eitaa logo
کشکول مذهبی محراب
366 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
710 ویدیو
25 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• تیک تاکِ ساعت بلندترین صدای پیچیده در عمارت بود خدایا چرا امشب را به صبح پیوند نمیدی تا باور کنم پایانِ شبِ سیه سپید است ؟ خدا .... خدا .... خدا .... صدای زنگِ ساعت دیواری ناقوسِ مرگه وقتی دیدنِ جسمِ بی جان و بی هوشِ دیبا خنجر به قلبم میزنه ساعت چهار صبحه ! اگه صبحه چرا هوا اینقدر تاریکه ؟ اگه هنوز شبه پس چرا با اطمینان میگیم چهار صبح ؟ نگاهم روی جسمِ نحیفی خیره بود که امشب تا پای مرگ رفت و برگشت بعد از فاجعه ای که به بار آوردم و بی جواب موندنِ تماس ، مادرش به گوشیِ من زنگ زد در مقابلِ نگاهِ سرد و یخیِ دیبا که کم کم داشت بی نور و خاموش میشد جوابشو دادم " مادرجون ، دیبا رو به راه نبود تازه دراز کشیده دلم نیومد بیدارش کنم ولی اگه ... " و چه بزرگوار بود این مادرِ نجیب و صبور که منو وادار نکرد خودمو در برابرش رسوا کنم و بی اعتراض وقتی خیالش از بابتِ سالم بودن دیبا راحت شد خداحافظی و قطع کرد حالا دیبای من بیهوش و مدهوش روی تخت افتاده بینِ همون گلهای زیبایی که روی تخت آتش به پا کرده با همون دستِ سوخته ای که من به روش اتش فرو نشاندم با همون دلِ سوخته ای که به آتش خشم من سوخت و خاکستر شد نمیبخشه !!! میدونم که دیگه منو نمیبخشه دیبا منو می پرستید عاشقونه دلبرونه صادقانه آخ که چه بی لیاقتی احسان ! آخ که با من چه کردی مامان ! ببین چجوری با چند تا جملهء بی سر و ته تُخمِ سوء ظن رو توی دلم کاشتی تا این بلا سرِ همسر نازنینم بیاد ! صورتش ورم داره یواش یواش جای کبودی ها خودشونو نشون میدن خواب که نه ! ولی در همون عالمِ بی خبری که اسیرش بود گاهی ناله ای میکرد از سوزشِ دستش یا از دردی که میدونستم الان در کمرش پیچیده لباسهاشو عوض کردم همون موقع که دستشو ضد عفونی میکردم سعی داشت با دست دیگه خودشو نجات بده از سوزشی که میدونستم تا مغزِ استخونش نفوذ کرده همون لحظه و ما بینِ تقلا کردنها و التماسها و اشک ریختن ها ، کم کم بی حال شد و از هوش رفت 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_164 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• تیک تاکِ ساعت بلندترین صدای پیچیده در عمارت
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• " سلام پروانه امروز نیازی نیست بیای عمارت خانوم رفتن منزل خواهرشون من و دیبا هم میریم ماه عسل برای فردا خودت با خانوم هماهنگ کن " گوشی را بعد از اطمینان از ارسالِ پیام خاموش کردم با گوشیِ دیبا هم پیامکی برای مادرش فرستادم و از زبونِ خودش با ذوق و شوق خبر دادم از امروز تا آخرِ ماه مبارک میریم ماه عسل ! ترکیه ..... بهترین جا و بهترین بهانه برای اینکه کسی داخلِ ویلایِ چَمخاله دنبالمون نگرده ! چمدونهایی که دمِ صبح و بعد از قطعی شدنِ تصمیمم بسته بودم ، آروم و آهسته منتقل کردم داخل ماشین و بعد از خارج کردنش از داخل پارکینگ ، جلو درِ عمارت پارک کردم حالا نوبتِ دیبا بود حالِ خوشی نداشت رنگ و روی پریده چشم و دهان و گونه های کبود و ورم کرده لبی که از یک طرف پاره شده بود بدنی پُر از کبودی که با هر بار حرکت آه ار نهادش بلند می کرد و بزرگترین شاهکارم ! دستی که از ناحیهء پشت سوخته بود درست اندازهء گردیِ فتیلهء سیگار زخمی که مطمئن بودم برای همیشه از انتقامِ کورکورانه و ابلهانهء من روی تنش باقی خواهد موند و من تا عمر دارم باید با هر بار دیدنش بسوزم و بشکنم و ویران بشم ! بهترین لباسهایی که در خلوتِ دو نفرهء خودمون به تن میکرد لوازمِ آرایشی که خودم دوست داشتم چند دست لباس و مانتوشلوار و کیف و گوشی همراه..... آمادهء سفر بودم و آخرین کار همین بود میدونستم بدنش خیلی درد میکنه حالش از دیروز بدتر بود ولی چاره ای جز رفتن نداشتم موندنم مساوی بود با یک عمر تحقیر و نوهین و افترا بستن به پاش اونم از طرفِ مادرم که به جرات میتونستم بگم لااقل نود درصدِ فاجعهء دیشب ریشه در آتشی بود که اون به هیمهء نگرانی های من انداخت دستهامو زیر گردن و بدنش قرار دادم یا علی گویان از تخت کنده شد و بلند شدن صدای " آخ " بلندی که از گلوش خارج شد ، قلبمو در سینه فشرد - هیششششش آروم باش برگ‌ِ گلم آروم باش دیبای من .... عشق پاکم ! درهای ماشین رو که باز گذاشته بودم بعد از گذاشتنِ دیبا روی صندلیِ عقب بستم برای چِک کردن خونه و قفل کردن در اتاقمون برگشتم داخل و بعد از اطمینان بابت خونه ، سوار ماشین شدم و حرکت کردم هنوز بی حال و بی رمق بود نزدیکی های صبح به زور چند قاشق شربتِ نبات به خوردش داده بودم میدونستم با این ضعفِ شدید نیاز به سِرُم و آمپولِ تقویتی داره ولی جرات نمیکردم ببرمش بیمارستان هم آبروی خودم .... هم عزّت و احترام اون درگیر بود ویلای چمخاله تنها جایی بود که میتونستیم چند روزی بی دغدغه و راحت اونجا بمونیم تا حالش بهتر بشه به همه گفته بودم رفتیم ترکیه مهم نبود چقدر کنایه های مامان سنگین میشد الان فقط دیبا و بهبودِ حالِ جسم و روحش اهمیت داشت و بس بد کردم .... با دیبا و زندگیش بد کردم..... من اونو انتخاب کرده بودم و حالا به انتخاب خودم شک کرده بودم با بی رحمی آزارش دادم دلشو شکستم و حالا پشیمونم ولی حیف که غفلت ، اجازه نمیده به موقع خبردار بشیم و فکری برای زندگیمون بکنیم تا اینجوری دستخوشِ طوفان نشه ..... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• اَلعَفو .... اَلعَفو .... اَلعَفو ... اَستَغفِرُ الله رَبی وَ اَتوبَ عِلَیه ... اَلّلهُم صَلِ عَلی مُحَمّد وَ آلِ مُحَمّد ... تهران ... کرج ... قزوین ... رشت ... و در نهایت بندر چمخاله ساحلی بکر و پاکیزه ... استغفار و ذکر گفتن و دعا برای بهبودیِ دیبا تنها کاری بود که در طولِ مسیر انجام دادم وقتی کاری ازم ساخته نبود لااقل میتونستم با این کار ساده به خودم و خودش انرژی مثبت بدم ! یکسال قبل این ویلای کوچیک رو خریده بودم هنوز کسی میدونست غیر از منزلِ تهران و عمارتِ پدری یه نقطهء دیگه هم در این سرزمین وجود داره که سقفش به همون اندازه برام اَمنه ساعت هشت نشده بود که از تهران بیرون زدم به ظهر رسیده بودیم و گرچه سعی کردم با سرعت خیلی بالایی حرکت نکنم تا هم دیبا اذیت نشه و هم باعث جلب توجه در جاده نشم ولی به نظرم خوب رسیده بودیم همه چیز خوب بود و تنها نگرانیم دیبا بود که از یکساعت قبل تب کرده و نگرانیِ منو هزار برابر کرده بود قبل از رسیدن به ویلا از داروخانه مقداری دارو تهیه کردم و اولین کارم این بود که یک قرصِ تب بر را داخل آب حل کنم و به زحمت به خوردش بدم بوق نزدم تا زابراه نشه ولی از شانس خوبم آقا سلیمان در حالِ از ریشه در آوردنِ علف های هرزی بود که کنار دیوارِ ویلا رشد کرده بودند و همین باعث شد متوجه توقف ماشین بشه و به سمت ما بیاد - به به .... سلام احسان خان خوبی بابا جان ؟ چه عجب قدم سرِ چشم ما گذاشتید آمدید منزل خودتان مرد مهربانی که همراه با گلنسا خانوم همسرش ، بعنوانِ سرایدار اینجا زندگی میکردن در واقع این فضای دویست متری نیاز چندانی هم به سرایدار نداشت ولی وقتی صاحبِ قبلیِ اینجا به من گفت محضِ رضای خدا اتاقی در گوشهء حیاط در اختیارشون قرار داده تا بعدِ از دست دادنِ خونه ای که بخاطرِ بیماریِ تنها پسرشون فروخته و خرجش کرده بودند ، آواره نمونن ، من هم ترجیح دادم این کار خدا پسندانه ادامه پیدا کنه و حالا ، امروز که اینطور ناگهانی مجبور شده بودم بیام به اینجا خیالم راحت بود که خونه رو به راهه ! - سلام مشتی قربونت ... اجازه هست یه چند روزی مزاحم شما و حاج خانوم بشیم ؟ - نگید آقا ... نگید در حالی که درهای آهنی و سنگینِ حیاط رو باز میکرد بقیهء حرفش رو هم به زبون آورد - شما که اومدید انگار زندگی اومد اینجا بفرمایید ... بفرمایید تا بگم گل نسا براتون شربت بهارنارنج بیاره خستگیتون در بره تنهایی آقا ؟ - نه مشتی خانومم عقب دراز کشیده فعلاً پیش از اونکه نگاهش به جسمِ در خود مچاله شدهء دیبا بیوفته گاز دادم و وارد حیاط شدم جلو ساختمون توقف کردم و به سرعت درِ ورودی رو باز کردم دوست نداشتم تابلوی حماقتم رو کسی ببینه مش سلیمان که برای خبردار کردنِ زنش وارد اتاقکشون شد سریع دست انداختم زیرِ بدنِ دیبا تا جثهء ظریفش رو که به گمانم از دیروز تا حالا چند کیلویی وزن کم کرده بود به داخل منتقل کنم .... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_166 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• اَلعَفو .... اَلعَفو .... اَلعَفو ... اَست
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• - آقا ناهار براتان بگیرم از بیرون یا شام بذاره حاج خانوم براتان ؟ - نه دیگه راضی به زحمت شما نیستم ناهار که خریدم فقط یه زحمت دارم واسَت - شما جون بخواه - جونت سلامت باشه این کارتِ منه رمزش هم ۱۳۷۰ یه زحمت بکش یه حالی به این یخچال بده خدا خیرت بده ، اینم سوییچ با ماشین برو - ای به روی چشم با رفتنِ سلیمان خیالم راحت شد چند ساعتی داخل ویلا نیست دیبا داخل اتاق و روی تخت دراز کشیده بود میدونستم حسابی بدنش کوفته شده به خصوص که چند ساعت هم داخل ماشین بالا و پایین شده بود ماشین و امکاناتش عالی بود ولی مثلِ تخت که نمیشد ! بدونِ شک یه دوشِ آب گرم اولین چیزی بود که میتونست به دیبا و البته به من که جسمم به اندازهء روحم داغون بود ، آرامش بده تبش پایین اومده بود این از قرمزیِ لُپهاش که نسبت به ساعتی قبل خیلی کمتر شده بود ، قابل تشخیص بود و من از این بابت خوشحال بودم چشمهاش باز بود و این خوب بود یه جورای عجیبی ضعف و بی حالی بر جسمش غلبه کرده ولی همین که به هوش بود و چشمهاشو باز کرده بود جای شُکر داشت - آب گرمکن روشنه کم کم آب هم داره گرم میشه یه دوش بگیری سرحال میشی دیگه اونقدر شناخته بودمش که بدونم در حالتِ عادی ، یه دعوای ساده باعث میشد تا مدتی از نگاه های پر مهر و کلام شیرینش محروم باشم اون از روزای خوبمون بود ، حالا دیگه با رفتار زشتم رسیده بودیم به شب تار... - پاشو عزیزم دستتوبده دستم را که برای کمک‌کردن به سمتش دراز شده بود پس زد اصلاً تو حال خودش نبود که بی توجه به زخم دستش اونو از پشت به تخت فشار داد تا بلند بشه و همین کار صدای فریادِ پردردش رو بلند کرد - آااااای ..... دستم .... - میگم بذار کمکت کنم لج میکنی اشک دوباره مهمونِ چشمای قشنگش شد و دیدنِ لکهء روی پانسمانِ دستش که نشون میداد به جای سوختگی فشار اومده دلمو به درد آورد چاره ای نبود اگه به خودش واگذار میکردم نه دوش میگرفت و نه حتی غذا میخورد به نفعش بود سختگیری و دستِ پیشی که برای به کُرسی نشوندن حرفم در پیش گرفته بودم نگاه از من دزدیده و روی پا ایستاد ضعف باعث شد تا لحظه ای سرگیجه بیاد سراغش که دستشو به جای من تکیه داد به تخت ! - بیا کمکت میکنم فشارت پایینه .... خونریزی هم داری باید بیشتر احتیاط کنی قصد نداشت قفلِ زبانش رو بشکنه به اجبار با من همراهی کرد و اجازه داد تا جلو حموم کنارش باشم دستش که به چهارچوب در رسید ، دستمو پس زد تا خودش وارد بشه با حال خرابی که داشت عجیب نبود دائم برای بدست آوردنِ تعادل ، چشمهاشو ببنده و چند لحظه ای توقف کنه تا آروم بگیره - آروم بگیر ببینم ... ای بابا !! فهمید که قصد دارم خودم حمومش کنم و همین باعث شد تقلا کنه برای رهایی از دستم من از اون زرنگ تر بودم ! یا امروز همراهیش میکردم تا خیالم راحت باشه و یا اون زبونِ کوچولوشو باز میکردم ! وقتی چشم هاشو از زورِ شرم بست و علیرغمِ میلش اجازهء همراهی داد فهمیدم این قفل زبان به این سادگی ها باز نمیشه ... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• یه وقتایی خدا آدمها رو نه با دستهای پُر قدرتِ خودش که با دستهای ناتوانِ خودشون ادب میکنه شکنجه میکنه ... ویران میکنه تا از نو ساخته بشه .... رو به قبله نشستم و در حالی دستهامو با ذکر "ِ اَمّن یُجیب " به سمت آسمون بلند کردم که با هر بار یادآوریِ اونچه به سرِ دیبا آورده بودم اشک کاسهء چشمهامو لبریز میکنه کاش همراهیش نمی کردم تا عذابی که با دیدنِ آثارِ جُرمم روی بدنش ، روح و قلبمو درگیر میکرد به سراغم نمیومد بیچاره دیبا که به جلادی مثلِ من دلبسته بود بیچاره تر من که مائدهء آسمانی چون او را به قصدِ کُشت زیر مشت و لگد گرفته بودم تازه وقتی پشتِ پلکهای بسته از خجالتش دستم به سمتِ بدنش رفت و جایی درست روی قفسهء سینه اش نشست ، با جیغِ بنفشی که کشید و دردی که رنگِ صورتشو به کبودی نزدیک کرد فهمیدم یکی از دنده هاش هم آسیب دیده ! تمام مدتی که مثلِ یه مادر ، تَر و خُشکش میکردم تموم لحظه هایی که صدای فین فینم خبر میداد اشکی از چشمم چکیده حتی یک کلمه هم حرف نزد ، همون طور که لحظه ای چشمهاشو باز نکرد تا ببینه چه عذابی دامنگیرم شده موهاشو خشک کردم بافتم و روی سرشانهء راستش انداختم روی تخت دراز کشید و من رو اندازِ نازکی روی بدنش کشیدم دوباره گونه هاش سرخ شده بود دوباره مجبور شدم در برابر امتناعی که از خوردن میکرد به زور متوسل بشم اینبار دو قاشق عسل در دهانش گذاشتم و اون مجبور بود قورت بده چون تا این کارو نمیکرد دست بردار نبودم میدونستم این شَهدِ شیرین رو وقتی اینجوری میخوره گلوش میسوزه ولی چاره ای نبود برای خوردنِ تب بُر باید چیزی میخورد یه لیوان آب و یک قرص و در نهایت دخترِ مظلومی که دوباره جسم و روحشو به دستِ خواب سپرد تا هم از دستِ من خلاص بشه و هم آروم بگیره و انرژی تحلیل رفتشو بدست بیاره حالا این منم که کنار تختش نشستم و بعد از نماز ، رو به همون قبله ای که خدا دعوتمون کرده حاجتمو ازش طلب میکنم اینبار معلومه خوابش آرامشِ بیشتری براش به ارمغان آورده نفسهای آرومش اینو میگفت و من با هر یک درصدی که حالش بهتر میشد هزار بار خدا رو شکر میکردم روزه نبودم ولی هیچ اشتهایی هم برای خوردن غذا نداشتم از همسر سلیمان خواسته بودم به بهانهء بیماری ، برای همسرم سوپ بار بذاره شب باهم غذا میخوردیم خسته بودم خستهء راه و سفر خستهء حماقتهای بی شمارم خستهء دل شکستن های مدام حرفای دلمو که به خدا زدم ، اون طرفِ تخت و با فاصله از دیبا دراز کشیدم تا شاید خوابی که از دیشب بر من حرام شده بود راهشو به چشمهای به خون نشستهء من باز کنه .... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_168 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• یه وقتایی خدا آدمها رو نه با دستهای پُر قدرت
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• دیبا شنیده بودم در جهنم عذابی هست که در اون دائم ویران میشی و از نو ساخته میشی تا دوباره با عذابِ الهی ویران بشی و باز از نو ساخته بشی و این تکراری مکرّر بود برای عذاب کشیدنِ یک گناهکارِ محکوم به ابد ! دَرکِ دُرستی از زمان نداشتم اونقدر خُرد ومُچاله شده بودم که حتی به زور نفس میکشیدم دلم آخ گفتن و التماس کردن و فریاد کشیدن هم نمی خواست فریادهای مظلومانه کشیده شده و التماسهای بی سرانجام رو کرده بودم حالا که نمیدونم یه شبانه روز یا بیشتر از مرگِ آرزوهام و تدفینِ عشقم در گورِ بی اعتمادی می گذشت بی حال و بی رمق بینِ بیهوشی و هوشیاری دست و پا میزدم تمومِ اتفاقاتِ دور و برم رو کامل درک کرده و چیزی از چشمم پنهان نبود ولی دلم فقط سکوت میخواست سکوت و اگر میشد کمی هم مرگ ... کمی مرگ و اگر هم میشد کمی بازگشت به روزهای شیرینِ گذشته.... روزهایی که تنها دردم بی پدری و تنها نگرانیم قلبِ بیمار مادرم بود روزهایی که دنیا برام حتی از کاغذ رنگی های دنیا هم رنگی تر بود وقتی جهانم در لبخندِ خواهر و نگاه مهربونِ مامانم خلاصه میشد چی شد که به اینجا رسیدم ؟ کفهء نادانیِ من سنگین تر بود یا کفهء غرورِ احسان و یا نه هیچکدام ! کفهء حسادتِ جهان تاج ! این هم نه .... کفهء نامردیِ زمانه از همه سنگین تر بود هنوز نمیدونستم دقیقاً تاوانِ کدوم گناه رو پس دادم و به مجازاتِ کدوم اشتباه اینطور تنبیه شدم ولی اطمینان دارم باز هم مثل همیشه مامان فرشتهء نجاتم بود وقتی با تماسش از دستِ گرگِ درونِ احسان که تازه از خواب بیدار شده بود رها شدم و از یک تجاوز وحشیانه هم جان به در بُردم واقعاً اگه مامان تماس نمیگرفت ! خدای من ! احسان دیوانه شده بود !! یه دیوانهء زنجیری !!! یا نه از اونایی که توهم میزنن !!!! به همه شک دارن !!!!! همه رو متهم میکنن به بی آبرویی !!!!!! راستی جهانِ عمارت کجا بود ؟ تاجِ سرِ احسان و پیمان ! خانومِ با اقتداری که این پسر را پس انداخته بود تا منو عذاب بده و عذاب بده و عذاب بده .... ضعف داشتم خیلی بیشتر از یک ضعفِ ساده دلم فقط دامنِ مامان رو میخواست و نوازشهای دستِ مهربونشو دلم فقط شیرین زبونی های دنیا رو میخواست و نگاهِ خندونشو دلم فقط .... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• بوی نم و بوی غم می آمد آروم آروم لای پلکها رو باز کردم بعد از یه خوابِ آروم احساسِ سبکی میکردم فضای اطرافم تاریک بود یعنی نور و روشنایی هم با من قهر بود ؟ سرمو به سمت چپ چرخوندم تا شرایط رو بسنجم احسان اون سمتِ تخت در حالیکه جنین وار دستها رو لای دو زانو گذاشته و درخودش مُچاله شده بود هنوز از خواب لذت میبرد یه لحظه دلم براش سوخت ، درست مثلِ بچه های بی گناه و معصوم خوابیده بود ! دستم رواندازو از روی خودم بلند کرد و خواستم تنِ اونو بپوشونم که در بینِ راه مُشت شد همون دستی که اسیر دستش بود و اونقدر بهش فشار آورده بود که مُچم به کبودی میزد منصرف شدم چرا باید رحم میکردم به سرمایی که مطمئن بودم در خواب به تنش نشسته ؟ مگه اون به من رحم کرد ؟ تا پای مرگ کشوند و کشوند و کشوند و درست لحظه ای که میخواست جونمو با دو دستِ ادب به عزراییل تقدیم کنه ، فرشتهء دیگه ای از درگاهِ خدا به دادم رسید و نجاتم داد سبک تر بودم ولی هنوز با هر حرکت یه قسمت از بدنم درد میگرفت بدترینِ اونها هم دندهء شکسته ای بود که با هر بار نفسِ عمیق کشیدن ، نفسم رو بند می آورد و دستی که هنوز بر اثر سوختگی ، عجیب میسوخت همهء اینها به کنار سوزشِ قلبم از نوعِ دیگری بود جزغاله شده بود گداخته و خاکستر شده چیزی از جسم و روحم باقی نمونده بود خراب و خسته و داغون ویران و سرگردون بودم بی توجه به احسان و تنِ دردناکم آروم از تخت پایین اومدم ناچار بودم از دیوار بعنوانِ تکیه گاه کمک بگیرم تا سقوط نکنم و حالم خراب تر از این نشه یه لحظه با یادآوریِ دوشی که زیر نگاههای احسان گرفتم ، عرقِ شرم روی پیشانیم نشست بدجنسِ موذی بدترین راه را برای باز کردنِ زبونم انتخاب کرده بود ولی کور خونده ، اینبار دیگه کوتاه نمیام خودم به دَرَک ! کافی بود مامان بفهمه تا دوباره حالش خراب بشه نمیدونستم کجای کرهء زمین هستیم ولی بوی نم و هوای آسمون و البته اون درختای پرتقال و نارنگیِ داخل حیاط بلند صدا میزد اینجا شماله ! به آشپزخونه رسیده و در یخچالو باز کردم همه چیز بود موز و گیلاس و آلو و زرد آلو .... شیرینیِ مخصوصی که دوست داشتم دو شیشه عسل .... ظرفِ شیره و ارده .... دوغ و ماست و شیر و .... فریزر هم پُر بود مرغ و ماهی و گوشت و .... ظاهراً چند روزی اینجا موندگار بودیم دیگه برام فرقی نمی کرد خودمو سپرده بودم به دستای روزگار والبته تقدیری که خدا برام رقم زده بود ... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_170 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• بوی نم و بوی غم می آمد آروم آروم لای پلکها
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• - اینجایی ؟ شیشهء مربای نارنج که در دستم معطل مونده بود تا بازش کنم و با به دهان گذاشتن یک قاشق از این خوردنیِ خوش عطر ، کمی فقط کمی به میزون شدنِ فشارم کمک ‌کنم ، با شنیدنِ این صدا از پشتِ سر ، از دستم افتاد روی زمین و با شکستنِ شیشه ، داغِش به دلم موند ترسیدم هم از صدای آرومِ احسان که در این سکوت ، زیادی بلند به نظر میرسید هم با تجربهء جدیدی که از برخوردِ غیرِ منطقیش داشتم ، از تصوّرِ برخوردی که با این خرابکاری نشون خواهد داد ترس به دلم چنگ ‌انداخت نگاهم به سرامیک و شیشهء شکسته و مربای خوشمزه بود وقتی غریزه ای بنام ترس ، پاهامو به عقب نشینی دعوت کرد اونقدر عقب رفتم که از پشت چسبیدم به کابینت ... راه فراری نبود و ترسی عمیق قلبمو وادار کرده بود با شدتِ بیشتری بکوبه از استرسِ زیاد زبونم خشک شده بود و بیشتر از اون گلویی که مثلِ برهوت میموند به زور بزاقِ دهانم رو قورت می دادم ولی همچنان احساسِ خشکی با من بود یه واکنشِ عصبی که دست خودم نبود - چی شد دیبا ! چرا ترسیدی ؟ قدم به آشپزخونه گذاشت و من با تصورِ دردی که اینبار با رسیدنِ دستهاش به بدنم ، خواهم چشید ، دستم از لبهء کابینت رها شد و از ترس زیر پاهام خالی شد - دیباااا ! اگه دستش روی سنگِ کابینت و پشتِ سرم نمی نشست حتماً ضربهء جبران ناپذیری به پشتِ گردنم وارد میشد همون ضربه ای که با این کار دستِ احسان رو لِه کرد ! - چرا داری میلرزی ؟ دیبا چشماتو باز کن ببینم دیبا ! جونی توی تنم نمونده بود ولی باز هم دست از تقلا کردن برای رهایی از حصارِ دستهاش که اینبار حسِ تلخ ناامنی رو به وجودم سرازیر میکرد ، بر نمیداشتم - دیبا جان دیبا منو نگاه کن لعنتی بس کن دیگه بیا ولت کردم آروم بگیر آروم عزیزم تکیه زده به کابینت ، چشم بسته روی مردِ نامردم ، خودمو با دو دستِ آسیب دیده به آغوش کشیدم و زدم زیر گریه دلم زیادی پُر بود ... اونقدر پُر که حالا حالا ها باید این چشمها می باریدند تا خالی و آروم بشه - دیبا ! خانوم .... عزیزم ببین منو فدای سرت برم برات بخرم اصلاً بذار ببینم سلیمان دیگه چی خریده سلیمان دیگه کی بود ؟ انگار سوالمو از سکوتم خونده بود که خودش به حرف اومد - اینجا ویلای چمخاله و سلیمان هم سرایدار اینجاست البته به مادرت و مادرم گفتم رفتیم ترکیه برای ماهِ عسل ولی اومدیم اینجا تا کسی مزاحم خلوت تنهاییمون نشه هر وقت حالت بهتر شد و خودت خواستی بر می گردیم دستمو به کابینت گرفتم تا از روی زمین بلند شم و دوباره درد بود که در مچ دست و قفسهء سینم پیچید - آاااخ مُچم .... واااای نفس کشیدن عجیب نفسگیر شده بود 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• یکی بود یکی نبود یه روزی ... یه جایی .... یه بچه ای بود که همیشه تنها بود همیشهء همیشه .... انگشتها را لای خرمنِ گیسوانش به رقص در آورده بودم و لذت میبردم از این حالِ خوب - به قولِ خاله جمیله یه پسر بچهء گوگولی به قولِ باباش سهرابِ رستم ! بابا زیادی خوب بود برای خانوادهء کوچیکش زیادی مظلوم بود در برابرِ مامان و زورگویی هاش زیادی عزیز بود واسه من که دلم یه نگاهِ مهربون میخواست و یه دستِ گرم که روی سرم بشینه با چشمهای بسته به ضیافتِ موهای مَخملی و دیدنِ چهرهء مهربونش دعوت شده بودم - شونزده سالم بود که یه روزی قلبِ بابا از پُشت خنجر زد به ما و زندگی و خوشبختی که داشتیم به جای مهر مادرم ، به جای همراهیِ برادرم ، به جای همهء نداشته هام ، بابا بود و حمایتی که هیچ وقت ازم دریغ نمی شد دستم اندکی از گونه اش پایین تر اومد که با نشستن روی زخمِ کنارِ لبش اخمهاشو به هم گره زد - بابا که غریبانه رفت ، تنها شدم زیادی تنها بودم ، تنهاتر از هر تنهایی شاید اگه آقای مُسلمی نبود و متوجهِ مشکلم نمیشد الان اینی که هستم‌ نبودم سر انگشتانِ دستم لبهای بی رنگ و خُشکش رو لمس میکرد و من بُغض می کردم - معلمِ معارف اسلامی بود هوای بچه ها رو داشت مردِ با خدا ، با ایمان ، دلسوز و متعهدی که اصلاً اهل ریا نبود فقیر و غنی براش فرق نداشت دستگیر بود و دستم رو با محبتی برادرانه گرفت تا آدم باشم گودیِ چانه اش جذابیتِ زیادی داشت دلبری می کرد لاکردار ! - یواش یواش وارد گروههای دوستانه ای شدم که به چیزهایی غیر از پول و تجملات و تفریحاتِ بالاشهری ، اهمیت میدادن شاهرگش رگِ حیاتم بود و نَبضی که زیرِ انگشتانم میزد نشانِ زنده بودنم - یه وقتی به خودم اومدم که بعد از دوسال ، شده بودم یکی مثلِ اونا هر وعده نمازم پشتِ سرِ پیش نماز و داخل مسجد برگزار میشد سحرهای ماه رمضون با عشقِ عجیبی بیدار می شدم با وضو رو به قبله می نشستم و بابتِ این رابطهء دوستانه با خدا از دوستانِ جدیدم ممنون بودم دوباره دستهای حریصِ من و جَعدِ گیسوی یار ! - خلاصه اینکه روزهای زیادی گذشت و من در تنهایی و دوری از خانواده بزرگ‌ شدم رشد کردم آدم شدم با مامان و پیمان بودم ولی فرسنگها از این دو عزیز دور بودم اوایل کارهامو مسخره میکردن ولی وقتی دیدن هوا و هوس و تاثیرِ سن و سالم نیست ، پذیرفتن البته دیگه خونه واسم حکم قفس رو پیدا کرده بود جذابیتی نداشت اون چیزایی که برای خیلی ها جذاب بود بعد از خوردنِ سوپِ سادهء گلنسا ، حالِ بهتری داشت خوب بود ، اگر چه هنوز چشمها و لبهاش با من قهر کرده بودند ! - بخواب عزیزم بخواب عشقم بخواب که فردا یه روزِ جدید از راه میرسه واسه من ... واسه تو ... واسه ما ... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_172 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• یکی بود یکی نبود یه روزی ... یه جایی ....
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• " آقا سلام سلام آقا سلام آقای خوبی ! خوشیدِ من کی میرسی ....." - پاشو دیگه عشقم ! امروز میخوام یه میز صبحونه واست بچینم که حَظ کنی ! صدای آهنگی که از تلویزیون پخش میشد و صدای احسان که نویدِ سفره ای رنگین را میداد کافی بود تا دل از تخت کنده و بالاخره بعد از دو روز و دو شب اسیرِ رختخواب بودن کمی ، فقط کمی راحت تر روی پاها ایستاده و به سمت سالن برم آبی به دست و صورتم زدم و بدونِ دیدنِ خودم داخل آینه به سالن رفتم من روزه نبودم انگار احسان میز را برای دونفر چیده بود ! دو بشقاب حاویِ نیمروی عسلی نونِ تازهء محلی که عطر خوشی در فضا پراکنده بود یه کاسه عسل و در کنارش کره یه تیکه پنیر لیقوان که از همین جا هم بزاق دهانمو وادار به ترشح کرده بود کاسه ای شیره ارده یه ظرف مغز گردو و .... یه کاسه از همون مربای نگون بخت که دیروز به هلاکت رسید ! کی میخواست این ها رو بخوره ؟ - بشین عزیزم اینم از شیرِ گرم ! از شیر گرم متنفر بودم و احسان خوب میدونست پسرهء تُخس قصد داشت صدای مخالفتم رو در بیاره ولی کور خونده بود اگه تو احسانِ پرتو هستی منم دیبا شریف هستم جناب ! دو قاشق پُر عسل ریخت داخل شیر و شروع کرد به هم زدن - بخور تا دهنت باز شه لیوان به دست با خودم فکر می کردم چطور باید این مایعِ بد بوی زیادی شیرین رو بخورم که دستش روی دستم نشست و لیوانو به لبهام نزدیک کرد - بخور دیگه یه لیوان شیر میخوای بخوری ، زهر مار که نیست قربونت برم آباربکلا .... بخور که از گلوی منم بره پایین بی انصاف مهلت نفس کشیدن هم نمیداد اونقدر دستشو روی لیوان فشار داد تا مجبور شدم کلِ محتویاتش رو بخورم گلوم از شیرینیش سوخت سریع به سمت ظرفشویی رفتم و لیوانی برداشتم تا آب بخورم امروز این مرد بازیش گرفته بود به سرعت از جا پرید و لیوانو از دستم کشید - اِ .... نشد دیگه این آبو بخوری حالت بد میشه عزیزِ دل بزار شیرینیِ عسل حالتو جا بیاره بیا یه تیکه گردو بخور مزهء دهنت عوض بشه نمیدونم واقعاً از لجِ احسان بود که مخالفتی نمیکردم یا از این توجهِ افراطی لذت می بردم ! هر چی که بود این بازی برام جذاب و دوست داشتنی بود - باز کن دهنتو که یه تیکه دیگه اومد درست مثلِ بچه ها که مامانها باید قطار و هواپیما و ماشین میشدند تا غذا را به خوردشون بِدن ، حالا من اون بچه شده بودم و احسان اون مادرِ بینوا ! - بخور دیگه دیبا ! بچه که نیستی بیا اینا همش شیش تا گردو بود واست مغز کردم ... این تیکه رو بخوری سه تا تیکه دیگه میمونه به زور میجویدم و به زور قورت میدادم این چیزی که در دهانم‌ مثلِ گچ شده بود - باز کن فدات شم یه قاشق مربای بهارنارنج همراهش بخور که از گلوت پایین بره امتناع نکردم کافی بود نه بیارم تا به زور دهنمو باز کنه و لقمه ها رو بچپونه توش مردِ زورگویِ من ! با قورت دادنِ مربا دیگه جا نداشتم واقعاً سیر شده بودم گرچه حتی یه لقمه نون هم نخوردم یه لیوان شیر و دو قاشق عسل و شیش تا گردو و یه کاسه مربا برای پر کردنِ معدهء شیش نفر کافی بود چه برسه به من دستمو جلوی دهنم گرفتم تا بفهمه کافیه ولی دست بردار نبود - نه بابا ! نه تخم مرغ خوردی و نه نونِ تازه به جونِ خودم نخوری نمیذارم بری دستش به سمتِ نیمرو رفت و من با دهانی که هنوز با مربا و گردو درگیر بود از فرصت استفاده کردم و به سرعت از پشتِ میز بلند شدم دستمو خوند و از جا پرید - وایسا ببینم ناقلا عمراً بتونی از دستم در بری ! من فرز تر از احسان بودم به سمتِ اتاق دویدم ولی همین فشار کافی بود تا درد ، دوباره در دندهء شکستهء سینه ام بپیچه و نفسم بره یه دستم روی دندهء مصدوم نشست و دستِ دیگه رو به چهارچوبِ در اتاق گرفتم نیم خیز شده و با دهانِ باز به زور سعی داشتم نفس بکشم - دیبا جان ! چی شدی تو ؟ ببینمت آروم کمک‌ کرد تا به سمتش برگردم و بعد کمرمو صاف کرد تا فشار کمتری به خودم بیارم - آروم عزیزم آروم .... سعی کن نفس بکشی به تخت رسیدیم و با کمکش دوباره دراز کشیدم اینبار چشم هام از فشارِ درد بسته شده بود و تازه نمِ اشکی که از لای پلکهام سرکشی کرد رو احساس کردم ..... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• گاهی وقتها لازم بود کمی زور گفتن و کمی زور شنیدن اگر به دیبا بود نه چیزی می خورد و نه توجهی به وضعیتِ بدنیش داشت با عشق میز صبحانه رو چیدم و با لذتی آمیخته به شیطنت هر چیزِ مقوی که دوست داشت و نداشت به خوردش دادم این مطیع بودنش رو دست داشتم وقتی رام و آرام بود وقتی از من حساب میبرد احساس میکردم غرورم به درجهء هزار میرسه وقتی اینطور فرمانبردار میشد شاید درست نبود دیکتاتوری برای هیچ مخاطبی قابل تحمل و دوست داشتنی نبود ولی شاید طبیعتِ خاندانِ پرتو منو اینطور بار آورده بود که حکومت کردن برام جذاب تر از محکوم بودن بود وقتی به زور اون لیوان شیر عسلی که حتی خودم حاضر نبودم بخورم ، قورت داد وقتی مانع شدم تا بعد از اون آب نخوره وقتی شیش تا گردو به خوردش دادم و بعد برای پایین رفتن از گلوش به مربای بهارنارنج متوسل شدم در تمام لحظات دوست داشتم اعتراض کنه ، مخالفت کنه ، دنبالِ بهانه بودم تا صدایی از گلوش خارج بشه ولی اینبار تموم زورگویی هامو تحمل میکرد ، لب از لب باز نمیکرد تا حالمو بیشتر از قبل بگیره عشقِ شیرینم ! همسرِ مهربونم ! رفیقِ همراهم ! دوستش داشتم و دوستم داشت و این از تمومِ رفتارهامون معلوم بود فقط دلخور بود و من تمام تلاشمو می کردم تا دلشو از کدورت پاک کنم دیبا مالِ من بود هم روح و هم جسمش خنده هاش ، گریه هاش ، دلبری هاش همه چیزش مالِ من بود و بس این دختر و دیوانه وار دوست داشتم عشقِ دیبا منو یه مجنون واقعی کرده بود صدای زنگ گوشی بلند شد و من به سرعت جواب دادم تا دیبا بیدار نشه پیمان بود !!! - سلام - سلام استاد خوبی ؟ - کجایی احسان ؟ - به مامان خبر دادم ... چطور ؟ - اون که کوچه غَلَطی بود دادی تا پیگیرت نشه من بزرگت کردم پسر ... کجایی ؟ - ترکیه .... اَمر ؟ - احسان ... منو احمق فرض نکن لطفاً چه اتفافی افتاده که یهو غیب شدید ؟ دیبا ... دیبا کجاست ؟ - پیشِ شوهرش ... اگه کاری نداری من برم .... دیبا منتظرمه - احساااان ! - چیه چرا داد میزنی ؟ ببین پیمان ! اومدیم ماه عسل ، من و همسرم ، با هم دیگه ، قراره چند روز دور از نگاه های آنالیزگر مادر ، راحت و آسوده زندگی کنیم احیاناً شما مشکلی داری ؟ - گوشی رو بده دیبا ببینم - من باید بدم خدانگهدار - احسان گفتم گو.... بی توجه به حرفهای ناتمومِ پیمان قطع کردم همه مقصر بودند هر کدوم از اعضاء خانوادم در حالِ امروز دیبا نقشی داشتند که قابل بخشش نبود 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_174 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• گاهی وقتها لازم بود کمی زور گفتن و کمی زور شن
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• به کجا چنین شتابان؟ گون از نسیم پرسید - دل من گرفته زین جا هوس سفر نداری ز غبار این بیابان؟ - همه آرزویم اما چه کنم که بسته پایم به کجا چنین شتابان؟ - به هر آن کجا که باشد به جز این سرا، سرایم - سفرت به خیر اما تو و دوستی، خدا را چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی به شکوفه‌ها، به باران برسان سلام ما را” گون !!! سفت و سخت و مقاومه جوری با خشم و خشونت بیابون اخت شده که طوفان هم به سختی میتونه اونو از ریشه در بیاره و اسیر دست باد کنه نه !!! من گون نیستم من نسیمم همون نسیمی که نرم و آروم میاد و میره بدون هیچ رد و نشونی من نسیمم ...... طبیعت نسیم گذر کردن و رفتنه پس باید رفت ، گرچه این راه کوتاه بود و نا هموار ، ولی دیگه جای موندن نیست باید رفت و این زندگی رو به اونهایی سپرد که مشتاق هستند براش احسان خوب بود عزیز بود مهربون بود حامی و مهم بود ولی.... وقتی خشم و شهوت و سوء ظن به این سادگی تونست اختیار عقلشو به دست بگیره دیگه امیدی نیست چه تضمینی وجود داره دفعهء بعد جنازهء من روی دستش نمونه ؟ عشـق؛ عشـــق است… عشــق؛ عشــق است… دوستم داری؛ می دانم… باز دوست دارم؛ که بپرسم، گــــاهی..! دوست دارم که بدانم امروز؛ مثلِ دیروز، مرا می خواهی؟! از هــوایت، قفسم را پُـر کن از هــــوایت، قفسم را پُـــر کن تُنگ دریـاست؛ برای مــــاهی! صدای آهنگ زیبایی که معلوم بود از گوشیش در حال پخشه نشون میداد سعی داره از هر راهی برای گرفتن رضایت از من استفاده کنه .... رضایتی که حتی بدون اصرارهای اون هم ایجاد شده بود ! گرچه دلم شکسته بود به همون شدت که استخونم شکسته بود و به همون بدی که اعتماد و اعتبارش پیشم ترک برداشته بود.... بین دوراهی گیر کرده بودم که یک سرش میرسید به خشم و غرور و زورگویی های احسان که شاید تا ابد ادامه داشت واز طرف دیگه محبتهایی که هر لحظه دلمو بیشتر اسیر و وابسته می کرد ... هنوز هم میترسم از هر صدای فریادی ... از هر صدای بلندی ... از هر چیزی که کابوس اون شب رو پیش چشمم زنده کنه ... همین فرار اجباری نشون میداد تا چه اندازه از کردهء خودش پشیمونه ولی این پشیمونی چه چیزی رو درست می کرد ؟ یعنی اینبار که بی اطلاع برم از خونه بیرون ،دیگه بدبین نمیشه ؟ دیگه غضب نمیکنه ؟ دیگه حرفای مادرش روی تصمیماتی که میگیره تاثیر نمیذاره ؟ نه ! تا وقتی من و احسان و اون زن حسود زیر یک سقف هستیم زندگی همینه ... همین اندازه غیر قابل پیش بینی و حسرت بار..... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab