♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_152
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
دلشکسته تر از شب و روزِ قبل بودم
دیشب تا صبح بی خواب شدم
من بی خواب بودم و احسان لحظه ای دستش را از روی پیشانی برنداشت
واکنشِ عجیبی بود
او که بارها گفته بود علاقه ای به دختر داییش نداره
پس چرا این واکنش رو نشون میداد ؟
شاید من زیادی حساس شده بودم
ولی اگه حالا که پریا به این سرعت داشت به خونهء بخت می رفت ، احسان از انتخابِ من پشیمون شده باشه !
اگه در اون شرایط بدونِ عشقِ واقعی و فقط بخاطرِ رو کم کنیِ مادرش منو انتخاب کرده باشه !
اگه چند وقتِ دیگه ازم خسته بشه و تازه متوجهِ تفاوتهای بینِ دو خانواده بشه !
خدای من !
من بدونِ احسان پوچ و خالیَم
نه !
اون از من دست نمی کشه
- چرا بازی میکنی با غذات ؟
الان اذان میگن اونوقت تو هنوز غذات مونده
- اشتها ندارم
- چرا ؟
خوبی ؟
اصلاً میخوای روزه نگیر ! ها ؟
- خوبم عزیزم
دیشب تا صبح با خودم فکر کردم
با یادآوریِ نصیحت های مامان به این نتیجه رسیدم بهتره بجای حساسیت های بی مورد ، تمامِ تلاشمو برای حفظِ زندگی و محبتِ همسرم بکنم
همین لفظِ سادهء " عزیزم " گاهی وقتها معجزه میکرد
- باشه قربونت برم
ولی قول بده اگه اذیت شدی روزَتو باز کنی ... باشه ؟
چشم بر هم نهادم و با لبخندی کمرنگ خیالش را راحت کردم
امروز باید به پروانه کمککنم
نمیدونم تاثیری داره یا نه
ولی شاید اگه مادر احسان ببینه حرفهاش برام اهمیت داشته ، در رفتارهاش تجدیدِ نظر کنه !
.........................
- دیبااااا
- جانم ؟ چرا داد میزنی احسان جان ؟
- بدو دیگه
مگه نمیبینی مادرم خیلی وقته منتظره ؟
اوف ... چه گیری افتادم از دستِ این مادرِ فولاد زره
نمیدونم چرا منو با زنی که کمِ کم سی سال با هم تفاوت سنی داشتیم مقایسه میکرد
خودش کت و شلوار پوشیده و کرواتی بسته بود
مادرش هم کت و دامنی پوشیده و از یک ساعت قبل روی مبل های سالن نشسته و هر ده دقیقه یکبار ساعت را اعلام میکرد
مونده بودم منِ بیچاره که بهم مهلتِ یک آرایش ساده را هم نمیدادند
با دقت رژ لبِ قهوه ای رنگی روی لبهام کشیدم تا آرایشِ ساده و محوِ روی صورتم کامل بشه
و بعد کیف و چادر به دست از پله ها پایین رفتم
- بریم
- چه عجب !
سر کار عِلیه تشریف فرما شدن
اگه سختت بود میگفتی من با آژانس میرفتم نیازی نبود این همه معطل کنی عرووس !
بازهم کنایه های مادر و بی توجهیِ پسر !
دومی خیلی بیشتر از اولی دلم را به درد آورد ولی من به خودم قول داده بودم صبوری پیشه کنم تا همان که جهان تاج میگفت " جای پا " ، در این زندگی محکم کنم
#الههبانو
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_152 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• دلشکسته تر از شب و روزِ قبل بودم دیشب تا صبح
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_153
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
هیچ وقت فکر نمی کردم یه روزی پا بذارم به جشن نامزدی پریا !
دختری که روزی رقیب عشقی من بود در قلب احسانم !
دختر نازنینی که امشب برق عاشقی رو در چشم هاش به وضوح میدیدم
- زیادی اهل مدارا با پدرش بود از بچگی عادت نداشت رو حرف دایی جهانگیر حرف بزنه
به خصوص بعد از مادرش دیگه بیشتر از قبل خودشو وقف پدرش میکرد
نگاهمو لحظه ای از روی عروس زیبای مجلس که سخاوتمندانه تموم زیبایی هاشو به حراج گذاشته بود برداشته و به چشمهای احسان دوختم
- دختر خوبیه
ایشالا در کنار کسی که دوستش داره طعم خوشبختی رو بچشه
با شیطنت سرش را به گوشم نزدیک کرد
- تو با من خوشبختی آیا ؟؟؟
لبم به خندهء محوی مزین شد وقتی جوابشو میدادم .....
اونم به سبک خودش و دلخواه خودش
- من از دنیا یه مرد عاشق می خواستم که خدا دید لیاقتشو دارم .....
درست از وسط بهشت پرت کرد توی دامنم !
- این زبونت آخر یه روزی سرتو به باد میده جیگرم !
حواست به خودت باشه ....
خنده هایم ریز ریز بود ولی از ته دل ...
احسان خوب بود ....
خوب تر از خوب
وقتی با احسان بودم دنیام قشنگ تر بود .... رنگی رنگی و پر نور
حتی همون لحظاتی که عصبانیتش نصیبم می شد باز هم رگ برجستهء گردن و به رخ کشیدن قدرت و مردونگیش برام جذاب بود
من این مرد ایده آل رو با تموم خوبیها و بدی هاش دوست داشتم
دنیای من در نگاه مهربون و حرفهای عاشقونهء احسان خلاصه شده بود جوری که حتی یک لحظه بی او بودن برام عین مرگ و نیستی بود
- احوال مرغ عشقای خانوادهء پرتو !
صدای پیمان بود که از پشت سرم بلند شد و نگاه مهربان و برادرانهءاحسان که نصیبش شد
- با ما باش برادر جان ....
بشین ...... گمونم پاهات جواب کردن بس که شیلنگ تخته انداختی اون وسط
- تیکه میندازی ؟ خوبه میدونی اهل رقص نیستم .... تو چطوری دیبا ؟
- خوبم ... ممنون
- سختت نیست ؟ اینجا ... بین این جمعی که هیچ شباهتی به تو ندارن ؟
گاهی وقتها زیادی روی اعصاب بود ....
نمیدونم از یادآوری دائمی تفاوتها چه قصد و نیتی داشت ولی الان جای یک جواب دندان شکن بود
- با احسان که باشم ... جهنم هم واسم بهشته !
- آهان ... یعنی الان اینجا جهنم و منم فرشتهء عذابم ... نه ؟
احسان زودتر از من به خنده افتاد از تعبیر برادرش ...
طبیعی بود که خودش جوابشو بده
- خودت شروع کردی استاد ...
انتظار نداری دانشجوی خودت که زیر دست خودت پرورش پیدا کرده جلو روت کم بیاره ؟
- به جان خودم جفتتون یک اندازه دیوونه اید
می خندید ..... هم لبهایش و هم چشم هایش
پیمان ، هم استاد خوبی بود و هم برادر خوبی و هم برادر شوهر خوبی ....
در همان حال که رُک و صریح حرفهایش را میزد ، هرچه می گفت بی غرض می گفت ...
اهل دلسوزی های مسخره هم نبود ...
واقعیت را برایت شفاف می کرد تا چشمهایت را بیشتر باز کنی ....
دوست خوبی بود .... برادر خوبی هم شاید .........
#الههبانو
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_154
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
- تبریک میگم پریا جون ...
آقا فرشاد امیدوارم خوشبخت بشید
- مرسی دیبا جون
جوری دستها را در هم حلقه کرده بودند که به گمانم هیچ سیل و طوفانی نمیتوانست به این راحتی قفلش را باز کند
در چشمهای جهانگیر خان هم حس بدی نسبت به خودم نمیدیدم ...
به گمانم تنها آدم راضی به ازدواج احسان و پریا عمه خانم بود که شاید به حُکم بزرگتر بودن کسی جرات نمی کرد روی حرفش حرفی بزنه
باز هم کنایه های جهان تاج و نگاه ناراضی او که امشب بارها و بارها به نگاه پر تمسخر دیگر زنهای خانواده پیوند خورده و به سمتم نشانه رفته بود
جشن به رسم این خاندان ، مختلط بود ......
جوانها و پیرها ، زنها و مردها ، دختر و پسر ...
همه دست در دست هم روی استیج بالا و پائین می شدند تا انرژی ذخیره شده در اندامهایشان را با رقص و پایکوبی تخلیه کنند
شب سیزدهم ماه رمضان بود و من متعجب از اینکه چرا دو شب صبر نکرده بودند تا جشن را در شب میلاد امام حسن برگزار کنند !
- کجایی دیبا ؟ امشب زیادی تو فکری ؟
- همین جام ....
میگم چرا صبر نکردن پس فردا شب جشن بگیرن ؟
- چطور مگه ؟
- آخه شب میلاد بود
- چه دل خجسته ای داری تو ....
این جماعت که الان عین .... تو هم میلولن اگه عقیده ای به این چیزا داشتن که الان دارو ندارشونو به نمایش نمیذاشتن
لبخندی زدم و رو به او گفتم
- خوبه من ساده اومدم ....
هیچ وقت دوست نداشتم جلب توجه کنم
- به نظر من همینم زیادیه !
- وا .... یعنی چی احسان ... نمیشه عین گری گوریا بیام جشن !
- زن فقط کافیه پیش چشم شوهرش جلوه کنه
تو هم که شکر خدا با آرایش و بی آرایش پیش چشمم جلوه گری خوشگل خانوم
من که خوشحالم ساده ای ...
هم ساده و هم با حجاب !
- خودمم خوشحالم ولی فکر کنم از نظر این جمع زیادی مسخره باشه
- گور پدر دیگران ...
مهم من هستم و تو و اونی که همیشه و همه جا هست و میبینه کارهامونو
- چه خشن !
میگم تو با هیچ کدوم از فامیلات صمیمی نیستی ؟
- چرا عزیزم هستم ...
منتها الان نه دلم میخواد و نه جرات می کنم تنهات بذارم
- چرا اونوقت ؟
- زیادی خوردنی شدی میترسم تا برسیم خونه چیزی ازت باقی نذارن این آدما !
- وا !!!
- والا
نمیدونم مسخره می کرد یا واقعاً میترسید از اینکه با جوونای مجلس ارتباط برقرار کنم ولی در هر دو صورت به نظرم ترسش هم بی مورد بود و هم مسخره ...
هیچ وقت مردم گریز و منزوی نبودم و حالا هم گرچه احسان کنارم بود ولی دلم می خواست با بقیه آشنا بشم چیزی که احسان اصلاً دوست نداشت !
شبی که به بهانهء وصلت پریا و فرشاد رنگی شده بود با بدرقهء دو عاشق دلداده به پایان رسید و ما بعد از پشت سر گذاشتن خوب و بدهای این مراسم حالا در مسیر بازگشت به عمارت بودیم
جهان تاج بانو دوباره با اقتدار کنار احسان نشسته بود و من با بُغضی در گلو ، نگاهمو به خیابونای شهر که این ساعت از شب زیادی خلوت شده بود و حوصلهء آدمو سر میبرد ، انداختم .
بدترین لحظات برام همین لحظه هاست
همین لحظه ای که این زن متکبر پشت به من نشسته و رو به احسان حرفهاشو جوری میزنه که انگار من اینجا نیستم
- دیدی ؟ دیدی چجوری وسط مجلس می درخشید ؟
به خدا قسم امشب از خجالت آب شدم جلو فامیلا ...
همه با افتخار دخترای خودشون یا عروسشونو با انگشت نشون میدادن اونوقت من مونده بودم چی بگم !
بگم این آدمی که خوشو بقچه پیچ کرده و آدم فکر میکنه مرض کچلی داره عروسمه ؟
خدایا خدایا ! دارم خفه میشم احسان .....
نمیدونم بُغضی که یه لحظه صداشو تحت تاثیر قرار داد واقعی بود یا ساختگی !
ولی همون کافی بود تا احسان در برابر تموم بی احترامی هایی که اینقدر واضح به من کرد سکوت کنه و یه بار دیگه دلمو بشکنه
#الههبانو
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_154 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• - تبریک میگم پریا جون ... آقا فرشاد امیدوا
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_155
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
" عشق یعنی صد سال دیگه ام بهش حسی که داری توی دلت جوونه
عشق یعنی همه بفهمن برای اون چه کردی ولی خودش ندونه "
- من که میگم عشق و عاشقی یه دروغ بزرگه
باز هم پروانه و حرفهایی که اعتماد به نفسم رو به زیر صفر میرسوند
- آدم باید دیوونه باشه که با تو یکی درد دل کنه
- خب دیوونه ای دیگه ...
سندش هم اینکه الان داری درد های دلتو واسم شرح میدی تا درمان کنم
خوب بلد بود با ساده ترین حرف و جمله حالمو دگرگون کنه ....
یه لحظه خندیدم ...
کوتاه ولی از ته دل ...
پروانه دوست خوبی بود از همونا که هیچ وقت بهت حسادت نمیکنن ...
از روز اول بود و دید چجوری من از خدمتکاری این خونه و پرستاری خانومِ این خونه رسیدم به خانومی این عمارت ولی هیچ وقت با تنگ نظری به من و خوشبختیم نگاه نکرد .
- بگیر سر این میزو ببینم
یهو معلوم نیست چی میشه میری تو هپروت ....
راستشو بگو چیزی زدی ناقلا ؟
- پروانه !!!
خفه بمیری الهی ....
این حرفا رو از کجات در میاری تو ؟
- دقیق بگم یا حدودی ؟
- چیو ؟
- جایی که حرفامو از اونجا در میارم ؟ میترسم دقیق بگم از خجالت آب شی نتونم جواب اون شوهر گند اخلاقتو بدم
- پری به خدا یه کلمه دیگه حرف مفت بزنی با همین روسری که به این مسخرگی بستی بالا سرت خفه ات میکنم
- ب.... ا.... ش...ه
فَ....قَ...ط.....قَ....ب....لِ....ش....یِ....ه....قُ....لُ....پ.....آ....ب....بِ.....دِ....ه...بَ....ع....د.....قُ....ر....ب....و....ن.....ی....م.....کُ...ن
- درست زر بزن ببینم چی میگی؟
- خب خودت گفتی یه کلمه حرف نزن ... نگفتی حرف حرف هم حرف نزنم که !
- خدایا منو از دست این روانی تیمارستانی خلاص کن
- آمین یارب العالمین ...
قبل از رهایی بگیر سر این یکی میزو تنبل بانو
معرکه بود این دختر ....
با تموم مشکلاتی که اونو مادر و برادرشو محاصره کرده بودن بازم دست از لودگی بر نمی داشت ...
سرزنده و شاد بود
- به جون خودم آقاتون بو ببره امروز نقش کوزتو بازی کردی قبل از مادرش حساب منو میرسه ... تازه چی ؟
با زبون روزه !
- خوبه میدونی روزه نیستم پس حرف اضافه نزن ...
آقامونم به شما مربوط نیست خودم حواسم هست لو ندم .... دیگه چی ؟
- خانوم ...
با دست به پله هایی که در نهایت میرسیدند به اتاق ما و جهان تاج اشاره کرد و ریز ریز خندید
- اونم مهم نیست ....
- تو که راست میگی .....
اینجای آدم دروغ گو !
خوب بود که پروانه را به جای تمام کمبودهای این زندگی داشتم ...
دلم برای مامان و دنیا تنگ شده بود و وقتی به این فکر می کردم در این زندگی حتی به اندازهء یک دعوت ساده از مادر و خواهرم اختیار ندارم دلم میخواست بترکه
گوشی به دست طول اتاق رو طی میکردم و در انتظار شنیدن صدای مامان یا دنیا بودم که بالاخره صدای شادش توی گوشم پیچید
- سلام آبجی جونم
- سلام قشنگن ... خوبی دنیا جون ؟
- آره .... عمو احسان کو ؟ خوبه ؟ میدی باهاش حرف بزنم
شانس ما رو باش ...
بیست و دوسال براش خواهری کرده بودم و حالا دو ماه نشده احسان جای منو گرفته بود
- ناقلا من زنگ زدم سراغ شوهرمو میگیری ؟
- تو که خسیس نبودی آبجی !
بده باهاش حرف بزنم ...
نمیخورمش که !!
حتماً اونم دلش برام تنگ شده !
- نیست قربونت برم ... سر کار رفته ... مامان کو ؟
- هست ... گوشی
- سلام دیبا ... خوبی مامان ؟
- سلام مامان ... خوبم ... شما چطورید ؟
- شکر خدا ... چه خبر ؟ احسان خوبه ؟ مادر شوهرت ... پروانه همگی خوبن ؟
- همه خوبن ... میگم مامان دلم تنگ شده نمیخواید بیاید اینجا ؟
- نه مادر جون میخوای شما بیاید خب ...
یه زنگ بزن به احسان ...
خودت زودتر بیا تا اونم از سر کار بیاد همین جا
- یعنی شما نمیاید ؟
- خودت میدونی که هم ما و هم شما اینجا راحت تریم ...
تعارف که نداریم قربون شکل ماهت برم
- باش ...
پس زنگ بزنم خبر میدم ....
خدا حافظ
- باشه مادر خدا حافظ
#الههبانو
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت156
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
احسان
از صبح تا حالا که ساعت کم کم به یک نزدیک میشد اونقدر با آدمهای دور و بَرَم سر و کله زده بودم که دیگه نه اعصاب درست و درمونی داشتم و نه توانِ جسمی
هوا از صبح ناجوانمردانه گرم بود
دیشب و بعد از برگشتن به خونه ، از یک طرف حرفهای نیش دارِ مامان ، از یک طرف بغضِ نشسته تو گلوش و از طرفِ دیگه بهانه گیری های تمومنشدنیِ دیبا در برابر مامانِ بیچاره ، باعث شد که تا صبح خواب با چشمام بیگانه بشه
دیبا اما خوابید !
گرچه خیلی دیر و بعد از خوردنِ سحری به خواب رفت ولی بالاخره خوابید
اونقدر عمیق ، که صبح حتی برای بدرقهء من هم بیدار نشد
دلم نیومد بیدارش کنم ولی از دستش حسابی دلخور شدم ...
انتظار نداشتم بی توجه به من و بی خوابیِ شب گذشته اینقدر آسوده و راحت بخوابه
شاید هم در طولِ این مدت و با خدمات و سرویسی که دائم به من میداد اونقدر بد عادت شده بودم که توقع نداشتم حتی یک روز صبح دیرتر از من بیدار بشه !
با رسیدن به دفتر و یادآوریِ قرارهای کاری که با چند تا از طرف حسابای شرکت داشتم ، آه از نهادم بر اومد
گل بود به سبزه نیز آراسته شد !
سه نفر بودند و من با هر سه باید به طور جداگانه صحبت می کردم
جای شُکر داشت که بین این چند نفر آقای اَمجدی نیومد و من از این بابت خیلی خیلی خوشحال بودم
مردکِ نُزول خور و بی منطقی که اینبار قصد داشت تورِشو اینجا پهن کنه و خونِ من و سرمایه ای که داشتم رو بِمَکه
دلم نمیخواست باهاش کار کنم ولی تو رودروایستی با یکی از رُفقا قراری گذاشتم تا در همون ملاقات بهانه ای بیارم و اجازهء شراکت در معاملهء پرسودی که پیش رو بود را بِهِش ندم
خوشبختانه نیومد ، ولی از ساعت یازده تا الان چندین مرتبه به گوشیم زنگ زده و هر بار با حرفای بی سر و تهی که میزنه حسابی ذهنمو متشنج کرده
از هر راهی که بود قصد داشت مال و داراییِ منو به پولهای کثیفِ خودش پیوند بزنه
چیزی که من ذره ای به اون راضی نبودم
بالاخره بعد از کلی بحثِ بی نتیجه گوشی رو از دسترس خارج کردم تا نه تنها اون بلکه هیچ کسِ دیگه ای هم مزاحمم نشه و بتونم ساعتی استراحت کنم
- خانوم فاتحی !
- بله رییس؟
- یه قرصی ، کوفتی ، زهرماری نداری ؟ سرم داره از درد منفجر میشه
- چرا ...چرا
الان میارم براتون
نمیدونم چه دارویی بود ....
یه کپسولِ قرمز رنگ که گفت مسکنه
اهل دارو خوردن نبودم و شاید همین باعث میشد هر دارویی که به نُدرت پیش می اومد و مصرف میکردم به سرعت تاثیر بذاره
ساعت به دو و نیم رسیده بود و من بعد از خوندنِ نماز و غافل از اینکه با دهانِ روزه ، دارو مصرف کردم منشی و دو تا کارمندِ دیگه رو مرخص کردم تا در سکوتِ دفتر کمی استراحت کنم
به این آرامش بی اندازه نیاز داشتم
بدونِ شک تا رسیدن به خونه هم خواب از سرم میپرید و دیگه نمیتونستم بخوابم !
#الههبانو
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت156 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• احسان از صبح تا حالا که ساعت کم کم به یک نزد
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_157
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
سر دردم کم کم آروم تر میشد و فکرم یواش یواش به سمتِ دیبا و دلبری هاش پرواز میکرد و درست زمانی که عقربه های ساعتِ روی دیوار برای رسیدن به ساعتِ سه با هم مسابقه گذاشته بودن در حالی که با کشیدنِ پرده ها هوای اتاق هم کمی تاریک شده بود ، کمکم به خواب رفتم و ذهنم آروم شد ...
چشم باز کردم و اینبار با دیدنِ تاریکیِ فضایی که در اون قرار داشتم به سرعت گوشی رو روشن کردم و بعد کلید لامپ رو زدم
چه خوابِ عمیق و لذت بخشی
انگار یکسال بود نخوابیده بودم
دستها رو به دو طرف کشیدم و کش و قوسی به بدنم دادم که روی مبلِ راحتی حسابی کرخت شده بود
خمیازهء کشداری کشیدم که حسنِ ختامِ عبور از مرزِ خواب به بیداری بود
نگاهم روی ساعت نشست و با فهمیدنِ اینکه دقیقاً سه ساعت خوابیدم آه از نهادم بلند شد
هر روز قبل از ساعت شیش به خونه میرسیدم و حالا یک ساعت از اون تایم گذشته و من هنوز حرکت نکردم
با دیدنِ گوشی که هنوز از دسترس خارج بود لعنتی به حواسِ پرتِ خودم فرستادم و به سرعت به حالتِ عادی برش گردوندم
بلافاصله چند پیامکِ تماس ناموفق روی گوشی ظاهر شد که بین ساعت یک تا دو بود !
همه از دیبا بود !
خدای من یعنی چه اتفاقی افتاده ؟
دلواپسی به دلم چنگ انداخت
شمارهء تلفنِ همراهشو گرفتم و پیچیدنِ صدای تلخ
ِ " دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد " استرسم رو چند برابر کرد
سابقه نداشت خاموش باشه
حتماً شارژ تموم کرده
آره خودشه ... بیخودی نگرانم
حتماً اونم تا حالا حسابی نگرانم شده
ولی چرا از خونه زنگ نزده بود ؟
شمارهء خونه رو در حالی گرفتم که کیف و کُت به دست در حالِ خارج شدن از دفترم بودم
یه بوق .... دو بوق ..... سه بوق .... چهار بوق .... پنج بوق .....
و بالاخره جواب داد
اما نه دیبا بلکه بر خلافِ همیشه مادر گوشی رو برداشت
کاری که در صورتِ حضورِ شخصِ دیگه ای در عمارت هرگز انجام نمیداد
- مامان !
اتفاقی افتاده ؟
- علیک سلام
قبلاً مودب تر بودی !
زن گرفتی فهم و شعورتو لولو خورد ؟ یا عشق و عاشقی از یادت بُرد ؟
ای بابا !
حالا کلاس اخلاق برام راه انداخته بود
- ببخشید
سلام
دیبا کجاست ؟ گوشیش خاموشه !
چرا شما جواب دادید ؟
- چی بگم والا ؟ اللهُ اَعلم
- یعنی چی مادر من ؟
درست بگید ببینم چی شده ؟
کجاست که گوشیش هم خاموشه ؟
- اختیار زنت دستِ خودتم نیست مگه دستِ منه که از جا و مکانش خبر داشته باشم ؟
والا ظهر که شاد و شنگول ، آرا بیرا کرده بود و با باد و فیسان از درِ عمارت رفت بیرون منو آدم حساب نکرد تا بگه کجا داره میره واسه دلبری !
- مامان !!!!
صدام به فریاد بیشتر شبیه بود
- مامان و ....
به جای شاخ و شونه کشیدن واسه من پاشو بیا اینجا ببینم
به جمیله قول دادم تا یه ساعت دیگه برم خونشون
تو هم بیا ببین حالا که گوشیشو واست خاموش کرده ، یادداشتی چیزی نذاشته تا ازش با خبر باشی ؟
گوشی خاموش بود ...
دلم به هزار و یک راهِ خوب و بد رفته بود ...
حرفهای مامان سوهان روحم شده و این سوء ظنِ راه پیدا کرده به قلبم دیگه شاهکار جدیدِ حاصل از این اتفاق بود !
#الههبانو
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_158
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
هوا دیگه کاملاً تاریک شده بود
یک ساعتی از اذان گذشته و من با یادآوریِ روزهء خورده شدهء امروز کلافه تر شده بودم
اصلاً حواسم نبود
دخترهء سر به هوا یه اشارهء کوتاه هم نکرد تا روزَمو نخورم
بعد از رسوندنِ مامان به خونهء خاله جمیله که خیلی هم از عمارت فاصله نداشت برگشتم
برگشتم به خونه ای که در تاریکی و سکوت فرو رفته بود و بیشتر از زندگی ، بوی مرگ میداد
حرفهای مامان بیشتر از همیشه اعصابمو تحریک کرده بود
همچنان گوشیِ دیبا خاموش بود و من با عِلم به قلبِ ناکوکِ مادرش جرات نمیکردم تماس بگیرم و سراغشو از اونها بگیرم
امشب شیطان هم همپای لحظه هام شده بود و قصد نداشت منو رها کنه
حرفهای مامان دائم در سرم چرخ می خورد و ذهنمو به سمتِ گناهکار بودنِ دیبا سوق میداد
بجای اینکه بعد از چند ساعت بی خبری نگرانش باشم ، بیشتر در ذهنم به دنبالِ محکوم کردنش می گشتم
نگاهی به ساعتِ دورِ مُچم انداختم
چاره ای نبود
باید صبر میکردم
لااقل یکی دو ساعت دیگه
گرسنه بودم ...
عصبی بودم
نگران بودم ....
بدبین و دلخور شده بودم
حالِ بدی داشتم
دست و پا زدن بینِ اعتماد و بی اعتمادی بدترین احساسِ عالم بود !
و من امشب عجیب در دستانِ این احساسِ نو ظهور اسیر بودم و راهِ فراری نداشتم
اتاق ، بی حضورِ دیبا به من دهن کجی می کرد
نگاهی به تابلوی روی دیوار انداختم
سَرَکی به کشوی لباسهاش کشیدم
از روی میز رژ لبِ زرشکی رو برداشتم و اسمشو روی آینهء میز آرایش نوشتم
دیبای من !
حریرِ زیبای آفرینش ...
مهربون ترین مخلوقِ خدا ...
یه لحظه گُمانی در دلم گذشت که نکنه حرفهای مامان بی ربط نباشه
نکنه از دیشب و بعد از دیدنِ اون همه پسرای خوش بَر و رو که توی تالار بودن ، نسبت به من بی میل شده باشه ؟
نکنه ؟
لااله الا الله
خدایا به خودت پناه میارم از شَر شیطان
کاملاً بی اراده بودم در برابرِ دستی که به سمتِ کشو رفت
کلید انداخت و قفلشو باز کرد
بستهء سیگاری که مدتها بود به فراموشی سپرده بودم برداشت و ....
با ساعت روی دیوار قهر کردم
به گوشی هم توجه ندارم درست مثلِ ساعتِ روی مُچم
لبهء پنجره ای که با لجبازی به روی باغ بسته بودم پُر شده از فیلترهای به آخر رسیدهء سیگار
مگه یه بسته سیگار بیشتر از بیست نخ داره ؟
چند بسته کشیدم ؟ چند تا ؟
تاریکیِ اتاق را به روشنیِ چراغ ترجیح دادم
بزرگترین حُسنِ بودنِ این اتاق در طبقهء دومِ عمارت همین بود
اینکه با چراغهای روشنِ درِ پارکینگ به کوچه کاملاً اِشراف داشتم
سکوتِ خونه و تاریکیِ مَحض ، اونقدر تمرکزم رو بالا برده بود که از همین فاصله حتی تونستم به راحتی حرفهایی که دیبا به رانندهء اون پرایدِ شخصی میزد لب خونی کنم
ولی چیزی که قلبمو آتش زد همون دستی بود که با لبخند برای مردک تکان داد
یعنی من و زندگیم به اندازهء اون رانندهء پراید برات ارزش نداشتیم بی وجدانِ بی حیا ؟
#الههبانو
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_158 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• هوا دیگه کاملاً تاریک شده بود یک ساعتی از
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_159
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
دیبا
ساعت از یک ظهر گذشته و من بعد از بی پاسخ موندن پنج تماسی که با احسان گرفته بودم ، عصبی و کلافه طول و عرض اتاقو طی می کردم
نمیدونم تاثیر تغییرات هورمونی بدنم بود یا بی توجهی احسان که احساس می کردم از دیشب و بعد از حرفهای مادرش نصیبم شده
بعد از کلی بالا و پایین کردن در نهایت ساعت دو شد و من تصمیم گرفتم تنهایی برم پیش مامان و دنیا ....
فوقش تا غروب برمی گشتم و افطار هم در کنار احسان بودم دیگه
جهان تاج داخل اتاقش بود و من نمی فهمیدم این آدم توی اون اتاق دلگیر نمیپوسه بس که تنهایی و سکوت رو به خودش تحمیل میکنه ؟
- پروان ....
- جانم ؟
مشغول شستن ظرفهای ناهار بود و من که دیگه تحمل این خونه و سکوت و سکونش رو نداشتم بهش گفتم چه برنامه ای دارم
- ببین چند بار زنگ زدم به احسان ولی در دسترس نبود ...
من یه سر میرم پیش مامان و دنیا تا غروب هم بر میگردم ...
یه زحمت میکشی یه چیز ساده واسه افطار بزاری که تا بیام ممکنه نرسم چیزی درست کنم
- باشه ولی ناراحت نشه ؟
- خب تا بیاد هستی دیگه ..
بهش بگو ، البته خودم بهش پیامک هم میدم
- باشه فدات شم برو ...
مراقب خودت باش
- باشه عزیزم ...
بازم ببخش که زحمت خودمو انداختم رو دوشت
- نه بابا ....
این چه حرفیه ؟ برو خوش باش
- پس فعلاً
- به سلامت
رفتم و ندیدم گوشه ای از این خانه موشی حساب کارهایم را به دست جهان تاج میدهد تا با همان نفرتی که از من داشت تیشه برداشته و به جان ریشه های اعتماد بین من و احسان بیفتد !
خیابونا مثل همیشه شلوغ بود و ترافیک رفیق و همدم لحظه به لحظهء مردم این شهر !
بالاخره یک ساعت بعد رسیدم به خونه ای که با حضور مامان بوی بهشت می داد ...
کاش زودتر از اینها سر زده بهشون سر میزدم تا ببینم چیزی رو که از من مخفی میکردن
دستم روی زنگ بود که در با شتاب باز شد و دنیا که برای خارج شدن از خونه عجله داشت پرت شد توی بغلم اونم چی ؟ با چشمهای اشکی !
- آب... آبجی !
- چی شده دنیا ؟ چرا گریه میکنی ؟
- مامان ... مامان
به سرعت وارد حیاط شدم و سراسیمه خودمو پرت کردم داخل پذیرایی
مامان در حالی که صورتش از فشار سرخ شده بود و دستشو روی قلبش گذاشته بود ، با چشمهای بسته صورتشو جمع میکرد
انگار حتی فرصت نکرده بود روی زمین دراز بکشه ...
جوری در خودش مچاله شده بود که دلم با دیدنش فرو ریخت ...
این چینی بند زده توان تحمل فشار روحی رو نداشت و من نمیدونم چی باعث شده بود تا بعد از مدتها دوباره به این روز بیفته
- چی شده قربونت برم ؟ دراز بکش مامانم
ریزش اشکهام دست خودم نبود ...
تحمل هرچیزی برام راحت تر از دیدن این حال و روز مادرم بود
- چکار کردی با خودت ؟
دنیا ! یه مشت قند بریز تو آب بیار ببینم
خواهر ترسیده ام به سرعت به سمت آشپزخونه رفت و مامان که انگار با شنیدن صدام انرژی دوباره ای به دست آورده بود چشماشو باز کرد و سعی کرد حالشو بهتر از اونچه بود نشون بده
- تو کی اومدی ؟ من خوبم نترس
- الهی همیشه خوب باشی فدات شم ... ولی چی شد یهو اینجوری شدی ؟ ... اصلاً نمیخواد چیز ی بگی ...
بریم ... بریم بیمارستان ؟
- نه مادر ... خوبم .. الان خیلی بهترم
آب قند رو از دستای کوچیک و لرزون دنیا گرفتم و بوسه ای روی سرش نشوندم ...
خیلی ترسیده بود و مشخص بود برای کمک گرفتن از همسایه ها اونجور سراسیمه از خونه پریده بود بیرون
- نترس آبجی گلم ... مامان خوبه .... وقتی تو اینقدر هواشو داری خوب میشه
بی صدا و آرام کنار مامان نشست و دستشو به دست گرفت ....
دنیا از من هم تنها تر بود ...
- این وقت ظهر چرا اومدی ؟ پس احسان کو ؟
- سر کار بود ....
دلم خلی هواتونو کرده بود گفتم بیام یه سر بزنم و تا افطار برگردم
- وا ... یعنی چی این حرف دختر خوب ...
پاشو یه چیزی بار بزار دور هم باشیم ... احسانم خودم زنگ میزنم تا بیاد
کاش مامان به حرفم توجهی نمیکرد و با او تماس میگرفت
- نه مامان ...
در دسترس نیست ....
مهم دیدن شما بود دیگه ...
غذا که همه جا هست
دوساعتی که در این خانهء پر مهر بودم با شیرین زبانی های دنیا و محبتهای بی دریغ مامان چنان با شتاب گذشت که به کل از یاد بردم قرار بود با احسان تماس بگیرم ...
جالب اینجا بود که او هم هیچ تماسی با من نگرفته بود ...
دلخور بودم که چرا بعد از دیدن تماسهای من جواب نداده ...
#الههبانو
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_160
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
خوبیِ روزهای گرم و طولانیِ تابستان به این بود که دیرتر به غروب میرسیدیم و این یعنی هنوز یکساعتی وقت بود تا به عمارت برسم البته اگه این ترافیکِ مزخرف و تموم نشدنی اجازه میداد
امروز انگار خورشید هم برای اینکه زودتر غروب کنه و جای خودشو به ماه بده عجله داشت
بدترین قسمت ماجرا ، خاموش شدن گوشیم بود !
نمیدونستم از کِی خاموش شده چون از لحظهء خروج از عمارت حواسم نبود تا چِک کنم و ببینم چقدر شارژ داره
حالا نه میتونستم با احسان تماس بگیرم و بابت دیر رسیدنم قبل از اینکه نگران بشه ، توضیحی قابلِ قبول بدم و نه پروانه رو باخبر کنم و بپرسم بهش اطلاع داده یا نه !
حالِ خراب مامان باعث شد حسابی از زندگیِ خودم غافل بمونم
آقا یدالله رانندهء آشنا و بداخلاقِ ماشینِ شخصی بود که به اجبار دربست گرفته بودم
رادیوشو روشن کرده بود و با بلند شدنِ صدای اذان صدای اونم به غُرزدن بلند شد ...
انگار تازه یادش اومده بود مسیری که داره میره اونقدر طولانی هست که تا یک ساعت بعد از اذان هم به خونهء خودش نمیرسه !
دلم حسابی به شور افتاده بود
اولین بار بود بی اطلاعِ احسان اومده بودم بیرون و نمیدونستم حالا با خودش چه فکری می کنه
حالم اصلاً خوب نبود
امروز اولین روزی بود که معذور بودم و نتونسته بودم روزه بگیرم ....
احسان خبر نداشت که اگه میدونست حسابی دعوام میکرد چرا با این حال از خونه زدم بیرون !
با یادآودیِ دلسوزیهایی که می کرد و اینکه در همه حال ، هوای خودم و سلامتیم رو داشت کمی آروم گرفتم
حتماً بابتِ اتفاقاتی که ناخواسته افتاده و باعثِ این بی خبری شده بود با من مُدارا میکرد
احسان مردِ مغرور ، سخت گیر ، حساس و بی اندازه مهربونی بود که حتی اخمش هم برام با ارزش و دوست داشتنی بود چه برسه به محبت های خاصِّ خودش !
خودم از برنامهء امروزم راضی بودم
اگر چه با توجه با کارهایی که از صبح همراه با پروانه انجام دادم و شوکِ حاصل از دیدنِ حالِ مامان حالا دیگه کمر درد امانم رو بریده بود ولی همین که از حالِ مامان با خبر شدم می ارزید به این حالِ خراب
- رسیدیم خانوم شریف
دو اسکناسِ ده هزار تومانی که از ابتدای مسیر با او طِی کرده بودم به سمتش گرفتم و بعد از تشکری کوتاه طبقِ عادت با لبخندی روی لب پیاده شدم و دستی هم براش تکون دادم !
- ممنون ....
نماز روزتون هم قبول باشه
- به سلامت
اعصاب نداشت انگار !
بد اخلاق ...
خوبه میدونه مسلمونی ، قبل از نماز و روزه به اخلاقِ نیکو داشتنه ولی با بنده های خدا اینجوری اخم و تَخم میکنه
#الههبانو
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_160 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• خوبیِ روزهای گرم و طولانیِ تابستان به این بو
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_161
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
باغ ، تاریک به نظر میومد و بر خلافِ چراغهای کوچه و بالای درِ عمارت که روشن و پُر نور بود ، احساس کردم خونه تاریکه
کلید نداشتم
زنگ زدم و در بعد از چند ثانیه بی پرسشی باز شد !
هنوز با تاریکیِ رُعب آورِ باغ که باعث میشد سایهء عمارت به شکلِ هولناکی روی دیوارها خودنمایی کنه کنار نیومده بودم
آروم و پاورچین در حالی که دائم سَرَم به دو سمت حرکت میکرد تا از نبودنِ ارواح و اَجِنه مطمئن بشم به سمتِ ساختمانِ عمارت رفتم
ای بابا !
چرا امشب این جا تاریکه ...
ظُلَمات بود
درِ ورودی رو باز کردم و بلافاصله بعد از قدم گذاشتن به پذیرایی کلیدِ برق را زدم و نور مهمانِ عمارت شد
آخیش !
راحت شدم ...
راستی راستی داشتم قبضِ روح میشدم
خدا پدر و مادرِ اونی که برق و لامپو اختراع کرد با هم بیامرزه
سکوت ِ عجیبی حکمفرما بود
نکنه ....
نکنه برای جهان تاج اتفاقی افتاده باشه ؟!
اگر چه خیلی وقت بود از شدّتِ دلخوری و نارضایتی پیشِ خودم بی پسوندِ خانم و فقط به اسمِ کوچیک صداش میزدم ولی خدا خودش شاهد بود ، سَرِ سوزنی دلم راضی به ناراحتی و یا آسیب دیدنش نبود
با عجله پله ها رو دو تا یکی کردم و نفس نفس زنان خودمو به اتاقش رسوندم
بدون در زدن و با شتاب وارد شدم ولی دیدنِ تاریکیِ اتاق و پُر از خالی بودنش ، تازه به من فهموند اصلاً خونه نیست !
نکنه حالش بد شده و احسان اونو برده بیمارستان ؟
قبل از اتاقِ خودمون به سمتِ گوشی تلفنِ خونه رفتم تا اول با احسان تماس بگیرم
کلید های تلفن رو به سرعت فشار دادم و در انتظار شنیدنِ صدای بوقِ آزاد سکوت کردم
یک مرتبه با بلند شدنِ صدا از داخلِ اتاقِ خودمون شوکه شدم
خدای من !
احسان خونه بود ؟
پس چرا صداش در نمیومد ؟
گوشی رو گذاشتم سرجاش و به سمت اتاق دویدم
شرایطِ مساعدی نداشتم
نه روحم آرامش داشت و نه جسمم
استرس در وجودم بیداد می کرد و گرچه روزه نبودم ولی کمر درد و گرسنگی حالا که یکساعتی هم از زمانِ افطار گذشته بود حسابی انژیمو تحلیل برده بود و فقط دلم میخواست همین جا روی زمین ولو بشم و از درد بزنم زیرِ گریه
دستگیره کشیده و در باز شد
باز شدنِ در همانا و خارج شدنِ دودِ غلیظی که تنفس رو برام سخت می کرد وحسابی غافلگیرم کرده بود همانا !
در تاریک روشنِ اتاق سایهء مردی خودنمایی میکرد که ایستاده پشتِ پنجرهء بستهء اتاق در گرمای کلافه کنندهء خونه ای که حتی کولرش روشن نشده بود ، سیگار دود میکرد و من با حیرت برای اولین بار به درخششِ فتیلهء سیگاری نگاه می کردم که کم کم به آخر می رسید و در ذهنم این سوال تکرار میشد که
" این دودِ غلیظ و خفه کننده نتیجهء چند نخ سیگار دود کردنه ؟ "
- بالاخره آهوی گریز پا از راه رسید !
#الههبانو
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_162
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
احسان
به سرعت به سالن رفتم و بعد از به صدا در اومدنِ آیفون بی هیچ حرفی درو باز کردم
ایجا دیگه جای حرف و سخن نبود
حرفها رو امشب ....
داخلِ اون اتاق ...
روی اون تخت ....
با برخوردی که لیاقتشو داشت ، بهش میزدم
به اتاق برگشتم و درو بستم
دوباره پنجره و من و یک نخِ سیگار !
آروم آروم به سمتِ ساختمون اومد
معلوم بود ترسیده
نمیدونم چرا اینقدر خبیث شده بودم که حتی از این ترسِ نشسته در حرکاتش راضی بودم و تلاشی برای از بین بردنش نکردم
سکوتِ من و صدای قدمهای دیبا که نزدیک میشد و سیگاری که دود میکرد و دود میکرد و دور میکرد
صدای درِ اتاق مامان که از باز شدنش متعحب شدم و سیگاری که داشت به انتها میرسید
اینبار صدای زنگ گوشیِ همراهم که بعد از دوبار لرزیدن قطع شد و فتیلهء سیگاری که سرخِ سرخ بود و در دلِ تاریکی میدرخشید
دستگیرهء در کشیده شد
نگاهم هنوز به باغِ تاریک و دلهره آور بود
حضورشو در چهارچوبِ درِ اتاق احساس میکردم ولی کوچکترین تمایلی برای تغییرِ مسیرِ نگاهم به سمتش نداشتم
هر لحظه با سوختنِ سیگارِ بینِ انگشتانم ، زبانه های خشم و غضب هم در وجودم شعله میکشید و ذره ذره اختیارِ عقلم رو به دست میگرفت
- بالاخره آهوی گریز پا از راه رسید !
برگشتم
پرتو های نور از داخلِ سالن به اتاق میتابید و من دختری رو در مقابلم میدیدم که ترس از برخوردم ، باعث شده بود سکوت کنه ، گرچه لبهاش باز و بسته میشدند ولی دریغ از کلمه ای یا اعترافی و یا حتی اعتراضی !
یک قدم .... دو قدم .... سه قدم
- گفته بودم احترام یا اعتبار یا آبرومو هدف قرار بدی ، بجای نوازش ، یه کاری میکنم که تا عمر داری نشونهء انتقامِ احسان روی بدنت بمونه ؟
#الههبانو
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_162 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• احسان به سرعت به سالن رفتم و بعد از به صدا
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_163
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
این من نبودم !!!
به خدا قسم که این گرگِ سنگر گرفته در لباسِ میش من نبودم
نفهمیدم !!!
حرفهای مامان در سَرم چرخ می خورد
وقتی رو به روی دیبا ایستادم
حضورِ شیطان را درست جایی روی شانهء چپم احساس میکردم وقتی ...
وقتی در نهایتِ دَد صفتی فتیلهء گداختهء سیگار را پشتِ دستش گذاشتم و با پشتِ دستی که در دهانِ گلِ نازم کوبیده شد صدای زجه اش را در گلو خفه کردم !
به خدا این خودِ شیطان بود که در کالبدم فرو رفته و منو وادار کرد بر خلافِ تمومِ عقایدی که تا قبل از امشب داشتم دیبای بی گناه و مظلومم رو با اون دستِ سوخته از آتشِ خشمم روی تخت پرت کنم
دستِ من نبود لباسی که با همین دستها در تنش پاره شد !
حالِ من در کنترلِ خودم نبود وقتی جسمِ ظریفش زیرِ هیکلِ مردانهء من دست و پا میزد و خُرد میشد
دستِ من و عقل و وجدانم نبود حرفهای رکیکی که از دهانم خارج شد و بعد ها یاد آوریش حتی خودمو شرمنده می کرد
نفهمیدم چقدر گذشت
چند دقیقه گذشت و دیبا در سکوتِ عمارت فریاد زد و التماس کرد
چند دقیقه گذشت و زیرِ مشتهای گره کردهء من که تن و بدنشو هدف قرار داده بود ، فریاد کشید و التماس کرد
چند دقیقه گذشت و جسمش ...
غرورش ...
احترام و آبروش ....
حقانیت و پاکیش ....
صداقت و عشقش !
زیر دست و پای من لِه شد و به یغما رفت
هنوز از شوکِ دیدنِ شرایطِ حادی که داشت خارج نشده بودم که صدای زنگِ تلفن بلند شد و بعد از چند بوق رفت روی پیامگیر
همونجا ، جایی بود که دنیا روی سرم خراب شد و به غلط کردن افتادم بابتِ جفایی که درحقّ گلبرگِ پاکم روا داشته بودم
" دیبا مادر ! رسیدی خونه ؟
دلم هزار راه رفت وقتی دیدم گوشی خاموشه ...
گفتم بزن به شارژ خاموش میشه ولی گوش نداری
دیبا جان ! نیستی ؟
آقا یدالله که الان رسید و گفت تو رو جلو عمارت پیاده کرده
ای بابا ! چرا پس جواب نمیدی ؟ "
#الههبانو
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab