eitaa logo
حرکت در مه
182 دنبال‌کننده
455 عکس
78 ویدیو
59 فایل
دربارۀ داستان و زندگی
مشاهده در ایتا
دانلود
حرکت در مه
عادت‌های نویسندگی آلن دوباتن. بی مایه فطیره.
حرکت در مه
واقعاً همین‌طور است. تا ننویسی نویسندگی را نمی‌آموزی حتی اگر هزاران کلاس رفته باشی و پی‌رنگ و طرح و هزار ریزه‌کاری را از بر باشی... نوشتن یعنی نوشتن!
لوازم نویسندگی 🦋💼👓 قسمت ۴ مطالعه در زندگی نویسندگان بزرگ جهان، هیچ‎‌گونه وجه‎‌مشترکِ آغازینی را نشان نمی‎‌دهد و هیچ‎‌گونه علائمِ استعدادهای مادرزادی را، و هیچ‎‌گونه مشخصات به هنگام تولد را، هیچ‎‌گونی پیش‎‌رسی هوشی خاص را، و توانی غیرعادی در فراگیریِ زبان را، و قدرت حافظۀ استثنایی را، و تمایل به نوشتن از زمان شیرخوارگی را، و میل به بیان مکنونات خویش از طریق حکایت را. ✴️ آن‎‌چه به تقریب در جملگی نویسندگان بزرگ قابل مشاهده است، «اراده به نوشتن» است و «تلاش سرسختانه و لجوجانه در جهت فراهم آوردن جمیع لوازم نویسندگی». لوازم نویسندگی/ نادر ابراهیمی ص31
پیوند زدن به جزئیات نوشتار خود به عنوان همیشه می توانید وسوسه انگیز باشید. اما نوشتن یک پیش نویس سریع خشن همه چیز در مورد ذخیره ویرایش ، جزئیات دقیق تر برای بعد است. قاعده مهم کار نوشتن سریع رمان این است که به هر قیمتی پیش بروید. یک پیش نویس خشن به پایان رسیده است که می توانید با آن کار کنید. یک مزیت دیگر برای این رویکرد وجود دارد: وقتی شما تا حد امکان آزادانه نوشته اید ، با کمترین تلاش ممکن ، ساده تر است که بی رحمانه برش دهید و کار خود را به چیزی جلا و زیبا تغییر دهید.
شروع داستان قسمت 2 شب چله بود. ته دريا ماهي پير دوازده هزار تا از بچه ها و نوه هايش را دور خودش جمع کرده بود و براي آنها قصه مي گفت: "يکي بود يکي نبود. يک ماهي سياه کوچولو بود كه با مادرش در جويباري زندگي مي کرد.اين جويبار از ديواره هاي سنگي کوه بيرون مي زد و در ته دره روان مي شد. خانه ي ماهي کوچولو و مادرش پشت سنگ سياهي بود؛ زير سقفي از خزه. شب ها ، دوتايي زير خزه ها مي خوابيدند. ماهي کوچولو حسرت به دلش مانده بود که يک دفعه هم که شده، مهتاب را توي خانه شان ببيند! مادر و بچه ، صبح تا شام دنبال همديگر مي افتادند و گاهي هم قاطي ماهي هاي ديگر مي شدند و تند تند ، توي يک تکه جا ، مي رفتند وبر مي گشتند. اين بچه يکي يک دانه بود - چون از ده هزار تخمي که مادر گذاشته بود - تنها همين يک بچه سالم در آمده بود. چند روزي بود که ماهي کوچولو تو فکر بود و خيلي کم حرف مي زد. با تنبلي و بي ميلي از اين طرف به آن طرف مي رفت و بر مي گشت و بيشتر وقت ها هم از مادرش عقب مي افتاد. مادر خيال ميکرد بچه اش کسالتي دارد که به زودي برطرف خواهد شد ، اما نگو که درد ماهي سياه از چيز ديگري است! يک روز صبح زود، آفتاب نزده ، ماهي کوچولو مادرش را بيدار کرد و گفت: "مادر، مي خواهم با تو چند کلمه يي حرف بزنم". مادر خواب آلود گفت:" بچه جون ، حالا هم وقت گير آوردي! حرفت را بگذار براي بعد ، بهتر نيست برويم گردش؟ " ماهي کوچولو گفت:" نه مادر ، من ديگر نمي توانم گردش کنم. بايد از اينجا بروم." مادرش گفت :" حتما بايد بروي؟" ماهي کوچولو گفت: " آره مادر بايد بروم." مادرش گفت:" آخر، صبح به اين زودي کجا مي خواهي بروي؟" ماهي سياه کوچولو گفت:" مي خواهم بروم ببينم آخر جويبار کجاست. مي داني مادر ، من ماه هاست تو اين فکرم که آخر جويبار کجاست و هنوز که هنوز است ، نتوانسته ام چيزي سر در بياورم. از ديشب تا حالا چشم به هم نگذاشته ام و همه اش فکر کرده ام. آخرش هم تصميم گرفتم خودم بروم آخر جويبار را پيدا کنم. دلم مي خواهد بدانم جاهاي ديگر چه خبرهايي هست.".... ماهی سیاه کوچولو/صمد بهرنگی
خاک بازی . نشسته بودم کنار در خانه امان بغل زمین حج عباس و خاک بازی می کردم. موتور سواری از راه رسید. بالای سرم موتور را نگاه داشت. گفت: سلام پسر حجی...می دونی اینجا قبلا خونه ما بوده... گفتم: نه نمیدونم گفت: ده سال پیش اینجا ما زندگی می کردیم، به بابات گفتم پا دیواراش را بکش بالا که آب جمع نشه. حواست به درخت مو باشه... . . چیز زیادی از قیافه‌اش به یادم نمانده. پنج سال بعد خانه امان را فروختیم و آمدیم پانصد متر بالاتر... . ده سال بعدش از آنجا می گذشتم پسرکی دم در خانه ی قبلی ما داشت خاک بازی می کرد. رفتم جلو. گفتم: سلام. اینجا خونۀ ما بوده ست ها... گفت: به من چه.. - همین جا که شما توش زندگی می‌کنید... مثل گنگ‌ها بهم نگاه کرد.... . حرفی نزدم. چرخ را پیچاندم و دور زدم. اما شاخه های درخت مو پر بر و بار تر شده بود... !
باریدن ...کار خدا بود که من توانستم جلوی خودم را بگیرم. البته پشت سر مرده خوب نیست حرف بزنی. متوجه‌اید؟ همه‌ی فک و فامیل‌ها دورِ هم نشسته بودند و می‌خواستیم مادربزرگ را هربار بفرستیم پیشِ یکی از عموها. من جوان بودم و تازه حسن دوسالش بود و پیشِ‌ همه بهش افتخار می‌کردم. که یک‌هو حسن بارید. جیش کرد سر جاش. بابا به حسن که الان این‌قدر رعنا شده گفت: «اِ.... ه اِ.... ه.. خجالت بکش حسن. برو دستشویی بچه... ببین چه گنده‌کاری کردی...» و بعد رو کرد به من و گفت: « عین بچگی‌هایت. تو را هم اگر نمی‌بستیم فرت فرت جات را خیس می‌کردی... هرچی هم بهت می‌گفتیم بابا این‌قدر لجبازی نکن.. هروقت جیش داشتی خودت برو دستشویی» راستش من هم نزدیک بود یک چیزی به بابایِ‌خدابیامرزم بگویم. آخر من جوان، تازه پسردار شده بودم. اما می‌دانی چه شد؟... حالا برات می‌گویم تا خواستم پابشوم، مادربزرگ که دیگر جانی تو صداش نبود به بابام گفت: « به بچگی‌های خودت رفته..» هیچی دیگه‌ هم نگفت. آن وقت بود که انگار آب سردی ریخته باشند رو آتش سینه‌ام. متوجه‌اید که؟..
شروع داستان قسمت 2 جشن فرخنده جلال آل احمد ظهر كه از مدرسه برگشتم بابام داشت سرحوض وضو می‌گرفت، سلامم توی دهانم بود كه باز خورده فرمایشات شروع شد: - بیا دستت را آب بكش، بدو سر پشت‌بون حوله‌ی منو بیار. عادتش این بود. چشمش كه به یك كداممان می‌افتاد شروع می‌كرد، به من یا مادرم یا خواهر كوچكم. دستم را زدم توی حوض كه ماهی‌ها در رفتند و پدرم گفت: - كره خر! یواش‌تر. و دویدم به طرف پلكان بام. ماهی‌ها را خیلی دوست داشت. ماهی‌های سفید و قرمز حوض را. وضو كه می‌گرفت اصلا ماهی‌ها از جاشان هم تكان نمی‌خوردند. اما نمی‌دانم چرا تا من می‌رفتم طرف حوض در می‌رفتند. سرشانرا می‌كردند پایین و دمهاشان را به سرعت می‌جنباندند و می‌رفتند ته حوض. این بود كه از ماهی‌ها لجم می‌گرفت. توی پلكان دو سه تا فحش بهشان دادم و حالا روی پشت بام بودم. همه جا آفتاب بود اما سوزی می‌آمد كه نگو. و همسایه‌مان داشت كفترهایش را دان می‌داد. حوله را از روی بند برداشتم و ایستادم به تماشای كفترها. اینها دیگر ترسی از من نداشتند. سلامی به همسایه‌مان كردم كه تازگی دخترش را شوهر داده بود و خودش تك و تنها توی خانه زندگی می‌كرد. یكی از كفترها دور قوزك پاهایش هم پرداشت. چرخی و یك میزان. و آنقدر قشنگ راه می‌رفت و بقو بقو می‌كرد كه نگو...
زنده باد رئالیسم! محمد یزدانی خرم نویسندۀ کتاب «خون‌خورده» در صفحۀ اینستاگرامش نوشت: ✅ماریو بارگاس‌یوسا به ما آموزاند که قصه‌ی آدم‌های بیرونی چه‌گونه می‌توانند به روایت‌های جان‌دارِ ادبی تبدیل شوند. او آموزاند که باید چهره‌ها را با تناقض‌ها و رازهاشان روایت کرد... برای من مصطفا چمران که دیشب سی و نه‌امین سال شهادت‌اش بود در دهلاویه و آن حادثه‌ی مشکوک چنین وجهی دارد. ✅این‌که مردی چون او با تجربه‌ی آکادمیک منحصر‌به‌فرد تصمیم می‌گیرد چریک شود، مردی که شیفته‌ی شعر و طبیعت است در اوج روزهای شکست‌های پی در پی ما در ابتدای جنگ با چند جوان، چند چریک و ارتشی جلوی پیش‌روی عراق را می‌گیرد. ✅او موقع شهادت فقط پنجاه سال داشت اما در تکه‌ای از آخرین یادداشت‌اش می‌نویسد «خسته‌ام، پیر شده‌ام، دل‌شکسته‌ام، ناامیدم.احساس می‌کنم که این دنیا دیگر جای من نیست. با همه وداع می‌کنم و می‌خواهم فقط با خدای خود تنها باشم...» عمقِ این اندوه را می‌توان در روایت برخی یاران‌‌اش از او دید. این‌که در ماه‌های آخر گاه انواع تهمت‌ها را هم به او بستند. ✅ترسیم چنین شخصیت‌هایی در تاریخ ما بسیار کم انجام شده. یا شعاری و تبلیغاتی بوده، یا ناجوان‌مردانه و گاه هتاکانه. در ادبیات داستانی‌مان کمتر رد حضور روایت‌های شخصی را دیده‌ام از چهره‌های مهم‌ تاریخی. مگر چند نمونه‌ی معدود از حضور دکتر مصدق. و این تاریخ مملو از آدم‌هایی‌ست که می‌توان از نو نگاه و روایت‌شان کرد. ✅شاید بخشی از این مشکل به نگاه گروهی از نویسنده‌گان خودسالینجرپندار بازمی‌گردد که بیش از خانه‌های خود اسیر ذهن‌های تنگ‌شان هستند. کسانی که جرات سرک‌کشیدن به تاریخ ندارند و با یک نمایش انزوای مهمل و بدون هیچ «ناتوردشت»‌ی برای دیگران نسخه می‌پیچند. محاکمه می‌کنند، رای می‌دهند و اگر کسی در جایی دیده شود به او افترا هم می‌بندند. ✅من شیفته‌ی تمام تاریخ معاصر هستم. گمان می‌کنم نویسنده باید مثل چریک سر بکشد به جای‌جای تاریخ. نه برای اثبات و زنده باد و‌ مُرده‌ باد که برای روایت... چمران فارغ از هر قضاوت درست یا غلطی برای من از جمله‌ی این شخصیت‌هاست. مملو از چراها، تصویری که حاتمی‌کیا حتا ذره‌ای هم نتوانست به آن نزدیک شود چون درگیر ایده‌ئولوژی بود در فیلم‌اش. ✅وقتی خود را از تاریخ و آدم‌های‌اش تهی می‌کنیم نتیجه‌اش می‌شود رمان‌هایی که اگر در سودان جنوبی یا اکوادور هم اتفاق بیفتند چندان تفاوتی ندارند با بودن‌شان در ایران. ✅جنگ پر خون ایران ملک کسی نیست. آدم‌هایی که در این جنگ بودند روایتی ثابت ندارند. ادبیات بی‌خطر ادبیاتی‌ست که در آن راوی جرات ندارد از پشت پنجره تکان بخورد و یقه‌ی زمان را بگیرد. یقه‌ی آدم‌هایی که گم شدند. پس زنده باد رئالیسم...
دیالوگ 1 هیچ قانونی وجود ندارد که چه زمانی به‌تر است از گفت‌وگو استفاده کنید و چه زمانی نه، اما یک شگرد خوب وجود دارد: اگر شخص سومی نزدیک صحنه باشد آیا تلاش می‌کند که به گفت‌وگو گوش دهد؟ اگر جواب منفی است، گفت‌وگو را کنار بگذارید و اگر جواب مثبت است، از آن استفاده کنید. گری پرووست / ترجمه کاوه فولادی نسب
شروع داستان قسمت 3 - زمزم را حفر کن. - زمزم چیست؟ - آنى که آبش نه مى‌گندد و نه کاستى و پایان مى‌پذیرد. آن‌ را بکن و انبوه حاجیان را سیراب کن. - کجاست؟... کجاست؟... از محل آن مرا با خبر سازید! - در حرم است. جاى آن از خون و سرگین پوشیده است. - نشانه‌هاى بیشتر... از آن، به من نشانه‌هایى بیشتر بدهید. - محل لانه‌هاى موران. آنجا که کلاغى سیاه و سپید، نوک بر زمین مى‌کوبد. - من... آنک آن یتیم نظرکرده / محمدرضا سرشار