#نقش_دل
#قسمت_اول
امیدمهدی را که خواباندم،
طبق معمولِ این روزها،
نشستم بالای سرش و غرق فکر شدم...
فکر بچههایی که...😭🇵🇸
و یکهو نمیدانم چرا حالت دستش
من را یاد دستهای کوچک غرق خون «نبیله نوفل» انداخت💔
و اینجا بود که ایده یک نقاشی به ذهنم زد...
#ادامه_در_قسمت_دوم👇
#زینب_مختارآبادی
#مادرانه_کرمان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
40.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نقش_دل
#قسمت_دوم
این نقاشی یکهویی و دلی،
تقدیم به همهی کودکان مظلوم و مقتدر غزه 🇵🇸💔
دیگه آخرای راهه...✌🏼
#زینب_مختارآبادی
#مادرانه_کرمان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
12.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آرمان_عزیز_ما
زن پشت ماشین حمل جنازه میدوید و صدایش میزد:
«آرمان جان!
بمیرم برات!
بمیرم برای لحظههای غریبیت!
آرمان جان!
بمیرم برات!»
گمان نکنم آشنایش بود. بنظرم آشناییاش با آرمان، همانقدر بود که من آرمان را میشناسم. اما آرمان، دلش را سخت سوزانده بود. مثل دل من.
روی سینه میکوبید و با سوز، صدایش میزد. شاید اینکه دیر به پیکر رسیده بود، اینکه در لحظات آخر خودش را پشت شیشه ماشین رسانده بود و بعد ماشین رفته بود و او مانده بود، نمکی در صدایش ریخته بود که زخم دلم را ریشتر میکرد.
شاید برای او هم، آرمان ترازویی شده بود و نشانش داده بود که وزن آرمانخواهیاش، چقدر آب رفته است. آرمان بالای قله بوده و او در دامنههای پست اطراف، چه بسا پشت به قله سرگردان به هر سو میرفته. برای من که این طور بود. شهادت آرمان، سیلی سنگین پدرانهای بود بر گوشم.
همیشه گفتهام: «من از روضه شهدا به روضه امام حسین(ع) میرسم» و این بار هم ماجرا همین است. من از یاد و خاطره آرمان و روحالله به روضه علیاکبر(ع) میرسم.
این داغ زندگیبخش، هرگز سرد نمیشود.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه_پستهی_خندون
علی پنج سالهی ما خیلی به نقاشی علاقه نداره.
ولی این روزها همهش دغدغه داشت که به بچههای فلسطینی یه پیام تصویری بفرسته☺️
اللهِ پرچمِ ایران رو واسه فلسطین هم کشیده تا قوی بشه!
اسراییل رو هم قرمز کرده یعنی آتیش زده.
آب هم نوشته یعنی رسونده به غزه🥹
جملهی بالا هم از خودشه چون نمیتونه عربی حرف بزنه.
اصرار داره توی گروه مجازی مادران فلسطینی بفرستم این عکس رو🥹😇
ایران رو هم بالاتر کشیده،
شاید تو ذهنش مراقب فلسطین هست و قویتر.
حاج قاسم قوی رو اون کنار میبینید؟😍
#مهدیه_بیدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#نان_و_پنیر_راهبردی!
- چایی تونو من شیرین کنم یا خودتون شکر میریزین؟
مطمئنم که هر سه تاشان میخواهند خودشان شکر بریزند، خودشان به هم بزنند و خودشان فنجان را دست بگیرند و بخورند. حتی زهرای فسقلی که الان نفهمیده منظورم از این سوال چیست اما به محض دیدن شکرپاش، عنان از کف میدهد و میخواهد یک کامیون شکر را در یک فنجان نحیف تخلیه کند.
تن نرم پنیر را به رنج مواجهه با کارد سرد و سخت میسپارم و توی دو تا بشقاب، پنیر میگذارم. کنجدها که قطعههای سفید پنیر را خالخالی کردند، علی را صدا میزنم.
- علی جان! بیا سفره رو پهن کن.
ترجیح میدهم خودم سفره را پهن کنم و خودم هم جمعش کنم و منت حاتم طایی نکشم! اما چه میشود کرد که برای مسئولیتپذیر شدن علی، در جلسه خانوادگی قرار گذاشتهایم او مسئول پهن و جمع کردن سفره شام باشد. اغلب هم جوری سفره را جمع میکند که زحمت من به جای کمتر شدن، بیشتر میشود! به جای ظرفهای دمدستی، ظرفهای مهمانی را میآورد. یکی یکی باید بگویم که بشقابش گود باشد یا صاف، چنگال لازم است یا نه، با غذا ماست میخوریم یا ترشی یا هیچ کدام و ...
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
جمع کردن که فاجعهبارتر است. ظرفها را با خرده غذاهاشان توی هم میگذارد و گوشهای از آشپزخانه به دست سرنوشت میسپارد! سفره را برای جمع کردن چنان تکانواتکان میدهد که نصف خرده نانها و نرمه برنجها، پخش میشوند روی فرش و ... . یعنی زحمت جارو هم میافتد به دوشم! اما چارهای نیست! من مادر فداکاری هستم که برای تحویل یک انسان مسئولیتپذیر به اجتماع، رنجهای بسیاری را تحمل میکنم! امیدوارم فردا روزی که علی در کارهای خانه به زنش کمک میکند، عروس جان حواسش باشد که اینها همه حاصل مشقتهای مادرشوهر عزیزش در تربیت است و با عرق جبین و کدّ یمین به دست آمده است!
- مامان! سفره کجاس؟
- همون جا روی میز!
- کوش؟! من که نمیبینم.
- همون سبزه، سمت چپ.
جوری با ابهام نگاهم میکند انگار گفتهام در مریخ دنبال نشانههای حیات بگردد!
- من که نمیبینم. اینجا نیس مامان!
درحالی که دندانهایم را روی هم سفت کرده و لبم را با فشار جمع کردهام، قوری را همان جا کنار گاز رها میکنم و سراغ میز میروم. سفره سبز مثل نگین زمرد روی میز میدرخشد! خیلی دوست دارم این جور وقتها در مغز جماعت ذکور باشم و بفهمم دقیقا چطوری چیزی که جلوی چشمشان است را نمیبینند!
علی سفره را پهن کرده، و آمده دنبال بقیه وسایل. زهرا خودش را به هال میرساند. هر جا خبری باشد، زهرا همانجاست! علی با بشقابهای پنیر رهسپار هال شده بود که صدای اعتراضش بلند شد:
- مااامااان! زهرا سفره رو جمع کرده!
سینی چای در دست، میروم سمت هال.
زهرا سفره را از گوشه گرفته و در حالی که آن را روی شانه انداخته، دنبالهاش را روی زمین میکشد و سرخوشانه به مقصد نامعلومی عازم است! گویی فرماندهی از روم باستان باشد، با شنلی بلند، رو به سوی جنگ و کشورگشایی و افق های تازه!
مقداد و سجاد را صدا میزنم تا از لانه هاشان بیرون بخزند و به محض اینکه سفره را از چنگ زهرا درآوردم، بنشینند دو طرف آن. یک روسری برمیدارم و با هیجان دور گردن زهرا گره میزنم که شبیه همان شنل سفرهای شود و با ژانگولر، سفره را از چنگش بیرون میکشم و مثل توپ دسترشته برای علی پرت میکنم.
بالاخره هر پنج نفر سر سفره شام حاضر میشویم و نان و پنیر و چای شیرین را از انتظار درمیآوریم. از همان لحظه نشستن میدانستم که زمان، آبستن حوادث است و پروژههای جدیدی انتظارم را میکشند. دانههای شکری که مقصدشان در اصل فنجان زهراست اما زهرا همه جای سفره را با حضورشان دانه برفی میکند، الا فنجانش را! چه گردابهای سهمگین که در فنجانهای چای به پا میشود تا چند بلور ناقابل شکر را در چای حل کند. چه نانهای فلکزده که در دریاچههای چای شیرین جاری شده کف سفره، موش آب کشیده میشوند. چه موها و پاها و لباسهایی که با فواره چای شیرین، چسبناک میشوند و نوید یک حمام زودهنگام را میدهند. جای خوشبختی است که علی و سجاد پسر هستند و آیین نظافتی-تفریحی حمام را با مقداد به جا میآورند! زهرا دو فنجان انباشته از نانهای خیسیده در چای شیرین که حتی یک مولکولش هم به دهان او راه پیدا نکرده تحویلم میدهد و خدا را شکر میکنم که بالکنی داریم که پرندهها، آن را به عنوان رستوران قبول دارند.
بالاخره شام تمام میشود و امشب هم سفره شام، جمع میشود و این مرحله از زندگانی را پشت سر میگذاریم. حالا نوبت نقشآفرینی مقداد است. صندوق مخصوص را با پنج چک پول پنجاههزار تومانی میآورد و میگذارد روی میز.
- خوب بچهها! حالا وقتشه که پول شامی که امشب میخواستیم بخوریم اما به جاش نون پنیر خوردیم رو بریزیم تو صندوق.
هرکسی یک پنجاهتومانی برمیدارد و طبق قرار هر ماه، آن را درون صندوق کمک به مردم مقاوم فلسطین میاندازد.
زیر لب میگویم: «خدایا! این کم را از ما قبول کن!»
#هر_ماه_یک_وعده_غذایم_نذر_پیروزی_تو
#م._محمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
5.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روایت_خواندنی
#اگر_دوربین_مادر_بود
پیراهن دخترک را بالا زدهاند. مردی با خودکار، کلماتی را با خط درشت روی شکم او مینویسد. بدون شک کاری از او ساخته است و چیزی در چنته دارد که به خود جرات داده در کنار مادری قرار بگیرد که با فریاد خفهای «حبیبی،اماه» را فریاد میزند و تمام هویت مادرانهاش دو تن بیجان و بیحرکت روی تختی سخت و سرد است.
مادری که نمیداند آخرین محبتها و نوازشهای مادرانهاش را نثار تن کدام یک از کودکانش کند؟! کدام را به تنش بچسباند؟ و موهای کدامشان را با دست شانه بزند؟...
فرزند شیرخوارهاش را در حالی به آغوش کشیده و با اشک انگشتانش را از لای موهای تابدارش رد میکند که موهایش هنوز تُنُکی و نازکی موهای نوزادیاش را از دست نداده است. آخر مادر هر شب پسرش را اینگونه میخواباند و پسرک از بوی آشنای آغوش مادر و نرمی و لطافت نوازشهایش مدهوش میشد. مادر هر شب به امید بسته شدن چشمهایش در گوشش لالایی میخواند و آغوش خود را چون گهوارهای به راست و چپ میچرخاند. هیچکدام از آن شبها تصور نمیکرد روزی برای باز شدن چشمهای فرزندش لالایی بخواند...
«حبیبی،اماه!...»
پسرم،بلند شو شیر بخور...اگر تو دیگر شیر نمیخوری، پس چرا شیر تو هنوز در سینههای من است؟!
✍ ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
کاش هرگز آنها را ندیده بودم. تا آخر عمر این صحنهها از چشمهایم و نه از قلبم پاک نمیشوند. برای آنکه موقع نوشتن، جزییاتش را به یاد بیاورم، چشمانم را تیز کردم. کاش چشمانم سو نداشت، مانند مادربزرگم که هرگاه فیلمی را تماشا میکند تنها نیمی از تصاویرش را میبیند و داستانها برایش جور دیگری دیده میشوند.
چشمان من خوب میبیند، ریز میبیند، همه چیز را با جزییاتش میبیند. بیشتر از ده بار آن را دیدم و بیشتر از ده بار قلبم ایستاد؛ خودم ایستادنش را دیدم در کنار ایستادن آن مادر عرب، که گناه بزرگش به دنیا آمدن در سرزمین مادریاش بود و حالا تاوان مادر شدن در سرزمین مادرهایش را میداد.
حجم اندوه آنقدر بیاندازه و بیانتهاست که توان باورش را ندارم. چشم دوختهام به میلهی پلاستیکی در دست آن مرد تا شاید سحری در آن باشد و حرکاتش جانی دوباره ببخشد به تن بیجان دخترک، تا باور کنم هنوز امیدی برای چشم باز کردن آن دخترک و برادرش هست. هنوز امیدی مانده تا صبحی دیگر آن زن با صدای «یا اماه» و دعوای خواهر-برادرانهی فرزندانش از خواب بلند شود و باور کنم هنوز کورسویی از نور زندگی در این تلخترین شاتهای سرتاسر غم و بهت بیرحمترین و سنگدلترین دوربین فیلمبرداری تاریخ پنهان مانده است.
اگر دوربین مادر بود، به حرمت دنیای مادری هرگز آن صحنهها را ثبت نمیکرد.
اثری از دستگاه شوک،آمپول آدرنالین و بدوبدوهای پرستارها و دکترها نیست و آخرین امیدم به معجزهی آن مرد و میلهاش خاکستر میشود. آخرین میلهی برنده که رو شده بود، خودکار امضای شهات بود.
مرد آرام و واضح نام بچهها را روی شکمشان نوشت؛
لیلی، محمد.
تا در بین صدها فرزند دیگر فلسطین، قبری با نام و نشان خودشان داشته باشند.
تا در روزگار آزادی فلسطین، در جشنی که بر مزار شهدای مقاومت میگیرند، نام لیلی و محمد هم، در شمار مبارزین خوش بدرخشد.
#مرضیه_نیری
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
پادکست جان و جهان_ اگر دوربین، مادر بود.mp3
13.38M
#روایت_شنیدنی
#اگر_دوربین_مادر_بود!
روایتی جانسوز از وداع تلخ مادر فلسطینی با دو فرزندش...
#مرضیه_نیری
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#نخلهای_نجف
#نخل_مرتضی_علی
#یادگار_شهر_دوست_داشتنی
اربعین از سفر عشق، جا ماندم...
چند نفر از اقوام که توفیق زیارت داشتند، از نجف برایم مُشتی خرما آوردند!
اولین خرما را که در دهان گذاشتم، چشمهایم را بستم، همانطور که طعم شیرینی بینظیرش را حس میکردم، این شعر را زمزمه کردم:
بِعلیٍ بِعلیٍ بِعلیٍ بعلی
«چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم»
لحظهی مرگ به چشمم اثری از غم نیست
«آری از بس که به دیدار عزیزت شادم»
هستهی خرما را در دست گرفتم، نگاهش کردم و
در دل گفتم:
«کسی چه میداند، شاید تو از نسل همان نخلهایی هستی که مولایم علی کاشته بود.
تو در نجف رشد کردی، شاید هوای خانه پدریام، به تو جان داده...
شاید نسیمی از صحن و سرایش، برگهایت را نوازش کرده...
شاید...
من چطور تو را دور بیندازم؟؟؟»
خاک گلدان را کنار زدم، هستهها را در دل خاک گذاشتم و گفتم:
«اینجا نجف نیست،
ولی قلب من و همه مُلک هستی، به عشق علی علیهالسلام، میتپد».
۲۸ روز انتظار آمدنش را کشیدم.
بالاخره آمد!
آمد تا من هر روز، به یاد ساقی کوثر، خوش باشم...
#هاجر_گودرزی
جان و جهان ما تویی ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#برای_موکب_الاقصی!
قرصهای نارنجی فلافل توی ظرف روغن بالا و پایین میشود. بچهها این طرف، دور خانم مربی حلقه زدهاند و دارند دانه دانه دشمنها را ردیف میکنند و یاد میگیرند چه جوری جلویشان قد علم کنند. به قد و بالایشان که نگاه میکنی انگار یکی شعر سلام فرمانده را توی مغزت پِلِی میکند؛ نبین قدم کوچیکه، پاش بیفته من برات قیام میکنم...
قرصهای فلافل حالا نارنجیتر شدهاند، آمادهاند زودتر خودشان را خرج جانهای خستهای چند هزار کیلومتر آنورتر بکنند.
جان؟ کدام جان؟! اصلا مگر جانی هم گذاشتهاند. از یک کنار دارند درو میکنند. حتی شلخته درو کردن را هم یاد نگرفتهاند که خوشهای برای فردا و پسفردای غزه بماند. چه حرفها میزنم من! رحم و مروت نایابترین تخم این قوم شوم است.
نگاهم گره میخورد به دستهایی که دانههای گرد فلافل را قل میدهد وسط نان ساندویچی. نفر کناری هم خیارشور و گوجه را میچپاند بغل فلافلها و هل میدهد توی نایلون بلند و باریک.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
چه قدر صحنه برایم آشناست. فایلهای مغزم را زیر و رو میکنم ببینم کجا این دستها را دیدهام. یک دفعه مغزم روی یک فایل استپ میزند؛
میایستد روی سالهای جنگ. سالهایی که بمب و موشک، سقفها را آوار میکرد روی سرمان.
اما دستهایی از جنس زن، مینشست وسط معرکه و آرام آرام، آوارها را کنار میزد تا رنگ مرگ، مبارزان خط مقدم را از پا نیندازد.
دستهایی که برای خودش یک پا کشکول بود. همهرقم جنس تویش پیدا میشد؛ از چنگ زدن لباسهای خونبستهی رزمندهها تا نان زدن به تنور و فشار دادن دکمهی دوربین عکاسی...
پرچمهای فلسطین توی هوا تاب میخورد. میزها کنار هم ردیف شدهاند. هرکس با خودش یک چیز آورده؛ کیک، آش، ژله، زیورآلات دستساز. همه را روی میز ردیف کردهاند. من اما چشمم فلافلها را ته میز میپاید و میکشانَدم به طرفشان.
شیطنتم گل میکند و فروشنده کوچکش را به حرف میگیرم.
_نرجس! اگه من فلافل بیگوجه بخوام، باهام کمتر حساب میکنی؟
اگر بدون خیارشور بخوام چی؟ اگر نون خالیش رو بخوام بازم ارزونتر حساب نمی کنی؟
عاقبت از دستم کلافه میشود. چشمهایش را گرد میکند، دستش را ستون میکند زیر چانهاش و می.گوید: «خاله باور کن پولش برا من نیست. پول فروش اینا همش میرسه به مردم مظلوم غزه.»
«مردم مظلوم» گفتنش بند دلم را پاره میکند. حرف به این بزرگی چه جوری توی چنین دهان کوچکی جا گرفته. انگار بچههای ما هم این روزها دارند زود بزرگ میشوند، درست مثل همان کودک اهل غزه که یکی یکی میرفت بالای سر جسمهای در حال جان دادن و توی گوششان أشهد میخواند...
پینوشت: بانوان مشهدی به مدت چهار روز موکبی با بخشهای مختلف در حسینیه هنر برپا کرده بودند. از حلقههای دعا، تا ساخت تسبیحهای ذکر، برنامه ویژه کودکان و بازارچه کمک به مردم مظلوم غزه.
#مریم_برزویی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan