eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
695 عکس
113 ویدیو
16 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_________ - پروین شما چی میگید؟ دیکتاتوری یا اشغال؟ + نه دیکتاتوری نه اشغال؛ آزادی... سوریه وجب به وجب اشغال می‌شود، همه زیرساخت‌های اساسی‌اش با بمب‌های اسرائیلی ویران می‌شوند، داعش از زندان آزاد می‌شود، تحریرالشام آرایشگاه می‌رود و شیک می‌شود، و در دمشق پاری از مردم سوری جشنِ آزادی می‌گیرند! یکی مقابل تانک‌های اسرائیلی نمی‌ایستد. یکی صدا بلند نمی‌کند متجاوز به خاک و آسمانِ سوریه را پاره کند. همه سرگرمِ رقص و پایکوبی‌اند. دیکتاتوری رفته. جشنی سخت بزرگ باید. و مردمانِ رنجورِ غرب آسیا، مردمانِ این تکه از جهان که آبستنِ همه آشوب‌ها و مصیبت‌هاست، مادامی که جاده‌ی پُر پیچ و خمِ آزادی را از مسیر "غیر" برانند، مادامی که کلیدِ قفل‌های زندانیان را در خارج از مرزهای سرزمین‌شان جست و جو کنند، در اقیانوسِ دهشتناک و بی‌انتهای ظلم غوطه‌‌ور خواهند ماند. ریشه‌ی حقیقیِ نکبت در این منطقه‌ آمریکاست. مادامی که ساکنانِ غرب آسیا آویزانِ تندیسِ آزادی‌اش باشند، هرگز روی آزادی نخواهند دید. هرگز! - آزادیِ سوریه؟ + نه! دیکتاتوری یا اشغال... 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat @AlefNoon59
15.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من از افغانستان کم میدانم. به قدر یک سفرنامه امیرخانی، سه چهارتایی کتاب داستان و اخبار آمدن و رفتن آمریکا و طالبان. چند وقت پیش که با جمعی کتاب های عالیه عطایی را میخواندیم حرف اوضاع افغانستان پیش آمد. که چرا این اوضاعشان است. چرا این همه رنج؟ چرا آوارگی؟ چرا بی وطنی؟ چرا این همه تحقیر؟ چرا این همه سختی؟ چرا مهاجرت؟ من نمیخواهم مردم افغانستان را قضاوت کنم. چون با کتاب های عالیه عطایی درد کشیدم. اما امشب که این فیلم را دیدم، به داستان های بیست سال بعد نویسنده های سوری فکر کردم. به وصف حال این دخترهایی که توی لندن دارند از خوشحالی پرچم تحریر الشام را دور خوشان میپیچند و جیغ میکشند سوریه ی آزاد. به پیرمردی که رویای ساخت کشورش به دست کشورهای دیگر را دارد. به زنان سوریه و کل کشیدشان جلوی ماشین تروریست های مسلح.به مردهای جوان و رویاهایشان. رویاهایی که کابوس شده اند. و رنج و درد.. ...و به نویسنده های بی وطن سوری. به امیدی که این روزها داشتند به ساختن کشورشان با دستانی غیر خودشان. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat @aleffbaa
بسم الله الرحمن الرحیم «لباس‌های خوشبخت!» «امکانات من چیست و چه کاری از من بر‌می‌آید؟» همچون‌ خوره افتاده به جانم... این مدت کارهای مختلفی را امتحان کردم، از ایده پردازی کار میدانی و نوشتن بیان مساله برای ایده‌‌ی پژوهشی گرفته تا جمع آوری عروسک و کاموا! از همه سخت‌تر تماس تلفنی برای هماهنگی آدم‌هایی با استعدادهای مختلف برای مراسمات متعدد... آن هم من؛ که از صحبت کردن تلفنی سخت متنفرم! اما «چه کاری از من بر‌می‌آید؟» این حرف‌ها برایش مهم نیست... شده‌‌ایم مثل اسپند روی آتش... خیلی دوست داشتم سهمی در حرکت حساب شده و جذاب زنانه‌ی اهدای طلا داشته‌باشم... حیف که دزد نابکار همه‌ی طلاهایم را برد... دنبال یک تعلق می‌گشتم که کندن از آن شبیه جدا شدن از طلا باشد... هرچند که واقعا بذل مال چه ارزشی دارد در برابر آزادگانی که جمجمه خود را عاریه گذاشته‌اند و برای خدا در معرکه نبرد، خوش رقصی می‌کنند... تا اینکه یکی از دوستان پیام می‌دهد که به لباس‌های نو و دست دوم خیلی تمییز هم حتی محتاجیم... از فکرش دلم به یک تردید خیلی کوچک می‌رسد.. بدهم یا نه؟! همان که به دنبالش بودم، خودش آمد پیش پایم... این بار را مطمئنم هرکسی حرفم را نمی‌فهمد... ۱۴ سال دوندگی و دعا و دوا درمان و دیدن عنایت ویژه‌ی امام هشتم... اولاد دار شدن ما معجزه‌ بود و برق چشم‌های پدر و مادرهای‌مان دیدنی... ذوق مادرهای‌مان برای دست‌چین کردن لباسهایی اندازه‌ی عروسک که آدم با دیدنش به شک می‌افتاد؛ «واقعا تو این لباس هم آدمی‌زاد جا می‌شه؟!». یک بچه فقط داشت به این دنیا اضافه می‌شد اما مادرم از سر ذوق حتی فکر خواهر و برادرهای نداشته اش را هم کرده بود... چه لباسها و عروسک‌هایی که اقوام و دوستان در سفرهای زیارتی به نیت ما تبرک کرده بودند و مادرهای‌مان از چشم‌مان قایم کرده بودند که مبادا بیش از پیش روحمان آزار ببیند... این لباس‌ها برای من «طعم مادری» دارند، طعمی تکرار نشدنی. انگار با سنجاق طلایی کوچکی وصل شده‌اند به من.... هنوز هم نگاه‌شان می‌کنم یاد آن لحظه ای می‌افتم که صورت گرم و پف کرده‌ اش را روی صورتم گذاشتند و از گرمی صورتش همه وجودم گرم شد... با شعف سنجاق تعلق‌شان را از تنم باز کردم و راهی‌شان کردم تا خوشبخت‌ترین لباسهای دنیا باشند، تا در آغوش بگیرند دست و پاهای کوچکی را که بزرگترین کارهای دنیا را می‌کنند... کاری به عظمت مبارزه، به عظمت مقاومت... و کی می‌رسد آن روز که پسرم را از زیر قرآن رد کنم و بگویم: «فتقبل منی انک انت السمیع العلیم.» ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
باورنمیکرد کارآگاه استعلام رقیبش را نگرفته باشد.اگر پزشک، مافیایی که ازدست رفته بود را نجات نمی‌داد،لئون مهره‌‌ خودی را هدف نمیکرد... دبنگ بازی شهر ،مثل دودِپسِ‌آتش بلندش کرد.به سنگ‌جلوی پایش لگدزد.تا وسط چنبره جمع غل خورد.خودش را جداکردورفت. خداهمان اندازه دل پری از شهرداشت.فکرکرد همین که نتیجه بازی را بگوید برای‌شان عبرت است،وشهر از خودش خجالت می‌کشد. منحنی زجرآلودی روی لبش نشست: _شهر شکست خورد. مافیا دانست آخرکاراست وباید بلندشود،که ناغافل شهروندها به خدا گفتند بازی درمی‌آورد.آنها از پیروزی‌شهرمطمئن هستن. خدا نگاهش را گره زد به نگاه مافیا. _ مافیای بازی بلندشین. مافیا لبخندتحویلش داد.شهرپشت دست احمدبازی کرده بود. خدا انگشت اشاره را سمت احمدگرفت: _ گادفادر بازی،مگه من خدای بازی نیستم؟ اونی که رفت شهربود. شهروندها خدا را متهم کردند تو تیم مافیاست.یاشاید دلش نمی‌خواهد دوستش بازنده‌ی ماجرا باشد. خدا شروع کرد به تحلیل بازی.مافیا احساس خطر کرد. بلندشدند.دست زدندورقصیدند‌. این شادی یکی یکی به همه سرایت کرد. تحلیل‌های خدای بازی را نشنیدند.برای بازی بعدهم قرارگذاشتند احمد خدا شود. ‌ ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
هر چهار پسرش شهید شدند. حسین(ع) هم. اما او دست نکشید. با همه‌ی توانش و همه‌ی امکانش همچنان می‌جنگید. شعر می‌گفت. عزاداری می‌کرد و هرچه داشت توی میدان می‌آورد. مادر عباس(س) هیچ وقت منفعل نشد. انفعال زهر است. 🏴 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
وجدان شهروندی‌مان دیشب بیدار شده بود و تا شوفاژ‌های هال و پذیرایی را خاموش نکرد ، آرام نگرفت. زیر درهای اتاق خواب را کیپ کردیم که گرمای اتاق یک ذره هدر نرود و در مصرف گاز هم صرفه جویی کرده باشیم. اما سرخوشی شهروند متعهد درونمان خیلی طول نکشید، یک ساعت به اذان بیدار شدم و دیدم از سرما خوابم نمی برد.محض محکم کاری مادرانه روی همه‌ی اهل خانه پتوی اضافه کشیدم. تف به ریا دیدم صحنه خیلی احساسی است و وقت عبادت خالصانه است به همین خاطر پاشدم رفتم آشپزخانه را تمیز کردم !! با خیال راحت هم تق و توق کردم ،می دانستم همه پشت درهای بسته و زیر دولایه پتو خواب سواحل کیش و قشم را می بینند. سرما و گرسنگی بد جور پیچیده بود به دست و پایم. همه به خاطر برودت هوا تعطیل بودند، حیف بود صبحانه را تک خوری کنم ،یک سیب از توی یخچال برداشتم و دوتایی همدیگر را بغل کردیم تا گرم شویم. اندیشه های گرم و مهربان می آمد توی کله ام و تندتند پست ادبی تولید می‌کرد،حیف قلم و کاغذ و گوشی دورتر از آن بود که دوام بیاورند و مغز یخ زده ام همه چیز یادش رفت. خدا به دادم رسید که آب گرم بود وگرنه احتمالا همان دو رکعت نماز صبح هم به کمر یخ زده ام می خورد و می شکست. گفتم محض خالی نبودن عریضه یه چیزی نوشته باشم حداقل ریای بین الطلوعین مان حیف نشود.😂 خلاصه که دوستان قطع شدن گاز به همین سادگی می تونست واقعی باشه! دینگ دینگ بیمه نمی دونم چی چی😳 ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
از بین همه تصاویر غریب این چهارده ماه، شبی که این عکس را دیدم خوب یادم هست؛ همه خوابیده بودند. توی تاریکی، کورمال کورمال برگشتم اتاق بچه‌ها؛ نشستم کنار تخت سفید فاطمه‌ام. گوشم به صدای نفس‌هایش بود و حتی وسط تکان‌های گریه دل نداشتم دست از روی سینه‌‌اش بردارم. روزهای بعد باز هردو رو دیدم. در آغوش هم؛ روی بوم‌های هنرمندانه آدم‌هایی که حتما هر کدام دست کم یک بار فیلم «روح‌الروح» گفتن این پدربزرگ به نوه‌اش را دیده بودند. امروز پدربزرگ به «جان جانانش» پیوست و راستش من هنوز حتی یک‌بار جرات نکرده‌ام فیلم بغل کردن نوه‌اش در آن دقایق خداحافظی را ببینم. بعد از این هم نمی‌بینم. حالا دیگر خودم می‌توانم خوب تصورشان کنم؛ هر دو را؛ بابا خالد که روح‌الروحــش را بغل کرده و سفت فشارش می‌دهد توی سینه و دخترک را که این‌بار صدای خنده‌اش بلند شده، گونه به گونه‌ی پدربزرگ می گذارد و دارد حسابی برایش طنازی می کند. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat @S_Masoome_Shafiee
11.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨﷽ 〰〰〰〰〰 می‌گفت: در همان روز تولد خودم به دنیا آمده بود. بعد از تولد، او را از مادرش گرفتم و در آغوش فشردم و به دخترم گفتم که ریم، مال من است و من مال او هستم. می‌گفت: وقتی ریم به شهادت رسید، در حالی که درد تمام قلبم را فرا گرفته بود، صورتش را از گرد و غبار پاک کردم، واقعاً احساس این را داشتم که او خوابیده تا اینکه به شهادت رسیده باشد. سعی کردم چشمان ریم را باز کنم و آن‌ها را ببوسم. ریم جزئی از وجودم بود، روح و دل من بود. و حالا من که شنیدم شیخ خالد به شهادت رسیده هم جگرم سوخت و هم خوشحال شدم که به دیدار نوه‌ دلبندش رفته و قلب و روحش آرام گرفته است. ✍🏻 〰〰〰〰〰 🔻👇🏻روایت‌های خود در مورد آرمان‌هایتان را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @maahsou