مثل بید میلرزید....
پرسید: تو کدام عملیاتها بودی؟ اسیر جواب داد: فتح خرمشهر.... علیآقا جواب داد: حالا تو فاو هستیم، اما ما برای فتح خاک نمیجنگیم.
اسیر عراقی گفت: ما برای اسرای ایرانی توی خرمشهر جوخههای اعدام داشتیم! علیآقا زخم عراقی رو بست و گفت: مرز اسلام و کفر همین جاست!
#شهید_علی_چیت_سازیان🕊🌷
ایشون فقط ۲۷سال داشتن که ۳۴روز با نیروهاشون دست خالی جلوی یه ارتش ایستادن
ما چند سالمونه؟!
چند تا #خرمشهر رو حفظ کردیم؟!
چند تا خرمشهر آزاد کردیم؟!
یادمون هست که فرمودند خرمشهرها در پیش است؟!
🍁🍂🍃🍁🍃🍂🍁🍂🍁🍂🍃🍁🍂🍃
🍁🍁🍂🍁🍃🍂 #پارت24🍁🍃🍂🍁
⚡️مـسـیـراشـتـباه⚡️
پاکتی که شومیز وتونیک سمیه داخلش بود رو ازروی میز برداشتم سمیه کارت عابربانک ورسید خرید رو ازفروشنده گرفت
_پریاجان تونیک یالباسی نمیخوای بخری؟
_نه عزیزم
ازبوتیک بیرون اومدیم سمیه نگاهی به ساعت روی صفحه گوشیش انداخت
_پریا بیا چندتازمغازه های اینجارونگاه کنیم شاید یه مانتو قشنگ دیدیم خریدم
_سمیه ازبین این مغازه ها داخل ویترین کدومشون یه مانتو شیک درست وحسابی دیدیم
_شاید طبقه بالا داشت
_نداره من همه این مجتمع وخریدهارومثل کف دستم بلدم کجا کدوم لباسش خوبه کجاخوب نیست بیابریم دربست میگیریم زودمیرسیم میخری ازهمونجاهم تاخونه دوباره دربست میگیریم
_به ترافیک نخوریم
_نمیخوریم اگرم خوردیم میگیم ترافیک بود مردم الان میان خرید بعد ماباید قبل تاریکی هوا خونه باشیم
_پریاجان ماهم اگر پیام باهامون بود اشکالی نداشت دیرتر بریم ولی الان یه مرد باهامون نیست پس بهتره زودتربرگردیم
چقدحرصم میگیره ازاین آدمای که تاچپ یا راست برن به شوهراشون گزارش میدن من ازدواج کنم عمرا اگر اجازه بدم شوهرم انقد تو هرکاری دخالت کنه
سمیه به سمت ماشینای آژانس کنارمجتمع رفت بعدازگفتن آدرس مرکزخرید رانندبه ماشینش اشاره کرد به سمت ماشین رفتیم
ازاضطراب سمیه کلافه شدم
_سمیه چرا انقد پریشونی؟
_پریا دیر برسیم مامان و پیام نگران میشن
خدایامن چه گیری افتاده تو این خانواده انگار اومدیم کجا که پیام بخواد نگران بشه
_سمیه سوزنت رو دیر میرسیم گیرکرده ها خوب یه زنگ به پیام بزن
_عه راست میگی هاچرا بفکرخودم نرسید
_آخه اصلافکرنمیکنی فقط از اومدیم پشت سرهم داری میگی دیرنشه
سمیه کیفش روباز کرد چندباری کنارای کیف روگشت
_چراگوشیم نیست
_یعنی چی گوشیت نیست خونه جاش نذاشتی
_نه بابا گذاشتم داخل کیفم
_خب یه باردیگه بگرد
سمیه یکی یکی وسایلی که توی کیفش بود روبیرون آورد به محض بیرون آوردن کیف پولش با صدای زمین خوردن چیزی هردو شوکه شدیم چشممون به گوشی افتاده روی آسفالت خشک شد
سریع خم شد وگوشی رو برداشت بادیدن صفحه سیاه شده وترک خورده گوشی بادست به پشیونیش زد
_وای پریا گوشیم نابود شد
_فدای سرت یه بهترش رومیخری
_گوشی بخوره توی سرم حالا چطوری زنگ بزنیم
_بریم داخل آژانس به خونه زنگ بزنیم به مامان بگیم به پیام بگه
دوتایی به سمت پسری که پشت میزنشسته بودرفتیم
_ببخشید آقامیشه ازاینجا یه زنگ به همسرم بزنم
منشی آژانس تلفن روجلوی دست سمیه گذاشت
_بفرمایید
تند تند شماره خونه روگرفت بعداز دوبار جواب ندادن
باصدای آهسته ای گفت
_کسی گوشی رورنمیداره
_خوب شماره پیام رو بگیرچاره ای دیگه ای نداریم
شماره روگرفت
باصدای آرومی که کسی نشونه باپیام حرف زد و تلفن روقطع کرد
_آقا دستتون دردنکنه آدرس مسیری که میریم عوض کنید
_باشه الان ادرس رومیدم به راننده
آستین مانتوسمیه روکشیدم
_مگه به پیام نگفتی میریم مرکزخریدچرا آدرس خونه روبه آژانس دادی؟
_پیام انقدنگران شده بود که اصلا نتونستم بگم مرکزخرید میریم
_چرا؟
_چندبار به گوشیم زنگ زده حواسم نبود گوشی رو روی زنگ بزارم الانم فقط تونستم بهش بگم گوشیم شکسته از یه آژانس دارم زنگ میزنم که گفت فورأ سوار ماشین میشید میاید خونه
🍁🍃
🍁🍃
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂
شـــهــیــدانـــه🌱
🍁🍂🍃🍁🍃🍂🍁🍂🍁🍂🍃🍁🍂🍃 🍁🍁🍂🍁🍃🍂 #پارت24🍁🍃🍂🍁 ⚡️مـسـیـراشـتـباه⚡️ پاکتی که شومیز وتونیک سمیه داخلش بود رو ا
🍁🍂🍃🍁🍃🍂🍁🍂🍁🍂🍃🍁🍂🍃
🍁🍁🍂🍁🍃🍂 #پارت25🍁🍃🍂🍁
⚡️مسـیـراشـتـباه⚡️
راننده نگاهی به ماشین های پارک شده داخل کوچه انداخت
_خانم میشه همین جا پیاده بشید بخوام بیام داخل کوچه نمیشه راحت دور بزنم باید تا ته کوچه برم مسیرم طولانی میشه
سمیه کرایه رو از داخل کیفش بیرون آورد و سمت راننده گرفت
_ایرادی نداره ممنون همین جان پیاده میشیم
دست گیره در رو کشید و هر دو از ماشین پیاده شدیم
سمیه به قدری توی راه رفتن عجله می کرد که معترض گفتم
_چه خبرته مگه مسابقه دو میدانی اومدیم؟
سمیه مضطرب نگاهی بهم کرد و دستش رو سمتم دراز کرد تا به سرعتی که کم کردم اضافه کنه، من رو سمت خودش کشید و گفت:
_بدو زودتر برسیم خونه
از لحن طلبکارنه ام کم نکردم
خب داریم میریم دیگه اینطوری که راه میری بی افتیم یا گردنمون میشکنه یا پامون، اون وقت دیگه به جا خونه باید بریم بیمارستان
سمیه بدون اینکه از سرعت قدم هاش کم کنه با صدای بلند خندید
_از دست تو پریا من دارم از استرس میمیرم تو انقدر خونسرد و حرف میزنی
_حرفای من کجاش خنده داره بیا اینم از خونه رسیدیم
سمیه با کلید درحیاط رو باز کرد
_خودتم خوب میدونی من آدم عجولی نیستم ولی الان هوا تاریک شده پیام و مامان هم نگران شدن، نمی شد قدم زنان برگردیم
_من هر چی بگم شما قانع نمیشید
_کیا؟
_تو، پیام و مامان
_بیا انقدر غر نزن
🍁🍃
🍁🍃
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
⚡️براساس واقعیت⚡️
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂
آشنایی با علی بن مهزیار.mp3
698.4K
🔴 توضیحاتی پیرامون علی بن مهزیار که در سرود #سلام_فرمانده از آن نام برده می شود؟
🎙 #استاد_اباذری
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
❤️پدرانمان خرمشهر را آزاد کردند👌
⚠️ما قدس را آزاد خواهیم کرد.💪✌️
#خرمشهر_ها_در_پیش_است
🕌🌤
❤️ ایها العشق،
✋🏻 سلام از طرفِ نوكرِ تو
🍃 برگ سبزیست که هر روز رسد مَحضرِ تو
✨ أَلسَّلامُ عَلى ساکِنِ کَرْبَلآءَ
سـلام بر ساکنِ كربلاء ✨
#صبحتونحسینی🌿
#شـــهــــیــدانـــه
@karbala_ya_hosein
AUD-20210812-WA0021.mp3
1.22M
دعای عهد با صدای دلنشین استاد فرهمند🌿"
اللهم ارنۍ الطلعھ الرشیده و الغره الحمیده . . خدایا آن جمال با رشادت و پیشانی ستودھ را به من بنمایان🌼.
+ عھدۍتازھکنیم^^؟
#دعای_عهد
#شـــهــــیــدانـــه
@karbala_ya_hosein
🍁🍂🍃🍁🍃🍂🍁🍂🍁🍂🍃🍁🍂🍃
🍁🍁🍂🍁🍃🍂 #پارت26🍁🍃🍂🍁
⚡️مـسـیـراشتـبـاه⚡️
به محض ورودمون پیام با کلافگی از روی مبل بلند شد و به ساعت روی دیوار اشاره کرد و طلبکار رو به سمیه گفت:
_اصلا حواست هست ساعت چنده، انقدر سرگرم خریدن و دیدن بازار شدی یادت رفته قبل از تاریکی هوا برگردی خونه
سمیه سر به زیر شد و آروم لب زد
_ببخشید
پیام صداش رو بلند تر کرد و عصبانی گفت:
_سمیه چی رو ببخشم؟ هزاربار گفتم هر جا میخوای بری برو ولی قبل از تاریکی هوا خونه باش، مگه مجبور بودی بری مسیر دور خرید کنی؟
سمیه شرمنده نگاهی به پیام کرد
_حق با تو، درست میگی معذرت میخوام
چقدر از این اخلاق سمیه حرصم میگیره
چرا نمیگی مسیر دور نرفتیم، زن ها خودشون باعث میشن مردا بهشون زور بگن و تو سری خور بشن
نگاهی به سمیه انداختم
_مگه ما مسیر دور رفتیم که عذرخواهی می کنی؟
آروم به پهلوم زد و لب زد
_هیچی نگو بزار پیام آروم بشه بعد حرف میزنیم
پیام عصبانی نگاهم کرد
_اگر مسیر دور نرفتید پس چرا دیر برگشتید؟ ها
مامان از آشپزخونه بیرون اومد و سمت پیام رفت
_عزیزمن چرا انقدر حرص و جوش میخوری، حالا که چیزی نشده، خداروشکر هردوتاشون صحیح و سالم برگشتن خونه، به جا بحث کردن و سوال جواب کردن صلوات بفرست آروم بشی
_مامان چرا باید حرص و جوش نخورم، از دیشب کلی سفارش کردم سمیه دیر برنگردید، الانم پریاخانم میگه مسیر دور نرفتیم اگر مسیر دور نرفتید چرا دیر برگشتید ها؟
سمیه خواست جواب بده دستش رو گرفتم
_میخواستیم مسیر دور بریم ولی نرفتیم چون قبل از اینکه بریم سمیه خواست بهت زنگ بزنه گوشی از دستش افتاد شکست، بعدشم رفتیم داخل آژانس زنگ زدیم بهت و برگشتیم
به جا اینکه بیایی دنبالمون طلبکارم هستی
پیام با اخم نگاهم کرد
_اولا من تا اونجا می اومدم باید تو و سمیه یک ساعت تو خیابون میموندید، بعدشم چرا گوشی مامان رو با خودت نبردی ها؟
_والا خوبه به جا اینکه من طلبکار باشم که چرا گوشیم رو گرفتی تو طلبکاری، اگر گوشیم باهام بود میتونستیم با گوشی من زنگ بزنیم، بعد میگی چرا گوشی مامان رو نبردم؟ گوشی مامان رو چرا ببرم؟ مگه خودت نگفتی فقط حق دارم برای پرسیدن سوال درسی زیر نظر مامان با گوشیش به بچه ها پیام بدم، بعدشم من هم بیسیم نداشتم بگم مرکز مرکز بگو پیام گوشی سمیه شکسته بیا دنبالمون
سمیه و مامان از مثالی که زدم خندشون گرفته بود ولی به خاطر عصبانیت پیام جلوی خندشون رو گرفته بودن
پیام با اخم چند قدمی به سمتم اومد
با قدم برداشتن پیام ترسیدم و کمی به عقب رفتم
مامان و سمیه قبل از اینکه پیام بهم نزدیک بشه جلوش وایسادن
مامان دست پیام رو گرفت
_پیام جان مادر پریا از رو بچگی یه چیزی گفت اشتباه کرد
_مادر من به من اجازه بده این رو ادبش کنم تا یاد بگیره چطور حرف بزنه و بلبل زبونی نکنه، هم به درد الانش میخوره هم وقتی شوهر کنه
مامان دست پیام رو گرفت و به سمت مبل ها هدایتش کرد
_دورت بگردم بیا بشین یه چای گل محمدی بیارم بخوری آروم بشی
پیام نفسی کشید و سرش رو به حالت تاسف تکون داد و روی مبل نشست، چپ چپ نگاهم کرد و با اشاره مامان به سمت مبلا رفتم و نشستم
زیر چشمی نگاهی به پیام کردم
من مگه دیونه ام بشم زن یه گند اخلاق و زوگویی مثل تو...
🍁🍃
🍁🍃
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
⚡️براساس واقعیت⚡️
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥
❣#قرار_شبانہ❣
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛
يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِّ مُحَمَّدوَآلِهِ الطّاهِرين🕊
#شـــهــــیــدانـــه
@karbala_ya_hosein