eitaa logo
جان و جهان
497 دنبال‌کننده
806 عکس
37 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش سوم؛ یک سال و نیم بعد خواهر همسرم فارغ شد و کل دو سال را به کودکش شیر داد و من از ناراحتی شیر‌دهی کوتاه‌مدتم حس می‌کردم‌ بدترین مادر دنیایم. پسرم که شیر خوردن پسرعمه‌اش را می‌دید سمتم می‌آمد و با دست توی سینه‌ام می‌زد، در حالی‌که سه سالش بود. توی حصار استخوانی سینه‌ام مادری پشیمان خون گریه می‌کرد و دست از سرزنش کردنم بر نمی‌داشت «چطور تونستی بذاری شیرت توی تار و پود لباست بره ولی توی رگ و خون و گوشت بچه‌ت نره؟». برای رهایی از بهانه‌گیری‌های طفلکم، یکسره به خواهر شوهرم متذکر می‌شدم که کودکش را ببرد در خلوت خودش شیر بدهد چون منظره جالبی ندارد شیر دادن در ملأ عام. به خودم قول دادم که برای بچه‌ی بعدی شیرخشک استفاده نکنم. اما همیشه تنها قول دادن به خود کافی نیست، باید در همه چیز دست یاری خدا باشد. در بارداری دوم مداوم دست به دعا می‌شدم. از خدا طلب می‌کردم آن‌قدر شیر داشته باشم ‌که مرکز بهداشت هم نگوید وزنش زیر منحنی نمودار است، پس باید کمکی بهش بدهم. روز زایمان دومم، همسرم دو قوطی شیرخشک تحویل مادرم داد و او هم سریع دست به‌کار تهیه شد. شیر داشتم اما قطره‌چکانی! خدا خدا می‌کردم که بچه‌ام شیشه‌شیر را قبول نکند. قبولش نکرد. با جیغ و اشک فضا را ملتهب کرده بود و هر بار مادرم می‌خواست پستانک شیشه را توی دهانش بگذارد عُق می‌زد. مادرم بچه را توی آغوشم گذاشت. در دنیا دو چیز به یک اندازه لطیف‌اند، گلبرگ گل و پوست نوزاد. با سرانگشت اشاره‌ام صورتش را لمس و نوازش کردم. دست‌های عروسکی‌اش را که انگشتم را گرفته بود بالا آوردم و بوسیدم. سرش را بو کشیدم و بسم‌الله گفتم و شیرش دادم. دو، سه روز اول هنوز زیاد شیر نداشتم ولی رفته‌رفته با توسل به خدا و مکیدن‌های مکرر نوزادم فواره‌های شیری‌ام جوشیدن گرفتند. انگار سیناپس‌های مغزی‌ام هورمون‌های اُکسی‌توسین را مستقیم بین خودشان پاس‌کاری می‌کردند. سه هفته بعد قوطی شیرخشک را درحالی که فقط دو پیمانه ازش کم شده بود، به سطل زباله انداختم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
از بچگی با رفت‌‌وآمد در حریم امنش بزرگ شدم و با بازی در صحن‌ و‌ سرایش قد کشیدم. همیشه حتی کوچک‌ترین آرزوهایم را از او می‌خواستم. خیلی آدابش را بلد نبودم ولی خوب خاطرم هست وقتی که برای پالتوی قشنگی که می‌خواستم داشته باشم در حرمش گریه می‌کردم. یا حتی برای بیشتر ماندن در خانه‌ی مادربزرگ نگاهم را به ضریحش دوخته بودم و به او التماس می‌کردم. هنوز فراموش نکرده‌ام شب امتحانی را که به جای درس خواندن پنج تا یاسین در حرم خواندم. شب کنکور هم پناهنده به درگاهش شده بودم. در دوران بارداری‌ام، فرزندی سالم و صالح از او می‌خواستم و حتی زایمانی آسان. خوب خاطرم هست وقتی که برای آخرین بار از محضرش خداحافظی کردم برای رفتن به شهر و دیار همسرجان، و چه وداع سختی بود؛ گریه کردم و امین‌الله خواندم... آقاجان! من از بچگی جیره‌خوارت بودم، اصلا انگار پدرم بودی و هستی... اما امروز هرچه به پنجره فولادت نگاه می‌کردم تا برای خودم و بچه‌هایم دعا کنم، دلم نیامد. چطور می‌شود کودکانی در آن سر دنیا برای قطره‌ آبی یا قرص نانی ناله بزنند و من خودخواهانه به فکر خودم و فرزندانم باشم. دعا کردم و از اعماق قلبم خواستم تا این کابوس تمام شود. خواستم تا دوباره از فلسطین، صدای خنده‌ی کودکانش به گوش برسد. خواستم تا آرامش و آسایش به سرزمین زیتون برگردد. خواستم تا مظلوم یاری شود و ما هم در لشکر یاری‌گران باشیم... آقاجان، این‌بار هم حاجت‌روایم کن! 🤲🥹 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. حکایت‌های کوتاه، قصه‌های منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند.سومین داستان دنباله‌دار جان و جهان را این روزها در کانال دنبال کنید. روایت «بی‌غم» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است._ مادرم تمام روزهای محرم و صفر، از صبح زود پاشنه‌ی کفشش را می‌کشد و می‌رود توی مجالس روضه؛ از روضه‌ی آقای دهقان که روبروی خانه‌مان است بگیر تا روضه‌ی خانم شاهدی در محله‌ای نزدیک، تا روضه‌ی پاساژ کویتی‌ها سر میدان مجاهدین! از بچگی هیچ‌کدام از آن روضه‌ها را دوست نداشتم. توی آن مجلس‌ها مادرم که همیشه مثل کوه محکم بود و خم به ابرویش نمی‌آمد، گریه می‌کرد. آن هم نه آرام، با هق‌هق. به زانویش تکیه می‌دادم و آرنجم که روی زانویش بود، تکان می‌خورد و بدنم را تکان می‌داد. می‌ترسیدم و از گریه‌اش بغض می‌کردم. نمی‌توانستم اشکش را ببینم اما صدای گریه‌اش نگرانم می‌کرد. کیک یزدی توی بشقاب را برمی‌داشتم با خلال بادام و پسته‌ی رویش ور می‌رفتم تا حواسم پرت شود و روضه تمام شود. همین که روضه‌خوان «وَ سَیَعلَمُ الَّذینَ ظَلَموا أیَّ مُنقَلَبٍ یَنقَلِبون» را می‌گفت، زن‌ها چادر را از صورتشان کنار می‌زدند. با چشمان سرخ و صورتی آرام، آمین پشت آمین برای دعاهای روضه‌خوان می‌گفتند؛ دعا برای «سلامتی امام زمان» تا «خدابیامرزیِ پدر و مادر منِ عاصی». بعد دست می‌کشیدند روی صورتشان و چای جدید برمی‌داشتند و کیک یزدی می‌خوردند. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ انگار نه انگار چند لحظه پیش همه‌شان داشتند مثل مادرهای بچه از دست داده، های های گریه می‌کردند و بعضی‌‌شان جیغ‌های منقطع و پشت هم می‌کشیدند. آن جیغ و گریه، مثل چای و کیک، آداب معمولی و عادی روضه بود و انگار فقط من بودم که نمی‌فهمیدم این چند جمله که خوانده شد و همه گریه کردند، اول قصه است یا وسط یا آخرش. توی یکی از همین مجلس‌ها شنیدم گریه بر اباعبدالله ثواب دارد. معنی ثواب را می‌دانستم؛ چیزی مثل جایزه! تلاش کردم من هم مثل آن خانم‌ها گریه کنم و جایزه‌ای که دیده نمی‌شد اما همه به دنبالش بودند را بگیرم. اما گریه‌ام نمی‌گرفت. پدرم می‌گفت «تباکی» هم قبول است یعنی همین که چادر روی صورتم بکشم و وانمود کنم گریه می‌کنم، کافی است. تلاشم را کردم اما طولی نکشید که از وانمود کردن خسته شدم. ذهن نوجوانم نمی‌پذیرفت که گریه کردن، واقعی یا وانمودی، حقیقتا کار خوبی باشد که بخواهد ثواب هم داشته باشد. آن‌همه روضه و سخنرانی، هیچ معنایی برایم نمی‌ساخت. سینه‌زنی‌های یزد، صحنه‌ی تئاتر تمام‌عیاری بود که خانم‌ها از پشت نرده‌های طبقه‌ی بالا، تماشا می‌کردند و بعضی پلک نمی‌زدند که مبادا زیباییِ دیدن این نظم را از دست بدهند. من آن‌ها را هم دوست نداشتم. توی روستای پدری، روز عاشورا نخل برمی‌داشتند. آن سازه‌ی بزرگ، روی دست مردهای پابرهنه جابجا می‌شد و طنین «یاحسین» توی ده می‌پیچید. اما آن هم برایم معنایی نمی‌ساخت. انگار فقط محض تماشا بود. دوازده سیزده ساله بودم که نتیجه‌ی قطعی و مسلّمی که موکولش کرده بودم به بزرگسالی، گرفتم: «از روضه و هیئت و عزاداری خوشم نمی‌آید.» دیگر نوجوان بودم و اجازه داشتم تنها توی خانه بمانم. به بهانه‌ی درس توی خانه می‌ماندم و هیچ روضه‌ای نمی‌رفتم؛ نه توی مسجد و نه روضه‌ی خانگی و نه هیچ هیئتی. فقط گاه گداری به اصرار پدر یا مادرم! راستش از اینکه نمی‌رفتم توی مجلسی که چیز جالبی نمی‌گویند و آخرش هم باید یا گریه کنم یا ادای گریه کردن دربیاورم، خوشحال بودم. روزشماری می‌کردم که محرم تمام شود و بساط آهنگ‌های حزن‌انگیز تلویزیون، لباس‌های مشکی پدرم، روضه‌های مکرر خانگی و هیئت‌های سینه‌زنی جمع شود. دلم این‌همه غم و اندوه واقعی و وانمودی را نمی‌خواست؛ غم و اندوهی که درکش نمی‌کردم. تنها مجلسی که به خاطرش خوشحال بودم و دعا می‌کردم تمام نشود، زیارت عاشورای صبح‌های دهه‌ی اول توی منزل آقای «بی‌غم» بود. ساعت ۶ شروع می‌شد. مادرم که می‌خواست برود، همان‌طور که شلوار پوشیده و مانتو تن‌زده، داشت جوراب‌های پارازین مشکی‌اش را پا می‌زد که یکی بدون سوراخش را شکار کند، می‌گفت: «من دارم میرم خونه آقای بی‌غم اگه میای زود حاضر شو.» بلند می‌شد و تند تند دکمه‌هایش را می‌بست و مقنعه را روی سرش می‌انداخت: «صبر کنم یا برم؟» آن موقع‌ها، صبح‌های محرم توی سرما بود. بیشترِ وقت‌ها توان مبارزه با گرمی پتو را نداشتم و با نگاه به ساعت می‌گفتم: «ساعت شیش و نیمه! دیگه آخراشه. من نمیام، شما برید.» اما وقت‌هایی که می‌رفتم، این من نبودم که در نبرد با گرمی پتو پیروز می‌شدم؛ طعم نان قندی و شیر داغ بود که می‌توانست مرا توی سرما از جا بلند کند. ادامه دارد... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
