eitaa logo
جان و جهان
490 دنبال‌کننده
816 عکس
37 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
دست‌هایش را بلند می‌کرد برای دعا. می‌گفت: «خدایا! تا وقتی که عمرم را در راه اطاعت از فرمان تو به کار می‌برم، به من عمر بده، آنگاه که عمرم چراگاه شیطان شد، مرا بمیران.» 💐صَلَّی اللهُ عَلیکَ یا عَلی بنِ الحُسَینِ جانِ جهان ما تویی🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
توی چشم‌هام چند ثانیه نگاه کرد، مسلّم و دقیق و واضح گفت: «مامان‌!» بالاخره گفت مامان. فاکتورهای جلسات توان‌بخشی که توی کشوی زیر میزْ دسته شده‌اند، می‌گویند بعد از هزینه‌ی پنجاه و سه میلیون و هفتصد و چهل هزار تومان، مرا صدا زد. اما تقویم روی میز می‌گوید در روز ۲۵ بهمن ماه، مطابق با میلاد باب‌‌الحوائج، حضرت اباالفضل عباس(ع)، صدایم کرده است. یَابْنَ امُّ البنین دعایم کن باز در علقمه صدایم کن در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_پسته‌ی_خندون با دختر سه ساله‌م توی کوچه راه می‌رفتم. تقریبا پنج دقیقه‌ای راه رفته بودیم که گفت: «مامان! بغلم کن.» گفتم: «چرا؟» گفت: «آخه خسته‌‌م.» گفتم: «نمی‌تونم.» پرسید: «چرا؟» گفتم: «آخه منم خسته‌‌م.» گفت: «نه! تو خسته نیستی.» گفتم: «چرا؟ خب منم آدمم خسته میشم.» گفت: «نه! تو آدم نیستی!» متعجبانه پرسیدم: «پس من چی‌ام؟» با خستگی ایستاد و گفت: «تو مامانی!» بله من مامانم و مامان از نگاه بچه‌ها یعنی خوبی تمام‌نشدنی! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
فرعونْ خواب‌گزاران، کاهنان و ساحران را جمع کرد. کابوس مثل دستی روی گلو، نفسش را بند آورده بود: «آتشی از طرف شام شعله‌ور شد، زبانه کشید و به طرف مصر آمد. به خانه‌های قبطیان افتاد و همه آن‌ها را سوزاند. بعد کاخ‌ها و باغ‌ها و تالارهای آن‌ها را فراگرفت و همه را به خاکستر و دود تبدیل کرد.» در تعبیر خوابش، هیزم فکرهایشان را روی هم ریختند و آتش پسرکُشی شعله‌ور شد. بنی‌اسرائیل دریای خون شد؛ اما منجی، در دامن یوکابد جان گرفت، در آغوش آسیه رشد کرد و کاخ فرعونیان را به آتش کشید. چند هزار سال طول کشید. فرعون بیدار شده بود. ساحران و شیاطین یهود را به مشورت گرفت: «جوانی از قم برخاست و بنیان ظلم را کشور به کشور به آتش کشید. پسران را از گهواره‌ها دور خود جمع کرد. مستضعفان را بیدار کرد و حالا بعد از چهل و اندی‌ سال، انقلابش در تمام جهان، روز به روز بیشتر ثمره می‌دهد. چه کنیم که این پرچم دست منجی نرسد؟» این‌بار ساحران هوشیارتر بودند، پاسخ دادند: «چاره کار، تنها کشتن پسران نیست. باید «مادری» را نشانه بگیریم.» اسم رمز شد: «حقوق زنان» سلاحشان شد رسانه‌ها. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ سلاحشان شد رسانه‌ها. تمام دغدغه، ظاهر زندگی شد و هویت زن از رنگ و رو افتاد. جای مادری توی زندگی تنگ شد و جای کودکان خالی! دامن مادری کوتاه شد و گهواره‌ها روز به روز بی‌رونق‌‌تر. این، یک نسل‌کشی بود. بهترین راه، برای ایستادن در برابر منجی، بدون قطره‌ای خون و خون‌ریزی. فرعون این بار با دستکش مخملی آمده بود! آخرین منجی، سرباز می‌خواست و گهواره‌ها هر روز خالی‌تر... علمدار سپاه منجی، خیلی زود دستشان را خواند و نقشه‌شان را برملا کرد؛ از اصالت مادری گفت و از رسالت زنان. اخبار گوش به گوش میان زنان پیچید. مادران به خط شدند. گهواره‌ها را به صف کردند. مادران، نیل شدند و رسالتشان غرق کردن فرعون! سپاه ظهور پررونق شد، سربازان منجی قد کشیدند و شانه به شانه، زیرلب زمزمه کردند: «سلام فرمانده مهدی...» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
با چشمان سبزش به من زل زده بود. پوستش سفید بود و پیراهن بلند آبی پوشیده بود. اخم کرد: _نمیذارم سوار تاب ما بشی! آن تاب مال همه بود. هرچند به درخت حیاط مادربزرگش بسته شده بود. ولی حیاطشان با حیاط دایی‌ام مشترک بود و ما آن درخت را هم مُشاع حساب می‌کردیم، حتی گردوهایش را. پس کمی جسارت به خرج دادم و پرسیدم: _چرا؟ _چون پرسپولیسی هستی. _ولی من طرفدار استقلالم. _پس چرا لباس قرمز پوشیدی؟ جا خوردم. درست می‌گفت. سارافون قرمز پوشیده بودم. او بچه‌ی شهر بود و تک فرزند. حتی کفش‌هایش هم آبی بود. احتمالا باور نمی‌کرد اگر به او می‌گفتم که لباس‌های من و بقیه‌ی اعضای خانواده را پدرم از شهر می‌خرد و نه‌تنها رنگ، که حتی سایز را هم او انتخاب می‌کند و پدرم طرفدار هیچ تیمی نیست. ولی من فقط شش سالم بود و این‌ها مسائلی نبودند که با افتخار درباره‌شان حرف بزنم. حتی می‌توانستم بگویم که طرفداری به لباس نیست و من می‌توانم سارافون قرمز بپوشم ولی طرفدار آبی‌ها باشم. ولی هنوز مدرسه نرفته بودم و در دایره‌ی واژگانم کلماتی پیدا نکردم که این مفاهیم فاخر را برساند. پس فقط گفتم: «نه! من استقلالی‌ام.» نمی‌دانم صداقتم را از لحنم خواند یا این‌که او هم می‌خواست حرفم را باور کند. اجازه داد من هم تاب بخورم. بعد از سال‌ها دیدمش. دم در مسجد منتظر همسرش بود تا به خانه برگردد. شالش سبز بود و مانتویش کرم. دست دادیم. به دستانمان نگاه کردم. انگشت سبابه‌اش آبی بود؛ مثل انگشت سبابه‌ی من... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس... http://eitaa.com/janojahanmadarane
،_پسته‌ی_خندون ! اولی: «مامان من سال دیگه می‌رم چهارم، تنهایی باید برم تا دورها؟!» (مدرسه‌ش سر خیابونه.) - آره مامان. دومی: «مامان منم سال دیگه تنهایی می‌رم مدرسه؟» - آره مامان، تو هم دیگه کلاس اولی میشی. سومی: «مامان من دیگه تهایی چُجا میرم؟» - اووووووم... (کمی به سال دیگه فکر می‌کنم) مامان شما هم سال دیگه سه سالت می‌شه، تنهایی میری دستشویی. وی هوراکشان از صحنه خارج شد.🥳🥳🥳 مادر برات بمیره، دخترک قانعم!😅 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
حسّ دست‌های کوچکی روی کمرم، که به صورت دایره‌ای ناشیانه، در مرکز آن تاب می‌خورد، هوشیارم کرد. صدای آخِ دردآلود و آرام، با چاشنی لبخندی شکسته، از دهانم بیرون آمد. دست‌های کوچک وکوچک‌تری، کمرم را پُر کرده بود. گرمای دست‌هایشان مثل شال‌گردنی بود که دور سرمای وجودم، پیچیده می‌شد. اثرِ دست‌ها با زیرصدایِ خنده‌های ریزِشان، روی لب‌هایم کاشته‌ می‌شد و برداشتش خنده‌ای در چشمِ بچه‌ها بود. سرم را به گوشه‌ی بالشت سپردم. ردّ نگاهم روی زمین، تنِ جارو نخورده‌ی فرش‌ها را دنبال کرد. دلم از دیدنِ صحنه‌ی پرتقال‌های بُرش‌خورده و وارونه با شکم‌های پوک گرفت؛ تویِ دیس و دورِ آبمیوه‌گیری کوچک دستی، با پنج لیوان و پنج نِی واژگون شده، ریخته‌ بودند. مَزه‌ی شیرینیِ آب پرتقالِ نیم ساعتِ پیش، که بچه‌ها صفر تا صَدش را به تنهایی گرفته بودند با تلخی بهم‌ ریختگی خانه، زبانم را فرش کرد. میانِ حالت رکوع و قامت راست کردنِ جسمم، یک دستم را به دیوار و دیگری را روی گودی پهلویم گذاشتم. درد چون قطره اشکی در چشم‌هایم حلقه زد. پسرک به پهلویم چسبید: «مامان، مامان من عصات می‌شم، من عصات می‌شم.» دستم را از روی دیوارِ سخت و سفت برداشتم و روی گردن و شانه‌های نرم او گذاشتم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ محمد، دست‌هایم را دور شانه و گردنش، چون گیسویی به هم بافته‌ بود. قدّم چند درجه به ذوق و احترامش خَم‌ شد. نه من، دلِ انداختنِ سنگینیِ جسمم، روی دوشِ کوچکش را داشتم، نه او تاب و توان به دوش کشیدن این حجم از جسمِ مریضم را. نه تنها تمام وزن، بلکه تمام دردهایم را به دوش کشیده بود. با همان صدایی که انگار از لابه لای یک کتاب لوله شده خارج می‌شد، قربان صدقه‌‌اش ‌رفتم. از توی یخچال پماد را برداشتم، تا التیامی باشد، برای قرمزیِ بینی‌‌اَم که از شدت کشیدگی دستمال مُلتهب بود. رو به پسرکم لبخندی زدم: «من اگه شماها رو نداشتم چیکار می‌کردم آخه؟!» گوشه‌ی ابرویِ راستش را بالا داد. ردیف دندان‌هایش زودتر از کلماتش نمایان شد. فین فینی کرد و دست‌هایم را روی شانه‌اش گذاشت و زیباترین موسیقی جهان را برایم خواند: «من خودم عصات می‌شم... من خودم عصات می‌شم.» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
«ولی من رای میدم. چون پسرم اتیسم داره.» همین‌که جمله‌ام تمام شد با ترمز محکم و ناگهانیِ راننده، همه هُل خوردیم سمت جلو. نمی‌دانم خشونت توی ترمزش به خاطر تعجب بود یا از مخالفت صریح و قاطعم با حرف‌هایش جا خورد. مسافران در حال نچ‌نچ داشتند خودشان را به عقب بر می‌گرداندند که راننده پنجره‌اش را پایین کشید تا صدای «گوسفند» گفتنش به ماشین جلویی برسد. از پنجره باز شده، سوز هوای بهمن‌ماه می‌خورد توی صورتم و مرا با خودش به بهمن پارسال می‌برد؛ وقتی که توی همین تاکسی‌های سبز رنگ نشسته بودم و بین انگشت‌هایمْ کاغذ آدرس داروخانه‌ای در کوچه پس کوچه‌های جنت‌آباد شمالی را فشار می‌دادم. یک واسطه به‌ ما اطمینان داده بود که آنجا ریسپریدون دارد؛ قرصی کوچکتر از عدس. اندازه نقطه‌ای که توی زندگی پسرم بین کلمه مرگ و زندگی فاصله می‌انداخت. پسر دو ساله من، درکی از ارتفاع نداشت. این یک نوع کم‌حسی در اتیسم است. بدون آن قرص، ممکن بود خودش را از هر بالا بلندی به پایین پرتاب کند. آن سطح مرتفع می‌خواست مبل باشد یا قله‌ی سرسره‌ای در پارک. می‌توانست پشت‌بام خانه‌ای سه طبقه باشد یا پنجره باز ماشین در حال حرکت. وقتی به مقصد رسیدیم هوا تاریک شده بود. رفتم توی داروخانه خلوت. ناخودآگاه با صدای پایین‌تر از معمول از مرد پشت شیشه پرسیدم ریسپریدون دارید؟ مرد چند ثانیه‌ای به من نگاه کرد. انگار می‌خواست از دزاژ استیصال صورتم شناسایی‌ام کند که برای کدام حوزه روانپزشکی این دارو را می‌خواهم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ منتظر جواب دستگاه خیالی دروغ‌سنجی‌اش نماندم. نسخه را از کیفم بیرون کشیدم و گفتم: «آقا بخدا برای همین کاغذ ۳۷۰ تومن پول ویزیت روانپزشک اطفال دادم. ثبت اینترنتی هم هست. می‌تونید کدملی بچه‌مو چک کنید. اتیسم داره.» بغض اگر چهره داشت، در آن لحظه حتما شکل من بود. سراغ رایانه‌اش نرفت. فقط جوری با احتیاط و آهسته برگه قرص را روی پیشخان گذاشت که انگار داریم کوکائین رد و بدل می‌کنیم. تشکرکنان قرص را توی دستم فشار دادم. هنوز در خروجی را باز نکرده بودم که صدای مرد توی داروخانه پیچید: «خانم این آخریش بود. دیگه اینجا نیاین.» آنجا به اشک‌هایم اجازه ریختن ندادم. اما کمتر از یک هفته بعدْ دیگر دلیلی برای اختفای اضطرابم نداشتم و می‌شد راحت و رها گریه کنم. توی تاکسی بودم. قرص‌های تو برگه یا بهتر بگویم، روزهای آرامش خانه‌مان، تمام شده بود. صبح زود، کاسه‌ی چه کنم را برداشته بودم تا آن را سمت متصدی داروخانه سیزده آبان بگیرم. راننده، رادیو را برای اخبار ساعت هفت روشن کرد. گوینده اخبار، اول مطمئن‌مان کرد که اینجا تهران است؛ و صدا، صدای جمهوری اسلامی ایران. بعد جوری که انگار مخاطبش فقط خود خود من باشم متن اولین خبر را خواند: «دانشمندان ایرانی توانستند قرص ریسپریدون را بومی‌سازی کنند. ماده اولیه این دارو در لیست جدید تحریم‌ها علیه ایران قرار داشت. این دارو برای درمان و کنترل اتیسم به کار می‌رود...» نه صورتم را پوشاندم و نه صدایم را پایین آوردم. اشک شادی که پنهان کردن ندارد. شیرین‌تر این که تنها بیست روز بعد، همسرم با سه برگه ریسپریدون از داروخانه‌ی محله‌مان به خانه آمد. من رای می‌دهم چون پسرم اتیسم دارد. چون می‌دانم اگر با صندوق‌های خالی، اقتدار و امنیت این مملکت خال بردارد، هزاران مادر نگران مثل من، برای یافتن داروهای ساده‌ای مثل تب‌بر و سرماخوردگی، راهی این مسیر پررنج می‌شوند. این تنها جایی است که نمی‌خواهم هیچ مادری درکم کند‌. صدای بوق ممتد راننده مرا به بهمن ۱۴۰۲ و حوالی انتخابات برگرداند. زنی با غیظ داشت راجع به چای دبش و قیمت گوشت و شاسی‌بلندهای نماینده‌ها حرف می‌زد. پسر جوان کنارش که نگاه خیره‌ی معذب‌کننده‌ای به یقه‌ی باز زن داشت، در تایید حرفش گفت: «آدم یه گوسفند توی مراتع سوئیس باشه شرف داره به اینکه یه شهروند باشه تو این مملکت خراب شده.» خواستم بگویم، اتفاقا خیلی از مردمان سرزمین‌های جنگ‌زده‌ی اطرافمان رفتند سوئیس؛ منتها مثل گوشت گوسفندی، قلب و چشم و کلیه‌شان با قاچاق اعضای بدن رفت توی فریزرهای اروپا، نه مراتع سرسبزش! اما نمی‌شد. چون هم به مقصد رسیده بودم و هم بعید بود پسرک خبری از آمار شهروندان ربوده شده یا مفقود شده‌ی لیبی و عراق و سوریه، در خلال جنگ‌های داخلی‌شان داشته باشد. معلوم است که ندارد. اصلا چرا باید داشته باشد؟ او که مثل من کودک بدون کلامی ندارد، که ربایش و گمشدگی بشود جزو ده خطر اول زندگی فرزندش. در را که برای پیاده شدن باز کردم از راننده پرسیدم: «این عبارت آهسته ببندید که زیر دستگیره نوشته رو خودتون میدید بزنن یا سازمان تاکسی‌رانی برای همه ماشینا میزنه؟» راننده که انگار سر درد و دلش باز شده باشد گفت: «نه خواهر من! خودم زدم. خون دل خوردم تا این ماشینو خریدم. مردم مراعات نمی‌کنن که! باید خودم حواسم بهش باشه. به امید این و اون باشیم که کلاه‌مون پس معرکه‌ست.» با خنده‌‌ام تاییدی نثارش کردم و گفتم: «چقدر خوبه آدم به چیزی که مال خودش می‌دونه تعلق و تعصب داشته باشه، حالا چه ماشینش باشه، چه وطنش!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
6.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
... عجیب بود رابطه میان این پدر و پسر... من گمان نمی‌کنم در تمام عالم میان یک پدر و پسر این‌همه تعلق، این‌همه عشق، این‌همه اُنس و این‌همه ارادت حاکم باشد. من همیشه مبهوت این رابطه‌ام. گاهی احساس می‌کردم که رابطه «حسین(ع) با علی‌اکبر» فقط رابطه یک پدر و پسر نیست، رابطه یک باغبان با زیباترین گل آفرینش است. رابطه عاشق و معشوق است. رابطه دو انیس و همدل جدایی‌ناپذیر است. احساس می‌کردم رابطه «علی‌اکبر با حسین(ع)» فقط رابطه یک پسر با پدر نیست، رابطه ماموم و امام است. رابطه مرید و مراد است. رابطه عاشق و معشوق است. رابطه محب و محبوب است و اگر کفر نبود می‌گفتم رابطه عابد و معبود است. جانِ جهان ما تویی🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan