خدایا 🙏
در این شب معنوی
شب شهادت امام موسی کاظم علیه السلام
دعا میکنم 🙏
براےتمام مریضها
براےتمام بدهکاران
براےتمام زندانےها
براےتمام گرفتاران
براےزندگیهاےازهم پاشیده
خدایا🙏
دستی به زندگی این عزیزان بکش
و هرکس هرحاجتےداره
برآورده وبخیر بفرما 🙏
آمیـــن یا رب العالمین
⭕️ #حدیث_روز
🔸امام رضا (ع):
🔹زيارت قبر پدرم، موسى بن جعفر(ع)، مانند زيارت قبر حسين(ع) است. (وسایل الشیعه ج۱۴ ، ص۵۴۷ - كامل الزيارات ، ص ۳۰۰)
🆔@shohadea_sho
#شهدایی_شو 👆🌹
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب
💫💫💫💫💫
📌 الگوی اسیر
◾️ دوران امامتت از سختترین دورانها بود. دشمنانت همه را سرکوب کرده بودند و فقط تو مانده بودی. مخفی زندگی کردی، تبعید شدی، زندان رفتی اما هیچکدام تو را متوقف نکرد.
◽️ هارون فقط توانست جسمت را از مردم دریغ کند اما هنوز هم منتظران آخرالزمانی از تو یاد میگیرند که هرچقدر هم شرایط سخت باشد، نباید دست از کار کشید.
🔘 دلنوشته_مهدوی ؛ ویژهٔ شهادت #امام_کاظم
#مهدویت
خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_سی_و_دوم2⃣3⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
#مهمان_شام
تو اردوگاه شهید درویش ییه روز صبح از خواب بیدار شدیم. سید اومد سراغ من و گفت: علی جان بیا محوطه رو آب و جارو کنیم. مهمون قراره برامون بیاد.
گفتم: سید جان، ما که بعد از نماز صبح تمام زائرها رو بدرقه کردیم و رفتند. تا شب هم که خبری نیست. مهمون کجا بود؟! اما دیدم سید اصرار دارد گفتم چشم آقا سید. جارو برداشتم و شروع کردم به آب و جارو کردن محوطه.
عرق از سر و صورتم پایین می ریخت و زیر لب غر می زدم و می گفتم: سید جان عجب کاری دستمون دادی؟!تو افکار مسموم خوم غوطه ور بودم که مسئول اردوگاه اومد و گفت: بچه ها آماده باشید؛ خانواده و مادر شهید درویشی برای بازدید دارند میان اردوگاه!! با شنیدن این خبر چشمانم از تعجب گرد شد! مو به تنم راست شد، این سید میلاد نکنه علم غیب داره؟!
ماشین ها وارد شدند. مادر شهید تا ما خادم ها رو دید برق شادی در چشمانش موج زد. خوشحال بود که بعد از سال ها نام و یاد پسرش هنوز زنده است. عکس بزرگی از شهید درویشی جلوی چشمانش بود. چشمم به سید میلاد افتاد، سید داشت بال در می آورد. از فرط خوشحالی تو پوست خودش نمی گنجید. سید رو تا این اندازه خوشحال ندیده بودم. اومد گفت :کیشه (مرد) دیدی گفتم مهمون داریم!؟
مادر شهید درویشی چرخی تو اردوگاه زد و به بچه ها خسته نباشید گفت. دقایقی بین بچه ها بود تا اومد از بچه ها خداحافظی کنه از بین این همه خادم که اونجا بودند رفت سراغ سید، سید خیلی مودب روبروی مادر ایستاده و سرش پایین بود. مادر شهید درویشی سنی ازش گذشته بود و ما رو مثل بچه های خودش می دونست، دستش رو گذاشت رو سینه سید میلاد و برای سید دعا کرد.
من گوشم رو تیز کردم ببینم چی داره می گه. صدای ضعیفش به زور به گوشم می رسید. می گفت جوان انشاالله عاقبت بخیر بشی. انشالله هر آرزویی که داری بهش برسی و انشاالله به پسرم ملحق بشی...
سید حال عجیبی پیدا کرده بود (عکس این صحنه موجود است) سرش رو پایین انداخته بود و گریه می کرد. مادر شهید که رفت سید هم رفت تو خلوت خودش. بالای پشت بام یکی از اتاق های پادگان محل خلوت سید بود .رفت اونجا و زار زار گریه کرد.
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامهدارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_سی_و_سوم3⃣3⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
#مهمان_شام
عنایت شهدا
مسئولان اردوگاه به ما چند ساعت قبل از پخش غذا آمار زائرین رو می دادند تا فرصتی برای پخت غذا داشته باشیم. یک بار نزدیک ظهر بود که یک اتوبوس به آمارمون اضافه شد.
نمی دونستیم چی کار کنیم؟ غذا کم بود. سید بدون هیچ استرسی یه پارچه سبز پرچم سید الشهدا (ع) رو کشید روی دیگ و به بچه های خادم گفت: بچه ها بیاید جمع بشید دور دیگ غذا، هرکدوم برای یک شهید نیت کنید، ذکر صلوات گرفت و یک توسل کوچکی هم به حضرت زهرا (س) پیدا کرد.
پرچم رو از روی دیگ برداشت و یاعلی گفت و مشغول تقسیم غذای زائرین شدیم. برای ما خیلی عجیب بود. نه تنها غذا کم نیومد مقداری هم غذا مانده بود. همه حسابی غذا خوردند!! سید خیلی خوشحال بود. اونجا بود که فهمیدیم چقدر سید با شهدا رفیقه و شهدا هم حسابی هوامون رو دارند.
با همت سید و مدد شهدا همه کارهامون رنگ خدائی داشت. در مقابل مادران شهدا خیلی متواضع بود. می گفت ما باید قدر این ها رو بدونیم کم کم دارند می روند و ما از نعمت این ها محروم می شیم.
هر سال رسم داشتیم منزل شهید درویشی می رفتیم. سوار ماشین به سمت منزل شهید درویشی روانه شدیم. سید خیلی مودب رفت در مقابل مادر شهید درویشی دو زانو نشست و صحبت های مادر شهید رو گوش می داد. نادر از فرزند شهیدش می گفت یادمه از تولد شهید خاطره عجیبی رو تعریف کرد که همه مون رو منقلب کرد. می گفت زمانی ک شهید رو باردار بودم در عالم رویا دیدم درب منزل ایستاده ام سیدی نورانی آمد از من یک لیوان آب خواست. آب را که آوردم خورد. رو کرد هب من و گفت: مادر، این فرزندی که در راه دارید پسر می باشد و در آینده ای نزدیک فدای راه اهل بیت (ع) خواهد شد.
سید سرش رو پایین انداخته و به شدت گریه می کرد. در آن لحظات حال خوشی داشت. نمی دانم زیر لب چی از شهید درویشی می خواست. اما الان مطمئن هستم اون موقع سید رزق شهادتش رو خواست.
یادمه یک سال سید منزل شهید درویشی نرفته بود. مادر شهید گفته بود: برید اون سید رو هم بیارید. اون مثل پسرم می مونه. مادر شهید درویشی نمی دونم در وجود سید چی می دید که از بین اون همه خادم، فقط سید رو یادش مونده بود!
اردوگاهش هید درویشی چندین بار میزبان طلبه ها و افرادی که از خارج کشور می اومدند بود. سید برای این ها سنگ تمام می گذاشت. خودش رو نماینده شهدا می دونست. اعتقاد داشت عملکرد خوب ما در مقابل زائرین، ارج و مقام شهدا رو بالا می بره. یه بار کتاب خاک های نرم کوشک رو از من گرفت و داد به یکی از این مهمان های خارجی، اون فرد خیلی خوشحال شد و تشکر کرد .سید می گفت: بچه ها با تمام توان به زائرین خدمت کنید تا شهدا از ما راضی باشند.
سید هرسال زودتر از همه خادم ها می رفت و دیرتر می اومد. رفت و آمدش تقریبا بیش از یک ماه می شد. به نظر من هرسال یک چله نشینی در خانقاه شهدا داشت. همین چله نشینی ها سید رو به اوج برد.
غروب آفتاب که می شد، با هم می رفتیم بالای بام خلوت می کریم. روشه های حاج منصور رو می گذاشتیم و گریه می کردیم. جالب بود چند سال قبل از اتفاقات سوریه و مدافعین حرم بود، سید وقتی روضه حضرت زینب (س) را گشو می کرد، زار می زد و صدای ناله هاش هنوز در گوشم می پیچید که با حزن عجیبی می گفت: آخ عمه جان، قربان سنی مظلومیتی (قربان مظلومیتت عمه جان) عمه جانش رو این قدر از عمق جانش می گفت مو بر تنم سیخ می شد.
تو اردوگاه همیشه من می دیدم نماز شب می خوند. ما از بس خسته بودیم به سختی برای نماز صبح بلند می شدیم، اما سید زودتر بیدار می شد نماز شبش رو می خوند، بعد ما رو برای نماز صبح بیدار می کرد...
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامهدارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_سی_و_چهارم4⃣3⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
#مهمان_شام
فشار کار زیاد بود. مخصوصا برای سید که خریدها رو هم انجام می داد.
یکبار بعد از اینکه دوره خادمی تمام شد، نفری صد هزار تومان به خادمین هدیه دادند. سید خیلی ناراحت شد. گفتم: سید جان این پول هدیه است بگیر ببر جای خیر مصرف کن. گفت: این پول ها برای من مسئولیت میاره. من به عشق شهدا اومدم. نمی خوام ذره ای نیتم خراب بشه...
اما یکبار ماجرای بسیار عجیبی پیش آمد. سید قرار بود برای صبحانه چند صدتا نون تهیه کنه، نماز صبح رو که خواند از شدت خستگی همون جا خوابش برد.
تا به خودمون بیایم ساعت از 7 گذشته بود. دیگه فرصتی بریا تهیه چند صدتا نون وجود نداشت. حالا حساب کنید الان زائرها بیدار می شوند و صبحانه می خواهند و ما نان نداریم!
سید حال عجیبی پیدا کرد. روی یکی از ساختمان های اردوگاه عکس بزرگی از شهید درویشی زده بودند. رفت جلوی عکس شهید ایستاد زیر لب چیزهایی رو زمزمه کرد. بعد با صدای بلند گفت: جحسن آقا، آبرومون رو پیش مهمونات نبر، ما رو شرمنده زائرین شهدا نکن.
این حرف رو زد و اومد طرف آَپزخانه. لحظات به سختی و با اضطراب می گذشت. زانوی غم بغل کرده بودیم و منتظر فرج!!
یه دفعه صدی ممتد بوق اتوبوسی توجه مون رو به سمت درب ورودی اردوگاه جلب کرد. با عجله به سمت اتوبوس دویدیم.
مسئول کاروان سید رو صدا زد. بعد درب صندوق اتوبوس رو بالا زد و گفت: ما دیگه داریم می ریم شهرستان، این نون ها اضافی است، می تونید استفاده کنید؟ چندین بسته بزرگ پر از نان در مقابل ما بود.
مات و مبهوت فقط اشک می ریختیم. خدایا چقدر زود صدای خادمین شهدا رو شنیدی!؟
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامهدارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_سی_و_پنجم5⃣3⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
#مهمان_شام
باران رحمت
در گردان امام حسین (ع) شهر بهار عضو بودیم. برای رزمایش که به گردان می رفتیم، سید می رفت سراغ بچه هایی که سیگاری هستند! می گفتم سید کجا می ری بیا پیش ما، می خندید و می گفت من می رم پیش رفقام.
می رفت با اون ها گرم می گرفت و جذب می کرد. من یاد خاطرات شهید همت افتادم، حاج همت زمانی که تو پاوه فرمانده سپاه بود، با همین سیگار و... کلی از مردم منطقه رو به سمت انقلاب و اسلام جذب کرد.
سید روش های مختلف را به کار می گرفت تا در دل مخاطب نفوذ کند و آن ها را به راه خدا هدایت کند. در کمتر سی دیدم که بتواند مثل سید، با تمام افراد ارتباط بگیرد. با افراد مختلف و در مشاغل مختلف دوست می شد. با افرادی که کوچکتر یا بزرگتر از خودش بودند خیلی سریع رفیق می شد.
ما در محل افرادی داشتیم که به راحتی از کارهای زشت خود حرف می زدند، سید خیلی راحت با آن ها رفیق می شد. البته تمام این ارتباط گرفتن ها هدفمند بود. از تمام کارهایش هدف داشت، هدف او هم فقط هدایت افراد به سوی خدا بود.
در یکی از همین رزمایش ها قرار بود ماوری انجام بدهیم، قبل از حرکت هر کدوم از بچه ها یک سربندی رو برداشتند و مشغول بستن سربند شدیم. سربندی که برای من بود نام مقدس حضرت زینب (س) داشت. تا خواستم سربند رو ببندم دیدم سید نگاه خاصی به سربند من داره گفت احسان جان نوکرتم میشه سربندهامون رو با هم عوض کنیم؟! گفتم به روی چشم ولی فرقی نداره که؟! دوتاشون هم اسم اهل بیت (ع) روش نوشته!
گفت: برای من خیلی فرق می کنه، اسم عمه جانم روی سربند تو نقش بسته تا این حرف رو گفت بدون معطلی سربند یا زینب (س) رو به سید دادم و زینت بخش پیشانی سید شد...
اردوگاه شهید درویشی خادم الشهداء بودیم. با سید کنار آشپزخانه نشسته بودیم. یک دفعه ابر سیاهی روی اردوگاه آمد و باران بسیار شدیدی بارید، صدای شرشر باران در سکوت اردوگاه لذت خاصی داشت. سید گفت: کیشه (مرد) الان حال می ده بریم زیر این بارون برای بی بی حضرت زهرا (س) سینه بزنیم، گفتم سید چی داری می گی الان چه وقت سینه زدنه؟ اون هم زیر این بارون؟! دیونه شدی؟! گفت: من دیونه اهل بیتم.
داداش ما که رفتیم. شروع کرد وسط اردوگاه زیر اون بارون شدید سینه زدن، ایام فاطمیه بود. ذکر یا زهرا یا زهرا (س) می گفت و سینه می زد، من هم هوس کردم و رفتم. چند دقیقه بیشتر نتونستم زیر اون بارون بمونم. سراپا خیس شدم. سریع برگشتم.
اما سید تو حال خودش بود. بچه ها هم کم کم اومدن جمع شدن ده بیست نفری شد. داد می زد و می گفت: بیاید عنایت حضرت زهرا (س) رو به خادم هاش ببینید. همین طور سینه می زدند و گریه می کردند. کم کم روضه حضرت عباس (ع) عطش و بی آبی؛ بچه ها همراه ابرهای آسمان چشم هاشون ابری شده بود و گریه می کردند. روحانی اردوگاه هم به جمع شون اضافه شد و مجلس روضه ی عجیبی برقرار شد. نزدیک یک ساعت زیر بارون بچه ها عزاداری کردند. هیچ کس خسته نمی شد. بعد از مراسم، سید سراپا خیس شده بود. وارد سوله شد. گفتم سید جان سرما می خوری حالت جا میاد!
گفت: نگران نباش، اگر بدونی خدا چه نظری به مجلس ما کرده بود؟ رحمت الهی از همه طرف ما رو احاطه کرد. مگه نشنیدی دعا هنگام بارون مستجاب می شه. حرف های سید بوی عشق و معرفت می داد و ما هنوز به آن نرسیده بودیم...
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامهدارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
⭕️ #حدیث_روز
🔸امام صادق (ع):
🔹شش (صفت) در مؤمن نيست: سختگيرى، بىخيرى، حسادت، لجاجت، دروغگويى و تجاوز. (تحف العقول، ص۳۷۷-وسایل الشیعه ج۱۵،ص۳۴۹)
🆔@shohadea_sho
#شهدایی_شو 🌹👆
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب
💫💫💫💫💫
♦️ تذکر مهم :
🔹 آیا می دانید که امام زمان(عج) به تمام محتوای گوشی ما دسترسی دارند؟ و از جزئیات آن آگاه هستند ؟ اگر مطلب بدی داری که حضرت را ناراحت میکنه ، فردا دیره، همین الان پاکش کن..... !
#مهدویت
خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_سی_و_ششم6⃣3⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
#مهمان_شام
تو اردوگاه برای پذیرائی از مهمان ها وارد سوله می شدیم. به من می گفت: داداش تو سوله چند نفر هستند. می گفتم نمی دونم 200 یا 300 نفری می شوند. می گفت الان تو سه ثانیه 300 تا صلوات برای شهید درویشی جمع می کنم.
با صدای بلند و داش مشتی اش می فت: شادی روح شهید درویشی صلوات، صدای صلوات کل سوله رو پر می کرد. با این صلوات ها کارمون برکت پیدا می کرد.
خیلی زود از چند صد نفر به خوبی پذیرائی می کردیم. سفره ها رو پهن می کردیم. بعضی ها دوتا ماست یا نوشابه می خواستند سید بدون هیچ ممانعتی می داد. می گفتم سید جان اینطوری حاتم بخشی می کنی اگه کم بیاری می خوای چی کار کنی؟!
می گفت کم نمیاد این ها که مال ما نیست، مال شهداست. ما هم کارگر زئرهای شهداییم. انشاالله خوشون برکت می دن. ما کارگر شهدائیم صاحب کار حواسش به کارگراش هست. همه کارهاشو با شهدا وفق می داد، می گفت نگران نباش. شهدا عنایت می کنند. من گفتم سید جان چی داری می گی من دارم می بینم که غذا داره کم میاد. می گفت نگران نباش ما هیچ کاره ایم.
گاهی آمار زائرین 200 نفر بود، نزدیک شام یکدفعه 100 نفر به آمار اضافه می شد. ما هم کاری از دستمون بر نمی اومد. سید می گفت اصلا نگران نباشید. برکت پیدا می کنه. یادمه یه بار خورشت قیمه داشتیم. با اینکه آمارمون یکی دوتا اتوبوس اضافه شد، اما با عنایت شهدا حتی یک دیس برنج اضافی اومد!
سید می گفت: من اگر یک سال راهیان نور نرم دق می کنم. الحمدلله سال ها است که شهدا نظر کرده اند و من رو جزو خادم شون پذیرفتند. زندگی بدون شهدا برای من معنی نداره.
تو راهیان نور همه کاری رو انجام می داد. بعضی از بچه ها می گفتند: سید تو مثلا مهندسی، چرا داری قابلمه می شوری؟ چرا کفش جفت می کنی؟ چرا رادوگاه رو جارو می کنی؟ برات افت داره پسر، سید می خندید و می گفت: جواد این ها رو ببین، من چی دارم می بینم. این ها چی دارند می بینند؟؟!
سید می گفت: من خدمت به خودم می کنم، شاید شهدا به خاطر خادم بودن به ما عنایت کنند. بعضی وقت ها تنها می رفت مناطق. می گفتم سید الان اونجا هیچ کس نیست، می گفت: شهدا هستند و حسابی از ما پذیرائی می کنند.
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامهدارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_سی_و_هفتم7⃣3⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
#مهمان_شام
شهدا باب حاجت
من یک مشکل خاصی داشتم. از درون می سوختم اما کسی نمی تونست کمکم کنه، همون روزها بود که سید اومد تو اداره ما و وارد اتاقم شد. سلام داد و گفت: کیشه (مرد) چرا پکری؟! چت شده؟! کشتی هات غرق دشه؟!
همین طور که صحبت می کرد اصلا اجازه نداد من از پشت میز کامپیوترم بلند بشم. گفت به کار اداری ات برس ما مدیون نشیم. رفتم براش چایی بیارم اجازه نداد، شاید بابت اینکه فکر می کرد حق الناسی به گردنش بیاد. بعد از کلی صحبت من مشکلم رو باهاش مطرح کردم. از من خداحافظی کرد و رفت.
شب بعد از نماز گوشی ام زنگ خورد. اسم سید میلاد روی صفحه گوشیم خودنمائی کرد.
- سلام سید جان امری باشه در خدمتیم، گفت سلام محمد جان، بیا بریم همدان کارت دارم. گفتم چشم.
چشم بر هم زدنی سوار بر ماشین به سمت همدان حرکت کردیم. گفتم: سید کجا برم گفت: برو گلزار شهدای همدان!
گفتم: سید جان، شبه باران تندی هم می یاد. بریم اونجا چیکار کنیم؟!
گفت: مگه نمی خوای مشکلت حل بشه؟! خوب آره سید جان حال و روزم رو مگه نمی بینی. چقدر بهم ریختم. گفت چاره دردت توسل به شهداست والسلام.
چنان با صلابت و محکم حرف زد که پاسخی برایش نداشتم. صدای شرشر باران سکوت دل انگیز گلزار شهدای همدان را بهم می زد. آرامش رو کاملا در اون مکان حس می کردم. باورم نمی شد که چقدر زود و راحت می شود از هیاهوی شهر جدا شد و خود را به قطعه ای از بهشت رساند. البته اگر مانند سید محرم باشیم این حضور عرفانی رو درک می کنیم.
سید شروع کرد از شهدا سخن گفتن، کناری ایستاده بود و آدرس مزار شهدا رو به من نشون می داد. اینجا مزار شهید علی آقا چیت سازیانه، انتهای همین قطعه سردار حسن ترک و... سمت قطعه شهدای گمنام و شهید قهاری رفتیم مزار شهید اسماعیل سریشی رو بهم نشون داد.
این قدر قشنگ از شهدا حرف می زد و آدرس مزارشون رو بلد بود که مطمئن بودم سید سال ها اینجا نفس کشیده و بزرگ شده.
آخرش به من گفت: بریم مزار شهید حاج ستار ابراهیمی. اونجا ازش بخواه مشکلت رو حل کنه. رسیدیم دو زانو مودب روبروی مزار شهید نشست. اشاره کرد به عکس مزار و گفت: سلام پهلوون، این رفیق ما اومده دعا کنی انشاالله مشکلش حل بشه. اومدم براش ریش گروه بزارم.
دو سه روز بعد مشکلم به راحتی حل شد. زنگ زدم گفتم: سید باورت می شه، مشکلم حل شد! سید خیلی نعجب نکرد. گف: مطمئن بودم.
همیشه می گفت: دوستی با شهدا دو طرفه است. خیلی این جمله رو تکرار می کرد. هیچ کاری برو برای خودش عار نمی دونست. دوران دانشجویی اش هم در تابستان می اومد صحرا کار می کرد.
همون موقع خیلی به نماز اول وقت اهمیت می داد. سید هیئت و مسجد خاصی نداشت. همه هیئت ها و مساجدها می رفت. هر جا که می دونست می تونه تاثیر گزار باشه می رفت.
شیخ بهاری رو خیلی دوست داشت. دائما توی این گلزار شهدا و مزار شیخ بهاری بود. هر وقت می خواستیم سید رو پیداش کنیم می رفتیم گلزار شهدا، بارها دیده بودم که می رفت کنار مزار می نشست و تو حال خودش بود.
به خانم حضرت زینب (س) علاقه خاصی داشت. یه موتوری داشت و جلوی موتورش سربند مقدس یا زینب (س) رو زده بود. خانم رو به نام عمه جان صدا می زد. دائما زیر لب می گفت حسین جانم حسین جانم.
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامهدارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_سی_و_هشتم8⃣3⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
#مهمان_شام
شهید محمد رحیمی
سال 90 بود. نزدیکای عید نوروز قرار بود بریم اردوگاه شهید درویشی برا خادم الشهدایی. سید میلاد قبل از اینکه بریم رفت اکثر کارای جاموندش رو انجام داد. یکی دو روز قبل اینکه بریم رفت دیدن مادر شهید محمد رحیمی. سید میلاد این مادر گرامی را عمه صدا می زد.
به ایشان گفت: عمه جان دعا کن شهدا ما رو قبول کنند و اونجا همه جوره همراهمون باشند، واقعا هر کاری هم بکنیم شرمندشونیم و اینکه به پسر شهیدت محمد سفارش کن حتما بیاد اردوگاه. تو همه شرایط کمک کنه.
بالاخره وسایلامون رو جمع و جور کردیم و راه افتادیم. تو راه و تو ماشین سید راننده بود، اما هوای همه بچه ها و مخصوصا سربازها رو داشت. سید سعی می کرد از همون جا رو بچه ها کار کنه.
تو اردوگاه بچه ها یه حسینیه ای درست کردن تا زائرا هر روز نمازاشون رو اونجا بخونن، دیوار این حسینیه و داخلش جوری طراحی شد که مثل نمایشگاهی بشه تا زائرا که میان حسینیه حس و حال معنوی داشته باشن.
یکروز حاج امیر فرجام همراه کاروان به اردوگاه اومده بود. ایشان متوجه عکسی شد که بچه ها سر در حسینیه نصب کرده بودند.
اون تصویر بزرگ چند نفر از رزمندگان بود که تعدادی از اون ها شهید شده بودند. یکی از اون ها که دقیقا بلای ورودی حسینیه قرار داشت، کسی نبود جز شهید حاج محمد رحیمی. حاجی خیره شده بود به عکس. بعد سید میلاد رو صدا زد و گفت: شهدای این عکس رو می شناسی؟
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامهدارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