دوتا شیردهی موفق داشتم، دومی موفق‌تر. بدون شیردوش دستی و برقی و ... کتاب انجمن ترویج تغذیه با شیر مادر را از حفظ بودم. با حس غرور به استقبال فرزند بعدی رفتم و با خودم بستم: «حالا که سزارین شدی، پس شیردهی بدون قطره‌ای شیرخشک!» مصمم و محکم و با اراده شیردهی را شروع کرده بودم، حس می‌کردم هیچ چیز جلودارم نیست. حتی وقتی شب‌ها، دست‌تنها با دردِ بخیه‌ها در خیابان یک‌طرفه‌ی خانه دور دور می‌کردم روی سایه‌های کج شده‌ی دیوارِ راهرو، و نوزاد کولیکی را دست به دست می‌کردم روی دِل... گاهی پستانک را می‌مکید و برای بیست دقیقه می‌خوابید. بعد دوباره گریه‌ها از نو شروع می‌شدند. بعدها فهمیدم که کولیک با هیچ چیز خوب نمی‌شود، باید بیاید و برود؛ حالا با هر سختی و مشقتی که باشد، باید پذیرفت. داروها فقط کش را بیشتر می‌کشند تا محکم‌تر توی صورتت بخورد که بفهمی طول مدت کولیک را از دوماه به چهار ماه تبدیل کردی! بچه باید گریه کند، باید... می‌گویند توحید و نبوت و امامت را تا نه ماه فریاد می‌زند. سختی‌های شیردهی سپری شده بود تا این‌که بعد از سه ماه کنار عدد دیجیتال ترازو، پِلاس شیرخشک چشمک زد به من، با تشخیص دکتر. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ به گمانم صدای جیزِ آب سردی که روی تنم ریخته شد را دکتر و همسرم هم شنیدند. در سکوتم نه‌ی بلندی می‌گفتم، دکتر می‌شنید و لبخند می‌زد و می‌گفت: «به اون دوتا اصلا شیرخشک ندادی؟» با دهان نیمه‌باز خیره شده بودم به او. «حالا به این میدی، خانم بچه سیر نمی‌شه، گشنه‌س! به چه زبونی بهت بگه؟ می‌دونستی خیلی از مشکلات بچه‌های دبستانی مثل تمرکز نداشتن به خاطر گرسنگی ماه‌های اول تولده؟» برقی که من را گرفته بود، حالا ول کرد و به خودم آمدم. برگشتیم خانه با شیرخشک... حرف‌های دکتر را فراموش کردم، گفتم: «خودمو می‌بندم به شیرافزاها. مگه الکیه؟ من اگر اینو بدم دیگه شیر خودمو نمیخوره. باید ببینم اینایی که هر دو رو تا دو سال میدن چی کار میکنن؟» *موفق نبودم در پروژه دوگانه‌سوز؛ رغبت طفلم به شیرخشک روز به روز بیشتر می‌شد، حق داشت!* به خاطر حساسیت به لبنیات، شیرم کم هم شده بود و شیرِ زیادِ شیشه را ترجیح می‌داد. تمام روش‌های کتاب انجمن ترویج تغذیه با شیر مادر دکتر مرندی را کنفرانس عملی دادم، نشد که نشد! دخترم شیرخشک را بعد از چهار ماه به شیر مادرش ترجیح داد و تلاش یک ماهه‌ی من بی‌نتیجه ماند. اوایل که هر قوطی را باز می‌کردم ، کلمه‌ای را از روی متن ورقه‌ی فلزیِ استوانه‌ای شکل جا نمی‌انداختم تا تمام نکات را کاملا رعایت کرده باشم. به حدیث پیامبر(ص) که می‌رسیدم آب دهانم را با بغض قورت می‌دادم، اما به جای این‌که پایین برود سر از چشمانم در می‌آورد تا خودش را زودتر نجات دهد. نفس عمیقی می‌کشیدم، اشک‌هایم را دور می‌کردم، صلواتی می‌فرستادم بر پیامبر تا برکت صلواتش برود در ذراتِ خشکِ شیر و دلِ من، و بپذیرم آن‌چه شده بود را... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. حکایت‌های کوتاه، قصه‌های منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند.سومین داستان دنباله‌دار جان و جهان را این روزها در کانال دنبال کنید. روایت «بی‌غم» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _ قسمت دوم همین‌که وارد مجلسشان می‌شدیم، خانم صاحب‌خانه خوش‌آمد می‌گفت و یک استکان آب‌جوش نبات می‌گذاشت جلویمان. همه‌ی اتاق‌ها خلوت بود و کنار دیوارها پتوی دولا پهن کرده و پشتی گذاشته بودند. مهر و کتاب دعا توی هر اتاق روی میز کوچکی بود. کتاب دعا را برمی‌داشتم و سعی می‌کردم از اول زیارت زود بخوانم تا به جایی که مداح هست، برسم. زیارت عاشورا را اوایل سواددار شدنم توی همین مجلس خوب و راحت یاد گرفتم. بعد از زیارت عاشورا، شیر داغ و نان قندی را توی بشقاب جلویمان می‌گذاشتند. یک پلاستیک فریزر هم کنارش بود که منت‌دارشان شویم و اگر نمی‌توانیم نان قندی را اینجا بخوریم، همراه خودمان ببریم و نذرشان را توی خانه‌شان جا نگذاریم. صاحبخانه و خانم و پسرهایش از دم در حیاط، بهمان خوش‌آمد می‌گفتند و هنگام سلام و خداحافظی جلویمان خم می‌شدند. می‌دانستم چون می‌آییم زیارت عاشورا بخوانیم، آدم‌های قابل احترامی شده‌ایم. اما امیدوار بودم هیچ‌وقت کسی راز مرا نفهمد؛ این‌که فقط به امید نان قندی و شیر داغ می‌روم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ مهرماه هجده‌سالگی دانشجو شدم و ساکن خوابگاه و تهران. گیر کرده بودم توی پیاده‌روها و متروهای شلوغ تهران. توی شلوغی خوابگاه و قحطیِ خلوت و تنهایی! خوابگاه همیشه شلوغ بود و منِ خلوت‌طلب برای پیدا کردن اندکی تنهایی به مسجد پناه می‌بردم؛ به کنج مخفی مسجد که دید نداشت و می‌شد جزوه و کتاب را پهن کرد و یله و رها پا روی پا انداخت و درس خواند. جای خوابم هم بود. همین‌که خادم چراغ‌ها را خاموش می‌کرد و بلند بلند از پایین داد می‌زد: «کسی تو مسجد نمونه، دارم درو می‌بندم!»، مانتو و مقنعه‌ام را می پوشیدم و برگه‌ها را می‌چپاندم توی کیف و با سرعت از پله‌ها سرازیر می‌شدم. از در مسجد که بیرون می‌آمدم، دیگر سرعتی در کار نبود. در نهایت آرامش و کندی قدم برمی‌داشتم؛ با این وجود پنج دقیقه‌ی بعد خوابگاه بودم. دیگر دهه‌ی اول محرم، یزد نبودم که صبح بروم زیارت عاشورا و نان قندی و شیر داغ بخورم. در عوض، ... ادامه دارد... [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1331 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
! با بچه‌ها جمع شده بودیم دور منبر و ضبط‌صوت را گذاشته‌ بودیم روی اولین پله‌اش. میکروفن را دقیق تنظیم کرده‌ بودیم جلوی ضبط‌صوت و داشتیم تصمیم می‌گرفتیم چه نوحه‌ای پخش کنیم. خانم‌جان تاکید کرده بود از یک ربع قبل اذان، مداحی پخش کنیم تا مردم جمع شوند. من عاشق نوحه‌ی «بوی سیب» بودم و حتی اعلام آمادگی کرده بودم پشت بلندگو بخوانمش، ولی خانم‌جان مخالفت کرده بود که: «خوبیت نداره دختر صداش تو محله پخش بشه!» شهاب اصرار اصرار که «بوی سیب تکراریه و مداحی جدید حاج‌ محمود بهتره.» دخترها به طرفداری از من، نوار بوی سیب را چپاندند توی ضبط. ولی شهاب سیم ضبط را از برق کشید که: «اصلا با این پسره بوی سیبی حال نمی‌کنم!» در همین گیرودار، شوهر عفت‌‌خانم، با عصایش پرده را پس زد و لرزان لرزان و یا الله گویان وارد شد و ما دخترها، به ناچار صحنه را ترک کردیم. خانم‌جان تاکید کرده بود «دخترها سمت مردونه پیداشون نشه!» رفتن ما همانا و پخش مداحی جدید حاج محمود همانا... روز دوم از نیم ساعت قبل اذان، نشستم روی منبر، نوار بوی سیب را گذاشتم داخل ضبط، محکم بغل گرفتمش. می‌خواستم هر طور شده یک کاری توی روضه کرده باشم. قلبم آمده بود توی حلقم و استرس، سلول به سلول بدنم را فتح می‌کرد. شهاب پیدایش نبود و دلم نوید خوبی نمی‌داد. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ ناغافل یکی در زد. در را باز کردم. شوهر عفت خانم بود که زودتر از ساعت معمول آمده بود: «یا الله، یا الله، بدو بابا، بدو برو زنونه. تو مگه پارسال تکلیف نشدی؟! برو من ضبطتو روشن می‌کنم.» یک ربع بعد ضبط روشن شد و نوای حاج محمود پخش شد! شهاب برچسب کاست‌ها را عوض کرده بود. لجم گرفته بود و کارد می‌زدی خونم در نمی‌آمد. تمام عضلاتم منقبض و اعصابم مغشوش بود. تا آخر روضه صد تا راه برای انتقام از شهاب توی ذهنم ساختم. روز بعد از کله‌ی صبح، با عزم جزم شروع کردم پنبه‌ی شهاب را زدم. هرچه چُغُلی توی دلم مانده بود ریختم روی داریه و همه را حسابی کلافه کردم. کاستش را هم انداختم توی استخر. چند تا سوزن ته گرد هم یواشکی، جاساز کردم توی فرش جلوی منبر، دقیقا جلوی ضبط‌صوت که برود توی پای شهاب! نزدیک اذان مغرب بود و شهاب غیب شده بود. عمه با رصد کارهای من، برای جلوگیری از دعوای احتمالی فرستاده بودش پی نخود سیاه. من خوشحال و خندان، راضی از فتح الفتوح پیش رو، رفتم سراغ ضبط‌صوت، بوی سیب را گذاشتم و دکمه پخش را زدم. ولی هیچ صدایی نیامد. دوباره و سه باره دکمه را زدم. ضبط، مثل یک تکه سنگ! انگار نه انگار. رفتم، آمدم، زدم توی سر ضبط، توی سر خودم، همه‌ی پریزهای برق را تست کردم. حتی کاست را عوض کردم، ولی ضبط کار نمی‌کرد. در همین اثنا شوهر عفت خانم آمد: «بیا دختر حجی، بیا این لنگه درو هم واکن، برق رفته همه گرمشون میشه.» کاخ آرزوهایم رفت که فرو بریزد، بغض داشت از انگشت پا با فشار می‌آمد تا چشمانم، که یک آن برق آمد و نوای زیبای بوی سیب با بلندترین صدای ممکن پخش شد. مثل یک مرده که از آن دنیا برگشته، مثل نسیم، پرواز کنان، شاد و خرامان برگشتم توی زنانه. نشستم لب پله‌های ایوان و شروع کردم به هم‌خوانی. شور می‌گرفتم و می‌خواندم. گاهی انگشت اشاره‌ام را بالا و پایین می‌کردم و گاهی جانانه سینه می‌زدم. یک‌جور شعف خاصی، پیمانه پیمانه می‌ریخت توی وجودم. هم در جدال با شهاب پیروز شده بودم و هم توی روضه امام حسین(ع) خادمی کرده بودم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
در این دو بهار گذشته از عمرش بارها و بارها تجربه‌اش کرده بودم، اما هیچ‌وقت برایم این‌قدر خاص نبود. حتی اولین‌بار که غنچه‌ی لب‌هایش را چسباند به تن خسته از زایمانم، و محکم و عمیق تلاش کرد برای رفع گرسنگی یا شاید تشنگی‌اش، چنین احساسی را تجربه نکرده‌بودم. اما این بار با همیشه متفاوت بود. اولین مکشش دلم را لرزاند، شیشه‌ی احساسم از قله‌ی غرورم سُر خورد پائین و شکست. حالا عطرش سرمستم کرده بود. دوست نداشتم این تجربه‌ی دونفره تمام شود. خاطراتمان مانند فیلم، صحنه صحنه جلوی چشمانم رژه می‌رفتند. آخر عمرم که نبود، آخرین شیردهی‌ام بود، البته برای زهرا. روزهای اول بعد از زایمان حتی توان راحت نشستن نداشتم، اما زهرای به قول دکترش پرخور از من جدا نمی‌شد. گل‌سینه بهشتی بود که خدا سنجاقش کرده بود به تنم. با ولع زیاد شیر می‌خورد، آن‌قدری که منِ بی‌تجربه مبهوت و نگران با خودم فکر می‌کردم: «اگه شیردهی اینجوریه پس تو این دوسال من چطور به کارهام برسم؟» کولیک شدید داشت و تا پنج ماه وقتی خورشید خانم بالا می‌آمد، تازه کرکره‌ی پلک‌های من پایین می‌آمدند. انواع و اقسام داروها را هم امتحان کردیم، اما صد حیف که هیچ‌کدام فایده نداشت و فقط صبوری چاره‌اش بود. موقع دندان در آوردنش شب‌ها آن‌قدر تن خسته‌ام را می‌مکید که گاهی از کوره در می‌رفتم، همسرم را بیدار می‌کردم و می‌گفتم: «فقط ببرش!» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ حالا که با چشم‌های برّاق و زلالش به من نگاه می‌کرد و آخرین روزیِ روان‌شده از جانم را به جان می‌خرید، من مانده بودم و حسرت لذت‌های نبرده. حسرت این‌که چرا لحظه لحظه‌اش را غنیمت نشمرده بودم؟ چطور خسته می‌شدم؟ چرا از خودم دورش می‌کردم؟ در همین حال و هوا غرق در تاسف بودم که خودش را از من جدا کرد. حالا که گل‌سینه‌ام را گم کرده بودم می‌فهمیدم خدا با مادری چقدر رشدم می‌دهد، چقدر لطیف یادم می‌دهد به هیچ چیز دل نبندم، حتی همین نوزادی که مدت‌ها چنگ می‌زد به گل‌های پیراهنم و سیراب می‌شد. حلقه‌ی شناور در چشم‌هایم را کنار زدم، گونه‌های خندانش را بوسیدم و از داخل کیفم ظرفی بیرون آوردم. درِ ظرف را که باز کردم چشم‌هایش درشت‌تر شدند و در حالی‌که با جمع کردن لب‌هایش سعی می‌کرد هیجانش را بروز ندهد، گفت: «آخ‌جون مامان، انار!» مشغول خوردن دانه دانه انار‌های یاسین‌خوانده‌ام شد. بغضم را قورت دادم. از دلم گذشت «آخه بی‌معرفت انار بیشتر ذوق داره یا شیر مامان؟!» زهرا مشغول خوردن بود، دکمه‌های لباسم را بستم، دست ادب به سینه گذاشتم و گفتم: «السَّلامُ عَلَیکَ یا سَیِّدُالکَریم... دخترکم رو به خودتون می‌سپارم آقاجان. إن‌شاءالله از چشمه‌های حق و معرفت سیرابش کنید. عاقبتش بخیر باشه و از یاران خاص حضرت حجت بشه.» هوای حرم دلم را آرام کرده بود، زهرا آخرین دانه انار را در دهان گذاشت و من لبخندی مادرانه روانه‌ی صورتش کردم. در دلم عهد بستم به شرط لیاقت، قدر دوران کوتاه و طلایی شیردهی بعدی را بدانم... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan