eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 آمد. با یک تیشرت و شلوار ورزشی. دو دستش تا مچ در جیب شلوارش بود که از کنار استخر روباز حیاط گذشت و بلند صدایم زد: _سلام مستانه خانم .... چه عجب قابل دونستید اومدید منزل ما.... نمیای تو؟ بی صبرانه منتظر بودم مقابلم بایستد که ایستاد. نگاهش بیش از اندازه شاد بود! _تو رفتی منزل دکتر پویا واسه تحقیق؟ جا خورد. انتظار نداشت شاید من چیزی بدانم. مکثی کرد و یک دستش را از جیب شلوارش بیرون کشید و به موهایش چنگ زد. _خبببببب..... همان خب کشیده ای گفت واقعیت را نشان می‌داد. صدایم بلند شد: _کی بهت گفت بی اجازه ی من بری همچین کاری کنی؟ فوری جواب داد: _آقای پورمهر.... _پدر حامد!! با لحن حق به جانبی جواب داد: _بله.... نفسم را با حرص از بین لبانم بیرون دادم و باز نگاهش کردم. _باعث عصبانیت من نشو مهیار.... او هم عصبی پوزخند زد: _باعث عصبانیت توئه که رفتم تحقیق کردم برات؟ از اینهمه لجبازی اش فریاد کشیدم: _آره.... چون پدر حامد رفته دادگاه تو حکم سرپرستی بچه هام رو بگیره..... تنها مشکلش هم اینه که چون من ازدواج نکردم و خرج و مخارج بچه ها رو نمیتونم بدم و هر آدمی قابل اعتماد نیست برای ازدواج که ناپدری بچه های من بشه، پس سرپرستی بچه ها رو از من بگیره و تو رفتی واسه همچین آدمی تحقیق کنی که خیلی راحت بتونه یه عیب بذاره روی دکتر پویا و بچه هامو بگیره. وا رفت. شانه هایش افتاد. _من اصلا از این قضیه خبر نداشتم. _بله که خبر نداشتی.... ولی من نمیخوام اون چیزی از دکتر پویا بدونه.... اخم کرد باز. _یعنی چی که نمیخوای بدونه؟.... این دکتر پویای شما اصلا خانواده اش خبر ندارن.... شرط میبندم که مخالف هم باشن اونوقت تو فقط بخاطر پدرشوهر میخوای هرطوری شده ازدواج کنی؟! محکم تر از قبل سرش فریاد زدم. _آره.... بخاطر بچه هام.... آره.... حالا خیالت راحت شد؟..... دیگه دست از سرم بردار... برو بچسب به زندگیت.... به همسرت. وهمان لحظه نگاهم تا کنار پنجره ها رفت و رهایی که درست از کنار پنجره داشت نگاهمان می‌کرد. _بفرما.... همسرت نگران زندگیته.... و تو بی خودی نگران زندگی من.... من خودم از پس کارهام بر میام. سرش چرخید به عقب و رها بالافاصله از کنار پنجره کنار رفت. و من تنها نگاه تندی به مهیار انداختم و از خانه اش بیرون زدم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 و همان شب وقتی خسته، نه از کارهای بیمارستان، بلکه درگیری های فکری به خانه برگشتم، متوجه ی ماشین دکتر پویا کنار خانه شدم. تا جلوی درب خانه رسیدم از ماشین پیاده شد و سمتم آمد. _سلام.... شما اینجا چکار میکنید؟ دستش را جلو آورد و شاخه گلی سمتم گرفت. _سلام بابت جسارت امروز مادرم.... شاخه گلش لبخندی به لبم آورد. _ممنون ولی لازم نبود. _لازم بود.... نگران نباش.... من میتونم رضایت مادر و پدرم رو جلب کنم.... نمیخواستم خانواده ها درگیر بشند ولی حالا که خودشون فهمیدند.... چاره ای نیست که یه روزی قرار بذاریم تا خانواده ها همدیگه رو ببینند. _مشکلی نیست.... هر وقت شما صلاح بدونید من مشکلی ندارم. _پس باشه برای آخر هفته.... خوبه؟ _خوبه.... نمی آید داخل؟ _نه.... هم تو خسته ای هم من.... کلید انداختم و در را باز کردم که گفت: _مستانه.... خانم. چقدر فاصله بود بین مستانه و خانم....! _بله.... نگاهش طور خاصی می درخشید. آنقدر که او به من فکر می‌کرد من جز نگهداری فرزندانم بواسطه ی ازدواج با او به او فکر نمیکردم. _همه چیز درست میشه. _حتما.... وارد خانه شدم که مقابل در ایستاد. شايد دلش نمی آمد که در را ببندم. _نمی آید داخل؟.... چایی خانم جان من همیشه براهه. _نه.... ممنون.... فقط.... یه چیزی..... میخوام.... بگم که.... _چی؟ خیلی مکث کرد. لبخندش کشیده شد روی لبانش و سرش را با شرم پایین انداخته بود. این چه حرفی بود که انقدر خجالت زده اش کرده بود!.... جز اینکه.... _خیلی دوستت دارم.... شبت بخیر. و رفت! من مات و مبهوت جمله اش بودم که رفت! سوار ماشینش شد و چنان گاز داد و قبل از تکاف کشیدنش تنها بوقی برایم زد که چند ثانیه ای جلوی در خشکم زد. ولی خیلی زود اثر جمله ی کوتاهش روی گونه هایم را داغ کرد و قلبم را به تپش انداخت. ان هفته هم گذشت. مادر دکتر پویا را دیگر در بیمارستان ندیدم ولی آخر هفته قراری گذاشته شد تا خانواده ها همدیگر را ببینند. دلم بدجوری برای آنروز شور میزد. میترسیدم دکتر هنوز نتوانسته باشد خانواده اش را راضی کند و.... و آن روز فرا رسید. بلوز آبی آسمانی پوشیده بودم و عجیب دلشوره داشتم. آخر حرف خانم جان به کرسی نشسته بود. آنقدر گفت که باید در جلسه اول هم پدر و مادر حامد باشند هم عمه افروز و آقا آصف که ناچار شدم همه را بگویم. و بالاخره با صدای زنگ، دلشوره ام اوج گرفت. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🖤」 - - سيد‌علے‌لب‌تر‌کند‌جانم‌فدايش‌ميکنم! - - 「🔗」 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏 شب ما را لبریز از آرامش🕊 و مشکلاتمان را آسان کن🕊 و فراوانی را در زندگی همه جاری فرما🕊 ما را بندگان شاکر قرار ده نه شـاکی🕊 الهی آمین
دستی برای صبح رسیده،تکان بده... خود را به روز این همه روشن، نشان بده... برخیز و از کسالت این بستر پَکَر خمیازه را بریز و به لبخند جان بده سلام صبح بخیر 🍁🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••• مشتاقی‌و‌صبوری،ازحدگذشت‌یارا... 💔 🌱 ⁦🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️ تمام زیبایی‌های ظاهری و باطنی رو خدا جمع کرده در یه نفر! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چی کم داشتی حججی بشی؟ فرصت‌ها‌روازدست‌نده🛣 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️بدحجابی،نتیجہ‌بی‌غیرتے‌مردان‼️ 🔰سخنرانےاستادعالی🎤 🚫 مولای من💔 به خاطر آمدنت، از امروزباتوعھدمےبندم‌باهیچ‌نامحرمے ارتباط‌نداشتہ‌باشم﴿چہ‌حضورے،چہ‌مجازے﴾😓😓 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 محمدجواد دوید سمت حیاط تا در را باز کند و من کنار در ورودی خانه منتظر شدم. آمدند. پدر دکتر پویا، بسیار سنگین سلام کرد و مادرش با سلامی چنان نگاه تندی حواله ام کرد که جواب سلامش توی دهانم ماند. ولی اما خود دکتر دسته گل بزرگی گرفته بود که تقدیمم کرد و من با دست او را تعارف کردم. همه در اتاق بزرگ خانم جان نشستند که آقا آصف مسئول پذیرایی شد. _بفرمایید.... اینا سیب های همین باغه.... بفرمایید. اما نه پدر و نه مادر دکتر هیچ کدام سیب برنداشتند. چقدر رفتارشان برایم آشنا بود! درست یاد خواستگاری گلنار افتادم! و باز برای آرام کردن قلب ناصبورم، نفس بلندی کشیدم. پدر حامد بالاخره بحث را شروع کرد. _خب جناب دکتر.... از خودتون بگید. دکتر تا خواست حرفی بزند مادرش دستش را روی پایش گذاشت و گفت: _ببخشید جناب.... اول خانم پرستار از خودشون بگند. یک آن تمام تنم سرد شد! آب گلویم را به سختی قورت دادم و گفتم‌ : _خب راستش.... من.... یکسال و نیم بیشتر شده که همسرم رو از دست دادم. چقدر نگاه پدر و مادر دکتر، نگاه تحقیر آمیزی بود. آنقدر که کلمات از ذهنم می‌پرید. _دو تا فرزند دارم.... محمد جواد 3 سال و نیمش شده و بهار دو سال و چند ماهشه. پدر دکتر دستش را روی ران پای چپش زد و بلند گفت‌ : _عجب! و همان عجب، ته دلم را خالی کرد. مادر حامد پرسید: _شما شرایط مستانه جوون رو نمیدونستید؟ پدر دکتر پویا گفت: _نه خانم.... متاسفانه پسرم حرفی نزد.... ما واقعا راضی به این ازدواج نیستیم. چشم بستم از غصه که مادر دکتر با لحن بدی مقابل همه گفت: _من اونروزی که اومدم بیمارستان به خودت نگفتم پاتو از زندگی پسر من بکش بیرون؟ با من بود.... و چه حس بدی داشت شنیدن آن حرفها مقابل آقای پورمهر و همسرش! دکتر پویا با عصبانیت بلند گفت: _مادر.... مادر جان.... من یک هفته با شما حرف زدم. _حرف چی زدی آخه؟!.... دست گذاشتی روی یه زن بیوه که دوتا بچه داره.... من اصلا روم نمیشه به فک و فامیل بگم این عروسمه.... آخه چی فکر کردی؟! جناب پورمهر بالافاصله گفت: _الان مشکل شما بچه ها هستن؟ فوری چشم گشودم. انگار حرفها رسیده بود به همان موقعیت حساسی که من برایش دلم شور میزد. مادر دکتر هم به صراحت جواب داد: _بله جناب.... به خدا اگه این دوتا بچه نبودن به همه میگفتم خب پسرم رفته سراغ فلان دختر.... کسی چه جوری می‌فهمید که این خانم قبلا ازدواج کرده!! نگاهم سمت پدر حامد رفت که دکتر پویا با سرفه ای توجه همه را جلب کرد. _لطفا همه به حرفهای من گوش کنید.... من اصلا برام حرف مردم مهم نیست.... و به نظرم این دوتا بچه لطف الهی است که شامل حال من شده. پدر دکتر با صدای بلند جوابش را داد: _نظر مردم برات مهم نیست؟! .... نظر من و مادرت چی؟! اون هم برات مهم نیست؟! دکتر سکوت کرد که پدر حامد لب گشود: _اگه مشکل فقط همینه ... من سرپرستی بچه ها رو قبول میکنم. فوری همانطور که روی دو زانو نشسته بودم، برخاستم. _نهههههههه! نگاه تند پدر حامد سمتم آمد. _احساسی تصمیم نگیر مستانه جان.... تو جوونی.... میتونی دوباره خوشبخت باشی... بچه ها پیش من باشند میتونی بیای هر هفته ببینیشون. بغضم گرفت. _نه.... من میخوام با بچه هام باشم.... تو رو خدا پدر جون. خانم پورمهر نگاهش دقیق شد روی صورتم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 _نکنه تو فقط قصد داشتی با این ازدواج حضانت بچه ها رو از ما بگیری که قبول نمیکنی؟.... پس قصدت از ازدواج این بود که ما کاری به بچه ها نداشته باشیم؟! سکوتم، اشکانم و نگاه مستاصلی که بین آندو میچرخید خودش جواب بود. _بلند شو علی.... این خانم اصلا تو رو نمیخواد.... فقط میخواد بچه هاشو بخاطر ازدواج با تو پیش خودش نگه داره. و با این جمله ی مادر دکتر، پدر دکتر پویا هم برخاست. همه چیز همانگونه ای شد که دلشوره اش را از قبل گرفته بودم. نگاه دکتر پویا چنان روی صورتم خشک شد که انگار تا آنروز حتی فکرش را هم نکرده بود که من بخاطر نگهداری فرزندانم فقط بخواهم ازدواج کنم. و پرسید: _آره؟!.... واقعا قصدت از ازدواج با من این بود؟! زبانم هم حتی یاری ام نکرد تا جواب بدهم. تنها سرم را پایین انداختم و سکوت کردم. _بلند شو پسر.... اینم نتیجه ی حرفهای من و مادرت که گوش ندادی. برخاستند. هیچ کسی حرفی نزد و حتی مقابلشان را نگرفت. من هم ایستادم که پدر و مادر دکتر از کنارم گذشتند اما خودش که به من رسید، مکث کرد. _واقعا عاشق شدم.... واقعا قصدم این بود که برای بچه های تو، پدر باشم.... ولی حتی فکرش رو هم نمیکردم که تو فقط قصدت از این ازدواج، بچه هات باشند نه من!.... نفس بلندی کشید. هنوز نگاهش روی صورتم سایه انداخته بود که ادامه داد: _من تموم هفته داشتم بخاطر تو با خانواده ام می‌جنگیدم.... به اونا هم گفتم ما هر دو عاشق هم شدیم.... ولی انگار.... اینطور نبود! جرات نگاه کردن به چشمانش را نداشتم و او همراه با یک نفس بلند دیگر، بلند گفت: _خداحافظ. و از کنارم گذشت. رفتن آنها تازه آغاز سرزنش ها شد. مادر حامد اولین نفر بود. _به نظرم تو دیگه شایستگی سرپرستی بچه ها رو نداری.... تو نه به خوشبختی خودت فکر میکنی، نه به خوشبختی بچه هات.... تو فقط میخوای بچه ها پیش تو باشند.... حالا به هر قیمتی که شد!.... حتما میخوای بری اعلامیه ازدواج بدی که یکی بیاد فقط باهات ازدواج کنه تا ما بگیم خب مستانه سر و سامون گرفته! _نه.... باور کنید اینطور نیست. و پدر حامد پرسید: _پس چطوره؟.... پسر با اون خانواده ی خوب.... دکتر بود، وضع مالی خوبی داشت اما تا من گفتم بچه ها پیش من باشند تو چنان نه ای گفتی که همه فهمیدن فقط میخوای بخاطر سرپرستی بچه ها ازدواج کنی. سرم با اشک بالا آمد. _پدر جون.... به من حق بدید تو رو خدا.... من یه مادرم.... نمیتونم از بچه هام دور بشم. و باز مادر حامد بلند و عصبی جواب داد: _منم یه مادرم.... ولی خیلی سال پیش پسرم موندن توی ایران رو انتخاب کرد و ما رفتن رو.... چون این به صلاح بود.... ولی تو حتی صلاح خودتم نمیخوای.... این منو میترسونه.... دیگه بهت اعتماد ندارم.... تویی که بخاطر بچه ها حاضری به ما دروغ بگی، فردا هر طوری هم که بشه صدات در نمیاد که مبادا بچه ها رو ازت بگیریم.... ممکنه بدترین شرایط رو، هم خودت تحمل کنی هم بچه ها رو مجبور به تحمل کنی تا بچه ها پیشت بمونن.... من از همین میترسم. با گریه التماس کردم. هزار بار گفتم؛ اینطور نیست ولی کسی قبول نکرد. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
روزگارت بر مراد روزهایت شاد شاد آسمانت بے غبار سهم چشمانت بهار قلبت از هرغصـہ بدور عمر شیرینت بلند روز و امروزت قشنگ سلام ... صبح زیباتون بخیر😊🌺
: °•🦋⃝⃡❥•° ❥⇣˓خــواهی‌؏ـاشِق‌بشے، حَرف‌،زِ دِلــداࢪبـزن...♥️ بادھ ازساغـَـرِمَستانِگےِیـاربـزن💫! دوست‌داری‌ڪه‌خُدا،شاه‌جَهانَت‌بُڪُنَد، بوسہ‌برخاڪِ‌درِ،حِیـ👑ـدَرِڪَرّاربزن..🙃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
استـادپناهیان‌‌میگفـت:ꜜ چراخودت‌رورهانمیڪنی'؟' دادبزنی‌ازامام‌حسین‌بخـوای'؟' ✋🏻 برو‌درخونـه‌اباعبداللّٰه‌ منّتش‌روبڪش‌،دورش‌بگـرد مناجات‌‌ڪن‌باامام‌حسین . !!🌱 بگوامام‌حسینم‌من‌باتوآغاز‌ڪردم، ولم‌نڪنی . . .! 🖇 دیگه‌نمیڪشم‌ادامـه‌بدم متوقـف‌شـدم . . . امام‌حسیـن‌بازم‌دستـت‌رومیگیـره‌ فقـط‌بخـواه‌ازش :)♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
✨✨﷽✨✨ ✍🏻در قیامت نوبت حساب و کتاب مِثقالَ ذَرّه هاست! ⚖️ مثقالَ ذَرّه که می‌گویند 👈🏻یعنی همان چند لحظه ای که بوی عطر زنی تمام فکر و روح مردی را بهم می‌ریزد! ⚖️ مثقالَ ذَرّه که می‌گویند 👈🏻یعنی همان چند لحظه ای که شخصی به نامحرمی لبخند می‌زند ولی فکرش ساعت ها درگیر همان یک لبخند است! ⚖️ مثقالَ ذَرّه 👈🏻حساب و کتاب زمانی است که با همسرش بلند می‌خندند و جوان مجردی هم در همان حوالی آنها را باحسرت نگاه می‌کند!… ⚖️ مثقالَ ذَرّه 👈🏻حساب کردن زمانی است که در پایان صحبت هایش با نامحرم به خیال خودش از روی ادب، جانم و قربانت می‌گوید،و رابطه ای زن یا شوهر متاهلی را به همین اندازه سرد می‌کند! ⚖مثقالَ ذَرّه 👈🏻یعنی نگران فرزندمان خانوادمان باشیم ،اتفاق برای ما نیفتد بقیه مهم نیست ، یعنی نزد بچه های یتیم و بد سرپرست به فرزندانمان ابراز علاقه و محبت کنیم ⚖ مثقالَ ذَرّه 👈🏻یعنی وقتی به رستورانی میریم و غذا سفارش دادیم قبل از اینکه از گلومون پایین بره با سِلفی گرفتن کل فضای مجازی میبنن و کلی آدم هست که اون لحظه ممکنه ببینه و حسرت بخوره ⚖️ مثقالَ ذَرّه 👈🏻یعنی همان چند لحظه ای که با فروشنده ای نامحرم، احساس صمیمیت می‌کند، و با شوخی و خنده اش سعی بر بدست آوردن جنس دارد. ⚖ و چقدر مثقال و ذره ها را انجام دادیم و توجه نکردیم ، جدی نگرفتیم ، ⚖ همین ذره ذره هاست که آخرت کوه های عظیمی میشود و یادمان رفته بابتش استغفار کنیم ، حلالیت بطلبیم ، ⚖ چه قدر اینها پیش ما کوچک است و به حساب نمی‌آید! تازه گمان میکنیم اشتباه و خطایی هم نکرده ایم . ⚖اما مِثقالَ ذَرّه که می‌گویند امثال همین هاست !همین کارهای کوچکی که مثل ضربه ی اول دومینو خیلی کوچک است اما انتهایش را روزی که پرده ها کنار رفت خواهیم دید! و بابت تک تک اعمالمان پاسخگو باید باشیم .‌ ⚖🤲🏻الهی ببخش آن گناهانی که مرا به اسارت گرفته و میان من و تو جدایی افکنده، و دعایم را حبس کرده ، و مانع استجابت دعا هایم شد ، و بریز گناهانم را همچو آبی که بر آلودگی ریخته شود ، جسم و جان ، روح ، قلب و چشم و زبان و گوش و همه شاهدان قیامتت را که با من همراه ساختی یاری ده تا چیره شوم بر نفسمَ ، این جسم و این جان ضعیف تر و ناتوانتر از آن است که در دوزخ اعمالم بسوزد . الهی تو یاری کن 🤲🏻 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
♥️⃟🥀 دانِہ‌دانِہ‌ذڪرتَسبیحَم‌فقَط‌شدیاحسِین شَـأن‌ذڪرَت‌ڪَمتـرازیـٰانورویـٰاقـدوس‌نـیستْ... ♥️|↫ 🥀|↫ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
Γ📲🍃•• تو‌چہ‌ڪردی‌که‌دلم این‌همه‌خواهان‌توشد . .؟!♥️ 🌱 ════════════ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 شب شد. همه رفتند. پدر و مادر حامد رفتند.... عمه افروز و آقا آصف رفتند و من ماندم و تنهایی.... _مستانه.... خانم جان بود. آمد کنارم روی ایوان نشست. نگاه من به آسمان بود و نگاه او روی صورت من. _عجله نکن.... عجله کارا رو خرابتر میکنه. _بچه هام رو دارن ازم میگیرن خانم جون.... چطور میگی عجله نکنم؟ خانم آه کشید. _بذار فردا به مهیار زنگ بزنم بره با آقای پورمهر حرف بزنه. _مهیار!.... همون مهیار کار منو خراب کرد..... آقا رفته واسه پدر شوهر من تحقیق.... ولش کن خانم جون، خودم با پدرشوهرم حرف میزنم. _دیگه میخوای چه حرفی بزنی!.... اصلا دیگه به تو اعتماد ندارن. عصبی پرسیدم: _اونوقت به مهیار اعتماد دارن؟! _آره.... آصف میگفت پدرشوهرت بهش گفته کاش یکی مثل مهیار خواستگار مستانه بود تا ما با خیال راحت از ایران میرفتیم.... بذار مهیار باهاشون حرف بزنه. مانده بودم مهیار چه کرده بود که دل پدر حامد را آنگونه ربوده بود. چاره ای نداشتم جز صبر. فردای آنروز.... وقتی دکتر پویا به بیمارستان آمد، فهمیدم که همه چیز تمام شده است. حتی سلام هم نکرد و سمت اتاقش رفت. دیگر خبری از شاخه گل های سرخش نبود. دل به دریا زدم و من سمت اتاقش رفتم. در اتاقش را که باز کردم و مرا دید، اخمی کرد و نگاهش را از من گرفت. _اومدم ازت معذرت بخوام واسه دیروز.... تا اسم بچه ها اومد نفهمیدم چطور شد که.... سر بلند کرد و با نگاهش مرا انگار به خلسه برد. _که همه چی رو فدای خواسته ی خودت کردی؟!.... ولی این خودخواهی تو فقط واسه اسم بچه ها نبود.... از قبل این نقشه رو کشیده بودی.... میدونی من چطوری یه هفته با پدر و مادرم حرف زدم تا راضی شدند فقط بیان و تو و خانواده ات رو از نزدیک ببینن؟.... واقعا انتظار نداشتم که حتی منو هم فریب بدی.... _فریب نبوده.... باور کن. _نبوده؟!.... تو اولین بار توی ماشین بهم گفتی که قصد ازدواج نداری.... یادته ؟! و من خیلی خوش باور بودم که فکر کردم در عرض دو هفته تونستم راضیت کنم.... اشتباه کردم ولی.... تو هدفت چیز دیگه ای بوده.... گفتی چه سر پناهی برای بچه های من بهتر از جیب پر پول یه دکتر.... _نه به خدا.... صدایش بالا رفت. _خدا رو قسم نخور.... تا همین دیروز اونقدر بهت اعتماد داشتم که بخاطرت هزار بار پیش پدر و مادرم قسم خوردم.... اونا چقدر به من گفتن که تو یا بخاطر پول یا حمایت من از بچه هات میخوای با من ازدواج کنی و من هزار بار قسم خوردم که نه.... ما عاشق هم هستیم.... آره عاشق بودم ولی من.... فقط من کور بودم که متوجه ی منظورت که گفتی قصد ازدواج نداری، نشدم. فایده ای نداشت. نفس پری کشیدم و گفتم: _به نظرم داری زود قضاوت میکنی.... من با خودم گفتم عشق بعد ها هم به وجود میاد... مهم اعتمادی هست که من به تو دارم‌. خندید. _آره.... اعتماد داشتی به من که خوب میتونی منو خر کنی.... آره؟! چشم بستم. دیگر طاقت تحمل آنهمه کنایه را نداشتم و تنها گفتم: _اومدم فقط ازت معذرت خواهی کنم.... همین. و سمت در اتاق چرخیدم که صدایش بلند شد. _از اینجا که هیچ از این بیمارستان برو.... دیگه نمیخوام ببینمت.... اگه تو نری.... من میرم. دستم روی دستگیره ی در بود که گفتم: _باشه.... و دستگیره ی در را به سمت پایین کشیدم و از اتاقش بیرون آمدم. حق داشت از من دلخور باشد. داشتم در حق عشق خالصش، خیانت میکردم. اما مجبور بودم. و مسبب این اجبار را آقای پورمهر و همسرش، می‌دانستم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 نمی‌دانم چطور شد ولی همه چیز در عرض یک هفته، به ضرر من شد! آقای پورمهر که حتی قبل از خواستگاری دکتر پویا کارهای دادگاهی گرفتن سرپرستی بچه ها را شروع کرده بود، بعد از بهم خوردن مراسم خواستگاری، با یک برگه آمد خانه ی خانم جان.... برگه ای که می‌گفت یک مادر نباید مادر باشد. نباید احساس داشته باشد.... یک مادر برود دنبال خوشبختی خودش و بچه هایش را رها کند.... ولی مگر میشد؟! بچه ها رفتند.... مثل همیشه فکر می‌کردند قرار است تنها برای چند ساعت برای پارک و بازی پیش پدربزرگشان باشند اما چند ساعت نبود! و من زیادی ته دلم آرام بود. چرا؟! شاید فکر میکردم سختی نگهداری از دوتا بچه ی کوچک بتواند خانم و آقای پورمهر را خسته کند. البته دادگاه سرپرستی بهار را تا 7 سالگی به من داده بود و آنها باید بهار را برمی‌گرداندند. و من امید داشتم که محمدجوادی که دادگاه سرپرستی اش را به آقای پورمهر سپرده بود،. بی بهار، پیش آنها نماند و آنها را کلافه کند. این فکر را خانم جان به سرم انداخت و من تنها با وجود همین فکر بود که مقابل بچه ها گریه نکردم. التماس نکردم و خواهشی برای ماندن بچه ها نداشتم. بچه ها رفتند و همین که خانه از صدایشان خالی شد ، دل من هم از آرامش تهی شد. آشوب شدم.... با رفتن آنها بلند بلند گریستم و خانم جان باز حرفهای قبلی اش را تکرار کرد. _مستانه.... آروم باش.... اونا از پس بچه ها بر نمیان.... بهت قول میدم آخر هفته بچه ها پیشت باشند. و دو روز گذشت! تماسی نشد... حرفی نشد و انگار بچه ها بیقراری نکردند و من بی طاقت شدم. مهیار و رها به دیدنم آمدند و من با دیدن مهیار بی اختیار فریاد کشیدم: _واسه چی اومدی اینجا؟! ..... اومدی ببینی چطوری بچه هام رو ازم گرفتن!؟ سکوت کرد و من طوری زدم زیر گریه که رها مرا در آغوش کشید. _مستانه جان.... ما اومدیم کمکت کنیم... مهیار میره با پدر شوهرت حرف میزنه. و باز صدای گریه ام با فریاد گره خورد. _میره چی میگه؟... بچه هام رو ازم گرفتن.... دیگه تموم شد.... دلم میخواد فقط سرمو بذارم زمین و بمیرم. رها داشت آرامم می‌کرد. _نگووووو ... عزیزم درست میشه... یه کم تحمل کن. و من چقدر تحمل کردم! تنها یک هفته دوام آوردم. بیمارستان را تعطیل کرده بودم بخاطر حرف و حدیث های پشت سرم. و در خانه بی بچه ها داشتم دق میکردم. شبها تا دیر وقت بالای سر رختخواب های خالی شان لالایی می‌خواندم و صبح سر سفره نگاهم تنها به جای خالی اشان بود. و یک مادر چقدر می‌تواند بدون فرزندانش طاقت بیاورد! لباسهایشان هنوز توی کشوی کمد بود و اسباب بازی های محمد جواد جلوی چشمم.... و دلم با دیدن اینهمه نشانه ای که می‌گفت جای بچه ها چقدر خالی است، می گرفت از دلتنگی! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
‍ زیباتر از صبح.. سلام صبحگاهی است. خدایا... "سلام" زندگي... "سلام" دوستان خوب "سلام..." صبحتون بخیر زندگیتون آباد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«وَاجعَل‌قَلبِی‌بِحُبِّکَ‌مُتَیِّماً» ودِل‌مرآسَرگَشـته‌و حِیران‌مُحِبتِ‌خودقرآردِه..🌿(: -! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-چہ‌روزگــار‌شگفتۍ🚶🏻‍♂💣- ! «پیشنهاد‌دانلود» 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
- استاد محرابیان ، آخرالزمان.mp3
1.69M
•°🌱 ✨روایتی نگران کننده از آخرالزمان✨ 🎙حاج آقا محرابیان 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔄 ✨آمرزش گناهان 50 سال؛ فقط با یه شوخی!! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
᷎♥️ ⃟⃝ 𔓘 آرزو میکنم تو را اینکھ رفیقم باشے :))💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•