✍قسمت دوم؛
و به بزرگمردی که مفهوم بلند «الگوی سوم زن مسلمان» را پیش روی ما نهاد.
این پایاننامه با همهی کاستیهایش، کوششی بود، برای زیستن اندیشهی او، در قامت یک مادر و یک دانشجو، در دورانی که انقلاب اسلامی را راهبری میکرد.
#سیده_طیبه_خدابخشی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#اندر_حکایت_اولین_مادری
یادم میآید یکبار مادرم به دختردایی که تازه مادر شده بود و چشمانش از بیخوابی و ضعف جسمی پس از زایمان گود افتاده بود، میگفت: «حالا قدر مامانتو میدونی عمه! میبینی چقدر بچه بزرگ کردن سختی داره، شببیداری داره؟ آخرش هم وقتی بزرگ شد این روزها و شبها رو یادش نمیاد که قدرتو بدونه.» و من که اینها را میشنیدم، به نظرم میآمد که چه کار بیهودهای است مادر شدن. اینقدر زحمت کسی را بکشی که هیچ وقت یادش نیاید سختیهایت را...
چه میشود کرد؟! دنیا هست و شترهایش که درِ همهی خانهها را بلدند و روزی سراغ تو را هم خواهند گرفت.
نوبت مادرشدن من هم رسید، و ناباورانه و ناگهانی قلبم پر شد از دوست داشتن؛ پر که نه، سرریز شد. دوست داشتنی عمیق و باورنکردنی!
نفسم میرفت برای این موجود کوچولوی ظریف و لطیف با آن دست و پاهای کوچک و نرمش، لبهای غنچهای، چشمان درشت و حتی دماغ بزرگ و آن اندک واکنشهای دلبرانهاش. دلم میخواست دنیا را که نه، خودم را به پایش بریزم.
با هر حرکتش چه قندها که در دلم آب نمیشد و هر صدایش چه معانی خاص و بدیعی که نداشت!
گوش دادنش صاحب سخن را بر سر ذوق میآورد و «مژگانش میشکست قلب همهی صف شکنان را.»
اما از آنجا که من هم مثل هر مامان اولی دیگری بیتجربه بودم، شبهای پرگریه و کمخوابی زیادی را پشت سر گذاشتم و چه ناشیانه برای هر مشکل سادهی نوزادم در پی راه حلی پیچیده بودم.
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
شب تا صبح گریه میکرد و من نمیفهمیدم که شیر نمیخواهد، فقط از گرما دارد هلاک میشود، از بس که در لباس و پتو پیچیده بودمش...
یا میخواست بهتر مرا ببیند و از بودنم مطمئن شود، ولی من او را در گهواره با آویزهای عروسکیاش رها میکردم و به آشپزخانه میرفتم،
خوابش میآمد و سعی داشتم سرگرمش کنم...
یا رفلاکس داشت و من مصرّانه در تلاش برای خواب کردنش بودم.
یادم نمیرود اولین حمام بردنهایش بعد از رفتن مادرم را؛ هوا برای بدن ما نسبتا سرد، و برای نوزاد به نظر من کاملا سرد بود.
از صبح به این فکر میکردم که چه مقدماتی لازم است؟! زیراندازی که نزدیک بخاری پهن کنم، وسایلش را رویش بچینیم که تا بیرون آمدیم، دم دستم باشد و بتوانم زود لباسها را تنش کنم؛ بعد از حمام، ذرهای تعلّل کنم گلهای قالی آبیاری خواهد شد!!
چند تا کهنه هم بیندازم روی زیراندازی که پهن کردهام، که اگر نشتی داشت به فرش نرسد...
چسب پوشکش باز شده باشد، که طول نکشد پوشک کردنش،
حولهاش دم دست باشد و البته یک کمکدست که به محض صدا زدن با حوله آماده باشد و سریع بچه را در حوله بپیچد که سرما نخورد!
تازه عملیات اصلی بعد از بیرون آوردنش از حمام بود؛
سریع خودم هم بیرون بیایم،
خودم را خشک کرده نکرده، با سرعت هر چه تمامتر پوشکش کنم و لباس بپوشانم، که خود این لباس پوشاندن ماههای اول به تنهایی یک پروژه مستقل و عظیم به شمار میآمد،
و آخر سر هم کلاه فراموشم نشود که خدایی نکرده سرش سرما بخورد و در طول تمام این کارها، نوزاد کوچولوی من داشت زار میزد، با تمام قدرت...
واقعا نمیدانم چرا؟! اما همیشه بعد از حمام گریه میکرد تا بپوشانمش و بغلش کنم و تا لحظهای که او در آغوشم آرام بگیرد، من در آغوش اضطراب بودم.
و ذکر آرامش بخشم در طول تمام این فرایندها این بود: «خدایا چقدر استرس امتحانها کمتر بود! حتی آن امتحانهایی که هیچی بلد نبودم.»
استرس داخل حمام که لیز نخورد یا محکم نگیرمش که دردش بگیرد، یا آب در حلقش نیفتد یا شامپو در چشمانش نرود و ... به کنار!
هر روزی که حمامش میکردم، انگار کوه جابجا کرده بودم از بس که از نظر روحی و جسمی خسته میشدم. آنقدر برایم سخت و طاقتفرسا بود که وقتی یکی از اقوام در مهمانی گفت: «نمیخواد دو سه روز یکبار حموم ببریش، هوا سرده بچه خیلی عرق نمیکنه که! هفتهای یه بار هم بسّشه.» پریدم و روی هوا حرفش را قاپیدم...
حقیقتا نمیدانم نوزادم چه احساسی داشت، اما من گاهی ده روز هم حمام نمیبردمش و با خودم حساب میکردم چند حمام دیگر که ببرم، آسان میشود؟ چند حمام دیگر هوا سرد نیست؟ دیگر بدنش اینقدر نرم نیست؟!
نمیدانم کی بود، اما یک روز به خودم آمدم و دیدم دیگر هیچ کارش آنقدرها سخت نیست.
او را عوض میکنم بدون آنکه فکر کنم،
مقدمات حمام را آماده میکنم بدون استرس،
غذایش را میپزم بدون هزار بار بالا و پایین کردن دستورها و سایتهای مختلف...
آنقدر حس توانمندی و پیروزی در این چالشها پیدا کردهام که دارم به فرزند دوم و چالشهای جدید فکر میکنم. در ذهنم ناخودآگاه دارم حساب میکنم چقدر احتمال دارد از دست و پنجه نرم کردن با چالشهای سختتر هم احساس پیروزی کنم؟؟؟
اما این حس هم دوامی نداشت و وقتی دخترک داشت هجده ماهگیاش را رد میکرد، متوجه شدم خودش به تنهایی میتواند هر روز چالش جدیدی خلق کند.
حالا دیگر در مراقبت از او قوی و مستقل شده بودم، اما او دیگر نوزاد نبود و خیلی هم به مراقبتهای ویژهی آن موقع نیاز نداشت، در عوض حالا میخواست کشف کند. حالا که جسم نحیفش قوی شده و روز به روز هم قدرتمندتر میشود، میخواست مغزش را هم وارد این دنیا کند و کنجکاوی، شیکترین اسمی است که هر مادری به خرابکاریها و لجبازیهای فرزندش میدهد و من هم.
دوباره تلاش من شروع شد. دیگر کتاب مهارتهای اولیه نوزاد به دردم نمیخورد. او و من، هر دو این واحد را پاس کرده بودیم و حالا نوبت کلید رفتار با کودک یک ساله و دو ساله و به بچه ها گفتن و از بچه ها شنیدن و ... بود.
کتابهایی که همه حرفهایشان را در تئوری قبول داشتم و موقع عمل نمیدانستم خودم را بزنم یا آن روانشناسها را؟!
گفته بودند برای ارتباطش با غذا تا میشود باید اجازه داد کودک با دست غذا بخورد؛ موقع غذا زیراندازی پهن میکردم و میگذاشتم راحت باشد، با سوپش غسل میکرد و من به خودم آفرین میگفتم که اجازه میدهم حس لامسهاش تقویت شود و با تمام وجود غذا بخورد. اما وقتی راه افتاد و هر تکه غذا در هرجای خانه پیدا میشد و تمام میزها و عسلیها پر از اثرانگشت با بافتهای مختلف، مستأصل میشدم.
✍ادامه در قسمت سوم؛
✍قسمت سوم؛
برایش ماژیک گرفتم و دادم دستش که روی کاشیهای آشپزخانه با فراغ بال نقاشی بکشد، اما وقتی با ماژیک روی دیوار هال و در دیدرسترین نقطه، با ماژیک سیاه نقاشی میکرد، چنان مغزم سوت میکشید که میخواستم تمام روانشناسان دنیا را با همین ماژیک سیاه خطخطی کنم.
اجازه دادم با قیچی کار کند و کاغذ ببرد اما وقتی قیچی دست گرفت و لباس مهمانیاش را چید، دلم میخواست تمام صفحات مربوط به استقلال کودک را قیچی کنم.
اما هر چه بود روزهای سخت تازهکار بودن و بیتجربگی گذشته بود و من نفسی چاق کرده بودم و داشتم به تمام ناشیگریها و چالشها و مشقتهایم فکر میکردم.
نه تنها ناراحت نشدم از اینکه سختیهایم را یادش نمیماند، بلکه خدا را هم به خاطر این فرصت، این فراموش کردنش، هزاران بار شکر کردم... این مدتی که نه مرارتهایی که من کشیدم در خاطرش میماند و نه اذیتشدنهای خودش از ناتوانی و بیتجربگی من. این به آن، در ...
این فرصت میارزید به تمام آن شببیداریها و دشواریهایی که شاید نوزاد دوست داشتنی آن روزهایم هیچ گاه به خاطر نیاورد،
به اینکه یادش نیاید قهرمان دنیایش گاهی برای پیشپا افتادهترین کارها، مستأصلترین آدم روی کره زمین بود...
#مهدیه_دهقانپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
5.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آسمان_زین_همه_غیرت_به_غرور_آمده_بود
از صبح که فیلمت را دیدهام، بارها در ذهنم آن را پلی کردهام و هر بار خودم را یک جای لوکیشن گذاشتهام.
یک بار دم در اصلی کنار نردهها، یک بار در ساختمان ورودی نگهبانی، یک بار گوشه صحن، یک بار در صف نمازگزاران.
همیشه اما واکنشم یک جور بوده، شوکه از ترس و دنبال نجات جان خودم. هیچ دفعهاش، نقش تو را بازی نکردهام. ندویدهام دنبال تروریست، تلاشی نکردهام برای نجات جان دیگران.
اگر تو نبودی، میتوانستم خودم را توجیه کنم که «من که نیروی امنیتی نیستم»، «من که سلاحی ندارم»، «من که آموزشی ندیدهام». اما تو هستی. جلوی چشمهای از ترس برآمدهام، بیمحابا میدوی دنبال داعشی، با دست خالی زمینگیرش میکنی و کاپ شجاعت و رشادت را بالای سرت میبری.
خوش به حالت مَرد!
با ما در جان و جهان همراه باشید...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند و مشقِ نوشتن میکنند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «مادربزرگم!»
#چارقدی_از_جنس_نور
قدش کوتاه بود.
صورت گردش وقتی روسری یکسر سفیدش را سر و با سنجاق قفلی کیپ میکرد و دستار سیاهش را دور آن میبست، نور محض میشد.
و آن عینک گرد تهاستکانیاش هم زیباترش میکرد.
در اکثر خاطرات شش سال اول زندگیام، همان روزهایی که تابستانهایش همراه بابا و گاهی کل خانواده در گوغِرِ سردسیر و بین درختهای گردو و بوی پونههای کنار جوی یا در وکیلآبادِ گرمسیر و کنار گندمزار و نخلستان و موتور آب در پِلاس سیاه و کوار چوبی آنها میگذشت، او و باشو (پدربزرگ) همچون تصاویر پررنگی حاضر هستند.
تصاویر پررنگی که البته بیشتر تصویرند، تصویری که عمق ندارد، عاطفهاش کم است و فاصلهاش زیاد... فاصلهای که مادرم و زنعموی بزرگترم میگفتند دلیلش آن است که او، سه عروس دیگرش که برادرزادههایش هستند و بچههایشان را بیشتر دوست دارد و او زن سیاستمداری است که هر طور دلش بخواهد امورات را پیشمیبرد.
البته که شواهد هم همین را نشان میداد...
کودکی ما در حسرت محبتی عمیق میگذشت... حسرت داشتن مادربزرگ مهربانی که مثل توی فیلمها هی قربان صدقهی نوههایش برود یا مثلا نوهها بروند پیش آنها بمانند و کلی خوش بگذرانند و...
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
بعد از رفتن به مدرسه، سردسیر و گرمسیر رفتنمان خیلی کم شد، طبیعتاً باید تصاویر آنها هم در خاطرات من کمتر میشد، اما نشد! دنیا که همیشه به یک چرخ نمیچرخد. کملطفیهای برادرزاده ها کم کم رخ عیان میکرد و ذره ذره جا را برای محبت واقعی ما آدمهای خیلی عاطفی باز میکرد.
حالا دیگر تصاویر همانطور که حجم داشتند، عمق هم پیدا میکردند، عاطفه در سراسر رنگهایشان نفوذ میکرد و محبت و دلتنگی از آن میچکید.
به راهنمایی که رسیدم دیگر هر وقت دلمان میخواست راهمان را میگرفتیم و درِ کوچک سبز رنگ خانهشان را میزدیم، به زنعمو سلامی میکردیم و توی اتاق خودشان مهمان میشدیم. او هم چای میگذاشت و از جیبهای پیراهن نخیاش نقل و نباتی در میآورد و بهدستمان میداد.
حالا دیگر خیلی اوقات او و باشو، دوتایی راه میافتادند و قد کوچه را میگرفتند، ده دقیقهای راه میآمدند و میرسیدند به خانهی ما. حتی گاهی شب هم کنارمان میخوابیدند.
دیگر به یکدیگر عادت کرده بودیم و به دیدن زود به زود هم خو گرفتهبودیم.
سوم راهنمایی که بودم، سیزدهم خرداد ماه، طبق روال، آخرین روز امتحانیمان بود.
شیفت بعد ازظهر بودم، ساعت دو امتحان عربی داشتم، مشغول آماده شدن بودم که زینب از راه رسید. گفت توی راه بیبی فاطمه را دیدم که به سمت خانهی عمو میرفت. باشو و بقیه راهافتادهاند سمت گوغِرِ، پلاس را آماده کنند بعد او برود. هنوز حرفش تمام نشده بود که تلفن زنگ خورد. دختر عمویم بود که شیون کنان میگفت «بیبی فاطمه مرده!»
شوکه شدیم!
-یعنی چه؟ چرا؟ یکدفعهای؟ اینقدر سریع؟
شیون کنان تا خانهشان دویدیم.
راست بود!
همهمان بلند بلند گریه میکردیم.
بابا از همه بلندتر...
چهلمش که شد، زنعمویم رفت سراغ تقسیم وسایلش و یادگاری دادن...
چارقد یکدست سفیدش که گلهایبرجستهی ریز داشت، سهم من و سجادهام شد.
همان چارقدی که نور میتاباند به چهرهی گرد سفیدش...
چارقدی که تا مدتها در نماز و عبادات من شریک بود...
#زهره_صادقی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#فراخوان_خردهروایتهای_اربعینی
در روزهایی که همهمهی رستخیز عظیم «پیادهروی اربعین» در عالم پیچیده است، شما را دعوت میکنیم به بیان روایتهایی کوتاه در حاشیه ماجرای بلند اربعین.
🔸 خردهروایتهایتان را در حداکثر ۲۰۰ کلمه به شناسه زیر در بله یا ایتا ارسال بفرمایید:
@azadehrahimi
🔸 مهلت ارسال آثار: ۲۵ شهریور ماه ۱۴۰۲
🔸 متنهای برگزیده در کانال «جان و جهان» منتشر خواهند شد.
نویسندگان آثار برتر، ضمن به عضویت درآمدن در گروه «مداد مادرانه»، هدیهای دریافت خواهند کرد.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#شرح_اسم
#مرا_به_نام_کوچکم_صدا_بزن
بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند و مشق نوشتن میکنند.
سرنخی که در روزهای اخیر اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «داستانهای اسمتان را تعریف کنید. از کجا آمده؟ چه احساسی نسبت به آن داشتهاید و دارید؟ چه ماجراهایی مربوط به اسمتان برای شما پیش آمده؟»
#آزادهام_اما_گرفتار_تو_هستم
اسم آزاده از آن اسمهای به اصطلاح تک است.
از جمله اسمهایی که کم میشنوی.
در کل فامیل تنها نام من آزاده بوده و هست؛ حتی فکر میکنم در فامیل دور هم آزاده نداریم.
در تمام طول تحصیل، فقط سال دوم دبیرستان یک آزادهی دیگر به کلاس ما آمد و سال سوم از مدرسهمان رفت.
این تک بودن و کم تکرار بودن اسمم هیچ وقت برای من مزیت خاصی به حساب نیامده و تنها حُسنش این است که وقتی در جمعی آزاده را صدا میزنند و یا دربارهی آزاده حرف میزنند، شک ندارم که مقصودشان من هستم.
بابا یادش نمیآید که چطور اسم مرا آزاده گذاشته است! محکمترین دلیلشان ظاهرا آن است که به اسم عاطفه میآمده.
عاطفه، خواهری که هفت سال بیشتر دختر خانوادهی ما نبوده و از دنیا میرود.
بابا میگوید در نوجوانیاش، اولین بار اسم عاطفه را میشنود و خوشش میآید و تصمیم میگیرد اگر روزی دختری داشت اسم او را عاطفه بگذارد.
و من در تمام طول زندگیام هرگاه دوست داشتم اسم دیگری داشته باشم، آن اسم انتخابیام عاطفه بود.
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
شاید چون بابا با دقت و عشق بیشتری آن اسم را برای دختر اولش انتخاب کرده بود!
اسم آزاده همیشه برای من حس خوشایندی دارد.
آن وقتها که نوجوان بودم و مادرم سختگیری میکرد و اجازهی بعضی کارها را به من نمیداد، پدرم یک بار به مادرم گفت: آزاده، آزاده!
آنجا اسمم جور دیگری به دلم نشست. اینکه اسمم برایم آزادی به ارمغان آورده بود، اتفاق مبارکی به حساب میآمد.
اما در بیست و چندسالگی بود که مهر اسمم عمیقا به جانم نشست.
آنجا که در مجلس عزای امام حسین علیهالسلام روزی مرد روضهخوان از حُر گفت و کلام امام وقتی خطاب به او گفته است: «أَنْتَ الْحُرُّ کَمَا سَمَّتْکَ أُمُّکَ حُرّاً فِی الدُّنْیَا وَ الْآخِرَةِ؛ همچنان که مادرت تو را حرّ نامید، واقعاً تو در دنیا و آخرت آزاد هستی».
از آن روز رویای زندگیام آن شد که جوری زندگی کنم که شاید روزی امامم خطاب به من هم بگوید: « همچنان که پدرت تو را آزاده نامید، تو در دنیا و آخرت آزاده هستی...».
#آزاده_رحیمی
جان و جهان...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#لهجه_آهنگ_سبک_زندگی_یک_شهر
#این_زبان_ارثیهی_پشت_در_پشت_من_است
#من_پاسدار_زبان_فارسی_هستم
من عاشق زبانها و لهجههای ایرانم، آنقدر که دوست دارم دخترم جای زبان خارجی، توی مدرسه کتاب آموزش زبانهای ایرانی داشته باشد.
لهجهها و گویشها، قوام زبان فارسیاند. کلمات دَری و اصیل فارسی هنوز توی آن ها نفس میکشند و زندگی اقوام ایران را معنا میکنند.
لهجه، آهنگ سبک زندگی هر شهر است؛
مثلا وقتی کرمانی حرف میزنی، انگار نشستهای پشت دار قالی. کلمات همینجور رج به رج و آهنگین مینشینند پشت هم. پر از واژگان شیرین و کوچکی که مثل گل ریز حاشیه، زیبایی و اصالت کرمان را منقّش میکند.
ترکی اما قاطع است. همه چیز در زبان ترکی بدیهی و لاتخطّی است. حتی وقت گفتن عاشقانههای سوزناک هم، زبان آنقدر راسخ توی دهان میگردد و آنچنان انتهای کلمات را محکم میکوبد توی فضا، که باورت میشود حتی در دلدادگی هم مجالی برای وا دادن نیست.
لهجهی اصفهانی، یکجور تغزّل است. شنیدنش حس فراغت کنار زایندهرود را دارد. سندی که ثابت میکند، روزگاری، تمدنی در فکر غنای موسیقایی کلمات و طنّازی اصطلاحاتش بوده است.
مازنی، جریانی تندتر و هجایی بلندتر دارد. به رسم طبیعت اطرافشان، که اگر دیر بجنبی فصل چیدن چوچاق و خالواش و صید ماهی سوف و کفال میگذرد. کلمهها سریع و سریالی میروند توی خندهها و بغضها و خشمها و با همان ریتم خارج میشوند.
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
لهجههای جنوبی، شورانگیزند. این خاصیت شرجی دریا است، که ریخته توی زبان همجوارانش و آخر کلمات را مَد میدهد. انگار گوینده علقهای دارد به واژهها، اصلا به همه چیز. توی واگویههای اهالی خلیجی که همیشه مرز ما با دنیای آن سوی آب بوده، یقین میکنی هرکس تعصب چیزی را با همهی وجودش کشیده است.
با سر پایین، کسی نمیتواند کردی حرف بزند. ادای حروف حلقیاش سرِ افرازی میخواهد. کلماتش قوّت دارند. کمربسته و غیورند و بعنوان قدیمیترین زبان ایران، کردی پایههای کوه وطنپرستی محسوب میشود.
مشهدی، محجوب است. وقت ادای افعال متکلّم وحدهاش، ناچار دهان جمع و غنچه میشود. لهجهایست که هممرزهایش، همه فارسیزبانانِ دورمانده از آغوش مام وطناند؛ شاید برای همین واژگانش در فارسی بودن، بیشتر محفوظ ماندهاند.
جز تامّلی غلیظ روی حرف قاف، مابقی کلمات در گویش یزدی به شیرینی قطّاب زیر زبان حل میشوند. گمان میکنم این تأمّل، باید مکثی مالکانه و متعمّدانه باشد روی ارزشها و نشانگان هویتی. وگرنه چه کسی باور میکند قنات و قنوت و قناعت، اتفاقی در حرف قاف مشترک باشند؟!
لهجهی شیرازی، بهار است. زمان در حوالی رکنآباد باید هم سرعت کمتری داشته باشد. وقتی که چند شیرازی باهم حرف میزنند حس میکنم وسط شب شعرم. من همیشه مجذوب طنز غمّازی هستم که از پشت کلمات آهنگینش سرک میکشد.
چند دَه زبان و گویش دیگر در حوالی شهرها و شهرستانهای ایران هستند که ما نمیشناسیمشان. در قدمتی به اندازهی عمر ایران، نسل به نسل و سینه به سینه تا این زمان آمدهاند ولی حالا نفسهای آخرشان است. شدهاند مثل ماهی جدا افتاده از دریای زبان رایج مردم، توی تُنگِ کمآبِ کلامِ اندک و لرزانِ پیرمردها و پیرزنها.
ما وارث زبان فارسی هستیم، وارث تمام لهجهها و گویشهایش. ما با زبان فقط حرف نمیزنیم؛ تفکر میکنیم، حس میکنیم، معنا میکنیم.
این گنج پارسی، امانتی است که ما زنان، بین لالاییها و قربانصدقههای مادرانه، در صندوقچهی جان نسل بعد بجا میگذاریم.
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan