eitaa logo
جان و جهان
501 دنبال‌کننده
784 عکس
34 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
از کنار ویترین آجیل و شیرینی فروشی‌ها که رد می‌شوم، لبخند گشادی روی صورتم می‌نشیند. خاطرات کودکی‌ام تازه می‌شود. یاد تپه‌های آجیلی خانه پدربزرگ مادری‌ام می‌افتم‌. پدربزرگم توی یک روستا زندگی می‌کرد و همیشه با هر فصل و مناسبتی در سال، اجناس مغازه‌اش را به روز می‌کرد. مثلاً برای عید فطر که از مهم‌ترین عیدهای روستای پدربزرگم بود، گونی‌های بزرگ آجیل و شیرینی به خانه می‌آورد. یک سفره طویل سرتاسر پذیرایی پهن می‌کرد، گونی آجیل‌ها را به ردیف کنار هم می‌ریخت روی سفره و تپه‌های آجیلی درست می‌شدند. بعد تیم بزرگی متشکل از دخترها و پسرها و نوه‌ها، مشغول بسته‌بندی آجیل می‌شدند. من اغلب مسئول خالی کردن هوای اضافی بسته‌ها بودم. با یک سوزن ته‌گرد چهار یا پنج سوراخ توی هر بسته ایجاد می‌کردم و بعد با کف دست آرام روی سطح بسته را فشار می‌دادم تا هوای اضافی آن خارج شود. گاهی هم مسئول شمارش بسته‌ها می‌شدم، البته با نظارت پدربزرگم. بعضی اوقات هم با دستگاه داغ لبه‌ بسته‌ها را پرس می‌کردم که باز هم با نظارت دقیق پدربزرگ انجام می‌شد. در خوزستان، تمام رسم و رسوماتی که ما بختیاری‌ها برای نوروز داریم، عرب‌ها برای عید فطر دارند. آدابی هم‌چون خانه‌تکانی، خرید لباس و اسباب نو، خرید شیرینی و آجیل و ..‌. این روزها جنب و جوش نوروزی ما بختیاری‌ها با تب و تاب ماه رمضانی عرب‌ها همراه شده و شور و حال ویژه‌ای در شهر به راه انداخته. البته که به علت گرمای هوا، همه این حال و هوا در شب‌ها جریان دارد و روزها چندان خبری در خیابان‌ها نیست. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ ده روز مانده به عید فطر، اگر ساعت سه بامداد به خیابان بروی، انگار که ساعت ده صبح باشد، همه جا روشن و مردم در حال خرید ملزومات زندگی‌شان هستند. اغذیه‌فروشی‌ها که در طول روز به احترام مردم روزه‌دار تعطیل بوده‌اند، در طول شب با فروش خوراکی‌هایشان امرار معاش می‌کنند. به هر طرف سر بچرخانی می‌بینی که مردم یا در حال خوردن خوراکی‌اند یا در حال خرید. *با رویت هلال ماه نو و اعلام روز عید، صدای تیر و ترقه است که از تمام کوچه پس کوچه‌های شهر بلند می‌شود و دقیقا مثل چهارشنبه‌سوری توی دست هربچه‌ای حداقل یک بسته ترقه کبریتی می‌بینید.* صبح روز عید فطر برعکس تمام روزهای سال، خیلی زود آغاز می‌شود، از خروس‌خوان یا گرگ‌ومیش هوا. بعد از نماز صبح و نماز روز عید، مردهای محله با لباس‌های بلند یک شکل به نام دشداشه که اغلب سفید یا شیری رنگ است، دسته‌جمعی شروع به تبریک گفتن عید می‌کنند. به این صورت که چند ده نفری جمع می شوند، می‌روند جلوی در خانه همسایه‌شان، تصنیفی به عربی می‌خوانند و یِزله که نوعی پایکوبی عربی است انجام می‌دهند و بعد داخل خانه می‌شوند. پنج الی ده دقیقه می‌نشینند، تنقلات میل می‌کنند، عید را تبریک می‌گویند و بعد با صاحب‌خانه راهی خانه بعدی می‌شوند. روز عید فطر درِ خانه تمام خوزستانی‌ها باز است. توی سالن پذیرایی که به عربی به آن مضیف می‌گویند، یک سفره بزرگ برای پذیرایی از مهمان‌ها پهن می‌کنند و روی آن را با قرآن، شیرینی، آجیل، میوه و سایر ملزومات پذیرایی پر می‌کنند. بچه‌های محل هم به تقلید از بزرگتر‌ها به صورت دسته‌جمعی به در خانه‌ها می‌روند، عید را با عبارت «عیدکم اِمبارک، عساکم من عواده» تبریک می‌گویند و صاحب‌خانه هم موظف است به آن‌ها آجیل و شیرینی بدهد. نظیر این رسم را کودکان در روز تولد امام‌حسن‌(ع) انجام می‌دهند که توی خوزستان از این روز با نام «گرگیعان» یاد می‌شود. تا ظهر روز عید که تمام مردهای همسایه عید را به همسایگان خود تبریک بگویند و کسی جانیفتد، عید‌دیدنی‌ها مردانه است و از بعد‌ازظهر مردم به صورت خانوادگی با زن و بچه به دیدن اقوام نزدیک خود می‌روند و عید را تبریک می‌گویند. و این کار ادامه پیدا می‌کند تا تمام اقوام دور و نزدیک خود را ببینند. پس اگر یک ماه بعد از عید فطر به خوزستان سفر کردید و کسی به شما گفت «نماز روزه‌هایت قبول باشد و عیدت مبارک.» عجب نکنید؛ چون این‌جا این یک رسم است! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. قصه‌های کوتاه، قصه‌های بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانی‌ها، یک داستان دنباله‌دار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _ حدود سه ساعت پیوند کلیه طول کشیده بود. و دو سه ساعتی هم ریکاوری زمان گرفته بود. دخترکم را به اتاق ایزوله انتقال دادند و بعد از آن پانزده روز تمام ارتباط من و او از پشت شیشه‌ی اُتاق قرنطینه بود. صدایم را نمی‌شنید، اما هر روز مسیر طولانی خانه تا بیمارستان که توی سعادت آباد بود را می‌رفتم و پشت آن شیشه‌ی کوچک حاضر می‌شدم. می‌دانستم دیدنِ من روحیه‌اش را قوی می‌کند و با روحیه‌ی خوب بدنش زودتر سرِپا می‌شود. بعد از دیدنِ لاله به بخش مردها می‌رفتم و آقای سهرابی را ملاقات می‌کردم. جوانِ بیست و پنج ساله‌ای که یک فرزند داشت و به خاطر مسائل مالی مجبور به فروختن کلیه‌اش به دولت شده بود. شماره‌ی اُتاقش را روی در دیدم و وارد شدم. آبمیوه و کمپوت را روی میز کنار تختش گذاشتم و با او سلام و احوال‌پرسی کردم. نگاهش را با ناتوانی از نوشیدنی به صورتم اَنداخت: «خیلی ممنون، همین که میاید دیدنم کافیه. دیگه هر بار زحمت نکشید.» - سلامت باشی، شما جونِ دخترمو نجات دادی. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ سال ۷۹، دفعات آخری که لاله را برای دیالیز به بیمارستان برده بودم، دکتر گفته بود: «دیالیز دیگه فایده نداره، چون فشار بالا رفته و باید به فکر پیوند باشید.» با حالت گیجی از دکتر پرسیدم: «یعنی باید از کجا کلیه پیدا کنیم؟ خودم می‌تونم بهش بدم؟» - اسمش از طرف بیمارستان رفته تو نوبت عملِ کلیه. فقط دعا کنید نوبتش جلوتر بیفته، چون دیالیز دیگه جواب نمیده. حالت تهوع‌هاش‌ هم به خاطر همینه. آقای سهرابی از طرف بیمارستان هزینه‌ی دولتی کلیه‌اش را گرفته بود. اما عمویِ لاله که مردِ خیّری بود دو ملیون تومان به جبرانِ نقص بدنش به او هدیه‌ داده بود. با او خداحافظی کردم و از بیمارستان بیرون آمدم. ادامه دارد ... [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1026 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بسیجی عاشق کربلاست. کربلا را تو مپندار که شهری‌ست در میان شهرها و نامی‌ست در میان نام‌ها. نه، کربلا حرم حق است و هیچ‌کس را جز یاران امام‌حسین(ع) راهی به سوی حقیقت نیست. کربلا، ما را نیز در خیل کربلاییان بپذیر. ما می‌آییم تا بر خاک تو بوسه زنیم و آن‌گاه روانه‌ی دیار قدس شویم.🕊 جانِ جهان بیا ...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
... دوستان الحمدلله هنوز هم پرتاب موشک‌ها ادامه داره... همینجور فوج فوج اسرائیلی غاصب هست که به درک واصل میشن. تمام نقاط حساسشون داره زده می‌شه. یعنی یه جوری درمونده و وامونده شدن که خود خدا شاهده فقط... الحمدلله، الحمدلله، اینم عکس یکی از موشک‌های امروز ظهرشون...😅 دیشب به دست عزیزان و بزرگان سپاه کشورمون این اتفاق افتاده، و امروز از ظهر در خانه‌ی ما، به دست سربازهای کوچک دهه نودی آقا صاحب زمانمون،🥹 حداقل حدود سی موشک ساخته شده و در یک نقطه فرضی خونه که مثلا اسرائیل نامرده، ریخته شده و ویرانشون کردن. هر بار با رمز «یا لسول الله(یارسول الله)»🥹 و «ملگ بل اسلائیل(مرگ بر اسرائیل)» الحمدلله همچنان حملات ادامه داره... دیگه تو خونه از این نکبت منحوس، چیزی نمونده البته،😎 انقدر این بچه موشک‌بارونشون کرده😍 به امید دیدن همچین‌روزی برای کل دنیا...🥹 «اللهم عجّل لولیک الفرج» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
... رونمایی از سه موشک دیگر...😁 و آماده‌ی پرتاب، تا دقایقی دیگر😎 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. قصه‌های کوتاه، قصه‌های بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانی‌ها، یک داستان دنباله‌دار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _ یک‌ماه از پیوندِ کلیه‌ی لاله می‌گذشت. همه‌چیز خوب بود. او را خانه‌ی آقاجان برده بودیم و مامان به صورتِ شایسته‌ای با تمام قُوا و غذاهای مقوّی از او پذیرایی می‌کرد. من هم در رفت و آمد خانه‌ی خودم و آقاجان بودم. صبحِ زود ناهار و شام را روی اُجاق می‌گذاشتم و به خانه و زندگی می‌رسیدم. نمی‌خواستم سر زدنم به لاله خِللی توی زندگی آقا صادق و بچه‌ها پیش بیاورد. با داداش و خانمش و آقا صادق و مامان در راهِ ملاردِ کرج بودیم. آدرس آقای سهرابی را از خودش توی بیمارستان گرفته بودم. محبتی که گرچه او به خواست خودش اَنجام داده بود، اما من می‌خواستم باز هم از راهی دیگر برای جبرانش قدم بردارم. توی اُتاق خانه‌ی کوچکشان نشستیم. همسرِ جوان و زیبای آقای سهرابی، سینی چای را بین همه‌گی‌مان چرخاند و کنار همسرش که کمی کج شده و به دو بالشت تکیه داده بود، نشست. مردها هم‌صحبت شدند و در موردِ وضعیت سلامتی و کار و بارِ آقای سهرابی گفتگو کردند. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ هدیه‌هایی که برای آن‌ها تهیه کرده بودم را جلوی خانمِ جوان گذاشتم و به سمتش روی زمین سُر دادم. خنده‌ای چاشنی جمله‌ام کردم: «ناقابله.» زن، روسری‌اش را کمی جلوتر کشید: «به خدا ما راضی نیستیم، شما و تمام خانواده‌تون این‌قدر تو زحمت بیفتید.» پسرِ دو ساله‌شان روی سه‌‌چرخه‌ای که برایش هدیه برده بودیم، کنار اتاق نشسته بود و به دسته‌ی آن وَر می‌رفت. مامان، لبخندی روی لب‌هایش نشاند: «ما هر کاری برای شما کنیم، کمه. علاوه بر آقای سهرابی، شما هم این چند وقت مریض‌داری کردید و خیلی اذیت شدید. حلال کنید.» پارچه‌ی مخمل زیبایی که برای خانم سهرابی خریده بودم را از کاغذ کادویش بیرون کشید و پارچه‌ی کت و شلواری را هم از زیرِ مخمل بلند کرد و هر دو را به سمتِ همسرش گرفت. او هم از هدیه‌ها و توجه‌ ما تقدیر کرد. تعارفات و تشکرها رد و بدل شد و بعد از ساعتی، خانه‌شان را ترک کردیم. ادامه دارد... [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1030 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. قصه‌های کوتاه، قصه‌های بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانی‌ها، یک داستان دنباله‌دار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _ قدم‌هایمان را با احتیاط برمی‌داشتیم تا به کسی تنه نزنیم. بازار پر از هیاهو بود. مردم در مغازه‌هایی که بیشتر اجناس زنانه می‌فروختند، رفت‌وآمد می‌کردند. ده روز تا ولادت حضرت زهرا(س) فاصله داشتیم. صبح، لاله تماس گرفت و درخواست همراهی تا بازار را کرد. من هم به کنارش بودن احتیاج داشتم‌. برنامه‌ی خانه و بچه‌ها را جور کردم و خودم را به شلوغی بازار و حسِ گرمای وجود لاله سپردم. دست در دست هم مغازه‌ها را نگاه می‌کردیم و از هر دَری واردِ صحبت می‌شدیم؛ من از حال و خورد و خوراکش می‌پرسیدم و او از همسر جدیدی که پدرش به تازگی گرفته بود و قصد داشتند برای زندگی به شهری دیگر بروند، می‌گفت. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ یک سال از پیوند کلیه‌اش گذشته بود، اما هنوز هر چند روز یکبار باید برای معاینه به بیمارستان می‌رفت. دستی که در دستم بود را یک نَمه فشار دادم: «خوردنِ داروهاتو که پشت گوش نمی‌ندازی؟» تک‌خنده‌ی بامزه‌ای کرد: «مامان به خدا همه رو به موقع می‌خورم. انقدر فکرت درگیر من نباشه. من دیگه بیست سالمه‌ها.» نگاهم را جُفتِ چشم‌هایش کردم: «مادرم دیگه. قلب و ذهنم دنبال بچمه. حالا تو بازار چی می‌خواستی بخری؟» - مامان، می‌خوام به سلیقه‌ی شما یه ماتیک بخرم. مغازه‌ها را نگاه کردم و یک لوازم آرایشی را نشان دادم. دستش را کشیدم و وارد آن‌جا شدیم. لاله رُژِ صورتی رنگی را به انتخابِ من حساب کرد. تنها خریدمان همان بود و بعد از کمی پیاده‌روی از هم‌جدا شدیم و به خانه برگشتم. روز مادر بود و از صبح بچه‌ها پچ‌پچ می‌کردند. طبق تجربه می‌دانستم که برنامه‌ریزی برای جشن کودکانه‌ این همه سرِ ذوق آورده بودشان. ساعتی از ظهر گذشته بود که لاله و خواهرش هم به جمع بچه‌ها اضافه شدند. از همان جلوی در، روزم را تبریک گفتند و کنارم آمدند. هدیه‌های‌شان را یکی‌یکی با بوس‌های محکم تحویلم دادند. کوچکترها نقاشی هم ضمیمه‌ی کادوی ریزه‌‌پیزه‌شان کرده بودند. نوبت به هدیه‌ی لاله شد. همان ماتیکِ صورتی که به انتخاب خودم خرید، را آورده بود. ادامه دارد... [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1035 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
به نام آن خداوندی که باشد رازق و خالق بیا بنگر چه‌ها کردند با این دشمن فاسق! همان‌ مردان سابق، با جوانانی بسی حاذق ادب کردند اسرائیل را، آن موش بی منطق پس از چندی سکوت و صبر و هی تزریق ترس و دِق به ناگه رو بِکردَست این سپاه از وعده‌ی صادق روان شد سِیلی از پهپاد و موشک از شمال و مغرب و مشرق فقط یک مشت از خروار، باشند بیش از این لایق... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. قصه‌های کوتاه، قصه‌های بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانی‌ها، یک داستان دنباله‌دار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید._ مدتی بود آقا صادق می‌خواست خانه را جابه‌جا کند. منزل جدیدی که قصد رفتن به آنجا را داشتیم بزرگتر از خانه‌ی نقلی‌مان بود، اما فقط یک اتاق خواب داشت. امید از سربازی برگشته بود و دورانِ جوانی را پشت سر می‌گذاشت. از توی بعضی حرف‌هایش فهمیده‌بودم که از مستقل شدن خوشش می‌آید. جیبش هم آن‌قدری از شغلش پُر شده بود که بتواند به تنهایی زندگی کند. جوانی بود و هزار راه برای به خطر افتادن... ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ اثاث‌ها را جمع کرده و کارگرها مشغولِ بار زدن بودند. وسط آن همه وسیله که همه جا را پُر کرده بودند، آقا صادق را جای خلوتی که بچه‌ها صدایم را نشنوند بردم: «میگم الان که وسیله‌ها رو بردیم خونه‌ی جدید بگو کارگرا چیزی رو تو اتاق خواب نَبرن.» با تعجب نگاهش را به چشم‌هایم دوخت و منتظر باقی حرفم ماند. ادامه دادم: «امید تو سِنی هست که دوست داره مستقل شه. چند بار هم بهم گفته. اتاق خواب رو می‌خوام بزارم فقط برای امید. نمی‌خوام جوونم از جلوی چشمم دور شه. بقیه‌ی بچه‌ها فعلا کوچیکن. می‌تونیم تو پذیرایی براشون چند تا کُمد اضافه کنیم.» چیدمانِ خانه‌ی جدید با نظر من تمام شد. امید، سه‌کنجِ اتاق خواب نشست و پاهایش را کِش داد روی زمین. تویِ چارچوب در ایستادم: «بلند شو بیا شام بخوریم. نیمرو زدم.» نفس بلندی کشید و عرقِ روی پیشانی‌اش را با پشت دست پاک کرد: «مامان، فکر نمی‌کردم این اتاقو بدی من.» درحالی که یک قدم از او دور می‌شدم با خنده گفتم: «پاشو بیا، از یه مادر هر کاری برمیاد.» ادامه دارد... [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1037 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
با همه خستگی خواب به چشمم نمی‌آید. بلند می‌شوم و گوشی را بی سر و صدا از روی میز بر‌می‌دارم. اسم سمیه را از آخرین تماس‌ها پیدا و صفحه‌ی پیامک را از زیر اسمش باز می‌کنم. - بچه‌ها خوابن، مصطفی هم هست، اگه لازمه بیام پیشت. نمی‌توانم بیشتر از این با جزئیات پیام بدهم یا چیزی بپرسم. یک هفته‌ای است هر شب چک می‌کنم تنها نباشد، می‌دانم شبی که سمیه تنهاست حتما خبری می‌شود. دیشب نیمه‌های شب طبق معمول این یک هفته بلند شدم و برای چندمین بار کانال خبری مورد اعتمادم را چک‌کردم. یک لحظه تمام سلول‌هایم از کار افتاد. چشم‌‌هایم را در تاریکی اتاق گرد کردم. وعده صادق رسید. حمله پهبادی به اراضی اشغالی. انگار شعله‌ای زیر قلبم روشن شد و قلبم به قُل‌قل افتاد. گونه‌هایم در عرض چند ثانیه خیسِ‌خیس شدند. دوباره صفحه‌ی پیامک‌ها را باز کردم. - سمیه بیام پیشت؟ نگران نشی یه‌وقت برای بچه خوب نیست. - نه نشستم سر سجاده دارم ذکر می‌گم، خوبم تا صبح بیدار می‌مونم. پارسال همین موقع‌ها بود تازه بچه‌اش از دستش رفته بود، علتش معلوم نشد اضطراب بود یا مشکلی خاص، نمی‌دانم. آقای رحیمی خیلی ماموریت می‌رفت. لبنان و سوریه و جنوب و شرق و غرب. سمیه از رفتن تا برگشتن همسرش هزاربار جان از بدنش می‌رفت. برایش فایل دعای جوشن صغیر را در ایتا فرستادم. - این دعا رو هم حتما بخون. توصیه شده. می‌خواستم سرش گرم شود و فکر و خیال نکند. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ - این دعا رو هم حتما بخون. توصیه شده. می‌خواستم سرش گرم شود و فکر و خیال نکند. گاهی صحبت‌مان که می‌کشید به وضعیت سخت زندگی همسر و بچه‌های شهید محمدی و یکی دو تا از دوستان دیگرمان، آن‌قدر برایمان طاقت فرسا می‌شد که دوتایی می‌زدیم زیر گریه و دعای فرج می‌شد ختم کلاممان. چقدر انتظار کشیده بودیم برای این وعده‌ی شیرین. موشک‌های تر و فرز، خودشان را به پایگاه‌های نظامی رژیم غاصب رسانده بودند و بچه‌های مظلوم غزه یک شب آرام را سپری کرده بودند. فاصله‌ی خبرها داشت بیشتر می‌شد و تعدادشان کمتر. این‌جا اما خواب داشت زور خودش را می‌زد که پلک‌های ما را با هم آشتی دهد. نزدیک اذان ظهر بود. با صدای زنگ گوشی بیدار شدم. سمیه بود. - ممنون آبجی دیشب حواست بهم بود، الحمدلله آقای رحیمی هم اومد. زنگ زدم به فکر نباشی. - خداروشکر، بهشون خداقوت بگو از طرف ما. - لطف خدا بود فقط. - خدا بهشون اجر بده دل خانواده شهدا رو شاد ... زدم زیر گریه. دوتایی به اندازه‌ی تمام دردهای این چند وقت نرگس و فریبا بعد از شهادت آقای محمدی و آقای کریم‌پور هق‌هق کردیم. نمی‌دانم چقدر طول کشید تا دل سبک کردیم. مجبور شدیم تلفن را بدون کلامی بیشتر قطع کنیم. به زحمت صفحه موبایل پر از موج‌های رنگی را از پشت اشک‌ها باز و پیامکی از سمیه خداحافظی کردم. - سمیه جان مجددا چشمت روشن جزاک‌الله آبجی مراقب خودت و بچه باش. ان‌شاءالله بارت رو زمین نذاشته توی قدس بریم پشت سر آقا(امام عصر (عج)) نماز بخونیم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
؟ ما -یعنی من و خواهرها و مادرم و دوستانم- وقتی به هم زنگ می‌زدیم، -بعد از سلام- سوالاتِ همیشگی را می‌پرسیدیم: «چطوری؟... چه خبرا؟... کوچولوهات خوبن؟... فلانی خوبه؟...» اما من، درست از بامداد یکشنبه، یک سوال به سوالاتِ معمولِ تلفنی حرف‌زدنم اضافه شده: «سلام، خوبی؟ چه خبرا؟ بچه‌ها خوبن؟ راستی! غرور ملی‌تون چطوره؟ حال اومد؟»😍 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. قصه‌های کوتاه، قصه‌های بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانی‌ها، یک داستان دنباله‌دار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید._ اواخر سال هشتاد و یک بود. به من خبر دادند که لاله را برای معاینه از شمال به تهران آورده‌اند. تا به بیمارستان برسم، فکرها در سرم مثل واگن‌های قطار ردیف شده‌ بودند‌: - وقتی با پدرش برای زندگی به شمال می‌رفت، حالش خوب شده بود. - چرا باید برای درمان، تهران بیاید؟ - یعنی حالش انقدر خراب شده؟ - چرا و چرا و چرا...؟! به بیمارستان که رسیدم، سراغ لاله را از عمه‌اش که جلوی اورژانس ایستاده بود، گرفتم: «لاله کجاست؟» - بردنش تو آی‌سیو. اشک‌‌ از چشم‌هایم شُره می‌کرد: «حالش چطوری بود مگه؟» - منم نتونستم ببینمش. فقط داوود گفت تو شمال حالش بد شده، رسوندنش بیمارستان‌. دکتر گفته باید برید تهران، اینجا نمیشه کاری براش کرد. جمله‌ی آخرش را بین زمین و هوا شنیدم و روی زمین افتادم. وضعیت لاله را بررسی کردند و دکتر دستور استراحت مطلق به خاطر ضعف شدید جسم و تقلیل رفتن املاح بدن را داد. با خودم به خانه‌ی آقاجان بردمش. حدود پنج ماه آن‌جا استراحت کرد و مُدام به او سر می‌زدم. باز هم تمام زحمتِ پرستاری لاله به عهده‌ی مادرم بود. دخترهای هم‌سن و سال فامیل دور لاله را گرفته بودند. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ به جسم و روحیه‌اش خوب رسیدگی می‌شد، اما روز به روز جانش رو به افول می‌رفت. اَملاح بدنش به نزدیک‌های صفر رسید و مشکلِ خونی هم مضاف بر ضعف جسمش شد. اوایلِ سال هشتاد و دو حالش رو به وخامت رفت و در بیمارستان طالقانی بستری شد. ده روز تمام از کنارش جُم نخوردم. حتی نمازم را همان پایین تختش می‌خواندم. کنارش نشسته بودم و از توی مفاتیح، کلمات زیارت عاشورا را فقط با چشم دنبال می‌کردم. صدای ترق ترق تخت که آمد، کتاب را بستم و نگاهش کردم: «دخترم چیزی می‌خوای؟» از زیرِ ماسک اکسیژن به زحمت صدایش را شنیدم: - مامان، یه دختر اومده تو اتاق، می‌خواد اکسیژن منو برداره که من دیگه نتونم نفس بکشم. با اینکه کسی را ندیده بودم وارد شود، نگاهی به دور تا دور اتاق اَنداختم: «مامان جان کسی اینجا نیست.» - چرا مامان همین‌جا کنارمه، ببین. پرستار، جعبه‌ی بزرگِ آهنیِ چرخ‌دار را به داخل هُل داد و گوشه‌ای گذاشت. بعدتر متوجه شدم که دستگاه اِحیاء بوده. لاله ماسک اکسیژن را از روی صورتش برداشت: «خانم پرستار، این دختر رو بیرون کنید. می‌خواد من نفس نکشم.» پرستار اَخمی به دخترِ خیالی کرد و او را از اتاق بیرون کرد: «دیگه بخواب لاله جان، بیرونش کردم.» لاله چشم‌هایش را آرام بست... بست و بست و دیگر باز نکرد. صبح روز تولدش بود که به آسمان‌ها رفت. با بچه‌ها هماهنگ کرده بودیم تا با کیک خودشان را به ساعتِ ملاقات برسانند. ادامه دارد... پی‌نوشتِ یک: زهرا ماجرای دخترِ خیالی را برای فرد فاضلی تعریف کرده و او این طور بیان کرده: «چون لاله، فقط بیست و دوسال داشته و پاک بوده، حضرت عزرائیل خودشان را به شکل دختر بچه‌ای درآوردند تا او هراس جان دادن نگیرد.» پی‌نوشت دو: از خوانندگانِ نازک‌دلی که با تلخی این روایت آزار دیدند‌، عذرخواهی می‌کنم. بنده بر حسب کنجکاویِ دیگر خوانندگان از قسمت پنج و شش به بعد، نوشتنِ روایت را ادامه دادم. حلال بفرمایید. با توجه به واقعی بودن روایت، برای لاله فاتحه‌‌ای لطف بفرمایید. [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1040 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. قصه‌های کوتاه، قصه‌های بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانی‌ها، یک داستان دنباله‌دار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _ . آیفون را برداشتم و با شنیدن صدای آبجی دکمه را فشار دادم. کنار در ایستادم تا بالا بیاید. آبجی را دیدم و مثل تمام هشت ماه گذشته، آرام سلام کردم. آبجی دوستِ آرایشگرش را هم آورده بود. حدس زدم برای چه سَرزده آمده‌اند. چادرش را در آورد و مرا کنار خودش نشاند و رو به دوستش گفت: «سمیرا جون، ریش و قیچی دست خودت. هر جور می‌تونی این خواهرِ مارو خوشگل کن.» از جا بلند شدم که دوباره آبجی من را نشاند. گردنم را کمی کج کردم و لحنِ التماسی به صدایم دادم: «به خدا دلم رضا نیست. من همین‌طوری هم دارم زجر می‌کشم که زندم.» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ آبجی مرا بغل کرد و به خودش چسباند: «زهرا جان، غمِ لاله از دلِ همه‌ی ما بیرون رفتنی نیست، اما به خاطر آقا صادق و طفل معصومای دیگه‌ت باید به خودت برسی. دیگه این دوری کنج دلت برای همیشه نشسته. حداقل حالت بهتر شه تا لاله هم اونطرف حالش خوب باشه.» راست می‌گفت. توی این هشت ماه، درسته که جلوی بچه‌ها و صادق بی‌قراری نکرده بودم و فقط در تنهایی‌ها گریه می‌کردم. اما حالِ دلم روی بچه‌ها تاثیر گذاشته بود. هر هفته، بر سَر مزارِ لاله می‌رفتم و با آبِ چشم قبرش را می‌شستم. گاهی با خواهر بزرگترم می‌رفتم و گاه تنها. هفته‌ای که با آقا صادق برای دیدارِ دخترِ جوانم به بهشتِ زهرا رفته بودم. خانواده‌ی چند مرحوم آن‌طرف‌تر به او گفته‌ بودند:‌ «خانمتون تنها میاد این‌جا حالش بد می‌شه.» و از آن به بعد هرهفته، صادق خودش با من می‌آمد. ظاهرم را به دستِ سمیرا سپردم و دلم را به خدا، تا کمی آرامش کند. لاله، اَمانت خداوند بود‌ و او بهتر می‌دانست سرنوشتِ بنده‌هایش را چطور رقم بزند. من هم باید به مسئولیتِ مادری برای بچه‌های خودم و صادق که پروردگار روی دوشم گذاشته، ادامه دهم. پایانِ قلم زدنِ نویسنده همین‌جاست. اما پایان زندگی همه را خدا می‌داند و بس در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
سخن پایانی: به پایان آمد این دفتر، اما حکایتِ مادری کردنِ زهرا خانم همچنان ادامه دارد. ، روایت بانویی‌ست که علاوه بر مادر بودن و دور بودن از دخترش، برای بچه‌های همسر نیز مادری را به کمال می‌رساند. او در ادامه‌ی زندگی، صاحب فرزند می‌شود و باز هم طوری با بچه‌هایی که از خون خودش نیستند رفتار می‌کند که به الگویی برای نامادرها تبدیل می‌شود. نقطه‌ی عبرت آموز داستان اینجاست که: زنی که بچه نداشته باشد، راحت‌تر می‌تواند به بچه‌های دیگران عشق بدهد اما زهرا خانم هم از زندگی فعلی و هم از زندگی قبلشان فرزند داشتند. اُمید است بانوانی که به صورت سَبَبی تاجِ مادری بر سر می‌گذارند، مثل مادرِ نمونه‌ی این روایت، اُم‌ُالبَنین‌وار برای طفل‌هایی که از نعمتِ مادر به هر دلیلی بی‌بهره هستند، مادری کنند. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ زهرا خانم، بعد از شنیدن کشته شدنِ آوا، دختر کوچکی که به دست نامادری‌اش به قتل رسید، با پیشنهادِ نویسنده موافقت کرد تا مِهری که پایِ فرزندانِ همسرش، علی‌رغم دوری از دخترش ریخته بود را رویِ کاغذ قلم بزنیم. چند سطری از زبان شخصیت اصلیِ روایت ، زهرا خانم: کمی دریادل با چاشنی گذشت و مقداری صبوری خیلی از مشکلات را می‌تواند، حل کند. ما به عنوان انسان (نه تنها مادر) در هر حال و موقعیتی باید تلاش کنیم تا انسان خوبی باشیم و به معنای واقعی آدم باشیم . دانی که چرا خدا تو را داده دو دست؟ من معتقدم که اندر آن سری هست! یک دست به کار خویشتن پردازی، با دست دگر ز دیگران گیری دست در پناه خداوند، آرام باشید و به همدیگر آرامش هدیه کنید. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
پسر ۵ونیم ساله‌م به من میگه: «من کارهای خوبم از کارهای بدم بیشتره. مامان تو هم باید سعی کنی مثل من باشی!!!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
! - به نظر من آدم نباید بچه بیاره، فوقش بره یه بچه یتیم رو بگیره بزرگ کنه. چرا یک وجود بی‌گناه رو وارد این دنیا کنیم تا مثل ما رنج بکشه؟ تا بعد که نوجوون شد بگه چرا منو به دنیا آوردین؟ توافقی دو طرفه همان اوایل ازدواج بین من و همسرم برقرار شد. من مشغول درس و دانشگاه بودم و او هم سر کار می‌رفت. زندگی‌مان به اندازه‌ی کافی شلوغ بود. من هم که ذهنم از شانزده سالگی درگیر مباحث اعتقادی شده بود، در بیست سالگی به بن‌بست رسید. پدر و برادرهایم روحانی بودند. مادرم هم بانویی معتقد و اهل انجام مستحبات بود. من به عنوان تنها دختری که از خاندانمان به دانشگاه رفتم، انگار با آن همه اطلاعات فکرم مسموم شده بود. مثل فنری که از بند خانواده رها شده باشد، اعتقاداتم را گوشه‌ای ریختم و محو تماشای تمام تفکرهای جهان شدم. در اثبات هر مکتبی کتاب‌های زیادی نوشته شده بود. به این همه اعتقادات متنوع در جهان که فکر می‌کردم سرگیجه می‌گرفتم، نفسم بند می‌آمد و قلبم تند می‌زد. احساس ناتوانی و پوچی وجودم را پر می‌کرد. چگونه می‌توانستم بین این همه راه، فقط یک راه را انتخاب کنم؟! از تفکرات متناقضم آنقدر اذیت می‌شدم که دلم نمی‌خواست هیچ‌وقت کسی این رنج را بکشد‌. به خاطر همین تصمیم گرفتم هیچ‌وقت مادر نشوم. از این که باعث وجود کسی باشم متنفر بودم. زندگی‌ام مثل یک درخت خشکیده و پوچ بود، خالیِ خالی. ریزترین جوانه‌های ایمان پشت موتور برادرم شروع به رشد کرد؛ وقتی سوار موتورش می‌شدم، از درد و رنج «شک» برایش می‌گفتم و اشک می‌ریختم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ برادرم گفت: «به عنوان یه آزمایش تجربی، بیا و این ذکرو بگو: 'آمَنتُ بِالله و رسولِهِ و لا حولَ و لا قوَّةَ إلا بالله'» همان ذکری که پیامبر به کسانی که از وسوسه‌‌های فکر در عذاب بودند، آموزش داد. به خانه که رسیدم، تسبیح فراموش‌شده‌ را از لابه‌لای جانمازهای زیر تخت بیرون کشیدم. ذکر را می‌گفتم و خانه را مرتب می‌کردم. ذکر را می‌گفتم و سوار اتوبوس به دانشگاه می‌رفتم. ذکر را می‌گفتم و نفس می‌کشیدم. به آرامیِ شروع یک رنگین‌کمان، بعد از بارانِ ذکرهایم، دلم روشن شد. آنقدر آرام روشن می‌شد که خودم نفهمیدم کِی تشنه‌ی خدا شدم! همان‌طور که درخت زندگی‌ام با ایمان ذره ذره شکوفه می‌زد، یک تشنگی ناشناخته به وجودم چنگ انداخت: «مادر شدن!» حالا که غبار شک از دلم شسته شده بود، دلم خلق وجودی از خودم را می‌خواست. آن‌قدر ایمان به وجودی بی‌انتها و امن برایم شیرین بود که حاضر شدم وجود دیگری را به دنیا دعوت کنم. حتی اگر زجر شک را بکِشد و بگوید: «چرا من رو به دنیا آوردین؟»، به شیرینی ایمانِ بعدش می‌ارزید. دو سه سال بعد ازدواج، زیر توافقم با همسر زدم: - من بچه می‌خوام مرتضی! ابروهای همسرم بالا رفت و به طعنه گفت: - چند تا می‌خوای؟ - حداقل چهار تا! دو تا دختر دو‌ تا پسر. پوزخندی زد که یکی هم زیادی است. ولی بغض این تشنگی من را رها نکرد که نکرد. در نامربوط‌ترین حالات هم دلم بچه‌ می‌خواست. مثل مادر حضرت مریم که وقتی دید پرنده‌ای به بچه‌هایش غذا می‌دهد دعا از دلش پر کشید تا سقف آسمان، من هم هر مادرانگی‌ای که می‌دیدم با بغض دعا می‌کردم. وقتی در اتوبوس بچه‌ای مادرش را کلافه کرد و غرغر بی‌انتهای مامان‌مامانش اتوبوس را گرفت، پیشانی‌ام را به شیشه اتوبوس چسباندم و با چشم‌های خیس، آرزوی کلافگی آن مادر را کردم، به شرطی که فقط «مامان» باشم. دیالوگ تکرار شونده‌ی فیلم خداحافظ بچه، برای ما خیلی سمی بود. وقتی لیلا با چشم‌های پر اشک به همسرش می‌گفت: «من بچه می‌خوام مرتضی!» شوهرم با خنده به چشم‌های پر اشک این طرف تلویزیون نگاه می‌کرد و من قبل از ریختن اشک‌هایم، به آشپزخانه می‌دویدم تا مثلا چای بریزم. دختر اولم، محیا سادات، سال ۹۵ دنیای خانه‌ی ما را روشن کرد. بعد از او تصمیم گرفتیم یک پسر هم بیاوریم و پرونده فرزندآوری را ببندیم. ولی خدا یک اشانتیون هم همراه پسرم فرستاد؛ نرگس سادات، قُلِ سید حسین، که همه چیزش با ما متفاوت بود. شکلش، اخلاقش، خوابش و حتی بیماری‌هایش! بستری شدنش همان اول، شسشت‌وشوی معده و نجاتش، عمل قلبی که در نوزادی برایش انجام شد و خدا دوباره او را به ما هدیه داد، رفلاکس و آلرژی که هنوز بعد از چهار سال با آن کلنجار می‌رویم... هشت سال از مادر شدنم می‌گذرد و تازه چند ماهی‌ست که وقت نماز مهر را توی دستم نمی‌گیرم، چاقو را راحت وسط سفره می‌گذارم و نگران هیچ بچه‌ای نیستم. زندگی انگار کمی دارد آرام می‌گیرد، ولی من هنوز هم همان‌قدر عاشق بچه‌ام. با این تفاوت که وقتی بگویم: «من بچه می‌خوام مرتضی» به جای خنده توی چشم‌های همسر جان، چیزی است که باز می‌دوم توی آشپزخانه چای بریزم و دیگر این جمله‌ی سمی را تکرار نکنم و بیش از این توافق اول ازدواج را لِه نکنم. با همه‌ی این‌ها من، مثل مادری که جنسیت فرزندش را حس می‌کند، می‌دانم بچه‌های سید حسین یک روز عمودار می‌شوند... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
پهپادهای ایرانی به مقصد فلسطین اشغالی به راه افتادند و دل‌های پردرد ما را هم با خودشان راهی این عملیات شورانگیز کردند. چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی! آن شب و روزهای بعدش، به شما چگونه گذشت؟ خاطراتی را که برای‌تان رقم زد، روایت کنید. 🔸متن‌های‌تان را به شناسه کاربری زیر در ایتا یا بله ارسال کنید: @zahra_msh 🔸مهلت ارسال آثار: ٢٠ اردیبهشت ۱۴۰۳ 🔸متن‌های برگزیده در کانال «جان و جهان» منتشر خواهند شد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بسیاری از متن‌هایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم می‌نشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شده‌اند و مشق نوشتن می‌کنند. یکی از سرنخ‌هایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشته‌اند، از این قرار بوده: «روایت یک صبحانه» بله را که گفتم، همان‌جا طبق رسومات خانوادگی برای صرف صبحانه بعد از مراجعه به آزمایشگاه، دعوت شدیم. ولی من که در حال و هوای دیگری بودم و به طرح لباس عروس و دنیای بعد از عروسی فکر می‌کردم، متوجه این دعوت نشدم! روز موعود فرا رسید! چهارشنبه بود، برنامه‌ی درسی‌ام را داخل کیفم گذاشتم و لباس‌های مدرسه را به تن کردم. مادرم تلاش عجیبی برای غیبت نداشتن من از مدرسه داشت و اگر دست خودش بود، می‌گفت نمونه‌گیرهای آزمایشگاه بیایند و در مدرسه از من نمونه‌گیری کنند که مبادا ساعتی غیبت داشته باشم! سوار ماشین که شدیم، سرآستین‌های تنگ مانتوی مدرسه‌ام توجهم را جلب کرد، داشتم فکر می‌کردم چطوری آستینم را باید بالا بدهم که سوال مهمی به ذهنم آمد: «راستی مامان، آزمایشی که داریم می‌ریم بدیم ایشالا خونه دیگه، مگه نه؟» هم‌زمان دو جفت چشم گشاد شده به عقب برگشتند و به چشمان من خیره شدند، کمی جا‌خوردم و پرسیدم: «یعنی نیست؟» پدرم گفت: «یعنی تو نمی‌دونستی؟ حالا چندساعت قراره معطل بمونیم دختر؟ ای بابا!» شرمگین نگاهشان کردم و درحالی‌که خنده‌ام گرفته بود معذرت‌خواهی کردم و قول دادم تمام تمرکزم را به کار بگیرم تا در اسرع وقت کارمان تمام شود! فکر می‌کنم بیهوده‌ترین قول زندگیم همین باشد! ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ به آزمایشگاه که رسیدیم، دیدم آب‌سرد‌کن ندارند و باید از سوپری‌های اطراف آب‌معدنی بخرم. مادرش گفت: «خب بیاید باهم برید بخرید و از این فرصت استفاده کنید و حرفای باقی‌مونده‌تونو بگید!» همراه من به بیرون از آزمایشگاه آمد، تا سوپری صد قدم بیشتر راه نبود اما در آن لحظات برای من طولانی‌تر به نظر می‌آمد، چیزی حدود هزار‌قدم! تلاش می‌کردم فاصله مناسبی با همسر آینده‌ام ایجاد کنم، نه آن‌قدر دور که غریبه به نظر بیایم و صدای همدیگر را نشنویم، و بقیه فکر کنند مزاحم همدیگر شده‌ایم! نه آن‌قدر نزدیک که تصادف کنیم! آن‌قدر تمرکزم روی قدم‌هایم بود که حتی یک مکالمه‌‌ هم بینمان شکل‌ نگرفت! هرچه پرسید جواب‌های کوتاهی دادم و مکالمه تمام شد. علی‌رغم تمرکزی که داشتم، چندباری نزدیک بود با کله زمین بخورم! بالاخره بعد از یکی دو ساعت تمرکز و چند لیتر آب‌خوردن، کارمان در آزمایشگاه تمام شد و تماس گرفتیم که پدرم بیاید دنبالمان. پدرم که رسید، مادر و همسرآینده هم سوار ماشین‌مان شدند. آهسته از مادرم پرسیدم: «حالا چرا ما می‌رسونیم‌شون؟ خودشون برن دیگه!» مادرم آهسته‌تر جواب داد: «خب معلومه دیگه! داریم می‌ریم خونه‌شون، برای صبحونه دعوتمون کردن!» من که از آن دعوت بی‌خبر بودم، با تعجب پرسیدم: «برای چی؟ مگه نگفتی من باید برم مدرسه؟» - مدرسه‌ هم می‌ری، بعد از صبحونه می‌بریم می‌رسونیمت مدرسه! دیگر چیزی‌ نگفتم. من اصلا آمادگی قبلی برای رفتن به خانه آن‌ها را نداشتم، از یونیفرم مدرسه که بگذریم، کفش‌های کتانی بند‌دارم را پوشیده بودم که بندهایش‌ را هم به‌جای پاپیون زدن روی کفش، دور مچ پایم پیچیده و گره زده بودم! قسمت فاجعه‌ترش این بود که به خیال آن که کفش‌هایم کتانی است و قرار نیست جای خاصی بروم، جوراب‌هایی را پوشیده بودم که سوراخ بودند! فرصت نکرده بودم بدوزم، طرحشان را دوست داشتم و دلم نمی‌آمد دورشان بیندازم! از یادآوری سوراخ‌های جورابم، پوستم شد عین لبوی درحال کپک زدن! ترکیبی از استرس و خجالت و شرم و عصبانیت! به خانه‌‌شان که رسیدیم، همه جلوتر کفش‌های‌شان را درآوردند و وارد شدند و فقط من ماندم و خواستگار بله گرفته‌ٔ من! در حالی‌که به سختی آب گلویم را قورت می‌دادم ، با خجالت و استرس گفتم: «شما جلوتر بفرمایید منم میام.» - نه‌ نه اصلا امکان نداره، اول شما بفرمایید! - نه خب شما بفرمایید، آخه درآوردن کفشام طول می‌کشه! - مشکلی نیست، من منتظر می‌مونم تا شما بفرمایید! درحالی‌که به خودم و همه‌ی حواس‌پرتی‌هایم فحش می‌دادم، سعی کردم گره پاپیونی کتانی‌هایم را از دور مچ پایم باز کنم، اما بخت با من یار نبود و گره را از سمت اشتباه کشیدم! به‌جای باز شدن، تبدیل شد به گرهی کور! دوباره با استرس گفتم: «شما سرپا موندید، بفرمایید داخل منم میام!» با اینکه کمی معذب شده بود، گفت: «نه، خانوما مقدم‌ترن، اصلا عجله نکنید، راحت باشید.» با حرص نفسم را بیرون دادم و با هر ضرب و زوری بود آن بند لعنتی را باز کردم و داخل خانه شدم و نشستم پیش مادرم که با تعجب پرسید: «کجایی پس دوساعته؟» - چرا به من نگفتید برا صبحونه میایم اینجا که حداقل کتونی نپوشم؟ - جلوی خودت دعوتمون کردن خب، فک کردم می‌دونی! از حرص و استرس قولنج‌های انگشتانم را شکستم و سعی کردم به چیز‌های خوب فکر کنم که چشمم به ساعت افتاد! - مامان ساعت ده‌ و نیم شد، ساعت یک و نیم مدرسه تموم می‌شه، نمی‌شه نرم؟ الان خیلی ضایع‌س! - نه هرگز، صبحونه رو که خوردیم پامی‌شیم می‌ریم مدرسه! دیگر کار از شکستن قولنج انگشتانم گذشته بود. پوست لبم را با دندان می‌کندم و به گذر ثانیه‌ها نگاه می‌کردم که ناگهان دیدم پسر جوان و قد‌بلند و چهارشانه‌ای از آشپزخانه خارج شد و سفره به دست آمد. آرام به پهلوی مادرم زدم و پرسیدم: «این کیه؟ داداششه؟» با چشم‌هایی که کاملا گرد شده بود گفت: «تو نمی‌دونی داری با کی ازدواج می‌کنی؟ این خودشه!» تقصیر من نبود، من هیچ‌وقت با دقت نگاهش نکرده بودم، هروقت هم نگاه می‌کردم، چیزی جز گردی عمامه‌اش نمی‌دیدم! کلا هم فقط با تیپ طلبگی دیده بودمش و هیچ تصوری از تیپ بدون عبا و قبایش نداشتم! ✍ادامه در بخش سوم؛
بخش سوم؛ سفره که باز شد، عطر نان‌بربری تازه مشامم را پر کرد، همیشه عاشق بربری بودم؛ مخصوصا برای صبحانه! از این‌که انتخاب آنها هم بربری بود خوشحال شدم و لبخندی زدم و درحالی‌که حواسم بود جوراب‌هایم را با چادرم بپوشانم، اولین لقمه‌های زندگی‌ام را در کنار یار زندگی‌ام خوردم! هم پنیرشان محلی و خوشمزه بود، هم نیمرو را با کره‌محلی درست کرده بودند که عطرش هوش از سر می‌برد! لقمه‌هایم را کوچک‌تر از همیشه می‌گرفتم که کمی با‌کلاس به نظر بیایم و نیاز نباشد که نصف لقمه را گاز بزنم و نصف بی‌ریختش در دستم بماند! در حال و هوای خود لقمه‌ها را یکی پس از دیگری گاز می‌زدم که با سقلمه مادرم به خودم آمدم: «کوثر بسه دیگه، چقد می‌خوری؟ دیره، داره مدرسه‌ت دیر می‌شه.» دندان‌هایم را به هم چسباندم و درحالی‌که تلاش می‌کردم لبخند مصنوعی‌ام که کمی چاشنی حرص‌خوردن داشت حفظ شود، با همان دندان‌های به‌هم چسبیده گفتم: «حالا نمی‌شه نرم؟ دیره خب!» با چشم‌غره‌‌ای که رفت جوابم را گرفتم! چند لقمه دیگر هم خوردم که کمی وقت تلف کنم و مادرم از خیر مدرسه رفتنم بگذرد، بعدهم خواستم در جمع‌کردن سفره کمک کنم که مادرش اجازه نداد و خودشان جمع کردند و تیر آخر من برای وقت تلف‌کردن به سنگ خورد! اگر اجازه می‌دادند کل ظرف‌های تمیزشان را هم می‌شستم که هم کدبانویی خودم را اثبات کنم و هم از مدرسه فرار کنم. اما بخت با من یار نبود و مجبور شدیم خداحافظی کنیم و سوار ماشین شویم و به سمت مدرسه برویم! به کلاس که وارد شدم، معلم و دوستانم با تعجب نگاهم کردند و پرسیدند: «حالا چه وقت اومدنه؟ این یه ساعتم صبر می‌کردی تموم می‌شد!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan