eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
705 عکس
114 ویدیو
16 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
سال ۹۶ درگیر نوشتن پایان‌نامه بودم که خبری کل فضای مجازی را گرفت. داعش به بهارستان حمله کرده بود. لرزش انگشتان دست بعضی دوستان را از پشت صفحه‌ی گوشی هم می‌توانستم ببینم. یکی‌شان می‌گفت فقط دارد گریه می‌کند. می‌دانستیم مدافعان حرم را مدافع بشار می‌داند ولی با این‌حال دلداری‌اش می‌دادیم که سپاه هست. مصرانه می‌گفت: "نه داعش تو هر کشوری رفت دیگه بیرون نیومد." آخر آرامش کردیم که تا شیرمردهایی توی کشور داریم نباید تنش بلرزد و او فقط می‌گفت: "خدا کنه! خدا کنه!" دو سال بعد داعش نه فقط از ایران حتی از عراق و سوریه هم جمع شد و کز کرد توی گوشه‌ای کوچک و حکومت سوریه و عراق حفظ شد. اما حالا بعد ۱۰ سال بشار سقوط کرد. دیشب عکسی از فاتح شام دیدم که از زمان عضویت در داعش تا الان ریشش دچار چه تغییراتی شده. هنوز نظر آن دوست قدیمی را نشنیده‌ام ولی مطمئنم او هم مثل خیلی‌های دیگر اتفاق بهارستان را فراموش کرده و تغییرات ریش حسابی تحت تاثیرش قرار داده. اما من مطمئنم ذات آدم‌ها با ماشین اصلاح عوض نمی‌شود. می‌گویند رفتن دیکتاتور هرچه که باشد خوشحال‌کننده است. می‌گویم باشه ولی من نمی‌توانم از آمدن دیکتاتوری دیگر که خون‌ریزی‌اش را هنوز یادم است خوشحال باشم. راستی دیروز فاتح شام توی مسجد اموی ایستاد و جای رجز خواندن برای تانک‌های اسرائیلی توی مرزش برای ایران رجز خواند. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
دارم به حال مردی فکر می‌کنم که معلوم نیست کجاست. به آن لحظه‌ای که شاید توی دفتر کارش بعد از یک جلسه سخت و پرفشار با مشاورهایش، ولو شده روی کاناپه‌ی چرمی. گره کراوات را شل کرده. پا انداخته روی میز و رفته توی فکر. قهوه‌ی تلخ توی دستش سرد شده اما مرد از فکر بیرون نیامده. یا شاید زیر دوش آب، وقتی کل حمام را بخار برداشته خودش را نگاه کرده توی آینه‌ی روبرویش. زل زده به دو تا دایره‌ی آبی غبارگرفته‌ی زیر ابروهایش و ترس را توی آن‌ها دیده و رفته توی فکر. فکر کرده به سال‌هایی که پشت سر گذاشته‌. به سختی‌ها، اضطراب‌ها، نگرانی‌ها. به آن‌هایی که پشتش را خالی کرده بودند. آن‌هایی که گُر و گُر اسلحه می‌دادند دست دشمن‌هایش. به شب‌هایی که خواب دیده مردهایی با لباس‌های سیاه و ریش‌های بلند او را نشانده‌اند جلوی دوربین و سر تفنگ‌هایشان را فشار داده‌اند روی پیشانی و سینه و گردنش. به روزهایی که مردهایی با لباس‌های سبز و لبخند‌های گرم دستش را فشرده‌اند و بهش اطمینان داده‌اند که کمکش می‌کنند و فقط او باید جا نزند! همین هم شد. جا نزد و کمکش کردند‌. مرد برایش مهم نبود که آن‌ها نه بخاطر خودش، که بخاطر مردم و آزادگی کمکش کردند. تا آن‌جا که از لبه‌ی پرتگاه رسید به زمینی امن و پهناور و دوباره باد به غبغب انداخت و گره کراواتش را سفت کرد و شاید یادش رفت برگردد و از آن مردهای سبزپوش که خیلی‌هایشان دیگر نبودند، قدردانی کند. مرد روی کاناپه یا زیر دوش یا هر جای دیگری پشت کرده به گذشته و به آینده فکر کرده. ترسی که از کشته شدن هنیه و نصرالله و سنوار توی دلش افتاده بود، بال و پر گرفته. وعده‌هایی که این مدت اخیر توی گوشش خوانده‌اند و در باغ سبزی که نشانش داده‌اند، لبخند ابلهانه‌ای روی صورتش نشانده. اما شاید تصویر پیرمردی با ریش سفید و عمامه‌ی سیاه راحتش نمی‌گذاشته. پیرمردی که نشسته روی یک مبل ساده، توی اتاقی که کفپوشش موکت است و جز یک پرچمِ سرخ و سفید و سبز و یک قاب عکس روی دیوار، هیچ زینتی ندارد. پیرمرد یک دستش را روی پا گذاشته و دست دیگرش را حین حرف زدن تکان می‌داده. مرد فکر کرده به آخرين باری که پیرمرد را دیده. به اینکه چیزی توی چشم‌های پیرمرد تغییر کرده بوده. مثل همیشه آرامش و امید و صلابت بوده، اما چیزی مثل هشدار هم بوده. مرد به همه‌ی این‌ها فکر کرده و رسیده به لحظه‌ی تصمیم، به آنِ انتخاب. به دوراهی بزرگی که دو تا جاده‌اش تا آخر دنیا از هم جدا هستند و هیچ کجا به هم نمی‌رسند‌. مرد، که نه مرد است و نه بشار است و نه اسد، عاقبت انتخابش را کرده. حالا دیگر موش‌صفتی‌اش را به یک دنیا نشان داده و به طمع گندم ری فلنگ را بسته. رفته که لابد به خیال خودش یک گوشه از دنیا، بدون ترس از بمب و موشک بخورد و بخوابد و تَن پروار کند، و خبرهای سرزمین و مردمش را توی خبرگزاری‌ها دنبال کند. اصلا این مرد را بی‌خیال! خود من، آنِ انتخابم کجاست؟ کی می‌رسد؟ وقتی برسد، چکار می‌کنم؟ پشت پا می‌زنم به شعارهای دهن‌پرکنی که یک عمر داده‌ام؟ گربه‌ی بی‌چشم و رویی می‌شوم و پا می‌گذارم روی آن همه خونی که ریخته شده تا من بمانم و یک گوشه از پرچمِ انسانِ آزاده بودن را دست بگیرم؟ رو می‌کنم به راحتی و امنیت خیالی و گند می‌زنم به همه‌ی آن چه که تا حالا گذرانده‌ام؟ حالا لابد به همه‌ی این سوال‌ها می‌گویم نه، اما وقتِ وقتش چکار می‌کنم؟ چه دلهره‌آور است فکر کردن به آنِ انتخاب‌! دوشنبه ۱۹ آذر ۱۴۰۳ ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat @biiiiinam
«وقتی که مرد نیستی» به قلم طیبه فرید
«وقتی که مرد نیستی» پریشب آخر وقت داشتم‌ چت بچه‌ها را توی گروه همسفرهای سوریه ام می خواندم.یکی از دخترها آمار مترجم ها و سوژه های زن سوریمان را گرفته بود.همه شان بخاطر نبود امنیت خودشان را رسانده بودند لبنان.نوشتم «چه روزگاری غریبی همین دو‌هفته قبل لبنانیا مهمون سوریااا بودن.یه شبه همه چی عوض شد.»وسط حرف زدن نفهمیدم کی پلک هام روی هم افتاد.جایی بودم شبیه شهرک‌های حاشیه شهر.شبیه کوچه های خاکی زینبیه.هوا تاریک بود.داشتم دنبال کسی می گشتم که قرار بود با او برگردم.نمی دانم چرا نبود....هیچ آشنایی نبود. صدای خش خش قدم های مردانه غریبی داشت از پشت سرم می آمد.برگشتم.تکفیری ها بودند.قدم هایم را بلندتر بر می داشتم اما همه جا بودند.خدا می خواست از خواب پریدم.سرم از درد داشت می ترکید. سه هفته ای که سوریه بودم توی خانه مان مردی بود که برایم عکس نارنگی های سر شاخه درخت توی باغچه را می فرستاد، و زیرش می نوشت «اینجا نارنگی ها هم‌منتظرت هستند».شب ها که باهم حرف می زدیم شاید چند دقیقه ای به نگاه کردن و سکوت و لبخند می گذشت.ظاهراً همه چیز عادی بود.خواهرهام صوت می فرستادند که دیوانه پدر دخترهایت پرپر شد برگرد .فکر می کردم مته به خشخاش می گذارند و خودشان دلتنگند...شریک زندگی من اهل پرپر شدن و آدم این تیپ رفتارها نبود... وقتی که برگشتم،قیافه اش را که دیدم فهمیدم تمام آن لحظه هایی که من به دنبال کشف و تجربه بودم گوشت تنش از نگرانی آب شده.نارنگی سر شاخه بهانه بوده....وقتی که برگشتم چند روزی که گذشت« گفتم چرا اینقدر نگران بودی؟بی آن‌که حرفی زده باشی همه باخبر شدند که دلتنگی.ته تهش شهید می شدم مگر همین آرزوی ما نبود؟» گفت«دیوونه مگه فقط شهادته! تو‌مرد نیستی که بفهمی».... این ایام این جمله یکی از پرتکرار ترین‌جمله هایی بود که شنیدم!«تو‌مرد نیستی که بفهمی...» ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat https://eitaa.com/tayebefarid
در سوریه چه می‌گذرد؟ همزمان... _ مرگ بر دیکتاتور! درود بر دیکتاتور! ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat https://eitaa.com/horm02
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_________ - پروین شما چی میگید؟ دیکتاتوری یا اشغال؟ + نه دیکتاتوری نه اشغال؛ آزادی... سوریه وجب به وجب اشغال می‌شود، همه زیرساخت‌های اساسی‌اش با بمب‌های اسرائیلی ویران می‌شوند، داعش از زندان آزاد می‌شود، تحریرالشام آرایشگاه می‌رود و شیک می‌شود، و در دمشق پاری از مردم سوری جشنِ آزادی می‌گیرند! یکی مقابل تانک‌های اسرائیلی نمی‌ایستد. یکی صدا بلند نمی‌کند متجاوز به خاک و آسمانِ سوریه را پاره کند. همه سرگرمِ رقص و پایکوبی‌اند. دیکتاتوری رفته. جشنی سخت بزرگ باید. و مردمانِ رنجورِ غرب آسیا، مردمانِ این تکه از جهان که آبستنِ همه آشوب‌ها و مصیبت‌هاست، مادامی که جاده‌ی پُر پیچ و خمِ آزادی را از مسیر "غیر" برانند، مادامی که کلیدِ قفل‌های زندانیان را در خارج از مرزهای سرزمین‌شان جست و جو کنند، در اقیانوسِ دهشتناک و بی‌انتهای ظلم غوطه‌‌ور خواهند ماند. ریشه‌ی حقیقیِ نکبت در این منطقه‌ آمریکاست. مادامی که ساکنانِ غرب آسیا آویزانِ تندیسِ آزادی‌اش باشند، هرگز روی آزادی نخواهند دید. هرگز! - آزادیِ سوریه؟ + نه! دیکتاتوری یا اشغال... 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat @AlefNoon59
15.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من از افغانستان کم میدانم. به قدر یک سفرنامه امیرخانی، سه چهارتایی کتاب داستان و اخبار آمدن و رفتن آمریکا و طالبان. چند وقت پیش که با جمعی کتاب های عالیه عطایی را میخواندیم حرف اوضاع افغانستان پیش آمد. که چرا این اوضاعشان است. چرا این همه رنج؟ چرا آوارگی؟ چرا بی وطنی؟ چرا این همه تحقیر؟ چرا این همه سختی؟ چرا مهاجرت؟ من نمیخواهم مردم افغانستان را قضاوت کنم. چون با کتاب های عالیه عطایی درد کشیدم. اما امشب که این فیلم را دیدم، به داستان های بیست سال بعد نویسنده های سوری فکر کردم. به وصف حال این دخترهایی که توی لندن دارند از خوشحالی پرچم تحریر الشام را دور خوشان میپیچند و جیغ میکشند سوریه ی آزاد. به پیرمردی که رویای ساخت کشورش به دست کشورهای دیگر را دارد. به زنان سوریه و کل کشیدشان جلوی ماشین تروریست های مسلح.به مردهای جوان و رویاهایشان. رویاهایی که کابوس شده اند. و رنج و درد.. ...و به نویسنده های بی وطن سوری. به امیدی که این روزها داشتند به ساختن کشورشان با دستانی غیر خودشان. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat @aleffbaa
بسم الله الرحمن الرحیم «لباس‌های خوشبخت!» «امکانات من چیست و چه کاری از من بر‌می‌آید؟» همچون‌ خوره افتاده به جانم... این مدت کارهای مختلفی را امتحان کردم، از ایده پردازی کار میدانی و نوشتن بیان مساله برای ایده‌‌ی پژوهشی گرفته تا جمع آوری عروسک و کاموا! از همه سخت‌تر تماس تلفنی برای هماهنگی آدم‌هایی با استعدادهای مختلف برای مراسمات متعدد... آن هم من؛ که از صحبت کردن تلفنی سخت متنفرم! اما «چه کاری از من بر‌می‌آید؟» این حرف‌ها برایش مهم نیست... شده‌‌ایم مثل اسپند روی آتش... خیلی دوست داشتم سهمی در حرکت حساب شده و جذاب زنانه‌ی اهدای طلا داشته‌باشم... حیف که دزد نابکار همه‌ی طلاهایم را برد... دنبال یک تعلق می‌گشتم که کندن از آن شبیه جدا شدن از طلا باشد... هرچند که واقعا بذل مال چه ارزشی دارد در برابر آزادگانی که جمجمه خود را عاریه گذاشته‌اند و برای خدا در معرکه نبرد، خوش رقصی می‌کنند... تا اینکه یکی از دوستان پیام می‌دهد که به لباس‌های نو و دست دوم خیلی تمییز هم حتی محتاجیم... از فکرش دلم به یک تردید خیلی کوچک می‌رسد.. بدهم یا نه؟! همان که به دنبالش بودم، خودش آمد پیش پایم... این بار را مطمئنم هرکسی حرفم را نمی‌فهمد... ۱۴ سال دوندگی و دعا و دوا درمان و دیدن عنایت ویژه‌ی امام هشتم... اولاد دار شدن ما معجزه‌ بود و برق چشم‌های پدر و مادرهای‌مان دیدنی... ذوق مادرهای‌مان برای دست‌چین کردن لباسهایی اندازه‌ی عروسک که آدم با دیدنش به شک می‌افتاد؛ «واقعا تو این لباس هم آدمی‌زاد جا می‌شه؟!». یک بچه فقط داشت به این دنیا اضافه می‌شد اما مادرم از سر ذوق حتی فکر خواهر و برادرهای نداشته اش را هم کرده بود... چه لباسها و عروسک‌هایی که اقوام و دوستان در سفرهای زیارتی به نیت ما تبرک کرده بودند و مادرهای‌مان از چشم‌مان قایم کرده بودند که مبادا بیش از پیش روحمان آزار ببیند... این لباس‌ها برای من «طعم مادری» دارند، طعمی تکرار نشدنی. انگار با سنجاق طلایی کوچکی وصل شده‌اند به من.... هنوز هم نگاه‌شان می‌کنم یاد آن لحظه ای می‌افتم که صورت گرم و پف کرده‌ اش را روی صورتم گذاشتند و از گرمی صورتش همه وجودم گرم شد... با شعف سنجاق تعلق‌شان را از تنم باز کردم و راهی‌شان کردم تا خوشبخت‌ترین لباسهای دنیا باشند، تا در آغوش بگیرند دست و پاهای کوچکی را که بزرگترین کارهای دنیا را می‌کنند... کاری به عظمت مبارزه، به عظمت مقاومت... و کی می‌رسد آن روز که پسرم را از زیر قرآن رد کنم و بگویم: «فتقبل منی انک انت السمیع العلیم.» ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
باورنمیکرد کارآگاه استعلام رقیبش را نگرفته باشد.اگر پزشک، مافیایی که ازدست رفته بود را نجات نمی‌داد،لئون مهره‌‌ خودی را هدف نمیکرد... دبنگ بازی شهر ،مثل دودِپسِ‌آتش بلندش کرد.به سنگ‌جلوی پایش لگدزد.تا وسط چنبره جمع غل خورد.خودش را جداکردورفت. خداهمان اندازه دل پری از شهرداشت.فکرکرد همین که نتیجه بازی را بگوید برای‌شان عبرت است،وشهر از خودش خجالت می‌کشد. منحنی زجرآلودی روی لبش نشست: _شهر شکست خورد. مافیا دانست آخرکاراست وباید بلندشود،که ناغافل شهروندها به خدا گفتند بازی درمی‌آورد.آنها از پیروزی‌شهرمطمئن هستن. خدا نگاهش را گره زد به نگاه مافیا. _ مافیای بازی بلندشین. مافیا لبخندتحویلش داد.شهرپشت دست احمدبازی کرده بود. خدا انگشت اشاره را سمت احمدگرفت: _ گادفادر بازی،مگه من خدای بازی نیستم؟ اونی که رفت شهربود. شهروندها خدا را متهم کردند تو تیم مافیاست.یاشاید دلش نمی‌خواهد دوستش بازنده‌ی ماجرا باشد. خدا شروع کرد به تحلیل بازی.مافیا احساس خطر کرد. بلندشدند.دست زدندورقصیدند‌. این شادی یکی یکی به همه سرایت کرد. تحلیل‌های خدای بازی را نشنیدند.برای بازی بعدهم قرارگذاشتند احمد خدا شود. ‌ ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
هر چهار پسرش شهید شدند. حسین(ع) هم. اما او دست نکشید. با همه‌ی توانش و همه‌ی امکانش همچنان می‌جنگید. شعر می‌گفت. عزاداری می‌کرد و هرچه داشت توی میدان می‌آورد. مادر عباس(س) هیچ وقت منفعل نشد. انفعال زهر است. 🏴 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
وجدان شهروندی‌مان دیشب بیدار شده بود و تا شوفاژ‌های هال و پذیرایی را خاموش نکرد ، آرام نگرفت. زیر درهای اتاق خواب را کیپ کردیم که گرمای اتاق یک ذره هدر نرود و در مصرف گاز هم صرفه جویی کرده باشیم. اما سرخوشی شهروند متعهد درونمان خیلی طول نکشید، یک ساعت به اذان بیدار شدم و دیدم از سرما خوابم نمی برد.محض محکم کاری مادرانه روی همه‌ی اهل خانه پتوی اضافه کشیدم. تف به ریا دیدم صحنه خیلی احساسی است و وقت عبادت خالصانه است به همین خاطر پاشدم رفتم آشپزخانه را تمیز کردم !! با خیال راحت هم تق و توق کردم ،می دانستم همه پشت درهای بسته و زیر دولایه پتو خواب سواحل کیش و قشم را می بینند. سرما و گرسنگی بد جور پیچیده بود به دست و پایم. همه به خاطر برودت هوا تعطیل بودند، حیف بود صبحانه را تک خوری کنم ،یک سیب از توی یخچال برداشتم و دوتایی همدیگر را بغل کردیم تا گرم شویم. اندیشه های گرم و مهربان می آمد توی کله ام و تندتند پست ادبی تولید می‌کرد،حیف قلم و کاغذ و گوشی دورتر از آن بود که دوام بیاورند و مغز یخ زده ام همه چیز یادش رفت. خدا به دادم رسید که آب گرم بود وگرنه احتمالا همان دو رکعت نماز صبح هم به کمر یخ زده ام می خورد و می شکست. گفتم محض خالی نبودن عریضه یه چیزی نوشته باشم حداقل ریای بین الطلوعین مان حیف نشود.😂 خلاصه که دوستان قطع شدن گاز به همین سادگی می تونست واقعی باشه! دینگ دینگ بیمه نمی دونم چی چی😳 ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat