eitaa logo
عاشقان ثارالله مشهد و قم مقدس
663 دنبال‌کننده
24 عکس
2 ویدیو
63 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
برای خاک، برای شرف، برای وطن برای خون شهیدی که ریخت پای وطن برای عزّت ایران، برای ایرانی که خطّ‌وخال نیفتد به جای‌جای وطن برای آن همه خونی که ریخت بر این خاک برای آن همه جانی که شد فدای وطن برای "گریه‌ی هرروز مادران شهید" برای "حسرت بابا"ی بچه‌های وطن برای "فرّخی"و"عشقی"و"نسیم شمال" برای بلبل مست غزل‌سرای وطن برای ترک، عرب، لر، بلوچ، گیلک، کرد برای هرکه دلش می‌تپد برای وطن برای هرکه وطن را رها نکرد و نرفت که گردوخاک نگیرد پر قبای وطن برای جمله‌ی "حبُّ الوَطَن مِنَ الایمان" چه بیش‌ازاین بنویسیم در ثنای وطن؟ برای این که بدانیم اوج خوش‌بختی‌ست که می‌شود ریه‌هامان پر از هوای وطن برای رقص جنون در میان آتش‌وخون برای رد شدن از خویش در اِزای وطن برای این که اگر خسته شد، زمین نخورد که شانه‌های من‌وما شود عصای وطن برای شاهرگ زیر تیغ رفته‌ی ما اگر که خون بشود ضامن بقای وطن برای این که اگر تن‌به‌تن کفن بشویم مباد بر تن ما جامه‌ی عزای وطن برای آن که می‌آید به یاری ایران برای آخر شیرین ماجرای وطن...
سربند به پیشانیِ غیرت بستیم مردانه به گردانِ جنم پیوستیم ما با دل و جان مدافعانِ حرم ِ جمهوری اسلامی ایران هستیم!
ایران تن است و ما همه اعضای پیکریم این خاک خانه‌ایست که با جان بر آن دریم کرد و بلوچ، ترک و عرب، زیر پرچمش با هر نژاد و مذهب خواهر-برادریم ایران من! نفس به هوای تو می‌کشیم ایران من! فقط به هوای تو می‌پریم خود را فروخت آنکه اقامت خرید و رفت ما عشق را به قیمت جان از تو می‌خریم بر خون گذاشت پا و گذشت از وطن ولی لعنت به ما اگر که از این خاک بگذریم «ما را سریست با تو که گر خلق روزگار دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم» روزی هزار بار برای تو جان دهیم تا که تو را به دست امام زمان دهیم...
ما عشق به میهن و به پرچم داریم با وحدت خود، سَری در عالم داریم هرگز نرسانند به ایران ضرری تا عشق به رهبر معظّم داریم
ما هرچه که در تمام عالَم داریم از خون شهید و از محرّم داریم حبُّ الوطن ار نشان ایمان باشد ما عشق به میهن و به پرچم داریم
«ما عشق به میهن و به پرچم داریم» چون کوه اراده ای مصمم داریم از حرمله ها دمی هراسان نشویم تا در دلمان هُرم محرم داریم
در رگ رگمان عشق امام و وطن است این عطر بهار از گلِ یاسمن است فردا بنویسیم به هرکوی و گذر: «این جشن ظهور حجه بن الحسن است»
بیقرار و خسته ام! صلح و صفا گم کرده ام یارِ دیرین و رفیقِ با وفا گم کرده ام بی تو نابینایم و دارم هراس ِ چاه را بر زمین می افتم انگاری عصا گم کرده ام حاجتِ روزانه ام در حسرت آدینه ماند برنگشتی! باز هم مشکل گشا گم کرده ام میگرفتی کاش گاهی یک سراغی از من و کاش میگفتی خداوندا گدا گم کرده ام دوست دارم که نمازم را بخوانم رو به تو کعبه یک سنگ است! من قبله نما گم کرده ام یک نفر ایکاش می فهمید از بی‌تابی ام دردمندم! خیمهٔ دارالشفا گم کرده ام حالِ خوبِ سابقم را در کدامین معصیت؟! عهد و پیمان با تو را آیا کجا گم کرده ام؟!... چشم ها را بستم و در محضرت زانو زدم در خیالاتم دوباره دست و پا گم کرده ام دستهایم را بگیر و باز پیدا کن مرا در شلوغی های این دنیا تو را گم کرده ام
خدا می‌خواست از سر رد کند این قوم طوفان را به دستِ مرد دریایِ حوادث داد سکان را نجات کشتی از گرداب‌ها، زحمت فراوان داشت خدا خیرش دهد آن مرد را، پیر جماران را نگاهش فجر صادق بود، فجرِ انقلاب نور به پایان بُرد بعد سال‌ها شام غریبان را به امر او فرشته دیو را از شهر بیرون کرد گواهی می‌دهد تاریخ رسوایی شیطان را ازاین اعجاز بالاتر!؟ بهار آورد در بهمن گرفت از چشمِ گندم‌زارها خوابِ زمستان را صدایِ انفجار نور او لرزاند یکباره قَطیف و قدس را، حتی بلندی‌های جولان را هزاران شاه دید این مُلک، اما سیزده قرن است به رویِ چشم خود بگذاشته شاه خراسان را شاعر:
بیست و چهارم رجبُ الْمُرَجَّب فتح خیبر به دست امیرالمؤمنین امام علی بن ابی طالب علیه السلام . -------------- علی آن شجاع و دلیر عرب عدالت پذیر و حقیقت طلب دلیری که فاتح به خیبر بود کسی مثل او کی دلاور بود اگر کفر آید همه در برش بگیرد در از قلعه ی خیبرش یدالله یعنی علی شیر حق به میدان پیکار شمشیر حق ببین ای فلک اقتدار علی توان علی ، ذوالفقار علی علی مثل خورشید والا بود علی قدرت حق تعالا بود پیمبر در آن عرصه توفان ندید کسی جز علی مرد میدان ندید علی در کنار محمد خوش است ببین مرد میدان و مَرحَب کُش است پیمبر به میدان کند مدح او دهد بر کَفَش پرچم فتح او به دشت خطر خیز کرار اوست به وقت خطر نیز کرار اوست علی آن به انگشتر دین نگین پیاپی بَرَد حمله بر خصم دین بتازد ، یَلان را به زیر افکند ز پا روبَهان را ، چو شیر افکند بود مایه ی سرفرازی علی از آن رو کند یکه تازی علی بود مرتضی چون یَلی بی بدیل نظاره گر او بود جبرئیل ز شمشیر و تیغ اش طنین افکند یلان را ز زین بر زمین افکند ببین دیده ی حق پرست علی ببین فتح خیبر به دست علی کُند روزِ پیکار محشر علی ز جا بَر کَنَد درب خیبر علی علی بیکران نور عرشِ عظیم علی قاسم جنّت است و جحیم علی فاتح عرصه های خطر علی مرد میدان فتح و ظفر علی جان دین ، جان پیغمبر است علی فاتح غزوه ی خیبر است علی آن امام ظفر آفرین به شب های تیره سحر آفرین چرا بعد احمد دلش خون شده چرا خسته از چرخ گردون شده چرا شیر حق سر به زانو گرفت چرا شعله ی غم ز هر سو گرفت چه شد ناگهان دل ز هستی برید عدو خانه اش را به آتش کشید چرا باغ دین رو به پائیز رفت چرا در سکوتی غم انگیز رفت چرا بسته شد دست حیدر خدا چرا شد گل و غنچه پرپر خدا چه شد حرمت آل احمد شکست چه شد شاخه ی نخل سرمد شکست چرا حق حیدر چنین غصب شد چرا جای گل خار و خس نصب شد چرا مرد میدان فتح و ظفر نه تیغی به کف داشت و نی سپر الا ای به دل تیر داغت فزون بگویم تو را گر بخواهی کنون علی بود و حکم رسول خدا که باید صبوری کند مرتضی از آن رو نجنگید حیدر یقین که مانَد بجا حکم قرآن و دین علی بر سر عهد و پیمان بُوَد علی حافظ دین و قرآن بُوَد فدای دو چشم بصیر علی تو «یاسر» مرو جز مسیر علی ** محمود تاری «یاسر»
یا از قفس مرا ببرید و رها کنید یا بر عزیز فاطمه کمتر جفا کنید (پای شکسته را که توان فرار نیست) از ساق پای من غل و زنجیر وا کنید (دختر اگر یتیم شود پیر میشود) فکر غم یتیمی معصومه را کنید قعر سیاه چال نفس تنگ میشود زنجیرها شما گلویم را رها کنید دیگر امید نیست به آزادیم زحبس با من برای مرگ من امشب دعا کنید ای روزه دارها رمضان موقع اذان یاد از من و رقیه به افطارها کنید افطار من سیلی سندی شاهک است پنهان ولی ز دخترم این ماجرا کنید با ناسزا به مادر من میزند مرا من را خلاص از کف این بی حیا کنید بعد از شهادت این تن مجروح و خسته را در خاک با همین غل و زنجیرها کنید دیدید اگر به تخته در پیکر مرا پای جنازه گریه به جای رضا کنید شکر خدا که باز کفن میشود تنم پس گریه بهر بی کفن کربلا کنید ای کاش جای این کفن‌های قیمتی مثل حسین جسم مرا بوریا کنید جسمم سه روز روی زمین ماند و پا نخورد یاد تن حسین و سم اسبها کنید لعنت بر آن کسی که به گودال داد زد با نعل تازه پیکر او توتیا کنید بر تل زینبیه زند خواهرش به سر ای کوفیان برادر من را رها کنید خلوت کنید دور و برش را حرامیان آمد زراه مادر او کوچه وا کنید از آب آب او جگرم آب میشود آبش دهید بعد سرش را جدا کنید
روایت است که هارون به دجله کاخی ساخت به وجد و عشرت و شادی خویشتن پرداخت مغنّیان خوش آواز و مطربان، در آن به گرد مسند او پای کوب و دست افشان کنیزکان خوش آواز جام می در دست خلیفه خود شده چون چشم مطربان سرمست در آن سرور و شعف خواست شاعری خوش ذوق که آورد همگان را زشوق بر سر ذوق بگفت تا که بیاید ابوالعطا به حضور به شعر ناب فزاید بر آن نشاط و سرور ابوالعطاء که بر شعر و شاعریش درود زبی وفائی دنیا زبان به نظم گشود زمرگ و قبر و قیامت سرود اشعاری که اشک دیدۀ هارون زچهره شد جاری چنان به محفل مستان به هوشیاری خواند که شعر او تن هارون مست را لرزاند زبان گشود به تحسین، که ای بلند مقام کلام نغز تو شعر و شعور بود و پیام خلیفه را سخنان تو داد آگاهی زما بگو صلۀ شعر خود چه می خواهی بگفت گنج و درم بر تو باد ارزانی مرا به حبس بود یک امام زندانی مراست یار عزیزی چهارده سال است گهی به حبس و گهی گوشۀ سیه چال است ضعیف گشته به زیر شکنجه ها تن او بود جراحت زنجیرها به گردن او من از تو هیچ نخواهم مقام و مکنت و زر به غیر حکم رهائی موسی جعفر چو یافت خواهش آن شاعر توانا را نوشت حکم رهائی نجل زهرا را نوشته را به همان شاعر گرامی داد بگفت صبح، امام تو می شود آزاد ابوالعطاء زشادی نخفت آن شب را گشوده بود به شکرانه تا سحر لب را بدین امید کز او قلب فاطمه شاد است به وقت صبح، عزیزش زحبس آزاد است علی الصباح روان شد به جانب زندان لبش به خنده و چشمش زشوق اشک افشان اشاره کرد به سندی که طبق این فرمان عزیز ختم رسل را رها کن از زندان به خندۀ سندی شاهک جواب او را داد که غم مدار امامت شود زحبس آزاد ابوالعطاء نگاهش به جانب در بود در انتظار عزیز دل پیمبر بود که در گشوده شده و شد برون چهار نفر به دوششان بدنی بود روی تختۀ در هزار جان گرامی فدای آن پیکر که بود پیکر مجروح موسی جعفر گشوده بود ستم پیشه ای به طعنه زبان که هست این بدن آن امام رافضیان امام، موسی جعفر که جان فدای تنش اگر چهار نفر شد مشیّع بدنش مشیّعین تن پاک یوسف زهرا شدند ده تن، هنگام ظهر عاشورا به اسب ها زره کینه نعل تازه زدند چه زخم ها که دوباره بر آن جنازه زدند چنان زکینه عدو اسب بر تن او تاخت که در میانۀ مقتل سکینه اش نشناخت هماره کاز زمان بهر او عزا داریست سرشک دیدۀ (میثم) به غربتش جاریست
دواى درد بى تابى در اين زندان به جز تب نيست كسى بين غل و زنجير مثل من معذب نيست كسى غير از دو زندانبان سراغ از من نميگيرد ميان آسمان من ستاره نيست كوكب نيست غروبى گريه ميكردم ، به ياد دخترم بودم اگر نامه ندادم غير خون اينجا مرّكب نيست پر زخمى ، دل مضطر ، غل و زنجير ، جاى تنگ همه اينها به جاى خود ، نگهبان هم مودب نيست به كه گويم سر سجاده ام خيلي كتك خوردم كه اينسان ناحوانمردى ميان هيچ مذهب نيست خلاصه اينكه اين شبها نگهبان بدي دارم كه حتي دست بردار از سر من نيمه شب نيست لگد خوردم ، زمين خوردم ، دمادم خون دل خوردم ولي اين چارده سالم ، چنان يك روز زينب نيست نگهبان زد مرا اما ، نگهبان داشت ناموسم زنى از خاندانم پا برهنه پشت مركب نيست كسى معصومه من را به بزم مى نخواهد برد شرابى نيست دستي نيست، چوبى بر روى لب نيست تنى دور از وطن دارم ، ولى چندين كفن دارم شبيه جد عطشانم ، تن من نا مرتب نيست
باب الحوائجی و گرفتار آمدیم درمانِ دردهایی و بیمار آمدیم ما سال هاست در به درِ مشهد و قمیم با رزق و روزی تو چنین بار آمدیم در ساحل نجاتِ تو پهلو گرفته ایم آلوده آمدیم .... گنهکار آمدیم دستانمان تهیست ؛ به بازار عشق تو تنها به این خوشیم خریدار آمدیم چیزی برای عرض ارادت نداشتیم با یک کلاف بر سرِ بازار آمدیم اینبار آمدیم کمی یارتان شویم میثم شدیم و در طلبِ دار آمدیم دیر آمدیم...قلب تو لبریزِ ماتم است این روزها نصیبِ دلت غصه و غم است یک عُمر در قفس نفست بند آمده گر جان دهیم از غمِ تو باز هم کم است "آه ای رها کننده ی گل از میان سنگ"* این ناله های کیست که جانسوز و مبهم است؟! زندان به حال و روز تو خون گریه می کند با تو صدای ضَجّه ی زنجیر همدم است در زیرِ تازیانه فقط یادِ مادری مانندِ فاطمه شده ای قامتت خم است از سوزِ زهر تشنه شدی بی رمق شدی حالا بساط روضه برایت فراهم است "کرب و بلای تو شده قعرِ سیاه چال" "باز این چه شورش است که در خلق عالم است" باران گرفته چشمِ تو با یاد روضه ها آه ای غریب ... اشک به زخم تو مرهم است
زنجیر از غریبی من داد می‌زند دیگر به تنگ آمده، فریاد می‌زند عرش‌آشیانم و به قفس جا گرفته‌ام صیدم که بال و پر برِ صیّاد می‌زند خود خلوتی برای مناجات خواستم طعنه، عدو به لطف خداداد می‌زند دل‌خسته‌ام ز دوری معصومه و رضا آتش به جان، جدایی اولاد می‌زند از داغ من، فرات بگرید به کربلا لطمه به چهره، دجله به بغداد می‌زند از بس دلم شهیدِ اسیرانِ نینواست ناله به یاد زینب و سجّاد می‌زند
تو آن ماهی که بی تو می شود هفت آسمان زندان تو آن رازی که پنهان کرده در زیر زبان زندان به زیر گامهایت بهتر از باغ جنان زندان بمیرم سالها رفتی ازاین زندان به آن زندان غل و زنجیر می داند حدیث زخمهایت را قریب سیزده سال است بوسد ساق پایت را برای اشک ما کافیست یادی از مناجاتت نکرده لحظه ای درحبس زندانبان مراعاتت کتک خوردن دم افطار شد جزء عباداتت بمیرم دخترت محروم گردید از ملاقاتت تو آن خورشید تابانی که پشت ابرها محو است زبس محو خدا هستی تنت زیر عبا محو است تمام شهر می دانند سندی بدزبان باشد دودستش نیز سنگین تر ز دستان سنان باشد اگرچه پای شلاق و لگد هم در میان باشد خیالت جمع آقا دختر تو در امان باشد تو آن دریای آرامی که صد دریای آلام است گریزروضه های تو همیشه روضه شام است برای تو که از سوز نفسهایت خبر دارد دعای إن یکاد دخترت حکم سپر دارد زبانم لال سندی بر عقیق تو نظر دارد بعیداست این یهودی از سرتو دست بر دارد مبادا بازهم گل را بچیند چنگهای خار مبادا قصه انگشت و انگشتر شود تکرار تمام شهر می دانند مثل تو غریبی نیست توسیلی خورده ای این کمتر از شیب الخضیبی نیست دراین دم که مجال خواندن امن یجیبی نیست توداری روضه می خوانی ولی ابن شبیبی نیست رسیده لحظه آخر همان وقتی که زهرا هست اگرچه بر تنت پیراهنی کهنه است اما هست......
چند خطي دارم از زندان سخن خاكم به سر چهارده سال است دوري از وطن خاكم به سر باز نامردي يهودي،باز معصومي غريب نيست كاري را بلد غير از زدن خاكم به سر شد گريز روضه هايت روضه هاي پنج تن ارث بردي از حسين و از حسن خاكم به سر داشت اعضاي تنت در آن سيه چال نمور با غل و زنجير جنگ تن به تن خاكم به سر تخته ي در،چهار حمال و بماند باقي اش اين هم از تشيع اين آقاي من خاكم به سر چندتا دارد كفن در موقع دفن اين امام مانده تنها يك امامم بي كفن خاكم به سر پيش چشم مادرش پيراهنش را برده اند بي كفن،دور از وطن،بي پيرهن خاكم به سر
احوالِ من از این تنِ تبدار روشن است زندانِ من به چشمِ گُهَربار روشن است از صبح تا غروب که حَبسم به زیرِ خاک تا صُبح، حالم از دَمِ افطار روشن است این سالها که سَخت گذشته برای من هر لحظه اش زِ آهِ شَرَربار روشن است یکجا بلای شیعه به جانم خریده ام آثارِ آن به جسمِ منِ زار روشن است معلوم تا شود به سرِ من چه آمده از صورتم که خورده به دیوار روشن است حرفی از استخوانِ صَبورم نمی زنم از ساقِ پام شدّتِ آزار روشن است جسمم کبود است، ولی غیرِ عادی است حتّی به زیرِ سایه ی دیوار روشن است زنجیر را که عُضوِ جدید تَنَم شده پنهان نکرده ام، همه اسرار روشن است من دیده بسته ام به همه غیرِ فاطمه چشمم فقط به دیدنِ دلدار روشن است
زَهری که داده اند وَلو مُختصر تو را باقی مگر گذاشته قدری جگر تو را؟ تِکیه دَهی به گوشه ی دیوار بهتر است وقتی که نیست زانوی مهرِ پسر تو را در این سیاه چاله اَمانت بُریده شد از اِنحنا شکسته گَمانم کمر تو را دردی که می کِشی تو، از این زخمها که نیست این ناسِزا شکنجه دهد بیشتر تو را بر روی تخته پاره که تشییع می شوی یک سوش ساق خَم شده، یک سوش سر تو را اینجا کفن به آلِ علی خوب می رسد از هَر کَسی دهند کفن بیشتر تو را
عَائِذٌ بِقُبُورِکمْ مُسْتَشْفِعٌ إِلَی اللَّهِ تا خاک توست دست به گوهر نمی زنم تا کوی توست سوی جنان پر نمی زنم من باد نیستم که زنم سر به هر دری جز بر در سرای شما سر نمی زنم درهای آستان تو یک لحظه بسته نیست جایی که در گشوده بود در نمی زنم حتّی اگر که بسته شود در به روی من جایی نمی روم، در دیگر نمی زنم مادر مرا به مهر و ولای تو شیر داد من پشت پا به فطرت مادر نمی زنم تا از گلاب ذکر، نشویم دهان خویش بوسه بر این مزار مطهّر نمی زنم گر باز شد به روی تو «میثم» هزار در برگو دری به جز در حیدر نمی زنم
بی جانم و جان می شود موسی بن جعفر در جانم ایمان می شود موسی بن جعفر تا بر لبم گل می کند "باب الحوائج" بانی احسان می شود موسی بن جعفر مشهد، رضا... قم، فاطمه... با این کریمان والی ایران می شود موسی بن جعفر یک قطره از دریای آقایی اش این است یار فقیران می شود موسی بن جعفر فهمیده ام از ماجرای بُشر حافی کهفِ هراسان می شود موسی بن جعفر باید که با پای برهنه رفت سویش وقتی که رضوان می شود موسی بن جعفر خشکیده ام باید بیافتم در مسیرش بر تشنه باران می شود موسی بن جعفر جانم به لب آمد از این ماتم، ز بس که زندان به زندان می شود موسی بن جعفر وقتی غل و زنجیر بر ساقش می افتد دردش فراوان می شود موسی بن جعفر وقتی که می افتد میان سجده انگار در جامه پنهان می شود موسی بن جعفر حالا که زندان بان غرورش را شکسته داغش دو چندان می شود موسی بن جعفر کارش فقط گریه است بر جد غریبش وقتی که عطشان می شود موسی بن جعفر جسم نحیفش می رود زیر سم اسب؟! یا سنگ باران می شود موسی بن جعفر؟! یا در تنور و تشت و روی نیزه آخر قاری قرآن می شود موسی بن جعفر؟! واللهِ نه این روضه ها سهم حسین است حتی کفن نه... بوریا سهم حسین است
شهادت امام موسی کاظم علیه السلام ###################### عمری زدیم از دل صدا باب الحوائج را خواندیم بعد از ربنا باب الحوائج را روزی ما کرده خدا باب الحوائج را از ما نگیرد کاش "یا باب الحوائج " را هرکس صدایش کرد بیچاره نخواهد شد کارش به یک مو هم رسد پاره نخواهد شد یادش بخیر آن روزها که مادر خانه گه گاه میزد پرچمی را سردر خانه پر می شد از همسایه ها دور و بر خانه یک سفره ی نذری ، قدر وسع شوهر خانه مادر پدرهامان همین که کم میاوردند یک سفره ی موسی بن جعفر نذر می کردند عصر سه شنبه خانه ی ما رو به را میشد یک سفره می افتاد و درد ما دوا میشد با اشک وقتی چشم مادر آشنا میشد آجیل های سفره هم مشکل گشا میشد آنچه همیشه طالبش چندین برابر بود نان و پنیر سفره ی موسی بن جعفر بود گاهی میان روضه ی ما شور می آمد پیرزنی از راه خیلی دور می آمد با دختری از هر دو چشمش کور ... می آمد بهر شفای کودک منظور میِ آمد یک بار در بین دعا مابین آمینم برخاست از جا گفت دارم خوب می بینم آنکه توسل یاد چشمم داد مادر بود آنکه میان روضه می زد داد مادر بود آنکه کنار سفره می افتاد مادر بود گریه کن زندانی بغداد مادر بود حتی نفس در سینه ی او گیر می افتاد هر بار که یاد غل و زنجیر می افتاد می گفت چیزی بر لبش جز جان نیامد ... آه در خلوت او غیر زندانبان نیامد ... آه این بار یوسف زنده از زندان نیامد ... آه پیراهنش هم جانب کنعان نیامد ... آه از آه او در خانه ی زنجیر شیون ماند بر روی آهن تا همیشه ردّ گردن ماند این اتفاق انگار که بسیار می افتاد نه نیمه ی شب موقع افطار می افتاد هر شب به جانش دست بد کردار می افتاد انقدر میزد دست او از کار می افتاد وقتی که فرقی بینشان در چشم دشمن نیست صد شکر که مرد است زیر دست و پا زن نیست محسن عرب خالقی
خیال حسن جمالت، طواف حُسن خداست ندیده هم، مه رویت چراغ دیدهء ماست قسم به صبح ظهور و به لحظهء فرجت که طول غیبتت از شوق ما نخواهد کاست تو غایبی و همه خلق در حضور تواَند کنار یار صدا می زنند یار کجاست؟ به دیده ای که نبیند به غیر روی تو را چراغ عارضت از صد نقاب هم پیداست بیا که لشکر فتح آیدت به استقبال بیا که فاطمه را در قفات، دست دعاست بیا که کعبه به دور سرت طواف کند بیا که دیدهء زمزم ز خون دل دریاست بیا که تا تو نیایی، علی است خانه نشین بیا که فاطمه در طول غیبتت تنهاست هزار سال فزون صبح جمعه، هر هفته صدای ناله "اَینَ الحسین" ما به سماست بیا بیا که ببینیم باز هم علمت به روی دوش علمدار دشت کرببلاست دعای ندبه و عهد و فرج بسی خواندیم هنوز نالهء "اَمّن یُجیب"مان برپاست بیا که بی تو همه عیدها عزا شده اند بیا که بی تو زمان لحظه لحظه عاشوراست به لحظهء فرجت می‌خورد قسم "میثم" که صبح روز ظهور تو صبح عید خداست استادسازگار....
🔸السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَ اللَّهِ فِي ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا إِمَامَ الْهُدَى السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَلَمَ الدِّينِ وَ التُّقَى السَّلامُ عَلَيْكَ يَا خَازِنَ عِلْمِ النَّبِيِّينَ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا خَازِنَ عِلْمِ الْمُرْسَلِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نَائِبَ الْأَوْصِيَاءِ السَّابِقِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَعْدِنَ الْوَحْيِ الْمُبِينِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا صَاحِبَ الْعِلْمِ الْيَقِينِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْبَةَ عِلْمِ الْمُرْسَلِينَ🔸 دل شکسته ی خود را مجدد آوردیم چقدر غصه در این رفت و آمد آوردیم طواف کوی تو قسمت نشد ، بد آوردیم بنا به سنت مان رو به مشهد آوردیم به تربت تو قسم کاظمین ما اینجاست شروع یک سفر ناب کربلا اینجاست گهی به شوق شب کاظمین در سفریم گهی به پنجره فولاد عرض دل ببریم میان این دو حرم از نخست در به دریم اسیر و خانه به دوش شما پدر- پسریم رعیت ات شده ایم و جهان رعیت ماست غلامی پسرت افتخار و عزت ماست دو عالم است گدای تو یا اباالسلطان گدای دست رضای تو یااباالسلطان در انتظار عطای تو یا اباالسلطان نشسته ایم به پای تو یا اباالسلطان فقیر تو چه غنی شد به عرض یک هفته کرامت و کرم تو به مادرت رفته صبیه هات دعاگوی نسل سلمان اند نواده هات همه صاحبان ایران اند همان قبیله که دروازه های قرآن اند تمام خلق سر سفره ی تو مهمان اند هر آنچه هست ز الطاف دخترت داریم به خانواده ی تو ما همه بدهکاریم بلندمرتبه ، پیروز ، سرفراز تویی شکوه پرچم در حال اهتزاز تویی اسیر بند ، ولی تشنه ی نماز تویی کریم زاده ی از خلق بی نیاز تویی به خاطر تو زمین جان تازه میگیرد به احترام تو باران اجازه میگیرد چقدر اهل گذشتی چقدر آقایی چه قدر مثل رسول خدا شکیبایی حسینی و حسنی و علی و زهرایی چه خوب حضرت باب الحوائج مایی   به زیر سایه ی تو رو به دیگران نزنیم کنار سفره ی تو حرف آب و نان نزنیم اگر تو صید کنی آرزویمان قفس است اسیر دام تو با جبرئیل هم نفس است بدون مرحمتت زندگی ما عبث است  نگاه لطف تو یا کاظم الائمه بس است محبت به تو مرز میان خوب و بدی ست مطیع امر تو بودن سعادت ابدی ست قسم به حضرت زهرا نگاه کن ما را نگاه کرده و پاک از گناه کن ما را هر آینه بری از اشتباه کن ما را بیا و راه بلد رو به راه ما را ببین که ما و معاصی مان دچار همیم نظر نما همگی "بشر حافی" تو شویم رسیده پیک اجل گوئیا سر آورده خبر ولی خبری گریه آور آورده  ببین فراق چه بر روز دختر آورده غم تو گریه ی معصومه را در آورده چقدر درد و مصیبت به جانش افتاده ببین به عالم و آدم جواب رد داده  قد رشید تو را بار غصه خم کرده شبیه چشم ترت بازویت ورم کرده چقدر مرد نگهبان به تو ستم کرده به زیر سلسه پای تو را قلم کرده شکنجه دادن تو روزی یهود شده تمام دور و بر گردنت کبود شده در آسمان نگاهت شراره حد میزد به سینه ی تو چرا مرگ دست رد میزد؟ چقدر "سندی" ملعون تو را لگد میزد به مادر و پدرت حرف های بد میزد به رنگ لاله شدی و ز غصه پژمردی شبیه مادر خود فاطمه کتک خوردی شبیه مادر خود فاطمه پرت زخم است شبیه مادر خود فاطمه سرت زخم است ز بی حیایی شلاق پیکرت زخم است و پلک خسته ی هر دیده ی ترت زخم است دم غروب نشستی خدا خدا کردی همیشه روزه ی خود را به گریه وا کردی   اگرچه درد و غم و غربتی کهن داری اگرچه غصه ی دوری از وطن داری به روی شانه ی خود کوهی از محن داری و از شکنجه ی دشمن نشان به تن داری سرت به نیزه تماشا نشد ولی آقا سر عبای تو دعوا نشد ولی آقا به روی سینه ی تو چکمه ی شرور نرفت و در دهان تو سر نیزه ای به زور نرفت میان راه سرت داخل تنور نرفت بدون پوشیه طفلت دیار دور نرفت نگاه اهل و عیال تو قحط آب ندید چه خوب فاطمه ات مجلس شراب ندید
دیگر دلم به سیر چمن وا نمی‌شود  دیگر نشاط، هم نفس ما نمی‌شود  حتی اگر مسیح، طبیب دلم شود  دارد جراحتی که مداوا نمی‌شود  موسی اگر کند گذری سوی کاظمین  دیگر روان به وادی سینا نمی‌شود  از زخم‌های سلسله چون یاد آورم  زنجیر شعله از جگرم وا نمی‌شود  یک تن نگفت سلسله در آن سیاه چال  درمان زخم گردن مولا نمی‌شود  حبس و شکنجه، قعر سیه چال و سلسله  این احترام یـوسف زهرا نمی‌شود  گویی که آن ستمگر حق ناشناس را  جز با شکنجه عقده دل وا نمی‌شود  معصومه تسلیت که نصیب تو بعد از این  دیـگر زیـارت رخ بـابا نمی‌شـود  مولای من کسی است که در حبس سال‌ها  غـافل دمی ز حی تعـالی نمی‌شود  "میثم"هر آنچه بر سر عبد خدا رود  عبد خداست، بنـدۀ دنیـا نمی‌شود استاد_حاج_غلامرضا_سازگار..
دلت سوی خدا پرواز کرده غم خود را به او ابراز کرده توئی تنها کسی که روزه اش را به ضرب تازیانه باز کرده ......
امام موسی کاظم(ع)-مدح و شهادت ای ز حریـم تـو حـرم، گوشه‌ای! وی ز عطای تو جنان خوشه‌ای موسـی طـور ازلیّت سلام مشعـل نـور ازلیّـت سلام روح مناجاتی و خیرالعباد قبلۀ حاجاتی و باب المراد هفت فلک گوشه‌ای از درگهت هشت بهشت آمده فرش رهت بحـر ولایـت گهـر فاطمه موسی جعفر، پسـر فاطمه پلــۀ تختــت قلــلِ عــالمین جای گرفتی ز چه در کاظمین؟ ای همه شب دور سرت گشته عرش پـای نهـادی ز چـه در چشم فرش؟ برتـر از آنــی کــه ثنــایت کـنم جان چه بـود تا که فــدایت کنم؟ بیـن امامــان بنــی فاطمــه حلم تو مشهورتر است از همه هـم به قضا هم به قدر ناظمی کاظمــی و کاظمی و کاظمی سلسلـه پیمـان تو از ابتداست سیر عروج تو ز خود تا خداست رشتــۀ تسلیـم تـو زنجیرها مشعل شب‌های تـو تکبیرها   محبس تو سینۀ سینـای نور قعر سیه‌چال بـه از کوه طور زمزمه‌هــای تـو صدای خدا هـر نفسـت بـود بــرای خدا در دل تـاریک سیــه‌چال‌ها همسخن دوست شدی، سال‌ها یوسف فاطمـه تـو و قعـر چـاه؟ همدم شام و سحرت اشک و آه؟ محـبس در بستـۀ تـو چاه بود هـر نفسـت سیــر الـی‌الله بود خصم ستمکار حقیر تو بود سلسله پیوسته اسیر تو بود نـور ز نــار تـو بــرافروخته زهر ز سوز جگـرت سوخته بسته همه روزنه‌هـای قفس تنگ شده در دل تنگت نفس کس نشنیده شجـر طور دل غرق شود در وسط آب و گل چاه کسی دیده شود حبس ماه؟ مـاه شنیدید کـه افتـد به چاه؟ کشتـۀ صیــاد ستمگـر شدی مشت پری گشتی و پرپر شدی گرچـه ز جـاه تو خبر داشتند چـار نفـر جسـم تو برداشتند حیف که شد با همه خون دلت مشیّــع جنــازه‌ات قــاتلت بــر همگان داد ندا آن لعین که رهبـر رافضیان است این حیف که خون جگرت قوت شد تختــۀ در، بهـر تــو تابوت شد ای علــی و فاطمه را نــورعین وی دل بشکسته تو را کاظمین مـاه رجــب بـر تو محرّم شده وقف غمت گریـۀ «میثم» شده استاد سازگار.........
مام موسی کاظم(ع)-شهادت در دل حبسم و حبس است به دل فریادم فرصتی نیست که از سینه برآید دادم سال‌هـا می‌گذرد رفتـه‌ام از یـاد همه کاش می‌کرد اجـل گوشه ی زندان، یادم طایر عرش کجـا، قعـر سیـه‌چال کجا؟ من کجا بودم و یـا رب به کجا افتادم همه شب خُرم از آنم که در این گوشۀ حبس «هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم» زهـر یکبــار مـرا کـشت، خدا می‌داند بارهــا سـوختم و ساختم و جان دادم به امیدی که رضا لحظـه‌ای آید به برم سال‌ها حلقه‌صفت چشم به در بنْهادم بال پرواز، شکسته است و پرم ریخته است چــه نیـاز اسـت کـه صیاد کند آزادم دل صیـاد بـوَد سنـگ و نـدارد اثری گیـرم از سینـه برآیـد به فلک فریادم منـم آن لالـه ی پرپــر شـده ی دور از باغ که چو گلبرگ خزان داد فلک بر بادم مرهـم زخـم تن خسته ی مـن گریه بوَد چشم «میثم» مگر از اشک کند دلشادم استاد سازگار........
امام موسی کاظم(ع)-شهادت بیهوده قفس را مگشایید پری نیست جز مُشتِ پری گوشه ی زندان اثری نیست در دل اثر از شادی و امّید مجویید از شاخه ی  بشکسته ی امّید ثمری نیست گفتم به صبا دردِ دل خویش بگویم امّا به سیه چال ، صبا را گذری نیست گیرم که صبا را گذر افتاد ، چه گویم؟ دیگر ز من و دردِ دل من خبری نیست امّید رهایی چو از این بند محال است ناچار بجز مرگ، نجاتِ دگری نیست ای مرگ کجایی که به دیدار من آیی در سینه دگر جز نفس مختصری نیست تا بال و پری بود قفس را نگشودند امروز گشودند قفس را که پری نیست    علی انسانی.........
مام موسی کاظم(ع)-شهادت از همان روز ازل خاك مرا، آب تو را دست معمار از احسان به هم آمیخته است و شدی باب حوائج، و شدم سائل تو دست ها را به عبای تو در آویخته است آسمان جای شما بود، ولی حیف چه شد... ...آب باران به دل چاه فرو ریخته است؟ من از این واقعه تا روز جزا حیرانم   و بنا بود كه محراب دعایت بشود ولی افسوس در این چاه زمین گیر شدی صورتت رنگ عوض كرده، عذارت نیلی ست چه بلائی به سرت آمده كه پیر شدی؟ تو همانی كه به جبریل پر و بال دهد پس چگونه بنویسیم كه زنجیر شدی...!؟ من تو را بانی جبرئیل امین می دانم   چارده سال تو را گوشه زندان دیدم چارده قرن اگر گریه كنم باز كم است استخوان هات چو گیسوت مجعد شده اند این هم از همرهی آهن و زنجیر و نـم است و شنیدم بدنت چون پر گل نازك شد زیر این نازكِ گل، قامت خورشید خم است در عزایت همه ی عمر، رثا می خوانم   چه غریبانه روی تخته‌ی در می رفتی بال و پرهای پرستوئی ات  هر جا می ریخت دهنی یخ زده آن روز جگرها را سوخت آتشی تلخ به كام همه دنیا می ریخت پسری آمده بود و... پدری را می برد... ...اشك ها بود كه در غصه بابا می ریخت باز  از گریه معصومه ی تو گریانم   تا نوشتم در و آتش، قلم از سینه شكست ...عرق خجلت پیشانی دنیا می ریخت... گر چه باور نتوان كرد ولی دیده شده ست رد پای گل نی را كه به صحرا می ریخت سال ها در پی این نیزه‌ی سرگردانم تا مگر لب بگشاید بشود قرآنم یاسر حوتی.........