#معرفی_کتاب_پیشنهادی_رهبری_مدظله_العالی
🌹 پایی که جا ماند 🌹
حضرت آیت الله خامنهای(مدظله العالی) پس از مطالعه کتاب «پایی که جا ماند» نکاتی را در حاشیهی کتاب متذکر شدند. "رهبر انقلاب(مدظله العالی)" در این تقریظ ضمن برشمردن ارزشهای این کتاب و تجلیل از نویسنده آن یادآور شدند :
"بسمه تعالی"
تاکنون هیچ کتابی نخوانده و هیچ سخنی نشنیدهام که صحنههای اسارت مردان ما در چنگال نامردمان بعثی عراق را، آن چنان که در این کتاب است به تصویر کشیده باشد. این یک روایت استثنایی از حوادث تکان دهندهای است که از سویی صبر و پایداری و عظمت روحی جوانمردان ما را، و از سویی دیگر پستی و خباثت و قساوت نظامیان و گماشتگان صدام را، جزء به جزء و کلمه به کلمه در برابر چشم و دل خواننده میگذارد و او را مبهوت میکند. احساس خواننده از یک سو شگفتی و تحسین و احساس عزت است، و از سویی دیگر: غم و خشم و نفرت. ۱۳۹۱/۶/۲
@hekayate_deldadegi
«وَ وَجَدَکَ ضَالًّا فهدى»
«و تو را گمشده یافت و هدایت کرد»
✱ شما گمنامـے
و مـن خـودم را گم ڪردم!
دستـے بالا ببر . . .
شاید با دعاے شما پیـدا شدم
@hekayate_deldadegi
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
🗓سالروز تولد و شهادت
🌷 #جانباز_شهید_سید_مجتبی_علمدار
💚تاریخ تولد: ۱۱ دی ۱۳۴۵
❤️تاریخ شهادت: ۱۱ دی ۱۳۷۵
💠وصیت شهید علمدار:
‼️وصیت میکنم کاری نکنید که صدای "غربت فرزند "فاطمه(سلام الله علیها)"، مقام معظم رهبری(مدظله العالی)" را که همان ناله غریبانه "فاطمه(سلام الله علیها)" است، به گوش برسد همان طوری که زمان "امام خمینی (ره)" گوش به فرمان بودید، در صحنههای انقلاب حاضر و آماده ایثار جان و مال و زندگی باشید. شیعهها، مسلمانها، "حزب اللهیها" ، بسیجیها و ...، نگذارید تاریخ مظلومیت شیعه تکرار شود. بر همه واجب است مطیع محض "مقام معظم رهبری(مدظله العالی)" که همان "ولی فقیه" میباشد، باشند. چون دشمنان اسلام کمر همت بسته اند ولایت را از ما بگیرند و شما همت کنید. متحد و یکدل باشید تا کمر دشمنان بشکند و "ولایت" باقی بماند!
📚کتاب علمدار، ص۲۵۵، ۷۳/۴/۱۳
🌺
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
#شهیدانه #معرفی_شهید_ابراهیم #برای_دوست_شهیدم |•🍃 این قسمت: ۱۷ شهریور 🍃•| @hekayate_deldadegi
🍃🌹🍃
" 17 شهریور "
صبح روز هفدهم بود. رفتم دنبال ابراهيم. با موتور به همان جلســه مذهبي رفتيم. اطراف ميدان ژاله (شهدا).جلسه تمام شد. سر و صداي زيادي از بيرون ميآمد. نيمه هاي شب حكومت نظامي اعلام شده بود. بسياري از مردم هيچ خبري نداشتند. سربازان و مأموران زيادي در اطراف ميدان مستقر بودند. جمعيــت زيادي هم به ســمت ميــدان در حركت بود. مأمورهــا با بلندگو اعلام ميكردند كه: متفرق شويد."ابراهيم" سريع از جلسه خارج شد. بلافاصله برگشت و گفت: امير، بيا ببين چه خبره؟! آمدم بيرون. تا چشــم کار ميکرد از همه طرف جمعيت به ســمت ميدان مي آمد. شــعارها از :درود بر خميني(ره)" به ســمت شــاه رفته بود. فرياد مرگ بر شــاه طنين انداز شده بود. جمعيت به ســمت ميدان هجوم مي آورد. بعضيها ميگفتند: ساواکي ها از چهار طرف ميدان را محاصره کرده اند و...لحظاتي بعد اتفاقي افتاد که کمتر کسي باور ميکرد! از همه طرف صداي تيراندازي مي آمد. حتي از هليکوپتري که در آســمان بود و دورتر از ميدان قرار داشت.ســريع رفتم و موتــور را آوردم. از يــک کوچه راه خروجــي پيدا کردم. مأموري در آنجا نبود. "ابراهيم" سريع يکي از مجروحها را آورد.با هم رفتيم سمت بيمارستان سوم شعبان و سريع برگشتيم. تا نزديک ظهر حدود هشت بار رفتيم بيمارستان. مجروح ها را ميرسانديم و بر ميگشتيم. تقريباً تمام بدن "ابراهيم" غرق خون شده بود. يکــي از مجروحين نزديك پمــپ بنزين افتاده بود. مأمورهــا از دور نگاه ميکردند. هيچکس جرأت برداشتن مجروح را نداشت. "ابراهيم" ميخواست به سمت مجروح حرکت کند. جلويش را گرفتم. گفتم: آنها مجروح رو تله کرده اند. اگه حركت كني با تير ميزنند. "ابراهيم" نگاهي به من کرد و گفت: اگه برادر خودت بود، همين رو ميگفتي!؟نميدانستم چه بگويم. فقط گفتم: خيلي مواظب باش. صداي تيراندازي کمتر شده بود. مأمورها کمي عقب تر رفته بودند. "ابراهيم" خيلي سريع به حالت سينه خيز رفت داخل خيابان، خوابيد کنار مجروح، بعد هم دســت مجروح را گرفت و آن جوان را انداخت روي کمرش. بعد هم به حالت سينه خيز برگشت. "ابراهيم" شجاعت عجيبي از خودش نشان داد. بعد هم آن مجروح را به همراه يک نفر ديگر سوار موتور من کرد و حرکت کردم. در راه برگشت، مأمورها کوچه را بستند. حکومت نظامي شديدتر شد. من هم "ابراهيم" را گم کردم! هر طوري بود برگشتم به خانه.عصر رفتم منزل "ابراهيم". مادرش نگران بود. هيچكس خبري از "او" نداشت. خيلي ناراحت بوديم. آخر شــب خبر دادند "ابراهيم" برگشته. خيلي خوشحال شــدم. با آن بدن قوي توانســته بود از دست مأمورها فرار کند. روز بعد رفتيم "بهشت زهرا(سلام الله علیها)" در مراسم تشييع و تدفين "شهدا" کمک کرديم. بعد از هفدهم شهريور هر شب خانه يکي از بچه ها جلسه داشتيم. براي هماهنگي در برنامه ها.مدتي محل تشکيل جلسه پشت بام خانه "ابراهيم" بود. مدتي منزل مهدي و... در اين جلســات از همه چيز خصوصا مسائل اعتقادي و مسائل سياسي روز بحث ميشد. تا اينکه خبر آمد "حضرت امام(ره)" به ايران باز ميگردند.
#سلام_بر_ابراهیم
#برای_دوست_شهیدم
@hekayate_deldadegi
🔺#شهید_فتنه_88
(شهید راه ولایت)
🔹سالروز شهادت
بخشی از زندگی نامه
شهید #امیرحسام_ذوالعلی در اول دی ماه سال 1365 در محله نارمک تهران به دنیا آمد. پدرش از مدافعان خرمشهر بود.حسام دانشجوی رشته الهیات دانشگاه آزاد بود و در دانشگاه سعی می کرد با بصیرت دادن به دانشجویان آنها را با دسیسه های فتنه گران آشنا کند. امیرحسام ذوالعلی سرانجام در دهم دی ماه 88 و یک روز پس از حماسه بزرگ نه دی، در حمله عده ای از منافقان فتنه گر، مجروح و سپس به درجه رفیع شهادت نائل آمد و هم اکنون در قطعه 27 بهشت زهرا، ردیف 84 شماره 14 آرمیده است.
دکتر ها تعریف کردن که سه بار از هوش رفت و هر سه باری که به هوش میومد ذکر "یا زهرا(سلام الله علیها) یا حسین(علیه السّلام)" میگفت ولی بار سوم چنان "یاحسین(علیه السّلام)" گفت که نا خودآگاه همه وسایل ما از دستمون رها شد و... همگی زدیم زیر گریه.
🌷شادی روحشون صلوات🌷
🆔 @hekayate_deldadegi
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
🍃🌸 علمدار 🌸🍃 #قسمت_پنجاه_و_هفت
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#حج
#راوی :رحیم یوسفی
سه روز بيشتر فرصت نداشتيم. باید خیلی سریع كارهاي اداري را انجام
ميدادیم. از آنجا كه سيد نظامي بود بيشتر كارهايش را بايد در تهران انجام ميداد.
قرار شد سيد كارهاي مرخصي گرفتن از سپاه را انجام دهد و من كارهاي
گذرنامة او را انجام دهم. پيشرفت كارها خوب نبود. باید تا وقت اداری تمام نشده کارهای گذرنامه را تمام ميکردیم.
بالاخره ساعت يك بعدازظهر كارهاي گذرنامة سيد در كامپيوتر ادارة
گذرنامه ثبت شد. وقتي به واحد مربوطه مراجعه كردم مسئول آنجا گفت: »وقت
اداري تمام شده، شما براي دريافت گذرنامه فردا تشريف بياوريد.«
با ناراحتي به او گفتم: »اگر آن چيزي كه من ميدانم درست باشد، هيچ كس نميتواند مانع اين سفر شود.«
آن بندة خدا وقتي ناراحتي مرا ديد چيزي نگفت.
بايد راه ديگري پيدا ميكردم. رفتم حج و زيارت و تا ساعت چهار هر كاري
ميتوانستم كردم، اما نشد. فرصت رو به اتمام بود. نميدانستم چطور به سیدبگویم که هماهنگ نشد.
ناگهان يكي از كاركنان حج و زيارت كه رابط آنجا و ادارة گذرنامه بود،
وارد اداره شد و به سمت من آمد. با لبخندی بر لب گفت: »مژده بده!«
با تعجب پرسیدم: »چرا؟«
فوري گذرنامة سيد را جلوي من گذاشت و گفت: »مسئول واحد كامپيوتر برات پيغام داده و گفته برو به آن آقا بگو، حرفش درست بود. ظاهرًا حج این
آقا سيد حج معمولي نيست!«
با خوشحالي منتظر سيد شدم. وقتي سيد از تهران آمد همه چيز را برايش
تعريف كردم. سيد فقط گريه كرد. گفتم سيد جان همه چيز درست شده پس چرا گريه ميكني؟
گفت: »امروز تا اواخر ساعت اداري كارم طول كشيد. اما جواب نامه هايم را دريافت نكردم. به گوشه اي از ستاد مركزي سپاه رفتم و خيلي گريه كردم.
به خدا گفتم اين ديگه چه كاري است؟ تا لب چشمه ميآوري و تشنه
برميگرداني.
با دلي شكسته اما اميدوار مجددًا به واحد مربوطه مراجعه كردم. با كمال
تعجب ديدم نامه هايم آماده اند. فوري آنها را گرفتم و بقيه كارهايش را انجام دادم.«
من هم نامهها را از سيد گرفتم و لاي گذرنامه گذاشتم. سرم را كه بلند كردم، نگاهمان به هم گره خورد. ناگهان شروع كرديم به خنديدن.
مشکل دیگر هزینه سفر حج سید بود. سید همیشه انفاق ميکرد. چیزی برای خودش پس انداز نکرده بود که بتواند هزینه این سفر را تأمین کند. اما کسی که خدا دعوتش کرده باشد ...
یکی از دوستان، سید را صدا کرد و گفت: »شما مکه که رفتی یک طواف
به نیابت پدر من انجام بده. مشکل هزينه هم به طرز عجیبی حل شد!
كارهاي مقدماتي سفر را انجام داديم. بالاخره درایام ماه مبارک رمضان، ماه میهمانی "خدا(متعال)"، ما به مهمانی دیگری ازسوی "خدا(متعال)" دعوت شدیم.باهم راهي سفر عشق شديم.در مكه حال سيد خيلي عجيب بود. هميشه نيم ساعت قبل از اذان، زيارت عاشورا ميخواند.
وقتي تعجب مرا ميديد، ميگفت: »مرا "آقا امام حسين(علیه السّلام)" به اينجا آورده.
من هم از طريق "امام حسين(ع)" با "خدا(متعال)" حرف ميزنم. "خدا(متعال)" مرا با واسطه قبول
كرد، من هم با واسطه با او حرف ميزنم.«
در ابتدا حجاج اتاقهاي همجوار از نالهها و مداحيهاي سيد ناراحت
ميشدند. اما بعد از مدتي آنها هم ميآمدند و از نواي جانسوز سيد بهره
ميبردند. ٭٭٭
در جبل الرحمه، رو به صحراي عرفات ايستاده بود. زمزمه اي عارفانه داشت.
چهرهاش نورانيتر شده بود. به خيال آنكه خلوت او را به هم نزنم، خیلی آهسته
به او نزديك شدم و از او عكس گرفتم. بعد در كنار او نشستم و از دوستي
درخواست كردم كه عكسي را از ما به يادگار بگيرد.
در آن لحظه فكر ميكردم كه از سر و صداها متوجه حضور من و ديگر
دوستان شده.
به زمزمة او گوش دادم، با "مولاي خود امام زمان(عج)" مناجات عاشقانه اي
داشت. پس از پايان مناجاتش به او گفتم: »قبول باشه.«
سيد رو به من كرد و گفت: »شما كي به اينجا آمدي!؟«
در اين لحظه بود كه متوجه شدم در تمامي آن مدت سيد متوجه هيچ كس در اطرافش نبوده. سید مانند همه مداحي هاو مناجاتهاي عارفانه اش حضورقلبي عجيبي داشت.
اما حال سيد در مدينه را بايد از خود مدينه پرسيد.مناجات سيد در مدينه
مانند مكه خصوصي نبود. او در كنار قبرستان بقيع مينشست و مداحي را شروع ميكرد. او عاشقانه از اعماق وجود ميسوخت و ميخواند.
مداحان ديگر برنامه هايشان را قطع ميكردند. جمعيت زيادي به دور او حلقه ميزدند. چفيه اش را روي سرش مي انداخت و بدون آنكه به جمعيت اطرافش توجهي كند به مناجات با معبود ميپرداخت.
مصيبت جدة غريبش، فاطمه زهراع ،را براي مشتاقان آن بانوی
زمزمه ميكرد. بعضي شبها مجلس سيد تا صبح ادامه پيدا ميكرد.
يك بار رفته بود پشت قبرستان بقيع و عقده دل خود را گشوده بود. وقتي به هتل برگشت، به داخل اتاق رفت و دوباره شروع به گريه كرد، آنقدر
ادامه ....
سيد براي "اهل بيت(علیهم السّلام)" : سوخته بود آنچنان از اعماق دل گريه ميكرد كه ما هم همان جا پشت در اتاق نشستيم و با او همنوا شديم. گويي "خداحافظي"ميكرد. بعد از بازگشت از "حج"، همواره از "مدينه" ميگفت و ميخواند. نميدانم در "مدينه" چه حقايقي را به او نشان دادند كه او را آنقدر بيتاب كرده بود.
#صلوات
🍃کانال شهید ابراهیم هادی🍃
✨@hekayate_deldadegi✨
31.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پست_سیاسی
📽كليپ خانه ام "بيت رهبرى(مدظله العالی)" ...
برداشتى از مقاله معروف حسين قديانى در ۹ دی ...
@ agha_tanha_nist
@hekayate_deldadegi
🍃🌹🍃
" دوستان دو جورند "
اوایل سر از کارش در نمیآوردم، چون هم دوستای مذهبی و ارزشی داشت و هم دوستایی که از نظر اعتقادی هیچ شباهتی بهش نداشتن و حتی مخالفش بودن! یه روز ازش علت این قضیه رو پرسیدم. گفت: «همیشه آدم باید دو جور دوست داشته باشه، بعضیا باشن که تو از وجودشون استفاده کنی و بعضیا هم باشن که از وجودت استفاده کنن که در هر دو صورت این دوستی برای یه طرف مفیده». میگفت: «دوستی با کسایی که خودشون به ارزشها مقید هستن خیلی خوبه، ولی توی اونا چیزی رو تغییر نمیده. هنر اینه که بتونی تو قلب کسی که با تو و اعتقاداتت مخالفه نفوذ کنی و روش تأثیر بذاری».
🌹 شهیده شهناز حاجیشاه 🌹
علت شهادت : بمباران خرمشهر
"امام صادق(علیه السّلام)"
كسي كه تنها با آن كه هيچ عيبي ندارد برادري كند؛ دوستان اندكي خواهد داشت.
ميزان الحكمه، جلد1، صفحه84
#چادرهای_سرخ
عروس خاک، صفحه41
پیک افتخار، شماره36، صفحه9
@hekayate_deldadegi
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
#شهیدانه #معرفی_شهید_ابراهیم #برای_دوست_شهیدم |•🍃 این قسمت: تسبیحات 🍃•| @hekayate_deldadegi
🍃🌷🍃
" تسبیحات "
دوازدهم مهر 1359 است. دو روز بود كه ابراهيم مفقود شده! براي گرفتن خبر به ستاد اسراي جنگي رفتم اما بي فايده بود. تا نيمه هاي شب بيدار و خيلي ناراحت بودم. من ازصميمي ترين دوستم هيچ خبري نداشتم. بعــد از نماز صبح آمدم داخل محوطه. ســكوت عجيبــي در پادگان ابوذر حکم فرما بود. روي خاك های محوطه نشستم. تمام خاطراتي كه با ابراهيم داشتم در ذهنم مرور ميشد. هوا هنوز روشن نشده بود. با صدايي درب پادگان باز شد و چند نفري وارد شدند. ناخــودآگاه به درب پادگان نگاه كردم. تــوي گرگ و ميش هوا به چهره آنها خيره شدم. يكدفعــه از جــا پريدم! خودش بود، يكــي از آنها ابراهيم بــود. دويدم و لحظاتي بعد در آغوش هم بوديم.خوشــحالي آن لحظه قابل وصف نبود. ساعتي بعد در جمع بچه ها نشستيم. "ابراهيم" ماجراي اين سه روز را تعريف ميكرد: با يك نفربر رفته بوديم جلو، نميدانستيم عراقي ها تا كجا آمده اند.كنار يك تپه محاصره شــديم، نزديك به يكصد عراقــي از بالاي تپه و از داخل دشت شليك ميكردند. ما پنج نفرهم دركنار تپه در چاله اي سنگر گرفتيم و شليك ميكرديم. تا غروب مقاومت كرديم، با تاريك شدن هوا عراقي ها عقب نشيني كردند. دو نفر از همراهان ما كه راه را بلد بودند شهيد شدند. از سنگر بيرون آمديم، كسي آن اطراف نبود. به پشت تپه و ميان درخت ها رفتيم.در آنجا پيكر شهدا را مخفي كرديم. خسته و گرسنه بوديم. از مسير غروب آفتاب قبله را حدس زدم و نماز را خوانديم. بعد از نماز به دوســتانم گفتم: براي رفع اين گرفتاري ها با دقت "تســبيحات حضرت زهرا(سلام الله علیها)" را بگوئيد.بعد ادامه دادم: اين "تسبيحات را پيامبر(صلی الله علیه و آله و سلم)" ، زماني به "دخترشان (سلام الله علیها)" تعليم فرمودند كه "ايشان" گرفتار مشكلات و سختي هاي بسيار بودند. بعد از تسبيحات به سنگر قبلي برگشتيم. خبري از عراقي ها نبود. مهمات ما هم كم بود. يكدفعــه در كنــار تپه چندين جنــازه عراقي را ديدم. اســلحه و خشــاب و نارنجك هــاي آنها را برداشــتيم. مقداري آذوقه هم پيــدا كرديم و آماده حركت شديم. اما به كدام سمت!؟هوا تاريك و در اطراف ما دشــتي صاف بود. تســبيحي در دست داشتم و مرتب ذكر ميگفتم. در ميان دشــمن، خستگي، شب تاريك و... اما آرامش عجيبي داشتيم!نيمه هاي شب در ميان دشت يك جاده خاكي پيدا كرديم. مسير آن را ادامه داديم. به يك منطقه نظامي رسيديم که دستگاه رادار در داخل آن قرار داشت. چندين نگهبان هم در اطراف آن بودند. سنگره ائي هم در داخل مقر ديده ميشد. ما نميدانســتيم در كجا هســتيم. هيــچ اميدي هم به زنــده ماندن خودمان نداشتيم، براي همين تصميم عجيبي گرفتيم! بعد هم با تسبيح استخاره كردم و خوب آمد. ما هم شروع كرديم! با ياري "خدا(متعال)" توانســتيم با پرتاب نارنجك و شليك گلوله، آن مقر نظامي را به هم بريزيم.وقتي رادار از كار افتاد، هر ســه از آنجا دور شــديم. ســاعتي بعد دوباره به راهمان ادامه داديم. نزديك صبح محل امني را پيدا كرديم و مشغول استراحت شديم. كل روز را استراحت كرديم. باور كردني نبود، آرامش عجيبي داشــتيم. با تاريك شــدن هوا به راهمان ادامه داديم و با ياري خدا به نيروهاي خودي رسيديم. ابراهيــم ادامه داد: آنچــه ما در اين مــدت ديديم فقط عنايــات "خدا(متعال)" بود. "تسبيحات حضرت زهرا(سلام الله علیها)" گره بسياري از مشكلات ما را گشود. بعد گفت: دشمن به خاطر نداشتن ايمان، از نيروهاي ما ميترسد. مــا بايد تا ميتوانيم نبردهاي نامنظم را گســترش دهيــم تا جلوي حمالت دشمن گرفته شود.
#سلام_بر_ابراهیم
#برای_دوست_شهیدم
@hekayate_deldadegi
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
🍃🌸 علمدار 🌸🍃 #قسمت_پنجاه_و_هشت
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#زمزمه جدایی
#راوی : دوستان شهید
برخي از شبها پس از مراسم به همراه سيد براي زيارت، به آستانة مقدس
پهنه کلا ۱ ميرفتيم،
يك شب در بين راه در خصوص مسائل مربوط به زندگي و معضلات جامعه و مسائل روز صحبت ميكرديم.
در پايان وقتي همه ساكت شدند. سيد مجتبي لبخندي زد و گفت: »اي آقا، سي سال عمر كه اين حرفها را ندارد.« اين اولين باري نبود كه سيد اين حرف را به زبان ميآورد؛ اما سرانجام در
سي امين بهار زندگي اش جاودانه شد.
٭٭٭
قرار بود مراسم شب يازدهم شعبان در منزل پيرمردي با صفا در آمل برگزار
شود. آن شب جشن ميلاد حضرت علياكبر ع بود. وقتي به منزل آن پيرمرد
رسيديم سيد هنوز نيامده بود.
پس از لحظاتي سيد همراه با خانوادهاش وارد منزل شدند. وقتي نگاهش به
___
1 .يكي از روستاهاي اطراف شهرستان ساري كه حسينة آن محل ظهور كرامات حضرت سيدالشهداع در جهت شفاي بيماران و كارگشايي از شيعيان است.
_________
من افتاد با خنده گفت: »آماده باش، امشب برنامه داري.«
از چهرة او متوجه شدم حال عجيبي دارد. با خود فكر كردم كه امشب بايد از آن شبهايي باشد كه مراسم توسط سيد دگرگون شود.
بعد از تلاوت قرآن، سيد رو به من كرد و گفت: »بلند شو و مدح آقا را
شروع كن.« من هم چند بيت مدح و يك سرود كوتاه خواندم و نشستم. وقتي به سيد نگاه
كردم لبخندي زد و گفت: »خدا خيرت دهد« بعد هم سید شروع كرد به خواندن. همراه با او زمزمة بچه ها هم بلند شد. بعد از مدح حضرت علي اكبرع شروع به خواندن اشعاري در وصف حضرت وليعصر)عج( كرد.
بعد در همان حال گفت: »چند روز ديگر میلاد امام زمان)عج( است. شايد
من در بين شما نباشم!!
پس از فرصت استفاده ميكنم و اين چند بيت را به ساحت مقدس آقا امام زمان )عج( تقديم ميكنم.«
نميدانم!؟ شايد سید فهميده بود. شاید ميدانست که لحظة عروج نزديك است. سيد بيتاب پرواز شده بود.
٭٭٭
با ديدن او هميشه روحم تازه ميشد. نشاط خاصي سراسر وجودم را
فراميگرفت.
غروب سه شنبه سيزدهم شعبان پيش هم بوديم. در رفتار او حالت عجيبي پيدا بود. مثل كسي كه به او خبر خوشي داده باشند. يك حالت شعف دروني داشت.
نوجواني آمد و برگة كمك به هيئت را آورد و از سيد كمك خواست. سيد
با لبخند شيريني که بر لب داشت گفت: »برو پيرمرد. ما خودمان اينكاره ايم.« بعد با او كمي صحبت كرد و دلش را به دست آورد.
با هم به سمت شبستان رفتیم. بايد دعاي توسل در آنجا خوانده ميشد. سيد شروع به خواندن دعاي توسل كرد. ضمن دعا عرض ارادت ويژه اي به محضر حضرت ولي عصر)عج( داشت.
بعد هم عذرخواهي كرد و گفت: »كسي چه ميداند، شايد تا شب ميلاد آقا نبوديم!«
من مبهوت اين سخن سيد شدم. ديگر او را نديدم تا از رفقا خبر بيماري و بستري شدنش را شنيدم.
عجيب بود. وقتي با بچه ها صحبت کردم، همه اذعان ميكردند كه در اين
چند روز آخر، سيد حال و هواي ديگري داشت.
👈صلوات
🍃کانال شهید ابراهیم هادی🍃
✨@hekayate_deldadegi✨
پنجشنبه ها تو زائر "حســــــــــیــــنی(علیه السّلام)"
و من زائر "تـــــــــــــــــوام" ...
🌷شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات🌷
" درست کردن شبه مزار یادبود "آقا ابراهیم هادی در رامسر "
@hekayate_deldadegi
#شب_جمعه_ی_رویایی...
ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ خونواده ﺷﻬﯿﺪی ﺧﺒﺮ ﺑﺪﯾﻢ...
ﮐﻪ ﺑﯿﺎیید ﺍﺳﺘﺨﻮﻧـﺎﯼ ﺷﻬﯿﺪﺗﻮنو ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ…
ﺩﺭ ﺯﺩﯾﻢ
ﺩﺧﺘﺮ خانومے ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭﻭ واﮐﺮﺩ...
ﮔﻔﺘﻢ:
ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ شهید بزرگوار نسبتی دارید؟
چطور مگہ...؟!
ﺑﺎﺑﺎﻣﻪ...
ﮔﻔﺘﻢ: پیکرﺷﻮ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ،
میخوان ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻇﻬﺮ ﺑﯿﺎﺭنش...
#عمه_بیا_گمشده_پیدا_شده...
زد زیر گریه و گفت:
یه ﺧﻮاهشی ﺩﺍﺭﻡ...
ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍیـن ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﻩ...💔
میشه به جای ظهر پنجشنبه،
شب جمعه بیاﺭﯾﺪﺵ...؟!😢
شب جمعه...
ﺗﺎﺑﻮتو ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺨﻮنا،
بردﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺁﺩﺭﺱ...
ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ...
ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻮﭼﻪ ﺭﻭ ﭼﺮﺍغونی کردن...
#خرابه_چراغونه_امشب...
#چشام_فرش_مهمونه_امشب...
ﺭﯾﺴﻪ ﮐﺸﯿﺪن...
کوچه ﺷﻠﻮغه و مردم ﻣﯿﺎﻥ و میرﻥ
ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺟﻠﻮ و پرسیدیم
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼہ ﺧﺒرررﻩ…؟!
ﻋﺮﻭﺳے ﺩﺧﺘﺮ ﺍﯾـﻦ ﺧﻮﻧہ ست…!
ﺗﺎ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ
ﺩﯾﺪﯾﻢ...
ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ ﺩﻭﯾﺪ ﺗـﻮ ﮐﻮﭼﻪ و داد میزد:
#به_پیکرم_جان_آمده_خرابه_مهمان_آمده…
ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ کجا میبرید...؟💔😭
ﻧﺒﺮﯾـﺪش...💔
یه عمر ﺁﺭﺯﻭم بود که ﺑﺎﺑﺎﻡ...
ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩ ی ﻋﻘﺪم باشه...
ﻣﻦ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ...
ﺑﺎﺑﺎﻡُ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ..
ﺑﺎﺑﺎﺷﻮ ﺑﺮﺩﯾﻢ، ﭼﻬﺎﺭ تا تیکه اﺳﺘﺨﻮوﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ، ﮐﻨﺎﺭﺳﻔﺮﻩ ﯼ ﻋﻘﺪ...
#"خدا"_را_شکر_که_مهمان_منی_امشب_تو_بابا...
استخوون دست باباشو برداشت…
کشید رو سرش و گفت:
"بابا جون
ببین دخترت عروس شده…😭
برای بار سوم میپرسم:
عروس خانوم وکیلم...؟
با اجازه پدرم...بله...
راوی:از بچه های تفحص اصفهان
#شهدا_شرمنده_که_مدام_شرمنده_ایم
@hekayate_deldadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"بسم الله الرحمن الرحیم"
سَلَامٌ عَلَى إِبْرَاهِيمَ ﴿۱۰۹﴾
كَذَلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ ﴿۱۱۰﴾
إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُؤْمِنِينَ ﴿۱۱۱﴾
سلام بر ابراهیم🌸
نیکوکاران را چنین پاداش میدهیم
در حقيقت او از بندگان با ايمان ما بود.
📕سوره صافات/ آیات ۱۰۹ تا ۱۱۱
❤️حال و هوای مزار یادبود شهید ابراهیم هادی/ امروز جمعه۱۳۹۷/۱۰/۱۴
@hekayate_deldadegi