eitaa logo
لشکر خوبان(دست‌نوشته‌های م. سپهری)
1.4هزار دنبال‌کننده
894 عکس
502 ویدیو
4 فایل
جایی برای نشر آنچه از جنگ فهمیدم و نگاشتم. برای انتشار بخش‌هایی از زندگی، کتاب‌ها، لذت‌ها، رنج‌ها و تجربه‌هایی که در این مسیر روزی‌ام شد. نویسنده کتاب‌های: 🌷لشکر خوبان (۱۳۸۴) 🌷نورالدین پسر ایران (۱۳۹۰) 🌷مرد ابدی (۱۴۰۳) راه ارتباطی: @m_sepehri
مشاهده در ایتا
دانلود
هنوز امام جمعه و هر روز مردم است؛ شهید آل هاشم... ببینید بچه‌ها چطور گل برایش گذاشته‌اند....
عید رخسار تو کو تا عاشقان از برایت جان خود قربان کنند🕊💚 اللهم عجل لولیک‌الفرج
سلام اهالی لشکر خوبان عید قربان بر شما مبارک. دعا می‌کنم عرفات و منا و لحظه زیبایی که نام حاجیان تک تک خوانده می‌شود و اعلام می‌شود قربانی آنها انجام شده است، روزی‌تان شود. خدایا! دیشب و امروز خاصه یاد دو جانباز ویژه در کاروان حج‌مان افتادم که هر دو به شهادت رسیدند. جانباز شیمیایی آقای برزکوهی و جانباز بصیر، آقای معصومی اگر آن روزها گوشی‌های مجهز و دنیای مجازی و البته علاقه و اراده به تصویر کشیدن آدمهای آن کاروان ویژه جانبازان بود، چه صحنه‌هایی ثبت می‌شد.... یادداشت‌هایی هست که کوشیدم مشاهدات و حس و حالم را در آن به بند کلمات کشم. نمی‌دانم چرا دلم نمی‌خواست و نمی‌خواهد همه چیز را بگویم؟ شاید در زندگی این ویژه‌ها، واقعا همه چیز گفتنی نیست، برخی فقط دیدنی و درک کردنی و گذشتنی‌ست. دنیا با این همه هیاهو خیلی شلوغ است و تاریخ، همین طوری چیزهایی را دارد از دست می‌دهد. چطور می‌شود مردها و زن‌هایی بیش از ۳۰ سال، ۴۰ سال، در یک راه (که فراموش خیلی‌هاشده) رنج بکشند اما بدش را نگویند؟ عید قربان بر جانبازان بزرگ میهنم و آنان که یاور صادق ایشانند، عید زیبایی‌ست. شاید شبیه قربانی کردن تدریجی نفس.... مبارکشان باد این پایداری واقعی🤍 https://eitaa.com/lashkarekhoban #
اگر لشکر خوبان و نورالدین پسر ایران را خوانده باشید ممکن نیست دو کس را از یاد ببرید. هر وقت به وادی می‌آیم حتما تجدید عهدی می‌کنم با این دو عزیز: امیدوارم کاری نکنم از چشم ایشان دور شوم🍃
کتاب نورالدین پسر ایران به این عزیز تقدیم شده است؛ شهید امیر مارالباش؛ یکی از شهیدان ۱۷ ساله کشور ما🇮🇷 در شناسنامه اسمش هوشنگ بود و همان بر مزارش ثبت شده است.
و شهید حسین محمدیان؛ برادرم
بر ما نظری کن که در این شهر غریبیم کنون که میدان شهود و لقا را برای محرم‌های شاهد مهیا می‌گردانی، کنون که مهلت وقوف در میقات‌های مشعر و عرفاتت سپری گشتند و ده لیال عشر را به والفجر منا می‌رسانی و دهه‌ی محرم حسینت را به عاشورا، چه شده است که هنوز طهارت پوشیدن احرام را کسب نکرده‌ام و نظری از روی ربوبیتت به بنده مرده‌ات نمی‌کنی، آیا می‌خواهی باور کنم کسی هست که از رحمتت دور است!؟ آنقدر از بنده‌ات بیزار گشته‌ای که نمی‌خواهی سلامی دهد، همان بنده‌ای که خود تربیت کرده‌ای، تو رب منی و جز تو کسی نمی‌شناسم تو از درونم آگاهی، نگذار بپوسم. 🍃⚘️🍃🌹 این جملات دست‌نوشته‌های شهید سید احمد خیاط نوری‌اند. این یادگارهای پرطراوت که مفهوم‌‌شان را از زندگی زمینی ۱۹ ساله سید گرفته‌اند. سید احمد نوری، یک هادی و مربی‌ست؛ عارفی واصل، گمنام، غیور، ... رفیق! امروز، عید قربان، سی‌وهشتمین سالروز شهادت اوست. 🍏خودمان را از شناختن و پیوند خوردن با این نفوس زکیه و زندگان جاوید محروم نکنیم https://eitaa.com/lashkarekhoban
و یاد مردی بخیر که آخرین عید قربانش پر از خاطره شد. مردی که گفت؛ امسال عیدی‌تونو با عیدی غدیر یک‌جا می‌دم... https://eitaa.com/lashkarekhoban
