eitaa logo
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
1.7هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
640 ویدیو
0 فایل
--------♥️🔗📜----^^ #حاج‌قاسم‌سلیمآنی⟀: همان‌دخترکم‌حجاب هم👱🏻‍♀ࡆ• دختر‌من‌است🖐🏼ࡆ• دخترماوشماست ♡☁️ #قدرپدررامیدانیم:)🌱🙆🏻‍♀️ ارٺـباٰطـ📲 بـآ مـآ؛ @A22111375 🍃°| ادمین تبادل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 داستان # فنجانی_چای_با_خدا دلدادگانی که از همه جای دنیا به سمت منبعی معلوم میدویدند.. یکی برهنه .. دیگری باچند کودک ..آن یکی سینه کشان ..گروهی صلیب به گردن وتعدادی یهودی پوش .. و من میماندکه حسین، امام شیعیان است یا پیشوای یهودیان ومسیحیان ؟؟؟انگار اشتباهی رخ داده بود وکسی باید یاد آوریشان میکرد که حسین کیست .. گام به گام اهل عراق به استقبال می آمدند و قوت روزانه شان را دست و دلبازانه عرضه ی میهمان حسین میکردند..وبه چشم دیدم التماسهای پیرزن عرب را به زائران، برای پذیرایی در خانه اش.. این همه بی رنگی از کجا میآمد ؟؟چرا دنیا نمیخواست این اسلام را ببیند و محمد (ص) را خلاصه میکرد در پرچمی سیاه که سر میبرید وظالمانه کودک میکشت .. من خدا را در لباس مشکی رنگ زائران.. پاهای برهنه وتاول زده شان .. آذوقه های چیده شد در طبق اخلاص میهمانوازان عرب وچای پررنگ وشیرین عراقی دیدم .. حقا که چای های غلیظ وتیره رنگ اینجا دیار ، طعم خدا میداد.. گاهی غرور بیخ گلویم را فشار میداد که ایرانیم که این خاک امنیتش را بعد از خدا وصاحبش حسین مدیون حسام و دوستان ایرانی اش است ..و چقدر قنج میرفت دلم . امیر مهدی مدام از طریق تلفن جویای حال و موقعیت مکانی مان بود وبه دانیال فشار میآورد تا در موکبهای بعدی سوار ماشین بشویم ، اما کو گوش شنوا.. شبها در موکبهایی که به وسیله ی کاروان شناسایی میشد اتراق میکردمو بعد از کمی استراحت راه رفتن پیش میگرفتیم.. حال وهوای عجیبی همه را مست خود کرده بود. گاهی درد وتهوع بر معده ام چنگ میزد ومن با تمام قدرت رو به رویش می ایستادم .. قصد من تسلیم وعقب نشینی نبود .. ودانیال در این بین کلافه حرص میخورد ونگرانی خرجم میکرد.. بالاخره بعد از سه روز انتظار ، چشم مان به جمال تربت حسین (ع)روشن شد ونفس گرفتم عطر خاکش را.. در هتل مورد نظر اسکان داده شدیم وبعد از غسل زیارت عزم حرم کردیم پا به زمین بیرون هتل که گذاشتیم زیارت را محال دیدیم .. مگر میشد از بین این همه پا حتی چشمت به ضریحش روشن شود ؟؟دانیال از بین جمعیت دستم راکشید وگفت که به دنبالش بروم.. شاید بتواند مسیری برای زیارت بیابد .. ومن ناامید دست که هیچ ، دل دادم به امید راه یابی برادر .. روبه روی میدانی که یک مشک وسطش قرار داشت ایستادیم (اینجا کجاست ؟؟)دانیال نگاهی به اطراف انداخت (میدون مشک.. حرم حضرت عباس اون طرفه.. نگاه کن..)عباس .. مردی که نمیتوانستم درکش کنم ..اسمش که می آمد حسی از ترس و امنیت در وجودم میپیچید .. عینیت پیدا کردن واژه ی جذبه.. دانیال دستم را در مشتش گرفت و فشرد.. خیره به مشک پرآب خواسته دلم را به زبان آوردم (نمیشه یه جوری بریم توحرم نه ؟؟خیلی شلوغه ..)صدایش بلند شد (من میبرمت .. اما این رسمش نبودا بانو..)نفسم از شوق بند آمد به سمتش برگشتم، امیر مهدی من بود ، با لباسی نیمه نظامی ومو هایی بهم ریخته .. اینجا چقدر زود آرزو ها برآورده میشد .. اشک امان را بریده بود واو با لبخند نگاهم میکرد (قشنگ دقمون دادی تا رسیدی ..) _دارد.. @Shahadat_dahe_haftad 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 داستان _چای_با_خدا دیدن حسام آن هم درست در نقطه ی صفردنیا،یعنی نهایت عاشقانه ها..دستم راگرفت وبه گوشه ایی از خیابان برد. ومن بی صدا فقط وفقط در گنگی شیرینم تماشایش کردم.خستگی درصورت وسفیدی به خون نشسته ی چشمانش فریاد میزد..راستی چقدراین لباس های نیمه نظامی،مردم راپرجذبه ترمیکرد..دوستش داشتم،دیوانه وار..ایستاد بالبخندی برلب و سری کج شده نگاهم کرد ( خب حالادیگه جواب منو نمیدی؟؟حساب اون دانیالو که بعدا صاف میکنم..اما باشماکاردارم..) به اندازه تمام روزهای ندیدنش،سراپا چشم شدم.ازدرون کیسه ی پلاستیکی که دستش بود،پارچه ایی مشکی بیرون آورد وبازش کرد.چادر بود،آن به سبک زنان عرب...لبخندزد(اجازه هست؟؟)بازهم مثل آن ساق دست.اینبارقرار بود که چادر سرم کند؟؟نماد تحجرو عقب ماندگی برای سارای آلمان نشین...؟؟چادر را آرام وبا دقت روس سرم گذاشت و آستین هایش را دستم کرد.یه قدم به عقب برداشت وباتبسمی عجیب تماشایم کرد.سری تکان داد (خانوم بودی..ماه بانوشدی..خیلی مخلصیم.تاج سر.. )خوب بلد بود به مسیری که دوست داشت هدایتم کند.بدون دعوا..بدون اجبار..بدون تحکم..رامم کرده بود وخودم خوب میدانستم..وچه شیرین اسارتی بود این بنده گی برای خدا..ودر دل نجوا کردم که "پسندم هرچه را جانان پسندد"این که دیگرتاج بندگی بود..روبه رویم ایستاد.شال را کمی جلو کشید وآرام زمزمه کرد (شماعزیزدل حسامیااا..راستی زبونتونو پشت مرزای ایران جاگذاشتین خدایی نکرده؟؟ )خندیدم (نه ...دارم مراعات حال جنگ زدتو میکنم.. ) صورتش با تبسمهای خاص خودش، زیباتر از همیشه بود (خب خدا رو شکر.. ترسیدم که از غم دوریم زبونتون بند اومده باشه.. که الحمدالله از مال من بهتر کار میکند ..) چادر م را کمی روی سرم جا به جا کردمو نگاه به تن پوشیده شده ام انداختم ( اونکه بله. شک نکن. راستی داداش بیچارم کجاست..؟؟این چرا یهو غیب شد؟؟یه وقت گم و گور نشه ..) دستم را گرفت به طرف خیابان برد ( نترس.. بادمجون بم آفت نداره..اونوداعشیام ببرن؛سر یه ساعت برش میگردونن..میدونه ازدستش شکارم،شمارو تحویل دادو فلنگو بست..)فشار جمعیت آنقدر زیاد بود که تصور رسیدن، محال مینمود.. کمی ترسیده بودم و درد سراغ معده ام را میگرفت. حسام که متوجه حالم شد در گوشه ایی مرانشاند. ( همین جا بشین میرم برات آب بیارم.. اینجا این وقت سال اینجوریه دیگه..) دستش را کشیدم واو کنارم نشست (نمیخواد..الان خوب میشه..چیزی نیست..) کاش میشد حداقل از دور چشمم به ضریح پسران علی میفتاد. این همه راه آمدن وهیچ؟؟ بغض صدایم رابم کرده بود ( یعنی هیچ جوره نمیشه بریم تا من بتونم ضریحشونو ببینم؟؟) دستم را میان مشتش گرفت ( نبینم گریه کنیااا..من گفتم میبرمت، پس میبرم.. امشب، شب اربعینه..خیلی خیلی شلوغه.. تقریبا ۲۴ میلیون زائراینجاست..از همه جای دنیا اومدن، تک تکشونم مثه شما آرزوشونه که حداقل فقط امشب بچه های موکب علی بن موسی الرضا خانوما رومیبرن واسه زیارت.. ان شالله بااونا میبرمت داخل..قول ) وقولهای این مرد، مردانه تراز تمام مردانه های جهان بود.با دانیال تماس گرفت و مکان دقیق مان را به او گفت.کاش میشد کا نرود ( میخوای بری؟؟ نرو..) بیسکوییتی از جیبش بیرون آورد و باز کرد ( بخور..بایدبرم،ناسلامتی واسه ماموریت اینجاما..اماقول میدم امشب خودمو بهت برسونم..باید دوتایی باهم بریم واسه زیارت آقا.. کلی حاجت دارم که تو باید واسم بگیریشون.. ) نفشی عمیق و پرسوز کشیدم.من کجای عاشقی این بچه سید قرارداشتم که لیاقت پا درمیانی داشته باشم. _دارد.. @Shahadat_dahe_haftad 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 داستان _صد_و_سه صدای پوزخندم بلند شد (من؟؟من انقدر سیاهم که دعام تا سقف اتاقم بالا نمیره..) زانویش را بغل کرد و به رویش خیره شد (تو؟؟تو انقدر سفیدی که من بچه سید، یه عمر واسه اومدن به اینجا نذرو نیاز کردمو تو فقط هوسش از دلت گذشتو اومدی ..)بودن کنار دوست داشتنی ترین مرد زندگیم ، وسط زمین کربلا.. شنیدن یا حسین خوانی وگریه های بی ادا.. حالی بهشتی تر از این هم میشد ؟؟دانیال آمد با چشمانی متعجب شده از چادر روی سرم.. به سمتم چرخید (ظاهرا دیگه از دست رفتی سارا خانوم.. رشته ایی بر گردنم افکنده دوست.. میکشد هر جا که خاطر خواه اوست..) وحسام به آغوشش کشید .. بماند که چه زیر گوشش پچ پچ کرد و برادر بیچاره ام قیافه ایی مثلا ترسیده به خود گرفت وکامم شیرین شد از خوشبختیم ..خوشبختی که حتی به خواب هم نمیدیدم . هرگز نداشتمو حالا نفس به نفس هم آغوشش بودم..حسام مرا به دانیال سپرد ورفت.. به هتل رفتیم و بعد از کمی استراحت ساعت یازده شب درست در مکانی که امیر مهدی گفته بود حاضر شدیم .. آسمان تاریک اما گنبد طلایی رنگ حسین میدرخشید..قیامت برپا بود ومن با چشمم میدیدم دویدن و بر سر و سینه کوبیدنهای عاشقانه را.. پرچمهای عظیم وقرمز رنگ منقش به نام حسین در آسمان میچرخید وانگار فرشتگان با بالهایی گرفتار آتش به این خاک هجوم آورده بودند..مسیحی اشک میریخت .. خاخام یهودی میبارید .. دانیال سنی حیران ودلباخته میشد.. وشیعه ی علی ، میسوخت و جنون وار خاکستر میشد..خدایا بهشت را بخشیدم ، این ساعت را به نامم بزن‌.. گیج وگنگ سر میچرخاندم و تماشا میکردم.. زمین طاقت این همه زیبایی را یکجا داشت؟؟اشک ، دیدم را تار میکرد ومن لجوجانه پرده میگرفتم محض عشق بازی دل ، چشم و گوش ..باید ظرف نگاه پر میشد..پر از ندیده هایی که دیده بودم ‌وشاید هیچ وقت دیگر نمیدیدم.حسام نفس نفس زنان آمد . حال پریشانم از صد فرسنگی نمایان بود.. دانیال وحسام کمی حرف زدند و امیر مهدی دستانم را در انگشتانش قفل کرد و به دنبال خود کشید، قدم به قدم همراهش میکردم واو کنار گوشم نجوا کرد (حال خوبتو میخرم بانو) و مگر میفروختمش ؟حتی به این تمام دنیام ..(من مفاتیح الجنان را زیر و رویش کرده ام نیست یک حرز و دعا اندر دوام وصل تو..) _دارد.. @Shahadat_dahe_haftad 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 داستان چای _با_خدا _صد_و_چهار دستم رامحکم گرفته وبه دنبال خود میکشاند.البته حق داشت،هجوم جمعیت انقدر زیاد بود که لحظه ایی غفلت،گم ات میکرد.من درمکانی قرارداشتم که ۲۴میلیون عاشق رایکجا میهمانی میداد.حسام به طرف گروهی ازجوانان رفت و دستم را به نرمی رها کرد.چندمرد جوان حسام را به آغوش کشیدند و با لهجه ایی خاص سلام احوالپرسی کردند.حسام،من راکه با یک قدم فاصله پشتش ایستاده بودم به آنها معرفی کرد و روبه من گفت ( این برادرا ازموکب علی بن موسی الرضان.. ازمشهداومدن.. بچه های گل روزگارن.. ) پس مشهدی بودند. آرام سلام کردم وشال وچادرم را کمی جلوکشیدم. پیرلهن حسام خاکی رنگ بود وشلوارش نظامی. ازکم ومیف کارها پرسید و یکی از پسرها با ادب وصمیمیتی خاص برایش توضیح میداد (سیدجان.. همه چی ردیغه.. ساعت یازده ونیم حرکت میکنیم.. خانوما رو اونور جمع کردیم تابرادرا دورشون حلقه بزنن.. انشالله شما وخانمتون هن تشریف میارین دیگه..؟؟) چقدرلذت داشت، خانم امیرمهدی سید بودن..حسام سری به نشانه تایید تکان داد وما حرکت کردیم.امیرمهدی جمعیتی از خانومها را نشانم داد.کمی تردید درچشمانش بود (سارا جان.. خانومم.. مطمئنی که میتونی بری داخل؟؟ یه وقت حالت بد نشه.. فشار جمعیت خیلی زیاده هاا..) ومن با روی هم گذاشتن پلکهایم، اطمینان را به قلبش تزریق کردم.خانومها در چند صف چسبیده به هم ایستادند..طنابی به دورشان کشیده شد وزنجیره ایی ازآقایان اطرافشان را گرفتند.یکی ازآن مردها حسام بود که پشت سرم ایستاده. و مجددا زنجیره ایی جدید از مردها پشت سر حلقه ی امیر مهدی و دوستانش تشکیل شد. شور عجیبی بود. هیچ چشمی،جز حرم یار را نمیدید ودلبری نمیکرد.. تمام نفسها عطر خدارا میدادند وبس.. میلیمتر به میلیمتر حرکت میکردیم وبه جلو میرفتیم حسی ملسی داشتم.. حسام نفس به نفس حالم را جویا میشد ومن اشک به اشک عشق میدیدم وحضور پروردگار را.. سیل مشتاقان و دلدادگان به حدی زیاد بود که مسیر چند دقیقه ایی را چند ساعته طی کردیم.. ساعت یازده و نیم به سمت داخل حرم حرکت کردیم و ساعت سه نیمه شب پا در حریم گذاشتیم. چشمم که به ضریح افتاد، نفسم بند آمد.. بیچاره پدر که تمام هستی اش را کور کرد.. مگر میشد انسان بود واز فرزند علی متنفر؟؟ اشک امانم را بریده بود و صدای ناله و زاری زوار؛موسیقی میشد در گوشم.. اینجا دیگر انتهای دنیا بود.. مم ملوانی را در عرشه ی کشتی دیدم که طوفان را رام میکرد ودریا بستر آسایش.. اینجا همه حکم ماهیان طالب توری را داشتند که سینه میکوبند محض صید شدن.. وحسین، رئوف ترین شکارچی بود.. ماندنمان به دقیقه هم نکشید که در مسیر گام برداشتنهای آرام و مورچه ایی مان به طرف خروجی دیگر حرم متمایل شد.. چند مرتبه فشار جمعیت، قصد ازهم پاشیدن دیوار مردان نگهبان اطرافمان را داشت و موفق نشد.. دارد.. @Shahadat_dahe_haftad 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
