فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بِسْمِاللّٰهِالرَّحْمٰنِالرَّحیٖم✨
خدایا به عشـق تو
پرده صبح
را از پنجره احساسم
که روبه بیکرانههای آسمان
و دریـای توست
باز میکنم
و آرامـش را
از تو طلب میکنم
پس به یادت میگویم
زندگے سلام
سلام دوستان روزتون بخیر
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
:
••|🕊🖤
حرڪتــۍ ڪنیــد!!
『#شهیدگراف💌|#شهیدحامدکوچکزادھ💔』
•
.
ılıllı⋯🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_136
#فصل_دوم_بهنام
تموم تغییرات زندگی من از روزی شروع شد که کوکب خانم برای عیادت دیدن مادر آمد.
مادر با وامی که باران توانست برای عملش جور کند، قلبش را عمل باز کرد و خدا را شکر، حالش بهتر شد.
و من تمام دغدغه ام پس دادن آن وام بود.
باران که میگفت قسط بندی شده و هر ماه از حقوقش کسر می شود اما مگر چقدر حقوق میگرفت که بخواهد با کسر اقساط آن وام، بدهی اش به صاحب شرکت کم شود.
به همین دلیل، دنبال یک شغل اساسی بودم برای کار..... باید هم می توانستم اجاره ی خانه را بدهم و هم خورد و خوراک خانه را تامین کنم، هم درسم را بخوانم و هم به باران در دادن اقساط وام عمل مادر کمک کنم.
و اصلا همچین کاری با همچین درآمدی که می توانست احتیاجات مرا برآورده کند، پیدا نمی شد.
اما آن روز همه چیز عوض شد. مادر اصرار کرد چون شب شده، کوکب خانم را به خانه ی سرایدری اش در بالا شهر برسانم.
و من هم همین کار را کردم.
در راه به سرم زد، به خاله کوکب بگویم بلکه پیش همان آقای پولداری که کار می کرد برایم بسپارد.
_می گم خاله.... این جایی که شما خونشون کار می کنی، راننده ای چیزی نمی خوان، منم کار کنم.
با مکث گفت :
_نه..... خودشون ماشین دارن...... راننده نمی گیرن.
نفس پُری کشیدم و سکوت کردم. فکرم باز درگیر پیدا کردن کار شد و خاله کوکب هم بحث را عوض کرد..... از اینکه پول کم می دهند و پولدار خسیس هستند و از این حرفا....
رسیدیم به در خانه ای که خاله کوکب آنجا سرایدار بود. خانه ای اشرافی.... بزرگ که از همان در و دیوارش می شد به مال و اموال صاحب خانه پی برد.
سوتی از تعجب زیر لب زدم.
_چه خبره!.... خونه نیست.... کاخه!
خاله فوری پیاده شد و گفت :
_من برم.... برو بهنام جان.... ممنون که زحمت کشیدی.
تا خواستم دنده عقب بگیرم و ماشین را از روی پل ماشین روی جلوی خانه، بردارم، یک ماشین گران قیمت آلبالویی پشت سرم ترمز زد.
دختری با ناز و ادا از ماشین پیاده شد و گفت :
_آقا اینجا جای پارکه؟!
و همان موقع خاله کوکب فوری گفت :
_با منه رامش جان.... یه دنده عقب بگیر رامش جان تا بتونه بره.
و رامش.... دختری که اسمش یه جورایی برای گوشهایم آشنا بود ولی در خاطرم نه، ماشینش را کمی دومتری به عقب برد و من با دستی که برای خاله تکان دادم، از آنجا دور شدم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_137
تمام مسیر برگشت را داشتم به این فکر می کردم که کجا اسم رامش را شنیده ام.
و درست نزدیک های خانه، وقتی ذهنم به هر خاطره ای یا حرفی یا جایی، سرک کشید برای جستجو یادم آمد.
یک بار که از زور کنجکاوی خیلی از مادر، حرف کشیدم گفت که عمو دو فرزند دارد.
و من باز پاپیچش شدم که بگوید دختر یا پسر و مادر بعد از کلی طفره رفتن، ناچار شد بگوید؛ یک دختر به اسم رامش و یک پسر به اسم رادمهر!
یک لحظه از یاداوری این خاطره، جرقه ای در سرم زده شد.
نکند.... خاله کوکبی که مادر می گفت، خیلی سال قبل خدمتکار خانه ی اشرافی پدر من بوده، بعد از فوت پدر و بالا آمدن بدهی طلبکاران، به خانه ی عمو رفته و آنجا کار می کند.
این سوال و جوابی که هنوز مبهم بود آنقدر ذهنم را درگیر خود کرد که تا خود صبح درباره اش فکر کردم.
و صبح قبل از رفتن به دانشگاه باز پاپیچ مادر شدم.
_مامان.... یادمه گفتی عمو فامیلی شو عوض کرده.... فامیلی شون رو چی گذاشتن؟
نگاه متعجبش روی صورتم ماند.
_سر صبح دنبال فامیلی عموتی!
_خب ذهنم درگیرش شده.... نگفتی حالا.
_فرداد....
_فرداد!
_چته بهنام جان!.... دیشب هم یه جوری بودی.... چیزی شده؟
_نه همین جوری.... یه همکلاسی تو دانشگاه دارم فامیلیش سرابی هست.... همه میگن شما باهم نسبتی دارید؟.... منم نمی دونستم چی بگم.... پس فامیلی عمو شده فرداد؟!
عجب دروغی گفتم اما دلم نمی خواست مادر نگرانم باشد..... کم نگرانی بخاطر من و باران نداشته بود که حالا به خاطر دیدار من با دخترِعمویی که اموال ما را بالا کشید هم، نگران شود.
مادر لقمه ای برایم گرفت و گفت :
_بله.... دیرت شد.... برو.
لقمه را گرفتم و پیشانی مادر را بوسیدم.
در راه دانشگاه هرکاری کردم نتونستم خودمو راضی کنم که برم سرکار..... قید درس را آن روز زدم و رفتم دم در همان خانه ای که دیروز، خاله کوکب را پیاده کرده بودم.
آنقدر در ماشین منتظر خروج یک نفر لااقل شدم که بالاخره همان دختری که دیروز دیده بودم از خانه خارج شد.
و من در آینه ی وسط ماشین نگاهی به خودم انداختم و فوری از ماشين پیاده شدم.
او منتظر بسته شدن درهای ریموتی خانه بود که جلو رفتم و از کنار پنجره ی نیمه پایین ماشینش گفتم :
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
نصف شب رفتم آسایشگاه تا وضعیت انضباطی سربازها رو چک کنم؛ همینطور که داشتم تو تاریکی قدم میزدم چشمم به پوتینهای یک سرباز افتاد که واکس نزده و خاکی کنار تختش افتاده بود، با عصبانیت رفتم جلو و محکم پتو رو از روش زدم کنار و داد زدم: "چرا پوتینهاتو واکس نزدی؟" بندهی خدا از شدت صدای من از جا پرید و روی تخت نشست، بعد همینطور که سرش پایین بود گفت: ببخشید برادر، دیر وقت بود که از منطقهی جنوب رسیدم، خونوادهام رفته بودن شهرستان و منم چون نمیخواستم مزاحم کس دیگه بشم، اومدم آسایشگاه، وقتی رسیدم همه خواب بودن و نتونستم واکس پیدا کنم.
صداش برام خیلی آشنا بود، وقتی سرش رو بلند کرد، دیدم جناب سرهنگ بابایی، فرماندهی پایگاه است، بدجوری شرمنده شدم.
🌷شهید #عباس_بابایی🌷
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_138
_سلام.... ببخشید خانم فرداد؟
_سلام.... بله....
_خانم رامش فرداد؟
_بله.... چطور؟!
همان بله ی او باعث مکث من و خیره ماندن نگاهم روی صورتش شد.
_چی شده آقا؟!
با سوال او به خودم آمدم.
_خب هیچی.... ماشین خواسته بودید انگار؟
این تنها چیزی بود که می خواستم او جواب منفی دهد و من بروم اما گفت.
_ بله .... اما نه امروز.... چقدر مدیر آژانس شما گیجه..... من دو روز پیش یه ماشین خواستم که نداشتید.... منم کلی داد و بیداد کردم از این اشتراک یک ساله که پولش رو جلو جلو گرفتن ولی هیچ وقت ماشین ندارن.
_خب مشکلی نیست.... من اومدم شماره ام رو بدم خدمت شما که اگه هر وقت ماشین خواستید به شماره من زنگ بزنید، خودم در خدمت شما هستم.
نگاه چشمان سیاه و مداد کشیده اش را به من دوخت.
_شما از آژانس آقای صادقی اومدید دیگه؟
وقتی یک بار دروغ می گویی باید تا آخرش باز هم دروغ بگویی و من باز مجبور شدم بگویم:
_بله.....
_باشه.... شمارتون رو بدید.
فوری شماره ی گوشی درب و داغونم را روی کارتی که در جیبم بود نوشتم و سمتش گرفتم.
نگاهش روی شماره موبایل ماند که گفتم :
_راستی یه چیز دیگه.... من آشنای کوکب خانومم.... ایشونم منو می شناسه.
ابروهایش از تعجب بالا رفتند.
_واقعا!.... چرا پس این همه مدت دنبال یه راننده بودم شما رو به من معرفی نکرد؟!
با لبخند کج و نیمه ای جواب دادم:
_از بس لطف دارن به بنده.... بارها بهشون سپردم ولی خب دیگه....
با تردید نگاهش به شماره موبایلم بود که آن را گذاشت روی داشبورد ماشینش و گفت :
_باشه.... ممنون.
از ماشینش فاصله گرفتم که با یک تکاف، صدای جیغ لاستیک ها را بلند کرد.
با رفتنش ، فهمیدم چرا دنبال راننده است و من نمی دانم چرا اسیر آن وسوسه ی شیطانی شده بودم که خودم را به یه نحوی وارد زندگی او کنم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاکی بود
همین...
#حاج_قاسم ❤️
✍ مجتبی یامینی
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بِسْمِاللّٰهِالرَّحْمٰنِالرَّحیٖم✨
خدایا به عشـق تو
پرده صبح
را از پنجره احساسم
که روبه بیکرانههای آسمان
و دریـای توست
باز میکنم
و آرامـش را
از تو طلب میکنم
پس به یادت میگویم
زندگے سلام
سلام دوستان روزتون بخیر
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🧕بخونید قشنگہ😎↓
بانوے محجبہ اے در یکے از سوپر مارکت هاے زنجیرھ اے فرانسہ خرید میکرد
خریدش کہ تموم شد واسہ پرداخت پول سمت صندوق رفت🛒🛍
صندوق دار یک خانوم بی حجاب و اصالتا ایرانے بود (از اون عده افرادے کہ فکر میکنند روشنفکرند)
صندوق دارنگاهے از روے تمسخر بہ او انداختو همینطور کہ داشت بارکد اجناس رو متکبرانہ بہ گوشہ ے میز می انداخت
اما خانوم با حجاب کہ روبند بہ چهرھ داشت خونسرد بود و چیزی نمیگفت
صندوق دار هم بیشتر عصبانی شد و گفت:ما اینجا توے فرانسہ خودمون هزار تا مشکل داریم این نقابے کہ تو زدی خودش یکے از این مشکلاتہ کہ تو و امثال تو عاملش هستید😡😑
ما اینجا اومدیم برای زندگی و کار نه براے بہ نمایش گذاشتن دین و تاریخ
اگہ میخواے دینت رو بہ نمایش بزاری برو کشور خودت😤👊🏻
خانوم محجبہ اجناسی کہ خریده بود رو تو نایلون گذاشت
و نگاهے به صندوق دار کرد..🙃😇
روبند رو از چهره برداشت و در پاسخ به خانوم صندوقدار (که از دیدن چهره ی اروپایی و چشمان رنگی او جا خورده بود) گفت: خانوم عزیز من فرانسوے هستم
اسلام دین من است .. اینجا هم وطنم
تو دینت را فروختی و من خریدم🧕🏻🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_139
با رفتن رامش نفس پُر جا مانده در سینه ام را محکم از لای لبانم بیرون دادم و رفتم سراغ خانه ای که حالا می دانستم خانه ی عمویم است.
زنگ خانه را زدم و مقابل چشمی آیفون ایستادم. طولی نکشید صدای خاله کوکب را شنیدم.
_وای خدا.... بهنام!.... تو اینجا چکار می کنی؟!
_کارت دارم خاله.... بیا یه دقیقه دم در.
_بهت گفتم این طرفا نیا.
مکثی کردم و ناچار گفتم:
_چرا؟!.... چون خونه ی عموی منه!
هه ی بلندی کشید و فوری گفت :
_دیگه زنگ نزن.... الان میام پایین.
و چند دقیقه بعد آمد.
نگاهم به عمارت باشکوه عمو بود که گفتم :
_خونه ی قشنگیه.... این خونه رو با اموال پدر من خریده!؟
خاله با حرص اخم کرد.
_یه کم بیا این طرف تر.
از جلوی آیفون دور شدم که ادامه داد.
_گفتم نیا اینجا چرا امروز اومدی؟
_از همون دیروز به یه چیزایی شک کردم.... اومدم ببینم درسته حدسیاتم یا نه.... دیدم بعله، درسته..... دخترعموی گرامی رو دیدم.... دنبال راننده بود.... منم بهش گفتم آشنای خاله کوکبم.... شما هم اگه طوری شد بگو خواهر زاده ی منه .
چشمانش از شدت تعجب از کاسه بیرون زد.
_وای خدا.... بدبختم نکن بهنام.... واسه چی همچین حرفی زدی!؟
_واسه اینکه حقمه.... حق اون مادر بدبخت منه که لااقل بتونم پولی که واسه عملش قرض کردیم رو بدم.... تا کی باید تو خیابونا دور دور بزنم و آخرشم با چندرغاز پول برم خونه؟!
_خدای من.... منو بکش از دست اینا....
_ببین خاله.... من کوتاه نمیام..... می خوام راننده ی این دختره بشم.... می خوام یه کار ثابت و حقوق ثابت داشته باشم.... حالا یا شما مُعرِف من میشی یا یه جور دیگه که شاید یه کم برات بد بشه، مُعرِف پیدا کنم.
با اخمی محکم نگاهم کرد.
_چشمم روشن.... داری تهدیدمم می کنی؟
_نه.... غلط بکنم.... تهدید نمی کنم.... میشم موی دماغت..... اونقدر میام اینجا که ممکنه اخراج بشی خاله جان.....
عاجزانه گفت :
_من چه غلطی کردم با مادر شما دوست شدم.... بهنام دست از سر این دختر بردار.... رامش یه کم مشکل داره.... نمی خوام تو هم باعث دردسرش بشی
_چه دردسری!.... من فقط می خوام راننده ی دختر عموم باشم.... اشکالی داره؟ دیگه من به این کاراش کاری ندارم..... در ضمن مادرمم نباید بفهمه.... قلبش رو تازه عمل کرده، شوک عصبی براش مساویه با مرگ... بالاخره خودت گفتی الان مادر من دوست شماست.... لااقل واسه خاطر پسر دوستت این کار رو بکن.
خاله کوکب، نفسش را با حرص بیرون داد و گفت :
_بهنام!....
_بهنام بی بهنام..... همین امروز کلی ازم تعریف کن کلی حرف بزن و بگو چه پسر سربه راهیم.... وگرنه مجبورم بیام خودم به عموم تعریف شما رو کنم که چقدر خوب این همه سال حرفای خونه ی عمو رو میاوردی به مادر من می زدی.
با ترس نگاهم کرد و من ادامه دادم:
_خیلی خب حالا .... هنوز که نگفتم....
_فقط دیگه نیا.... ببینم چکار می تونم بکنم.... تا خودم بهت زنگ نزدم نیای این ورا.
_نه لازم نیست شما زنگ بزنی.... شمارمو دادم به رامش خانوم، شما فقط بگو من آشنای شمام... همین.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_140
مستأصل شد.
_بهنام!.... چکار کردی!!
_مجبور شدم.... بدهکارم.... باید یه جوری خرج زندگیمون رو در بیارم.
_لا اله الا الله.... خیلی خب... فقط برووووو.
با لبخند گفتم:
_چشم.... می رم.... من پسر حرف گوش کنی هستم.
و رفتم.
یه حس متناقضی داشتم!
هم حس انتقام بود و هم حس عذاب وجدان!
انتقام از کسی که اموال پدر مرا داشت به فرزاندانش می بخشید تا من و باران و مادر، در سخت ترین شرایط زندگی کنیم؟!.... این حق ما بود؟!
و عذاب وجدان برای دختری که شاید اصلا چیزی از گناه نابخشودنی پدرش نمی دانست.
با همان حال دگرگون، بعد از چند ساعت کار و چرخیدن توی خیابان، برگشتم خانه.
باران هنوز نیامده بود و مادر در حال استراحت بود.
از سینک ظرفشویی و غذاهای درون یخچال پیدا بود که ناهار نخورده است.
مقداری غذا گرم کردم و سفره انداختم.
کم کم از سر و صدای قاشق و بشقاب بیدار شد.
_تو برگشتی بهنام؟
_سلام مادر گل خودم.... نوکرتم.... بیا ناهار.
_من زیاد اشتها ندارم.
لبم را با دندان های جلو گزیدم.
_نگووو... شانس آوردی الان من اینجام و باران نیست وگرنه خدا می دونست چه جوری جیغ می کشید.
_آره.... بچه ام از بس بخاطر من حرص خورده یه کم بی اعصاب شده.
_حالا میای با زبون خوش گل پسرت ناهار بخوری یا بگم به دختر بی اعصابت که ناهار نخوردی؟
خندید و آهسته و با احتیاط از روی تخت برخاست.
_نگو اومدم....
و نشست روی زمین. حالش بهتر بود خدا را شکر که برایش کمی غذا کشیدم.
همین که خواستم برای خودم غذا بکشم، گوشی ام زنگ خورد.
فوری سمت گوشی ام رفتم و تماس را وصل کردم.
_بله....
_سلام.... من فرداد هستم.... امروز صبح گفتی که می تونی راننده ی اختصاصی باشی.
لبخند پر ذوقی روی لبم آمد.
_بله....
_کوکب خانم که ازت خیلی تعریف کرد.... فردا بیا ببینم رانندگیت چطوره؟
_چه ساعتی؟
_ساعت 8 صبح مثل امروز اینجا باش.
_باشه.
گوشی را که قطع کردم نگاه کنجکاو مادر را دیدم.
_دعا کن برام.... قراره راننده ی اختصاصی بشم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_141
فردای آن روز سر ساعت دم در خانه ی عمو بودم.
از ماشین پیاده شدم و تکیه به در سمت راننده منتظر شدم.
ولی دقیقه ها می رفت و خبری از رامش نبود!
دیگر داشتم خسته می شدم از تاخیر یک ربعی رامش که در خانه باز شد.
رامش با آن تیپ جنجالی و گران قیمت، در چهارچوب در ایستاد.
بوی عطرش حتی از آنجا هم به مشام من می رسید.
حتم داشتم اصل فرانسه است.
حتی نگاهی به چشمانش که روی من میخ کوب شده بود، نیانداختم و گفتم :
_خانم فرداد.... تاخیر داشتید.
خندید. مستانه و دلبرانه.... اما نه برای کسی چون من.... که از او که هیچ از پدر و زندگی او هم متنفر بودم.
_خیلی بامزه ای..... من باید بهت بگم کی بیای و بری تو داری توبیخم می کنی دیر کردم ؟!
با اخم نشستم پشت فرمان که در صندلی جلو را گشود که گفتم :
_من تایمم خیلی منظمه.... واسه همین گفتم.... کجا؟!
_کجا ؟!.... بریم دیگه.
_نه منظورم اینه که چرا جلو می شینید؟
ابروهایش را درهم کرد.
_ببخشید چرا لحن شما این جوریه؟.... دعوا دارید مگه با من؟!.... اخماتونم بدجور رو اعصابه.
سرم را کمی کج کردم تا نگاهم را نبیند که جواب دادم:
_حالتم همینه.... قصدی ندارم.... صندلی جلو در شان شما نیست.... عقب که بشینید من میشم راننده ی شما.... شما هم راننده خواستید دیگه.
خندید.
_اوه چه جالب.... راست میگی.
انگار زیادی خودمانی بود!
اینکه در وجودش چیزی به اسم غرور نداشت، برایم جالب بود.
عقب نشست که ماشین را روشن کردم و پرسیدم:
_کجا برم؟
_یه کم تو همین کوچه خیابون ها بچرخ ببینم دست فرمونتون چطوره.... تا حالا راننده ی ماشین مدل بالا بودی؟
_نه....
_خب من می خواستم راننده ی ماشین خودم باشی.
_مشکلی نیست.... می تونم.
_آخه اگه بزنی به یکی، بابام ماشینو این دفعه، برای همیشه ازم می گیره.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_142
سکوت کردم.
نمی دانم سکوتم را به چی برداشت کرد که گفت:
_خوبه.... برگرد.
_برگردم؟...
_برگرد دم در خونه.... می خوام ماشینم رو بردارم.
برگشتم و جلوی خانه پارک کردم. از ماشینم که پیاده شد، مقابلم کنار پنجره ی پایین سمت من ایستاد.
نگاهش را از پشت عینک آفتابی اش می دیدم.
_با اون که کوکب خانم خیلی ازت تعریف کرده ولی.....
مکث کرد و من برباد رفتن تمام خیالاتم را در آن چند ثانیه حدس زدم.
_امروز نمی تونم با ماشین مدل پایین شما برم شرکت.... تا مطمئنم نشم، ماشین رو نمی تونم بهت بسپارم.
با اخمی که از شدت حرصم بود، نگاهش کردم.
_چی باید براتون بیارم که بهم اعتماد کنید.... گواهینامه پایه یک خوبه؟
خندید.
_خیلی بامزه بود.... ولی نه..... می تونی امروز همراهم بیای دست فرمون منو ببینی و ایرادتم رو بگی..... اگه دیدم مثل بابای حساس منی، مطمئن میشم دست فرمونت خوبه.
این را گفت و رفت و من همان جا منتظرش شدم. برخورد با او مرا کلافه می کرد. اینکه این همه دَک و پُزش را می دیدم و با زندگی و سختی های زندگی خودم و باران مقایسه می کردم، مغزم سوت می کشید.
برگشت. ماشین را جلوی خانه ی عمو پارک کردم و او کمی جلوتر از خانه منتظر سوار شدن من بود.
همان ماشین آلبالویی، همانی که انگار حتی دیدنش هم مرا از هرچه ماشین بود متنفر می کرد!
این حق همان من و باران و مادرمان بود که حالا زیر دست رامش بود!
سمت ماشین رفتم و در سمت شاگرد را گشودم.
اخم هایم دست خودم نبود، همان مدل و رنگ ماشین و یا حتی لبخند روی لب رامش که نشان از شادی و خوشبختی و آسودگی زندگیش داشت، همه و همه داشت قلبم را می فشرد.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_143
راه افتاد. با چنان تکافی که فوری فریاد کشیدم:
_چه خبره!
نگاه متعجبش سمتم آمد.
_چرا؟!
_الان ماشینو میزنی به دیوار.....
خندید :
_بابام هم همینو میگه..... راستی شما نگفتی اسم و فامیل تون چیه.
یک لحظه خشکم زد.
اسم و فامیل!..... همان چیزی که اگر می خواستم وارد زندگی عمو شوم باید عوض می شد.
سکوتم باعث شد او باز بخندد.
_اسم و فامیل نداری؟!.... نگفتی چه نسبتی با خاله کوکب داری؟.... ما از بچگی با خاله کوکب بزرگ شدیم.... اگه به بابام بگم شما چه نسبتی با خاله کوکب داری، همین فردا بی شناسنامه و مدرک میگه راننده ی من بشی..... مامانم هم بدتر از بابام، مثل چشماش به خاله کوکب اعتماد داره.
باز نگاهم کرد.
_نمی گی؟
نفس حبس شده ام را با همان تفکر چند ثانیه ای که برای یادآوری نسبتم با خاله کوکب، برایم بس بود، از میان لبانم بیرون دادم و یک نفس گفتم :
_پسر خواهرشم..... خاله ی منه.
و او باز خندید.
_وای چه جالب!.... خاله کوکب ما، خاله ی واقعی شماست؟!
بدون آنکه گردنم را چرخشی بدهم از گوشه ی چشم با اخم نگاهش کردم.
_کجاش جالبه؟!
_همین که ما یه عمر خاله صداش کردیم ولی خاله ی واقعی شماست دیگه..... راستش ما خیلی خاله کوکب رو دوست داریم.... از بچگی ما رو بزرگ کرده.... یه جورایی از مادرم بیشتر دوستش دارم.... حالا من که هیچ ولی مامان و بابام خیلی خاطرشو میخوان و بهش اعتماد دارن.... یعنی اگه همین امروز به مامانم بگم، خاله کوکب، خاله ی توئه، با حقوق و مزایا استخدام رسمی میشی.
سکوت کردم!.... اینهمه اعتماد برای خاله کوکب زیاد نبود!
سکوتم از حرصی بود که داشتم می خوردم. برای جایگاه خاله کوکب تو زندگی عمو و جایگاه مادر بیچاره ی من که غریب و بی کس، یه گوشه ی دور افتاده ی شهر داشت جون میکند تا یه لقمه نون حلال در بیاورد.
این همه خوشی برای زندگی عمو زیاد بود!
من و باران و مادر حتی آخرین خنده هایمان یادمان نمی آمد و حالا این دختر سر یه لقب « خاله » این قدر می خندید!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
✨بِسْمِاللّٰهِالرَّحْمٰنِالرَّحیٖم✨
🌞صبح یعنی...
وسط قصه تردید شما
کسی از در برسد
نور تعارف بکند!✨
#سلامصبحتوندلانگیز🌻💛
⭕️نه بگو و نه بنویس!!
🔻آیتاللهالعظمی #جوادیآملی:
✅چیزی که نمیتوانی در قیامت از آن دفاع کنی، نه ببین، نه بشنو، نه بگو، نه بنویس.
♻️پ.ن: قابل توجه هممون:)
#فضایمجازی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_144
تا خود شرکت من سکوت کرده بودم و او حرف زد.
یعنی اگر بخاطر قصد و نیت ماندن برای انتقام نبود، سرش فریاد می کشیدم؛ مغز سرمو خوردی، ببند دهنتو.
اما مجبور به سکوت بودم.
این دختر بخاطر نازپروده بودنش، آنقدر زود با من صمیمی شده بود که داشت همان روز اول همه زیر و بم زندگیشان را برایم میگفت!
البته شاید بهتر است بگویم بد هم نبود.... گاهی از میان همان پر حرفی های رامش، یه چیزهایی از زندگی عمو بدستم می آمد.
در کنار خوشی های رنگارنگ زندگی عمو.... و در جوار همان زرق و برق های تجملاتی اش، اما یه چیزی کم و کسر بود.
یه چیزایی شبیه توجه.... لااقل به تنها دخترش!..... به کسی که انگار آنهمه پر حرفی را باید به پای کمبود عاطفه و توجهش مینوشتم.
یه چیزی که شاید در زندگی حقیرانه ی من و باران و مادر، خیلی پر رنگ تر از زندگی عمو به چشم می خورد!
محبت!
این طور که از زبان رامش میشنیدم، عمو حتی وقت صحبت با دخترش را هم نداشت.
اصلا شاید یکی از دلایل پر حرفی رامش هم همین بود!
و شاید یکی از دلایل برقراری آن رابطه ی صميمانه با کسی که تنها یک روز بود با او آشنا شده بود.
به شرکت رسیدیم. از ماشین که پیاده شد و دکمه ی قفل روی دزدگیر ماشین را زد، با همان لبخندی که برای من بی معنی بود، پرسید:
_رانندگیم چطور بود؟
بی رودربایستی، صاف تو چشمانش زل زدم و گفتم :
_افتضاح.
یه لحظه شوکه شد و لبخند لبانش پرید، اما خیلی زود صدای خنده اش برخاست.
_تو خیلی رُکی!
با جدیت نگاهش کردم تا مجبور شد، خنده اش را به لبخند تقلیل دهد.
_می دونی تو خیلی شبیه یه نفر تو زندگی منی.
همانطور که کنار درب بسته ی ماشینش ایستاده بود با لبخند کجی گفت :
_برادرم با تو مو نمی زنه.... اخماش، جدیتش، همین که هیچ وقت نمی شه رو لبش یه لبخند باشه.
سرم را بی حوصله کج کردم.
_دیرتون شد.
نگاهی به ساعت مچی مارکدارش انداخت.
_آخ آخ راست میگی..... یه دقیقه صبر کن....
بعد از درون کیفش یک کارت تبلیغاتی در آورد و با دوانگشت اشاره و وسط آن را سمت من گرفت.
_بگیرش اینو....
_این چیه؟!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #استوری | میشود برگردی…؟💔
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_145
_اینجا فروشگاه هایی هست که با ما همکاری می کنند.... یکیش سر همین خیابون اصلیه.... پیاده هم می تونی بری.... لطف کن برو بگو منو خانم فرداد فرستادن، بگو می خوام فرم شرکت فرداد رو به من بدید.
متعجب کارت را گرفتم و به آن نگاهی انداختم.
هنوز ذهنم درگیر کنجکاوی برای آن کارت تبلیغاتی بود که گفت:
_برو کارت تموم شد بیا شرکت اتاقم.
و خودش زودتر از من سمت کارش و شرکت رفت.
نگاهم روی آن R زیبایی که وسط کارت نوشته شده بود و نشان از یک برند تبلیغاتی داشت، ماند.
فرم شرکت و آن کارت تبلیغاتی!
اگر من استخدام شرکت شده بودم چرا باید فرم استخدام را از یک شرکت تبلیغاتی میگرفتم؟!
پای پیاده تا سر خیابان اصلی رفتم و دنبال آدرس همان فروشگاه گشتم.
و دیدم!
فروشگاه بزرگی با شیشه های بلند.
که جلوی شیشه های آن با چند ماکت کت و شلوار تزیین شده بود.
در اتوماتيک فروشگاه، با ایستادن من روی پله ی اول باز شد.
موزیک ملایمی در فضای فروشگاه پخش می شد و عطر خوش عودهای هندی اش، فضای فروشگاه را معطر کرده بود.
پسر جوانی شاید هم سن و سال خودم جلو آمد.
_بفرمایید....
_من از طرف خانم فرداد اومدم.... گفتن یه فرم شرکت رو بدید به من.
با کمال ادب و احترام کمی مقابلم خم شد.
_بله حتما جناب.... از این طرف بفرمایید.
همراه پسر جوان رفتم که گفت :
_من لارمی هستم و در خدمت شما.... لطفا سایز پیراهن تون رو بفرمایید.
متعجب پرسیدم:
_ببخشید سایز چی؟!!
_سایز پیراهنتون جناب.
مات و گیج حرفش شدم و دست و پا شکسته
_جواب دادم:
LX فکر کنم....
نگاهش روی اندامم چرخید.
_نه جناب.... شما به نظرم باید L باشید.....
این نمونه رو تن بزنید اگه اندازه باشه، سایز شما مشخص میشه..... بفرمایید اتاق پرو.
با همراهی لارمی تا خود اتاق پرو رفتم.
هنوز نمی توانستم دلیل این فرم شرکت و لباس و از زبان رامش هضم کنم که لارمی در اتاق پرو را بست و من مجبور به پوشیدن آن پیراهن مردانه شدم.
خیلی خوش دوخت و زیبا بود. گرچه ساده بود اما انگار نوع پارچه و دوختش با تمام پیراهن هایی که من داشتم فرق می کرد.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روحش شاد و یادش گرامی😭😭😭
❤️ #شبتون_شهدایی❤️
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
✨بِسْمِاللّٰهِالرَّحْمٰنِالرَّحیٖم✨
🌞صبح یعنی...
وسط قصه تردید شما
کسی از در برسد
نور تعارف بکند!✨
#سلامصبحتوندلانگیز🌻💛
16.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅به یاد شهید والامقام حاج قاسم سلیمانی...(شادی روح شهدا صلوات)
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
میدونے شرط تحول چیہ..؟
شرط تحول شناخت خداست
وقتے اللهُ بشناسے،
عاشقش میشوے!
♥️وقتے عاشقش باشے
گناھ نمیکنے
🔕و وقتےگناھ نکنے
📄امتحان میشوے
اگر قبول شدے🌱
شہید میشوے😞💔
سرباز #امامزمان
مثل #حاجقاسم
🌿🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_146
همان آینه ی اتاق پرو گویای تغییر فاحش من بود!
چقدر آن پیراهن به تنم می آمد. همین که در اتاق پرو را باز کردم، آقای لارمی جلو آمد و گفت :
_به به..... سایز خودتونه.... فقط می مونه کفش و شلوار.
_کفش و شلوار!
با لبخندی، مودبانه خم شد و با متری که در دست داشت، دور کمرم و قد شلوارم را گرفت.
هنوز از این دَک و پُزی که داشت برایم میساخت، متعجب بودم که گفت:
_تا شما برید طبقه ی بالا برای اصلاح مو و صورت، منم کفش و شلوارتون رو حاضر می کنم.
چشمانم دیگر داشت از حدقه بیرون می زد.
_اصلاح!.... اینا جز فُرم شرکته؟!
با لبخند نگاهم کرد.
_بله....
_برای همه ی کارمندای شرکت؟!
_ خیر.... برای مدیران رده بالا....
ولی من چرا؟!
من که نه کارمند شرکت بودم و نه مدیر رده بالا؟!
پوف بلندی کشیدم از این همه سردرگمی و ولخرجی به اسم فرم شرکت!
ناچار از پله های چوبی ته سالن سمت طبقه ی دوم رفتم.
چند صندلی اصلاح با آینه های بزرگ در سالن بزرگ طبقه ی دوم خودنمایی می کرد.
تا پایم را روی کفپوش های طبقه ی دوم گذاشتم، مرد میان سالی با فرم جلیقه و شلوار سمتم آمد.
_خوش آمدید جناب.... بفرمایید.
با همراهی اش تا نزدیک یکی از صندلی های سالن رفتم.
همانطور که داشت پیشبند دور گردنم می بست گفت :
_شنیدم صحبت های شما رو با همکارم.... تازه استخدام شدید؟
_نمی دونم.... حتما.
خندید.
_نمی دونید؟!.... خانم فرداد هر کسی رو اینجا نمی فرستن.
از درون آینه نگاهش کردم.
_مگه اینجا برای کارمندای شرکت نیست؟!
_نه.... معمولا مدیران رده بالا ی تمامی شرکت های جناب فرداد بزرگ اینجا میان.... حالا شاید این بار استثنا شده.
ابروهایم از تعجب بالا رفت.
پس چرا من؟!.... یک راننده ی ساده کجا و مدیران رده بالا کجا؟!
چرا رامش مرا اینجا فرستاد؟!
چرا همان روز اول فرم مارکدار شرکت را تن یک راننده ی شخصی کرد؟!
میترسیدم بیشتر از انکه من بخواهم حقم را از عمو و دخترش بگیرم، او برایم نقشه ای کشیده باشد!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هیچوقتازگذشتہییڪنفر
علیہشاستفادهنڪن؛
شایدتوبہڪرده،شایدخوبشده،پاڪشده
#تلنگـــــــر📌
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_147
تمام مدت اصلاح داشتم در میان هیاهوی پاسخ های ذهنی ام، دنبال یک پاسخ منطقی می گشتم که چرا من؟!
و نشد.... پیدا نشد پاسخی که مرا قانع کند.
اصلاح صورت و سرم تمام شد و آرایشگر صندلی ام را که به عمد پشت به آینه چرخانده بود تا سر و صورتم را پس از شستشو و سشوار نبینم، وقتی در آخرین مرحله ی کار سشوار را خاموش کرد، تابی به صندلی چرخداری که رویش نشسته بودم داد و مرا سمت آینه چرخاند.
باورم نمی شد!
این...... من بودم!
_چطوره؟!
سرم را به دو طرف، آهسته چرخاندم تا ته ریشی که برایم خط گرفته بود را کامل ببینم.
مدل موهایم را به طرف بالا سشوار کرده بود و خط ریش دو طرف صورتم را کشیده!
رده هایی از شانه، به عمد لای موهایم جا مانده بود و من هنوز مات و مبهوت خودم شده بودم.
تا آن روز هر بار باران، میگفت؛ قربون داداش خوشگلم برم ، اخم می کردم و دعوایش که چرا دروغ می گوید و هندوانه زیر بغلم می گذارد .
اما آن لحظه از دیدن تصویر پسر جوانی که با یک اخم جذاب در آینه نشسته بود و من باید باور می کردم که خودم هستم!، آنقدر شوکه شدم که میان همان جدیت و اخم، لبخند نیمه ای به لبم آمد.
_خدایی ته چهره ی خوبی هم داری.... برو پسرم مبارکت باشه.... ان شاء الله دامادیت.
برخاستم.
_ممنون....
به شوخی گفتم:
_دامادیم حتما میام اینجا.....
صدای خنده اش بلند شد.
_اگه تونستی بیا.... اینجا هر کسی رو راه نمی دیم... اینم سفارش خانم فرداد بوده.
با لبخند باز هم تشکر کردم و از پله ها پایین آمدم.
همان پسر جوان، همان آقای لارمی، با دیدنم ، سوتی زد زیر لب.
_خیلی تغییر کردید... بفرمایید جناب... کت و شلوار و پیراهن و کفش و کمربند.
نگاهم به روی کت و شلوار بود که جالباسی کت و شلوار را دستم داد و گفت :
_بفرمایید اتاق پرو... من پیراهن و کمربند و کفش رو براتون میارم.
متعجب پرسیدم:
_یعنی حالا.... حتما باید بپوشم؟
سری تکان داد.
_بله حتما.... خانم فرداد باید تایید کنند.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............