روز میلاد امام هادی علیه‌السلام، چهاردهمین سالروز شهادت شهید سربلند اسلام، پدر موشکی ایران و یاران شهیدش، بریده‌هایی از کتاب مرد ابدی و شاید، پس پرده این کتاب، را به همراهان لشکر خوبان تقدیم می‌کنم. اگر عزیزی درباره این کتاب و این شهدا و این روزها، مطلبی نوشت و نظری مکتوب کرد، به رسم ادب منتشر می‌کنم. ان‌شاءالله عنایت خاص این شهید و یارانش بر ما مستدام باشد🌹🌱🌹 ۱ دوشنبه، عید قربان و از معدود روزهایی بود که حسن در خانه بود. ظهر، زینب با همسر و پسرکش به خانۀ پدر آمده بود. تا به هم رسیدند به رسم همۀ اعیادِ دینی، با خنده عیدی‌شان را خواستند اما برای اولین بار، پدر عیدی نداد و گفت: «امسال، عیدی قربان را با غدیر می‌دم!» آن شب، حسن و الهام به عروسی دعوت بودند، برای این‌که به بچه‌ها هم خوش بگذرد، بعد از ظهر با بچه‌ها رفتند تا دوری بزنند. قبل از این‌که به خانه برگردند، از طرف شهرک تماس گرفته شد و حاج حسن خودش جواب داد: «... باشه، داریم برمی‌گردیم! خودم میام ببینم چی شده!» بچه‌ها پرسیدند: «چی شده بابا؟!» ـ هیچی! ماشین مامانتون تصادف کرده! بچه‌ها خندیدند و الهام تعجب کرد! ماشینش را توی کوچه، کنار دیوارِ خانه پارک کرده بود، چطور می‌توانست تصادف کرده باشد؟! وقتی برگشتند، همه با هم پیاده شدند و سمت ماشین مادر رفتند. دها‌ن‌شان از تعجب باز ماند؛ ماشینی هنگام پیچیدن توی کوچه، چنان شدید به ماشینِ الهام خورده بود که ماشین به شدت به دیوار خورده و حسابی داغون شده بود! ـ خب! بچه‌ها دیگه بریم تو! https://eitaa.com/lashkarekhoban
۲ شب عید قربان، بعد از مدت‌ها قرار بود با همسرش به عروسی بروند. الهام با اشتیاق داشت آماده می‌شد. بچه‌ها با خوشحالی می‌گفتند: «وای... چقدر هر دوتون خوش‌تیپ شدین! بابا! مامان! وایسین! عکس‌تونو بگیریم!» حسین زود دوربین آورد و عکس پدرومادرش گرفت. پدری که با پیراهن آبی و کت‌وشلوار سورمه‌ای، خوش‌تیپ‌ترین بابای دنیا بود برایشان، اما برخلاف همیشه، خیلی ساکت بود وحتی شوخی‌ بچه‌ها نتوانست او را بخنداند! الهام آهسته تلنگری زد: «حسن! بابا یه کم بخند! بچه‌ها این‌قدر ذوق دارن!».... https://eitaa.com/lashkarekhoban
کدام عکس را اجازه دارم در کتاب بگذارم؟ بارها این سوال را می‌پرسیدم از دیگران و بیشتر؛ از خودم. عکس بالا، آخرین عکس دو نفری زن و مردی بود که مرا از خرداد سال 1391 به حریم زندگی‌شان راه داده بودند. من و الهام خانم (همسر شهید طهرانی مقدم) داشتیم مسیری را با هم طی می‌کردیم که او زیسته بود و من نیز تجربه‌اش کرده بودم. او همیشه از همسرش دور بود و من همیشه در هراس از خانه نشینی همسرم! مرد رزمندۀ او در کوه و کمر و بیابان‌ها، در سفرهای دور و نزدیک، در ماموریت‌ها و تست‌های دشوار، وسط میدان‌های ناشناخته و پر خطر بود و همسر من، نشسته بر ویلچری سرد، با پاهایی که آخرین قدم‌ها را در پانزده سالگی بر خاک خیس شلمچه گذاشته بود و بعد از شکستن خط دشمن، در لباس خیس غواصی، در تلاش برای یافتن کانالی که بشود تن مجروح بچه‌ها را آنجا کشاند و از زیر آتش دیوانۀ دشمن، نجات داد، با اصابت آن تیر دوزمانۀ بدزبان، بر زمین افتاده بود در ابتدای همان کانال و تا صبح صد بار جان داده بود و خیس خون و در هروله بین عالم بالا و این خاک خیس خونین، در شهود شهدا، مشاهدۀ خندۀ پسرخاله‌های شهید که گویی بر رزم او مهر تایید می‌زدند، ..... آه خدایا! قربان حکمت‌های پیدا و پنهان تو! من، در زندگی تکراری و محدودی که نه فقط خط ویلچر بلکه خط بی‌تدبیری، نامهربانی و نامردی بسیاری از مدیران کشور در هر جا و طراحان شهری، به آن شکل داده بود، مسئول روایت دنیای پر از حرکتی شده بودم و بی‌اینکه بخواهم، داشتم اساسی‎ترین درس‌های هستی را از نو یاد می‌گرفتم.... و به گمانم بعد از سیزده سال، این درس را گرفتم: تمام تلاش‌ها و حرکات حسن طهرانی مقدم و تمام سکون و صبر ایوب و تلاش دشوار او برای شکستن حصارها، سکوی بندگی بود و بس! امیدوارم تو ای خوانندۀ همراه مرد ابدی، بتوانی درس زندگی خودت را از این روایت صادق و خالص و کم‌نظیر، که تکرارش دیگر در توانم نیست، بیابی! ۱۷ خرداد ۱۴۰۴ معصومه سپهری https://eitaa.com/lashkarekhoban