#ما_را_هنوز_دیدهی_امّید_روشن_است
قیافههای خستهمان را که دید با زبان عربی و انگلیسی دست و پا شکسته راضیمان کرد اتاق شلوغ خانهی مادرشوهرش را ترک کنیم و مهمان اتاق تمیز و خلوت او شویم.
قدبلندی داشت و چهرهاش زیبا و نگاهش پرصلابت بود.
سفرهی ناهار را که پهن میکرد دخترکان قد و نیم قدی کمکش میکردند.
بعد از ناهار ترجمهی گوگل به کمکمان آمد.
برایمان گفت همسرش نظامی است و پانزده سال است ازدواج کرده و بچهدار نمیشود و دخترانی که کنارش نشستهاند خواهرزادههای همسرش هستند.
شماره تماس و آدرسمان در تهران را برایش نوشتیم. گفتیم ناباروری در ایران درمان دارد. دعوتش کردیم به ایران بیاید و مهمان ما باشد. چشمان نجیبش برقی زد و خندید و گفت: مأجورین انشالله...
آفتاب داشت پشت نخل داخل حیاط، غروب میکرد که از خانهشان خارج شدیم.
حدیث کسا را در اتاق دلبازش خوانده و برای حاجت دلش دعا کرده بودیم.
موقع خداحافظی تک تک ما را محکم در آغوش گرفت و بوسید.
در این یکسال هیچ وقت به ما زنگ نزد تا برای درمان به ایران بیاید.
در دلم امید دارم درگیر بارداری و به دنیا آمدن نوزادش بوده است.
#آزاده_رحیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#رفاقت_اربعینی
صدای جیغ و خنده دخترها که بلند شد، آدمهای دور و برمان هم خندیدند. چند دقیقه پیش بود که نازنینزهرای یازده ساله به سمتم دویده بود و آرام کنار گوشم گفته بود: «زنعمو سوزن روسریتو یه لحظه بهم میدی؟»
نگاهش بین من و دخترهایم در رفت و آمد بود. انگار مراقب بود که کسی به نقشهاش پِی نبرد. فهمیدم که دخترعموجان، قصد شیطنت دارد.
سوزن را گرفت و مثل دوش حمام سوراخهای ریز در ظرف ایجاد کرد و از پشت سر دختر عموهایش به آنها نزدیک شد و آب را بر سر و رویشان خالی کرد.
جیغ و خندهشان که بلند شد افراد حاضر در جادهی بهشتی اربعین هم خندیدند.
کمی آببازی کردند و در گرمای چهل و سه درجهی جاده، آن هم با چادر و روسری و ساقدست و جوراب، حسابی خنک شدند.
دوباره کج و مَعوج، با پاهای تاولدار و عرقسوز به پیادهرویشان ادامه دادند.
تا دیروز فقط باهم دخترعمو بودند. در مهمانیها با لباسهای شیک، زیرِ بادِ کولر، با کلی خوراکی و نوشیدنی مینشستند و از آخرین مدلِ لوازم التحریری که خریده بودند میگفتند.
خاطرات شهربازی که به تازگی تجربه کرده بودند را تعریف میکردند.
هروقت خسته میشدند، روی بالش دراز میکشیدند و فیلم نگاه میکردند.
اما حالا در این جادهی بیابانیِ گرم و انبوه گرد و خاک معلق در هوا، رابطهشان از دخترعمو بودن فراتر رفته است.
حالا دوستانِ اربعینیِ هم شدهاند.
دخترهایم و دخترعمویشان در این خاک، دوباره متولد شدهاند.
از این به بعد دورهمیهایشان رنگ و بوی اربعینی میگیرد.
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
از خستگیهای راه و سهچرخهای بامزهای که سوار شدند برای هم تعریف میکنند.
از فلافل و کبابترکی میگویند و به صفهای غذا میخندند.
دخترکم آن شبی را به خاطر میآورد که از من پرسید: «مامان، بفرما به عربی چی میشه؟» و من گفتم: «تفضل». فاطمه محیا به سمت چایخانه عراقی رفت و با یک چای برگشت و جلوی پیرزن عربی که کنارمان خسته روی صندلی نشسته بود گرفت و گفت: «تفضل».
از آن موکبی میگویند که جای خوابیدن کم بود و باخنده و تنگاتنگ، کنارِهم شب را به صبح رساندیم.
لحظهی گره خوردنِ نگاهها به نورِ گنبد ابنامیرالمومنین(ع) و اشکهای بیامان دخترها که برای بار اول مشرف شده بودند...
صف تفتیش و شلوغیاش و انتظار در راهروهای پیچدار، برای دیدن ضریح و زیرِ قبهی حسین(ع) رفتن...
دخترها دیگر فقط فامیل نبودند.
رفیقِ راهِ اربعین هم شده بودند.
وچه رفاقتی بالاتر از رفاقت در این راه!
چه پختگی و بزرگ شدنی بیشتر از همسفرِ جادهی بهشتی شدن؟!
حالا دیگر بحث داغِ دورهمیهایشان اربعین سال بعد خواهد بود...
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#مثلِ_پروانه_مثلِ_جوانه_مثلِ_انسان
تلویزیون مثل ساعتی پیش، احتمالا مثل ساعتی بعد، خیل زوار مشایه را نشان میداد. آهِ بین سینهام هنوز به خروجی گلویم نرسیده بود که محمد پسر اوتیستیکم، آمد و روبروی تلویزیون ایستاد. با آرامش و تمرکز دستش را کنار صورتش بالا آورد؛ با انگشتان صاف و بهم چسبیده. چشمهای درشت و مشکیاش چیزی یا کسی را درون تصویر میکاوید. انگار دارد به یک آشنای منتظر علامت میدهد که من اینجا هستم.
میشد روایتم روایتِ حسرت ماندن و جاماندن و دست کشیدنی غمناک، به کولههایی باشد که برای بردن یک کودک با شرایط خاص به میان آن همهمه و گرما و شلوغی، هنوز دل سفت نکردهاند.
میشد روایتم دست کودک اوتیستیکم را گرفتن و دل به دریای مواج زوار زدن و ثبت لحظات پذیرایی موکبها از این مهمان ویژهی اباعبدالله باشد. از آن تجربهی نادر، که وقتی با رنج خودخواستهای به این سفر میآیی، میبینی روی دست می آورندت و روی دست برمیگردی.
حتی میشد قصهام، قصهی شفا باشد. لحظهای که برای اولین بار انعکاس گنبد حضرت عباس بنشیند توی بلور مردمک چشمهای پسرم و من در بینالحرمین داد بزنم: «ابالفضل! یا عباس! واقعا شفا میدی؟ یا این عراقیها زیادی برات شلوغش کردن؟ به پسر منم نگا کن. منم آرزو دارم برات شلوغ کنم.»
اما نمیدانم چرا توی موکب هیچکدام از این روایتها جایم نیست. قرار نمیگیرم. کلمهای نوشته ننوشته دوباره سُر میخورم توی مشایه، لای آدمها.
مثل آن پیلهای که هیچچیزش شبیه پروانه نیست، مثل آن دانهای که هیچ چیزش شبیه جوانه نیست، مثل آن نطفهای که هیچ چیزش شبیه یک انسان کامل نیست...
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍ قسمت دوم؛
آدمهای توی مشایه هیچچیزشان مثل آدمهای این دنیای مادی نیست. حتی دیگر شبیه خودِ قبل از کوله بستنشان، خودِ قبل از لمس گذرنامههایشان هم نیستند. آنها قبل از خانه و شهر و کشورشان، از خودشان بیرون زدهاند.
وقتی از آنها مینویسم، حسم شبیه وقتهایی است که بعد از نماز به امام حسین سلام میدهم. انگار واژهها زمین و زمان را مثل جلوههای ویژهی سینمایی میشکافند و مسیری از نور بین من و امام میکشند. الحق که اربعین جلوهی ویژهی خداوند است. من حسرت ندیدن کربلا را نمیخورم، چرا که حقیقتا هر روضهای که در آن گریستهام برایم زیارت مقبولهی سیدالشهدا بود، من حسرت نفس کشیدن میان این آدمها را میخورم. آدمهایی که یک معشوق واحد دارند. حسین جان! اگر آنجا که همه عاشق تواند بهشت نیست، پس بهشت کجاست؟
از پشت به محمد نزدیک میشوم. دستی که محکم بالا گرفته را آرام پایین میآورم. معصومیت دوچندان نگاهش روی گنبد حرم حضرت عباس ثابت مانده است. هنوز توی تصویر غرق است. در گوشش میگویم: «یه روز باهم میریم مامان، باشه؟ شاید سخت باشه، اما بعد از تو من از هیچ سختیای توی این دنیا نمیترسم. بریم؟» برخورد لبهایم به لالهی گوشش بیشحسیاش را میآزارد و سریع خودش را از توی آغوشم بیرون میاندازد و همانطور که به سمت نامعلومی میدود مکرر میگوید:«بیریم. بیریم» ناگهان دم در خانه میایستد و برایم دست خداحافظی تکان میدهد. این مسافر سبکبار که اینقدر سریع میرود و میرسد، اشک و لبخندم را به هم میآمیزد.
#سمانه_بهگام
جان و جهان ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#اُمّصلاح
مائده خانم یا امصلاح، زن انقلابی و مؤمنهی اهل کربلاست که تا کنون دو اربعین میزبان ما در کربلای معلی بوده است.
۲۳ سال داشته که همسرش در یک تصادف رانندگی جان به جان آفرین تسلیم میکند و او را با سه فرزندش تنها میگذارد.
فارسی را خیلی خوب بلد است و به گفته خودش از مراوده زیاد با ایرانیها یاد گرفته و البته در کودکی چند سالی در ایران زندگی کرده است.
در سالهای حکومت صدام، پسر بزرگش صلاح که در سن نوجوانی بوده خانهنشین میشود تا مبادا مجبورش کنند به جنگ با شیعیان ایران برود؛ چرا که معتقد است این جنگ شیعهکشی است و نباید در آن وارد شد. این هشت سال بسیار سخت میگذرد، وقتی چندین بار که از خانه خارج میشود دستگیر میشود تا به زور بعثیها به جنگ فرستاده شود اما هر بار به طرز عجیبی فرار میکند و مادرش در همه اینها، خودش را مرهون نگاه و محبت اهل بیت(ع) میداند که دست به دامانشان شده است.
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
حالا خانواده بزرگ مائده خانم یا همان امّصلاح با عروسها و نوهها، همگی از شیعیان انقلابی طرفدار انقلاب اسلامی ایران و از عاشقان امام خمینی و حضرت آقا هستند. اصلا باورکردنی نیست که در هر صحبت این زن انقلابی، حرفی از کلام آقا و امام است. و مدام ما را توصیه میکنند به شکر نعمت ولایت فقیه.
هر جا بحث مشکلات عراق میشود اعم از مشکل برق تا مشکلات سیاسی، مدام میگوید شما این مشکلات را ندارید و همه اینها را مدیون نعمت ولی فقیه هستید، قدر آقا را بدانید.
یک شب تعدادی از مهمانان موقع خداحافظی مدام اصرار میکنند که مائده خانم بگوید چه چیزی نیاز دارد تا در سفر بعدی برایش سوغات بیاورند و کمی از خجالت این میزبانی تمام و کمال را جبران کنند. مائده خانم میگوید:«اینجا خانه خود شماست، همه چیز مال شماست، هر سال بیایید قدم شما روی چشم ماست، من چیزی نمیخواهم جز یک چیز».
به عکس زیبای حضرت آقا در اتاق اشاره میکند و میگوید: «شما فقط هوای این آقای ما را داشته باشید، همین.»
#فهیمه_صمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#میسپارمش_به_صاحبش
دختر تقریبا پانزده سالش است، خواهرش را آورده حسینیه کودک تا سرگرم شود، خودش اما مستاصل و سردرگم است، دنبال همهی خودش در این مسیر میگردد.
سر حرف را باز میکند:«تهرانم مثل اصفهان بیحجابی زیاد شده؟»
من که با سوالش فکر میکنم این دختر حسابی دغدغهمند است، شروع میکنم به صحبت در مورد اینکه چه کتابهایی بخواند تا در مدرسه بتواند از عقایدش دفاع کند. از کتاب دکل میگویم و روشهای جواب به سوالات.
بحث که جلوتر میرود، مِنمِنکنان میگوید:«نمیدونم میشه اینجا این حرف رو زد یا نه، اما من با همه چیز مشکل دارم» و هزاران شبهه ذهنش را بیرون میریزد. فضا را که امن میبیند جسارت پیدا میکند و بیشتر و بیشتر میگوید.
با هم حرف میزنیم. میرسیم به مبنای مشترکمان در این مسیر. همهی کلمات ذهنش را در فرهنگ عاشورا باز تعریف میکند؛ آزادی در فرهنگ امام حسین علیهالسلام چه شکلی میشود؟ هویت چطور؟ زن عاشورا چهجوری زیسته؟ زندگی عاشورایی چه مدلیست؟
قرار گذاشتیم در مسیر با امام حسین علیهالسلام حرف بزنیم و از آقا بخواهیم خودشان را به ما بشناسانند.
آنقدر بحث با او برایم شیرین است که دلم نمیخواهد تمام شود اما مادرش صدایش میزند که وقت رفتن است.
التماس دعا میگویم و در دلم میسپارمش به میزبان همهی زائران تا دلش را از عشق خودش سرشار کند.
#شیرین_ملکمحمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#در_بزم_وصالش_همه_کس_طالب_دیدار
#تا_یار_که_را_خواهد_میلش_به_که_باشد
به پایانه مرزی شلمچه که رسیدیم، نماز مغرب و عشا را خواندیم.
پیرزنی قد خمیده در حالی که ویلچری بدون سرنشین را هل میداد آدرس سرویس بهداشتی را از من پرسید.
خواستم آدرس را بدهم که از من خواست اگر امکانش هست او را تا آنجا ببرم.
وقتی قبول کردم، ساکش را از روی ویلچر برداشت و خودش نشست روی آن و ساکش را به بغل گرفت.
از لهجهاش متوجه شده بودم که باید اهل همین حوالی باشد.
_مادر مال کدوم شهری؟
_خرمشهر.
_همراهاتون کجا هستن؟
_من همراهی ندارم دخترم، تنها هستم. هر چی فکر کردم نتونستم تو خونه بشینم و کربلا نرم.
تعجبم دو برابر شد.
چگونه دل کرده است که تنهایی و بدون هیچ همراهی بار سفر ببندد و راهی کربلا شود؟
در ذهنم مدام این جمله تداعی میشد «تا یار که را خواهد و میلش به که باشد...»
وقتی به شیب تند قسمتی از مسیر رسیدیم، ویلچر از حرکت باز ایستاد و آقایی به کمکمان آمد.
به ناچار باید تنهایش میگذاشتم و به بقیه ملحق میشدم. از او خداحافظی کردم و او با کلی دعای خیر بدرقهام کرد.
(عکس، تصویر همان پیرزن کربلایی است که بعد از رد شدن از مرز، دیدم آقای جوانی ویلچرش را تا اتوبوسها هل داد.)
#اعظم_رنجبر
#قلمنگاره_اربعین
#خردهروایتهای_۲۰۰کلمهای
جان و جهان ما تویی...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#رفاقت_هزارساله
جورابهای خیس فاطمه که از دستشویی آمده بود و مشمول تلفات شده بود، در دستم بود.
خانم صاحبخانه بهاصرار گفت: «جورابها رو بده به من یک دقیقهای میشورم.»
گفتم: «نه نه، اینو دیگه خودم میشورم!»
گفت: «بده، سریع میشورم.»
حالا نه من زبان او را درست میفهمم و نه او زبان من را!
قدبلند و چهارشانه بود و از بالا تا پایین سیاه پوشیده بود. دختر نوجوانش معصومه، به انضمام گوشی مادر، حکم مترجم را داشت.
باک شرمندگیام تا بالا پُرِ پُر بود و دیگر هیچ جای اضافهای نداشت.
بندِرخت تراس، دیوارِ حیاط، نردههای فلزی پشت درها، دستههای کالسکه و... همه پُر بودند از لباسهایی که دیشب بارها از من خواسته بود تا بدهم بشوید.
بالاخره قاطعیت من بر مهربانی خالصانهاش فائق آمد و جورابها را خودم شستم.
با چهار کولهی مرتب، پر از لباسهای تمیز و خشک، چهار بچهی حمام رفته و چادری که ناغافل اتویش کشیده بود از خانهاش خارج شدیم.
اولینبار بود که میدیدمش...
دیشب شوهرش با ماشین مدل بالایشان در مسیر پیادهروی کاظمین به کربلا به اصرار، ما را به خانهشان برده بود.
و محبت خواهرانهی او که به رفاقت هزارساله میماند...
#مریم_حقاللهی
#قلمنگاره_اربعین
#خردهروایتهای_۲۰۰کلمهای
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
هدایت شده از جان و جهان
حیف است اگر آدمی در همهمه رستخیز اربعین، لحظاتی را اربعینی زیسته باشد اما شرح آن ثانیهها را در قالب کلمات درنیاورد. اگر ما ننویسیم، گویی آن لحظه نبوده، آن اتفاق نیفتاده، آن احساس بروز نکرده.
فرقی نمیکند که در این سالها در صف زائران بودهاید یا آرزومندان حضور. همین که لحظاتی را در کنج اتاقتان یا در مسیر مشایه، حسینی زیستهاید، یعنی آن لحظات قدر و قیمت دارد و شایسته روایت است.
مزه مزه کردن شرح دلدادگی از زبانهای مختلف، حتما شیرین است. بنویسید که با هم بخوانیم و وصفالعیشمان، خود عیش شود.
#قلمنگاره_اربعین
#خردهروایتهای_۲۰۰کلمهای
جان و جهان
حیف است اگر آدمی در همهمه رستخیز اربعین، لحظاتی را اربعینی زیسته باشد اما شرح آن ثانیهها را در قالب
دوستان مهلت چندانی باقی نمانده. حالا که خستگی راه کمی از تنتان به در رفته یا از اوج غم دوریتان، کاسته شده، دست به قلم شوید و با ما شرح عاشقی دهید که از هر زبان که میشنویمش، نامکرر است!