.❤️ بسم رب العشق❤️ رمان آرزوی دست هایم....🕊 از تنگنای محبس تاریکی، از منجلاب تیره این دنیا بانگ پر از نیاز مرا بشنو، آه ای خدا ی قادر بی همتا یکدم ز گرد پیکر من بشکاف بشکاف این حجاب سیاهی را شاید درون سینه من بینی این مایه گناه و تباهی را، دل نیست این دلی که به من دادی در خون تپیده آه رهایش کن یا خالی از هوی و هوس دارش یا پای بند مهر و وفایش کن تنها تو آگهی و تو می دانی اسرار آن خطای نخستین را تنها تو قادری که ببخشایی بر روح من صفای،نخستین را آه ای خدا چگونه ترا گویم کز جسم خویش خسته و بیزارم هر شب بر آستان جلال تو گویی امید جسم دگر دارم از دیدگان روشن من بستان شوق به سوی غیر دویدن را لطفی کن ای خدا و بیاموزش از برق چشم غیر رمیدن را عشقی به من بده که مرا سازد همچون فرشتگان بهشت تو یاری به من بده که در او بینم یک گوشه از صفای سرشت تو یک شب ز لوح خاطر من بزدای تصویر عشق و نقش فریبش را خواهم به انتقام جفاکاری در عشقش تازه فتح رقیبش را آه ای خدا که دست توانایت بنیان نهاده عالم هستی را بنمای روی و از دل من بستان شوقگناه و نقش پرستی را راضی مشو که بنده ناچیزی عاصی شود بغیر تو روی آرد راضی مشو که سیل سرشکش را در پای جام باده فرو بارد از تنگنای محبس تاریکی از منجلاب تیره این دنیا بانگ پر از نیاز مرابشنو آه ای خدای قادر بی همتا با صدای شکسته شدن چیزی از خواب پریدم و سراسیمه از اتاقم خارج شدم . نگاه به اطرافم کردم ظاهرا یکی از گلدونای توی سالن توسط یسنا افتاده و شکسته بود فریادی کشیدم و با داد طوری که دیوارایه خونه داشت ب لرزه درمیومد 😐 گفتم حواست کجاست؟؟؟! دست و پا چلفتی احمق ... مامان داشت بهمون نگاه میکرد ! برگشت سمتم و با لحن نسبتا تندی گفت چته؟؟!شکسته که شکسته چرا سرش داد میزنی خجالت بکش😡 پوزخندی بهش زدم و برگشتم به اتاقم... روی صندلی نشستم و سرمو با دستام گرفتم اینم از صبح شنبه امون 😏هه روزی که با دیدن قیافه نحس یسنا شروع بشه یعنی اووووج بدبختی ♀ نگاهی به ساعت روی میزم انداختم عقربه ها ساعت ۸ صبح رو نشون میدادن از روی صندلی چرمم بلند شدم لباس خوابمو با یه تاپ و شلوار سرمه ای عوض کردم و از اتاق رفتم بیرون.. طولی نکشید که وارد دسشتشویی شدم.. آبی ب صورتم زدم برخورد اب خنک با پوستم روحم رو جلا میداد 😌 نگاهی به عکس دختر توی اینه میندازم دختری با پوستی سفید چشمانی مشکی و لبهای غنچه ای قرمز و دماغی کوچک که توی زیبایی زبانزد همه ی دوست و فامیل و اشناس😌 ... از پله ها اومدم پایین و وارد اشپزخونه شدم وبا نگاه عمیق اما سریع یه دور اشپزخونه رو از نظر گذروندم همه چی ب ظاهر خوب میومد😐 سلامی به پروین و مادرم که مشغول حرف زدن بودن کردم .. پروین با نگاه مهربونش مدت کوتاهی بهم خیره شد وبا خوشرویی جوابمو داد مامان فقط سری تکون داد و دوباره مشغول کارش شد☹️ پروین: سلام مستانه جان دخترم صبحت بخیر☺ بشین الان صبحانه اتو حاضر میکنم _ممنونم پروین جون 😘 روی صندلی نشستم و به مادرم که مشغول درست کردن شیرینی زنجبیلی بود نگاه کردم ... دارد @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری #شهیدمدافع_حرم 😔
🍃بسمـ رب شهدا والصدیقین 🍃 😍❤️ مکان و زمان شهادتش را می دانست😭 هروقت که باهم صحبت می کردیم ، سعی داشت منو با یه شهید آشنا کنه... زندگی نامه شهید ، نحوه شهادت ، رفتار و اخلاق و منش شهید و... چون علاقه زیادی به داشت ، اول درباره شهید بیضائی گفتیم. ازم پرسید: درباره ش چی میدونی؟ برام تعریف کن! منم یکم اطلاعاتی که درباره شهید داشتم رو به محمدرضا گفتم. جاهایی که اشتباه بود رو اصلاح میکرد.اطلاعاتش واقعا کامل بود. انگار سیره و منشش ، خودِ خودِ سیره و منش شهید بود... بعد درباره ، ، و گفتیم. این ها رو می شناختم... تا این که اسم شهدایی رو گفت که تاحالا به گوشم هم نخورده بود! ، ، ... وقتی به شهید نوروزی رسیدیم ، دل نداشت نحوه شهادتش رو بهم بگه... قرار شد گلزار شهدا سر مزار هرکدومشون بریم و برام تعریف کنه... اما...😔 راه شهدا رو پیش گرفت و به دیدارشون شتافت... 🌹 دارد... @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری #شهیدمدافع_حرم 😔
🍃بسمـ رب شهدا والصدیقین 🍃 😍❤️ که زمان و مکان شهادتش را می دانست😭 شب گذشته بود ک به همراه و تعدادی از به محمدرضا رفتیم. صحبت ها و های  شهید و شوخ طبعی #شهید عزیز حال همه ما رو عوض کرده بود. صحبت هایی از مادر عزیز که از هوشیاری محمد رضا از دوسال قبل از خبر میداد. صحبت هایی که واقعا حال مارو دگرگون کرد این بود که خانواده محمد بعد از شهادت به اتاقش میرن برای جمع کردن وسایلش که میبینن کل وسایل جمع شده یه جعبه میشه. مادر محمد میگفت این آخریا میدیدیم لباس های زیادی میپوشید موقع بیرون رفتن و موقع بازگشت به خونه یه پیراهن فقط تنش بود. محمد حتی لباس های خودش رو به عده ای اهدا کرده بود. حتی از لباس هاش هم دل کند و رفت. یا خوابی ک مادر استوار محمد رضا تعریف کرد از این ک محمد بالا سر مزار نشسته و با گل های پرپر در حال درست کردن بیضی مانندی به دور اسم شهید جهان آراست وقتی از خواب بیدار میشن از شهید سراغ فیلم های محمد رضا رو میگیرن که بالاخره یه فیلمی دقیقا به همون شکل محمد رضا بالا سر شهید جهان آرا نشسته داره باگل دور اسم شهید جهان آرا گل درست میکنه... و جالب تر از اون این که در فیلم مکالمه ای به این مضمون بین شهیددهقان و خواهرشون رد و بدل میشه محمد رضا:دعا کن شهید بشم خواهر شهید:چه خودشم تحویل میگیره حالا کجا شهید میشی!؟ محمدرضا:دمشق خواهر شهید: اونوقت دمشق کجا میره؟ محمد رضا:حلب😭😢 (این مکالمه برای دوسال قبل از شهادته) 🌹 ⇦★{شادی روح تمام مدافعین حرم صلوات}★⇨ دارد... @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