✍بخش دوم؛
پیشنهادش قدری سخت و شاید نشدنی به نظر میآمد. همدیگر را هاج و واج نگاه کردیم اما هیچکس دلش نیامد نه توی کار بیاورد. خاله پرسید چه چیزهایی لازم داریم؟ بابا که وسایل را گفت معلوم شد جنسشان جور است. درجا همه یاعلی گفتند و هرکس دست به کاری شد.
چشمهایم را که باز کردم پنکهی روی سقف، بالای سرم میچرخید. اتاق روبروی آشپزخانه بود و از لای چارچوب در بابا را دیدم. با شور خاصی دیگ را هم میزد، با عشق زیر لب روضه میخواند. دوری از شهرش هم نتوانست مانعی شود میان او و رسم حلیمپزانش. مامان و بابا دوست داشتند قبل از برآورده شدن حاجت، نذرشان را ادا کنند.
یادم نمیآید کی برگشتیم تهران، اما یادم هست که یک روز که برف زیادی آمدهبود، مامان تلفن زد به مدرسه. با استرس رفتم دفتر و جواب تلفن را دادم. مامان گفت امروز دختر خاله به دنیا آمده، بگو بچهها بمانند میخواهم شیرینی بیاورم. خاله بعد از بیستوپنج سال بالاخره حاجتش را گرفته بود.
#فاطمه_شهبازی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#نانوای_فرهنگی
پرسید: «چند تا؟» و در حالی که رویش را از داغی تنور کنار میکشید، نگاهش به دخترک شش سالهام افتاد! وسط چهرهی گُر گرفتهاش، لبخند شیرینی نقش بست. گفت: «ماشاءالله به این حجابت دخترم. چه قشنگ چادر سر کردی، ماشاءالله. میخوام یه نون هم مخصوص شما بزنم.»
من در حالی که تشکر میکردم، به این فکر میکردم که آقای نانوا، مبلّغ دین و مسئول فرهنگی و مربی پرورشی نیست، اما چه زیبا در حد توان خود دارد از شعائر دین تمجید میکند.
نانهایمان را آورد. تابهحال نان سنگکِ کوچکِ پُرمِهر ندیده بودم! دخترم آنقدر از این نان خوشش آمد که دلش نمیآمد نان را بخورد و تمام شود!
نان تمام شد، ولی خاطرهی تمجید و تکریم حجاب در ذهن دخترک ماندگار شد.
#هاجر_گودرزی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#جان_و_جهانیها
#از_زبان_شما
سلام من که با جان و جهان تان، جان گرفتم و جهان تازه ساختم..
راستش سال هاست برای دل خودم مینویسم، بدون هیچ آموزش و پیش زمینه ای.
اما حالا که غرق در مادری ام و روزانه با دوتا قد و نیم قد و حال ناخوش آخر بارداری دست و پنجه نرم میکنم،دیگر رمقی برای نوشتن ندارم و گاهی آنقدر خسته ام که وقتی قلم را میگیرم تا شروع کنم، همه چیز از ذهنم پاک میشود وتن خسته ام آنقدر تنبل هست که تلاشی برای شروع دوباره نکند..
ولی اغلب یار وفادار نیمه شب هایم جان و جهان است.
خواستم بگویم آن ور وجودم که عاشق نوشتن است از شما خوشش می آید و شما هم البته با این متن هایتان کم قلقلکش نداده اید.
بارها خواسته ام توی آن متن های مناسبتی تان شرکت کنم ولی خب کمی زیادی تنبلم.
خلاصه دعایم کنید تا دیگر تنبل نباشم و دختر خوبی باشم،شاید یک روزی از دستم در رفت و برایتان متنی مطلبی چیزی نوشتم.
#مخاطب_کانال_ایتا
شما هم فعالانهتر با جان و جهان باشید! اینقدر خوشمان میآید وقتی کسی درباره مطالب جان و جهان با ما حرف میزند!🍀
شناسه کاربری ادمینها برای ارتباط بیشتر:
@zahra_msh
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#رنگ_لبخند_خادم_روضه
برای این که بدانی چطوری میشود از خستگی در حال فوت باشی، اما مثل یک بمب انرژی از این سو به آن سو بپری و کارهای روضه را راست و ریست کنی، باید زن باشی و شیدا!
ده روز اول محرم به سرعت برق و باد گذشت و روضهی حسینیهی اتاق نه متری که با دوستانم راه انداختیم هنوز ادامه داشت. توی یک اتاق کوچک در پشت بام خانهی آنا، مادر انسیه. هرروز ساعت دهونیم تا اذان.
عاشورا و تاسوعا بهانه خوبی برای جمع نکردن و جارو نزدن خانه بود اما حالا خودم هم خجالت میکشیدم که توی روضهخانهی حسین(ع) خدمت کنم و در آشیانه امن شوهر و بچههایم نه.
با تمام حال بَدَم، دست به کمر تمامِ بههم ریختگیهای ده روزه را مرتب کردم. شاید نباید کار میکردم اما استراحت با پرچانگیهای پسرها کار محالی بود.
داشتم هفت هشت تا پیراهن تلمبار شده را اتو میکردم تا گلوی این گونیِ سنگینِ کارهای خانه را سفت بکشم و ببندم و تمام.
که آمد و نشست روی تخت و زل زد به من: «برای جایزهی قرآن امروزم چی بازی میکنی؟»
اینکه آن لحظه چه حالی داشتم را هم فقط یک زن میفهمد که چگونه بین عقل و عشق، یکی را انتخاب کردم و گفتم بالکن را میشویم و فرش پهن میکنم تا با هم سنگ رنگ کنیم.
خودش آستینها را بالا زد و شستن را شروع کرد. بالکن یک متریِ خاکگرفته که شسته شد، آبی به گلدانهای تشنه پاشیدم و کمی حظ بردم. بعد چیدمشان توی کنج بالکن و برای خوشحالیِ پسرها سنگ آوردم و گواش.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
آسمان سرخ، خبر از غروب میداد و ابرهای کمرنگ پنبهای درحال شنا توی دریای گلگون بودند. فرش را کف بالکن پهن کردم و تکیه دادم به آسمان روبهرویم که به سمت شب میرفت. اذان مغرب که شد، دیگر آخرهای کارِ هنریمان بود. باور نمیکردم بعد آن خستگی، کارم اینجور قشنگ بشود. یک آن، محمد بلند شد و گفت: «بعد از نقاشی بیاین اتاق من هیئت دارم.» و رفت سراغ آماده کردن مداحی. علی پنج سالهام دمق شد و لب غنچه کرد که: «من چی؟» گفتم پذیرایی هیئت با تو. خلوتترین روضه دنیا،
گوشهی دنج اتاق پسرها بود، روبهروی عکس حاج قاسم که میخندید و نقشهی جهان که پشتش بود. با زیارت عاشورای یک خط درمیان و پر غلط. و پردهی روضه کوچکی که بالای سرش زده بودم.
پسرک پنج سالهمان وارد شد. تکههای موز را قشنگتر از همیشه بریده بود و توی دیس بزرگی چیده بود، سرش را مثل درختی پربار به زیر انداخته بود و بعد از تعارفی که بیشتر از سنش محترمانه بود، لبخند رضایتم را دید و با خورشید چشمانش قهقههای از سر شیدایی زد. رفت و آمد. آب آورد و بعد بیسکوییت و میوه. دوست داشت تمام دنیا را به مهمانان روضه تعارف کند. بعدش هم نشست و جای مداح و خادم عوض شد. نوحه بلد نبود اما ابتدا به بسمالله کرد و شروع کرد سینه زدن و یکریز حسین مولا گفتن.
#فریده_طهماسبی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه_پستهی_خندون
مامان: «ضحی جان رفتیم روضه، اونجا نگی میخوای آبجیدار بشیها! صبر کن دنیا اومد خودشون متوجه میشن.»
ضحی: «خب چرا؟؟»
مامان: «اونروزم پشت میکروفون مسجد گفتی، همه دیگه میدونن! اینقدر نگو دیگه.»
ضحی: «خب دوستش دارم! آبجی خودمه.»
مامان: «میدونم مامان، حالا بازم یه کوچولو صبر کن.»
ضحی: «چشم مامان، نمیگم تا دنیا بیاد بغلش کنم.»😍🤗
توی روضه؛
ضحی: «مامان میشه به این خانمه که دوستم شده بگم میخوایم داداش بیاریم؟ نمیگم آبجیه
مامان.»🤪
#معصومه_ابوالقاسمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#شهادت_هنر_مردان_خداست
#شهید_اسماعیل_هنیه
«به یاد داشته باش،
یک مرد
هرچه را که میتواند به قربانگاهِ عشق میآورد،
آنچه فدا کردنیست فدا میکند،
و آنچه را تحملسوز است تحمل میکند...»
#نادر_ابراهیمی
جانِ جهان کجاستی؟!🥺
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#مهمان_شهید
صبحهایی هست که دوست داری خواب به خواب میرفتی.
تا همین چند سال پیش فکر میکردم چه خوب که اوایل انقلاب نبودهام. چه خوب که دلواپسیهای هر روزه را درک نکردهام. چه خوب که نیمهشبی، صبح زودی کسی بیدارم نکرده تا خبر تلخی بهم بدهد. چه خوب که صبح با صدای گریه اهالی خانه از خواب بیدار نشدم.
«چه خوب» نه که یعنی غرض کجی داشته باشم؛ یعنی چه خوب که سر تلخ خیار به من نرسید و حالا دارم با خیال راحت نمک میپاشم و بقیهاش را گاز میزنم.
تا همین چند سال پیش خیال خوش میبافتم و آن صبح جمعه که رسید تار و پود خیالم با بوی خون و صدای مهیب انفجار در هم آمیخت.
حالا دوباره صبح شد و خبری دیگر رسید. شقیقههام نبض میزند، قلبم مچاله میشود، هرچه سعی میکنم ریههام پر نمیشود.
به دیروز فکر میکنم و صفحه کوچک تلوزیون. به مراسم تحلیف. به آن وقتی که کارگردان کادرش را بست روی اسماعیل هنیه و مقارنهای که توی سرم شکل گرفت.
به ابراهیم ما و اسماعیلِ آنهـ
نه! باز هم ما!
#سبا_نمکی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#قرار_عاشقی
سهتایی مشغول بپربپَر کردن روی تخت بودیم. صدای فنر تخت ریحانه و صدای قهقهه ما ترکیب موسیقیایی خاصی در اتاق ایجاد کرده بود. در همین لحظه موذنزاده اردبیلی از شبکه افق اذان گفت. نیمخیز شدم برای اعلام سوت پایان بازی که مخالفت هواداران، کامم را تلخ کرد.
قول و قرار تازهام این بود که ای مادرِ پر مشغله، نماز اول وقت قانون اول خانه کوچک ماست.
کمی انگور و گیلاس در ظرف پلاستیکیِ نشکنی ریختم و به اتاق بردم تا بچهها چند دقیقهای مشغول شوند و من هم به قرار برسم. سریع آب را باز کردم و مشغول «اَللّهُمَّ بَیِّضْ وَجْهى یَوْمَ تَسْوَدُّ فیهِ الْوُجُوهُ» بودم که ناگهان صدای انفجار و بعد از آن گریه دخترکی از راهپله آمد. جاکفشی، افقی شده بود و دختر چهار سالهام زیر آن میخزید و گلدانهای شکسته و خاک و ....
دستپاچه و مضطرب جاکفشی را جابهجا کردم و درحالیکه خیلی از دستش عصبانی بودم «وَلا تُسَوِّدْ وَجْهى یَوْمَ تَبْیَضُّ فیهِ الْوُجُوهُ» را گفتم.
دخترم که قلبش مثل گنجشک میزد را در آغوش کشیدم. هنوز ردخاک از پلهها پاک نشده بود که تلفن زنگ خورد. مادرم بود. قرارم داشت دیر میشد. از طرفی مادری چشم انتظار پشت سیگنالهای رادیویی بود.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
دستم را محکم بر دکمه سبز رنگ تلفن گذاشتم و شلیک کردم. صدای گرم و مهربان مادر و احوالپرسی در فضای بدون غیبت و مطالب لغو، چکیدهی مکالمه کوتاه ما بود. حالا بچهها شروع کردند به بداخلاقیِ مخصوصِ قبل از خوابِ ظهر و نورونهای مغزی من در حال ارسال سیگنال برای ترشح آدرنالین.
تنها راه چاره تغییر فضا بود. کمی ماکارونی، چسب مایع، مداد و دفتر نقاشی آوردم. دو زانو نشستم و گفتم: «دخترا حالا وقت نقاشی با ماکارونیه. شروع کنین. هر طرحی که دوست داشتین با مداد بکشین و بعد با ماکارونی بچسبونین به دفتر.» سریع خود را به آب و وضو را به مسح پای چپ رساندم. چادر را سر کردم و سر قرار حاضر شدم. یک ساعتی دیر رسیدم ولی رسیدم. ذوب در محبوب بودم که دیدم ریحانه چادر نماز کوچکش را سر کرده و در کنارم سجده درازکشی رفته، حلما هم مهر را فرو کرده ته حلق و زیر چادرم قایم شده است. «السّلامُ علیکُم و رَحمَتُ الله و بَرکاتُه.»
#فاطمه_شعبانی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#حق_ماندنیست
میان شرشر آب و تلقتولوق ظرفها صدایش را شنیدم.
- من شمر هستم، تو هم امام حسین باش داداش!
شیر را بستم و نگاهش کردم. مرا ندید، داشت با قدرت برادر کوچکش را میزد.
پرسیدم: «چرا میخوای شمر باشی پسرم؟! شمر که خوب نبود!»
مِنمن کرد و گفت: «آخه خیلی وقتا، بدا پیروزند!»
زمان ایستاد. تمام رگهایم یخ زد و من غرق در گذشته شدم. معلق میان قصههای شبانه و قهرمانانش؛
میان ابلیس و آدم و حوا و تبعید به زمین،
میان روضهها و داستان کربلا،
میان درِ نیمسوخته و مادر و امیری دستبسته.
راست میگفت. پیروز ظاهری داستانهایم، بدها بودند! یادم رفته بود پایان قصهها را ببندم.
گفتم: «پسرم! میدونی امامحسین، چرا با لشکریان یزید جنگید؟»
- نمیدونم!
- بخاطر زندهموندن اسلام! برای اینکه خدا و دستوراتش از یاد آدمها نره.
میدونی یزید چرا میخواست امامحسین و خانواده و یارانشون رو از بین ببره؟
- نمیدونم!
- برای نابودی اسلام!
- یزید اسلام رو دوست نداشت؟
- نه!
- از کجا میدونی؟
- از رفتارش!
- مثلاً چه رفتاری؟
- نمازهاش رو هرجوری دلش میخواست میخوند. مثلاً نماز صبح ۳ رکعت! یا بیوضو نماز میخوند! یا حیوانها رو اسیر خودش میکرد. میمون باز بود..
- حالا به نظرت اونچه امام حسین میخواست مونده یا آرزوی یزید برآورده شده؟
شوت محکمی به توپش زد و روانه حیاط شد.
دیروز وقتی داشت با برادرش بازی میکرد شنیدم که میگفت: «خواهش میکنم داداش تو بد باش! آخه من میخوام امام حسین باشم.»
#زهرا_خطیبی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
#برسان_سلام_ما_را
اولین بار که قاب عکس سید حسن و حاج عماد را روی دیوار خانهمان دید، با خنده گفت: «حالا قابهای دیگهت یه چیزی. اینا که مال یک کشور دیگهن میخوای چیکار؟»
لبخندی زدم و گفتم: «چه فرقی میکنه جنس همهشون یکیه. جنس خوب هرجا باشه باید روی چشم بذاری.»
امروز صبح بهم زنگ زد. بغضِ توی صدایش را ازم قایم میکرد. مثل توپی که پشت سرت این دست و آن دست کنی.
گفتم: «چی شده سر صبحی بیداری؟ قانون پنجشنبههای لنگ ظهری رو شکستی؟!»
صدایش را صاف کرد و گفت: «دارم میرم یه جایی. دارن جنس خوب پخش میکنن گفتم تموم نشه.»
گفتم: «معما طرح میکنی سر صبح؟»
خندید و گفت: «قاب عکسای خونهت یادته. جنس خوب بعدی رو خودم برات میارم.»
انگار یکی قلبم را فشار داد و آبش را ریخت توی چشمهایم.
- یادت نره چند قدم هم برای من برداری...🥺
#مریم_برزویی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan