نوروز امسال با عیدانهٔ رادیو مضمون همراه باشید!
📚 عیدانهٔ «رادیو مضمون» گپ و گفتهایی با اهالی فرهنگ و ادب دربارهٔ کتابه 🔥
از همهٔ شما مخاطبان پروپاقرص مضمون تشکر میکنیم که تا اینجا با ما همراه بودید. خبر اینکه قراره که تو نوروز امسال با کسانی همراه بشیم که از کتاب میگن؛ از اینکه چطور عاشق کتاب شدن و چه توصیههایی برای خوندن کتاب به ما دارن. گفتگوهای نوروزی مضمون طی سه یا چهار قسمت قراره منتشر بشن 😃
🎧 هر شب ساعت ۲۱ به کستباکس رادیو مضمون سر بزنین و «مضمون نوروزی» رو گوش کنین
https://castbox.fm/vb/682986306
حرکت در مه
نوروز امسال با عیدانهٔ رادیو مضمون همراه باشید! 📚 عیدانهٔ «رادیو مضمون» گپ و گفتهایی با اهالی فرهن
اولین قسمت مضمون نوروزی گفتوگو با رضا امیرخانی است.
خیلی جالب بود. از دست ندهید.
فرآیند بزرگ شدن
✏️ نرگس فتحعلیان
فرآیند بزرگ شدن را دوست ندارم. همه ی چیزها یکی یکی در نظرت کوچک و تکراری میشوند. از چشمت میافتند. همهی آن چیزهایی که زمانی آرزویشان را داشتی کوچک و بیرنگ و بیمعنی میشوند. بستنیها، اسباببازیها، خانهای که دراش بازی میکردی و موقع دویدن حس میکردی به انتهایش نمیرسی، آدم بزرگهایی که زمانی فکر میکردی برای خودشان کسی هستند، افکاری که فکر میکردی خیلی بزرگاند، لذتها، خوشیها، حتا رنجها، ثروت، و حتا علم. کم کم حقارت چیزهای عظیم را میبینی. خلاهای درون آدمها، ترکخوردگیهای دیوار، پوسیدگیهای افکار...
فرآیند بزرگ شدن را دوست ندارم. ما برای ادامه دادن به اندکی غلفت نیازمندیم. به اینکه وقتی بستنی را لیس میزنیم فکر کنیم خوشمزهترین اختراع بشر است. وقتی به آدمهای بزرگ نگاه میکنیم فکر کنیم آنها در ذهنشان اَبَرفکرهایی دارند که میشود تا ابد تویش غرق شد. به اینکه وقتی به افق آسمان نگاه میکنیم... نه خوشبختانه این یکی خیلی بزرگ است! تنها بزرگِ باقیمانده که میشود بهش خیره شد و از بزرگی و تعداد زیاد اشیای سیال در آن سوت زد! بازم خوبست که این یکی را داریم همچنان! پس بهتر است به جملهی بعد قید «روی زمین» را اضافه کنم!
خلاصه که کودک درونم از فرآیند بزرگ شدن «روی زمین» خوشش نمیآید. گاهی وسطِ فهمیدنِ چیزی تنهایم میگذارد و میرود پی بازیاش. فهمیده که تهِ فهمیدنْ هیچی نیست جز اینکه میفهمی آن موضوع هم چیز خاصی نبودهاست! ترجیح میدهد همچنان با بال و پر شوق در جهان تکراری بپرد و برای این کار عینک هراکلیتوس را دزدیده است و دائم به من یادآور میشود که گول جهان را نخور! هیچ کدامِ این تکراری ها شبیه قبلی نیست. به یک رودخانه نمیتوان دوبار وارد شد. تکرارها مثل پردهای است که صورت وجود را پوشانده. این پرده را کنار بزن و ببین که وجودْ هر لحظه رخی جدید مینمایاند و زیر این پرده چه دلبریها که نمیکند. بیهوده خودت را غرق حقارت دیدنها و دانستنها نکن. بزن بیرون از این بازی. بازی خودت را برپا کن.
رمضان پانزدهم: آفات زبان ـ عهدشکنی
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ. سوره مائده آیه یکم
فیض مشرقی طایفهای دید سخت پریشان که دعوی ایمان دارند اما روزگاری نابسامان. اکابر قوم در منبر و محراب خلایق را پند میدهند اما در خلوت ریشههای الفت بریده است و احدی درکمند اعتماد نیست. دیوانیان در تهنیت و تعزیت سعی بلیغ دارند و آفاق ملک پوشیده از حکمت و منقبت آل رسول، اما رعیت را بسلطان، زن را بشوهر، فرزند را به پدر، همسایه را به همسایه، خویش را بقوم و بالجمله دیّاری را اعتماد نیست.
مریدی گفت: چگونه است طالع این قوم که در ناصیه همه ذکر کتاب و ورد رسول است اما روزگارشان سیاه و ملول !
فیض گفت: این خلایق را قول و پیمان سست است و کسی را وفای بعهد نیست.
مرید گفت: مگر نه اینکه صورت ایمانی دارند ؟
فیض گفت: صورت ایمان دارند و سیرت اخلاق نه. عهدووفا ایمان درون میطلبد نه ارکان برون. اکابر قوم زنبور بی عسلند و کافه ارکان حکومت واعظان بی عمل، زین سبب کسی را دغدغه عهد و پیمان نیست !
فضائل القوم فی شوارق الصوم / اخلاق عامه در روشنای روزه
🆔 @dinonline
حرکت در مه
رمضان پانزدهم: آفات زبان ـ عهدشکنی يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ. سوره مائده
این متن خوشگل از کیه؟ کسی اطلاع دارد ؟
🚬
#زن
حسین قدیانی: چی بدتر از این اخلاق زشت شماری از خانمها که تا در زندگی دچار بحران میشوند، غصهی خود را تبدیل به قصهی مجازستان میکنند؟ من هرگز نمیخواستم دربارهی این مسئله بلکه مصیبت اینقدر صریح بنویسم و به این ظن دامن بزنم که آن همه دفاعم از زن، زندگی، آزادی پلاستیکی بود. اساساً اگر یک روزنامهنگار این حق را داشت که خیلی هم حالا خودش را خرج مهسا نکند و بیخود حزباللهیها را با خود بد نکند، من بودم لیکن درست از همان منظر که به خانم حزباللهی سابقم گفتم «چرا در اینستا پیج فیک داری؟ بیا و با اسم خودت فعالیت کن؛ من هم تو را به عنوان همسرم معرفی میکنم» پای حق و حقوق ژینا هم ایستادم. ابایی ندارم رک باشم در این متن. کار نادرست خانمهای آقایان سروش صحت و منوچهر هادی داغ دلم را تازه کرد. یک سال و چهار ماه است که من از #فاطمه جدا شدهام؛ لام تا کام از این طلاق حرفی نزدهام در این مدت. این در حالی است که شریک پنج سال از زندگیام هنوز هم هر از گاه علیه حقیر استوری بلکه پست میگذارد و مرا با همان صفاتی مینوازد که سوپرسایبریها به من نسبت میدهند؛ منجمله نان به نرخ روزخور یا نمک به حرام! باری حتی بهم پیام داد مادام که نظام را نقد کنی، من هم بر ضد خود تو مینویسم! وای اگر اخلاق زشت شماری از زنها جمع شود با نگاه ایدئولوژیکشان به جمهوری اسلامی؛ آنوقت من حتی از صحت و هادی هم مظلومتر میشوم. باری هرگز نمیخواستم پا بگذارم در این حریم ممنوعه، اقلاً به حرمت اعتبار خودم و گمانم خود فاطمه هم فکر نمیکرد روزی چنین متنی بنویسم. یحتمل مطمئن بود که من هیچ وقت ورود نمیکنم در این ماجرا که آنجور دیو میساخت و هنوز هم دیو میسازد از من در پیجش. نه! نمیخواهم خودم را سفید و او را سیاه کنم؛ حتم دارم قصور و تقصیر من بیشتر از فاطمه بود و البته این را هم حتم دارم که هنوز دوستش دارم؛ دیوانهوار! آنقدری که حتی بعد از طلاق هم هوایش را داشته باشم و با وجود بیکاری خودم، بارها به حسابش پول بریزم. لابد دوستش داشتم که همان سال اول زندگی، همهی دار و ندارم را که خانهام بود، به نامش کردم. خانهام را در جنوب شهر فروختم به این نیت که در پردیس دو تا آپارتمان بخرم. اولی را سند زدم به نام فاطمه و دومی را ناظر بر رشد ناگهانی قیمت ملک در آن ایام اصلاً نشد که بخرم. حالا و در حالی که از بیست سالگی همیشه یک خانهای به نام خودم داشتم، مستأجرم. این در حالی بود که حتی پدر فاطمه بهم میگفت خانه را نزن به اسم فاطمه. گفتم دخترتان را برای دنیا و آخرتم میخواهم. سه سال از زندگی ما خورد به کرونا اما همه جای ایران بردمش. آیا حق من این بود که پست بنویسد فلانی به خاطر پیپ عاشق خامنهای شده بود؟ هفتهای یک بار از مخاطبان پیجش میخواهد که او را به خاطر نوشتههای من سرزنش نکنند! هی هم تأکید میکند به جداییمان! کاش بابت نوشتههای من جهنمی، فاطمهی بهشتی را نکوبید! او هیچ نسبتی با من ندارد و جز بدی و دود سیگار و پنج سال علافی و دختربازی، چیزی از من ندیده...
▪️
خلاصه که این هم خیانتی است برای خود؛ مردها وقتی پرده از زندگی شخصیشان برمیدارند که در سفرند و دارند دور دریاچهی شورابیل با زنشان دوچرخهی دوترکه سوار میشوند ولی خانمها طلاقشان را جیغ میزنند! میدانید؛ در جامعهی شهره به مردسالار ایران، بدبختتر از زنها، ما مردهاییم. مثال اعلایش خود من که جز وسایل شخصیام، به هیچ چیز آن خانه که از قبل ازدواج هم خریده بودم، دست نزدم؛ حتی میز تحریرم یا میز شطرنجم. فاطمه میگوید تو یک روز خوش برای من نساختی و لطفی هم به من نکردی، اگر به وسایل خانه دست نزدی! من برای تو طلاهایم را فروخته بودم...
▪️
من با بچههای روزنامهدیواری حق راحت بودم. نمیخواهم بگویم کارم درست بود. خیانت را هم فقط خوابیدن با زنهای غیر نمیدانم ولی همهی بچههای مجله میدانستند چقدر زنم را دوست دارم. فاطمه گاه تا ده شبانهروز لطف میکرد و در محل کارم در پاستور میماند؛ همان خانهای که همسایههایش میآمدند دم در که مشتی! نصف شب داری چی داد میزنی که جمله را باید درست مهندسی کرد؛ که مصاحبه لید درست میخواهد...
▪️
همان روزهایی که مشاوران قالیباف داشتند از مال و منال باقر بالا میرفتند، دغدغهی من آموزش نویسندگی به نوجوانها بود. یکیشان میگفت: پنج سال در دانشکدهی فارس و صدا و سیما اینقدری روزنامهنگاری یاد نگرفتم که در ویس پنج دقیقهای شما. معترفم برای فاطمه کم وقت گذاشتم ولی هرگز نان به نرخ روزخور نبودم...
▪️
تو عشق عاقلانه میخواستی از کسی که #دیوانه بود. مرا ببخش فاطمه...
#حق
#حسین_قدیانی
🍂
هدایت شده از dinonline دینآنلاین
رمضان هفدهم: ریـــــاکاری
أَرَأَيْتَ الَّذي يُكَذِّبُ بِالدِّينِ ... الَّذِينَ هُمْ يُرَاءُونَ / سوره ماعون
زاهدی گریخته از شهر و رمیده از خلق در زاویه هرات نان جو میخورد و مناجات خواجه میخواند. فیض مشرقی را شوق دیدار او دست داد و سبب عزلت پرسید. گفت: چیزی از باطن خلایق نمانده است، مردمان آلوده ظاهرند، هوای شهر خفقان آرد و من به ملکوت باطن گریختهام.
فیض گفت: ظاهر، صورت باطن است و رکاکت ظاهر از رذالت باطن. مردمان سودا میکنند متاعی را که مشتری دارد. روزگار شرک آلودی ست.
زاهد گفت: حیّاکالله، مشتری اطوار این مردم خدا نیست. تا بازار منزلت و وجاهت ایشان گرم است خدا را چه حاجت است !
فیض گفت: تا چشم و دلِ سودایی سیر شود، اخلاص ارزان میفروشند و شرکِ ریا گران میخرند !
امان از داوری خلایق ! مردمان شوق کمال ظاهر دارند و برای پسندِ خاطر، خطر میکنند: خطر دلالی رضایت، شهوت رؤیت و خدعه عزت !
زاهد گفت: هر طایفه را که کمالِ تربیت نبود اما جلالِ شوکت و فساد دولت بود، خودنمایی تباه میکند.
فضائل القوم فی شوارق الصوم / اخلاق عامه در روشنای روزه
🆔 @dinonline
رمضان هجدهم: تـــوبه
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا تُوبُوا إِلَى اللَّهِ تَوْبَةً نَصُوحاً / سوره تحریم آیه ۸
بر اهالی قاهره فسق میرفت از پی فجور و ظلم بر سر جور، مردمان سخت نومید. واعظی پیوسته در گوشهای بسته میخواند که: آی جماعت درهای رحمت خداوند بازست، دور مروید، همینجاست، بازآیید، مشتریست، منتظر، مهربان... دلیری کنید، هم یکی از شمایان نصوحی کند قومی را کافیست.
حمیّـتی نبود و معاصی زَفت و درشت چندان اهالی را خیره کرده بود که کسی را گمان رحمت و آمرزش نمیرفت.
هریکی با تسخر و ریشخند از گوشهای میگفت: اگر ما را رب غفّـاری بود روزگار این نبود. این دورهگرد ریشاییل، ژاژ میگوید، خدا کو؟!
مجنون مغربی بر اشکوبه بازار نشسته بود شاهد ماجرا گفت: این مدعیان نشنیدهاند که رسن بازان زُنّاربسته و دلّاکان خوکدانی توبه کرده و پیش از آهنگ رحیل، باربستهاند. خطرکنید و پیش آیید. توبه رزق سیاه رویان است. بشتابید، درها بروی همه بازست، از پیشینه بِبُرّید، امید بورزید و پای وعده بایستید. اگر این همه کردید و باز سیه روز ماندید مرا از چند اشکوبه بزیر افکنید.
فضائلالقوم فی شوارق الصوم/اخلاق عامه در روشنای روزه
🆔 @dinonline
رمضان نوزدهم: عُـجْـب و خودپسندی
وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِي إِنَّ النَّفْسَ لأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلا مَا رَحِمَ رَبِّي إِنَّ رَبِّي غَفُورٌ رَحِيمٌ / یوسف. ۵۳
درویشی در کوی اعیان سمرقند اهالی را آواز میداد که: بدگمانی بد است الا درحق خویش. خویشتن را مبینید تا دیگران را ببینید. ای شاخ نشینان، با کمالات نداشته خود را هلاک مکنید. کمالات داشته را هم به میزان دیگران ببرید تا عیار زنند. با خود خلوت و نفس را محاکمه کنید اگر وجدان بیدار دارید. خوشبینیِ خویشبین شما را از هم گرفت و به شیطان باطن سپرد. خود را متهم کنید، با خود درآویزید و بر خود بشورید که جهان از شما آغاز میشود.
یکی از مریدان فیض گفت: این ایلغار اعتماد است و تخریب خویش !
فیض شنید و زیرلب خواند: اعتماد پایدار از بدبینی آغاز میشود. چون خلایق وارونه میروند خویش را در لاهوت و دیگران در ناسوت میبینند !
فضائل القوم فی شوارق الصوم/اخلاق عامه در روشنای روزه
رمضان بیستم: بخــشـندگی
الَّذِينَ يُنْفِقُونَ فِي السَّرَّاءِ وَالضَّرَّاءِ وَالْكَاظِمِينَ الْغَيْظَ وَالْعَافِينَ عَنِ النَّاسِ وَاللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ. آل عمران ۱۳۴
خواجه طوس را خدای نعمت تمام کرده بود و اسباب حشمت و شوکت بکمال. طرفه اما، خدم و حشم و ضیاع و عقار مُلک وی رشک اهالی را که احسان خواجه بدیشان رسیده و بند سخا تنیده بود، میانگیخت.
مجنون مغربی در هارونیه بر سنگی نشسته و میدید که کروفر بخشش خواجه، مردمان را از فسوس خالی نبود و هرکه را میداد، آهی مینهاد.
غلام خواجه در گوش مجنون نجوا کرد که: جماعت را دهش نشاید که هرچه دهی، ساز میزنند.
مجنون گفت: خاموش، سرّ ماجرا در شهرتطلبی و نامجویی است. سخاوت مرده ریگ هر صراف و نوخاسته نیست. سخا پنهانی است، از گزیده مالست، بی منت و رشوت است. خواجگان نورسیده را سخاوت، مجرای شوکت در چشم خلایق است اما مردان خدای را اسباب تقرب. آنها بزرگی از مردم میجویند و اینها از رب ودود. طایفه را ان اندازه هوشیاری هست که تمیز دهد !
فضائل القوم فی شوارق الصوم/اخلاق عامه در روشنای روزه
عصر سیزدهبهدر بود و ما از کنار رودخانه پرآبِ زایندۀ اصفهان آمده بودیم خانه. نشسته بودیم لبِ ایوان. آن اولین خانهمان بود که چندین بار خوابش را دیدهام با مرحوم پدر. هرکسی چیزی میگفت. لحظهای نگاه کردم به گذشتن دوران تعطیلات به دورهمیها و به اینکه یکی از داداشهام باید میرفت مشرق دیگری شمال. غم عالم ریخت توی جانم. آن لحظه را هیچوقت فراموش نمیکنم. آن صحنه و آن لحظه انگار فهمیدم فراق هم جزوی از این دنیاست و ما چارهای از آن نداریم. حالا امروز هم بعد تمام شدن دورهمیها و تعطیلات و رفتن فامیل به شهرهای خودشان انگار پرتوی از همان حس در من تجلی کرده.
هدایت شده از مجله الکترونیکی اخوت
🔰کوتاهترین خطبۀ نماز جمعه...
📌شیخ محمود الحسنات:
«اگر ۳۰ هزار شهید، ۷۰ هزار مجروح و دو میلیون آواره فلسطینی، نتواند امت را بیدار کند؛
حرفهای من چه کار میتواند بکند؟!!
نماز را اقامه کنید...»
پ.ن: محمود سلمان جبرئیل الحسنات، واعظ و نویسنده فلسطینی، مقیم ترکیه و بزرگ شده در نوار غزه است. وی در سال ۲۰۰۶ در رقابتی در زمینۀ فن بیان عمومی در فلسطین مقام اول را به دست آورد و در ۲۷ آوریل ۲۰۱۸ بهعنوان بهترین خطیب جهان عرب و جهان اسلام انتخاب شد و نام «خطیب الفقراء» را به خود اختصاص داد.
┄┄┅┅┅┅┅┅ ✦ ┅┅┅┅┅┅┄┄
💠 @okhowahmag
┄┄┅┅┅┅┅┅ ✦ ┅┅┅┅┅┅┄┄
بی ره رفتن، رموز میاندیشی
برفیست که در تموز میاندیشی
مردان جهان هزار عالم رفتند
تو بر دو قدم، هنوز میاندیشی
عطار
خب خیلی سخت است یک روز صبح پا بشوی با دخترت بروی تفریح و ظهر بی او برگردی و فردایش به خاکش بسپاری. همین قدر راحت و ناگهانه. شگفتانه روزگار برای یکی از همکارانمان و سال جدید ما زیر سایه این خبر شروع شد. دیروز هم دانشآموزها شروع کردند به مدیرشان تسلی دادن که «مدیر محبوب ما، تسلیت تسلیت» اما هیچ کدام از اینها و اشکها و غمها دختر نوجوانش نمیشود و تازه زندگی با دخترش شروع میشود در عالم دیگر. نجوا کردن و به فکر افتادن و دلتنگ شدن و اشک ریختن ... گمان بکن رفته شهری دیگر تا کی؟ تا سرانجامی که نوبت خودت میرسد، لحظات آخر. زندگیات دارد میرسد به سرانجام و همه چیز برایت مرور میشود. آنجاست که پریسا میآید دیدنت و دوباره هم را میبینید و در بغل میگیرید.
اگر کسی از عزیزان تمایل دارد عضو گروه خواندن و نوشتن شود که در آن هیچ کاری نمیکنیم جز گزارش دادن خواندنها و نوشتنهایمان به من پیام بدهد:
@hsnebr
🔹واکاوی زندگی پس از زندگی و تاثیرات معنویاش
✍️مهدی مسائلی
١. در آیات قرآن تأکید شده که مرگ راه بیبازگشتی است، از این جهت کافران و گناهکاران وقتی پس از مرگ درخواست بازگشت به دنیا و کسب ایمان و انجام اعمال صالح را دارند، به تندی و با خطاب هرگز مواجه میشوند. این قانون میتواند در مواردی با معجزه تخصیص بخورد و افرادی به دنیا بازگشت داشته باشند، همچون معجزات حضرت عیسی(ع)، اما معجزهها موارد استثنایی و معدود هستند نه عمومی و پُرشمار. پس این تجربهها نمیتواند به صورت یک معجزه برای بازگشت از مرگ باشد بلکه به نظر میرسد این داستانها و ادعاها از جنس رؤیا یا مکاشفاتی هستند که برای بعضی انسانها در زمان حیاتشان اتفاق میافتد. پس تنها چیزی که این داستانها میتواند نتیجه ببخشد این است که فرد یک نوع تجربه معنوی داشته است.
۲. کسانی که به پژوهش درباره تجربههای نزدیک به مرگ پرداختهاند سعی کردند وجوه مشترک کلی یا جزئی از آنها استخراج کنند، ولی با این حال، این تجربهها سیر داستانی بسیار متنوعی دارند و گاهی داستانها و تجربهها ضد و نقیض هم هستند. اگر ما از این تجربهها به عنوان مرگ یا شبه مرگ یاد کنیم و عین توصیفات و داستانهای آنها را واقعیت بپنداریم، با انبوهی از گزارههای معنوی روبرو میشویم که طبق تفکرات یک نژاد یا دین و حتی فرد تصویرگری خاص شدهاند؛ فرد مسیحی افرادی را هنگام مرگ میبیند که در کتابها و مجالس دینی او درباره آنها صحبت میشود و مسلمان همینطور، بودایی و هندو و ادیان دیگر به همین ترتیب. تجربهها نیز معمولا مؤید گزارهها و شخصیتهای معنوی آن دین یا مذهب است.
اما اگر این تجربهها را رؤیا یا کشف و شهود بدانیم، لزوما یک واقعهی عینی و حقیقی نیستند، هرچند میتوانند حاوی یک معنویت و روحانیت و اتفاق ورامادی باشند، مثلا خوابها و رؤیاها هرچند صادقه باشند ولی تفکرات شخصی در تصویرگری آنها دخالت دارند. از این رو مهم تعبیری است که از چنین خوابهایی ارائه میشود نه جزئیات دیده شده در آنها. در کشف و شهود نیز همین امور مطرح است و کشف و شهود تابع احوالات شخصیه است و مثل خواب باید تعبیر و تفسیر درست از آن ارائه شود.
۳. کشف و شهودات شیطانی نیز وجود دارند. اینکه شخصی از اطلاعات غیبی خبر میدهد و مشاهداتی را بیان میکند یا از انتزاع روح از بدن حکایت میکند، دلیل حقیقت بودن شهودات آن شخص نیست. اجنه و شیاطین نیز به اخبار و مشاهداتی دسترسی دارند که میتوانند به وسیله آنها، انسانها را گمراه کنند. شما وقتی تأثیر القائات و تفکرات شیطانی باشی، به جای خداوند، شیطان به شما وحی میکند و ممکن است شیاطین اسرار و رموزی را به شما بگوید که موجب تقویت آنها و فتنهگری بیشتر میان مردم شود. پس تجربه نمیتواند حقایق معنوی را اثبات کند. وحی الهی که کلیات و جزئیات دینی را به انسان انتقال میدهد با کشف و شهود متفاوت است. دین به وسیله وحی تشریع میشود که به پیامبران نازل میشد. وحی از مجرای منزه الهی است و از دسترس شیاطین به دور است.
۴. اگر ذکر تجربههای پس از مرگ، به منظور اثبات کلی معنویت و روحانیت انسان باشد، وجه مثبتی دارد، ولی اگر بخواهیم با آنها جزئیات دینی را اثبات کنیم، انحرافاتی را به دنبال خواهد داشت. بسیاری از خرافات دینی میتوانند در در متن داستان تجربههای نزدیک به مرگ قرار گیرند و مستند شده و مشروعیت پیدا کنند. با استحکام این تجربهها به عنوان یک دلیل دینی، استدلالهای علمی و نقلی دینی نیز تحت شعاع قرار میگیرند. مثلا وقتی عالمی درباره مسئلهی تاریخی یا وجود شخصیتی یا مکان زیارتی بحث میکند، اگر تجربه نزدیک به مرگ نتایجی برخلاف تحقیقات او را بیان کند، تحقیقات و مباحث علمی آن عالم بیارزش و خلاف واقعیت جلوه میکند. گاهی ما ترویج بعضی از امور را تقویت کننده معنویت در بین مردم میپنداریم در حالی که با ترویج گسترده و بیضابطه آنها راه را برای رهزنی دینی عدهای دیگر فراهم میکنیم. چنانچه با نقل بیضابطه کرامات یا تشرفات به محضر ائمه و امام زمان(ع) راه را برای فریبکاری دینی عدهای باز میکنیم. موضوع ترویج خواب و دریافت حقایق معنوی و غیبی از آن، نیز یکی دیگر از چالشگاههای معنوی است. مشابه این امور زیاد هستند، اموری که شبه معنوی هستند مثل استخاره گرفتن یا علم حروف و اعداد.
۵. نقل گسترده و مستمر این تجربهها، غیر از اینکه معنویت را به امری تجربی تبدیل میکند، به مرور آن را به برنامهای تفریحی برای مردم تبدیل میکند. یعنی معنویتی که اینجا برای افراد حاصل میشود پلی برای اتصال آنها به دینداری اصیل نمیشود، افرادی برای آرامش روحی خود به پیگیری این تجریبات اهتمام دارند ولی تفاوتی در زندگی آنها از جهت عمل به آموزههای دینی دیده نمیشود.
......
@HarkatDarMeh
حرکت در مه
این متن خوشگل از کیه؟ کسی اطلاع دارد ؟
دوستان ارجمند
مجموعه سیتایی "فضایل القوم فی شوارق الصوم" یا "اخلاق عامه در روشنای روزه" با مضامین اخلاقی و استناد قرآنی متناسبِ هر مضمون که بهصورت روزانه منتشر شد و مورد استقبال خوانندگان فرهیخته قرار گرفت، یک قسمت از سهگانه یا تریلوژیِ درحال تدوین است. دو قسمت دیگر این اثر یکی به اخلاق دانشمندان (رذائل الافاضل) و دیگری اخلاق روسا و امراء اختصاص دارد.
سبک انتخابی نگارش من در این اثر چنانکه تاکنون خواندهاید محاکات یا آپولوگ Apologue دو شخصیت فرزانه خیالین (مجنون مغربی و فیض مشرقی) است و کوشیدهام ابتلائات عصری ما را از زبان آنها کوتاه بقدر وسع و با لطافت ادب پارسی و در جغرافیای مسلمانان بازگویم. آنچه تاکنون نشر یافته اقتضائات اخلاق عمومی در ماه رمضان را داشته و البته با ضرورت و عجله در نگارش هم همراه بوده است و بنابراین نسخه نهایی نخواهد بود.
امیدوارم استقبال خوب شما خوانندگان عزیز در کمال این اثر موثر افتد و جودت بازخوانی و بازاندیشی مضامین دو بخش دیگر را هم درپی آورد.
والله المستعان
رضا بهشتی معز
.
نمیتوانم مادرم را به یاد بیاورم،
فقط گاهی میان بازی به نظرم میرسد
که روی بازیچههایم آهنگی میشنوم
این آهنگ ترانهای است که مادرم
وقت تکان دادنِ گهوارهام زمزمه میکرد.
نمیتوانم مادرم را به یاد بیاورم،
ولی موقعی که در سپیدهٔ صبح پاییزی
عطر شیوُلی(=گلِ یاس) در هوا موج میزند،
بوی عبادتِ صبحگاهی در معبد
مثل بوی مادرم به مشام میرسد.
نمیتوانم مادرم را به یاد بیاورم،
فقط موقعی که از پنجرهٔ خوابگاهم
به آبیِ آسمانِ دور نگاه میکنم،
احساس میکنم آرامشِ نگاه مادرم
سراسر آسمان را گرفته است.
رابیندرانات تاگور
ترجمه ع. پاشایی
راحتی
ما خاموش بودیم و سرد. خاکسترها روی چشمهامان را گرفته بودند. آسمان را نمیدیدیم، زمین زیرِ پایمان نبود. ما بودیم و خودمان. البت گاهی باد میوزید میانمان. اندکی تکانمان میداد. خیلیها از کنار ما میگذشتند و ما فقط نگاهشان میکردیم. مردمِ مختلف، زن و مرد. آسمان ابری بود یا صاف یا آلوده فرقی به حال ما نداشت ما فقط خاموش بودیم و سرد. روزی از روزهای خداوند خانوادهای نشست کنار ما. پسرشان یکهو داد زد این زغالها هم اینجا هستند. ما را از پای درخت جمع کردند و ریختند توی آتش. کنار زغالهای گر گرفتۀ سرخ و تیز. هرمِ گرمایشان راحتمان نمیگذاشت. جریان هوا درست شده بود. باد میآمد بینمان گرم میشد و میرفت. کمکمک ما هم گر گرفتیم. آتش گرفتیم. شعله یافتیم. سوختیم. جرقه پراندیم به اطراف و نزدیکهامان را سوزاندیم. و دیگر آن تکۀ لَختِ بیخاصیت نبودیم. چیزی ازمان نماند. ذرات وجودمان پخش شد توی عالم. دیگر همهمان خاکستر بودیم.
نویسنده: خودم.
#کپی اما قشنگ و پرمعنا
✅ 8 درس زندگی که هرچی زودتر یاد بگیری؛ زندگی موفقیت آمیزتر و غنیتری رو تجربه خواهی کرد:
1⃣ درس اول؛ جنگیدن و باختن، بهتر از نشستن و غصه خوردنه. چرا که ته ماجرا
نه شکستها، که حسرتِ نکردههاست که سوهان روحمون میشه.
(این رو از کتاب قدرت پشیمانی دنیل پینک یاد گرفتم).
2⃣ درس دوم؛ بالاترین تهدید برای موفقیت، نه شکست بلکه بیحوصلگیه...
(این رو از کتاب عادتهای اتمی جیمز کلییر یاد گرفتم).
3⃣ درس سوم؛ عصای دست شما تو پیری نه بچه، که چهارستون سالم بدنتونه و سلامت جسمی سرمایهایه که بیتوجهی ذره ذره به بادش میده. هر روز به فکر سلامت بدنتون باشید.
(این رو از وقتی که ورزش رو به طور جدی شروع کردم خیلی خوب فهمیدم)
4⃣ درس چهارم؛ رمز خوشبختی رو هنوز نفهمیدم؛
ولی یکی از رمزهای مهم بدبختی؛ اینه که زور بزنی همه رو از خودت راضی نگه داری.(احترامشون رو نگه دار، ولی راضی کردن همه وظیفه تو نیست).
5⃣ درس پنجم؛ شرایط شما تو زمان بچگی از چیزی که فکر میکنید، مهمتره.
باید بهش برگردید، تحلیلش کنید، با رفتارهای الانتون تطبیقش بدید و ریشه الگوهای رفتاری فعلیتون رو بشناسید (با کمک متخصص باشه بهتره).
6⃣ درس ششم؛ هیچ کسی واسه نجات شما و زندگیتون نخواهد اومد. کمکتون خواهند کرد، ولی نجات نه. پس منتظر دستی از بیرون واسه بهتر شدن زندگیت نگرد، خودتی و خودت...
(این رو بارها و بارها تو زندگیم تجربه کردم).
7⃣ درس هفتم؛ موفقیت بدون شکست وجود نداره، شکست بدون احساسات منفی وجود نداره، احساسات منفی بهترین درسها رو میدن و این درسها هستن که زندگی ما رو میسازن. پس راه گریزی از شکست نیست...
(این رو از کتاب پتانسیل نهان آدام گرنت یاد گرفتم).
8⃣ درس هشتم؛ چیزهای کوچک کماهمیت، در واقع همون چیزهای بزرگ پراهمیت زندگی شما هستن.
اون روزی که یاد بگیرید از اونها لذت ببرید، زندگی واقعی رو لمس خواهید کرد.
(اینم از برف در تابستان اثر سایاداو یو جوتیکا یاد گرفتم).مشکلات رابطهتون رو بین خودتون دو نفر یا با زوجدرمانگر حل کنید؛ دیگران غیرمتخصص، عمدتا شما رو به تموم شدنش ترغیب میکنن!
نامهای به رئیس جمهور
✍احمد دهقان
آقای رییسجمهور، سلام.
گفتهاند به شهر ما میآیید و هر کس درخواستی دارد، برایتان نامه بنویسد و تحویل نمایندهتان بدهد. نمیدانم این نامه اصلاً به دست شما میرسد یا نه. اصلاً کسی آن را میخواند و یا اینکه آن را همینطور میاندازند یک گوشه؛ الله اعلم. اما همین اولِ کار بگویم من از شما هیچ درخواستی ندارم. یعنی در این سالهای سال که روی تخت افتادهام، از هیچکس خواستهای نداشتهام که از شما بخواهم. من حقم را میخواهم.
صبح نگار، دخترم را میگویم، گفت وسط شهر یک سطل بزرگ (از این سطلهای بزرگ خیارشور و ترشی که آبیرنگ است) گذاشتهاند و یک عده آدمِ دولتی نامهها را میگیرند و میاندازند آن تو. گفت هفت تا سطل تا حالا پر شده که درهاشان را بستهاند و آنها را چیدهاند یک گوشه؛ مردم صف کشیدهاند نامههاشان را تحویل میدهند و التماس میکنند که حتماً به دست جنابعالی برسانند. نگار تعریف میکرد عریضهنویسهای جلوی دادگستری، بساطشان را کنار میدانگاهی وسط شهر پهن کردهاند و یک پولی میگیرند و برای مردم نامه ماشین میکنند. البته اینها را خودتان بهتر از من میدانید و همۀ این حرفها زیره به کرمان بردن است. شاید هم خبر نداشته باشید. الله اعلم.
من حالا دیگر نزدیک چهل سال است که روی تخت افتادهام. بله، به حرف آسان است، اما سی چهل سال، خیلی سال است آقای رییسجمهور. در این مدت زنم زینب همۀ کارهایم را انجام میداد. اگر او نبود، تا حالا هفت کفن پوسانده بودم و الان کسی نبود برایتان نامه بنویسد و حقش را طلب کند. زینب هم چند سالی است که از بس مرا بلند کرده، دیسک کمر گرفته و همین جا کنارم روی تخت افتاده. بیشتر کارهامان را پسرم عباس انجام میدهد و حالا که نیست، بارمان افتاده روی دوش دخترم نگار. بله آقای رییسجمهور، این است زندگیای که برایمان درست کردهاید.
بگذارید بروم سر اصل مطلب. حدود چهل سال پیش، من نیروی داوطلب برای آزادی شهرم شدم. خانهمان قبل از جنگ پشت ورزشگاهی بود که قرار است برای سخنرانی به آنجا تشریف بیاورید. جنگ که شد، مجبور شدیم از خرمشهر فرار کنیم. مادرم، خردهریزههای زندگیمان را جمع کرد و با زور خودمان را پشت یک وانت جا دادیم و رفتیم ماهشهر، توی یکی از اردوگاههای جنگزدگان.
با اینکه بچه بودم و توی این مدت خیلی مصیبتها بر من گذشته، هنوز چیزهایی از روزهای قبل از جنگ به یادم مانده. تابستانها میرفتیم نهر عرایض برای شنا. یک چیزی میگویم، یک چیزی میشنوید آقای رییسجمهور. کنارۀ ساحل اروند و نهرها، پر بود از نخلستان. جنگ همۀ نخلها را از بین برد و بعد هم که برگشتیم، آب اروند و کارون و بهمنشیر شور شد و نخلستانها دیگر پا نگرفتند. انگاری مصیبت پشت مصیبت بر سر مردم شهر فرود میآمد. دعا میکنم پاقدمتان خوب باشد و این بار مصیبتهای مردم شهر تمام شود. بس است دیگر.
خداوند رفتگان جنابعالی را رحمت کند، مرحوم پدرم تکهزمینی داشت نزدیک نهر عرایض که نخلستان بود و در جنگ از بین رفت. بعد از جنگ، باز هم مردم نخل کاشتند، اما این بار آب کارون و اروند شور شد و همۀ نهالها خشک شدند و... والسلام. الان آن همه نخلستان مردم حاشیۀ شهر، بیابانی شده که با هر باد و طوفان، خاک شور به سمت شهر میآورد و مردم را از پا درآورده. آقای رییسجمهور، اگر کَرَم نمایید و این بار بودجه سدبند را تصویب کنید، مردم از این همه خاک شور هم راحت میشوند.
عباس دو روز است رفته روستاهای اطراف تا آدم جمع کند برای سخنرانی جنابعالی و همۀ کارهای خانه افتاده روی دوش نگار. نه اینکه خودش خواسته باشد برود. نه، چند روزی است رفته شده کارگر روزمزد فرمانداری. همۀ شهر را بسیج کردهاند برای این کار. عباس میگفت بار قبل که آمدید خرمشهر، از اینکه مردم جمع نشدهاند برای سخنرانی و استقبال، حسابی گلهمند بودهاید و حتی برای تصویب بودجه احداث سدبند برای اینکه آب شور نفوذ نکند به نخلستانها، صبر نکردید و زود رفتید. آقای رییسجمهور، این نخلستانها نان و زندگی مردم را تأمین میکنند. این بار همۀ مردم شهر دست به دست هم دادهاند تا یک جوری دل شما را به دست آورند و بودجه احداث سدبندها را تصویب کنید و باقی نخلستانها خشک نشوند.
داشتم میگفتم. داوطلب شدم برای آزادی خرمشهر. ماها را پشت رود کارون، نزدیک شادگان آموزش دادند. تیراندازیام خوب بود و شدم آرپیجیزن. آقای رییسجمهور، اگر بدانید چه کیفی میکردم از این که آرپیجیزن شدهام و دارم برای آزادی شهرم میروم! انگار توی آسمانها پرواز میکردم.
شب حمله سر رسید. ما جزو تیپ خرمشهر بودیم. همه از بچههای شهر بودند. چند تا بچهمحل در یک دسته بودیم. عبدو و سیاووش کمکهای من بودند. عبدو، با قیافهای سیهچرده و موهای فرِ بلند، پشت سر من راه میآمد.
حرکت در مه
نامهای به رئیس جمهور ✍احمد دهقان آقای رییسجمهور، سلام. گفتهاند به شهر ما میآیید و هر کس درخوا
ادامه:
موهایش خیلی بلند بود و میگفت نزده تا برود شهر پیش فری تکزاس بزند که وقتی باب دیلن آمده بود خرمشهر، ریشهای او را با دست خودش زده. ستون ستون به سمت خرمشهر میرفتیم. شرجی هوا همهمان را مست کرده بود.
شبانه درگیر شدیم. یک چیزی میگویم، یک چیزی میشنوید. صد تا تانک هم بیشتر جلوی راهمان بود. جنگ شروع شد و همان اول راه یک تیر خورد توی سر عبدو. وقتی سیاووش بغلش کرد تا ببردش جایی پناهش بدهد، خون با شدت تمام از موهایش شره میکرد روی زمین. زیر نور منورها، خون رنگِ زنگار مس را به خود گرفته بود. بگذریم و بیهوده نگویم که وقت جنابعالی خیلی بیشتر از اینها ارزش دارد که خاطرات تاریخ مصرف گذشتۀ من را بخوانید.
دم صبح رسیدیم به نزدیکی شهر، اما محاصرهمان کردند. کناره جاده اهواز خرمشهر، پشت کپهخاکها پناه گرفته بودیم و بر سرمان چنان آتشی میبارید که جرأت نمیکردیم سر بالا ببریم. سیاووش که سرتاپا خونی بود، سینهخیز آمد سمتم و خواست به زور آرپیجیام را بگیرد. ندادم. گفت یا بده من بزنم، یا پاشو یک کاری بکن؛ همهمان را اینجا نفله میکنند به خدا...
سینهخیز از کناره جاده رفتم جلو که یکهو یکی از تانکها خودش را کشید روی جاده آسفالت اهواز خرمشهر و آمد سمت ما. درست پشت پلیس راه بودیم. راهی نبود. پا شدم دو زانو نشستم و نشانه رفتم. سیاووش که انگار تعللم را دیده بود، از همان راه فریاد کشید بزن آن لامصب را...
من که شلیک کردم، تیربارچی تانک هم شلیک کرد. یک لحظه دیدم تانک شده گلولۀ آتش. خواستم بلند شوم و فریاد شادی بکشم که دیدم نمیتوانم تکان بخورم و ولو شدم روی زمین تفتیدۀ کنار جاده. اول نوک پاهایم گرم شد و داغی آرم آرام خودش را کشید تا قوزک پا و آمد بالا تا زانو و رسید به کمرم. و یکهو سوختم.
بله جناب رییسجمهور. اگر با ماشین آمده باشید، آن تانکی که پشت پلیسراه روی سکو گذاشتهاند، همان تانکی است که من زدم و همان تانکی است که مرا زد و این همه سال است مرا خانهنشین کرده. بگذریم از این حرفها و نقلها که تکراری است و خاطرتان را مکدر میکند.
جنگ که تمام شد و همه برگشتند شهر، بین نظامیها و گروههایی که شهر را آزاد کرده بودند، دعوا راه افتاد بر سر آهنقراضهها. میخواستند همهاش را بفروشند به ذوبآهن. پولی بود برای خودش. آن وقتها از این چیزها سر در نمیآوردم. بعدها فرق بین جان آدمیزاد و آهن قراضه را متوجه شدم. تریلیها و جرثقیلها را آورده بودند روی جاده و انگار که جنگ باشد، از هم سبقت میگرفتند برای سوار کردن تانکهای سوخته روی تریلیها و بردنشان. گاهی به روی هم تفنگ میکشیدند و غروب مردم زود میرفتند خانه که دشت روبهرو که پر از تانکهای زنگ زده و قراضۀ دشمن بود، راستی راستی به صحنه جنگ تبدیل میشد. ماشینها و تریلیها که فقط نور چراغهاشان پیدا بود، توی بیابان چپ و راست میرفتند و میآمدند و هول میزدند زودتر غنیمت جنگی را بار بزنند و ببرند و نگذارند دست آن یکی بیفتد. خب، قیمتی هم بودند. هر تانک پنجاه تن وزن داشت؛ پنجاه تن آهن قراضه و ضایعاتی.
ولی من نگذاشتم دست بزنند به تانکی که روی جاده اهواز خرمشهر زده بودم. سوار ویلچر شدم و زینب مرا برد تا آنجا. یادش بخیر، آن وقتها هنوز سرپا بود. نگذاشتیم تانک را ببرند و آنها هم به عنوان اینکه این تانک نماد آزادسازی خرمشهر است و در ورودی شهر قرار گرفته، قبول کردند آنجا بماند تا آیندگان ببینند ماجراهای این شهر را. باید آن روز بودید و میدیدید. رییسجمهور آن دوران با کلی وکیل و وزیر آمده بودند برای افتتاح سکوی مقاومت. چند نفر سخنرانی کردند و از لوح یادبودی رونمایی شد که روی آن نوشته شده بود در زمانۀ فلان رییسجمهور و به پاس مقاومت مردمان خرمشهر، این سکو به آنان هدیه میشود. گفتند این تانک نه تنها متعلق به مردم خرمشهر، بلکه متعلق به همۀ مردم ایران است. اما نمیدانم چرا در آن مراسم هیچکس اسمی از من به میان نیاورد.
جناب رییسجمهور. اکنون که همه غنایم جنگ تقسیم شده و به من فقط درد و رنج آن رسیده، از شما میخواهم تانکی را که در سال ۱۳۶۱ در پلیسراه جاده اهواز خرمشهر زدم، به خودم واگذار کنید. من در ذرهای از این خاک شریک نیستم، و آن تانک هم متعلق به این کشور نبود. تانک متجاوزی بود از کشور بیگانه که کیلومترها از خط مرزی پیش آمده بود؛ شهر و زندگی مرا اشغال کرده بود و من آن را زدم. همه کسانی که آن شب در آن درگیری شرکت داشتند، شهادت کتبی دادهاند که خودم و به تنهایی آن تانک را زدم. عباس ۲۵ سال دارد و هنوز ازدواج نکرده و این چند روز فرمانداری به عنوان روزمزد استخدامش کرده تا لشکر برای استقبال از جنابعالی جمع کند. دخترم نگار هم درسش تمام شده و بیکار است.
حرکت در مه
ادامه: موهایش خیلی بلند بود و میگفت نزده تا برود شهر پیش فری تکزاس بزند که وقتی باب دیلن آمده بود
ادامه:
خودم در بیغولهای کنار بهشتآباد مستأجر هستم که هر وقت باران میبارد، سقفش نم میزند و خیابانها و کوچههای خاکی را چنان گل میکند که تا چند روز قابل رفتوآمد نیست. اقلکم تانکم را بدهید تا آن را به ضایعاتیها بفروشم و به زندگیام سر و سامانی بدهم. من هم قول میدهم در ازای آن، صبح تا شب روی آن سکو بنشینم و از رشادتهایی که مایل هستید، برای مردمی که به تماشا میآیند، بگویم. من هم در این جنگ سهمی دارم و روز اول کسی قرار نگذاشته بود درد و رنجش برای من باشد، غنیمتش برای دیگران.
جناب آقای رییسجمهور، لطفاً دستور رسیدگی صادر فرمایید.
با احترام، ناصر چردوانی.
✍ جوادی یگانه
پاسخ علنی و شجاعانه ایران به حمله اسراییل، افتخارآفرین و در چندسده اخیر کمنظیر است. شجاعت، به معنای اقدام لازم و ناگزیر، با علم به مخاطراتش است.
البته امیدوارم که آیندگان که این بخش تاریخ ایران را با سربلندی برای فرزندانشان میخوانند، اخبار داخلی این روزها را برایشان نخوانند!
حرکت در مه
✍ جوادی یگانه پاسخ علنی و شجاعانه ایران به حمله اسراییل، افتخارآفرین و در چندسده اخیر کمنظیر است.
خیلی سعی کردم چیزکی بنویسم درباره حسوحالم در این روزها. اقربش همین بود، با زیادت یا نقصانی.
بیشترش را جایز نکردهاند یا نیست و لزومی هم ندارد و امیدوارنه صبح را منتظریم.
عادت و سرسختی
یک ابر ریزه میزه مانده است جلوی پنجره و چند روزی است دارد توی خانهمان را نگاه میکند. من هم گاهی چشم میاندازم بهش و برایش چشمک میزنم. حتماً نگاه میکند بهم و میگوید چه زندگی کسالتباری دارد این آدم. شب میخوابد و صبح بدوبدو از این طرف به آن طرف میرود و بعدش هم دوباره برمیگردد خانه و گاهی به من نگاه میکند. دوست دارم به ابر بگویم کاش من هم مثل تو بودم، آن بالا. شبها اگر ماه توی آسمان باشد، ابر خوب معلوم است و اگر نباشد، میدانم از آن بالا دارد توی خانهمان را نگاه میکند. همۀ اینها به کنار تا روزی که فهمیدم باد آمد و ابر را برد. ابرِ سرسختی بود اما عاقبت تاب نیاورد و تسلیم باد شد و رفت. انگار در این بیابری آسمان به همین ابر هم عادت کرده بودم.
نویسنده: حقیر
May 11
🔻خشکه مقدّس ها بدترین جنایتکاران
🔹به طور کلی افرادی که به دین میگروند و سپس بیرون میروند از افرادی که از اول گرایش پیدا نکردهاند خشنتر و ضد انسانتر میشوند؛ زیرا دین به حکم نیروی عظیم خود همه عواطف دیگر انسانی را تحتالشعاع قرار میدهد و اگر رفت همه آنها را که در خود هضم و جذب کرده بود نیز با خود میبرد. این است که افرادی که زمانی متدین بوده و سپس بیدین شدهاند از بیدینهای اوّلی خشنتر و بیعاطفهتر و خطرناکتر میشوند.
🔸اما خطرناکتر از این طبقه، متدینان منحرفشده و کجسلیقه خشکه مقدساند. این طبقه علاوه بر اینکه عواطف انسانیشان تحتالشعاع عاطفه دینی قرار گرفته و از تأثیر مستقل افتاده، نیروی دین به حکم اینکه منحرف شده اثر خود را نمیبخشد و از آن طرف چون زائل نشده و به صورت انحرافی کار میکند به همان قدرت که مقتضای نیروی دین است فعال است. اینها دیگر از هر سبع خطرناکتر و وحشتناکترند.
🔹 تاریخ نشان میدهد که بیرحمانهترین جنگها، کشتارها، زجر و شکنجهها به وسیله خشکه مقدسان صورت گرفته است. بزرگترین نمکنشناسیها را اینها انجام میدهند زیرا «یحْسَبونَ انَّهُمْ یحْسِنونَ صُنْعاً». جنگهای صلیبی، جنگهای خوارج، حتی فاجعه کربلا ساخته دست این طبقه است.
📝