_ بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند و مشقِ نوشتن میکنند.
سرنخی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: طوفانالاقصی چه تحولی را در شما و زندگیتان ایجاد کرده؟
#دانشآموز_خانه_ما
چقدر ندیده بودمش.
- دقت کن پسرم. سوالی رو جا نندازیا!
- باشه مامان، باشه. حواسم هست.
انگار برایم یک جور مایه آرامش خیال بود که موقع مدرسه رفتن، هی سوال پیچش کنم.
«بگو ببینم اَم و ایز و آر چی بودن؟»
یک پایش را گذاشت روی پله و بند کتانیاش را سفت بست.
سرش را خم کرد و با لحنی مستأصل گفت: «به خدا بلدم مامان... فعلن، فعل!» عین فعل دوم را با تاکید ادا کرد.
کولهاش را از روی پادری جلوی آپارتمان برداشت و یک وری انداخت روی دوشش و با لبهای آویزان خداحافظی کرد.
در را که بستم، علی داشت پای گاز برای خودش چای میریخت.
- به نظرت لازمه این همه فشار میاری به این بچه؟!
موهایم را که نامرتب ریخته بود دور گردنم، یک دور دیگر با کش پیچیدم و با لحن تندی گفتم: «آره که لازمه! اگه به تو هم فشار میاوردن، با اون همه استعداد ریاضی، نمیرفتی رشته انسانی بخونی که به هیچ دردت نخوره!»
در یخچال را باز کردم و ظرف پنیر را گذاشتم روی میز.
- اگه به منم فشار میاوردن، الان پزشکی خونده بودم، نه مدیریت. اگه...
حرفم را قطع کرد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
- خب حالا یواشتر! این بچه هنوز کلاس هفتمه، کلی راه داره تا کنکور، خسته میشه، کم میاره.
فنجانش را که تا نصفه چای داشت کوبید روی میز.
- والا گناه داره.
خودم را با ظرف پنیر مشغول کردم و با بیاعتنایی به حرفش، نشان دادم که نمیخواهم بشنوم.
رفتم و دفتر برنامهاش را برداشتم. هر شب برنامه فشرده ای برایش مینوشتم. همانطور که خودم میخواستم. و او موظف بود همه آنها را مو به مو اجرا کند.
بارها از من خواسته بود که اجازه بدهم خودش برنامهاش را بنویسد اما من قبول نکرده بودم، با اینکه میدانستم از پسش بر میآید.
داشتم صفحات دفتر را ورق میزدم. از تمام ساعات هفته، فقط بعدازظهرهای جمعه، پنج به بعدش خالی بود. شاید علی راست میگفت.
دو طرف جلد دفتر صدبرگش را محکم به هم زدم و گذاشتم روی میز.
«فشار چیه؟! اگه میخواد کسی بشه، باید زحمت بکشه». با این حرفها داشتم خودم را راضی میکردم که کارم درست است.
تلویزیون مثل صبحهای تمام این چند روز، روی شبکه خبر بود و در حال پخش تصویر کودکان و زنان مظلوم فلسطین. گاهی مینشستم با پدرها و مادرهای سرگردان روی خرابههای به جامانده در شهر گریه میکردم تا سبک شوم.
آن روز که زهرا لابلای حرفهایش از دختر شهید فلسطینی گفت، تا چند روز حالم بد بود. همان شهیده که نفر اول کنکور شده بود. به او که فکر میکردم، بیتاب میشدم. به دل مادرش، به شب بیداری هایش برای کنکور، به آرزوهایش، آرزوهایشان.
به شبهایی که خانوادگی از مهمانی رفتن زده بودند، به روزهایی که به امید پشت میز دانشگاه نشستن گذشته بود.
او اما حالا نبود...
روزی چند بار این تصاویر را مثل کلیپ توی ذهنم میگذراندم و بیصدا اشک میریختم تا بچهها متوجه نشوند. تا همانجا هم کلی ذهنشان درگیر مسائل فلسطین شده بود، یعنی خودم دلم میخواست که درگیر شوند. اما آن روز که محمدحسین شش سالهام پرسید: «مامان چرا خدا به فلسطینیها کمک نمیکنه، خدا که خیلی قویه!» احساس کردم هنوز زود است که دلیلش را برایش توضیح دهم. شاید هم پاسخی برایش پیدا نکردم.
آن شب دراز کشیده بودم و داشتم کانالها را توی گوشی بالا و پایین میکردم و صحنههای دلخراش غزه را میدیدم.
پسرم آمد بالای سرم کنار تخت. دفتر برنامهاش را آورده بود تا طبق معمول، برنامه روز بعد را برایش بنویسم. دفتری که همیشه آرزو داشت خودش برنامههایش را در آن بنویسد و چند ساعت بازی، گوشی دیدن و وقت تلف کردن هم بگنجاند بین درس خواندنهایش.
جزو بچههای زرنگ مدرسه بود، اما وقتی دفترکار به دست کنارم میایستاد، اضطرابش را حس میکردم. اضطراب از استنطاقهای مادری که توقع یک پسر هجده ساله را از او داشت.
که اگر بیستش نوزده میشد، با قیافه درهم، چند ساعت برایش میرفت بالای منبر.
دستانش را دراز کرده بود و بدون هیچ حرفی دفترش را سمتم نگه داشته بود. چشمهایم هنوز تر بود. علی راست می گفت... چقدر ندیده بودمش.
پاییز امسال تازه چهارده سالش میشد. دختر شهیده ی فلسطینی را یادم آمد. اشکم سُر خورد روی گونهام، پاکش نکردم.
دفترش را گرفتم و گذاشتم روی میزِ کنارِ تختم و محکم بغلش کردم. علی راست میگفت، چقدر ندیده بودمش.
#نسرین_زارع
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#روایت_عهد_مشترک
_ اخیرا مجموعه مادرانه یک اردوی تشکیلاتی خانوادگی برای فعالانش برگزار کرده. اردویی با حضور حدود ۴۵ خانواده در اردوگاهی ساده و کمامکانات در بابلسر. اردویی که خود مامانها و باباها و حتی نوجوانها، همهی برنامهریزی، تدارکات و پشتیبانیاش را انجام دادند؛ از تهیه لوازم آشپزی تا خرید گوسفند زنده تا آوردن یک کیلو نخود برسد تا بازی گروهی با بچهها و نظافت سرویسها و ... . همه خود را میزبان اردویی میدانستند که قرار بود طی آن، مادران حاضر، با هم آشنا و همافق شوند و برای رقم زدن اتفاقات تشکیلاتی بهتر و جاندارتر در شهر و منطقهشان، کولهبار بینش، دانش و انگیزه جمع کنند.
خاطرهی زیر، مربوط به همین اردوست._
#مجاهد_چایلازم
جهیدم به سمت فلاسک چای. من از یک طرف، زهرا هم که فکر میکردم کنار دخترش خواب است، از طرف دیگر. دوتایی دست گذاشتیم روی فلاسک و جوری ملتمسانه به دوستی که آمده بود فلاسک را ببرد نگاه کردیم، انگار قلدری به قصد تاراج همه سرمایه مان به سراغ ما آمده و ما در موقعیت عجز کامل، چارهای جز سفت چسبیدن دارایی مان و التماس به آن راهزن قلچماق نداریم. طفلی دوست خادم بهتزده ما را نگاه میکرد و نه فقط آن دوست، بلکه بقیه حاضران در آن حوالی هم در حیرت فرورفته بودند که مگر در آن فلاسک معمولی، چه تحفهای پنهان کردهایم که اینطور رویش چنبره زدهایم!
این فلاسک قبل از ناهار به دستمان رسیده بود. درست یادم نیست چگونه و از کجا.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
لابد بچههایی که آن روز خادم بودند، به عنوان نیمچاشت چای دم کرده بودند و به دست امت معتاد رسانده بودند. خوردن یک لیوان از چای درونش، حتی بدون قند، بسیار چسبیده بود و روح خسته و بیتاب من و زهرا را جلا داده بود. وقتی برای ناهار به سوله روبرو رفته بودم، دوستان را میدیدم که از فلاسک مرکزی برای خودشان و خانواده و رفقا، دمنوش میریزند و طفلیها خیلی هم خوشحالند که «آخ جان! دمنوش!»
در دلم خطاب به آنها میگفتم: «ای طفلکهای بیچاره! در نبود چای، مجبورید دل خودتان را به دمنوش خوش کنید!» سرخوش بودم که اگرچه خادمان در اقدامی غیرمردمی، برای بعد از ناهار، دمنوش تهیه دیدهاند، اما ما در همین سوله روبرو، روی روفرشی اختصاصیمان یک فلاسک چای داریم که بزودی خودم را به آن میرسانم و با در دست گرفتن دستهاش، اندوه از دل و جان میشویم. هرچند لحظه یک بار هم البته خوفی اندک سراغم میآمد که نکند کسی از همه جا بیخبر به آمال و آرزوهای ما از پشت خنجر زده باشد و فلاسک را برده باشد. اما دوباره رجا بر وجودم حاکم میشد و خودم را آرام میکردم که «نه! حتما فلاسک همان جا سر جایش هست».
بالاخره غذا خوردنم تمام شد و در حالی که در ذهن آرزو میکردم که کاش کسی من را با کاردک از روی زمین جمع میکرد و با بیل در فرغون میانداخت و به سوله مقابل که محل اسکان مادران بود میرساند، از روی موکت رنگ و رورفته اردوگاه بلند شدم و با هزار امید و آرزو خودم را به محدوده اسکان موقتم، یعنی کنار چمدان و پتوهایمان رساندم. شکر خدا فلاسک عزیز سرفراز و سینه سپر همان گوشه ایستاده بود و چشمم به دیدنش روشن شد. نگاهی به سمت چپ انداختم. زهرا دخترش را خوابانده بود و خودش هم کنارش خوابیده بود. نشستم و درحالیکه در دلم آرامش و امید موجهای آرامی برمیداشت، با همسایه روبرویی که روی پتویش نشسته بود، مشغول صحبت شدم. نقشه داشتم که بزودی لیوانهایم را بگذارم وسط و برای خودم و همسایه چای بریزم. در همین لحظه بود که آن دوست خادم سررسید و بیمحابا دستش را به سمت فلاسک دراز کرد. وای از آن لحظه! من از جایم که لب مرز پتوی خودم و همسایه بود، جهیدم سمت فلاسک. زهرا هم که گویی هاتف غیبی از خواب بیدارش کرده بود، پرید و دوتایی انگار میخواهند عزیزمان را به مسلخ ببرند، فلاسک را محکم نگه داشته بودیم و به خادم مهربان زل زده بودیم و زیر لب جملههای مشوشی میگفتیم که مفهومش این بود: «تو را به هر که میپرستی، فلاسک را نبر و کاخ آرزوهای ما را خراب نکن!» بهت و حیرت در آن محدوده فراگیر شده بود. کسی نمیفهمید که ما را چه شده است؟! دوست خادم گفت: «نمیخواهم کلا ببرمش! فقط میخواهم برایتان دمنوش تازه بیاورم». اینجا بود که ما کمی بر خودمان مسلط شدیم و توانستیم منظورمان را به او برسانیم که ما همین چای کهنهدم را بر دمنوش تازهدم ترجیح میدهیم و اگر آن را ببرد، چنان لطمه روانیای به ما وارد میشود که تا پایان اردو و بلکه روزها و هفتهها بعد، کسی قادر به جبران آن نخواهد بود!
خادم معصوم و کوشا، درحالی که هنوز هم کامل به کنه احساسات ما پی نبرده بود، با چهرهای که همچنان رنگ شگفتی داشت، از ما دور شد و ما دو تن و فلاسک اسطورهایمان را به حال خود گذاشت. حالا ما مانده بودیم و نگاه سنگین اطرافیان که لابد با خودشان میگفتند: «شما که برای از دست ندادن یک فلاسک عاریهای حاوی چای کدر و کهنهدم، این چنین به جوش و خروش و عجز و التماس میافتید، چگونه میخواهید از نان و نام و اهل و عیالتان بگذرید و بر مدار مادران انقلابی قرار بگیرید و جهاد کنید؟!» ما برای این سوال که به زبانها نیامد اما از دلها گذشت، پاسخی نداشتیم. اعتیاد در رگ و پوستمان نفوره میکشید و حتی برای جهاد هم، لازم بود اول چایمان را بخوریم!
#مژده_پورمحمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بسیج_مردمی_مادرانه
این مدت پای هر سخنرانی و منبری که نشستم، هر کتابی که خواندم، هر نکته و درسی که شنیدم آخرش برایم مهر تاییدی بود بر تفکراتّ، فعالیتها و کار گروهی مادرانه!
هر نقطه که بعد از کلی گشتن و فکر و تحقیق به آن رسیدم، تصمیم به هر کار تازهای که گرفتم، دیدم پیشتر مادرانه آن را پیدا و شروعش کرده است.
چیزی شبیه یک جریان اصیل مردمی، بی نام و نان!
گاهی در فکر فرو میروم و غرق رویا میشوم، بعد جایی حوالی آینده تصویری میبینم، چیزی شبیه قسمتی از زندگی پس از زندگی!
توی رویا میبینم که در جهانی دیگر، دوستانی که حلقه مادرانه را تشکیل دادهاند دور هم نشستهاند.
روی پردهای عظیم و بینهایت، اتفاقهای بزرگی که در دنیا رقم خورده نمایش داده میشود.
و بعد انگار دوربین، مرحله به مرحله، به عقب برمیگردد. به شروع آن اتفاق، و اولین حلقهی شروع آن موج قدرتمند دقیقا جاییست میان تشکیلات مادرانه!
آنجا نشانشان میدهند که کوچکترین حرکتها، کنشها و تلاشها چه موجهای عظیمی که به راه نینداخته و باعث چه اتفاقات بزرگی که نشده است. اتفاقاتی که شاید هیچکدام از آنها فکرش را هم نمیکردندهاند...
چه عاقبت بهخیریها که به واسطهی ورود به مادرانه و تغییر مسیر آدمها متاثر از اندیشههای مادرانه رقم خورده است.
چه بچههایی که به کجاها رسیدهاند، آن هم در اثر آگاهیای که مادرانشان، در مادرانه به دست آوردهاند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
چه دلها که در جاده صحیح و آرام قرار گرفتهاند،
چه راههایی که گشوده شده،
چه درهایی که باز شده...
انگار برکتی در این جمع مومنانه نهفته است که از بال زدن پروانهای، طوفانی به راه میافتد.
پلکهایم را که باز میکنم لبخندی صورتم را پوشاندهاست، به یاد این جمله از حضرت علی(ع) که «یدالله مع الجماعه»، برای همهی مادرانهایها دعا میکنم. زیر لب میگویم: «دست خدا به همراهتان، خواهران دیده و ندیدهام!»
#زهرا_سادات_حسینی_فشارکی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه
آخر هفته توی خونهباغ مامانم با خواهرها دور هم جمع بودیم. تو ایوون پتو انداختیم و مشغول صحبت بودیم.
بچهها هم آزادانه توی حیاط بازی میکردن.
توجه ما وقتی جلب شد که دختر کوچولوی خواهرم فریاد کشید: «بیمارستانو زدن، بیمارستانو زدن.»
وقتی به طرفشون برگشتیم، قسمتی از حیاط رو خاک و سنگ ریخته بودن. کالسکه واژگون شده. عروسکا بین خاکها.
تا حدود یک ساعت همهی بچهها بدون خستگی از اینطرف به اونطرف میدویدن و عروسکها رو دستبهدست میکردن. تو خیال خودشون همهی بچههای بیمارستان رو نجات دادن.
برای ما تماشاچیها مثل روضه بود.
کاش آخر همهی قصههای دنیا رو بچهها مینوشتند...
#رضوان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_ بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند و مشقِ نوشتن میکنند.
سرنخی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: *طوفانالاقصی چه تحولی را در شما و زندگیتان ایجاد کرده؟* _
#تو_چراغ_خود_برافروز
- دنیا دنیای اونهاست، هر جور بخوان میسازنش، ما هم توش بازی میکنیم، درست همونجوری که اونها میخوان، انگار راه فراری هم نیست.
- ما تهِ تهِش که البته همینم بعیده، نهایت بازدهمون میشه کار هوش مصنوعی. چرا باید اینقدر زور بزنیم فکر کنیم؟ اصلاً گیرم که زدیم رو دست هوش مصنوعی و ذهن خلاق و ایدهپردازمون رو هم به رخ کشیدیم، چه فایده داره؟
- وقتی که زور ما خیلییی کمه و دستگاه مدرنیته و سرمایهداری راحت داره جامعه ما و مردم جهان رو قورت میده این حرکتهای کوچولوی ما به چه دردی میخوره؟
- ...
ور کمالگرایم، همان وری که از بچگیام میخواسته تمام دنیا را، دقیقاً تمام دنیا را بغل کند و از چنگ ظلم و تحمیق و بیعدالتی نجات بدهد و به ساحل امن سلامتی و سعادت برساند، مدام درگیر همسایهی سرسختی بوده که کم پیش میآید برایش مزاحمتی ایجاد نکند.
ور کمالگرایم مدام میگوید تمام رسالت زندگی تو نجات دادن کل دنیاست و اگر نتوانی این کل را نجات بدهی پس هیچ کاری نکردهای، هیچ کار! اما سخنش تمام نشده همسایهی فضولش ناامیدی میپرد وسط و تمام حرفهای بالا را پیش میکشد. حرفهایی که از قضا پا در واقعیت هم دارد و برای همین آدم را از پا میاندازند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
نشخوار ذهنیام از ظرفیت ذهنم فراتر رفته و سرریز کرده بود توی کلامم و جاری شده بود توی تمام بحثهایم در دانشکده، خانه و حتی هیئت مادرانه. کسی نبود که ببینمش و ظرفیتی تویش ببینم و از خواستهها و گفتههای وَرِ کمالگرا و همسایهاش چیزی به او نگفته باشم؛ از همسر و استاد، تا دوست و آشنا.
«مگه وقتی مغولها اومدن و اون کشتار و خفقان رو راه انداختن یا وقتی اسکندر بلند شد و رفت دنیا رو گرفت، کسی فکر میکرد کار دیگهای هم بشه کرد؟ ولی شد! مگه کسی فکر میکرد از بین برن؟ رفتن. آمریکا هم از بین میره. اونوقته که اونهایی که فکر کردن و ایده خوب و نو دارن، خیلی جلوترن. بالاخره ۲۰۰ سال دیگه، ۳۰۰ سال دیگه جای خودشون رو باز میکنن. خیلی از این فیلسوفا و اندیشمندایی که دنیا رو تکون دادن زمان خودشون کسی نمیشناختدشون.»
اینها را دکتر باقری در جواب همسایهی فضول به من میگوید، وقتی که در اتاقش هر دو ایستادهایم، او آنور میز و من اینور. تکهی آخر حرفش پرتم میکند توی. خانهمان. وقتی که همسرم هم دقیقاً همین حرف را میزد و میگفت: «مقاومت، خودش یه کار بزرگه؛ همینکه آب باریکهی چیزِ دیگه بودن راهش باز باشه، همینکه اگر آدمها جایی احساس کردن به چیز دیگهای نیاز دارن، کورسویی براشون وجود داشته باشه.»
حرفهایشان قابل تامل بود، همسایهها کمی از جوش و خروش افتادند. انگار نیاز به بررسی بیشتر داستان داشتند. در همین گیرودار بود که در فلسطین، طوفان الاقصی برپا شد. حماس ضربهی سنگینی زده بود و توی گروههای مادرانهام همه خوشحال بودند! حتی جشن هم گرفته بودند.
و دوباره همسایههای ساکن ذهن من از سکوت درآمدند. ور کمالگرایم اینبار گفت: «جشن فقط مال وقتیه که اسرائیل دیگه وجود نداشته باشه.»
همسایهاش هم سریع بلند شد و گفت: «آره بابا، چه فایده وقتی اسرائیل بدتر جواب میده؟ و کلی آدم کشته میشه؟»
نکند همسایه راست میگفت.؟ وحشیگریهای بعدی این درندهخو، حرف او را تایید نمیکرد؟!
وسط حیاط دانشکده بودیم که یکی از بچههای قدیمی گروه گفت:
- خانم صادقی به نظرتون انجمن برای غزه چیکار میتونه بکنه؟
تامل لازم بود؟ نبود. همسایهها تند و سریع و هماهنگ جواب دادند:
«هیچکار! حالا مثلاً یه نشست گذاشتنِ ما چه دردی از غزه دوا میکنه؟ چه فایدهای داره وقتی نتیجهای برای اونها نداره؟ گیرم که حالا دوتا آدم هم اومدن و شنیدن و منقلب شدن. بعدش چی؟ مگه میتونیم دنیا رو تکون بدیم؟ مگه میتونیم نجاتشون بدیم؟ این کار کوچیک ما به کجا میرسه؟»
او فکر کرده و آماده بود. سریع پاسخ داد:
«مگه امام حسین گفت کار من با چند نفر دور و برم فایدهای نداره؟ نه! کارش رو کرد. ظاهراً هم کاری از پیش نبرد ولی قرنهاست که داره حق و مقاومت رو جهت میده!»
حرف جدیدی نزد اما ضربهاش کاری شد! انگار کار استاد و همسرم را او تمام کرد. وَرِ کمالگرایم بالاخره قانع شد. همسایهاش هم تصمیم گرفت فعلا یک سفر کوتاه برود تا بعد:
- آقای حمید! امکانش هست بیایید و برای بچههای علوم تربیتی دانشگاه تهران از آموزش و پرورش فلسطین بگید؟ مثلاً شنبه شب یا یکشنبه شب؟
تو یکی نهای هزاری، تو چراغ خود برافروز...
#زهره_صادقی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه_پستهی_خندون
پسر من عاشق پلنگ صورتیه. دیدم داره یواشکی به داییش میگه: «میدونی پلنگ صورتی با اسرائیلیا جنگید و شهید شد؟»
داییش گفت: «اِ مگه خودش اسرائیلی نبود؟»
یهو پسرم عصبانی شد. گفت: «این چه حرفیه؟! پلنگ صورتی عاشق امام حسینه. الان رفته بهشت. اسرائیلیا فقط با شیطون و هیولاها دوستن».
اینکه انقدر این باورها در دلش نفوذ کرده که حتی برای دوستداشتن شخصیت کارتونی هم داره دلیل اعتقادی میاره، برام جالب بود.
جان و جهان ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#روایت_عهد_مشترک
_ اخیرا مجموعه مادرانه یک اردوی تشکیلاتی خانوادگی برای فعالانش برگزار کرده. اردویی با حضور حدود ۴۵ خانواده در اردوگاهی ساده و کمامکانات در بابلسر. اردویی که خود مامانها و باباها و حتی نوجوانها، همهی برنامهریزی، تدارکات و پشتیبانیاش را انجام دادند؛ از تهیه لوازم آشپزی تا خرید گوسفند زنده تا آوردن یک کیلو نخود برسد تا بازی گروهی با بچهها و نظافت سرویسها و ... . همه خود را میزبان اردویی میدانستند که قرار بود طی آن، مادران حاضر، با هم آشنا و همافق شوند و برای رقم زدن اتفاقات تشکیلاتی بهتر و جاندارتر در شهر و منطقهشان، کولهبار بینش، دانش و انگیزه جمع کنند.
خاطرهی زیر، مربوط به همین اردوست._
#من_و_بیدارباش
#قسمت_اول
-طیبهجان شما مسیولش باش!
با خودم گفتم: «بله، اینطوریه، همه رو تواناییهای من حساب باز میکنن!»
اما زهی خیال باطل!
صبح روز اول
-طیبه ساعت پنج صبح گعده داریم. لطفا مامانها رو بیدار کن.
-چشم رئیس جان، همهشون با من
باصدای بلند فریاد زدم:
-خواهرا! بیدار شین، گعده داریم.
-هیسسسس، بچهها خوابن.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
وای این چه کاری بود کردم؟! گعده بدون بچههای خوابآلود حتما بازدهی بهتری داشت.
رفتم سراغ دو لامپ کم جانی که از دیشب نشان کرده بودم و کلیدشان را زدم.
بلافاصله صدای عزیزی توی گوشم پیچید:
«خاموشش کن تروخدا، این صاف بالای سر منه! تا صبح بچه نذاشته بخوابم.»
این کم سوترین لامپ بود. اگر بقیه چراغها را روشن میکردم چه میشد؟
البته که خواهر خوبی بود، پتو را کشید روی سرش و ما را به حال خودمان گذاشت.
از سمت راست شروع کردم،
«خواهرها، بلند میشین؟! گعده دیر شد، خواهرم! همه منتظرن.»
«خواهرها!»
«خواهرها!»
تا سمت چپ سوله نیمدایرهای به شعاع پنجاه متر را گذراندم و بعد دوباره از چپ به راست...
عدهای باصدای کمجانی میگفتند: «الان بلند میشیم!»
عدهای که تُن صدای بلندتری داشتند میگفتند: «ما بیداریم!»
عدهای هم فقط سر مبارک را چند سانتیمتر بالاتر آورده و نیمنگاهی به من بیچاره میانداختند و دوباره سر بر بالین میگذاشتند.
البته که نگاه بود تا نگاه!
و اما مادران باردار، نازنینانی بینظیر، همه بیدار و خوشرو و خندان، آن هم سرِ صبح!
آنجا بود که در دلم گفتم: «ای کاش همه همیشه باردار بودن!»
دوباره وسط یستادم و به عزیزان خفته در آغوش سوله نگاهی انداختم.
رو به رو جماعتی نیمه خشمگین.
پشت سر گروهی چشم انتظار، یعنی همان مدیران جهادی!
نه راهِ پس داشتم نه راه پیش، توی بد مخمصهای افتاده بودم.
_ایرادی نداره طیبه خونسرد باش و تیر آخر را بزن!
یکبار دیگر نیم دایره را پیمودم. اینبار سرعتیتر! دو سه جملهی انگیزشی بلغور کردم تا نیمه بیدارها از جایشان بلند شوند، دست آخر هم عدهای را در آشیانه تنها گذاشتم.
پیشِ خودم گفتم: «مدیران که آمار تعداد رو ندارند، همین که صندلیها و سکوی پشت سوله پر بشه کافیه!»
خدا من را ببخشد و مدیران از نیتم آگاه نشوند.
واما صبح روز دوم
اینبار خودم را مدیر نازنینی بیدار کرد. قرار بود پنج صبح گعده داشته باشیم.
با آن صورت زیبا و دوست داشتنی و با آن صدای مهربانش گفت: «ساعت هفت شده، ملت هم خستهن، چه کنیم؟»
من که حسابی از تاخیر در انجام ماموریت شرمنده بودم گفتم: «بانوجان اصلا نگران نباش، انشاءالله وسعت وقت پیدا میکنیم. عزیزانِ در خواب را به من بسپار.»
روش دیروز کارساز نبود، اینبار از سمت راست شروع کردم، بازوان ظریفشان را تکانی نرم میدادم و با قربان صدقه بیدارشان میکردم، بعضی که ناز بیشتر داشتند غمزهی بیشتری میکردند و من نازشان را بیشتر میکشیدم.
اما امان از آنانی که فقط چشم باز میکردند و حرفی نمی زدند! آب در دهانم خشک میشد!
یک دور چرخیدم و تک به تک صدایشان زدم. اما گویی تتها نسیمی وزیده بود.
خدایا، آخر این چه ساعتی برای گعده است؟!
آب و هوای شمال و نم و رطوبت قطعا روی غلظت خون تاثیر میگذارد، بدتر از همه، سیرِ فراوان در میرزاقاسمی شب گذشته را کجای دلم بگذارم؟! آن هم در عمق خواب بیتاثیر نبود.
یک آن فکری به ذهنم رسید. این دفعه از جملات انقلابی استفاده کردم و به یکباره جمعی از شیرزنان انقلابی از جا بلند شدند.
از آنجایی که گعده در هر شرایطی در خون ما زنان است، خودجوش گعدهای شکل گرفت و خندههای ریز، زنجیرهوار بههم پیوند خورد و من به مقصود رسیدم و کمتر شرمنده مدیران شدم.
همانجا فکری به سرم زد برای روز بعد، اگر خوابی نباشد، بیدار باشی هم نخواهد بود! پس، فرداشب تا صبح گعده بگیریم، بی آنکه لخظهای پلک روی هم بگذاریم!
و صبح روز بعد ما اکثر گعده ها را پیش برده بودیم.
در نشست بعدی همراه ما باشید. قول میدهم به خواب شب و روزتان کاری نداشته باشم!
#طیبه_رمضانی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan