eitaa logo
لشکر خوبان(دست‌نوشته‌های م. سپهری)
1.4هزار دنبال‌کننده
894 عکس
503 ویدیو
4 فایل
جایی برای نشر آنچه از جنگ فهمیدم و نگاشتم. برای انتشار بخش‌هایی از زندگی، کتاب‌ها، لذت‌ها، رنج‌ها و تجربه‌هایی که در این مسیر روزی‌ام شد. نویسنده کتاب‌های: 🌷لشکر خوبان (۱۳۸۴) 🌷نورالدین پسر ایران (۱۳۹۰) 🌷مرد ابدی (۱۴۰۳) راه ارتباطی: @m_sepehri
مشاهده در ایتا
دانلود
همان‌طور که دست‌شان در دست هم بود، رسیدند به سولۀ فنی. بیرون، هوا خیلی سرد بود و داخل سوله برای مراقبتِ موتور از سرما، از بالا تا پایین نایلون‌هایی را مثل پرده دورِ موتور گرفته بودند. موتور به حالت افقی روی زمین بود و بچه‌ها در حال کار روی آن بودند. روی قسمتی از سوخت باید کاری انجام می‌شد و بهلول محمودی برای انجام آن رفته بود درون موتور. او چند ماه پیش، در سفر کربلا بود که آنجا یک حادثۀ تروریستی رخ داده بود و نام او هم به‌ اشتباه به عنوان شهید معرفی شده بود. آن روزها او نامزد بود و خانواده‌اش ساعات پراضطرابی را تحمل کرده بودند. بعد از آن، بهلول بارها به خانواده و دوستانش گفته بود آرزو داشت همان‌جا واقعا شهید می‌شد. حالا چهل روز از جشن عروسی‌اش می‌گذشت و مثل خیلی از بچه‌ها از چند شب پیش، در مدرس مانده و مشغول کار بود. حاج حسن با دیدن او گفت: «بهلول! بابت این کاری که داری می‌کنی، من خودم یه دکترای شیمی بِهت می‌دم!» https://eitaa.com/lashkarekhoban
"دست‌شان در دست هم بود" از چند نفر خواستم نشانم دهند حاج حسن چطور دستشان را می‌گرفت. بعدها؛ در عکسها و فیلمها می‌جستم و در کتاب هم آوردم. شاید به نظر خیلی‌ها چندان مهم نیست. اما من فکر میکنم مهم است. طرز گره کردن دست حاج حسن، و رها نکردنش خیلی مهم است.... و ما ادراک حسن مقدم؟!🌷😭 https://eitaa.com/lashkarekhoban
نی نی برو! مجنون برو! خوش در میان خون برو! از چون مگو! بی‌چون برو! زیرا که جان را نیست جا گر قالبت در خاک شد، جانِ تو بر افلاک شد گر خرقه تو چاک شد، جانِ تو را نبود فنا
(قسمت سوم) ... برای اولین بار، به تنهایی به خانۀ ویلایی شمارۀ 19 در شهرک شهید دقایقی رفتم، به خانۀ حاج حسن طهرانی مقدم. در فضایی بسیار دوستانه با همسر و فرزند بزرگشان زینب خانم، بدون حضور نامحرمی صحبت کردم. زینب، از تلاشی گفت که بعد از شهادت پدرش آغاز کرده، اما زود فهمیده بود این کارِ ساده‌ای نیست. او پوشه‌ای حاوی دست‌نوشته‌ها و متن پیاده شدۀ مصاحبه با 16 نفر از اعضای اصلی خانواده و چند دوست صمیمی پدرش را به من داد. برای من، مهم‌تر از این گزارش، عشق عجیبی بود که از چشمان مهربان زینب می‌جوشید و حرارت آن را از کلماتش حس می‌کردم. چقدر کیمیا بود این عشق پاک خانوادگی و چقدر جامعه به آشنایی با این عشق محتاج بود! قرار بود هفتۀ آتی با خانواده‌ام در تهران باشم. فرصت خوبی بود برای شرکت در یکی دو مصاحبه تا نظر قطعی بدهم که اصلا می‌توانم چنین کاری را انجام دهم یا خیر. برای بعدازظهر 11 تیر 1391، قرار مصاحبه‌ای با یکی از دوستان قدیمی شهید گذاشته شد. اما راوی ما، ساعتی پیش از مصاحبه تماس گرفته و مصاحبه را به اول شب موکول کرده بود. با چنین مواردی در جلسات مصاحبه بیگانه نبودم، اما آن روز این بی‌نظمی، حس ناخوشایندی ایجاد کرد. فکر می‌کردم علیرغم همۀ اشتیاق و حرارت درونم، شاید به خاطر خانواده‌ام، بهتر است عطای این کار را به لقایش ببخشم! در شرایط پیش آمده، همسرم گفت که می‌خواهد همراه ما بیاید. می‌دانستم مصاحبه‌ای که ساعت 9 شب آغاز ‌شود تا دیروقت طول خواهد ‌کشید و نگرانی‌های رنگارنگی داشتم؛ از مفید و جاندار نبودن مصاحبه تا طول کشیدن آن و خستگی و تشدید دردهای مدام همسرم! دل به خدا سپردم و دم غروب، با ماشینی که دنبالمان آمد به محل کار راوی جدیدمان رفتیم. او در پارکینگ به استقبال آمد و به محض دیدن همسرم روی ویلچر، به گرمی به سویش آمد و با محبت در برش کشید. سردی فضا را همین شروع گرم شکست. دقایقی بعد، ضبط دیجیتالی من و آقای طوسی روشن شد. اسم واقعی ‌این راوی، هادی کُرانی بود اما برای حاج حسن، هاشم بود، و برای من هم، هاشم ماند! آن جلسه بیش از سه‌ونیم ساعت‌ طول کشید. پسرم روی زمین خالی خوابیده بود و ما، فارغ از گذر زمان، محو صحبت‌های هاشم، شده بودیم. او دست ما را گرفت و از پاییز 1363 تا پاییز خونین سال 1390 رساند. دقایق آخر، با کلام او کنار پیکر فرمانده محبوبش رسیدیم که داشت پشت آمبولانس از پادگان مدرس خارج می‌شد. هاشم پوشش را از روی پیکرِ حسن آقا کنار زد که دیگر صورتی برایش نمانده بود، اما هاشم 27 سال با دستان لاغر و قدرتمند او آشنا بود... دستش را گذاشت روی دوست زخمی و خونین حاج حسن و با گریه گفت: «حسن آقا! تو می‌گفتی حتی اگه به لبوفروشی هم بری، من‌و با خودت می‌بری، حالا چرا این طوری ولم کردی؟» آن شب، در راه بازگشت، همسرم کار را تمام کرد: «این کار را قبول کن و محکم انجام بده، هر چقدر لازم باشه، من کمکت می‌کنم!» خدا داشت قلب ما را برای این کار بسیار بزرگ، محکم و متحد می‌کرد. 🍂🍃🍂🍃 https://eitaa.com/lashkarekhoban
ـ بچه‌ها! این [تعارفاتِ] من نوکرتم‌و چاکرتم [رو جمع کنید!] من نه نوکر می‌خوام، نه چاکر می‌خوام! بیایین ببینیم جلسۀ امروزو می‌تونیم یه حرکت سازنده برای قدرت نظام و یک قدرتی برای «ولی» باشیم، بچه‌ها؟! اون‌موقع به درد می‌خوریم. این دردونه بازیا رو بچه‌ها بذاریم کنار! این لوس‌بازی‌هاو این حرفا یعنی چی؟! بچه‌های قدیمی ما می‌دونن ما با چه تحقیر و حقارتایی وارد نیروی هوایی می‌شدیم! من پول می‌خواستم نامه می‌نوشتم خدمت آقا، آقا دستور می‌داد. یه روز آقای فیروزآبادی با من تماس‌ گرفت [گفت] آقای مقدّم کِی خدمت شما برسیم؟ گفتم حاج آقا استغفراللّه! هر وقت شما بفرمایید خدمت می‌رسم. گفت فردا ظهر بیا پیش من. فردا رفتم گفت مقدّم، یه روز، آقا دوبار منو خواست! تو یه روز دو بار، که در عمرِ خدمتم سابقه نداشت! محضر آقا شرفیاب شدم برای کارای خودم. عصر دوباره منو خواست. اون موقعی که تو نامه دادی برای آقا که باید این کارها انجام بشه! [ما] توضیح‌ می‌دادیم‌و می‌رفتیم اعتبار می‌گرفتیم می‌آوردیم توی نیروی هوایی. [اون وقت] ما رو به عنوان دورزن، باندباز که مجموعه رو دور می‌زنه [مطرح می‌کردن! نمی‌گفتن] خب پول آورده! امکانات آورده! به جای تشکر، سنگ می‌زدن بچه‌ها! این [اوضاع] بود بچه‌ها ... https://eitaa.com/lashkarekhoban
شب جمعه است یاد کنیم شهیدان و رهیدگان از دنیای ماده را با دعا و ذکر و قرآن... به قول حاج حسن، یادشان کنیم تا اون دنیا نسبت به هم غریب نباشیم🌷
لشکر خوبان(دست‌نوشته‌های م. سپهری)
ـ بچه‌ها! این [تعارفاتِ] من نوکرتم‌و چاکرتم [رو جمع کنید!] من نه نوکر می‌خوام، نه چاکر می‌خوام! بیای
حقیقتا وقتی سخنان حاج حسن آقا را می‌بینم دلم می‌خواهد ساکت باشم و فقط بگذارم صدایش بلند و شفاف در جانم طنین اندازد. او، مردی که بی‌تعارف، فرماندهی بزرگ و مقتدر و مهربان و مدیری توانا و دانا بود .... کاش تکثیر شوی حاج حسن... کاش حالا هم مردم سخنانت را بشنوند و مهیای شکستن "نمی‌شودها" شوند.. بشنوند. یاد بگیرند چطور در برابر آدمهای حقیر و حرّاف، زخم زبانها و کار شکنی‌ها محکم و مقاوم و پرتلاش بمانند و متوقف نشوند.. چقدر معلم بزرگی هستید شما حسن آقا...🌷🌷🌷 https://eitaa.com/lashkarekhoban
سوخت، با کوچک‌ترین بهانه، حادثه می‌آفرید. یک روز وحید رنجبر در سوله فنیِ پادگان مدرس در حال کار با دستگاه ویبره بود که اصطکاک کوچکی با سوخت، باعثِ حادثه شد. دستگاه از ناحیه ران پایش را طوری برید که خون از پایش به سقفِ بلندِ سوله می‌پاشید. همۀ بچه‌ها ترسیده بودند خصوصا جوانانی که تازه وارد مدرس شده بودند. مهدی نواب که صحنه را می‌دید در میان جیغ‌ودادِ وحشت‌زدۀ بچه‌ها، دشتبان را دید که رسید بالای سر وحید. ـ چیه مگه؟ چه خبره؟! کم دادوفریاد کنید! با نهیبش بچه‌ها آرام شدند. سریع لباسی که آنجا دم دستش بود را پاره کرد و از قسمت بالای زخم، پای وحید را بستند. بلافاصله مجروح را به حسین علی سپرد که با آمبولانس به بیمارستان برساند. خودش هم بعد از آرامش اوضاع به بیمارستان رفت تا پیگیر وضع وحید باشد. وحید اهل نمازِ اول وقت و نماز شب بود؛ پرکار و شوخ و خوش‌برخورد با همه. بارها پیش آمده بود وقتی دیده بود همکارش از خستگی خوابیده، بیدارش نکرده و کار او را هم انجام داده بود. https://eitaa.com/lashkarekhoban
یک شب یونس قارلقی که باید سر ساعت برای دمازنی و وارد کردن اطلاعاتِ دما در چک‌لیست، سراغ سوخت می‌رفت، خواب مانده بود. هراسان بیدار شد و سریع سراغ چک لیست رفت اما چیزی آنجا نبود. لباس پوشید از آسایشگاه بیرون برود که وحید را دید. چک لیست دستش بود و کار را انجام داده بود. ـ داداش! نگران نباش، حله. دیدم از زور خستگی خوابی، دیگه بیدارت نکردم. یونس آن شب‌ها حواسش به وحید بود. چند شب پیش هم دیده بود که نیمه شب بیدار شده و توی ظرف یک بار مصرف، دارد وضو می‌گیرد. ـ چی کارمی‌کنی وحید؟ ـ هیچی داداش! می‌خوام برای خدا جانماز آب بکشم، تو بخواب! وحید، آرام گفت و خندید. او که در پی مجروحیتش، جانباز شده بود، اواخر مهرماه 90 با موتور تصادف کرد و این بار کتفش آسیب دید! وقتی از مرخصی استعلاجی برگشت، با دشتبان‌زاده، علی و سید رضا در ساختمان فرماندهی، در حال گفت‌وگو بود که مجید جلیلوند با تکیه کلام معروفِ بچه‌های مدرس، گفت: «وحیدجان! دیگه رنگ و بوی شهدا رو گرفتی، تا سه نشه بازی نشه!» همه خندیدند. 🌷🌷ممنونم که بدون لینک منتشر نمی‌کنید🌷🌷 https://eitaa.com/lashkarekhoban
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اولین شهیده ایرانی راه قدس چقدر غبطه برانگیز هستی معصومه خانم چقدر فکرم را مشغول کرده‌ای تو و خانواده‌ات هم رضایی که به خاطرش مهاجر شدی و آخر هم دست در دست هم به آسمان رسیدید هم پنج دلبری که در دامان پاکت پروردی هم اینکه با آقا رضا، رضا دادید هر کسی به خاک وطن خودش باز گردانده شود و نشان راه دیگران باشد هم اینکه بچه‌هایتان، شجاع و دست پرورده ایمان و استقامت و آشنای شهادت و خط مقاومتند... چقدر خوش به حالت معصومه خانم، شهیده خانم🤍🌷🤍🌷 https://eitaa.com/lashkarekhoban
AVSEQ01.DAT
حجم: 19.47M
از کم‌سن ترین نیروهای پادگان مدرس بود. از همان بسیجی‌های پاک ونترس و مخلصی که حاج حسن دوستشان داشت و با آنها سخت ترین کارهای سوخت موتور موشک ماهواره‌بر را پیش می‌برد. ، مداح هم بود و آرزو داشت در بین‌الحرمین مداحی کند و به این آرزویش رسیده بود. آرزوی بزرگتر هم لابد شهادت بود که گوارایش باد، جوانی پاره تن چون علی‌اکبر حسین علیه‌السلام https://eitaa.com/lashkarekhoban