با تاکسی تا هتل رفتیم.
همگی در لابی هتل منتظر اتاق هایمان بودیم که باز جناب فرمانده وسط لابی همه را جمع کرد.
خدایی مدیریت خوبی داشت!.... دو اتوبوس آدم را مدیریت میکرد ولی من یکی با بقیه فرق داشتم.
_خواهرا و برادرای گرامی.... تا کلید اتاق ها رو خدمتتون بدیم چند نکته رو یادآور بشم.... اولا ما برنامه ی دسته جمعی برای رفتن به حرم داریم... پس اگه کسی میخواد با جمع ما باشه، دقت کنه که از برنامه جا نمونه.... ولی کسانی که با جمع همراه نیستن، میتونن خودشون به زیارت برن فقط قبل ساعت 12 شب برگردند.... خواهرای گرامی هم از ساعت 12 شب تا تیم ساعت قبل نماز صبح هتل رو ترک نکنند مگر با یک همراه آقا، پدر یا برادر.... تنهایی ممنوعه.... ثانیا ساعت صبحانه ی هتل 7 تا 9 است اگر کسی دیرتر برسه و صبحانه تموم شده باشه، به هیچ عنوان پاسخگو نخواهیم بود.... ساعت ناهار از 12 تا 2 و شام هم از 9 تا 11 شب هست... سعی کنید قبل از این ساعت به هتل برگردید که ما شرمنده ی شما نشویم.... ثالثا غذا به هیچ عنوان داخل اتاق هاتون نبرید. و آخرین نکته هم اینکه، اگر کسی شئ قیمتی داره در چمدان و هتل نگه نداره، اگه خواستید برادرمون اقا سید، اشیا قیمتی شما را نگه میدارند و روز آخر تقدیمتون میکنند.
نگاهم به بهار افتاد که همان لحظه داشت توی چمدانش دنبال چیزی میگشت.
_چکار میکنی؟
_برم زنجیر و گردنبدم رو بدم به اقا سید.
_زنجیر و گردنبد طلا؟!
_آره.
و همان موقع زنجیر و پلاکش را در آورد که متعجب خیره اش شدم.
_بهار!.... خب بنداز گردنت!
_نه نمیتونم.... بندازم گردنم خفه میشم....
_وا.... خب پس چرا آوردیش؟!
این سوالم بود که لحظه ای او را در جا خشک کرد.
نگاهش به زنجیر و پلاک کف دستش ماند و بعد بی جواب دادن به من سمت همان جوان لاغر اندامی که همراه فرمانده در اتوبوس بود، رفت.
نگاهم از روی کنجکاوی، جلب بهار شد.
مقابل سید که رسید، سرش را خم کرد و کف دستش را سمت او دراز کرد.
و اقا سید هم بدون نگاه به بهاری که از همان فاصله هم میشد، داغی گونه هایش را بفهمم، زنجیر و پلاک را از او گرفت.
همان جا بود که فهمیدم دل بهار ما پیش چه کسی گیر افتاده است!
وقتی که به سمت ما برگشت، هنوز گونه هایش ملتهب بود و نفسهایش تند.
_عجب!.... فکر خوبیه!
_چی فکر خوبیه؟!
_اینکه منم طلاهایی که همراهمه و میتونم بندازم گردنم و دستم برم بدم به سید.
لبش را زیر دندان گرفت و سکوت کرد.
اما من دست بردار نبودم.
_دوستش داری؟
و همان موقع با صدای بلند فرمانده، بهار بهانه ی خوبی برای فرار پیدا کرد.
_اول خواهرا بیان کلید اتاقشون رو بگیرن.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_304
من و محدثه و بهار هم اتاقی شدیم. دیگر خستگی راه و کشیدن چادر روی سرم و آن چمدان لباس و وسایل شخصی، از یادم برد که پیگیر جواب بهار شوم.
تا وارد اتاق شدیم، فوری چادرم را از شرم کشیدم و و چمدانم را گوشه ای گذاشتم و گفتم :
_من میرم یه دوش بگیرم.
هنوز محدثه و بهار درگیر تا کردن چادرهایشان بودند که به حمام رفتم. آب گرم حمام خوب سرحالم کرد.
وقتی از حمام بیرون آمدم بهار و محدثه را دیدم که باز چادر سر میکردند.
_کجا؟
_ فرمانده اومد گفت فقط نیم ساعت از وقت شام مونده اگه نریم رستوران تعطیل میشه ....
_برای منو بیارید اتاق.
چشمای هر دویشان گرد شد.
_مگه ندیدی فرمانده چی گفت؟.... آوردن غذا به اتاق ها ممنوعه!
_من خودم جواب فرمانده رو میدم.
بهار به محدثه نگاه کرد و محدثه به بهار.
_برید دیگه گشنمه.
با گفتن من آنها رفتند و من روی تخت افتادم. با کنترل تلویزیون را روشن کردم و داشتم کانال ها را تک تک چک میکردم که چند ضربه به در اتاق خورد.
با این فکر که حتما بهار یا محدثه برایم غذا آوردند، با همان بلوز و شلوار خونگی و شالی که موهای خیسم را با آن بسته بودم سمت در رفتم.
در را که گشودم نگاه محمد جواد یک آن، به من افتاد. فوری سر پایین گرفت و با جدیت گفت:
_اینجا دیگه خونه نیست که راحت بیای جلو در.... یکی میبینه زشته.... برو چادرت رو سر کن بیا کارت دارم.
با اَه بلندی که کشیدم سمت چادرم که هنوز وسط اتاق افتاده بود رفتم.
چادرم را فقط روی سرم انداختم و باز در چهارچوب در ظاهر شدم.
_بلهههههه.
عمدا بله ام را کشیدم که بداند از زور خستگی نای ایستادن ندارم.
_اولا گفتم غذا تو اتاقا نمیارید.
زل زدم به او اما او با همان سری که هنوز پایین بود، ادامه داد :
_لباس بپوش تا شام تموم نشده بیا رستوران.
_اولا خسته ام برادر.... ثانیا لباسامو تو حموم شستم لباس ندارم.... آخرشم اصلا شام نمیخوام.
پفی کشید بلند و کشیده. لحظه ای دلم برایش سوخت!
انگار خیلی خسته تر از من بود.
تکیه زد به چهارچوب اتاق و گفت:
_یعنی فقط یه دست لباس آوردی که حالا لباس نداری؟
_نه آوردم حال ندارم چمدونم رو باز کنم.
همراه نفس کشیده ای گفت:
_همین یکبار برات غذا میارم ولی دفعه ی بعدی در کار نیست.
_ممنون فرمانده.... افتادید تو زحمت!
لحنم زیادی کنایه داشت. طوری که یه لحظه سر بلند کرد و نگاهم.
و بعد سمت آسانسور رفت که بلند پرسیدم:
_میشه بپرسم واسه چی با من هی راه میای؟
بی آنکه نگاهم کند جوابم را داد:
_وقتی امام رضا، همچین آدم پر حاشیه ای رو طلبیده و باهاش راه اومده، من کی باشم که رو حرف آقا حرف بزنم.
ماتم برد. آسانسور رسید و او رفت و من همچنان متفکر در جمله اش ماندم!
راست میگفت. منی که بارها موقعیت مسافرت به مشهد برایم پیش آمد و نیامدم، چرا اینبار راضی شدم؟!
اگر از نداری و فقر زیارت نمی آمدم میگفتم ندارم.... اما من اگر اراده میکردم بابا مرا با هواپیما به بهترین هتل مشهد
میفرستاد.
اما همیشه خودم بودم که نخواستم.
و همین یکبار خواستم! و طلبید!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
❀𝑴𝒂𝒏 𝒃𝒆 𝑬𝒔𝒉𝒈𝒉𝒆 𝑨𝒓𝒃𝒂𝒃𝒂𝒎 𝒁𝒆𝒏𝒅𝒆𝒉𝒂𝒎➪✰𝑯𝒐𝒔𝒔𝒆𝒊𝒏✰
❁زیباٺریݧ ٺرانہ ے روے لبم ، حُسیْݧ
نامےڪہ هسٺ علّٺ ٺاب و ٺبَم ، حُسیْݧ
❁مݧ در ڪلاس هیئٺ ٺو درس خوانده ام
شاگـرد پا رڪاب همیݧ مڪٺبم حُسیݧ
❀......𝑯𝒐𝒔𝒔𝒆𝒊𝒏 𝒋𝒂𝒏......❀
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
تقدیم به شما خوبان
اول هفته زیباتون
به خیر و نیکی
همراه با بهترینها
امروز و هر روزتون شاد ودلپذیر
و پراز خيرو برکت
ايام به كامتون
#صبح_شروع_هفتهتون_عالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
• وقتےخـدا✨
° درےروبہروتمیبنده•🚪✋🏻•
• اصراربهڪوبیدنشنڪن!👊🏼...
° اینوبدونڪہ!
• هرچیپشتِاوندرهست[🥀]
° بهصلاحِتــونیست(:🌿🤞🏻
🦋|#هرچےخــدابخاد....
🌂|#هواۍدلم... 💜•|
.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. #تآیـــݥڐݪــــتنڴـــــے♥️
😍شـُدھ ام نوڪر ارباب، بھ لـُطف پدرم
شڪرآنرِزقحلالـےڪھمـَرانوڪرڪرد...
#الحمداللهالذیخلقالحسینــــــــــ🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
28.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
|#سخنبزرگان
وابستگےبههرچیزیبراۍانسان
ضررداره..!
چهانساناونوداشتہباشہ
چہنداشتہباشہ..
تنهاوابستگےمفیددرعالم،
وابستگےبہخداواولیاءخداست . .
اگرعلاقہخودمونروبہخداواولیائش
درحدوابستگےبالاببریم،♥️
تازهطعمزندگےوعشقرومیفھمیم
وازتنهایےوافسردگےخارجمیشیم . . !
#استادپناهیان 🍃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱چرا حیا باعث می شود خیال پدران و مادران از فرزندانشان راحت باشد؟
#پیشنهاددانلود✨
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_305
محمد جواد طبق حرفی که زد، یک پک غذا، به همراه یه ماست تک نفره و یک نوشابه و ظرف کوچک سوپی که انگار دلیل همراهی اش را کنار غذا، الزامی میدانست، آورد.
وقتی نایلون غذا را از کنار در اتاق از او گرفتم با ذوق لبخند زدم و زیر لب زمزمه کردم :
_قربونت برم امام رضا، وقتی میطلبی، چه جوری هوای زائرت رو داری!
و نشستم وسط اتاق و مشغول خوردن شدم که در اتاق با کلیدی که دست بهار و محدثه بود باز شد
و از همان لحظه نگاه هردویشان میخکوب من شد.
_تو.... کی غذا گرفتی؟!
و بهار با تعجب گفت :
_مگه ندیدی گفت غذا تو اتاق نیارید.
با لبخندی زبانم را دور دهانم چرخاندم و جواب دادم.
_خود فرمانده برایم غذا آورد.
فک محدثه افتاد.
_چییییییی؟!
بهار اخم کرد.
_دروغ نگو دلارام.
سرم را بالا گرفتم و با افتخار گفتم:
_نیازی به دروغ گفتن نیست.... برید از خودش بپرسید.... خودش برام غذا آورد.
بهار نگاهی به محدثه انداخت.
_نکنه وقتی از ما پرسید اومد غذا آورد!؟
و محدثه فوری گفت:
_آره.... خودش آورده.... دیدم یه نایلون سفید دستش بود.... همینه.
دست محدثه سمت غذای پیش رویم دراز شد و من در حالیکه سوپم را میخوردم گفتم:
_غذاش خیلی خوشمزه است ها.
بهار نشست روی مبل و خیره ام شد. نمی فهمیدم چرا آنها آنقدر سخت میگرفتند!
اضافه ی غذایم را در یخچال گذاشتم که به ژست متفکرانه ی بهار و محدثه نگاهی انداختم.
_خب چیه؟!.... خودش غذا آورد دیگه.... شما دوتا چرا حسودی میکنید؟!
_حرف حسودی نیست.... دلم میخواد علت این تبعیض رو بدونم.
بهار اینرا گفت و من با خونسردی گفتم:
_خب برو از خودش بپرس.
و بهار همین کار را کرد. باورم نمیشد آنقدر محمد جواد با من راه بیاید و بهار سخت بگیرد!
وقتی برگشت کمی آرام تر شده بود. با آنکه با طعنه به او گفتم؛ علتش چی بود!؛ اما او جوابم را نداد و خوابید.
و من هم پیگیر نشدم. خستگی هم این اجازه را به من نداد. و من هم مثل بهار و محدثه خوابیدم.
صبح با سر و صدای بهار و محدثه بیدار شدم که برای نماز صبح میخواستند به حرم بروند.
_تو نمیای؟
_نه.... در و آهسته ببندید که بیدار نشم.... کلیدم ببرید که منو بیدار نکنید.
اینرا گفتم و باز خوابیدم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_306
وقتی بیدار شدم محدثه و بهار برگشته بودند. و من سرحال، تازه از خواب بیدار شدم.
لباس عوض کردم و برای صرف صبحانه به رستوران رفتم و بعد از آن، دلم خواست که تنهایی به زیارت بروم.
تا حرم راهی نبود. از همانجایی که هتل ما بود میشد حرم را دید.
اما من تاکسی گرفتم و به حرم رسیدم. با ورودم به ایست بازرسی برای اولین بار از نزدیک، با خادم های حرم برخورد کردم.
وقتی از در ایست بازرسی گذشتم و چشمم به گنبد طلایی رنگ حرم افتاد، لحظه ای از دیدن ابهت بارگاه، دلم لرزید.
بی اراده حرف دیشب محمد جواد یادم آمد.
« وقتی آقا آدمی رو طلبیده، من کی باشم رو حرف آقا حرف بزنم »
همان جا بود که حس غرور کردم از اینکه طلبیده شدم.
راه زیارت را پیش گرفتم و وارد صحن اصلی شدم.
جمعیت زیادی مشتاق زیارت بودند و حرم خیلی شلوغ بود. خیلی ها آهسته گریه میکردند و حرف میزدند. یه عده نماز و قران میخواندند. و عده ای هم نقاط کنج حرم خیره به آنهمه ابهت بارگاه بودند.
با جمعیت تا نزدیک ضریح رفتم و از آنجا بود که با دیدن ضریح زیبا و با جبروت مقابلم، نمیدانم چرا دلم چنان لرزید که به گریه افتادم.
و اصلا متوجه نشدم چطور در میان ازدحام جمعیت به سمت جلو رانده شدم.
آنقدر جمعیت زیاد بود که ما بین آنها گیر افتادم.
از طرفی هم دلم بدجوری میخواست که همانطور با سیل جمعیت سمت ضریح هدایت شوم.
این اولین باری بود که ضریح امام را با چشم خودم و نه از پشت قاب تلویزیون، میدیدم.
آنقدر در میان ازدحام جمعیت فشرده شدم که حس کردم نفسم کم کم دارد قطع میشود. چشمانم اما هنوز به ضریح بود که یک لحظه حس کردم الان است که در بین جمعیت خفه شوم و تنها کف دستم را سمت ضریح دراز کردم و با نفسی که داشت قطع میشد، یک لحظه صدا زدم.
_یا امام رضا....
و نفهمیدم چی شد. انگار هوا کم شد. حالم بد شد و از حال رفتم.
وقتی کمی حالم بهتر شد، خودم را روی تخت اورژانس سیار حرم دیدم.
خانمی با روپوش سفید بالای سرم بود.
_خب الهی شکر.... حالت خوبه؟
_خوبم.
_دختر خوب.... تو که میدونی ممکنه از حال بری چرا رفتی وسط اونهمه ازدحام جمعیت؟.... یکی از خادم ها با یه خانمی تو رو آوردن اینجا.... میگفتن اگه زوار ها کمکت نمیکردم زیر دست و پا له میشدی.
_نفسم کم شد.... نفهمیدم چرا از حال رفتم.
_همراهت کجاست؟ باید بیاد تا بذاریم بری.
_هتل هستن.... من تنها اومدم زیارت.
_شماره داری ازشون؟
_کیفم؟!
کمی اطرافم را گشتم که پرستار مهربان گفت:
_کیفتم انداختی دور گردنت.... همین بند کیفت داشته نفستو میگرفته.... اینو همون خادم حرم از گردنت در آورد.... بیا زنگ بزن.
کیفم را که به من داد، گوشی ام را از آن برداشتم و اولین شماره ای که در دسترسم بود را گرفتم.
محمدجواد!
و عجب اتفاقی شد!
نگاهم به پرستار بود وقتی زنگ زد.
_سلام... یه خانمی به نام....
نگاهش سمت من آمد که گفتم:
_دلارام....
_بله... یه خانمی به نام دلارام تو حرم حالشون بد شده، خادم حرم آوردنش درمانگاه امام رضا، لطف کنید بیایید دنبالش تا مرخصش کنیم.....بله.... نگران نباشید، الان حالش خوبه.... بله.... منتظرم.
و گوشی را که قطع کرد با لبخند گفت:
_نامزدت بود؟
تا خواستم بگویم نه،. پرستار با لبخند نگاهم کرد و ادامه داد:
_بنده ی خدا خیلی هول کرد!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐درود بر تو دوست مهربانم روزت بخیر💐
اجازه نده ، دیروز بـا خاطـراتش و
فـردا با وعده هایـش تـو را خواب کنند.
اجـازه نده ، دیـروز و فـردا
با هم دست به یکی کنند، و لذت
لحظات نـاب امروز را از تو بگیرند،
اجازه نده افکار پـوچ ،
تازگی زندگی اکنون را از تو بگیرند،
بدون قضاوت و بـر چسب زدن به افکارت
از لحظات امـروز لذت ببر.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماییم نوای بی نوایی...
بسمالله اگه حریف مایی💣👊🏽:)
#حریفمیطلبم
#بسیجیونمبارز
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر خوبه امام زمان (عج) ازت تعریف کنه😍
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط خدا خبر دارد...
#قضاوتممنوع⛔️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
20.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 #شبهایدلتنگی✨♥️
🎥نماهنگ وصال
#پیشنهاددانلود💫
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
روز امضا شدن
#حڪمعـــــلی نزدیك است
تمـام ِلذت ِعمـرم همین است
ڪه مولایم «امیرالمؤمنین_؏»است:)
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸زندگی سخت نیست
🌼زندگی تلخ نیست
🌸زندگی همچون نتهای موسیقی
🌼بالا و پایین دارد
🌸گاهی آرام و دلنواز
🌼گاهی سخت و خشن
🌸گاهی شاد و رقصآور
🌼گاهی پر از غم
🌸زندگی را باید احساس کرد...
🌼الهی ساز دلتون زیباترین آهنگو بزنه
بفرمایید صبحانه😋🍳
『❤️🎗』
دِلودیـنَـمبہِفَـدآ؎قَـدوبـٰآلاۍِنِگـٰآر؎
ڪههَـمۍبَـندهنَـوآزاَسـت . .😌シ!-
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بیو
『❤️🌱』
+عِشقِاوبَردلسنگۍِحَرمقـٰالِبشد
قِبلہمـٰایلبہعَلۍبناَبۍطـٰالِبشُد🌿'(:
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌱چه زیبا گفت ﺩﮐﺘﺮ ﺍﻟﻬﯽ ﻗﻤﺸﻪ ﺍﯼ:
ﻓﯿﻠﻢ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ
ﻭ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﺟﻠﻮﯼ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ،
ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺍﯾﻦ
ﻓﯿﻠﻢ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﯼ ﻫﻤﻪ ﭘﺨﺶ ﮐﻨﻨﺪ؟؟
ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩﻡ؟
ﺑﺎ همسرم ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻡ؟
ﺍﮔﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﻓﯿﻠﻢ ﺭﺍ
ﺑﻘﯿﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ ،ﯾﻌﻨﯽ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺘﯽ!
ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﺍﺯ ﺗﻘﻮﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻋﻤﺎﻟﺖ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺳﺮﺕ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ
ﻭ ﺑﺮﻭﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ، ﺩﻭﺭﯼ ﺑﺰﻧﯽ ﻭ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﻧﺸﻮﯼ
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺩﺍﺩﻩ
ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺻﻼﺡ ﮐﻨﯿﻢ
ﻣﻐﻔﺮﺗﯽ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﺴﺖ…؟
#دکترالهیقمشهای
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴بـه لـطـف زهــــــرا
شـدم مسـلـمـان عـــلـی...
🌴و صـلـی اللهٌ عَلی المـحبـانِ عــلــی...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_307
هنوز سِرُم دستم تمام نشده بود که محمد جواد و بهار سر رسیدند.
_خوبی دلارام جان؟ چی شده؟
و پرستار به جای من جواب داد.
_چیزی نیست نفسش گرفته و از حال رفته.... الان خوبه.
محمدجواد کنار در اتاق ایستاده بود که با اجازه ی خانم پرستار وارد اتاق شد.
فکر کنم خانم پرستار هنوز هم فکر میکرد که محمد جواد، نامزد من است!
نگاه عصبی و تند محمد جواد اگرچه از من فرار میکرد اما مشخص بود که تنها از دست من عصبی است.
و من هرقدر فکر میکردم متوجه ی علت آن عصبانیت نمیشدم.
_ببخشید فرمانده اخمتون واسه چیه؟
یک آن، نگاهش را به من سپرد.
_مگه نگفتم تنهایی جایی نرو؟
_نه نگفتی....
_نگفتم؟!
_نه.... گفتی کسایی که ساعت 12 شب تا نماز صبح میخوان حرم برن، تنها نباشن... الانم که 12 شب نیست.
کلافه چنگی به موهایش زد و روبه بهار گفت:
_جلوی این دیوونه رو بگیر بهار.... من دیگه از دستش رد دادم!
بهار لبش را گزید و آهسته جواب داد.
_آروم باش محمد جواد!.... طوریش نیست.... یه سِرُم بزنه خوب میشه.
و صدای محمد جواد بلندتر شد.
_بهار!..... تو چرا آخه؟!.... اگه تک و تنها یه بلایی سرش میومد من جواب پدرشو چی میدادم.
با حرص نیم خیز شدم روی تخت و گفتم:
_اصلا خودم خواستم تنها برم.... به تو چه ربطی داره.... پس اینقدر نگو زائر امام رضا هستی و باید باهات راه بیاییم.... حالا واسه من ادای آدمای نگرانم در نیار... من بادمجون بمم.... کسی واسه من نگران و ناراحت نمیشه.
ان حرفم چنان عصبی اش کرد که سمت من خیز برداشت و فوری بهار بازویش را گرفت.
_محمد جواد!.... آروم باش.
ولی آهسته اما در اوج عصبانیت، توی صورتم گفت:
_قربون امام رضا برم، کیا رو هم میطلبه اما من یکی دیگه جوش آوردم هوای خودتو داشته باش دلارام که ممکنه یه دفعه یکی زدم توی گوشت تا عقلت بیاد سر جاش و آدم بشی.
بهار فوری محمد جواد را عقب کشید و من نمیدانم چرا دلم شکست.
شاید بخاطر این بود که فکر می کردم که محمد جواد مثل بقیه نیست.!
مثل همه ی کسانی که دلشان میخواست فقط از دستم فرار کنند.
او هم بالاخره طاقتش تمام شد!.... و حتی تهدیدم کرد! سرم را کج کردم و آهسته و بی صدا اشک ریختم.
بهار هنوز بالای سرم بود و محمد جواد با اصرار بهار بیرون از درمانگاه منتظر ماند.
_گریه میکنی دلارام؟!.... محمد جواد فقط نگرانت بود به خدا.
_آره.... همیشه آدمایی که نگران من هستن همین شکلی اند.... یه عمر تو دردای زندگیم نیستن و یه دفعه نگرانم میشن!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_308
بهار جوابی برای گفتن نداشت. سکوت کرد. من هم سکوت کردم.
سِرُمم که تمام شد از درمانگاه بیرون زدیم و من حتی حاضر نبودم سرم را بلند کنم و محمد جواد را ببینم.
تا اینکه بهار با خنده زیر گوشم گفت:
_بفرما.... دیدی گفتم از محمد جواد به دل نگیر، فقط نگرانته .... رفته برات ویلچر آورده!
حرف بهار را باور نکردم و به همین دلیل، سر بلند کردم تا با چشمان خودم ببینم.
راست میگفت بهار!... محمد جواد با یک ویلچر کنار درب درمانگاه ایستاده بود.
گرچه هنوز اخم هایش سر جایش بود اما نمیدانم چرا من با دیدن همان ویلچر دلم کمی نرم شد.
آهسته زمزمه کردم.
_حالم خوبه بهار.... میتونم خودم بیام.
اما بهار تو گوشم جواب داد.
_حالا واست ویلچر آورده دیگه.... ناز نکن.
بی هیچ حرفی نشستم روی ویلچر و او ویلچر را هل داد. نگاهم گرچه به اطراف بود اما هنوز در سکوتی که قادر به شکستنش نبودم در افکارم غرق بودم که صدای بهار را شنیدم.
_کجا میری؟
_میریم حرم.
_حرم چرا؟
_واسه زیارت دیگه.... با این ویلچر تا خود ضریح میتونم ببرمش.
با آنکه جوابش را شنیدم اما خودم را به کری زدم.
و با همان ویلچر تا نزدیک ضریح رفتم. مقابل ضریح، همانجایی که مخصوص آدم های روی ویلچر بود، اشکم سرازیر شد.
ازدحام مردمی که میخواستند زیارت کنند و من تنها بخاطر یک ویلچر به آن راحتی تا نزدیک ضریح رفتم، دلم را بدجوری متحول کرد.
شاید اصلا باید حالم بد میشد، محمد جواد عصبانی میشد، ویلچر حاضر میشد تا آنقدر به ضریح نزدیک شوم....
یعنی واقعا امام رضا مرا صدا زده بود!؟
همین افکار بود که اشکانم را بیشتر کرد. تا جاییکه که عقده های دل گرفته ام باز شد و بلند بلند گریستم.
شانه هایم بدجوری زیر رگبار اشکانم میلرزید. هیچ حرفی در دلم نبود برای زدن اما تنها یک چیز از خاطرم گذشت.
« دیگه طاقت سختی ندارم.... زندگی ام را شاد و خوشبخت میخوام ».
وقتی با نیروی دستان محمد جواد، ویلچر به جلو رانده شد و از ضریح دور شد، صدای محمد جواد را شنیدم.
سر خم کرد کنار گوشم و آهسته و بدون عصبانیت گفت:
_معذرت میخوام.
توجهی به او نکردم و حتی سرم را هم از سمتی که سرش را پایین گرفته بود، کج کردم.
با دیدن بهار، او هم سکوت کرد و هر سه از حرم خارج شدیم. تا نزدیک محل تحویل ویلچر رفته بودیم که ویلچر ایست کرد.
محمد جواد جلوی ویلچر ظاهر شد. لحظه ای نگاهش کردم و فوری سرم را از او چرخاندم.
مقابل من که روی ویلچر نشسته بودم ایستاد و گفت :
_بهار جان.... ببخش اگه عصبی شدم.
_خدا ببخشه.... نه زیاد هم عصبی نشدی.
و باز محمد جواد ادامه داد.
_چرا خیلی عصبی شدم.... مخصوصا حرف بدی به یکی از زائرای امام رضا زدم.
با شنیدن آن حرف، فوری از ویلچر پیاده شدم و راه خروج را در پیش گرفتم.
بهار دنبالم دوید و محمد جواد ناچار ماند تا ویلچر را تحویل دهد.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#بیـو🕊
بۍ سبب نیست اگـر عادتش احسـٰان شدھ استـ
نوھۍ ارشد سلطـان خراسـٰان شدھ استـ 🌸
امـٰامعلۍالنقۍ♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•