هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
🌹🌹 *چهارمین سالگرد درگذشت بابامون، مرحوم کربلایی حاج هوشنگ فرج زاده.... پدر بزرگوار شهید بسیجی علیرضا فرج زاده را با نثار صلوات وفاتحه بروحشون گرامی میداریم* 💐💐
🌺🌷🌺🌷🌼🌸🌷🌺🌷🌺
📚 #داستان_نوزدهم
✍زمانی که
#فیض_کاشانی_در _قمصر_کاشان زندگی می کرد ،
#پدر_خانمش_، #ملاصدرا ، چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد .
در همان ایام در قمصر ، جوانی به خواستگاری دختری رفت .
والدین دختر پس از قبول خواستگار ، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود .
از این رو ، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند ، به فکر چاره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند .
لذا عروس حیله ای زد و گفت :
من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می آیم و تو هم داخل کوچه بیا ، همدیگر را ببینیم .
در آن وقت مقرر ، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان می داد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام این جملات را می خواند :
اومدی به پشت بوندی اومدی فرش و تکوندی
اومدی گردی نبوندی اومدی خودت و نشوندی
در این حال ،
#عارف_بزرگوار ، #ملاصدرا از کوچه عبور می کرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه کردن کرد .
او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که #فیض_کاشانی از او پرسید :
چرا این گونه گریه می کنی ؟
ملاصدرا گفت :
من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می گفت .
گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال می دانم اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم . لذا به حال خود گریه می کنم .
🍀🍀🍀🍀
با سلام
شما و دیگر دوستانمون به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا دعوتید...
@dastanayekhobanerozegar
💕💕💕🌼💕💕💕
❣❣❣❣❣❣❣
📚 #داستان_بیستم
#داستان_جالب_اتوبوس_و_تونل:
مدرسهای دانشآموزان را با اتوبوس به اردو میبردم
در مسیر حرکت، اتوبوس به یک تونل نزدیک میشود که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده میشود:
«حداکثر ارتفاع سه متر»
ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود ولی چون راننده قبلا این مسیر را آمده بود با کمال اطمینان وارد تونل میشود اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده میشود و پس از به وجود آمده صدایی وحشتناک در اواسط تونل توقف میکند.
پس از بررسی اوضاع مشخص میشود که یک لایه آسفالت جدید روی جاده کشیدهاند که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛
یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و غیره.
اما هیچ کدام چارهساز نبود تا اینکه پسربچهای از اتوبوس پیاده شد و گفت: «راه حل این مشکل را من میدانم!»
یکی از مسئولین اردو به پسر میگوید:
«برو بالا پیش بچهها و از دوستانت جدا نشو!»
پسربچه با اطمینان کامل میگوید: «به خاطر سن کم مرا دست کم نگیرید»
مرد از حاضر جوابی کودک تعجب کرد و راهحل را از او خواست.
بچه گفت: «پارسال در یک نمایشگاهی معلممان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چگونه عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم
باید درونمان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در این صورت میتوانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.»
مسئول اردو از او پرسید:
«خب این چه ربطی به اتوبوس دارد؟»
پسربچه گفت: «اگر بخواهیم این مسئله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیکهای اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند.»
پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد.
خالی کردن درونمان از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت رمز عبور از مسیرهای دشوار زندگی است.
@dastanayekhobanerozegar
🌸🌸🌸🌸
با سلام
دوستان خودرا به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوت بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
با سلام
دوستان خودرا به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوت بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
با سلام
داستانهای ناب
وخاطرات شیرین و تاثیرگذار خودرا برای نشر در کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
ارسال بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راز زندگی این است که
بفهمیم هرروز یک معجزه است...
شما همین یک زندگی را دارید
دیگرهرگز متولد نخواهید شد..
پس تا میتوانی زندگی را زندگی کن...
@dastanayekhobanerozegar
💐🌸🌸🌸🌸🌸🌸💐
#داستان_بیست_ویکم
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
روزی گدایی به دیدن درویشی رفت و دید که او برروی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند، نشسته است.
گدا وقتی اینها را دید فریاد کشید: «این چه وضعی است؟
درویش محترم!
من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما، کاملا سرخورده شدم.»
درویش خنده ای کرد و گفت :
«من آماده ام تا تمامی اینها را ترک کنم و با تو همراه شوم.»
با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد. او حتی درنگ هم نکرد تا دمپایی هایش را به پا کند.
بعد از مدت کوتاهی، گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت:
«من کاسه گداییم را در چادر تو جا گذاشته ام. من بدون کاسه گدایی چه کنم؟
لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم.»
درویش خندید و گفت:
«دوست من، گل میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفته اند، نه در دل من، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب می کند.»
🌺🌸💕💕🌸🌺
با سلام
لطفا
داستانهای ناب
وخاطرات شیرین و تاثیرگذار ومنتشر نشده ی خودرا برای نشر در کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
ارسال بفرمایید...
#با_تقدیر_و_تشکر
@dastanayekhobanerozegar
🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹
📚#داستان_بیست_ودوم
#یڪ_داستان_یڪ_پند
گویند:
ملا مهرعلی خویی، روزی در ڪوچه دید دو ڪودڪ بر سر یڪ گردو با هم دعوا میڪنند.
💜به خاطر یڪ گردو یڪی زد چشم دیگری را با چوب ڪور کرد.
💜یڪی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها ڪردند و از محل دور شدند.
💜ملا رفت گردو را برداشت و شڪست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه ڪرد. پرسیدند تو چرا گریه میڪنی؟
گفت: از نادانی و حس ڪودڪانه، سر گردویی دعوا میڪردند ڪه پوچ بود و مغزی هم نداشت.
دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن میجنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها ڪرده و برای همیشه میرویم.
🌸🌼🌼🌼🌼🌼🌸
با سلام
لطفا درصورت امکان
داستانهای ناب
وخاطرات شیرین و تاثیرگذار
و #منتشر_نشده_ی
خود را برای نشر در کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
ارسال بفرمایید...
#با_تقدیر_وتشکر
@dastanayekhobanerozegar
🍄🍄🍄🍄🍄🍄🍄
#داستان_بیست_ودوم
<☕📚>
پادشاهی دیدکه خدمتکاری بسیار شاد است ، از او علت شاد بودنش را پرسید.
خدمتکار گفت:
قربان همسر و فرزندی دارم و غذایی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن و بدین سبب من راضی و شادم.
پادشاه موضوع را به وزیر گفت . وزیر هم گفت:
قربان چون او عضو گروه ۹۹ نیست بدان جهت شاد است، پادشاه پرسید گروه ۹۹ دیگر چیست؟
وزیر گفت :
قربان یک کیسه برنج را با ۹۹ سکه طلا جلو خانه وی قرار دهید ، و چنین هم شد.
خدمتکار وقتی به خانه برگشت با دیدن کیسه وسکه ها بسیار شادشد و شروع به شمردن کرد ، ۹۹ سکه ؟ و بارها شمرد و تعجب کرد که چرا۱۰۰ تا نیست، همه جا را زیر و رو کرد ولی اثری از یک سکه نبود.
او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردا بیشتر کار کند تا یک سکه طلای دیگر پس انداز کند ، او از صبح تا شب سخت کار میکرد،و دیگر خوشحال نبود.
وزیر هم که با پادشاه او را زیر نظر داشت گفت :
قربان او اکنون عضو گروه ۹۹ است و اعضای این گروه کسانیند که زیاد دارند اما شاد و راضی نیستند.
خوشبختی در سه جمله است:
#تجربه_از_دیروز ،
#استفاده_از_امروز،
#امید_به_فردا.
ولی ما با سه جمله دیگر زندگی را تباه میکنیم:
#حسرت_دیروز ،
#اتلاف_امروز
#ترس_از_فردا
@dastanayekhobanerozegar
با سلام
لطفا ودر صورت امکان
داستانهای ناب
وخاطرات شیرین و تاثیرگذار
ومنتشر نشده ی خودرا برای نشر در کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
ارسال بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
🍄🍄🍄🍄🍄🍄🍄
#داستان_بیست_ودوم
<☕📚>
پادشاهی دیدکه خدمتکاری بسیار شاد است ، از او علت شاد بودنش را پرسید.
خدمتکار گفت:
قربان همسر و فرزندی دارم و غذایی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن و بدین سبب من راضی و شادم.
پادشاه موضوع را به وزیر گفت . وزیر هم گفت:
قربان چون او عضو گروه ۹۹ نیست بدان جهت شاد است، پادشاه پرسید گروه ۹۹ دیگر چیست؟
وزیر گفت :
قربان یک کیسه برنج را با ۹۹ سکه طلا جلو خانه وی قرار دهید ، و چنین هم شد.
خدمتکار وقتی به خانه برگشت با دیدن کیسه وسکه ها بسیار شادشد و شروع به شمردن کرد ، ۹۹ سکه ؟ و بارها شمرد و تعجب کرد که چرا۱۰۰ تا نیست، همه جا را زیر و رو کرد ولی اثری از یک سکه نبود.
او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردا بیشتر کار کند تا یک سکه طلای دیگر پس انداز کند ، او از صبح تا شب سخت کار میکرد،و دیگر خوشحال نبود.
وزیر هم که با پادشاه او را زیر نظر داشت گفت :
قربان او اکنون عضو گروه ۹۹ است و اعضای این گروه کسانیند که زیاد دارند اما شاد و راضی نیستند.
خوشبختی در سه جمله است:
#تجربه_از_دیروز ،
#استفاده_از_امروز،
#امید_به_فردا.
ولی ما با سه جمله دیگر زندگی را تباه میکنیم:
#حسرت_دیروز ،
#اتلاف_امروز
#ترس_از_فردا
@dastanayekhobanerozegar
با سلام
لطفا ودر صورت امکان
داستانهای ناب
وخاطرات شیرین و تاثیرگذار
ومنتشر نشده ی خودرا برای نشر در کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
ارسال بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
🔴 فرمول نرمخو شدن
💠 گاه دیدهاید بیمار، پس از درد زیاد و یا بعد از عمل سخت، روحیهای لطیف پیدا میکند و آمادگی روحی بیشتری برای مهربانی دارد.
💠 یکی از راههای موثر در کسب اخلاق مهربانی و نرمخو شدن این است که عمیقا به عذابهای بزرگ و متنوع الهی در روز قیامت و جهنّم فکر کنیم.
💠 گاه تفکر عمیق در عذابهای خدا، حال ما را دگرگون میکند و ترس حاصل از آن، عامل بازدارندهای برای بروز صفات زشت و تندخویی ما میشود.
💠 بعد از خروج از تفکّر در عذاب سخت خدا، روح ما صیقل داده میشود و چه بسا بسیاری از عیوب و نقصهای همسر، در نزدمان ناچیز جلوه میکند.
✳️ @dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از کشکول صلوات بر محمدوآل محمدص
با سلام
دوستان خودرا به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوت بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از کشکول صلوات بر محمدوآل محمدص
🌷🌸🌷🌸
📚#داستان_بیست_وسوم
#داستان_جالب_پدر_و_دخترک
ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺑﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﭘﻞ ﭼﻮﺑﯽ ﺭﺩ ﺷﻮﻧﺪ. ﭘﺪﺭ ﺭﻭ ﺑﻪ
ﺩﺧﺘﺮﺵ ﮔﻔﺖ:
ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﮕﻴﺮ ﺗﺎ ﺍﺯ ﭘﻞ ﺭﺩ ﺷﻮﻳﻢ.
ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻭ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻣﻦ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﻤﻴﮕﻴﺮﻡ ﺗﻮ ﺩﺳﺖ ﻣﺮﺍ ﺑﮕﻴﺮ.
ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ :
ﭼﺮﺍ؟
ﭼﻪ ﻓﺮﻗﻲ ﻣﻴﻜﻨﺪ؟
ﻣﻬﻢ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﺑﮕﻴﺮﻱ ﻭ
ﺑﺎ ﻫﻢ ﺭﺩ ﺷﻮﯾﻢ.
ﺩﺧﺘﺮﻙ ﮔﻔﺖ:
ﻓﺮﻗﺶ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﮕﻴﺮﻡ ﻣﻤﻜﻦ
ﺍﺳﺖ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻛﻨﻢ،
ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﺍﮔﺮ ﺩﺳﺖ ﻣﺮﺍ ﺑﮕﻴﺮﻱ ﻫﺮﮔﺰ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻧﺨﻮﺍﻫﻲ ﻛﺮﺩ !!
ﺍﯾﻦ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻣﺎ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﺳﺖ؛
ﻫﺮ ﮔﺎﻩ ﻣﺎ ﺩﺳﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﮕﻴﺮﯾﻢ ﻣﻤﻜﻦ ﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﻫﺮ ﻏﻔﻠﺖ ﻭ ﻧﺎﺁﮔﺎﻫﻲ
ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻛﻨﯿﻢ،
ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﺩﺳﺘﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﮕﻴﺮﺩ، ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺳﺘﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ
ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﻛﺮﺩ !!!
ﻭ ﺍﻳﻦ #ﻳﻌﻨﯽ_ﻋﺸﻖ ...
" #ﺩﻋﺎ_ﮐﻨﯿﻢ
#ﻓﻘﻂ_ﺧﺪﺍ_ﺩﺳﺘﻤﻮﻧﻮ_ﺑﮕﯿﺮﻩ "
🌷🌸🌷🌸 🌷
با سلام
شما و دیگر دوستانمون به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا دعوتید...
@dastanayekhobanerozegar
🌸💕🌸💕🌸💕🌸
#داستان_ببست_وچهارم
<🌙'📃>
جنايتكار كه آدم كشته بود، در حال فرار با لباس ژنده، خسته به دهكده رسيد.
چند روزچيزى نخورده بود وگرسنه بود.
جلوى مغازه ميوه فروشى ايستاد و به سيب هاى بزرگ و تازه خيره شد، اما پولى براى خريد نداشت.
دودل بود كه سيب را به زور از ميوه فروش بگيرد يا آن را گدايى كند.
توى جيبش چاقو را لمس مى كرد که سيبى را جلوى چشمش ديد! چاقو را رها كرد...
سيب را از دست مرد ميوه فروش گرفت.
ميوه فروش گفت:
«بخور نوش جانت، پول نمى خواهم.»
روزها، آدمكش فرارى جلوى دكه ميوه فروشى ظاهر میشد. وبى آنكه كلمه اى ادا كند، صاحب دكه فوراً چند سيب در دست او میگذاشت.
یک شب، صاحب دكه وقتى كه مى خواست بساط خود را جمع كند، صفحه اوّل روزنامه به چشمش خورد.
عكس توى روزنامه را شناخت.زير عكس نوشته بود:
« #قاتل_فرارى »؛ و جايزه تعيين شده بود.
ميوه فروش شماره پليس را گرفت... موقعی که پليس او را مى برد،
به ميوه فروش
گفت :
«آن روزنامه را من جلو دكه تو گذاشتم.
ديگر از فرار خسته شدم.
هنگامى كه داشتم براى پايان دادن به زندگى ام تصميم مى گرفتم به
یاد مهربانی تو افتادم.
" #بگذار_جايزه_پيدا_كردن_من، #جبران_زحمات_تو_باشد
🌺🌺🌺🌺🌺
با سلام
داستانهای ناب
وخاطرات شیرین و تاثیرگذار خودرا برای نشر در کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
ارسال بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
🍀🌷🍀🌷🍀🌺🍀🌷🍀🌷🍀
🌸🌻🌸🌻🌸🌻
📚#داستان_بیست_و_پنجم
#داستان_جالب_سفر_به_نیویورک
وقتی شما به شهر نیویورک سفر کنید، جالب ترین بخش سفر شما هنگامی است که پس از خروج از هواپیما و فرودگاه، قصد گرفتن یک تاکسی را داشته باشید.
اگر یک تاکسی برای ورود به شهر و رسیدن به مقصد بیابید شانس به شما روی آورده است.
اگر راننده ی تاکسی شهر را بشناسد و از نشانی شما سر در آورد با اقبال دیگری روبرو شده اید.
اگر زبان راننده را بدانيد و بتوانيد با او سخن بگوييد بخت يارتان است و اگر راننده عصباني نباشد، با حسن اتفاق ديگري مواجه هستيد.
خلاصه براي رسيدن به مقصد بايد از موانع متعددي بگذريد.
#هاروي_مك_كي ميگويد:
روزي پس از خروج از هواپيما، در محوطه اي به انتظار تاكسي ايستاده بودم كه ناگهان راننده اي با پيراهن سفيد و تميز و پاپيون سياه از اتومبيلش بيرون پريد، خود را به من رساند و پس از سلام و معرفي خود گفت:
لطفا چمدان خود را در صندوق عقب بگذاريد.
سپس كارت كوچكي را به من داد و گفت:
لطفا به عبارتي كه رسالت مرا تعريف مي كند توجه كنيد.
بر روي كارت نوشته شده بود:
در كوتاه ترين مدت، با كمترين هزينه، مطمئن ترين راه ممكن و در محيطي دوستانه شما را به مقصد مي رسانم.
من چنان شگفت زده شدم كه گفتم نكند هواپيما به جاي نيويورك در كره اي ديگر فرود آمده است.
راننده در را گشود و من سوار اتومبيل بسيار آراسته اي شدم. پس از آنكه راننده پشت فرمان قرار گرفت، رو به من كرد و گفت:
پيش از حركت، قهوه ميل داريد؟
در اينجا يك فلاسك قهوه معمولي و فلاسك ديگري از قهوه مخصوص براي كسانيكه رژيم تغذيه دارند، هست.
گفتم:
خير، قهوه ميل ندارم، اما با نوشابه موافقم.
راننده پرسيد:
در يخدان هم نوشابه دارم و هم آب ميوه.
سپس با دادن يك بطري نوشابه، حركت كرد و گفت:
اگر ميل به مطالعه داريد مجلات تايم، ورزش و تصوير و آمريكاي امروز در اختيار شما است.
آنگاه، بار ديگر كارت كوچك ديگري در اختيارم گذاشت و گفت:
اين فهرست ايستگاههاي راديويي است كه مي توانيد از آنها استفاده كنيد.
ضمنا من مي توانم درباره بناهاي ديدني و تاريخي و اخبار محلي شهر نيويورك اطلاعاتي به شما بدهم و اگر تمايلي نداشته باشيد مي توانم سكوت كنم.
در هر صورت من در خدمت شما هستم.
از او پرسيدم:
چند سال است كه به اين شيوه كار مي كنيد؟
پاسخ داد:
دو سال.
پرسيدم:
چند سال است كه به اين كار مشغوليد؟
جواب داد:
هفت سال
پرسيدم:
پنج سال اول را چگونه كار مي كردي؟
گفت:
از همه چيز و همه كس،از اتوبوسها و تاكسي هاي زيادي كه هميشه راه را بند مي آورند، و از دستمزدي كه نويد زندگي بهتري را به همراه نداشت مي ناليدم.
روزي در اتومبيلم نشسته بودم و به راديو گوش مي دادم كه
#وين_داير شروع به سخنراني كرد.
مضمون حرفش اين بود كه مانند مرغابيها كه مدام واك واك
مي كنند،
غرغر نكنيد،
به خود آييد و چون عقابها اوج گيريد .
پس از شنيدن آن گفتار راديويي، به پيرامون خود نگريستم و صحنه هايي را ديدم كه تا آن زمان گويي چشمانم را بر آنها بسته بودم.
تاكسيهاي كثيفي كه رانندگانش مدام غرميزدند،
هيچگاه شاد و سرخوش نبودند و با مسافرانشان برخورد مناسبي نداشتند.
سخنان #وين_داير، بر من چنان تاثيري گذاشت كه تصميم گرفتم تجديد نظري كلي در ديدگاهها و باورهايم به وجود آورم.
پرسيدم:
چه تفاوتي در زندگي تو حاصل شد؟
گفت:
سال اول، درآمدم دوبرابر شد و سال گذشته به چهار برابر رسيد. نكته اي كه مرا به تعجب واداشت اين بود كه در يكي دو سال گذشته، اين داستان را حداقل با سي راننده تاكسي در ميان گذاشتم اما فقط دو نفر از آنها به شنيدن آن رغبت نشان دادند و از آن استقبال كردند. بقيه چون مرغابيها، به انواع و اقسام عذر و بهانه ها متوسل شدند و به نحوي خود را متقاعد كردند كه چنين شيوه اي را نمي توانند برگزينند.
شما، در زندگي خود از اختيار كامل برخورداريد و به همين دليل نمي توانيد گناه نابسامانيهاي خود را به گردن اين و آن بيندازيد.
#پس_بهتر_است_برخيزيد، به عرصه پر تلاش زندگي وارد شويد و مرزهاي موفقيت را يكي پس از ديگري بگشاييد.
#دنيا_مانند_پژواك_اعمال_و #خواستهاي_ماست.
اگر به جهان بگويي:
سهم منو بده...دنيا مانند پژواكي كه از كوه برمي گردد، به تو خواهد گفت:
سهم منو بده... و تو در كشمكش با دنيا دچار جنگ اعصاب مي شوي.
اما اگر به دنيا بگويي:
چه خدمتي برايتان انجام دهم؟، دنيا هم به تو خواهد گفت:
چه خدمتي برايتان انجام دهم؟
@dastanayekhobanerozegar
🌸🌻🌸🌻
🌺🌸🌹🌹🌹🌹🌸🌺
#داستان_بیست_و_هفتم
#یاد_مرگ_قیامت
از #کتاب_اربعين سيد عظيم الشأن قاضی سعيد قمی منقول است که: از شيخ بهايی نقل می فرمايد که شيخ فرمود:
«رفيقی در قبرستان اصفهان داشتم که هميشه بر سر مقبره ای مشغول عبادت بود و شيخ هر از گاهی به ديدنش می رفته.
روزی از او سئوال می کند:
از عجائب قبرستان چه ديده ای؟ عرض کرد:
روز قبل، در قبرستان جنازه ای را آوردند و در اين گوشه دفن کردند و رفتند. هنگام غروب، بوی بدی بلند شد و مرا ناراحت کرد.
چنين بوی بدی در تمام عمرم استشمام نکرده بودم.
ناگاه هيکل موحشه و مُظلَمه ای همانند سگ ديدم که بوی بد از او بود. اين صورت، نزديک شد تا بر سر آن قبر ناپديد گرديد.
مقداری گذشت. بوی عطری بلند شد که در عمرم چنين بوی خوشی نشنيده بودم.
در اين هنگام صورت زيبا و دلربايی آمد و بر سر همان قبر، محو شد. (اينها عجائب عالم ملکوت است که به اين صورتها ظاهر می شود.) مقداری گذشت.
ديدم صورت زيبا از قبر بيرون آمد. ولی زخم خورده و خون آلود است. گفتم:
پروردگارا؛ به من بفهمان اين دو صورت چه بود.
به من فهماندند که آن صورت زيبا اعمال نيکش بود و آن هيکل موحشه، کارهای بدش. و چون افعال زشتش بيشتر بود، در قبر انيسش همان است.
تا چه زمانی پاک شود و نوبت صورت زيبا برسد.»
📖 معاد ؛ آیت الله شهید دستغیب (ره)
🌸🌸🌸🌸
با سلام
داستانهای ناب
وخاطرات شیرین و تاثیرگذار خودرا برای نشر در کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
ارسال بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸
#داستان_بیست_و_هشتم
🌸 خاطرهای زمستانی و زیبا از شهید محمدابراهیم همّت
#متن_خاطره
منطقهی قلاجه در اسلامآبادِ غرب بودیم، با آن سرمایِ استخوان سوزش. اورکتها رو آوردیم و بیـنِ بچه ها تقسیم کردیم. امـا حـاج همّت اورکت نگرفت و گفت: « همه بپوشن، اگر موند من هم میپوشم» یادمه تا زمانیکه اونجا بودیم، حاجی داشت از سرما میلرزید...
📌خاطرهای از زندگی سردار شهید محمد ابراهیم همّت
📚منبع: یادگاران۲ «کتاب شهید همت» ، صفحه ۶۴
#محسن_پوراحمد_خمینی.
@dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
🔰درخت چنار ١٥٠٠ساله روستای آمره، بخش خلجستان، این درخت در دوران ساسانیان کاشته شده و یکی از کهنسالترین درختان ایران است
.
@dastanayekhobanerozegar
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
#داستان_بیست_ونهم
📚 #داستان_بسیار_زیبا
چوپانی گوسفندان را به صحرا برد و به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان طوفان سختی در گرفت.
خواست فرود آید، ترسید.
باد شاخهای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف میبرد.
دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند.
مستاصل شد و صوتش را رو به بالا کرد و گفت:
«ای خدا گلهام نذر تو برای اینکه از درخت سالم پایین بیایم.»
قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قویتری دست زد و جای پایی پیدا کرد و خود را محکم گرفت.
گفت: «ای خدا راضی نمیشوی که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی.
نصف گله را به تو میدهم و نصفی هم برای خودم.»
قدری پایینتر آمد.
وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت:
«ای خدا نصف گله را چطور نگهداری میکنی؟
آنها را خودم نگهداری میکنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو میدهم.»
وقتی کمی پایینتر آمد گفت: «بالاخره چوپان هم که بیمزد نمیشود.
کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.»
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به آسمان کرد و گفت:
«چه کشکی چه پشمی؟
ما از هول خودمان یک غلطی کردیم.
غلط زیادی که جریمه ندارد.»
در زندگی شما و ما چند بار از این این نوع حکایتها پیش آمده است؟!
@dastanayekhobanerozegar
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍄
🐯🐔🐯🐔🐯🐔🐯🐔
#داستان_سی_ام
👌#حکایت
#خروس_و_شيرى باهم رفيق شده و به صحرا رفته بودند .
شب که شد خروس برای خوابيدن روى يک درخت رفت و شير هم پاى درخت دراز کشيد .
هنگام صبح خروس مطابق معمول شروع به خواندن کرد .
روباهى که در ان حوالى بود به طمع افتاد و نزدیک درخت امده و به خروس گفت:
بفرمائيد پائين تا به شما اقتدا کرده و نماز جماعت بخوانيم!
خروس گفت : همان طورى که مى بينى بنده فقط مؤذن هستم ، پيش نماز پاى درخت است او را بيدار کن ..
روباه که تازه متوجه حضور شير شده بود ، با غرش شير پا به فرار گذشت .
خروس پرسید : کجا تشريف مى بريد؟ مگر نمى خواستيد نماز جماعت بخوانيد؟ روباه در حال فرار گفت : دارم مى روم تجدید وضو کنم !😂
#دشمنان_جمهوری_اسلامی ایران بدانند که شیران زیادی پای این انقلاب خوابیده اند .
الکی دور ور ایرانپارس نکنند..
@dastanayekhobanerozegar
🌷🌼🍀🍀🌼🌷
#خرش_از_پل_گذشت...
#داستان_سی_ویکم
در #زمان_ناصرالدین_شاه_قاجار پیرمردی کنار رودخانه ای آسیاب آبی داشت که با آسیاب کردن گندم روزگار خوبی را می گذراند
پیرمرد یک گاو ۸ گوسفند و ۴۰ درخت خرما و تعدادی مرغ داشت که درآن زمان وضع مالی خوبی بود
روزی دزدی سوار خر خود بود که چند شتر و چند کیسه طلا را دزدیده بود و برای فرار از دست سربازان شاه به کلبه پیرمرد رسید
دزد به پیرمرد گفت:
می خواهم از رودخانه گذر کنم و اگر تو برای من یک پل درست کنی یک کیسه طلا به تو می دهم
پیرمرد که چشمش به کیسه طلا افتاد به رویاهایش فکر کرد که با فروختن طلاها خانه بزرگی درشهر می خرد و ثروتمند زندگی می کند
برای همین قبول کرد
از فردای آن روز پیرمرد شروع به ساختن پل کرد.
درختان خرمای خود را برید تا برای ساختن ستون های پل از آنها استفاده کند
روزها تا دیر وقت سخت کار می کرد و پیش خود می گفت دیگر به کلبه و آسیاب و حیوانات خود نیاز ندارم
پس هر روز حیوانات خود را می کشت و غذاهای خوب برای خود و دزد درست می کرد
حتی در ساختن پل از چوبهای کلبه و آسیاب خود استفاده می کرد.
طوری که بعداز گذشت یک هفته ساختن پل ؛ دیگر نه کلبه ای برای خود جا گذاشت نه آسیابی
به دزدگفت پل تمام شد و تو می توانی از روی پل رد بشی
دزد به پیرمرد گفت:
من اول شترهای خود را از روی پل رد می کنم که از محکم بودن پل مطمئن بشوم و ببینم که به من و خرم که کیسه های طلا بار دارد آسیب نزند
پیرمرد که از محکم بودن پل مطمئن بود به دزد گفت تو بعد از گذشتن شترها خودت نیز از روی پل رد شو که خوب خاطر جمع بشوی و بعد کیسه طلا را به من بده!
دزد بلافاصله همین کار را کرد و به پیرمرد گفت وقتی با خرم از روی پل رد شدیم تو بیا آن طرف پل و کیسه طلا را ازمن بگیر
پیرمرد قبول کرد*
و همانطور که دزد نقشه در سر کشیده بود اتفاق افتاد.
وقتی در آخر دزد با خر خود به آن طرف پل رسید پل را به آتش کشید و پیرمرد این سوی پل تنهای تنها ماند
وقتی سربازان پیرمرد را به جرم همکاری با دزد نزد شاه بردند ناصرالدین شاه از پیرمرد پرسید جریان را تعریف کن!
پیرمرد نگاهی به او کرد و گفت همه چی خوب پیش می رفت
فقط نمی دانم چرا وقتی خرش از پل گذشت
#شدم_تنهای_تنهای_تنها
#ضرب_المثل_خرش_از_پل_گذشت از همین جا شروع شد
#برگرفته _ازکتاب_دزدان_قاجار
#نتیجه:👇🏻
توی زندگیت حواست باشه خر چه کسی رو از پل رد می کنی
دوستان عزیز:
اگر کمی به این داستان فکر کنیم میبینیم که خیلی آموزنده است و ما خرخیلیهارو ازپل گذراندیم که بعدش بهمون خیانت کردند
*کشکول ۵ صلوات بر پیامبر اعظم ص وآل او*
https://chat.whatsapp.com/CnI9qmqC2UbLvMzohiqDPp
@dastanayekhobanerozegar
🌺🌸💕💕🌸🌺
🌺🌸💕💕💕💕🌸🌺
10#_عادتی_که_شما_را_دوست_داشتنی_تر_میکند
1. عقل کُل نباشید
2. در کار دیگران دخالت نکنید
3. اهل کینه و تلافی نباشید
4. صبور باشید
5. دیگران را به خاطر نقاط مثبتشان تحسین کنید
6. بیشتر روی نقاط قوت دیگران تمرکز کنید اما تعریف الکی نکنید
7. زود قضاوت نکنید
8. ریا کار نباشید و خودتان باشید
9. بخشنده و بزرگوار باشید
10. محرم اسرار دیگران باشید
️
@dastanayekhobanerozegar