eitaa logo
حرکت در مه
193 دنبال‌کننده
442 عکس
75 ویدیو
58 فایل
دربارۀ داستان و زندگی
مشاهده در ایتا
دانلود
خیلی باحال است. تپل است و بی‌احساس و با چشم‌های خیره فقط تو را نگاه می‌کند. چشم‌های خیره. در کوچه‌ها می‌چرخد و در یک سوپری کار می‌کند. صدایش نکره است اما عشقِ مکبری دارد. تپل مپل است! خیره نگاهت می‌کند... سلام که می‌کنی فقط نگاه. اما خیلی اهلِ حال است اگر سوارِ ماشینی شده باشد یا اگر در موقعیت خوبی قرار بگیرد جواب سلامت را بلند می‌دهد یا خودش پیشاپیش سلام می‌کند... جاهلِ تپل. وسطِ مکبری هرچه بهش بگویی که آرام بخوان گوش نمی‌دهد و می‌زند زیرِ صداش، روشِ خودش را هم دارد و من چند باری سعی کرده‌ام روشش را تغییر بدهم اما نتوانسته‌ام، اما نه این‌که باهوش نیست‌ها. خیلی هم باهوش است... وقتی دیدم گوشش بده‌کار نیست و صدایش را پایین نمی‌آورد دست بردم و ولومِ بلندگو را کم کردم تا اقل کم صدایش با قدرت نپیچد توی مسجد! اما فهمید و میکروفون را گذاشت کنار... و اعتراض کرد... وسط مکبریش هم کارهای مختلف می‌کند. یک‌هو بینِ حمد و سوره می‌گوید «خدایا همۀ مریض‌ها را شفا بده!» عه! یا برای خودش حمد و سوره را آهسته - در مقیاس خودش- می‌خواند... خیلی باحال است..
عوامل کشش در داستان از نظر محمدرضا سرشار که در کتاب الفبای قصه‌نویسی جلد دوم آمده است: (که البته به نظرم بسیار جامع است، با این‌ که استاد به آن زیاد نپرداخته) - نثر و تصاویر شاعرانه - عوامل روانشناسانه - طنز - درگیری و کشمکش - حادثه‌های متعدد و پر هیجان - بعدش چی شد؟ - چرا یا چگونه چنین شد؟ - بکر بودن و تازگی فضا - عمق، تازگی و احتمالا چندلایگی مضمون - صمیمیت و شیرینی حوادث در ادامه استاد سرشار نوشته است که هر یک به تنهایی و یا دو یا چند عامل از این عوامل با هم، می‌توانند باعث ایجاد کشش در یک داستان شوند. که هر چه این عامل‌ها به‌جاتر، بهتر و قوی‌تر در داستان مورد استفاده قرار گرفته باشند، اثر از جذابیتی بیشتر برخوردار خواهد بود.
کمیت مهم تر است یا کیفیت؟ برای پاسخ به این سوال، جری یولزمن، استاد دانشگاه نیویورک، در اولین روز کلاس، دانشجویان عکاسیِ فیلم را به دو گروه تقسیم کرد. او توضیح داد که همه‌ی افراد سمت چپ کلاس، در گروه «کمیت» قرار خواهند گرفت. آن‌ها تنها بر اساس میزان کار تولید‌شده نمره کسب می‌کنند. در روز آخر کلاس، تعداد عکس‌های تحویل‌شده‌ی هر دانشجو را می شمرد. صد عکس با نمره‌ی الف برابر بود، نود عکس با نمره‌ی ب، هشتاد عکس با نمره‌ی ج و به همین ترتیب تا انتها. در همین حال، همه‌ی افراد سمت راست کلاس در گروه «کیفیت» جای می‌گرفتند. آن‌ها بر اساس کیفیت کارشان نمره می‌گرفتند. آن‌ها باید در طول ترم فقط یک عکس ارائه می‌دادند؛ اما برای این‌که نمره‌ی الف را دریافت کنند، این عکس باید کامل می‌بود. در پایان ترم، متوجه شد تمام عکس‌های برتر را گروه کمیت ارائه کرده‌اند و از این موضوع شگفت‌زده شد. این دانشجویان در طول ترم با گرفتن صدها عکس، بررسی ترکیب و نور، آزمایش روش‌های متنوع در تاریکخانه و یادگیری از اشتباهات‌شان، با زیر و بم عکاسی آشنا می‌شدند. آن‌ها در فرایند خلق صدها عکس، مهارت‌های خود را بهبود می‌بخشیدند. در همین حین، گروه کیفیت گوشه‌ای نشسته و درباره‌ی عکس‌های کامل در فکر بودند. در پایان، آن‌ها به جز نظریه‌ای تأییدنشده و عکسی معمولی، چیزی در چنته نداشتند./کتاب خرده عادت ها، اثر جیمز کلییر
انسان بيش از هر چيز خودش را مى‏ خواهد، تا عشق بزرگترى در او ننشيند، تا نزديك ‏تر از خودش به خودش را نبيند، نمى ‏تواند از خودش بگذرد و جانش را بدهد. ع.ص
دل تنگی « خدایا من را ببخش. امروز چشمم افتاد به یک نامحرم. یک حالی شدم. من را برگردان جبهه. برگردان پیش خودت. دلم برایت تنگ شده. . .» کاغذ را گذاشتم تو آفتاب تا خونهای تازه ش خشک بشود. جسد شهید جمع شده بود تو خود. دست بالا کردم که بچه ها بیایند کمک.
گاه بعضی وقت‌ها بعضی افراد را که می‌بینم یاد متن زیر از قیصر امین‌پور می‌افتم. گاه در خود که نظر می‌افکنم یاد متن زیر از قیصر امین‌پور می‌افتم. گاه برخی پرنده‌ها را که می‌بینم یاد متن زیر از قیصر امین‌پور می‌افتم. بعضی از ما پرنده‌های هستیم که لخ‌لخ داریم پر می‌زنیم، بعضی از ما پرنده‌هایی هستیم که بال درآوردیم و یک هو بالمان را کندیم، بعضی از ماها پرنده‌هایی هستیم که وسط پرواز بالمان را آتش زدیم. بعضی از ما پرنده‌هایی هستیم که ... اسیر شدیم، اسیر دستگاه اسیر اداره اسیر پول درآوردن، اسیر زن و زندگی ... اسیر خودمان اسیر حسادت ... آه ... خدایا معنی این همه چیست؟ بخشی از متن قیصر امین‌پور از کتاب بی‌بال پریدن: انسان می تواند دو بال برای خود دست وپا کند وبا انها تا جایی پرواز کند که پر عقاب هم در انجا هم می ریزد،و پر فرشتگان و حتی پر جبرئیل هم در آنجا می سوزد. تا روی ناف قله ی قاف، تا زیر سایه ی بال سیمرغ، تا اغوش مهربان خدا... اگر خودش بخواهد و اگر دیگران بگذارند. اگر طوفان و باد بگذارند. اگر دام ودانه و صیاد بگذارند. اگر قفس ها و کرکس ها و هر کس های دیگر بگذارند. و قصه ی ما در این دفتر، قصه ی همین فرشتگان زمینی است که بال هاشان را با آرزوی پرواز سرشته اند. وسر نوشت پرواز را بر صحفه ی سفید بالهایشان نوشته اند. پرندگانی که دستی بر بالشان سنگ بسته پرندگانی با بالهای لاغر و خسته پرندگانی با بالهای زخمی و شکسته پرندگان مهاجری که از روستا به شهر می گریزند پرندگانی که به مدرسه ی شبانه می روند پرندگانی که با بالهای وصله دار پرواز می کنند پرندگانی که در حاشیه ی پیاده رو می خوابند.
آيا نديده‌اى كه خدا چگونه مثل زد؟ سخن پاك چون درختى پاك است كه ريشه‌اش در زمين استوار و شاخه‌هايش در آسمان است. به فرمان خدا هر زمان ميوه خود را مى‌دهد. خدا براى مردم مثلها مى‌آورد، باشد كه پند گيرند. و مثل سخن ناپاك چون درختى ناپاك است، كه ريشه در زمين ندارد و برپا نتواند ماند... (سوره مبارک ابراهیم/ترجمه آیتی) جایِ کلمۀ طیب در زمینِ استوار است. کلمه از دل برمی‌آید. ریشۀ کلمه در دل است. دل باید استوار باشد، پاک و طیب و استوار... دل باید به او وصل باشد تا میوه‌اش را پخش عالم کند. الیه یصعد الکلم الطیب و العمل الصالح یرفعه... 🌲🌳
اندوهِ عمر گذشت سالیان عمر نه تنها برای شخصیت سالم اندوهبار نیست، بلکه بدان جهت که هر لحظه که می‌گذرد به مقدار همان لحظه به دیدار خداوند هستی‌آفرین که درب بارگاهش را به روی بندگانش گشوده است نزدیک‌تر می‌گردد، بر انبساط و نشاطش افزوده می‌شود. شخصیت سالم آن حقیقت فعال دائمی است که هرگامی که در اقیانوس زندگی برمی‌دارد، هم یک گام به ساحل که عرصۀ دیدار خداوندی است، نزدیک‌تر می‌شود و هم با آن گام موجی از حقیقت را درمی‌یابد که در همان اقیانوس وجود دارد. علامه جعفری، فلسفه اخلاق، تعلیم و تربیت
فن در فن. فن سیستم و فن تهویه هوا و صدایِ دورِ ماشین‌ها و الباقیش سکوت. سکوتی که سکوت محض هم نیست. شاید صدای سخن گفتنی یا موتوری یا رفتی یا آمدی و هزاران صدا که در دل همین سکوت نامحض نهفته. همه چیز به‌قاعده است. صاف و یک‌دست و حتی بزاق، بی هیچ حرکتی، کمی تلخی. این تلخی از چیست؟ از هلوهایی که قبلِ ماست خوردی؟ یا شلیل‌ها... نه یک حس تلخی دائمی است. تلخیِ دنیا در میانِ صدای هوهویِ فن‌ها و صداهایی از دور... صداهای نشنیدنی.
رضاجان! نه استاد رضا!
حق چه دشت وسیعی. چه آسمانِ ابری‌ای. چه باد نوازش‌گری. چه سبزی درختانی، چه خاکستری... ، چه دره‌ای چه کوهی... چه زیبا...منم و جاده. منم و رفتن. رفتن... رفت.. * * * غریب من که گیر کرده‌ام در این دشت. دیگر نایِ رفتن ندارم. می‌افتم خار در پا خلیده. نفسم بند آمده و قندم رفته زیرِ صد. یک شکلات مانده برایم که همان را هم جان ندارم باز کنم و بخورم. غریب من. لیس تامه. «الحق اوسع الاشیاء فی التواصف و اضیقها فی التناصف» خطبۀ 216
قرار بود همینگوی از جنگ اسپانیا،گزارشی بی‌طرفانه تهیه کند،اما بین تعهد حرفه‌ای و تعهد روشنفکرانه دومی را برگزید و برای دفاع از جمهوریت اسلحه به دست گرفت. دریافت که در میانه بودن در کنار ظالم بودن است. (منبع: کانال شبان)
اول چند صدا با هم برخاست، شتاب‌زده و بریده: «کوسه! زد! زد و برد!» بعد همه از جا کنده شدند. زیر پل آشفته شد و سطح آب، زیر دهانۀ دوم آشفته شد. باران، دست‌پاچه از آب درآمد و فریاد کشید: «باابووو...». صداها درهم شد. رزاق و جمعه از آب درآمدند. کسی گفت: «کی بود؟» برهان گفت: «بابو». می‌لرزید. «بابان بود» باران، یک‌نفس راند. ماسه شتابش را می‌گرفت. رسیده نرسیده پرید توی بلمِ پلیته. دورتر از پایۀ سیمانی، آب سرخ شد. باران پارو زد. جمعه و رزاق پلیته را از روی ماسه‌ها، با سینه راندند به سطح آب. سرخیِ پایِ پایه رنگ باخت و ناپیدا شد. باران راند به‌طرف گرداب، به‌طرفِ گرداب، به‌طرف سرخیِ ناپدیدشده. چند مرد و زن، روی پل سفید، از لای نرده‌ها گردن کشیدند. صدای دورِ یکی‌شان آمد: «آن‌جا... آن طرف.... پایین...تر....».... مدار صفردرجه/احمد محمود
فرقی میان طعنه و تعریف خلق نیست چون رود بگذر از همۀ سنگ‌ریزه‌ها فاضل نظری 🌺🌺🌺
- زن داری ؟ + نه، امیدوارم بگیرم - عصبانی گفت: خیلی خری. مرد که نباید زن بگیرد. ‌ + چرا؟ سینیور ماجیوره ‌ با عصبانیت گفت: مرد نباید زن بگیرد. نباید ازدواج کند، اگر قرار باشد همه چیز را از دست بدهد نباید دستی دستی خودش را توی مخمصه بیندازد. مرد که نباید خودش را توی هچل بیندازد و دنبال ِ چیزهایی باشد که آن ها را بعدا از دست می دهد. + حالا چه الزامی دارد که از دست بدهد؟ سرگرد گفت: به هر حال از دست می دهد. از دست می دهد پسر با من بحث نکن. شنل خود را پوشید و کلاهش را بر سر گذاشت. یک راست آمد به سراغ من و دست گذاشت روی شانه ام و گفت: شرمنده‌ام نباید گستاخی می کردم. زنم تازه مُرده. مرا ببخش! 📙مردان بدون زنان |
نان آن ورِ مرزی یک نانوایی سنگکی هست که باید برای خرید ازش از مرز دنیا بگذرم. پشتم را می‌کنم به دنیا و بی توجه می‌شوم به صدای ماشین‌ها و هیاهوی انسان‌ها و صداهای جنس گران شد و ارزان شد. خیلی هم از این‌جا دور نیست، خیلی نزدیک است. می‌ایستم توی صف. گاهی دو مرد و سه زن و گاهی دو زن و سه مرد. نانوایی سنگکی بیش‌از این مشتری ندارد. نوری کم‌رنگ منبرش را نمایش می‌دهد و سکوت و سکوت. مشتری‌ها سکوت. مگر گاهی زن‌ها حرف‌های زنانه بزنند مثل این‌که زن داداشم فلان کرد و ... بعد خودشان خسته می‌شوند. هرکس نوبتِ خودش را می‌داند. پشت می‌کنم به دنیا و می‌ایستم توی صف. شعله‌های زردِ آتش چشمانم را در آن نیمه‌تاریکی نوازش می‌کند و شاطر و وردستش که نه تند و نه کند کار می‌کنند. آرامش. در آرامش کار می‌کنند... . خیلی دوستش دارم. عجله‌ای نیست و هیاهوهای دنیا آن قدر بلند نیست که ما را به خودش بخواند... شعله‌ها کارِ خودشان را می‌کنند. آدم را مست می‌کنند، همان طور که شاطر و وردستش مستند و مشتری‌ها و من و خمیر و نان... چاره‌ای نیست: نوبتم می‌شود: - آقا شما چند تا؟ - یکی - یکی و این همه وایستادی. صدات هم در نمی‌آد. چیزی نمی‌گویم. نانِ داغِ مست را در دستانم می‌گیرم و رو می‌کنم به دنیا... از مرز رد می‌شود. هیاهوها به استقبالم می‌آیند. 🌴🌴🌴
چنان گرفته تُرا بازوان پیچکی‌ام که گویی از تو جدا نه که با تو من یکی‌ام نه آشنایی‌ام امروزی است با تو همین که می‌شناسمت از خواب‌های کودکی‌ام عروس‌وار خیال منی که آمده‌ای دوباره باز به مهمانی عروسکی‌ام همین نه بانوی شعر منی که مِدحت تو به گوش می‌رسد از بانگ چنگ رودکی‌ام نسیم و نخ بده از خاک تا رها بشود به یک اشاره‌ی تو روح بادباکی‌ام چه برکه‌ای تو که تا آب، آبی است در آن شناور است همه تار و پود جلبکی‌ام به خون خود شوم آبروی عشق آری اگر مدد برساند سرشت بابکی‌ام کنار تو نفسی با فراغ دل بکشم اگر امان بدهد سرنوشت بختکی‌ام حسین منزوی
عکس مرد زشتی - بیان این عبارت دور از ادب است، ولی قطعاً همین زشتی باعث شده بود شاعر شود - روزی برایم تعریف کرد: «از عکس متنفرم و خیلی کم برای گرفتن عکس به عکاسی می‌روم، آخرین بار چهار پنج سال پیش بود که به مناسبت نامزدی با دختری به عکاسی رفتم. خیلی دوستش داشتم؛ و خیال نمی‌کنم دوباره چنین زنی در زندگی‌ام ظاهر شود. امروز همان عکس‌ها، تنها خاطره‌ی ماندگار من هستند. «بگذریم، پارسال مجله‌ای می‌خواست عکسی از من چاپ کند. من عکس خودم را از عکس نامزدم و خواهرش جدا کردم و به مجله فرستادم. اخیراً، گزارشگر مجله‌ای از من عکس خواست. لحظه‌ای به فکر رفتم. سرانجام یکی از عکس‌های خودم و نامزدم را از وسط بریدم و عکسم را به گزارشگر دادم. به او گفتم حتماً آن را به من برگرداند، ولی خیال نمی‌کنم پس‌اش بدهد. خُب، مهم نیست. «می‌گویم مهم نیست، ولی بااین حال، وقتی به عکس نامزدم، که جداش کرده بودم، نگاه کردم، خیلی جا خوردم. این همان دختر بود؟ گوش کن برات تعریف کنم. «دختری که در عکس بود آن روزها خیلی قشنگ و تودل برو بود. هفده سال داشت و عاشق من بود؛ ولی وقتی به عکسی که در دست داشتم نگاه کردم - همون عکسی که خودم رو از اون جدا کردم - تازه متوجه شدم که اصلاً چنگی به دل نمی‌زده، ولی تا اون لحظه خیال می‌کردم که قشنگ‌ترین عکس دنیاست... و در یک لحظه از خوابی طولانی پریدم. جواهر باارزشم ناگهان تکه تکه شد. و...» شاعر صدایش را باز هم آهسته‌تر کرد: «اگر او هم عکس مرا در مجله ببیند، حتماً همین فکر را خواهد کرد. از خودش خجالت خواهد کشید که مردی مثل مرا - حتی لحظه‌ای - دوست داشته است.» «بله، این بود حکایت ما.» «ولی درست نمی‌دانم، اگر مجله عکس دوتایی‌مان را چاپ می‌کرد، همان‌طور که در عکاسی گرفته بودیم، آیا دوان دوان طرفم می‌آمد و دوباره مرا مرد دلخواهش می‌دانست؟» نویسنده: یاسوناری کاواباتا
آن را که غمی چون غم من نیست چه داند کز شوق توام دیده چه شب می‌گذراند ‌ وقت است اگر از پای درآیم که همه عمر باری نکشیدم که به هجران تو ماند ‌ سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس کاندوه دل سوختگان سوخته داند ‌ دیوانه گرش پند دهی کار نبندد ور بند نهی سلسله در هم گسلاند ‌ ما بی تو به دل برنزدیم آب صبوری در آتش سوزنده صبوری که تواند ‌ هر گه که بسوزد جگرم دیده بگرید وین گریه نه آبیست که آتش بنشاند ‌ سلطان خیالت شبی آرام نگیرد تا بر سر صبر من مسکین ندواند ‌ شیرین ننماید به دهانش شکر وصل آن را که فلک زهر جدایی نچشاند ‌ گر بار دگر دامن کامی به کف آرم تا زنده‌ام از چنگ منش کس نرهاند ‌ ترسم که نمانم من از این رنج دریغا کاندر دل من حسرت روی تو بماند ‌ فریاد که گر جور فراق تو نویسم فریاد برآید ز دلِ هر که بخواند ‌ شرح غم هجران تو هم با تو توان گفت پیداست که قاصد چه به سمع تو رساند ‌ زنهار که خون می‌چکد از گفته سعدی هرک این همه نشتر بخورد خون بچکاند ‌
رنج انسان از این خودآگاهی و احساس زمان و درک تاریخ است. انسان، رنج‌های همۀ تاریخ را در انعکاس اشک خود می‌تواند ببیند و شوری خون‌های دهان‌های همۀ برده‌های تاریخ را می‌تواند با همین زبان کوچک قرمزش مزه‌مزه کند. و ضربۀ تمام تازیانه‌ها را می‌تواند با همین پوست محدود گرده‌اش احساس کند. انسان بیش‌تر از شهر ایده‌آل و عشرت و سرگرمی عشق و عیاشی ایده‌آل نیرو دارد، حتی بیش‌تر از بازنویسی رمزها و رازها و داستان‌ها و هنرآفرینی‌ها فراغت دارد و این فراغت یکی از زمینه‌های احساس پوچی است. انسان همان‌طور که از شکست‌های متعدد و ناکامی‌های پشت سر هم می‌تواند به احساس پوچی و عبث برسد، همین طور با درک کام‌یابی و پیروزی هم به «فراعت و پوچی عمیق‌تر» می‌رسد؛ چون در «پوچی شکست» باز انتظار پیروزی برای معنا دادن به زندگی کافی است، ولی در هنگام رفاه و کامیابی و سرشاری، آدمی احساس می‌کند که تمام نیروهایش به کار نیفتاده‌اند و فکر و عقل و وجدان و آزادی و خودآگاهی‌اش به کار نیامده‌اند؛ که برای خوشی‌ها، زنبورهای عسل و یا بره‌میش‌ها و بزغاله‌ها و مرغ‌ها و پرنده‌ها و حشرات‌الارض نمونه‌های موفق‌تری هستند. رنج را نمی‌فهمند و از نکبت خویش صدمه نمی‌خورند و به فکر خودکشی و انتحار نمی‌افتند. عین صاد. باید لب و دهان عین صاد را بوسید برای این حرف‌ها.🌿🌿
تشنگی بیرون که آمد حس خوبی داشت. حس عجیبی. انگار نه انگار که دیرش شده بود. دور و برش را نگاه کرد. دید کسی توی کوچه نیست. یک هو برای خودش هواری کشید: «هوررا....» بعد یک بشکن زد.... آب! عجب طعمی داشت. البته یک کم طعم آن آب هلوهای ماندۀ توی شیرها را هم داشت اما بیش‌تر خوب بود. نکند مست بشود؟! نه! چیز خاصی نبود. یک آبِ ساده بود.... یک آب پاک و ساده. با خودش بیش‌تر فکر کرد. درست بود. یادش مانده... یک مرد را توی کوچه دید. سرش زیر بود و شنید که صدای پایی نزدیکش می‌شد. سر بالا کرد. - آقا... آقا اجازه؟!... آقا بیایید... .. «چه آشناست؟» هاج و واج ماند... سرش را انداخته بود زیر و تندتند حرکت می‌کرد.... - آقا... آقا اجازه؟!... آقا بیایید... - با من هستید؟ - بله، به کمک شما احتیاج دارم... - اوهوممم بله نعشگی... یک جور نعشگی درآمدن از خانه و رفتن به سرکار... حتما شما هم حس کرده‌اید... بازنشسته‌اید؟ کم‌کم داشت به حرف‌هاش فکر می‌کرد. بازنشستگی؟ کاش خودش را بازنشسته نکرده بود... - من عجله دارم‌ها ببخشید... - آقا توی خانۀ من یک چشمه درآمده است... می‌شود بیایید ببینیدش... چشمۀ خوبی است... خواب پرواز می‌دیدم و احساس خیسی می‌کردم. دستم را بالا آوردم تا صورتم را بخارانم. دستم خیس بود که پریدم از خواب. تعجب کردم.... «آب!»... می‌شود بیایید؟ - عجب آدم‌هایی مزاحمی پیدا می‌شوند... من کار دارم... زن و بچه دارم، نان و نمک می‌‌خواهند فردا... - می‌شود بیایید آقا ببینید... می‌ترسم، حس می‌کنم یک چیز عجیب است... کجا نشتی کرده؟ طبقۀ بالا که ندارم که از بالا بخواهد بیاید. این‌جا هم مسیر لولۀ آب نیست. فرش را که کنار زدم. نشتی نبود، جریان هم نبود، قل‌قل بود. آب قل‌قل می‌زد بیرون. - آب آبادانی است... کاری ندارید.. خیر است سرش را گرداند و هاج و واج نگاهش کرد. - آقا دستم به دامن‌تان. تو را خدا بیایید... نگاهی به ساعتش انداخت. - شانست گفت کمی وقت دارم وگرنه... - وگرنه ندارد... خیلی عالی است.. آب هم‌چنان قل‌قل می‌جوشید: - نگاه کنید... عجیب است... مرد دست کرد زیر آب: - ننوشیدها... ننوشید... نه نه... - مزۀ خوبی هم دارد... باب کار نوشیدنی است... خوب شد قبول کردم... کمی ایستاد. کمی نشست. هردو به آب نگاه می‌کردند. - اجازه هست؟ من دارد دیرم می‌شود... - بله آقا... پس می‌گویید چیز نگران‌کننده‌ای نیست؟ - نه، خیالت راحت... تا شب یا نهایتاً فردا بند می‌آید... کمی اطراف را گشت. نه کسی نبود. خودش بود و خودش که تندتند سر کار می‌رفت. هوا خیلی خوب شده بود، صدایِ آوازِ گنجشک‌ها به گوش می‌رسید. صدای ناگهانی ترمزی هشیارش کرد. صدا بلند و گوش‌خراش بود. نگاه کرد. خیلی عجله داشت: - برو کنار احمقِ خر... این‌جا که جای رد شدن نیست... نمی‌دانست چرا آن روز فحشی حوالۀ رانندۀ تاکسی نکرد. می‌خواست این کار را بکند اما فقط نگاه کرد. خیره نگریست با لب‌خندی ملیح. کمی بیش‌تر از ملیح. رانند بیش‌تر عصبانی شد. دستش را محکم فشار داد روی بوق... آرام بود حتی توی اداره با وراجی‌های هم‌کارش و اردهای ناتمامِ رئیسش. توی دلش آب تکان نمی‌خورد، لحظه‌ای ناراحت نمی‌شد، جای دیگری بود، عصر که داشت برمی‌گشت دید یک آدمِ بی‌فرهنگی زباله‌هاش را گذاشته بیرون. آن شب نوبت این کوچه نبود. خشم‌گین شد. فکرش را نمی‌کرد. اثر آب کم شده بود. زیر لب گفت: «لعنت خدا بر شما... » بعد می‌خواست بزند زیر زباله‌ها. منصرف شد... باید فردا صبح خودش را می‌رساند به چشمه. حتماً او هم خوش‌حال می‌شد. بی‌کار نشسته است و منتظر که کسی بیاید و چشمه را بهش نشان بدهد اما نبود. خواب‌آلود و خمار راهش را کشید سمتِ چشمه اما چیزی نیافت. در قفل بود. محکم ضربه زد. طبیعی بود کسی نباشد. هم‌سایه آمد بیرون: «چه خبرت است اول صبحی! دیروز بردندش... مستِ لایعقل را... گیج بود... برای خودش شعر می‌خواند و آواز... مامورها آمدند و بردندش...». - چشمه‌اش چه؟ - چشمه دیگر چیست؟.... عه... نکند بیل و سیمان برای آن بود... گفتم مأمورها برای چی سیمان آورده‌اند... تشنه بود. کمی دور و بر خانه چرخید. همه‌اش آسفالت و آپارتمان بود. با خودش فکر کرده بود شاید گوشه‌ای دیگر آبِ چشمه زده باشد ببرون... اما خاک جایی نبود. ساختمان‌ها بالا رفته بودند... باید کجا می‌رفت؟ اداره؟ آیا تشنگی‌اش را سیراب می‌کرد؟ نه! تحمل نداشت. برگشت خانه. دوچرخه‌اش را برداشت. رکاب زد. قطعاً داخل شهر چشمه نبود. بیرون. شاید بیرون از شهر، باید آبِ همۀ چشمه‌ها را می‌چشید...
نه درازی باریک بود و نه کوتاهی خرد. بل‌که میانه‌ی این هر دو بود: راست‌اندامِ تمام‌پشت. رویی داشت نه گرد و برآمده چون روي فربهان و نه خشک و نِزار چون روي نحيفان، بل‌که روی‌گردِ به قاعده بود: سپید و روشن و لطيف. چشمی داشت سپیده‌ها سپید و سیاهه سیاه، مژگانی راست به هم دررُسته دراز و بسیار. انگشتانش، هم از آنِ دست و هم از آنِ پای، درشت و بزرگ. کف‌هاي وی نرم چون حریر بود و چون از جاي خود برخاستی و می‌رفتی، از چستى همانا که مرغ بود که می‌پرید. و در میان دو کتفش، مهر نبوت بودی. و او خود خاتم پیغامبران و مهتر عالمیان بود و در سخا از همه بهتر بود و در شجاعت از همه بیشتر بود و در فصاحت از همه نیکوتر و تمام‌تر و در عهد و پیمان از همه درست‌تر بود و در خوی و خلق از همه نیکوتر بود و در تَعيُّش با مردم از همه بزرگتر بر بديهه. چون وی را بدیدندی، از وی هیبت داشتند و چون با وی مخالطت کردندی، وی را چون جان و دل دوست گرفتند. نه پیش از وی، مثل وی کسی توانستندی دیدن و نه بعد از وی، کسی مثل وی تواند یافتن. سیرت رسول‌الله ترجمۀ سیرت ابن اسحاق از روایت عبدالملک ابن هشام
درباره بازخورد گرفتن برای نوشته‌ها (همان نقد کردن) روزانه پیام‌های متعددی دریافت می‌کنم تا دربارۀ انواع مختلفی از مطالب بازخورد بدهم، از شعر و داستان کوتاه تا یادداشت و مقاله؛ و طبعاً فرصت پاسخگویی به همۀ این پیام‌ها را پیدا نمی‌کنم. نکته‌ای که در این یادداشت می‌خواهم بگویم، از جایگاه یک شیفتۀ یادگیریِ نوشتن است، نه کسی که مطالب زیادی را برای اظهارنظر دریافت می‌کند. من تلاش برای بازخورد گرفتن را سم مهلکی می‌دانم که در ابتدای مسیر نویسندگی احتمالاً مضر و گمراه‌کننده خواهد بود. این را بگویم که منظور ابتدای مسیر نویسندگی، یکی دو سال قلم‌زدن تفننی نیست، گاهی ده سال اول فعالیت یک نویسنده را می‌تواند ابتدای مسیر طولانی زیست نویسندگی او در نظر گرفت. وقتی یک نویسندۀ تازه‌کار به‌اندازۀ کافی ظرفیت‌های زبانی و نگارشی خودش را گسترش نداده؛ چرا باید انتظار داشته باشد نویسندۀ حرفه‌ای‌تری زمانش را برای تذکر بدیهیات به او تلف کند؟ اصولاً توقع داریم پس از نشان دادن متن‌های نیم‌بند خودمان چه بازخوردی بگیرم؟ به‌عنوان نابغه‌ای نوظهور مورد تحسین واقع شویم؟ یا دنبال شنیدن وردی جادویی هستیم که یک‌شبه نوشته‌های ما را دگرگون کند؟ اصولاً فقط و فقط خود ما هستیم که از روند رشد خودمان آگاهی داریم، هیچ‌کس دیگری از جایگاهی که در آن قرار داریم آگاه نیست. در چنین شرایطی شنیدن تجویزی که هنوز توان اجرای آن را نداریم می‌تواند ناامیدکننده و بی‌اثر باشد. نویسندۀ تازه‌کاری که هنوز دامنۀ واژگانش به‌قدر کافی غنی نشده، چه نیازی دارد که نکات پیشرفته‌ای را دربارۀ ساختار روایت بشنود؟ گاهی حس می‌کنم وسوسۀ بازخورد گرفتن نوعی بهانه برای فرار از نوشتن است. کسی که عاشق نوشتن است، بیش از هر چیز باید درگیر نوشتن باشد، باید در خلوت خودش بنویسد و دور بریزد و فقط و فقط از یک طریق بازخورد بگیرد: خواندن. به‌عنوان داستان‌نویس، قبل از اینکه دنبال بازخورد گرفتن برای چرک‌نوشته‌های خودمان باشیم، آیا سروانتس و فلوبر و چخوف را دوره کرده‌ایم؟ به‌عنوان شاعر جوان، قبل از اینکه دنبال بازخورد باشیم، آیا خواندن درست یا حتی کم غلط سعدی و حافظ و نیما را آموخته‌ایم؟ نوشتن با خواندن عجین شده. بزرگ‌ترین نویسندۀ دنیا هم بعد از خواندن نوشته‌های ما صادقانه‌ترین جوابی که می‌تواند بدهد همین است: بیشتر بخوان. اصرار برای بازخورد گرفتن مثل این است که میوه‌های کال را به‌زور بکنیم توی حلق دیگران. تو درختت را آبیاری کن، به وقتش بار می‌دهد و حتی اگر آن‌ها را نچینی، دیگران سراغش را می‌گیرند، یا از فرط رسیدگی روی زمین می‌افتد. غالباً نوقلم‌هایی که مشکل عزت‌نفس دارند دنبال بازخورد (بخوانید: تأیید) می‌گردند، اصلاً طی چند سال اول نویسندگی نوشته‌های ما چندان جدی نیستند که ارزش گرفتن وقت دیگران داشته باشند. این روزها برای خواندن سرسری شاهکارها هم وقت پیدا نمی‌شود، چطور توقع داریم دیگران حوصلۀ خواندن نوشته‌های کم‌مایۀ ما را داشته باشند؟ مسیر یادگیری نویسندگی روشن است، بازخورد گرفتن اصولاً کار بی‌اثر آماتورهاست. اگر دنبال شنیدن مبادی کار هستید که مطالعه کتاب‌های آموزشی یا شرکت در دوره‌ها و کلاس‌ها کافی است. چه نیازی هست که اصول اولیه را بعد از خوانده شدن چرک‌نوشته‌هایتان بشنوید. اگر هم نیاز به تشویق دارید، یاد بگیرید خودتان، خودتان را تشویق کنید، یا کتاب انگیزشی بخوانید، وگرنه آدم معتاد به تشویق ممکن است با شنیدن یک بازخورد منفی نوشتن را برای همیشه ببوسد و بگذارد کنار. اصلاً آدم می‌نویسد که با نوشتن خودش را تشویق کند دیگر، پس این یکی را هم از خود نوشتن طلب کنید نه دیگران. بگذارید مخاطب به‌صورت ارگانیک سراغ شما بیاید. من همیشه در جواب کامنت‌هایی که دنبال یک نشانی برای فرستادن متن هستند می‌گویم یک وبلاگ راه‌اندازی کنید و مطالبتان را روی آن بگذارید؛ قطعاً من هم از خواننده‌های شما خواهم بود. به دو دلیل این روش مؤثر است: اولاً بسیاری از افراد متوجه می‌شوند که نوشته‌هایشان هنوز در این حد نیست که خودشان مجوز انتشار عمومی آن را بدهند. پس چه نیازی به بازخورد هست؟ ثانیاً متوجه می‌شوند، بازخورد گرفتن عرق ریختن می‌خواهد، ماه‌ها و بله سال‌های اول پشه هم در وبلاگ آدم کامنت نمی‌زند! باید آن‌قدر بنویسی و بنویسی و بنویسی تا برای بازخورد دادن به سراغت بیایند. مسیر نویسندگی میانبر ندارد. شاهین کلانتری/ مدرسه نویسندگی (کارشان بسیار عالی است.)
مرغ عشق ...کارم شکار کردن است. کارم که نیست. تفننی... گاهی اصلِ پول را جنس خریده‌ام گذاشته‌ام انبار... وقت گرانی میدهم بیرون... نیازی هم نیست که خیلی طمع داشته باشی و هول بشوی... باید منتظر بشینی تا وقتی مردم درست نیاز پیدا کردند و هول شدند، جنس را بدهی بیرون... الان هم یک مقدار روغن گذاشته‌ام کنار... گذاشته‌ام تا مردم حسابی که تشنه شدند خالی کنم رو سرشان و از ترس‌شان سودها را بزنم به جیب... شکار یعنی همین... وقتی می‌خواهی چیزی شکار کنی... باید بشینی صاف گوشه‌ایی و درست... درست مثل من که یک کلاه می‌گذارم... زیرش دانه می‌پاشم... ... وای دیروز را بگویم.. دیروز هم همین کار را کردم... کلاه را گذاشتم و زیرش دانه و یک چوب زیر کلاه با یک نخ. فقط نشسته بودم منتظر.. تا نخ را بکشم... منتظر بودم مینایی، مرغِ عشقی بیاید جلو و حظش را ببرم... دو تا گنجشک آمد... نمی‌دانم مرد کدام بود و زن کدام... . گمانم مرده می‌آمد جلو... نوک‌ نوک دانه‌ها را برمی‌داشت و می‌گذاشت تو دهان زنه... اصلاً یادم رفته بود که نخ را بکشم، محو شده بودم... معلوم بود بود برده بودند یک خبری هست وگرنه هردوتاشان می‌آمدند جلو... آرام می‌آمد جلو. اطراف را نگاه می‌کرد. بعد می‌دید که خبری نیست چند بار نوک می‌زد و می‌رفت می‌گذاشت دهانِ زنه... اشک توی چشم‌هام حلقه زد. من که سال‌ها بود گریه نکرده بودم... نشستم و ماتِ این صحنه شدم... من شکارچی بودم اما نمی‌توانستم... بشین. منتظر باش و شکار کن.... سخت بود اما از خیر ان دو گذشتم... 🍇🍓🍎
سبزِ نخ‌نما - آقا ببخشید پلیس 110... گوشی را محکم توی دست‌هاش گرفت. - بله... بفرمایید... - بچه‌مان گم شده... - نگران نباشید، حتماً همین جاهاست... صدا بریده بریده و پر از هراس بود: - آقا نه... معمولاً زود می‌آمد... مسجد که می‌رفت زود می‌آمد... مخصوصاً این روزها که پر از کرونا است... - خب این قدر هول نباشید... دنبالش رفته‌اید؟ - به خدا همه جا را گشتم... هرجا فکر می‌کردم رفته‌ام اما پیدایش نشده.. - صبر کنید... مشخصاتش را بدهید... - موهایش بلند بود و یک وری می‌زد... کمی هم می‌لنگید... نه آن قدر زیاد... یک ژاکتِ سبز هم پوشیده بود... - فقط یک ژاکت! توی این هوای سرد؟! - چه کنیم... - کمی صبر کنید... حتماً پیدایش می‌شود، اگر نشد، دوباره زنگ بزنید... چند دقیقه بعد تلفن زنگ خورد. - سلام خانم... - سلام شما؟ - من یکی از دوست‌های هم‌سرتان هستم، البته احسان را هم خوب می‌شناسم... - احسان گم شده... شما خبری ازش ندارید؟ - احسان آمده بود پیش من... نگرانش نباشید... توی راه است... - وای جدی می‌گید؟ - کمی سردش شده... مراقبش باشید... - احسان یک جایزه برنده شده... قابل شما را ندارد... از طرف مسجد است... - جدی! حتماً خیلی خوش‌حال می‌شود... - چه‌طوری؟ کجا؟ - مسابقۀ نامه‌ای به یک شهید... - نگرانش شده‌ بودم... پس توی راه است. مطمئن‌اید؟ خوش‌حال است؟ نگران نباشد یک دفعه؟ - بله... گوشی قطع شد. منتظر ماندند تا شاید احسان برسد اما خبری نشد. - سلام خانم شما با 110 تماس گرفته بودید؟ - برای چی؟ - پسرتان پیدا شده... - مگر قرار نبود بیاید خانه؟! - همان ژاکت سبز نخ‌نما... که پاهایش کمی می‌لنگید... - پیدا شده؟ حالا کجاست؟ - همین جا پیش ما... - خانم ببخشیدها پسرتان دزد است؟ دستش کج است؟ - نه! ... - یک تبلت صفرِ آکبند توی دست‌هاش هست... - عه... چیزه... آن هدیه است ازطرف مسجد... - که این طور... همین طور خوابش برده بود کنار مزار شهید حججی... با یک تبلت نو کنارش... - آن را جایزه برده... صدای احسان از پشت گوشی آمد: «مامان شهید حججی بهم یک تبلت داد!» 🌺🌺🌺
- انار... اگر بشود خوب است... اشک توی چشم‌هات جمع شد. انار در این فصل؟ ناراحت بودی. اصلاً نمی‌توانستی غم را در چهره‌اش ببینی. اما خودت از او خواسته بودی: «نه ای پسرعمو! پدرم سفارش کرده از شوهرم چیزی نخواهم که در توانش نیست»... رنج می‌کشید و این تو را می‌آزرد. «به علی قسم چیزی بخواه تا خوش‌حالت کنم»... - انار.... اگر بشود خوب است... و همین شد که راه افتادی در شهر به دنبال انار. - انار کجا پیدا می‌شود؟ - یا علی فصل انار گذشته... - الان دیگر جایی انار نیست... - صبر کنید چند روز پیش شمعون تعدادی انار از طائف آورده بود... پا تند کردی تا شمعون را بیابی. در ذهنت به‌یاد فاطمه بودی که داشت رنج می‌کشید. شمعون یک انار بیش‌تر نداشت. بسیار خوش‌حال بودی. صدای ناله‌ای می‌آمد از خرابه‌ای نزدیک. غریبی روی زمین خوابیده: نابینا بود و مریض. پیش رفتی. نشستی کنارش. سرش را به دامن گرفتی. گرسنه بود. گفتی: « من يك انار براى بيمار عزيزم می‌برم، ولى تو را محروم نمی‌كنم و نصفش را به تو می‌دهم»... نصفش کردی. نرم نرم دانه‌ها را به دهانش می‌گذاشتی... انگار به‌تر شده بود. - اگر مرحمت فرمایی نصف دیگرش را هم به من بخورانی... آن نصف دیگر برای فاطمه بود. کمی تأمل کردی اما نتوانستی نه بگویی. آن وقت بود که من فراخوانده شدم. طبقی از انارهای زیبا و درشت به دستم دادند و فرستادندم آن‌جا. در زدم. فضه در را باز کرد: - این طبق انار را علی برای فاطمه فرستاده.. ... هنوز این را نمی‌دانستی. متفکرانه راه خانه را پیش گرفتی. حیا می‌کردی به خانه بازگردی. در تا نیمه باز کردی. چشم انداختی داخل. فاطمه بیدار بود. داشت انار می‌خورد. گل از گلت شکفت... پیش رفتی. انار، انار این دنیا نبود.
کفر وای دیوانه! چرا این کار را کردی... اصلاً تقصیر خودم بود. تقصیر این‎‌همه خودخواهی... این‎‌همه حواس‎‌پرتی. بابا یک لحظه. یک گاز می‎‌دادی جلو... این‎‌که کاری نداشت... تو با این‎‌همه اهن و تلپت نتوانستی پات را بگذاری یک کم روی گاز...هی او هم بوق زد و بوق... و باز هم بوق و بوق و بوق و بوق... آخر باهاش باید چی کار می‎‌کردم... باهاش چه کاری می‎‌توانستم بکنم...؟ خسته شده بودم... یک لحظه فقط می‎‌خواستم گوشیم را چک کنم. او هم که انگار نه انگار که من کار دارم... درست است که راه بسته بود... بابا لازم بود همان جا جوابش را بدهم... او هم همین طور ایستاد و بهم نگاه کرد. من هم نگاهش کردم... اصلاً فکرم به هیچ جا قد نمی‎‌داد که دنیا این‎‌قدر کوچک باشد... که او را دوباره ببینم... هیِ... هیِ ... واقعاً زشت شد...عجب... عجب غلطی کردم... کاش حداقل از پیام‎‌بر براش چیزی نمی‎‌گفتم... از اسلام براش چیزی نمی‎‌گفتم... همین که دیدمش یک‎‌هو نفسِ حق رحمت‎‌للعالمین زد زیر دلم و من هم شروع کردم به نطق. با لهجۀ فصیح انگلیسی... از خودشان هم به‎‌تر the را ذِ می‌گفتم... ... هی... هی... بابا یک کم ملایم‎‌تر.... حالا امشب باید این‎‌طوری سنگ روی یخ بشوم... با خودم گفتم که راه بهش بدهم برودها... دِ لامصب از همان اول روی مخ بود... بدجور روی مخ بود... هی پشتِ سر من بوق و هی بوق و بوق و بوق... البته خداییش اولش یک چند بار بوق آرام زد اما بعدش شروع کرد به بوق بوق کردن... بابا مگه سر داری می‎‌بری؟ خب حالا سر که می‎‌بری... مگر خراب می‎‌شود... می‎‌گذاشتی شاید من یک کار واجب داشتم... اما خب کارِ من هم مهم بود اما نه این قدر که جلو راهش را بگیرم... آن هم جلو راهِ کی... وای... هی... هی خدا... عجب غلطی کردم... دلم می‎‌خواست یک‎‌بار دیگر ببینمش و ازش عذرخواهی کنم و بهش بگویم عزیزم درست است که اسمم مسلمانه اما خودم نیستم... درست است که آن روز هی برات از محمد گفتم... اما راستش خودم... آخر پدربیامرز.. مسیح گفته این قدر پشتِ یک نفر بوق بزن و بوق بزن تا کفرش دربیاد و راه بهت نده! آخه مسیح گفته که نفر جلوی‎‌ایت را این قدر اذیت کن که از عمد یک دقیقه بایستد و راه را ببندد و همین که خواست پیاده بشود... بلند شدم و قفل فرمان را برداشتم... اما ... هی.... د لامصب جلو خودت را می‎‌گرفتی... به خدا اصلاً یک میلیونیم هم فکر نمی‎‌کردم طرف همان آدم باشد... نگاه... فقط نگاهش کردم... بعد خرد شدم... آخه توی لامصب کجا بودی توی این همه شهر... تو که تازه دو ماه و نیم است آمدی ایران... برو بشین فارسی یاد بگیر... می‎‌خوای یک عمر این‎‌جا زندگی کنی نه این‎‌که راه بیفتی دنبال من... یا محمد ببخشم...