#وسیعترین_سریعترین
رسیدهایم میدان انقلاب، که توجه همسرم به دیوارنگارهی اول کارگر جلب میشود. وارد خیابان انقلاب نمیشود و به دور زدن ادامه میدهد تا بچهها هم بتوانند تصویر را ببینند.
میگوید: «بچهها اگه گفتین این عکسِ چیه؟»
سارا هیجانزده میگوید: «مشهد امام رضا!»
یونس ادامه میدهد: «نه، کِشتیه. کشتی امام».
میگوییم: «آآآآفرین! از کجا فهمیدی مال امامه؟»
میگوید: «گنبد داره دیگه! حالا مال کدوم امامه؟»
لبخند رضایت میزنیم و میگوییم: «کشتی نجات، امام حسینه. همه میتونن سوار بشن».
پسرک خوشحال میشود و میپرسد: «همممممه؟!»
میگوییم: «بله همه!»
میگوید: «چه امام خوبی!»
دو هفته بعد است. ایام پیادهروی اربعین. دارد سراغ آشناها را میگیرد. هیچکس از خانواده و همسایه و آشنا، ایران نیست. هر کس را میپرسد باید بگویم نیست. میگوید: «کجا هستن؟» جواب میدهم: «رفتن کربلا».
میگوید: «کربلاااا؟ کربلا که خیلی دوره! با چی رفتن؟»
دارم فکر میکنم چه جوابی بدهم که دروغ نباشد و دلش را هم نسوزاند. خودش میگوید: «با کشتی رفتن؟!»
خندهام گرفته. میخواهم بگویم: «نه مامان جان، راه عراق کشتیخور نیست!» که خودش ادامه میدهد: «سوار کشتی امامحسین شدن و رفتن؟ کشتی نجاتش؟!»
بغضم همانجا میشکند: «آره مامان جان! همه سوار کشتی نجات امام حسین شدن و رفتن».
میپرسد: «پس چرا ما سوار کِشتیش نشدیم؟!»
نمیدانم چه بگویم. وعده میدهم که إنشاءالله ما هم سوار میشویم، و در دلم از آقا همین را میخواهم...
#مهدیه_وکیلی
جان و جهان ما تویی ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#به_روایت_یک_دیوار
_ بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «متنی از زبان یک دیوار بنویسید». _
#بلوکهای_شاعر
من با همین بلوکهایِ سیمانیِ زمختِ نخراشیدهی بدترکیبم، شاعرم. من از همان ظهر سوزان، شاعر شدم. وسط سوت مهیب خمپارهها و فریاد دلهرهآور گلولهها.
در گیرودار رفتنها و آمدنها و کمین گرفتنها.
درست همان ثانیهای که مرد آمد.
از ماشین که پیاده شد، غبار معرکهها قامتش را دلرباتر کرده بود. تک تک مردان دور و بر را محکم و از جان و دل بغل کرد. بوسید. با اقیانوس چشمان یِکّه و نادرش عاشقانه و باطمأنینه قد و بالایشان را نگاه کرد. احوال پرسید، خداقوت گفت و دلجویی کرد. بعد خرامان خرامان آمد. نشست. کتف و کمر رنجور و دردمند و غیورش را تکیه داد به من و دست راست جانبازش را ستون کرد زیر چانهاش. البته حق این است که من به او تکیه کردم. برای یک دیوار، برای یک شهر، برای دشتها و کوهها، برای یک سرزمین، تکیهگاه محکمتر از «حاج قاسم» کجا میتوانستم پیدا کنم؟!
گرمای وجود خاکیِ معطرش، سِحرم کرد. شرارههای حیات دویدند لابلای وجود جمادیام. بلوکهایم آغوش گشودند و او را تنگ در بغل فشردند. زبانم بند آمده بود. قفل شده بودم. تمام توانم را جمع کردم تا با تکتک مولکولهایم عرض ارادت کنم:
- سَرَت سلامت مردِ مردان! ... قدمرنجه کردی! ... منت گذاشتی! ... دورِت بگردم! ... نوکرتم!
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
بعد، حسرتهایم به خط شدند: خاک بر سر منِ مفلوک! منِ واماندهی بیدست و پا که عُرضه ندارم اسفندی دود کنم دور سرَش بچرخانم، گوسفندی زمین بزنم، مبلی، تختی، مُخدهای ردیف کنم، شربت خاکشیری تقدیمش کنم جگرش را جلا بدهد و سایه خنکی دست و پا کنم. دیواری که خاک پای «حاج قاسم» نشود به درد جرز دیوار میخورَد. عطر نفسهای اَمنَش را میبوییدم. از شوق دیدارش روی زمین نبودم و از اضطراب فراقش میگریستم.
مرد، خسته بود. کوفته بود. آرزومند و مصمم هم بود. مشتاق و مطمئن هم بود. چشمان امیدوار و سرخ و باصلابتش را نگاه کنید. آن چفیه عراقی که دور سرش بسته را هم. حالا با این پُرتره دیگر میشود از این دنیا وحشت داشت؟! میشود راهش را شوخی گرفت؟! میشود از فکر دوریاش پریشان یا از ذوق بودنش، سرمست نشد؟!
چند سال پیش مَرد بنّا مرا سَرسَری و هولهولَکی، بلوک، بلوک بالا آورد و راهش را کشید و رفت. رهگذران زیادی دیدهام. رهگذران زیادی هم مرا دیدهاند. اما چه دیدنی؟! فقط از نظر هم گذشتهایم. تا آن روزهای غریب خونین. روزهایی که هر کدام قد یک سال کش میآمدند و هر دیوارِ تماشاگری را پیر میکردند. سینه هر کداممان که میشکافت، خون دلهایی انباشته بودیم که پوکِمان کرده بود، داغهایی که کمرمان را شکسته بود ... بگذریم ... کامتان تلخ نشود. «حاجقاسم» که آمد تمام اینها را شست و برد. عطر تکیهگاهش را در دلم قاب کردهام و یادش را از جان عزیزتر میدارم. اهل دل، حالم را میفهمند، میبینند.
مرد عکاس چقدر چک و چانه زد تا رضایتش را گرفت. خانهاش آباد که منِ ناقابل را کنار «فرمانده»، جاودانه کرد.
من ماجرای آن روز متبرّک را برای همسایه دیوار به دیوارم گفتهام. او هم به همسایهاش و همینطور دیوار به دیوار، همه دیوارهای عالم را خبر کردهام. دیوارهای شهرها و آبادیهای هندوستان و کاخ کرملین و اردوگاه جنین و صبرا و شتیلا را، حتی خیابانهای تلآویو را، دیوارهای مدینةالنبی و نجف و لوزان و اسکندریه و مکزیکوسیتی را. دیوارهای سازمان ملل و مزارشریف و کازابلانکا و زنگبار و سومالی را. همهشان. همه دیوارهای دنیا را. رسممان است. خبرهای مهم را جَلدی به هم میرسانیم. آنجا که به دریا و جنگل و بیابان میرسیم باد خبر را بغل میزند و تحویل اولین دیوار بعدی میدهد. میبینید چطور هوای هم را داریم؟! دیوارها همه جا پشت هماند. همدل و همسو. و باز دوباره همهشان دیوار به دیوار پیغام «زیارت قبول»شان را و حال فخر و مباهاتشان را به من رساندهاند.
ما از حسرتها و غصههای یکدیگر هم باخبریم. از لحظههای چندشآور یا بدتر، تهوعآور. فرق میکند که تکیهگاه «ژنرال سلیمانی» باشی یا زبانم لال «مسعود رجوی». پرچم «لبیک یا حسین» به سینهات بکوبند یا پرچم نَحس «رنگینکمانی». الهی هیچ دیواری شوربخت و ناکام نباشد. شرمنده عقیدهاش نشود. من البته اقبالم بلند بود و رستگار شدم.
تو رستگارم کردی مَرد. تو به من و سرزمینم و همه مظلومان عالم، عزت دادی.
زیر سایهی مرتضیعلی باشی مرد!
#مهدیه_پورمحمدی
جان و جهان ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#خانهی_دوست_کجاست؟!
#گوشهای_از_روایت_بینهایت_مادرانهای_بودنم
دستم را روی شکم برجستهام گذاشته بودم و به شوفاژِ سفیدِ خانهی چهل متریمان تکیه کرده بودم.
هشت، نه سال پیش، قبل از تولد اولین پسرم.
لیلا پیام داد: «یه گروهه، عضوتون میکنم، خیلی گروه مهم و خوبیه، زود ترک نکنین، یکی دو هفته بمونید توش، بخونین، اگر خوشتون نیومد بیاین بیرون.»
من و چندتا از دوستان عزیزکردهاش را موقتا در گروه عضو کرده بود تا مادرانه را بهمان معرفی کند.
در یک شهر غریب، پیش رویم، تصویرِ آیندهای ناشناخته و مِه اندود، از مادر شدن چمباتمه زده بود. هیچ چیز نمی دانستم، به جز چند جلد کتاب کوچک که خوانده بودم.
از آن شب، مادرانه،
شد همدمِ مادرانگیهای غربت زدهام.
شد روشنای روزهای سختِ مادر اولی بودنم.
شد مادرِ دومِ من که بدون سوارشدن به قطار، و بدون سفر از غربت به وطن، مرا به خواهردار شدن رساند.
مادرانه محله،
آغازِ فامیلدار شدن من در غربت بود.
آغاز داداش دارشدن پسرم.
آغاز باور همسرم به فامیلهایی که همخونمان نبودند، اما همجانمان شدند.
همسرم که آن موقع رفت و آمد با دوستان را ممنوع میدانست، حالا مادرانهایها را، امینترین فامیلش برای سپردن خانواده، و بچهها میداند و هروقت کم میآوریم، پناه به خواهران مادرانهایمان میبریم.
و اکنون...
من، احساس میکنم در قلهی مادرانهای بودنم ایستادهام.
من با مادرانه قد کشیدم.
بزرگ شدم.
خودم را و زن بودنم را فهمیدم.
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
و اکنون
حلقه ی معماران
آن چیزی است که مرا به شدن رساند.
غنچهی بستهی زن بودنم را شکفت.
زنیت مرا
مادرانگی مرا پخته کرد،
تا چنان شوم که دامنهی مادری من منحصر به فرزندان خودم نباشد، من دارم تکثیر میشوم. آنچه اینجا آموختهام، ریشههایی خواهد بود که به لطف خدا، در تهران و تبریز و هر شهری که دوستی داشته باشم درختی برآورد.
اکنون...
بعد از حدود یک سال رشد در حلقهی معماران نهالِ کوچکِ مادریِ هشت سال پیش من و درخت نحیفِ زنانگیام، در بهارِ پُر از شکوفههای به هم فشردهای است که تابستانِ باروریاش به امید خدا، بسیار نزدیک است.
میپرسی حلقه معماران چیست؟
تو اگر میخواهی قد بکشی، و تنومند شوی و سایه بیفکنی بر اهل عالم،شاید مقدمهاش همینجا باشد.
حلقه معماران ایران اسلامی
جایی که مثل آب نطلبیده، راحت و بیدردسر، سراغت آمده و تو را فرامیخواند.
بسم الله...
#فریده_طهماسبی
تو مرا جان و جهانی 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#ای_غبار_خاک_پایت_توتیای_چشم_من
پیرزن عرب با لطافتی عمیق و معرفتی ناب، چشم دوخته بود به خاک و شنهای جمع شده روی فرش صحن، که از لباس و پاهای زوار اباعبدالله باقی مانده بود. با دستهای چروکیدهاش شروع کرد به جمع کردن آرام آرام آن خاک و خاشاکها.
یک لحظه فکر کردم دارد فرش را تمیز میکند، که البته در میانشان این کار مرسوم نیست. کمی که جمع شد، خاک و شنها را برداشت و با احترام، چندین و چند بار، روی چشمها و صورت و بدنش کشید. بعد هم سلام و صلواتی فرستاد و منِ تماشاچی را غرق در بیکران محبت حسین(علیه السلام) کرد.
#ف.خ.
جان و جهان ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
گفته بودند آنقدر شکنجهاش کند که دیگر تاب نیاورد و... .
زندان که رفت و نگاهش کرد، مست شد انگار. سست شد، افتاد روی زمین.
صورتش را گذاشت روی خاک. گریه میکرد، پشیمان بود.
فکر دیگری به ذهنشان نمیرسید، زندانبانان سنگدل را میفرستادند سراغش، همهشان شیعه بر میگشتند.
▪️◾️▪️◾️▪️◾️▪️
مسمومش کردند. تشنه بود، میخواست آب بخورد. دستهایش میلرزید. کاسه به دندانهایش میخورد، اشاره کرد به یکی از دوستانش که به اتاق کناری برود. در را که باز کرد، کودکی را در حال سجده دید. ندیده بودش تا به حال، پسر امام را.
آوردش پیش امام. کاسهی آب را نزدیک میکرد به دهان پدر. لحظات آخر بود.
#یا_حسن_بن_علی_أيّها_العسکری
#آفتابِ_نيمهشب
جان و جهانِ ما تویی؛ 🥀
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#ای_باغبان_ای_باغبان_آمد_خزان_آمد_خزان!
خبر رسمی آمدن پاییز، صبح امروز مورخ ۱۴۰۲/۷/۲ بوسیله کلاغها اعلام شد! روزی که احتمالا پر از کار و فعالیت برای من خواهد بود.
همه این یک سال، منتظر فردا بودم و اینکه امروز احساس عجیبی دارم، خیلی هم عجیب نیست!
هیچکس فکرش را نمیکرد وقتی شبها بین اتاق مطالعه و اتاق پسر دو سالهام سعی صفا و مروه میرفتم و بر روح عزیزانی که میگفتند: «مادر اگه میخواد درس بخونه، فقط شب تا صبح که بچهها خوابن میتونه!» رحمت و درود میفرستادم، نتیجه این شود. من حتی توی دل خودم هم فکرش را نمیکردم!
اما خدا بعد از همهی این شب بیداریها و سختیها، بلند شده بود و خیلی سینمایی و صحنهآهسته دست گذاشته بود روی زنگ طلایی و من یکدفعه دیدم که گروه موسیقی دارند برای من مینوازند و یک عالمه چیزهای رنگی روی سرم میبارند و همه دارند برایم دست میزنند.
پرونده زندگی ما، جمع پروژههایی است که انتهای هر کدامشان را خدا با یکی از نامهایش امضا کرده است. و در خاتمهی این یکی، یعنی پروژه کنکور ارشد، از قضا برای من یک جبّار بولد شده نوشته است. جبّار به معنای جبرانکننده!
من امروز همان کودک هفت سالهای هستم که احتمالا چند دندان شیری را که از ابتدا برای از دست دادن توی وجودم قرار گرفته بودند، از دست داده است. مثل همان کودک، کتانی برونسیام را پا میکنم و توی خانه راه میروم. وسایلم را خیلی با دقت توی کولهپشتیام که بوی نویی میدهد جا میدهم. دکمههای مانتوام را که چند روز پیش دوختمش میبندم و برای چندمین بار خودم را توی آینه وارسی میکنم.
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
من امروز تازه عروسی هستم که قرار است فردا بهترین روز زندگیاش باشد و احتمالا امشب برای اینکه سر و ته شب و روز را زودتر به هم بیاورد، زودتر میخوابد.
امروز برای من شب تحویل سال است، یا روز قبل از فارغ شدن و در آغوش گرفتن طفل تازه متولد شده، آمیزهای از شور و شوق و نگرانی!
احساساتم که تابدار میشود، رو به قبله میایستم، به او سلام میکنم و از او میخواهم که همهی من را با همهی خللها و کاستیهایش برای خدمت به خودش بپذیرد و نگذارد یخ عمرم که به سرعت در حال آب شدن است، محو شود.
دفترم را برمیدارم و به سبک تابلوهای نقاشیخط، صفحهی اولش مینویسم: «أللّهم أقِمنا بِخِدمتک...»
#زینب_فرهمند
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه_پستهی_خندون
اینم تابلویی که پسر من درست کرده! 🤣😭
بزرگترین پیچی که تو خونه داشتیم رو آورده زده به دیوار. اونم دیوار پذیرایی که قشنگ تابلوش تو دید باشه! دیگه چه میشه کرد!
پینوشت: کتابت اثر را به یک بزرگتر باسواد سفارش داده اما طراحی و اجرا، با شخص خودشان بوده!
#افسانه_قدیمی
جان و جهان ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#باز_آمد_بوی_ماه_مدرسه
امسال، دوازده سال از آخرین روز مدرسه رفتنم گذشت. یعنی به تعداد روزهایی که در مدرسه تحصیل کرده بودم، از آن خاطرات خوش و ناخوش فاصله گرفتم.
از صبحهایی که به سختی از زیر پتو بلند میشدم!
از حیران شدن مامان بین چهار رختخواب، برای بیدارکردن چهار خوابآلود!
از صبحانههای هولهولکی!
از خوابهای عصرگاهی بعد از مدرسه، همانهایی که وقتی بیدار میشدی تا چند دقیقه گیج بودی که هنوز امروز است یا فردا شده!
از دلشوره امتحانهای هفتگی و ماهانه و ثلث و ترم...
از بازیهای کودکانه در حیاط دبستان، عمو زنجیرباف، ما گلیم ما سنبلیم و ... . دست در دست هم در حلقهای به بزرگی شعاع حیاط مدرسه!
از شوق گرفتن کتابهای سال جدید، یک به یک بو کردنشان، جلد کردن، برچسب اسم زدن...
از پوشیدن کفش کتانی روی فرش خانه و قدم زدن در خانه!
از همه اینها فاصله گرفته بودم.
اما امسال بعد از دوازده سال، دوباره شوق اول مهر را داشتم. از آن شوقها که وقتی بهش فکر میکنی، قند توی دلت آب میشود و حسی شبیه دلشوره به سراغت می آید.
پسرم کلاس اولی شده،
و من هم با دیدن ِشوقِ او ذوق میکنم و هم برای صبح تا ظهرم نقشهها در سر میپرورانم...
البته اگر داداش کوچیکه بگذارد که عملیشان کنم!
#محدثه_درودیان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ...
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#آهِ_شاهچراغ
#زیر_عَلَمت_امنترین_جای_جهان_است
- مامان! من میترسم، بیا از اینجا بریم...
مانده بودم بین زمین و آسمان.
قبل از رسیدن به کارزار، مثل لشکر شکستخورده شده بودیم. اولین نفر را بعد از صفحه بزرگ آتش مجازی از دست دادیم و همانجا زمینگیر شد. نفرات بعدی هم یکی پس از دیگری عقبنشینی کردند.
دم درب ورودی، راهنما فقط درباره احتمال ترس بعضی از بچهها از صدای توپ و خمپاره گفت، اما هیچ حرفی از محدودیت سنی برای بازدیدکنندگان نزد.
قدم گذاشتیم در کوچهپسکوچههای موشکبارانشده... نه صدای توپ و خمپارهای بود و نه آه و ناله. فقط سکوت مرگباری همپای گرد و غبار، روی خانه و مدرسه و باقی ساختمانهای درهمکوبیده پاشیده شده بود.
دخترک ۵سالهام دسته کالسکه را محکم فشار داد و گفت: «مامان! من میترسم.»
مثل دیالوگ نقش همه مامانهای شجاع و نترس گفتم: «این که ترس نداره مامان! فقط ماکت چندتا ساختمون خرابشدهست.»
چهره طفلک کالسکهنشین را نمیدیدم. حتما چشمهایش از تعجب فقط کمی گردتر شده بود، چون آرام و بیصدا بر مسندش تکیه زده بود.
گویی سالها خواب و بیداری کودکانی که با صدای آژیر و موشک و ترکش، آشفته و خطخطی شده بودند، همچون ارواح سرگردان کوچهگردی میکردند. میخواستم روی نیمکت شکسته همان کلاس، ویران شوم و باران...
تالارهای بعدی با وجود اینکه چیز ترسانندهای نداشت، ولی آثار دلهرهای را که صحنه آتش و ساختمانهای مخروبه در دل دخترک ریخته بود، نتوانست پاک کند.
✍ادامه در قسمت دوم؛