«بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ»
#توتیایچشم
#داستان_بیست_و_یکم
روی پشتبام گِلی خانهشان، دراز کشیده بود. آسمان را نگاه میکرد. نسیم ملایم و خنکی میوزید. جان میداد برای دردودل با خدا.
به خاطر خستگی زیاد، چشمهایش سنگین شد. خوابِ شیرینی، او را به مهمانیاش دعوت کرد.
صبح با صدای مادرش که بدون وقفه و از ته دل، در حالی که از درد به خودش میپیچید و میگفت: «زینب، زینب، زینب»
از خواب پرید، زیر چشمی نگاهی به آسمان کرد، حالا دیگر خبری از ماه و ستارهها نبود. خورشید از پشت کوه کمکم در حال بالا آمدن بود، و از دور چشمکی حوالهی چشمان قهوهای رنگ و درشتش کرد.
بلند شد، از پلهها پایین رفت.
با کور سویی امید، به سمت پنجره اتاق رفت تا آسمان آبی را دوباره ببیند، نگاهی به آسمان کرد و به سمت مادرش رفت و بوسهای نثار گونهاش کرد و گفت: «صبح بخیر مامان».
_صبح بخیر خوابالو، هم سن و سالات یکی دوتا بچه تو بغلشونه، دختر منم عروسکاش بغلشن، برو دست و صورتتو بشور و بیا صبحونتو بخور.
خمیازه کنان و با کرختی و کسلی و با چشمهای پف کرده گفت:
_ عه مامان من خودم فعلا بچهم. چشم الان میرم.
نگاهی به اتاق انداخت و گفت: «بابا کجاس؟»
_بابات رفته خطبهی عقدِ دخترِ مش کاظم و پسرِ حاج یوسفُ بخونه.
_عه انشاءالله خوشبخت شن.
و با خنده گفت: «اللهم الرزقنا از این شوهرا».
_چیه نکنه از دست من و بابات خسته شدی؟ میخوای شوهر کنی؟
با ناز و عشوه دخترانهاش گفت: «الهی من قربون شما دوتا برم. شماها نفسای منین، عمرا اگه ترکتون کنم».
سمت شیر آب وسط حوض که زیر درخت چنار بود، رفت. دست و صورتش را شست. به داخل خانه برگشت. صبحانهاش را خورد.
از وقتی یادش میآمد یک پای پدرش مسجد بود و یک پای دیگرش هیئت، هیچگاه از دهن مادرش یا حسین و یا زهرا نمیافتاد.
پنج ساله بود که مادرش مینشست و سورههای قرآن و زندگینامههای ائمه علیهم السلام را یکی یکی برایش میخواند.
«1»
چند ماه بود که مادرش از بیماری سرطان رنج میبرد.
زیرِ سقفِ نَم گرفتهِ خانهی کاهگلیشان و در ملحفهای که روی بدنش پهن شده بود، در خودش فرو میرفت. باد با صدای خش خش برگها و ناله درختان گردو و زردآلو آنقدر خودش را به پنجره میکوبید تا از حال میرفت. سوز سردی که از سوراخ سمبههای پنجره به داخل میآمد، با بوی گل محمدی چادر نماز مادرش که روی طاقچه بود، قاطی میشد و ملحفه را از روی مادرش کنار میزد.
زینب بهت زده دستش را روی دهانش گذاشت تا بغضی که گلویش را پرکرده بود بالا نیاورد، با صدای پدرش سرش را چرخاند که میگفت:
_ پس معطل چی هستی؟ سلیمه بیرون منتظرته. برو دیرتون نشه.
_بابا حال مامانم خوب نیس. چرا اینقد لاغر شده؟ چکا کنم که مامانم خوب شه؟
_دخترم، اگه میخوای مامانتو خوشحال کنی زودتر برو مدرسه. میدونی که چقد دوسداره تو خانوم دکتر شی و همه مریضا رو خوب کنی.
_باشه بابا الان میرم. ولی بذا مامانمو بوس کنم.
نزدیک مادرش شد. پیشانیاش را چنان محکم بوسید انگار به او وحی شده بود این آخرین بوسهاش است و وداع با آغوش مادر.
از پدرش خداحافظی کرد و همراه با سلیمه به مدرسه رفت.
تمام فکر و ذکرش در خانه پیش مادرش جا مانده بود. خانم ایزدی با عصبانیَّت دفتر را روی میز كوباند و داد زد: «زینب...»
زینب خودش را جمع و جور كرد، سرش را پایین انداخت و بلند شد و با صدای لرزان گفت: بله خانوم؟
خانم ایزدی توی چشمان قهوهای رنگ و مظلوم زینب خیره شد و داد زد:
_حواست کجاس؟ چرا درسو گوش نمیدی؟ هـــا؟!
فردا مادرت رو میاری مدرسه، میخوام در مورد دختر حواسپرت و سر به هواش، باهاش صحبت كنم!
زینب چانهی لرزانش را جمع كرد. بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت: «خانوم… مامانم مریضه…».
خانم ایزدی صندلیش را به سمت تخته سیاهِ کلاس چرخاند، مکثی کرد و گفت: «بشین زینب...».
دل توی دلش نبود تا زودتر به خانه برود. کلاس تمام شد و همراه با سلیمه راهی خانه شدند.
نزدیک خانه که شد، صدای جیغ و داد و ناله مردان و زنان روستا بود که از زمین به آسمان میرفت. پدرش را دید که سر و صورت و لباسهایش خاکی شده بودند، و حاج یوسف و مش رضا زیر بغلش را گرفتهاند، و او را از روی زمین بلند میکنند.
از ترس ندیدن مادرش، زیر سقفِ نَم گرفتهی آسمان و در پوشش سیاهی که روی روح عریانش ریخته شده بود در خودش فرو رفت و با صدای هق هق و نالههای که از اعماق وجودش برمیخواست، آنقدر سرش را به دیوار کاهگلی خانهشان کوبید تا از حال رفت.
چشمانش را که باز کرد، خودش را در آغوش پدرش دید. دستانش را دور گردن پدرش حلقه کرد. صدای گریهاش دل هر سنگدلی را هم به درد میآورد.
با چشمان اشکبارش گفت: «بابا یعنی مامانم دیگه نیس؟ دیگه کسی نیس من بغلش کنم؟ کسی نیس موهامو شونه کنه؟» و هق هق کنان پدرش را محکم در آغوش گرفت.
چند نفری لا اله الا الله گویان زیر تابوت را گرفتند و به سمت قبرستان که در نزدیکی غسالخانه بود، حرکت کردند. بازویش را کوکب خانم همسایه و دوست قدیمی مادرش گرفته بود. آفتاب، بی رحمانه، تمام زوایایی که میتوانست اشکهایش را در آن پنهان کند، روشن کرده بود.
بازویش را از دستش کشید و خودش را به درون قبر سُر داد. به پدرش و کوکب خانم اصرار میکرد که مادرش را از تابوت در بیاورند و آن را در آغوشش بگذارند. اندام لاغر و نحیف مادرش مانند کودکی در بغل خاک آرام گرفته بود.
بعد از مرگ مادرش، تنها مونس و همدم و تسکین دهندهی تمام دردهای پدرش شده بود.
«2»
در نبود مادرش، پدرش چم و خم زمانه را به او آموخت و در آغوش پر از مهر و محبتش پروراند.
در روستا دختر که به سن نُه سالگی میرسید، همه میگفتند دیگر وقت شوهر دادنش است، زینب تنها دختر توی روستا بود که به سن پانزده سالگی رسیده بود و هنوز وَر دلِ پدرش جا خوش کرده و از بودن در خانه پدری لذت میبرد.
به خاطر سیمای زیبا و حجابی که داشت، باعثِ آمد و شد خواستگارهای زیادی که همه یا خانزاده بودند یا مایهدار شده بود.
پدرش نزد اهالی روستا محترم و عزیز بود. همه برای کارها و مشکلاتشان از او مشورت و کمک میگرفتند. وصلت با خانواده حاج حیدر آرزویشان بود.
تنها کسی که خدا خدا میکرد روزی به خواستگاریاش بیاید، سیدعلی پسر عمویش بود. که پدرش کامل او را میشناخت. توی خانهشان همیشه ذکر خیرش بود.
ته دلش هم احساس میکرد پدرش منتظر سیدعلی است. تا با خیال راحت تنها یادگار همسرش را به او بسپارد.
یک روز که مشغول شستن ظرفها بود، پدرش از دَرِ خانه داخل آمد. صدایش کرد. گفت: «دخترم بیا پیشم بشین، کارت دارم. چای هم با خودت بیار باهم بخوریم».
حال خوشی نداشت.
از صبح سردرد بدی گرفته بود. انگار موریانهها به مغزش هجوم آورده بودند. میخواستند رگهای مغزش را متلاشی کنند.
دو لیوان چای ریخت و پیش پدرش که در اتاق نشیمن نشسته بود، رفت. کنارش نشست. با بی حالی پرسید:
_جانم بابا چرا گفتی بیام؟ فقط برا چایی خوردن که نبوده؟
پدرش نگاهی به او کرد.
_چقدر رک حرف میزنی دخترم! خیلی خب میرم سر اصل مطلب. شما تو سنی هستی که کم طاقت و...
وسط حرفش پرید و گفت:
-بابا بگید دیگه.
حاج حیدر اخمی کرد و گفت: «باشه...راستش سیدعلی قبل از اینکه با تو صحبت کنه، جلو در با من در مورد تو حرف زد. بهش گفتم قبلش باید با تو در میون بذارم».
یکهو به خودش لرزید. دل توی دل زینب نبود.
_ چی؟ چی گفت؟
پدر لبخند زد.
_آروم باش دارم میگم خب! تو رو خواستگاری کرد.
انگار از زمین به آسمان رسیده بود.
-واقعا به شما گفت؟! بابا چی بهش گفتی؟
_گفتم باید نظر زینب رو بپرسم، حالا نظرت چیه دخترم؟
زینب آب دهانش را قورت داد و تلاش داشت، لبخندش را پنهان کند.
_بابا، من، من...نمیدونم چی بگم!
پدرش قندی برداشت و گفت: «رنگ رخسار خبر میدهد از سرِّ درون، نمیخواد چیزی بگی. خب تو هم دیگه وقتشه سر و سامون بگیری و ازدواج کنی. نمیشه که تا آخر عمر تو رو پیش خودم نگهدارم.
سرش را بالا گرفت.
_ دخترم، من کسی رو بهتر از سیدعلی مناسب و لایق برا زندگی با تو نمیبینم. درسته که مال و منالی نداره، ولی مومنه، حلال و حروم خدا سرش میشه. اهل خیانت و دروغگویی نیس.
اگه تو هم راضی هستی، من نور چشمام رو بهش امانت میدم. نظرت چیه؟ راضی به ازدواج با سیدعلی هستی؟»
در دلش شور و شعف وصفنشدنی در جریان بود. میخواست فریاد بزند بله پدر من عاشق سیدعلی هستم. مردی که همیشه آرزویش بود. دوستش داشت. اما خجالت میکشید جلوی پدرش از علاقهاش نسبت به سیدعلی چیزی بگوید. این درجه از شرم و حیا را از مادر خدا بیامرزش به ارث برده بود.
خدا را شکر کرد که پدرش از سکوتش متوجه رضایتش شده است. حاج حیدر با چهرهای خندان به صورت زینب نگاه کرد. او را در آغوشش گرفت. گفت: «پس مبارک باشه. زینب یکم دیگه اذان میدن.من میرم مسجد برا نماز. اونجا به سیدعلی هم میگم که جوابمون مثبت».
آن روز نمازش یک شکل دیگر بود. سه چهار باری نمازش را تکرار کرد، اما آخرش هم نفهمید چه خواند.
بعد از نماز سر سجاده آهسته گفت:
«خدایا ازت ممنونم. خدایا شکرت. نمیخوام از اون بندههایی باشم که فقط موقع غصه و ترس صدات میکنم».
«3»
توی ایوان مشغول خواندن کتاب شیمی بود. صدای پدرش و حاج یوسف به گوشش میرسید. در مورد زمین مش رضا باهم صحبت میکردند. بالاخره صحبتشان تمام شد، که از دَرِ خانه داخل آمد. زینب با دیدن پدرش سعی کرد کمی خوددارتر باشد. نخواست فوری بپرسد: «خب پدر چه خبر؟!»
به سلامی کوتاه اکتفا کرد.
_خداقوت
اما خدا میداند چه حس و حال عجیبی داشت.
_سلام دخترم سلامت باشی.
حاج حیدر کفشش را دم ایوان در آورد و گفت: «با سیدعلی صحبت کردم. قرار شد فردا شب بیاد خواستگاری».
زینب توی فکر رفت. میدانست سیدعلی کسی را ندارد برای همین گفت: «بابا سیدعلی که کسی رو نداره، خواستگاری چرا؟ شما که بهش جواب مثبت دادین دیگه».
پدرش لبهی ایوان نشست.
_چون سیدعلی بهم گفت به رسم ادب و احترام نسبت به شما و بزرگای روستا اگه اجازه بدین من مش رضا و حاج یوسف رو فردا شب با خودم میارم برا خواستگاری.
منم بهش گفتم باشه در خدمتیم. اینجوری بهتره دیگه تاریخ نامزدیتون رو هم مشخص میکنیم.
استرس گرفت. با اینکه سیدعلی همیشه به خانهشان رفت و آمد میکرد، ولی برای شب خواستگاری دلشوره داشت. در دلش میگفت: «مامان! کاش الان بودی. کاش تنهام نمیذاشتی. الان خیلی بهت نیاز داشتم که با حرفات آرومم میکردی».
اشکهایش بر روی گونههایش سرازیر شده بود. سُر میخوردند و روی روسری سرمهای رنگش فرود میآمدند.
همه چیز آماده بود. مدام زیر لبش آیت الکرسی را زمزمه میکرد. داخل آشپزخانه بود که صدای یاالله گفتنهای مش رضا و حاج یوسف را شنید. بلوزِ آبیِ آسمانی همراه با دامنِ سفیدِ گلدار تنش بود. سریع چادر سفید گلگلی اش را که یادگار مادرش بود، سر کرد.
پدرش به استقبالشان رفت. سلام و احوالپرسی کردند. از گوشهی چادرش زیرچشمی نگاهی کرد. جلوتر از همه حاج یوسف با موهای جو گندمی و پیراهن قهوهای تیره که بلند و گشاد بود، وارد شد. پشت سرش مش رضا با قد بلندش که از زحمات زیاد حالا خمیده شده بود و عینکهای روی چشمانش که دیگر کمسو شده بودند. نفر آخر، سیدعلی را دید که با یک دسته گل زیبا که دورش روبان قرمزی پیچیده شده بود، همراه با جعبهی شیرینی داخل اتاق نشیمن شدند.
همه گرم گفت و گو بودند که پدرش صدایش زد.
_ دخترم چایی بیار.
دستانش میلرزید. چهارتا از استکانهای لبه طلایی را داخل سینی نقرهای رنگِ پایه دار گذاشت. رنگ چایی داخل استکانهای لبه طلایی مثل زعفران دمکرده خوش رنگ شده بود. بخار از آنها بلند و در هوا ناپدید میشد. با استرس و دستان لرزان دستههای سینی چایی را محکم گرفته بود. وارد اتاق نشیمن شد، با صدای لرزان گفت: «سلام خوش اومدین».
سینی چای را روبهروی حاج یوسف که بزرگ مجلس بود، گرفت. دستان حاج یوسف هم همانند او لرزش شدیدی داشتند. با این تفاوت که حاج یوسف بخاطر کهولت سن و پیری لرزش داشت، و زینب از استرس زیاد دستانش میلرزیدند.
به سیدعلی که رسید لرزش دستانش بیشتر شد. گونههایش از خجالت سرخ شده بودند. سیدعلی استکان چایی را برداشت.
با صدای مردانهاش گفت: «ممنونم».
زینب در جوابش «نوش جان» آهستهای گفت و سریع به سمت آشپزخانه رفت.
پدرش، مش رضا و حاج یوسف تاریخ نامزدیشان را مشخص کردند.
دقیقا سیزده رجب بود. یک جشن ساده، که تعداد مهمانها هم زیاد نبود، و فقط خانواده حاج یوسف و مش رضا آمده بودند.
یک روز که سیدعلی برای مشخص کردن تاریخ عقد به خانهشان آمده بود روی سکوی جلوی ایوان با پدرش در مورد مهریه صحبت میکرد.
از اتاق نشیمن، لای پنجره را باز کرد. کنجکاو شده بود ببیند در مورد چه چیزی صحبت میکنند.
صدای سیدعلی را شنید که به پدرش میگفت: «عمو در حقم پدری کردی. بعد از فوت بابا و مامانم همه جوره پشتم بودی. حمایتم کردی. منو مثل بچه خودت دونستی. همیشه راهنما و کمکحالم بودی. اما راضی نیستم مردم با حرفهاشون شما رو ملامت و سرزنش کنن. بگن حاج حیدر تنها دخترشو، تنها یادگار همسرش آسیه خانوم خدا بیامرز رو به سیدعلی آس پاس داده. اگه اجازه بدین مهریه زینب یه جلد کلام الله مجید و یه سفر زیارتی کربلا و صد و چهارده سکه طلا باشه».
حاج حیدر دستش را روی شانهی سید علی گذاشن و گفت: «باشه پسرم هرچی خیره انشاءالله، ولی اینو بدونین شما بخاطر حرف مردم که زندگی نمیکنین. اگه از الان بخواین به حرف مردم زندگیتون رو شروع کنین، بعدا هم باید طبق حرف اونا پیش برین».
گوشش درگیر صحبتهای پدرش و سیدعلی شده بود. اما حس بویاییاش دریافت که بویی در داخل خانه پخش شده. یادش آمد غذا را در داخل آشپزخانه به حال خود رها کرده است.
هینی کشید. دستش را روی دهانش گذاشت و آرام گفت: «ای داد بیداد نکنه غذا سوخته باشه». پا تند کرد، و به سمت آشپزخانه رفت.
در دِیگ را برداشت. آبگوشت بار گذاشته بود. تا تَه آبش خشکیده بود، درست مثل چشمهای که بخاطر کمبود باران برای همیشه خشکیده است. خدا را شکر کرد که به موقع به دادش رسیده.
«4»
برنجهای خیس شده را دم گذاشت.
سراغ کتاب ریاضیاش رفت. خانم بهرامی میخواست امتحان پیش نوبت از آنها بگیرد.
شاد و سرمست کنار چشمهای که میعادگاه او و سلیمه دختر مش رضا بود و از نزدیکی امامزاده روستا گذر میکرد، دامن چیندارش را زیر بغل جمع کرده، روی زانو نشسته بود. تکه چوبی را داخل چشمه تکان تکان میداد.
بوی پونههای اطراف چشمه که معطرترین عطر دنیا بود، را با تمام وجودش به درونش دم و بازدم میکرد. صدای گنجشکها در آن ظهر پاییزی دلانگیزترین موسیقی بود که در گوشش طنینانداز میشد.
با شنیدن صدای سلیمه تکه چوب را در داخل چشمه رها کرد. روسری سبز رنگش را چِفت کرد. لی لی کنان سمت سلیمه پا تند کرد.
در میان راه چند تار موی خرمایی رنگش که از گوشهی روسریاش بیرون زده بودند، را داخل روسری چَپاند.
سلیمه را دید که با چشمهای آبی رنگش خم شده و بند کفشش را میبندد.
صدا کرد: «سلیمه کجایی بدو بیا دیرمون نشه. میدونی که خانوم بهرامی دیر برسیم تو کلاس رامون نمیده».
سلیمه با صدای گوش خراشش داد زد: «باشه عروس خانوم اومدم».
روستای آنها فقط مدرسه ابتدایی داشت. برای ادامه تحصیل هر روز باید مسافت طولانی را پیادهروی میکردند. هر روز هم دیر به مدرسه میرسیدند.
کل مسیری که خلوت و سوت و کور بود، را لی لی کنان از امامزاده روستای خودشان تا روستایی که مدرسهشان بود، با نهایت توانی که در پاهایشان بود، به سمت مدرسه می پیمودند.
نزدیک کلاس که شد، سلیمه از پنجره نگاهی به داخل انداخت.
_وای زینب باز دیر رسیدیم، خانوم بهرامی اومده.من از چشاش میترسم.
_بیا تو در بزن.
با خنده گفت: «باشه. فقط فاتحهمو بخون».
دَرِ کلاس را زد. به آرامی دَرِ آهنیای را که حین باز کردن صدای جیر جیرش بیشتر از صدای خانم بهرامی روی مخ رژه میرفت، باز کرد.
نفس نفس زنان گفت: «خانوم اجازه هس»
خانم بهرامی با چشمهای درشت و سیاهش، که با رنگ مانتویش ست شده بودند، نگاهی کرد و گفت: «بیایین تو. اون در رو هم نبندین. بوی علاالدین نفتی خفهم کرده».
چشمی گفتند و وارد کلاس شدند. روی نیمکت چوبی کهنه و نارنجی رنگشان که ته کلاس بود، نشستند. سلیمه با صدای آرام و در گوشی گفت: «زینب ایبارم بخیر گذش».
_آره بازم شکر وگرنه الحمدلله.
و خیلی آرام گفت: «سلیمه فردا شب منتظرتما. زودتر بیای خونمون. میدونی عقدمونه».
سلینه لبخند زد.
_آره عمو حیدر برا فردا شب دعوتمون کرد. با خنده گفت: «ذوق دارم زودتر خاله بشم».
زینب مشتی حواله ی بازوی سلیمه کرد.
_دیوونه اوه تا کجا رفتی. تو بذار من عروسی کنم.
_انشاءالله خوشبخت شی عزیزم.
_ممنونم قربونت برم انشاءالله یه خوبشم نصیب خودت شه.
و سلیمه با ذوق گفت: «آمین آمین».
با صدای خانم بهرامی سرشان را به سمت تخته سیاه کلاس چرخاندند.
_بچهها برگه دربیارید میخوام امتحان بگیرم.
امتحان را دادند. زنگ آخر هم آقای رضایی که معلم عربیشان بود بهخاطر فوت برادرش نیامده بود. برای همین زودتر راهی خانه شدند.
زینب در روز نیمهی شعبان به عقد سید علی درآمد.
«5»
پیراهن سفید گلگلی که کوکب خانم برایش دوخته بود؛ را پوشید.
از داخل آینه نگاهی به خودش کرد و نگاهی به چادر گلگلی. که انگار گلهای تمام دنیا را بر رویش نقاشی کرده بودند. با صدای کوکب خانم به خودش آمد که میگفت: «بسه دیگه دختر، خوردی خودتو. بیا که آقا دوماد دل تو دلش نیس برا دیدن یار زندگیش».
کوکب خانم نزدیکش شد و بوسهای روی گونهاش نشاند و گفت: «قربون دختر خجالتیم برم. چقدر شبیه مامان خدا بیامرزت شدی».
لبخند از صورتش محو شد و گفت: «چقد امشب جای خالیشو احساس میکنم. ای کاش میشد مامانا هیچ وقت مریض نشن».
دستهایش را گرفت و گفت: «الانم داره میبینه. از همه خوشحالتره. بریم که همه منتظرن».
وارد اتاق نشیمن شدند. همه چیز ساده بود. سفرهای سفید با تور آبیآسمانی که رویش را با آینه و شمعدان، قرآن، عسل و نان پنیر سبزی تزیینش کرده بودند.
سلیمه با دیدنش، گفت: «هزار ماشاءالله چشم حسودات کور. زینب عین ماه شدی».
با خنده گفت: «چشات قشنگ میبینه».
صدای یاالله گفتن آقایان آمد. با آمدن سیدعلی سرش را تا آنجا که در توانش بود به یقهاش چسباند. زیرلب آیت الکرسی را زمزمه میکرد. تا ریسه شود و او را از استرس نجات دهد.
حاج حیدر بسم اللهای بلند زمزمه کرد. لبهایش خشک و چشمهایش همانند جوی آبی روان شده بودند.
زمان "قَبِلتُ" گفتنش فرا رسید. چشمهایش بسته شد. آرامترین کلمهی زندگیاش زمزمه شد. کف دستانش عرق کرده بود. با صدای لرزان و گرفته گفت: «با اجازهی پدرم و بزرگترا بله».
همه دست زدند.حاج حیدر سرفهای کرد. اینبار از سیدعلی پرسید: جناب آقای سیدعلی ذکیپور، آیا وکیلم شما را با مهریه معلوم به محرمیت خانم زینب ذکیپور در بیاورم؟
صدای بلعیدن آب دهانش را به وضوح شنید که گفت: «بله».
ناخودآگاه سرش را بالا برد. زیرچشمی پایدش. که یکباره با نگاه پر از محبتش شکارش کرد.
از شرم لب گزید. نگاهش را به گلهای قالیِقرمز رنگی که زیر پایشان بود، دوخته شد. همه یکی یکی میآمدند، و به آنها تبریک میگفتند.
آقایان که بیرون رفتند، سلیمه آمد و چادر قدیاش را از سرش کَند. هلهلکنان به دورش چرخید. شاباشهای از رنگهای سبز و آبی بر سرش دور میداد و میپاشید. بعد با لبخند پهنی به سمتش متمایل شد. او را در آغوش گرفت و لب تکاند: «خوشبخت شی عزیزم».
بعد از رفتن مهمانها، لباسهایش را درآورد. بلوز کرم رنگ و دامن مخمل سرمه ای رنگش را پوشید. در اتاق کوچک خانهشان کز کرده بود. گوشهی روسری سبز رنگش را ریش ریش میکرد. به جای خالی مادرش خیره شده بود. چادرش را بو میکرد. بوی گل محمدی جا نمازش را میداد. بغضی که در مقابلش مقاومت کرده بود، درهم شکست. اشکهای گرم و سوزناکش با هق هقهای جان سوزش بلند شد.
دستی روی شانهاش قرار گرفت. او هم امشب جای خالی همسرش قلبش را به درد آورده بود، با صدای گرفته گفت: «دخترم دیر وقته دیگه بخوابیم».
زینب سعی کرد اشکش را پنهان کند. آن شب تا صبح از غم نبودن مادرش و دلتنگی نخوابید.
موعد عروسی رسیده بود. یکم ذی الحجه! زینب گفته بود دلم میخواهد سالروز ازدواج بانو و مولا را برای شروع زندگی انتخاب کنم.
قرار بر این شد تا آن تاریخ، پدرش جهیزیهی مختصری برایش بخرد. سیدعلی هم خودش را جمع و جور کُنَد.
سیدعلی، خانهی مش رضا را که یک خانهی نسبتا کوچک و خیلی ساده با دیوارهای گلی و سقفی خشتی و فاصلهی زیادی با خانهی حاج حیدر داشت، برای شروع زندگی مشترکشان اجاره کرد.
صبح با صدای پدرش، و کوکب خانم که توی ایوان نشسته بودند، از خواب بیدار شد. پدرش میگفت: «کوکب خانوم زینب جهیزیه لازم داره. یه چیزایی رو خودم خریدم. مقداری پول پسانداز کردم، بهتون میدم با زینب بِرید شهر، هر چیزی که میدونین نیازه براش بخرین.»
کوکب خانم هم گفت: «به روی چشم حاج حیدر، شما و آسیه خانوم خدابیامرز گردن ما خیلی حق دارین. زینبم مثل سلیمه دختر خودمه».
حاج حیدر از کوکب خانم تشکر کرد و گفت: «خدا خیرتون بده که بعد فوت آسیه برا زینب مادری کردین».
قرار شد بعد از مدرسه زینب و سلیمه همراه کوکب خانم به شهر بِرَوَند.
«6»
ایستگاه اتوبوس نزدیک قصابی آقا شاپور بود. سمت راستش قهوهخانه آقا جمال بود و سمت چپش سوپری مش کاظم. آقا غلام همیشه عادت داشت اتوبوسش را جلوی مغازه، درست زیر سایه درخت گردو پارک میکرد.
پا تند کردند تا زودتر به ایستگاه اتوبوس بِرِسَند. اتوبوس داشت راه میافتاد. دود غلیظی که از اگزوزش بیرون میآمد، هوای پاک و تمیز روستا را آلوده میکرد.
کوکب خانم با آن اندام نحیف و قد بلندش با صدای بلند داد زد و گفت: «آقا غلام وایسین تا ما هم بیایم».
به اتوبوس نزدیک شدند. کوکب خانم در اتوبوس را باز کرد. به آقا غلام گفت: «سلام خیر ببینی ننه».
آقا غلام هم با آن صدای بم و زمختش و ابروهای پُرپُشت پیوندیاش گفت: «وظیفس کوکب خانوم».
جاده روستا به شهر پر از چاله چوله و دستاندازی بود. هر وقت میرفت تا چند روز بدن درد و سردرد داشت.
خمیازههای بلند و کشدار، سهم چشمانش، از دهان نیمه باز و چشمان روی هم افتادهی پیرزنی بود که رو به رویش نشسته بود، و با هر تکان اتوبوس، کمی پلک هایش را باز میکرد.
یکی از ابروهای پرموی نامرتبش را بالا میانداخت، از همان زیر چشم؛ یک نگاه به چپ، بعد نگاهی به راست و دوباره خمیازهای میکشید و باز چشمانش را میبست. بعد از گذشت چند ساعت بالاخره به شهر رسیدند.
زمانی که خریدهای مادرانه کوکب خانم در بازارهای پنبهزنی و پارچه فروشی تمام شد، سوار بر اتوبوس روستا شدند. مسیری که رفته بودند را برمیگشتند.
روز عروسیشان فرا رسیده بود. روز دل کندن از خانه پدری. جشن سادهای گرفته بودند.دختران کوچکی که نوههای مش رضا و حاج یوسف بودند،جلویشان هنرنمایی میکردند.هر کدام به شوق شاباش گرفتن با دل و جان قهقهه میزدند، و با شور بیشتری بدنشان را حرکت میدادند. زیرچشمی نگاهی به سیدعلی کرد. لبخند پهنی روی لبانش بود. آنها را با ذوق نگاه میکرد. بعد از تمام شدن جشن، مهمانها یکییکی میآمدند. به زینب و سیدعلی تبریک میگفتند، و هدیهشان را میدادند. حین خداحافظی،پدرش رو به سیدعلی کرد و گفت: «سیدعلی جون تو و جون زینب.
میدونی که تنها دارایی من تو این دنیاس».
سیدعلی گفت: «چشم عمو خیالت راحت، نمیذارم آب تو دلش تکون بخوره و مثل چشمهام ازش مراقبت میکنم».
پدرش را محکم بغل کرد. بغض را در صدای گرفتهی حاج حیدر، با تموم وجودش احساس میکرد. که جلوی او در مقابل چشمان پر از اشکش مقاومت نشان میداد. با صدای گرفتهاش گفت: «دخترم سیدعلی رو منتظر نذار».
دستش را در دست سیدعلی، که حالا دیگر همانند پدرش، قسمتی از وجودش شده بود، گذاشت و گفت: «انشاءالله خوشبخت بشی و زندگیتون علی وار و زهرا گونه باشه.»
با گریه خانهی پدریاش را ترک کرد و با هزاران آرزو همراه با سیدعلی راهی خانهی خودشان شد.
«7»
زیر درخت گردو که گوشهی خانهشان بود، صبحانه میخورد. سیدعلی برای کاری صبح زود به شهر رفته بود. هوا بهطور ناگهانی خُنَک و بارانی شده بود. عجیب بود که تابستان یکهو هوس بهار شدن بِکُنَد. مرغ و خروسها سعی میکردند از خیس شدن فرار کنند، و خودشان را به لانهشان رسانند. سفره را سریع جمع کرد. به داخل خانه رفت. پنجرهی اتاق را باز کرد. حیاط خانهشان از این زاویه تماشاییتر بهنظر میرسید. باغچهی کوچکشان تَر و تازه شده بود. قطرههای باران روی برگهای درخت گردو و ریحانی که کاشته بود نشسته، و از آنجا روی خاک باغچه میچکیدند. بوی خاک و باران در هم آمیخته و در فضا پیچیده بود. عمیقتر نفس کشید. عطرِ خاکِ تَر را با تمام وجود حس کرد. این عطر او را یاد خانهی پدریاش میانداخت. خانهی کاهگلی که، پر از درخت و گلهای رنگارنگ بود. وقتی که باران میبارید، بوی خاک و گل و سبزه در هم میآمیخت و هوش از سر انسان میبرد. بوی خاک یادآور تمام لحظاتی بود که در آن خانهی کاهگلی داشت.
هوا تاریک شده بود که سیدعلی از شهر برگشت. داخل آمد و گفت: «سلام بر کدبانوی خونه». با صدای سیدعلی سرش را چرخاند و گفت: «سلام خسته نباشی».
سیدعلی گفت: «بیا برات خبر خوبی دارم».
_چه خبری؟ نکنه استخدامی سپاه قبول شدی؟
_ نه اونو که هنوز خبر ندادن.
_پس خبر چیه؟ بگو دیگه.
_ اجازه نمیدی که! صبر کن تا بگم. دوست حاج یوسف که تو صنایع دستی کار میکنه به حاج یوسف گفت: «یکیو سراغ داری که تو روستاتون بتونه پیگیر صنایع دستی بشه و برا خانومای که مهارت دارن ایجاد شغل کنه. همه هزینههاشم با خودمونه. فقط کسی باشه که اهل دوز و کلک نباشه و نسبت به امانتداریش مطمئن باشی. حاج یوسفم منو بهش معرفی کرده. امروزم بهخاطر همین رفته بودم شهر. ولی زینب تنهایی نمیتونم. توام باید کمکم کنی».
با خوشحالی گفت: «وای چقدر خوبه. خیلیم ثواب داره. باشه حتما کمکت میکنم. به سلیمه هم میگم بیاد کمکمون. ما که تابستون بیکاریم».
_ازت ممنونم که همیشه کنارمی. به نظرم احترام میذاری و ازم حمایت میکنی.
با ذوق به چشمان خاکستری رنگش نگاه کرد و گفت: «وظیفس، سمعا و طاعتا».
با کمک سلیمه به همهی خانمهای روستا اطلاع دادند، هر کسی که توانایی و مهارت در زمینه چُوقا بافی، قالی و قالیچه، خُورجِین بافی، سیاه چادر، گَبِه و... را دارد برای همکاری ثبت نام کند. نزدیک به پانزده نفر را ثبت نام کردند. خسته و کوفته به خانه برگشتند. شب که سیدعلی آمد، اسامی را تحویلش داد و گفت: «سیدعلی چه کار خوبی کردی که پیشنهاد حاج یوسفو رد نکردی. اشتیاق خانوما برا شروع کارو باید میدیدی».
_ جدی! خداروشکر. فکر نمیکردم کسی استقبال کنه. فردا میرم شهر و پیگیر ادامه کاراش میشم.
«8»
بعد از پیگیریهای مدام سیدعلی، بالاخره مکانی را در اختیارشان گذاشتند و شروع به کار کردند. همه چیز خیلی خوب پیش میرفت. خانمها صنایع دستیشان را درست میکردند.سلیمه و زینب آنها را تحویل میگرفتند. سیدعلی یکجا همه را به شهر میبرد و تحویل میداد. در عوضش بابت هر تولید پولی داده میشد. همه را سیدعلی تحویل زینب میداد. زینب هم پول هر کدام را تقدیمشان میکرد. او و سلیمه هم دیگر راه افتاده بودند. هم پای خانمها قالی بافی میکردند.
پدرش، مش رضا و حاج یوسف قرار بود به کربلا بروند. کارگاه را زودتر تعطیل کردند. همراه با سلیمه سمت ایستگاه اتوبوس رفتند. تا پدرش، مش رضا و حاج یوسف را بدرقه کنند. هرسهشان زیر سایهی درخت گردو، به انتظار اتوبوس آقا غلام نشسته بودند. نزدیکشان شدند. سلام و احوالپرسی کردند. در همین حین، اتوبوس سفید رنگِ آقا غلام هم با دودی غلیظی که از اگزوزش خارج میشد، توقف کرد.
پدرش، او را در آغوش گرفت و گفت: «دخترم، مواظب خودت باش»
_چشم بابا. توام همیطور. سلام منم به ارباب برسون. بگو که زینب خیلی دوسِت داره.
_چشم دخترم. انشاءالله با سیدعلی به پابوسش بری.
با ذوق گفت: «انشاءالله، انشاءالله»
سوار اتوبوس شدند. اتوبوس با گاز آقا غلام از جا کنده شد و از آنجا دور و دورتر شد.
یک روز که پای دار قالی نشسته بود. ماه سلطان که خانم هیکلی و چاقی بود، داخل کارگاه آمد.
بدون سلام و احوالپرسی صدایش را تا جان در بدن داشت بالا برد، و گفت: «تو چه زنی هستی حرومخور. اسم خودتم گذاشتی مسلمون. برا ما سجاده آب میکشی. مال یتیم خوردن نداره. خدا از تو حُلقومِت بیرون میاره. زنیکه دروغگو». حس کرد چشمانش دارند از حدقه خارج میشوند. متعجب نگاهش کرد و گفت: «ماه سلطان خانوم خوبین؟ چی شده؟ میشه بگین چی شده؟ چه دروغی؟ چه حرومخواریایی؟ بیا بشین بگو چی شده. سر در نمیارم یهو چت شده؟ کسی چیزی گفته؟»
ماه سلطان با چشمان خشمگین همانند عقابش، گفت: «عجب رویی داری تو!!! پول منو خوردی و یه آبم روش، میگی چی شده. اگه مادرت الان زنده بود شرم میکرد از داشتن دختری مثل تو».
اسم مادرش را که به زبان آورد از کوره در رفت، با بغض گفت: «هر چی تهمت زدی و توهین کردی به احترام سن و سالت چیزی نگفتم». ماه سلطان وسط حرفش پرید و گفت: «خدا لعنتت کنه. حلالت نمیکنم». و سریع از کارگاه بیرون رفت.
روی زمین نشست. یکباره همهی تنش به عرق سردی نشست. بدنش میلرزید. نگاههای سنگین و دَرِ گوش پِچ پِچ کردن خانمها بدترین حسی بود که به زینب دلشکسته انتقال میدادند. سلیمه که متوجه حال خرابش شده بود، کنارش نشست. گفت: «زینب توروخدا گریه نکن. ماه سلطان معلوم نبود چِشِه. پاشو بریم خونه».
حین رفتن به خانه، همهمهای در روستا پیچیده بود. به سلیمه گفت: «بریم ببینیم چی شده»
به سمت صداها آهسته آهسته نزدیک و نزدیکتر شدند. سیدعلی را به سختی بین جمعیت دید.
پیر و جوان، زن و مرد، دختر و پسر، همه و همه آنجا جمع شده بودند.
«9»
چشمانش را به دهان سیدعلی دوخت که میگفت: «از خدا نمیترسین ندیده تهمت دزدی میزنین. کسی که نون و نمک حاج حیدر و آسیه خانوم خدا بیامرز رو خورده و دس پرورده اوناس، اهل ای کارا نیس. دستتون درد نکنه.ای بود جواب خوبیامون.
خدا جای حق نشسته»
از آنها فاصله گرفت، زینب و سلیمه را دید. به سمتشان آمد. گفت: «بریم»
انگار روی قلبش گلولهای از آتش گذاشته بودند. شَقیقِهاش دل دل میکرد. بغض سِمجی که گَلُویَش را میفشرد، بالاخره شکست. با گریه رو به سیدعلی گفت: «دلم پُره پُره سیدعلی. به مرگ مامانم قسم، ماه سلطان خانوم هیچی تحویل من نداد»
_زینب اگه بخوای به گریه کردنت ادامه بدی ناراحت میشما. من بهت اعتماد دارم. مطمئنم ماه سلطان خانوم و بقیه هم بعدا پشیمون میشن از تهمتی که بهت زدن.
آقا شاپور که کینه قدیمیای نسبت به خانواده حاج حیدر و سیدعلی در دل داشت، این فرصت را غنیمت شمرد.
رو کرد به مردم و گفت: «اینا عادتشونه. بترسین از همینا که گُرگَن تو لباس مِیش. همی سیدعلی رو چند روز پیش خودم دیدم، که با حکیمه دختر آقا رجب خدا بیامرز پِچ پِچ میکردن. بعدش دو بسته اسکناس دویست تومنی، که لا یه روسری کوچیک سبزرنگ پیچیده شده بودن؛ به حکیمه خانوم داد و از هم جدا شدن.
اگه اینا رِیگی تو کفششون نبود، اون همه پولو چرا سیدعلی باید بهش میداد. حتمن یه کاری کردن، باهم رابطه داشتن؛ که در اِزاش ای پولو داده. که سکوت کنه و آبروشو نَبَرِه»
این تهمت آقا شاپور همینطور دست به دست میشد و هر کسی فحشی نثار سیدعلی میکرد.
سه روز از رفتن حاج حیدر، مش رضا و حاج یوسف میگذشت. زمینهای کشاورزیشان را دست سیدعلی سپرده بودند. که در نبودشان، آنها را آبیاری کند.
صبح که از خانه بیرون زده بود، تا سمت زمینهای کشاورزی برود؛ به هرکسی که سلام میکرد، سری تکان میداد و بدون کلامی از او رد میشد. همه با انگشت اشارهشان او را مخاطبشان قرار میدادند، و در گوش همدیگر پِچ پِچ میکردند.
نزدیک امامزاده که شد، آقا جمال و مش کاظم را دید. نزدیکشان شد و گفت: «سلام زیارتتون قبول باشه. خوبین الحمدلله؟»
مش کاظم گفت: «چه سلامی چه علیکی؟
تو خودت مگه ناموس نداری؟ حداقل از زنت خجالت میکشیدی!»
آب دهانش را قورت داد و گفت: «چی شده مش کاظم؟ از چی حرف میزنی؟»
آقا جمال وسط حرفش پرید، دندانهایش را روی هم سایید و گفت: «مرتیکه بی غیرت، بیناموس تا بلایی سرت نیووردیم؛ جُل و پلاستو جمع کن و از اینجا برو»
_چی میگی آقا جمال؟ این تهمتا چیه میزنی؟
_وقتی داشتی اون غلطا رو میکردی، باید فکر الانشم میبودی. رفتی با حکیمه دختر رجب خدا بیامرز عشق و حال کردی، دو قُورت و نِیمِتَم باقیه.
دیگر دست و دلش به کار نمیرفت. با چهرهای برافروخته به خانه برگشت. دَرِ خانهشان را محکم کوبید و داخل رفت.
زینب که او را با این حالش دید، نزدیکش شد و گفت: «سیدعلی خوبی؟ چی شده؟ چرا چشات ایقد قرمز؟ مُردم، یه چیزی بگو!»
_ هیچی نگو! میبینی که حالم خرابه
_چی شده سیدعلی؟ مگه کِشتیهامون غرق شدن؟
با بغضی که در گلویش گیر کرده بود، به سختی آب دهانش را قورت داد و گفت: «زینب اینا آبرو برام نذاشتن. بهم تهمت زدن. تو که حرفاشونو باور نمیکنی؟»
_چه تهمتی سیدعلی؟ جون به لبم کردی!
_هیچی میگن با حکیمه دختر آقا رجب خدا بیامرز رابطه داشتم.
_استغفرالله. چی میگی سیدعلی؟ معلومه که باور نمیکنم.
با کلافهگی دستش را به موهای سیاه و لَختش کشید و گفت: «زینب من دیگه طاقت موندن اینجا رو ندارم. بیا از اینجا بریم.»
زینب بهت زده به شوهرش نگاه کرد.
_کجا بریم سید؟ که اونا به ریشمون بخندن و بگن زنش دزد بود و خودشم بی غیرت و بیناموس!
صدایش را بالا برد و با عصبانیت و صدای گرفتهاش گفت: «زینب میخوای بشینم تا به توام تهمت هرزگی بزنن؟ وسایلو جمع کن از اینجا میریم»
زینب که دید حق با سیدعلی است، قطره اشکی که از گوشهی چشمش سُر خورده و بر روی گونهاش چکیده را، با روسری آبی رنگش پاک کرد و گفت: «چشم سیدعلی همی امروز بریم»
وسایلی را که نیاز داشتند، زینب جمع کرد. قرار شد وقتی حاج حیدر، مش رضا و حاج یوسف برگشتند؛ تکلیف خانه را مشخص کنند.
مقصدشان روستای قاسمآباد، که یکی از دوستان سیدعلی آنجا زندگی میکرد؛ بود. از روستای احمدآباد تا روستای قاسمآباد چون جادهای نبود، باید از دل جنگل و کوه عبور میکردند.
به راه افتادند.هوا ابری، آسمان آبی بزرگ با ابرهای پراکنده، جنگل و کوههای که لباس سبزرنگ بر تنشان کرده بودند. حشرات غوغا میکردند. پرندگان آواز میخواندند.
باد سردی میوزید. زینب از سرما میلرزید. دستش را سیدعلی گرفته بود، اما او سریعتر از زینب، گام برمیداشت. نزدیک تخته سنگها، خاک سست بود. پایش را که میگذاشت، سنگریزهها به پایین سُر میخوردند. با نگرانی به سنگریزههایی که از زیر پایش میغلتیدند نگاه میکرد.
«10»
ناگهان بوتهها به هم خوردند و دید یک پای کج بزرگ دارد بوتهها را از هم جدا میکند. از ترس آب دهانش را قورت داد و گفت: «سیدعلی نکنه جَک و جونوری باشه، بهمون حمله کنه»
سیدعلی با خنده گفت: «زینب جونور کجا بود، ای مسیر همیشگی منه».
یکهو بقیه بدنش ظاهر شد. چوپانی با کت طوسی رنگ، کثیف و پاره بود. قیافهاش عصبانی و کسلکننده بود، چشمهایش عمیق بود، گونههایش فرورفته بود، تمام صورتش مانند جمجمهای بود که با پوست پوشیده شده بود. روی سرش یک باندای مشکی بود که از زیر آن موهای سفیدش بیرون زده بود.
نزدیکشان شد و گفت: «خداقوت. زودتر بِرید که هوا گرگ و مِیشِه».
سیدعلی سری تکان داد و گفت: «ممنون سلامت باشین. چشم»
بالاخره به روستای قاسمآباد رسیدند. دَرِ خانهِ آقا کریم، که دَری چوبی قهوهای رنگ و بزرگ خیلی قدیمی بود، را زدند. صدای خانمی میآمد که میگفت: «اومدم، اومدم»
دَر به رویشان گشوده شد. خانم زیبایی با چشمان سیاه و ریز و مژههای بلند، که قد متوسطی داشت، و چادر قهوهای خال خالیای سرش بود؛ جلویشان ظاهر شد و گفت: «سلام خوش اومدین آقا سیدعلی. بفرمایین داخل. چه عجب ما رو قابل دونستین و خانومتون رو بالاخره اوردین»
سیدعلی سرش را پایین انداخت و گفت: «سلام آمنه خانوم. لطف دارین شرمنده نکنین ای چه حرفیه. سعادت نداشتم زودتر بیارمش خدمتتون».
داخل خانه شدند. زینب که احساس غریبهگی میکرد، با رفتار خوب آمنه خانم کمکم یخش آب شد. و سرگرم صحبت شدند.
آمنه خانم گفت: «وای خاک تو سرم. از بس خوشال شدم و غافلگیرم کردین، یادم رف چایی بیارم».
بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت.
با سینی چایی آمد. سینی چایی را جلویشان گذاشت و گفت: «بفرمایین»
صدای یاالله گفتن آقا کریم آمد. داخل شد و گفت: «سلام به به آقا سید راه گم کردی! چه عجب یادی از فقیر فقرا کردی! خیلی خوش اومدین»
آقا کریم با سیدعلی و زینب خوش و بش کرد و کنار سیدعلی نشست. سیر تا پیاز ماجرا را سیدعلی برای آقا کریم تعریف کرد.
که یکهو آقا کریم با عصبانیت و اخم گفت: «غلط کردن. بیخودی متهم به کاری که نکردی، شدی.
اونم تو سید که تموم عمرتو تلاش کردی آبروتو حفظش کنی.
سید این لباس و قوارهای که برات گرفتن،
به تنت نمیاد».
_کریم من به ای لباس عادت کردم، اما؛ باعث و بانی ای تهمت هیچ وقت خواب راحت نداره.
آقا کریم خروسِ قرمز رنگی را برای شام سَر بُرید. آمنه خانم خروس را در داخل دِیگِ آبجوشی گذاشت، و پرهای آن را کَند و دل و رودهاش را بیرون آورد.
زینب و آمنه خانم با کمک هم شام را آماده کردند. بوی آبگوشت توی خانه پیچیده بود. آمنه خانم سفرهی پارچهای کِرم رنگشان را پهن کرد. و مشغول غذا خوردن شدند. آن شب تا دیر وقت گُل میگفتند و گُل میشنیدند. انگار آنها نبودند که تا چند ساعت قبل، آبرویشان را به تاراج برده بودند. همهی آن نامهربانیها یادشان رفته بود.
«11»
صبح با صدای مش رضا، که با عصای خود محکم به دَرِ خانهی آقا کریم میکوبید، بیدار شد. نگاه به سیدعلی کرد و گفت: «سیدعلی، ای صدای مش رضاس، حتمن بابامم همراشه»
_ آره صدای مش رضاس.
آقا کریم به سمت دَرِ خانه رفت. آن را باز کرد. چهرهی برافروخته و نگران مش رضا رعشهای به جانش انداخت.
صورتش مثل گچ سفید شد و دستانش از ترس یخ زده بودند.
آقا کریم گفت: «سلام مش رضا خوبین؟بفرمایین داخل»
مش رضا من من کنان گفت: «حاج حیدر...»
زینب سراسیمه به سمت مش رضا رفت، و گفت: « بابام چی شده؟ کجاس؟»
مش رضا با بغض و صدای گرفته گفت: «دخترم حاج حیدر عمرشو داد به شما، خدا صبرت بده».
به هوش که آمد، سیدعلی پهلوی راستش نشسته بود. تکه پارچهی سفید رنگی را مدام با آب خیس میکرد و روی پیشانیاش میگذاشت.
با صدایی که گویی از درون چاه بیرون میآمد، دست سیدعلی را گرفت و گفت: « توروخدا منو ببر پیش بابام. میخوام ببینمش».
سیدعلی در حالی که قطره اشکی از گوشهی چشمانش روی گونهاش سرازیر میشد، دستش را فشرد و گفت: «زینب عمو حیدر وقتی از کربلا برگشت و متوجه اتفاقاتی که افتاده بود، شد. طاقت حرفای این جماعت از خدا بی خبرو نداشت. سکته کرد. تا رسوندنش درمونگاه، خیلی دیر شده بود».
انگار زمین و زمان روی سرش آوار شده بودند. از جایش نیمخیز شد. با دو دستش محکم به سر و صورتش میزد. دیگر طاقت این همه مصیبت را نداشت. ناله میکرد. فریاد میزد. قلبش درد میکرد. تیر میکشید. او دوباره شکسته بود. یکبار برای مادرش، شکست و حالا برای پدرش.
مش رضا،حاج یوسف،سیدعلی و آقا کریم لا اله الا الله گویان زیر تابوت را گرفتند و به سمت قبرستان حرکت کردند.
به قبرستان که رسیدند تابوت را روی زمین و رو به قبله گذاشتند، تا نماز میت بخوانند. بعد از خواندن نماز میت خواستند جسد را از تابوت در بیاورند تا آن را در آغوش خاک بگذارند. که زینب سمت سیدعلی دوید و گفت: «توروخدا بذا بابامو برا آخرین بار بغلش کنم، بوسش کنم. بابام بوی کربلا میده. و به پهنای صورتش اشک میریخت».
حاج یوسف و مش رضا به سیدعلی با دست علامت دادند که اجازه دهد.
بالای کفن را باز کرد. محو تماشای صورتش شد. خم شد تا آخرین بار صورت پدرش را ببوسد، که قطره اشکی روی صورت پدرش چکید.
چنان آرام خوابیده بود، گویی منتظر بود تا آن را سرجایش بخواباند.
حاج حیدر را کنار قبر آسیه خانم به خاک سپردند.
«12»
چند ماه از فوت حاج حیدر میگذشت. کارگاه هم دیگر تعطیل شده بود. زینب و سیدعلی سرگرم صحبت بودند و اسم برای مهمان تو راهیشان انتخاب میکردند. سیدعلی میگفت: «زینب اگه پسر باشه،اسمشو من میذارم».
_سیدعلی اگه دخترم بود من اسمشو میذارم.
ناگهان دَرِ خانهشان زده شد. سیدعلی رفت در را باز کرد. با یاالله گفتن حاج یوسف و مش رضا سریع چادرش را سر کرد. حاج یوسف،مش رضا، همراه با ماه سلطان و آقا شاپور داخل آمدند. نفسش را در سینه حبس کرد، چشم غرهای بهشان رفت. اخمی روی صورتش نشست و گفت: «این دیگه چه جورشه!
نوش دارو بعد مرگ سهراب!»
حاج یوسف با دستان لرزانش شروع به صحبت کرد و گفت: «دخترم بذار توضیح بدم. روزی که پسرمو برا دکتریش به شهر میبردم، پسر ماه سلطان خانوم هم یه قالی دستش بود که میخواس ببره شهر بفروشه.
ماه سلطان خانوم هم به ای خیال که پسرش قالی رو اورده تحویل داده و پول رو بهش ندادی اون تهمتو بهت زد. وقتی من ماجرا رو براش گفتم شرمنده شد و گفت: منو ببر خونه سیدعلی تا ازشون حلالیت بگیرم».
اینبار رو کرد به سیدعلی و گفت: «آقا شاپورم وقتی بهش گفتم: حکیمه خانوم دختر آقا رجب خدا بیامرز برا ترم دانشگاش به پول نیاز داش و ازت کمک خواس و تو برا کمک بهش، اون پول رو از من گرفتی بهش دادی، از کاری که کرده پشیمونه.
بهخاطر حال روحی زینب خانوم به آقا شاپور و ماه سلطان خانم گفتم: الان زینب خانوم تو شرایطی نیستن که ببرمتون خونهشون برا حلالیت. بذارین چند وقت بگذره. دیگه امروز خبرشون کردم و خدمتتون رسیدیم».
بعد از تمام شدن صحبتهای حاج یوسف، ماه سلطان خانم خودش به حرف آمد و گفت: «دخترم من شرمندم. پیش خدا و تو روسیاه شدم. جلو همه آبروتو بردم. حلالم کن».
اینبار صدای آقا شاپور بود، که نگاهها را به سمت خودش معطوف کرد و گفت: «سیدعلی من خیلی پشیمونم، وقتی حاج یوسف ماجرا رو تعریف کرد با اینکه ازت خوشم نمیاومد، ولی عذاب وجدان شبا نمیذاش راحت بخوابم. هر شب کابوس میدیدم. تورو به همون خدایی که قبولش داری منو حلال کن. تا از اون کابوسها خلاص شم»
سیدعلی با تمام دردهای که روی قلبش سنگینی میکرد و آن تهمت باعث شده بود استخدامی سپاه ردش کنند، با صدای پر از دردش گفت: «حلالی آقا شاپور. ولی دیگه تا خودت با چشات ندیدی و با گوشات نشنیدی کسی رو قضاوت نکن، و مورد اتهام قرارش نده».
اینبار چشمانش از خوشحالی میل باریدن داشتند. او هم رو به ماه سلطان کرد و گفت: «خدا به اون بزرگی و عظمتش میبخشه، من که بنده اونم چرا نبخشم. شمام جای مادر منین. انشاءالله خدا ببخشتون»
حاج یوسف رو کرد به سیدعلی و گفت: «پسرم حالا که کدورتا برطرف شده فردا دَرِ کارگاه رو باز کنین».
سیدعلی در جوابش گفت: «چشم انشاءالله».
#پایان
«13»
#جشنواره_راز
به پایان آمد این دفتر و بقیه حکایت و از این کلیشه بازیها.
از همگی قبول باشه.
ان شاءالله این تلاشها و قلیل توسلات مورد قبول اسماء الله قرار بگیره، که هذه بضاعتنا.
کوتاهی، کم کاری، قصور، و هر نارضایتی از روند یا برگزارکنندگان داشتید، به خوبی خودتون و به عظمت صاحب کار حلال بفرمایید.
نتایج رو هم اعلام میکنیم 🙄
تنقل بیارید،
باید در حلق پرسشنامه مقدار معتنابهی چرک کف دست بریزیم که نتایج رو نشون بده.
یا علی مددنا
جشنواره {راز}
📍ثبت رای داستان نوزدهم و بیستم https://survey.porsline.ir/s/uzdRq78R
این بازی با اسامی داستانها در رأیگیری خیلی خلاقانهس. خوبه. خیلی خب. کافیه.
💯
لطفا تمام کسانی که رای دادن یه صلوات پیوی من بفرستن، آمار و آیدیها رو تطبیق بدیم.
@ta_ahad
💯
لینکهای نظرسنجی تا پایان امشب بسته میشه💯
کسی جا نمونه از ثبت رای⛔️
تمامی لینکها در پیام سنجاق شده.