〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_149
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
به سمت آتلیه نگاه، یعنی همون آتلیهای که خانم فراهانی معرفی کرد، راه افتادم؛ از اون روزی که اینجا رو بهم معرفی کرده، کمتر میرم پیشش، یه بار که زنگ زدم بهش، مهلت حرف زدن بهم نداد و گفت:
-نو که اومد به بازار، کهنه شد دل آزار دیگه؟دیگه این طرفا نمیآی یاسمن خانم!
بعد هم با اظهار شرمندگی من، کلی خندید و انگار که شوخی کرده باشه گفت:
-قریونت برم ما که باهم این حرفا رو نداریم! بزار اونجا حسابی جا بیوفتی، اینجا واسه تو همیشه کار هست و درش به روی تو بازه!
مهربونتر از آرام، تاحالا ندیده بودم، خوش برخورد، باشخصیت، بامرام و معرفت!
به محض ورودم با یه دختر شیکپوشی روبرو شدم که به چهرهاش میخورد، دو الی سه سال ازم بزرگتر باشه.
با اخمای درهم میآد جلوی من میایسته و میگه:
-بفرمایین امرتون؟
این کیه دیگه! اینجا چیکار میکنه؟ تاحالا ندیدمش، جوری حرف میزنه انگار آتلیه باباشه.
_سلام!
با حالتی که یکمی زور قاطیشه میگه:
-علیک سلام!
نگفتم امروز قراره اوقاتم تلخ باشه؟
این برج زهرمار اینجا چی میخواد!
دستام و از جیب پالتوم درمیآرم، پوزخندی میزنم و میگم:
_من یکی از عکاسای این آتلیهام! عرض شما چیه؟
درکسری از ثانیه قرمز میشه و چشمهاش و درشت و کوچیک میکنه!
جوابی برای گفتن پیدا نمیکنه و به سمت اتاق خانم زارعی میره.
انگار ارث باباش و خوردم، اخماش و واسم توی هم میکنه و بیست سوالی ازم میپرسه! تازه درست و حسابی، سلامم نکرد!
به اتاقی که توش عکس بچهها رو میگیرن، میرم و یکم وسایل توش و مرتب میکنم و صحنه رو برای عکاسی، آماده میکنم.
حسنا رو باید یبار بیارمش اینجا، ازش عکس بگیرم بزنه به دیوار اتاقش، فندوق کوچولو.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_150
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
قربونش برم فسقلیم و! قالب تخم مرغی که بچهها میرفتن توش و عکس میگرفتن و برمیدارم و با خودم میگم:
_قشنگ قااالب حسناس! بیاد توی این، انگار جوجهای میشه که از تخم اومده بیرون.
-یاسمن؟
با صدای خانم زارعی سرم و برمیگردونم سمتش، لبخندی میزنم و با خوشرویی میگم:
_جانم؟
همون دختری که لحظه ورودم دیدمش کنار خانم زارعی میایسته.
-ماهلین دختر خواهرم و عروسمه!
با این حرف دختره سرخ و سفید میشه که ادامه میده:
-اگر من نباشم، یا حتی... درحضور منم، اگر ماهلین جان چیزی گفت، باید مثل من باهاش رفتار کنی و احترامشم نگه داری!
حس بدی بهم دست داده بود، یه حسی که انگار خانم زارعی داشت توبیخم میکرد که چرا اونجوری باهاش حرف زدم.
کمی مکث میکنه، روی مبلی که برای ارباب رجوع بود مینشینه و یه پاش و روی اون یکی میاندازه.
-از چندروز آینده پسرم و ماهلین، اینجا رو میگردونن! یعنی قراره به جای من، اینجا حضور داشته باشن و بالای سر بقیه باشن!
حسابی جا میخورم، از حالت تعجب میآم بیرون و بدون اینکه فضولی کنم فقط میگم:
_اطلاع نداشتم! چشم.
چشمهاش و به نشونه تایید باز و بسته میکنه.
-سعی کنید باهم دوستانه رفتار کنید! خیلی باهم کار دارید.
هرکاری میکردم نمیتونستم با دختره کنار بیام! به هم نمیخوردیم هیچ جوره و آبمون توی یه جوب نمیرفت، از همون دیدار اول فهمیدم!
معلوم نیست پسرش کیه که عروسش باشه! مردم چه پرتوقعن!
با چندتا نصیحت دیگه که نفهمیدم چی بودن، چون به حرفاش دقتی نمیکردم، آتلیه رو ترک کرد.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_151
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
دیگه واقعا خسته شده بودم.
امروز این منشی هم معلوم نیست چرا نیومده بود و من جاش وایساده بودم و تلفنای مردم و جواب میدادم.
حساب کتابای ارباب رجوع، عکاسیاشون، تحویل عکسا و همه و همه با من بود، و انگار ماهلین جان، عروس خانم هم که توی اتاق مدیریت، مگس میپروند!
بعد از ساعتها خانم از اتاق اومد بیرون و گفت:
-اینجا آبدارچی نداره؟
بعد یه نگاهی به من کرد و با لبخند مرموزی گفت:
-عزیزم تو که همه کارا رو انجام دادی یه اسپرسو هم واسه من درست میکنی، میآری اتاقم!
بعد هم رفت توی اتاق و در و بست.
چه سریع صاحب همه چی شد!
پولدار که باشی همینه دیگه!
آتلیه میزنی، بزرگ و مشهورش میکنی، روز و شب پاش وقت میذاری، کارمند براش میگیری؛
وقتی به یه جایی رسوندیش و سر زبونا اندختیش، هدیه میکنی به عروست! من از این مادرشوهرا تو کل عمرم ندیده بودم! نوبره واقعا!
دختره انگار کوزت گرفته! خودت پاشو برو یه قهوه واسه خودت درست کن! جوری دستور میده انگار نوکرشمم.
البته خانوووم، پرنسس تشریف دارن اصلا شاید قهوه درست کردن بلد نباشه!
چه احمقی اومده اینو گرفته، واقعا فکرم و مشغول کرده!
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_152
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
اصلا من که دیگه اینجا کاری ندارم برای چی موندم!
وسایلم و جمع میکنم و آماده رفتن میشم.
بدون اینکه در اتاقش و بزنم، چون هیچ کس توی آتلیه نبود، با صدای بلند جوری که بشنوه گفتم:
_من کاری واسم پیش اومده باید برم، فعلا!
بعد هم بدون اینکه بخوام جوابش و بشنوم، از آتلیه اومدم بیرون و تاکسی گرفتم به مقصد خونه.
به محض اینکه کلید و توی قفل در چرخوندم و وارد حیاط شدم، صدای خنده حسنا به گوشم خورد!
قربونش برم اینجاااست! پس سرگرمی امشبمونم جور شد!
تا در سالن و باز کردم با چشم دنبال حسنا گشتم و وقتی نگاهم به چهره شیطونش خورد از خود بیخود شدم و پریدم بغلش کردم و انداختمش هوا و گرفتمش.
-سلامت و خوردی، آبجی؟
مثل همیشه با انرژی لاینصف گفتم:
_سلاااام!
اونا هم شاد و خندون جوابم و دادن.
سایه نگاهی به شبنم و ایلیا میکنه و بعد با تاسف نگاهی به من میاندازه و میگه:
-تروخدا نگاه کن! مردم اینطوری میپرن تو آغ.وش یارشون! خواهر ما میپره بغل بچهآبجیش!
همه ریز میخندن و من بلند بلند:
_اینم از شانس ماعه دیگه! موقعی که شانس و تقسیم میکردن، ما رفته بودیم غاز بچرونیم!
با این حرفم همه ریزیز خندیدناشون تبدیل میشه به قهقهه.
تا آخرشب میگفتیم و میخندیدیم، خوشحال بودم چون امروز...
امروز که زیاد خوب نگذشت اما به هرحال! فردا پنجشنبه بود و بازم کلاس نداشتم، میخواستم اول برم آتلیه آرام جون.
از اون روزی که من و به این خانم زارعی معرفی کرده بود، یه تشکر درست و حسابی ازش نکرده بودم.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_153
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
بلند میشم میرم وسایل یه جعبه شیرینی سه کیلویی رو مهیا میکنم.
یه شیرینی خوش رنگ و لعاب و خوشمزهای درست کردم که خودم دلم نمیآد بخورمش!
قربون این استعدادای نهفتهم برم!
با خودم گفتم خب اینا یکم زیاده... یکمش و میچینم توی یه ظرف خوشگل و میبرم توی سالن.
سایه اینا و شبنم، با دیدن شیرینی گل از گلشون شکفته میشه و اشتهاشون باز!
به به و چه چهی میکنن و ته ظرف و درمیآرن.
منم هیچی نمیگم از اینکه از شیرینیا بازم هست، چون اگه میگفتم هیچی برای فردا نمیموند!
***
_مامان میگم زشت نیست جعبه نداره؟...
بعد خودم جواب خودم و میدم:
_اصلا بهش میگم خودم درست کردم!
مامان ریلکس و بیخیال، میگه:
-نه بابا چه عیبی داره! مطمئنم کلی هم خوشش میآد!
شیرینیها رو تو بهترین ظرفی که داریم، میریزم و بعد از خداحافظی از مامان، راه میوفتم.
وقتی میرسم به آتلیه آرام، خشکم میزنه؛ چرا درش بستهس؟
وای نکنه امروز تعطیل کرده باشن؟
زحماتم به باد میره که!
زحمات هیچی، از خوابم زدم بیام یکم واسه رسیدن به ماشینم تلاش کنم که انگار قسمت نشد!
وقتی میرم جلو و با همین چشمام میبینم که امروز و تعطیل کردن،
ناامید میخوام برگردم خونه، اما یهو یادم میآد امروز پنجشنبهست و آتلیه نگاه حسابی شلووغ!
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_154
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
از اوناش نیستم که بخوام بهونه بیارم و از زیر کار در برم!
همیشه عاشق اون دسته آدمهایی بودم که سفت و سخت میچسبیدن به درس و مشق و کارشون!
یه آدم باپشتکار، که هیچوقت بیخیال هدفاش نمیشه؛ حتی اگه سالها طول بکشه تا به هدفش برسه، مهم اینه مقصد مشخصی و انتخاب کرده و تو جادهاش حرکت میکنه.
همین افتادن تو مسیره که سخته، بقیهش و باید بسپاریم اول به خدا، بعد به خودمون و اراده و پشتکارمون!
اون دسته آدمایی که عاشق میشدن، بیشتر برام جنبهی طنز داشتن تا درام.
عشق و عاشقی؟ همهش کشک و دوغه!
یکی یه چیزی میگه و بقیه به تبعیت از اون، اسم الکی روی چیزی میذارن، براش فلسفه میبافن و هزار تا فکت و فلان و بهمان میآرن که این چیز وجود داره، اما کسی مثل من، اگه نخواد نمیتونه قبول کنه!
حالا تو هی آب تو هاون بکوب!
چیه آخه... عاااشق شدن، موفقیت حتی اسمشم آدم و به وجد میآره، چه برسه به رسیدن بهش!
به خودم اومدم و دیدم سوار تاکسیام و راننده داره بهم میگه که پیاده شم.
من کی تاکسی گرفتم؟ کی رسیدم؟
پیاده میشم و در تاکسی و میبندم.
قدم زنان به سمت ساختمون آتلیه نگاه میرم.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_155
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
امروز روز تعجب کردن منه!
چرا برعکس همیشه که پنجشنبه ها شلوغ بود، هیچ کس اینجا نیست؟
هرچی چشم میچرخونم نه اون دختره ماهلین و میبینم، نه منشی، و نه خانم زارعی رو!
در اتاق مدیریت بستهس، حتما کسی توشه که در و بسته دیگه! به سمت اتاق پا تند میکنم، چند تقهی ریزی به در میزنم و بدون شنیدن جواب وارد اتاق میشم.
یه پسری هست که چهارشونه و خوشتیپه، اما عیبی که داره اینه که پشتش به منه!
اما از لباساش معلومه چقدر خوشتیپه!
وایسا ببینم! شاید این همون پسر خانم زارعیه؟ آره، آره حتما!
چند سرفهی الکی میکنم، اما سرش و از عکسهایی که جلوشه بیرون نمیاره که نمیاره.
یه چندتا اهم اهمی هم میکنم اما افاقه نمیکنه!
این زبون خوش حالیش نیست! البته منظورم زبون بی زبونی بود، هرکاری کردم نفهمید پس باید با زبون خوش حالیش کنم!
_ببخشید پشتم به شماست!
چندثانیه میگذره بدون اینکه جواب بده، عکسا رو از جلوی صورتش میگیره پایین.
بعد چندثانیهی طولانی دوباره عکسا رو نگاه میکنه و با پررویی تمام میگه:
-گل پشت و رو نداره!
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
سلامم و درود🌱
پارتای جدید و جذاب تقدیم نگاهتون😍
https://gkite.ir/es/10356979
واسه شنیدن حرفاتون من اینجاما💆🏻♀♥️
همهی پیامهاتون رو میخونم✨
جواب سوالهای پرتکراری که دیدم داخل پیامها: 👇🏻🤍
دوستان رمان +500 پارته و کامل تایپ شده.
امکان بیشتر پارت دادن و طولانیتر نوشتن، واقعا نیست🥲
درمورد رمان خانم یگانه، لطفا و خواهشا دیگه سوال نپرسید!
من چندبار باید بگم که دست من نیست واقعا جوابتون! 🙂
من فقط رمانمو داخل این کانال میزارم و باقی چیزها هم سنجاق کردم.
اگر گلایه هست چرا به من میگید؟!
بعد از چندین روز و چندین پارت، وقتی یه ناشناس میزارم، تا نظرتون و درمورد رمان بخونم، خستگی به تنم میمونه، با خودم میگم کاش کلا ناشناس نمیگذاشتم!
همش درمورد رمان قبلی... باور کنید جوابتون توی پیام سنجاق شده هست!!
این ناشناس آخریشه. اگر حرفی صرفاااا درمورد #برندهی_عشق هست میشنووم♥️
باقی عزیزان هم که رمان و دوست دارید، خوشحالم که به دلتون نشسته... تا آخر بمونید مطمئنا عاشقش میشید✨🌱
📨 #پیام_جدید
📝 متن پیام : سلام درود بر شما نویسنده توانا
خسته نباشید
ممنون برا رمان خیلی خوبتون(برنده عشق)
درسته که 500 پارت بیشتر نیست وخب شاید یکم بیشتر
ولی اگر مقدوره یکم پارت هارو طولانی تر کنید من خودم تا میخوام بخونم تموم میشه. ... انقد خوبه
قلم شما خیلی برای ما محبوبه ای کاش شما همبه درخواست ما توجه کنید پارت هارو طولانی تر و همچینین بیشتر کنید
با تشکر
درپناه ایزد منان باشید همیشه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🗓 = 1403/10/29
🆔 @gkite_ir
___
سلام و نور✨
خیلی خوشحالم که اینو میشنوم، خیلی زیاد!
واقعا بعضیاتون به من خیلی زیاد محبت دارید♥️
عزیزان چون پارتها از قبل نوشته شده، من نمیتونم کوتاه یا بلندشون کنم🥲
و اینکه قراره روزی 2پارت داشته باشیم تا این یه فرصتی باشه برای اینکه خانم یگانه دوباره بتونن ادامهی رمان رو پارتگذاری کنن✨🌱
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_156
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
منکر این نمیشم که صداش بییش از حد آشنا بود، انگار هرروز صداش و میشنیدم.
وقتی میچرخه به طرف من، عین برق گرفته ها صاف سرجام میایستم.
الله اکبر!
این همه آتلیه، این همه عکاس، این همه پسر تو دنیا!
من باید با این دیو دو سر روبرو بشم همش؟
نکنه... نکنههه این پسره خانم زارعیه؟
گمون نمیکنم اون باشه، پس تو اتاق مدیریت چیکار میکنه؟ شاید آبدارچی باشه! آخه احمق به تیپ و قیافه این میآد آبدارچی باشهه!؟ عقلم پاره آجر برداشته! الان بگن دو دو تا چندتا میشه، میگم بیست تا! در این حد آچمز شدم.
-تو باید یکی از عکاسای اینجا باشی درسته؟
_سلام!
آخه یکی نیست بگه تو که به خانواده خودت سلام یادت میره بکنی، برای چی به کسایی که بهت سلام نمیکنن سلام میدی!
خب البته دست خودمم نیست، وقتی هول میشم سلام میکنم، البته نه همیشه، فقط اول صحبتا!
_کاملا درسته! یکی از عکاسای حاذق و زبردست اینجا!
انگار هردوتامون تعجب و گذاشتیم کنار و با اینکه هردوتامون الآن توی یه محل کاریم کنار اومدیم!
-خب خانم زبردست!...
رفت پشت میز و یه برگه از لای برگههای دیگه بیرون کشید و اومد جلو و برگه رو داد دستم.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_157
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
متعجب به محتوای برگه خیره شده بودم.
_این چیه؟
خیلی خونسرد میگه:
-فرم استخدام!
با صدای نسبتا بلند و پر از اعتراضی میگم:
_اما من قبلا یه بار اینجا استخدام شدم!
کم مونده بود پا به زمین بکوبم، اما خیلی خودم و کنترل کردم.
پس حدسم درست بود! پسر خانم زارعیه!
-خودت داری میگی قبلا! همونطور که میدونی، از الآن مدیریت اینجا با منه! و کسی روی حرف من حرف نمیآره!
از شدت عصبانیت دستام و مشت کرده بودم و دندونام و روی هم میساییدم.
-باز شدی لبو که! خب زیادی حرص نخور!
لب گزید و چشمهاش و ریز کرد و با صدای ملایمتری گفت:
-خب... من شرط دارم واسه موندنت اینجا!
چشمهام و درشت میکنم و منتظر ادامهی حرفاش میشم:
-میدونی که کم عکاس زبردست نریخته واسهی همچین آتلیهای! برای ما اولویت کسیه که بیشترین احتیاج و به این کار و پولش داشته باشه.
باز هم مثل اون اوایل دست گذاشته بود روی نقطه ضعفم.
هیچی نگفتم و همچنان منتظر ادامه حرفاش بودم.
-اگر میخوای این فرصت و از دست ندی، کشکی کشکی هم نمیشه باشه که!
همینجا حرفش و با عصبانیت قطع میکنم و میگم:
_آتلیهتون ارزونی خودتون! عمرا بتونم با یه آتلیهای که تو توش وجود داشته باشی کنار بیام.
-آ آ! نمیشه!...
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️