مهشکن🇵🇸
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸 🌷 #شهید_شهناز_حاجی_شاه 🌷 🔸تولد: ۱۳۳۳/۰۱/۰۱، دزفول، خوزستان 🔸شهادت: هشتم مهر ماه
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸
🌷 شهید شهناز حاجیشاه 🌷
🔸تولد: ۱۳۳۳/۰۱/۰۱، دزفول، خوزستان
🔸شهادت: هشتم مهر ماه سال ۱۳۵۹، خرمشهر، خوزستان
دیپلمش را که گرفت، درس حوزه را شروع کرد. خیلی فعال بود. یک انرژی تمام نشدنی داشت. در کتابخانه فعالیت میکرد و دورههای مختلف آموزشی، مذهبی و رزمی را دیده بود. یک سال قبل از شروع جنگ، برای مبارزه با قاچاق مواد مخدر، مسلح شده بود.
یکبار هم چهل نفر از خواهران را جهت آموزش مسائل دینی به قم برد. بعدش هم آنها را برای آمادگی نظامی به شلمچه برده بود که همانجا یکی از آنها در شط افتاده بود که شهناز با زحمت فراوان او را از آب بیرون آورده بود.
وقتی جنگ شروع شد، او در بیمارستان طالقانی خرمشهر از جان مایه میگذاشت. دیگر شب و روز نداشت.
شهناز درنهایت، مقابل مقر همیشگیاش، مکتب قرآن، زمانی که آمده بود برای سنگرها غذا ببرد، همراه با یکی از دوستانش(شهناز محمدیزاده) بر اثر اصابت آتش دشمن به شهادت رسید.
🥀بریدهای از خاطرات
مردانه میجنگید. با وجود شدت درگیریها در این چند روز کسی تار و مویی از ایشان ندید و کلامی بهجز سلام نشنید. وقتی رزمندهها برای استراحت به عقب برمیگشتند، او به سرعت مشغول آماده کردن غذا میشد. (آقای بیگی، از رزمندگان مقاومت خرمشهر)
🌷
میگفت: دوستان آدمها دو جورند؛ یکی گروهی که تو از وجود آنها استفاده میکنی و دیگری کسانی که آنها از تو استفاده میکنند و در هر دو حالت فایدهای هست. دوستی با کسانی که پایبند ارزشها هستند، خیلی خوب است اما در آنها چیز زیادی را تغییر نمیدهد. هنر آن است که بتوانی در قلب کسی رسوخ کنی که با تو و آرمانهایت دشمن است. هنر آن است که بتوانی روی آن تأثیر بگذاری. (خواهر شهید)
🌷
برای نمازش لباس جداگانهای داشت و هر وقت از او میپرسیدم که چرا موقع نماز، لباست را عوض میکنی، میگفت: چطور موقعی که میخواهی به مهمانی بروی لباس آراسته میپوشی؟ چه مهمانی و دعوتی بالاتر از گفتوگو با خدا؟ نماز مهمانی بزرگی است که خداوند بندگانش را در آن میپذیرد. پس بهترین وقت برای مرتب و پاکیزه و منظم بودن است. (خواهر شهید)
🌷
هنوز نهضت سوادآموزی تشکیل نشده بود. خواهرم به همراه چند تن دیگر به شکلی کاملاً خودجوش، گروهی را تشکیل داده بودند و به روستاها میرفتند و به بچهها درس میدادند. ظهر بود، آن هم ظهر داغ خرمشهر که واقعاً هلاککننده است. همراه شهناز به فلکه اصلی شهر رفتیم و منتظر ماندیم تا وانت آبی رنگی آمد. چند خانم چادری عقب خودرو نشسته بودند. من و شهناز هم عقب وانت نشستیم. پس از طی مدتی مسیر، هر یک از خانمها سر جادهای که منتهی به روستایی میشد، پیاده میشدند و باید فاصله طولانی جاده تا روستا را در آن گرمای شدید، پیاده میرفتند. آخر به جایی رسیدیم که من و شهناز هم پیاده شدیم و از یک جاده خاکی به طرف روستا راه افتادیم. این کار هر روز شهناز بود.(خواهر شهید)
🌷
شهناز و عدهای دیگر از دخترها در خرمشهر باقی مانده و نزد خانم عابدینی قرآن میخواندند. محل کلاسشان در خیابان چهل متری خرمشهر بود. شب پیش از شهادت، خانم عابدینی، شهناز و گروهی از دخترها دور هم جمع بودند. شهناز لباس سفیدی به تن داشته و جوراب سفید پوشیده و چادر سفیدی به سر انداخته بود. خانم عابدینی به شهناز میگوید: در این لباس خیلی قشنگ شدهای ولی این لباس چه تناسبی با وضعیت جنگ دارد؟ شهناز جواب میدهد: وقتی انسان خیلی خوشحال است، بهترین لباسهایش را میپوشد، من چنین حالی دارم. بعد هم به بچهها میگوید: بیایید چند عکس یادگاری بگیریم، چون شاید این آخرین عکسها باشد.
🌷
جنگ که آغاز شد و خرمشهر در خطر سقوط قرار گرفت، قصد رفتن به شمال کردیم، ولی او گفت: من به شمال نمیآیم. برادرهایش نیز به او اقتدا کرده و در خرمشهر باقی ماندند. (مادر شهید)
🌷
شهناز وقتی شهید شد، او را در گلزار شهدای خرمشهر بیآنکه پدرش حضور داشته باشد، به خاک سپردیم. به خاطر ناامن بودن شهر، پیکر او فقط توسط پنج نفر به طور بسیار مظلومانه تشییع شد. خودم قبر شهناز را در محل ورودی پادگان دژ کندم… من از ترس اینکه جنازه دخترم به دست دشمن بیفتد او را به خاک سپردم... داخل قبر او شدم و کفن را از رویش به کناری زدم، به شهناز گفتم: شیرم حلالت باشد دختر!
او را بوسیدم و بعد خاکها را روی تازه گلم ریختم. فقط یک خواهش از او کردم که دعا کند در این جنگ پیروز شویم و دل امام شاد شود. اما پیکر حسینم که به شهیدان کربلا پیوست هرگز پیدا نشد... (مادر شهید)
#هفته_دفاع_مقدس #حجاب
http://eitaa.com/istadegi
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸
🌷 شهید معصومه خسرویزاده 🌷
🔸تولد: دوم مردادماه ۱۳۳۴، اهواز، خوزستان
🔸شهادت: هفتم مهر ماه سال ۱۳۶۰، کهریزک، تهران
از نوجوانی مادرش را از دست داد و خودش شد مادر خواهر و برادرهایش. هم به کارهای خانه میرسید، هم حواسش به درس و مدرسه خواهر و برادرها بود و هم درس خودش را میخواند.
خواهرش میگوید: یکبار موضوع انشای من در مدرسه، "مادر" بود. وقتی معصومه این را فهمید، روزی که باید انشایم را میخواندم، آمد و پشت در کلاس ایستاد. من که انشایم را میخواندم، او گریه می کرد.
دیپلم تجربی و فوقدیپلم پزشکیاری و بهیاری گرفت. بورسیه ارتش شد و در بیمارستان ارتش در خوزستان شروع به کار کرد.
در دوران خدمت در بیمارستان با یکی از نیروهای ارتش به نام علی گودرزی آشنا شد و ازدواج کردند؛ ولی ازدواج باعث نشد از خواهر و برادرها غافل شود. هرکاری میکرد تا جای خالی مادر احساس نشود.
حتی هوای خواهرزادهها و برادرزادهها را هم داشت. با وجود مشغله زیادش، تولدشان یادش نمیرفت. یکبار که همه تولد خواهرزادهاش را فراموش کرده بودند، خودش رفت و خانه خواهرش را تزیین کرد. وسایل جشن را آماده کرد و به خرج خودش تولد مفصلی برای خواهرزادهاش گرفت.
جنگ که شروع شد، دیگر معصومه روز و شب نمیشناخت. دائماً مجروح میآوردند و معصومه مسئولیت رسیدگی به مجروحان را به عهده داشت؛ بدون استراحت.
بعد از عملیات پیروز ثامنالائمه، به عنوان پرستار، همراه فرماندهان برجستۀ ارتش و سپاه در هواپیمایی که حامل پیام مهم شکست حصر آبادان برای حضرت امام بودند، با همسر و فرزند دو سالهاش در حادثه سقوط هواپیما به شهادت رسید.
در این حادثه، فرماندهان ردهبالای ارتش و سپاه از جمله سرلشکر فلاحی، سرلشکر نامجو، سردار سرلشکر کلاهدوز، سرلشکر فکوری و سردار محمد جهانآرا به شهادت رسیدند.
#هفته_دفاع_مقدس #حجاب
http://eitaa.com/istadegi
سلام
سهشنبه و چهارشنبه روز تعطیلم بود، گفتم بشینم بنویسم ولی یکی از اعضای خانواده مریض شدند و نتونستم چیزی بنویسم،
با خودم میگفتم جمعه دیگه شهریور رو به یه جایی میرسونم که بشه برای هفدهم ربیعالاول منتشرش کرد، خودم صبح تا حالا با تب ۴۰ درجه افتادم😐
انگار قسمت نیست😕
خلاصه که اگه جلد دوم شهریور رو میخواید حمد شفا یادتون نره🌱
با ابروهای بالا رفته نگاهم میکند. گوشه لبم را میگزم و سرم را زیر میاندازم. دیروز بعد از اینکه با زینب از پارک برگشتیم، دخترک چهارسالهام با ذوق مشت کوچولویش را از پشت سرش جلو آورد و با حالت بچگانهاش گفت:
- برا بابا چیدم.
سه شاخه گل چیده شدهاش را کف دستانم گذاشت و رفت. آن لحظه آن قدر فکر کردم، که چطور گلها را به محمد بدهم؟ آخر سر هم نگاهم به شلوار سبز شش جیبش افتاد؛ به سمتش رفتم و گلها را گوشه جیب سمت چپش گذاشتم.
- حواست کجاست؟
این بار به گلها نگاه میکنم که در شلوار در حال تاب خوردناند. بغضی گلویم را میفشارد و آرام میگویم:
- چرا پاتو جا ننداختی؟
نگاهی به جای پای خالیاش میکند و باز سر بلند میکند و میگوید:
_حالا میذارم. نگفتی ماجرای این گلا چیه؟
باز به گلهای قرمز نگاه میکنم که ترکیب رنگ زیبایی را با رنگ سبز شلوار به وجود آوردهاند ناخودآگاه میگویم:
_این گلا برای پایی که جا موند...
✍🏻محدثه صدرزاده
#هفته_دفاع_مقدس
«دیگر تاب بیدار ماندن ندارم. چشمانم تار شده است. میبندمشان. دستم را روی جای ترکش میگذارم. میسوزد.
ملافه زیر دستم مچاله میشود. از میان چشمان نیمهبازم، پرستاری را میبینم که وارد اتاق میشود؛ نمیشناسمش.
هیچکس را در این بیمارستان نمیشناسم. ماسک زده است و صورتش را نمیبینم.
پرستار دارد چیزی را از روی ترالی کنار دستش برمیدارد؛ اما دقیقا نمیفهمم چکار میکند.
تصویر مبهمی از پرستار میبینم که دارد با سرنگ، چیزی را داخل سرمم میریزد. مسکن است یا دارو؟ نمیدانم.
پرستار میرود. از بیرون اتاق صدای گفت و گوی مردم را میشنوم و بلندگوی بیمارستان که هربار به زبان عربی کسی را صدا میزند.
چشم میدوزم به قطرههای سرم که داخل محفظه میچکد.
ترکش دارد با دیواره ریهام میجنگد.
یاد پدر میافتم و ترکشهای ریز و درشتی که در بدنش جا مانده بود. یکی از همان ترکشهای لعنتی به نخاعش زد تا برای همیشه ویلچرنشین شود.
چندبار مثل الان من مُرد و زنده شد؟
من با یک ترکش به این حال افتادهام؛ اگر بخواهم دردی که پدر کشید را تخمین بزنم، باید درد الانم را ضرب در تعداد ترکشها کنم یا به توان تعداد ترکشها برسانم؟
پدر هیچوقت گله نمیکرد؛ هیچوقت نمیگفت آخ.
الان زشت نیست من برای یک ترکش بخواهم ناله کنم؟
کمکم احساس سبکی میکنم؛ دردم کمرنگ میشود و صداها و تصاویر محو. انگار در زمین و هوا شناورم.
پس داروی داخل سرم مسکن بوده...»
پ.ن: یادی کردم از رمان خط قرمز و اون سرم کذایی😅
شکر خدا بهترم و الان برگشتم خونه.
ممنونم از محبتتون 🌷
فایل رمان خط قرمز:
https://eitaa.com/istadegi/8123
نسخه قابل چاپ پوسترهای بانوان شهیده در این کانال قرار گرفت:
https://eitaa.com/shohadazan
جهت استفاده در نمایشگاهها و برنامههای فرهنگی
۱۲ شهیده دیگه هم به مجموعه اضافه شدند.
جمعا ۴۹ شهیده بزرگوار.