eitaa logo
حرکت در مه
193 دنبال‌کننده
442 عکس
75 ویدیو
58 فایل
دربارۀ داستان و زندگی
مشاهده در ایتا
دانلود
حرکت در مه
🔰 آزادی معلم 🔷🔹 افسوس كه ما، پيش از آن كه از آلودگى‏ ها پاك شده باشيم بر خويش عطر پاشيده‏ ايم و خو
این علی صفائی عشق است، عشق! نمی‌دانم در این دوران چه‌طور شبیهِ این آدم‌ها پیدا می‌شوند. مرزهای انسانیت را درمی‌نوردند و عالم باعمل‌اند...
نویسنده قبل این‌که بخواهد بفهمد چه‌طور باید بنویسد باید خودش را مصفی کند و آن‌گاه نهرهایی از عسل را روانۀ دیدِ مخاطب کند. اما چه کنیم؟ ما قبرستان‌نشینان عادات سخیف هستیم... .
اضافه کنید به همۀ این‌ها کبر و حرص و غرور و بعد حسادت و ... و .... و .... ای بابا! پس برای چی قلم به دست گرفته‌ای؟ برای خدا؟ برای خودت؟ ای لامصب...
نمی‌دانم چه‌قدر صحیح است اما جایی خواندم که همینگوی برای نوشتن و گزارش‌گری به جنگ رفت و بعد وقتی دید اوضاع خیط است و نیاز است که در مهلکه بجنگد دست از نوشتن برداشت و شروع کرد کمک کردن. بعدها به‌ترین داستان‌ها از آن دوران درآمد. عمدۀ اشکال ما در نوشتن همین است نه چه‌طورش. باور کنید اگر دغدغۀ جدی چیزی را داشته باشیم و دلمان برایش بتپد خود به خود روشِ نوشتنش معلوم می‌شود. اگر ننویسمش، می‌سراییم، اگر نسراییمش آوازی می‌شود یا پرتره‌ای یا طنزی... خیلی دیده‌ایم که این انگیزه‌ها (که گاه اشتباه هم هست یا صحیح نیست یا در مسیر خودش قرار نگرفته) منجر به تولیدِ اثری شده که عاقبت به اندازۀ اعتقاد طرف تأثیرش را گذاشته. این اخلاص این شور، این شیدایی تأثیرش را می‌گذارد... آب کم جو تشنگی آور به دست تا بجوشد آبت از بالا و پست
ز خاک من اگر گندم برآید از آن گر نان پزی مستی فزاید خمیر و نانبا دیوانه گردد تنورش بیت مستانه سراید اگر بر گور من آیی زیارت تو را خرپشته‌ام رقصان نماید میا بی‌دف به گور من برادر که در بزم خدا غمگین نشاید زنخ بربسته و در گور خفته دهان افیون و نقل یار خاید بدری زان کفن بر سینه بندی خراباتی ز جانت درگشاید ز هر سو بانگ جنگ و چنگ مستان ز هر کاری به لابد کار زاید مرا حق از می عشق آفریده‌ست همان عشقم اگر مرگم بساید منم مستی و اصل من می عشق بگو از می به جز مستی چه آید به برج روح شمس الدین تبریز بپرد روح من یک دم نپاید 🌿🌻💧
نور سبک سوت می‌آید مثل هر روز. جیک جیک. جیک... «زیباست نه؟» صدای خاله‌زنک‌های دو زن با جیک‌جیک قاطی می‌شود. صدایش کم و کم‌تر می‌شود. «خداحافظ سوت... » دیگر صدایی از پنجرۀ تو نمی‌آید. فقط یک نور کم‌رنگ که از بالا می‌زند پایین و آسمان یک‌دست آبی با چند آسمان‌خراش. پیازداغ‌ها انگار رسیده‌‌اند. صدای‌ِ جزجزشان عوض شده. عسلی شده‌اند. برنج‌ها می‌جوشند. دل او هم می‌جوشد. سوت خرید هر روزش را کرده. «آخر کی گفته تو این‌قدر دل‌بر باشی...» جیک جیک... کولر طعمِ دود سیگار را پخش می‌کند توی خانه. بوی برنج پخته، پیازداغ، دودِ سیگار و صدای سوت. «اه دوباره این لعنتی شروع کرد به کشیدن... درد بگیری» سوت دور شده. موتوری رد می‌شود و بعد یک چهارچرخ. سکوت. دارد می‌آید عقب. صدای سوت قطع می‌شود. - حواست کجاست نره‌خرِ بدترکیب... صدای گریۀ سوت بلند می‌شود. - کی به تو گواهی داده... دست‌هاش می‌لرزد. می‌سوزد. می‌کشد عقب دست‌هاش را. «او......ووووف» - وای.... ببخشید... ببخشید... - با ببخشید که حل نمی‌شه... صدای سوت بند نمی‌آید. _ برو خدا رو شکر کن که چیزیش نشده... - ببخشید... شرمنده... بذارید ببرمش دکتر... - برو به کارت برس... چیزی نیست... پاش یک کم ضربه خورده... اشک از گونه‌هاش سر می‌خورد پایین. «سوتِ من...»... * * * در که باز و بسته می‌شود می‌آید جلو. خستگیش را می‌بیند و می‌داند چهره‌اش خنده را بر لبانش خشک می‌کند. بغض می‌کند: - خسته نباشید... سوت امروز خورد زمین!
تداوم روستایی بود توی سربالایی سختی و حتماً از آن طرف که می‌آمدی سرپایینی سنگینی. نمی‌شد از آن بالا رفت اما اهلِ آن‌جا راحت خود بالا و پایین می‌رفتند و می‌چرخیدند. من از دوچرخه‌ام پیاده شدم. گوشه‌ای قفلش کردم و مدهوش طبیعت زیبایش شده بودم. درخت‌ها و کوه‌ها و صخره‌ها... انگار همه‌چیز عادی بود. راه می‌رفتند. غذا می‌خوردند. می‌نوشیدند. الاغ سوار شده بودند... تا... «ببخشید آب می‌خواستم؟» زل زده بود بهم. «آب! آب!» رفت و مقداری سنگ از کف رودخانه برداشت و آورد. «آبِ سخت» «اما این‌ها که سنگند؟» مانده بودم چه‌طور خواسته‌ام را به او حالی کنم. «سنگ... این سنگ» و به سنگ‌ها اشاره کردم. «نه سنگ... نه .... سنگ....» نان گذاشت جلویم. «وای نان...» دست گذاشت جلوی دهانش که یعنی هیس! خوب بود حداقل زبان اشارۀ هم را می‌فهمیدیم. رفت و برایم شراب آورد. «شما شراب می‌نوشید. مگر نمی‌دانید انقلاب شده... این چیزها حرام است و نباید علنی‌اش کنید...» اما مرد فقط مرا نگاه می‌کرد. خیره. انگار خارجی صحبت می‌کردم. حتی شک کردم که معنی فعل‌ها و حروف اضافه‌ام را بفهمد. بویش آن‌چنان مرا مست کرده بود... چه شهری بود.متوجه شدم که فارسی سلیس حرف می‌زدند اما کلمات را جابه‌جا می‌گفتند. شاید سالیان سال بود که با جایی ارتباط نداشتند یا داشته بودند اما نخواسته بودند که تغییر کنند. کمی از نان‌های‌شان را نوشیدم و به راهم ادامه دادم. اما به شما هم توصیه می‌کنم اگر به این شهر می‌روید حتماً با بلدِ کار بروید. ماندن در این شهر سخت است مگر این‌که از سنخِِ خودشان بشوید... اطلاعات این شهر را در سایت تورنما یافتم. یکی از شهرهای مرکزی ایران. به من گفته بودند باید این‌جا را با تور بروی اما این چیزها را من نمی‌دانستم. دلم می‌خواست مستقل باشم و روی پای خودم بایستم. من یک ایران‌گرد هستم و خواهم بود...
صورت یار آسمان سد راهم بود. حرکتم را کند می‌کرد. چابک بودم و آسمان ترمزم را می‌کشید. هوا سرد بود و جاده‌ای سبز مرا سوی دیر می‌کشانید. پرندگانی زیبا دورِ سرم چرخ می‌زدند و من سوی مرد حرکت می‌کردم. - هرچه می‌گویم بپذیر... صدایش انگار بود و نبود. جزوی از طبیعت بود. اضافه‌ای نداشت. صدایش غمگین، پخته، شاد و پرهیجان بود. - به دنبال عشق باش... من؟ از کجا می‌دانست؟ اشک دور چشم‌هایم جمع شد: - آه... سال‌هاست دنبالِ عشقم... عشقی جان‌سوز و جان‌کاه اما نمی‌یابم... - دنبال سروقامتی دل‌بر باش که سفیدی رویش چون روز روشن باشد و زلفانش چون شبِ ظلمانی تار... باد خنکی وزید که دلم را برد. من فقط می‌نگریستم و مرد فقط خیره مرا می‌نگریست. مرا به معبدِ دیگری اشارت کرد. حرف‌هاش از من جدا نمی‌شد. می‌شنیدم و می‌شنیدم. می‌فهمیدم چه می‌خواهم: معاشری خوش و بساز می‌خواهم که دردهایم را برایش بگویم. هرچه می‌رفتم نمی‌رسیدم.حرکت کند بود و من بودم و آسمان... اما در مسیر ناگاه پرنده‌ها صدا کردند و من متوجه شدم که مرا به مسیری دیگر می‌خوانند. خورشید از گوشه‌ای از آسمان بلند می‌شد و صورتی محو از دور مرا فرامی‌خواند. پیش‌تر که رفتم حس کردم آن صورت همه‌چیزم است. دو چشمِ شوخ و زلف چین در چین و دهان حیات‌بخش. می‌دیدم و می‌رفتم و نمی‌رسیدم. باد صبح و پرنده‌ها رهایم نمی‌کردند. می‌گشتم و می‌گشتم. همان صدا انگار حرف‌هایش را بیش‌تر ادامه می‌داد: - چون قسمت ازلی بی‌حضور ما کردند اگر اندکی نه به وفق مردات است خرده نگیر!
ظهر محرّم علی رضا قزوه نخستین کس که درمدح تو شعری گفت آدم بود شروع عشق و آغاز غزل شاید همان دم بود نخستین اتفاق تلخ تر از تلخ در تاریخ که پشت عرش را خم کرد یک ظهر محرم بود مدینه نه که حتی مکه دیگر جای امنی نیست تمام کربلا و کوفه غرق ابن ملجم بود فتاد از پا کنار رود در آن ظهر دردآلود کسی که عطر نامش آبروی آب زمزم بود دلش می خواست می شد آب شد از شرم، اما حیف دلش می خواست صدجان داشت اما باز هم کم بود اگر در کربلا طوفان نمی شد کس نمی فهمید چرا یک عمر پشت ذوالفقار مرتضی خم بود 🌴🌴🌴
شراب تلخ می‌خواهم که مردافکن بود زورش، کشتی‌شکسته‌گانیم، بیا و کشتی ما در شط شراب انداز، حسین!
درسته که توی بورس ضرر کردید اما دلیل نمیشه که با خانواده بدرفتاری کنید و حرص بخورید و بعدش آخرت را هم مفت بفروشید.
بدون شرح!
رسمست هرکه داغ جوان دید دوستان رأفت برند حالت آن داغ دیده را یک دوست زیر بازوی او گیرد از وفا وان یک ز چهره پاک کند اشک دیده را آن دیگری بر او بفشاند گلاب شهد تا تقویت شود دل محنت کشیده را یکچند دعوتش بگل و بوستان کنند تا برکنندش از دل، خار خلیده را القصه، هرکس به طریقی ز روی مهر تسکین دهد مصیبت بر وی رسیده را آیا که داد تسلیت خاطر حسین.!؟ چون دید نعش ا کبر در خون تپیده را آیا که غم ‌گساری و اندوه ‌بری نمود لیلای داغدیده ی محنت‌ کشیده را بعد از پسر دل پدر آماج تیر شد آتش زدند لانۀ ی مرغ پریده را..! منتسب به ایرج میرزا
حرکت در مه
رسمست هرکه داغ جوان دید دوستان رأفت برند حالت آن داغ دیده را یک دوست زیر بازوی او گیرد از وفا وان ی
شفقنا – آیت الله علوی بروجردی در نقل تکان دهنده ای از علامه طباطبایی که خود شاهد آن بوده است، بیان می کند که مرحوم علامه در مجلس روضه ای وقتی روضه خوان شعری خاص از ایرج میراز را قرائت می کرده است از او می خواهد بیتی را تکرار کند و به شدت اشک می ریخته است که تا چهار بار این تکرار انجام می شود و سپس فرموده است: ای کاش ایرج میرزا آن شعر خاص یا یک بیت آن شعر خود را که در وصف داغ حضرت علی اکبر (ع) سروده است را به من می داد و من المیزان را به او می دادم. بیت منظور نظر علامه طباطبایی این بیت بوده است: بعد از پسر دل پدر آماج تیر شد آتش زدند لانۀ ی مرغ پریده را..! به گزارش شفقنا، آیت الله علوی بروجردی ادامه می دهد: من به مرحوم علامه طباطبایی اشکال کردم که آیا ایرج میرزا را می شناسید؟ او هجو سرا است. علامه می فرماید بله می شناسم و کتاب شعر او را هم دارم. سپس علامه می فرماید مع ذلک، ای کاش ایرج میرزا این بیت شعرش را به من می داد و من المیزان را به او می دادم و ادامه می دهد: من گمان ندارم کسی که چنین بیتی را راجع به حضرت علی اکبر امام حسین (ع) سروده است، در روز قیامت حضرت سید الشهدا (ع) نسبت به این فرد بی تفاوت باشد. متن کامل شعر ایرج میرزا از این قرار است: رسمست هرکه داغ جوان دید دوستان رأفت برند حالت آن داغ دیده را...
و با سه شعله‌ گلوگاه راه شیری شکافت‌ و آرام آرام‌ از کارگاه پلکی روشن‌تراش‌ سرنوشت مجهول آسمان‌ آفتابی شد… زنده‌یاد سیدحسن حسینی
هدایت شده از 🍃
✅ در روز هفتم یا هشتم محرم امام حسین(علیه السلام) عمر بن سعد را فراخواند و فرمود : 📋《أَنِّي أُرِيدُ أَنْ أَلْقَاكَ》 ♦️من می خواهم تو را ببینم. و ابن سعد نیز پذیرفت. 🔹 هنگامی که آن دو بین دو سپاه، شبانه رو به رو شدند، ابتدا امام حسین(علیه السلام) آغاز سخن کرد و فرمود : 📋《وَیْلَکَ یَابْنَ سَعْد! أَما تَتَّقِی اللّهَ الَّذِی إِلَیْهِ مَعادُکَ؟أَتُقاتِلُنِی وَ أَنَا ابْنُ مَنْ عَلِمْتَ؟ ذَرْ هؤُلاءِ الْقَوْمَ وَ کُنْ مَعی، فَإِنَّهُ أَقْرَبُ لَکَ إِلَى اللّهِ تَعالى》 ♦️ واى بر تو، اى پسر سعد، آیا از خدایى که بازگشت تو به سوى اوست، هراس ندارى؟ آیا با من مى جنگى در حالى که مى دانى من پسر چه کسى هستم؟ این گروه را رها کن و با ما باش که این موجب نزدیکى تو به خداست. 🔸 ابن سعد گفت : 📋《أَخَافُ أَنْ يُهْدَمَ دَارِي!》 ♦️اگر از این گروه جدا شوم مى ترسم خانه ام را ویران کنند. 🍃 امام(علیه السلام) فرمود : 📋《أَنَا أَبْنِیهَا لَکَ!》 ♦️من آن را براى تو مى سازم. ابن سعد گفت : 📋《أَخَافُ أَنْ تُؤْخَذَ ضَيْعَتِي!》 ♦️من بیمناکم که اموالم مصادره گردد. 🍃 امام(علیه السلام) فرمود: 📋《أَنَا أُخْلِفُ عَلَیْکَ خَیْراً مِنْها مِنْ مالِی بِالْحِجَازِ!》 ♦️من از مال خودم در حجاز، بهتر از آن را به تو مى دهم. ابن سعد گفت : 📋《لِي عِيَالٌ وَ أَخَافُ عَلَيْهِمْ!》 ♦️من از جان خانواده ام بیمناکم [مى ترسم ابن زیاد بر آنان خشم گیرد و همه را از دم شمشیر بگذراند]. امام(علیه السلام) فرمود : 📋《أَنَا أَضمِنُ سَلَامَتَهُم》 ♦️من ضامن سلامتی آنها می شوم. 🔹 سپس عمر سعد ساکت شد و چیزی نگفت. امام حسین(علیه السلام) هنگامى که مشاهده کرد ابن سعد از تصمیم خود باز نمى گردد، سکوت کرد و پاسخى نداد و از وى رو برگرداند و در حالى که از جا بر مى خاست، خطاب به عمر سعد فرمود : 📋《مالَکَ، ذَبَحَکَ اللّهُ عَلى فِراشِکَ عاجِلا، وَ لا غَفَرَ لَکَ یَوْمَ حَشْرِکَ، فَوَاللّهِ إِنِّی لاَرْجُو أَلاّ تَأْکُلَ مِنْ بُرِّ الْعِراقِ إِلاّ یَسیراً》 ♦️تو را چه مى شود! خداوند به زودى در بسترت جانت را بگیرد و تو را در روز رستاخیز نیامرزد. به خدا سوگند! من امیدوارم که از گندم عراق، جز مقدار ناچیزى، نخورى! 🔹 ابن سعد گستاخانه به استهزا گفت : 📋《وَ فِی الشَّعیرِ کِفایَةٌ عَنِ الْبُرِّ》 ♦️جو عراق مرا کافى است! 🔹🍃🔹🍃🔹🍃🔹🍃🔹 در نقلی دیگر آمده است که؛ امام حسین(علیه السلام) فرمود : 📋《يا عُمَرُ! أَنْتَ تَقْتُلُنِي؟ تَزْعُمُ أَنْ يُوَلّيكَ الدَّعِىُّ ابْنُ الدَّعِيّ بِلادَ الرِّىِّ وَ جُرْجانِ؟》 ♦️ای عُمر! تو مى خواهى مرا به قتل برسانى؟ گمان مى كنى كه آن مرد ناپاك فرزند ناپاك [ابن زياد] حكومت رى و گرگان را به تو مى بخشد؟ 🍃 امام حسین(علیه السلام) فرمود : 📋《وَاللّهِ لا تَتَهَنَّأُ بِذلِكَ أَبَداً، عَهْداً مَعْهُوداً، فَاصْنَعْ ما أَنْتَ صانِع، فَإِنَّكَ لا تَفْرَحُ بَعْدي بِدُنْيا وَ لا آخِرَةَ، وَ لَكَأَنّي بِرَأْسِكَ عَلى قَصَبَة قَدْ نُصِبَ بِالْكُوفَةِ، يَتَراماهُ الصِّبْيانُ وَ يَتَّخِذُونَهُ غَرَضاً بَيْنَهُمْ》 ♦️به خدا سوگند كه هرگز طعم خوش آن روز را نخواهى چشيد. اين پيمانى است [الهى] غير قابل تغيير، هر چه از دستت برآيد انجام ده، كه پس از من نه در دنيا و نه در آخرت شادمان نخواهى شد، گويى مى بينم سرِ تو را در كوفه بر «نى» افراشته و كودكان آن را هدف قرار مى دهند و به آن سنگ مى زنند! سپس آن دو با همراهانشان به طرف لشكر خود بازگشتند. @TarikhEslam 📚منابع : ۱)الارشاد شیخ مفید، ج۲، ص۸۸ ۲)بحارالانوار مجلسی، ج۴۴، ص۳۸۸/ مقتل الحسین(ع) خوارزمى، ج۱، صص۲۴۵ ۳)مقتل الحسین(ع) خوارزمى، ج۱، صص۸-۶ 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ☑️ کانال شخصی سیـ حسین ـد @seyyedhoseiin
بی‌تعادلی هوهوی چهارچرخ‌ها مثل سوت موشکی گوشش را آزار می‌داد. موتور را کناری گذاشت و بازگشت و به جاده نگاه کرد. آلوها زیرِ چرخ‌ها له می‌شدند و سرخی‌شان شتک می‌زد روی آسفالت‌ها. بد آورده بود. خیلی بد. اصلاً فکرش را نمی‌کرد. فکرش را نمی‌کرد چاله‌ای او را اسیر کند، تعادلش به هم بخورد و بعد کشِ صندوق آلو شل شود و بعد پخش شود کفِ زمینِ اتوبان و بعد هم ماشین‌ها که بی امان می‌تاختند روی‌شان و له می‌شدند و سرخی‌شان شتک می‌زد روی جاده... موتور را آورد کناری. با ناامیدی نگاهی به جعبۀ پلاستیکی انداخت که خرد شده بود، ریزریز توی جاده سرگردان بودند... باید بازمی‌گشت. کاری نمی‌شد کرد. چرخ‌ها چرخ‌ها و آلوها... جواب بچه‌ها که منتظر بودند را چه بدهد؟ با چه رویی برگردد؟
- ام حسبت ان اصحاب الکهف و الرقیم کانوا من آیاتنا عجبا - ... این ماجرا عجیب‌تر است... بهت. سکوت. اشک.
تیزی دندان وسطِ رد شدن از خیابان یک‌هو هوسش گرفت برود از دکۀ روزنامه‌فروشی یک عدد روزنامه بخرد که ببیند چه خبر است و نگاهِ سرگردانش تویِ تیترهای مختلف به یکی گیر کرد: "رضا محمدی برای همیشه دندان شمارۀ هفت خود را از دست داد" و زیرش چهره‌ای پر از اشک. همین را خرید و بی‌معطلی صفحۀ آن خبر را خواند: «نخستین دندان رضا محمدی دانش‌جوی فعال رشتۀ معماری دی‌روز در مطب دکتر به‌دلیل پوسیدگی از جا درآمد و دکترها هم هیچ کاری نتوانستند برایش بکنند و او دیگر برای همیشه بی‌دندان شد. او اظهار کرد: وقتی من تکه‌های دندانم را دیدم بسیار جا خوردم و با خودم گفتم دیگر رنگ و روی این دندان را نخواهم دید، حالا هر کار دیگری هم که بکنم، باید بگویم من از دست خیلی‌ها ناراحتم و خیلی‌ها مسئول این اتفاق‌اند، معلم‌های راه‌نمایی و ابتدایی‌ام، خانواده‌ام، بزرگ‌ترها و مسئولان هم که سرشان شلوغ است و روحانیان هم که باید دین مردم را درست کنند، هیچ‌کدام از آن‌ها به ما نگفتند که آقا باید دندانت را محافظت کنی و آن را نگاه بداری، اگر حقی بر گردنِ من دارند ازشان گذشت نخواهم کرد... » این‌ها را که می‌خواند یادش افتاد به دندان کرم‌خوردۀ خودش که تیز شده بود و زبانش را اذیت می‌کرد.
آموزش ببینید اما: این‌که آموزش از چه کسی می‌بینید هم مهم است و این‌که چه‌طور: فلینظر الانسان الی طعامه... برخی هم اصلاً اعتقادی به آموزش ندارند، اعتقاد به ملکه دارند! یعنی زاویۀ دیدها و این چیزها و ... و ... ملکۀ ذهن بشود و بعد طبق آن ملکه بنویسید... در بقیۀ اهنار (هنرها) هم همین‌طور است. مثلاً در علم قرائت قرآن. قاری وقتی چیزی را یاد می‌گیرد از معنا و مفهوم غافل می‌شود و می‌خواهد آن را اجرا کند و برای همین تلاوتش بی روح می‌شود. خیلی از قراء این‌ طور هستند، نگاه که بکنی روح ندارد تلاوت‌شان. اما شیخ مصطفی اسماعیل را نگاه کنید اوج تکنیک و اوج توجه و معناگرایی که گاه معنا بر تکنیک‌ها می‌چربد. این هنر هنرمند است که مغلوب تکنیک و غافل از تکنیک نشود و بتواند آزادانه بنویسد و بخواند و ... اما در قالب‌های مختلف. اما خیلی در همین تکنیک و فن می‌مانند و خوب می‌هنرند اما روح ندارد نوشته‌شان اما برای خرق این حجاب باید وارد حجاب شد.
داستان نویس, [۰۱.۰۹.۲۰ ۱۴:۰۰] درخت بخشنده نویسنده: شل سیلوراستاین روزی روزگاری درختی بود …. و پسر کوچولویی را دوست می داشت . پسرک هر روز می آمد برگ هایش را جمع می کرد از آن ها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد . از تنه اش بالا می رفت از شاخه هایش آویزان می شد و تاب می خورد و سیب می خورد با هم قایم باشک بازی می کردند . پسرک هر وقت خسته می شد زیر سایه اش می خوابید . او درخت را خیلی دوست می داشت خیلی زیاد و در خت خوشحال بود اما زمان می گذشت پسرک بزرگ می شد و درخت اغلب تنها بود تا یک روز پسرک نزد درخت آمد درخت گفت : « بیا پسر ، ازتنه ام بالا بیا و با شاخه هایم تاب بخور ، سیب بخور و در سایه ام بازی کن و خوشحال باش . » پسرک گفت : « من دیگر بزرگ شده ام ، بالا رفتن و بازی کردن کار من نیست . می خواهم چیزی بخرم و سرگرمی داشته باشم . من به پول احتیاج دارم می توانی کمی پول به من بدهی ؟ درخت گفت : « متاسفم ، من پولی ندارم » من تنها برگ و سیب دارم . سیبهایم را به شهر ببر بفروش آن وقت پول خواهی داشت و خوشحال خواهی شد . پسرک از درخت بالا رفت سیب ها را چید و برداشت و رفت . درخت خوشحال شد . اما پسر ک دیگر تا مدتها بازنگشت … و درخت غمگین بود تا یک روز پسرک برگشت درخت از شادی تکان خورد و گفت : « بیا پسر ، از تنه ام بالا بیا با شاخه هایم تاب بخور و خو شحال باش » پسرک گفت : « آن قدر گرفتارم که فرصت بالا رفتن از درخت را ندارم ، زن و بچه می خواهم و به خانه احتیاج دارم می توانی به من خانه بدهی ؟ درخت گفت : « من خانه ای ندارم خانه من جنگل است . ولی تو می توانی شاخه هایم را ببری و برای خود خانه ای بسازی و خوشحال باشی . » آن وقت پسرک شاخه هایش را برید و برد تا برای خود خانه ای بسازد و درخت خوشحال بود اما پسرک دیگر تا مدتها بازنگشت و وقتی برگشت ، درخت چنان خوشحال شد که زبانش بند آمد با این حال به زحمت زمزمه کنان گفت : « بیا پسر ، بیا و بازی کن » پسرک گفت : دیگر آن قدر پیر و افسرده شده ام که نمی توانم بازی کنم . قایقی می خوانم که مرا از اینجا ببرد به جایی دور می توانی به من قایق بدهی ؟ درخت گفت : تنه ام را قطع کن و برای خود قایقی بساز آن وقت می توانی با قایقت از اینجا دور شوی و خوشحال باشی . پسر تنه درخت را قطع کرد قایقی ساخت و سوار بر آن از آنجا دور شد . و درخت خوشحال بود پس از زمانی دراز پسرک بار دیگر بازگشت ، خسته ، تنها و غمگین درخت پرسید : چرا غمگینی ؟ ای کاش میتوانستم کمکت کنم اما دیگر نه سیب دارم ، نه شاخه ، حتی سایه هم ندارم برای پناه دادن به تو پسر گفت : خسته ام از این زندگی ، بسیار خسته و تنهام و فقط نیازمند با تو بودن هستم ، آیا میتوانم کنارت بنشینم ؟ درخت خوشحال شد و پسرک پیر کنار درخت نشست و در کنار هم زندگی کردند و سالیان سال در غم و شادی ادامه زندگی دادند … 🧐🧐🧐
حرکت در مه
داستان نویس, [۰۱.۰۹.۲۰ ۱۴:۰۰] #داستان درخت بخشنده نویسنده: شل سیلوراستاین روزی روزگاری درختی بود
بعداز این‌که پسرک کارِ درخت را ساخت و حسابی درب‌وداغانش کرد حالا رفت و کنارش نشست و سال‌های سال زندگی خوب و خوشی را داشتند؟ دیگر چه فایده؟ بعداز این همه خودخواهی؟ جالب این است که درخت خوش‌حال است به‌خاطر بخشیدن. این است که او را سعادت‌مند می‌کند نه درختی کامل بودن و شاخ و برگ داشتن و میوه و تنه و ساقه! البته پسرک هم تقصیری ندارد. او طبق طبیعتش عمل کرده به نیازهایش پرداخته و درخت فداکاری کرده. نظر شما چیست؟ @hbyar
✅هر كس به حق رسيد،به حق مى‌رساند. 🔶استاد : هر كس به حق رسيد،به حق مى‌رساند.درخت زنده،شاخ و برگ و ميوه دارد.به حرف آنهايى كه مى‌گويند دلت پاك باشد فريب مخور،دلِ‌ پاك،عملِ‌ پاك مى‌سازد.درخت زنده بار مى‌آورد،مگر اين طور نيست‌؟ و عاشق حق از يك سو عمل مى‌آورد و شاهكار مى‌آفريند و از يك سوى ديگر همراه و همكار،چون در راه،درگيرى‌هايى هست كه به تنهايى نمى‌توان با آنها روبرو شد. و عاشق حق به اندازه‌ى عشقش شكيبايى دارد و صبر استقامت.آنچه صبر و سازندگى و عمل را پايه مى‌گذارد،ايمان است و حب اللّه است،كه: وَالَّذينَ‌ آمَنُوا اشَدُّ حُبَّاً للّه . 📚 ص۵۱ 🌿 @einsad
خیلی باحال است. تپل است و بی‌احساس و با چشم‌های خیره فقط تو را نگاه می‌کند. چشم‌های خیره. در کوچه‌ها می‌چرخد و در یک سوپری کار می‌کند. صدایش نکره است اما عشقِ مکبری دارد. تپل مپل است! خیره نگاهت می‌کند... سلام که می‌کنی فقط نگاه. اما خیلی اهلِ حال است اگر سوارِ ماشینی شده باشد یا اگر در موقعیت خوبی قرار بگیرد جواب سلامت را بلند می‌دهد یا خودش پیشاپیش سلام می‌کند... جاهلِ تپل. وسطِ مکبری هرچه بهش بگویی که آرام بخوان گوش نمی‌دهد و می‌زند زیرِ صداش، روشِ خودش را هم دارد و من چند باری سعی کرده‌ام روشش را تغییر بدهم اما نتوانسته‌ام، اما نه این‌که باهوش نیست‌ها. خیلی هم باهوش است... وقتی دیدم گوشش بده‌کار نیست و صدایش را پایین نمی‌آورد دست بردم و ولومِ بلندگو را کم کردم تا اقل کم صدایش با قدرت نپیچد توی مسجد! اما فهمید و میکروفون را گذاشت کنار... و اعتراض کرد... وسط مکبریش هم کارهای مختلف می‌کند. یک‌هو بینِ حمد و سوره می‌گوید «خدایا همۀ مریض‌ها را شفا بده!» عه! یا برای خودش حمد و سوره را آهسته - در مقیاس خودش- می‌خواند... خیلی باحال است..
عوامل کشش در داستان از نظر محمدرضا سرشار که در کتاب الفبای قصه‌نویسی جلد دوم آمده است: (که البته به نظرم بسیار جامع است، با این‌ که استاد به آن زیاد نپرداخته) - نثر و تصاویر شاعرانه - عوامل روانشناسانه - طنز - درگیری و کشمکش - حادثه‌های متعدد و پر هیجان - بعدش چی شد؟ - چرا یا چگونه چنین شد؟ - بکر بودن و تازگی فضا - عمق، تازگی و احتمالا چندلایگی مضمون - صمیمیت و شیرینی حوادث در ادامه استاد سرشار نوشته است که هر یک به تنهایی و یا دو یا چند عامل از این عوامل با هم، می‌توانند باعث ایجاد کشش در یک داستان شوند. که هر چه این عامل‌ها به‌جاتر، بهتر و قوی‌تر در داستان مورد استفاده قرار گرفته باشند، اثر از جذابیتی بیشتر برخوردار خواهد بود.
کمیت مهم تر است یا کیفیت؟ برای پاسخ به این سوال، جری یولزمن، استاد دانشگاه نیویورک، در اولین روز کلاس، دانشجویان عکاسیِ فیلم را به دو گروه تقسیم کرد. او توضیح داد که همه‌ی افراد سمت چپ کلاس، در گروه «کمیت» قرار خواهند گرفت. آن‌ها تنها بر اساس میزان کار تولید‌شده نمره کسب می‌کنند. در روز آخر کلاس، تعداد عکس‌های تحویل‌شده‌ی هر دانشجو را می شمرد. صد عکس با نمره‌ی الف برابر بود، نود عکس با نمره‌ی ب، هشتاد عکس با نمره‌ی ج و به همین ترتیب تا انتها. در همین حال، همه‌ی افراد سمت راست کلاس در گروه «کیفیت» جای می‌گرفتند. آن‌ها بر اساس کیفیت کارشان نمره می‌گرفتند. آن‌ها باید در طول ترم فقط یک عکس ارائه می‌دادند؛ اما برای این‌که نمره‌ی الف را دریافت کنند، این عکس باید کامل می‌بود. در پایان ترم، متوجه شد تمام عکس‌های برتر را گروه کمیت ارائه کرده‌اند و از این موضوع شگفت‌زده شد. این دانشجویان در طول ترم با گرفتن صدها عکس، بررسی ترکیب و نور، آزمایش روش‌های متنوع در تاریکخانه و یادگیری از اشتباهات‌شان، با زیر و بم عکاسی آشنا می‌شدند. آن‌ها در فرایند خلق صدها عکس، مهارت‌های خود را بهبود می‌بخشیدند. در همین حین، گروه کیفیت گوشه‌ای نشسته و درباره‌ی عکس‌های کامل در فکر بودند. در پایان، آن‌ها به جز نظریه‌ای تأییدنشده و عکسی معمولی، چیزی در چنته نداشتند./کتاب خرده عادت ها، اثر جیمز کلییر
انسان بيش از هر چيز خودش را مى‏ خواهد، تا عشق بزرگترى در او ننشيند، تا نزديك ‏تر از خودش به خودش را نبيند، نمى ‏تواند از خودش بگذرد و جانش را بدهد. ع.ص
دل تنگی « خدایا من را ببخش. امروز چشمم افتاد به یک نامحرم. یک حالی شدم. من را برگردان جبهه. برگردان پیش خودت. دلم برایت تنگ شده. . .» کاغذ را گذاشتم تو آفتاب تا خونهای تازه ش خشک بشود. جسد شهید جمع شده بود تو خود. دست بالا کردم که بچه ها بیایند کمک.