«اسبابکشی و بحرانهای عجیب و غریب»
#پ_شکوری
(مامان #عباس ۶، #فاطمه ۴.۵ و #زینب ۱.۵ ساله)
حدود دو ماه پیش، اسبابکشی داشتیم.
مامانم از شهرستان اومده بودن پیشمون. شب قبل از اسبابکشی با همسرم تصمیم گرفتیم صبح زود مامانم و سه تا بچهها رو با اسنپ بفرستیم خونهٔ جدید که راحت باشن و وسط اسبابکشی اذیت نشن و بچهها توی دست و پا نباشن.
صبح فرستادیمشون و با خیال راحت رفتیم سراغ اسبابکشی و بعد از یک ساعت همه چی بار زده شد و عازم خونهٔ جدید شدیم و خوشحال بودیم از خوب پیش رفتن کارها.🥲
به مامانم زنگ زدم که خبر بگیرم از حال بچهها، بعد از دوسه بار بالاخره جواب دادن.
صداشون نگران بود و بلافاصله پرسیدن: «کی میاید؟ زودتر بیاید…»
ترسیدم و پرسیدم چی شده؟ بعد از کلی اصرار، مامانم گفتن: «بچهها رفتن توی آشپزخونه دستهاشون رو بشورن تا صبحانه بخوریم، ولی یهو زینب زد زیر گریه، بغلش کردم و بعد از چند دقیقه دیدم روی پاش و زیر انگشتهاش داره قرمز میشه و میسوزه. فاطمه هم کمی روی یک پاش و چشمهاش سوخته و سه تایی دارن از ترس و درد گریه میکنن.»😱
من و همسرم نفهمیدیم چطور خودمون رو رسوندیم خونه. کامیون و کارگرها رو سپردیم به پدرشوهر و مادرشوهرم،
زینب و فاطمه رو بغل کردیم و دویدیم سمت بیمارستان نزدیک خونه.
بچهها به شدت ترسیده بودن و گریه میکردن.
فاطمه چشمهاش میسوخت و زینب روی دو تا پاهاش و بخشی از صورت و دستهاش سوخته و زخم شده بود…
بیمارستان شستشوی اولیه داد. چشمهاشون رو (وسطش کلی گریه کردن هر دوشون و دل ما آب شد…) معاینه کرد و گفت خداروشکر آسیبی به چشمهاشون نرسیده. با قطره و پماد خوب میشه.
سوختگی پای فاطمه خیلی سطحی بود و جای نگرانی نداشت. ولی برای سوختگی پای زینب که عمیق و نوع دو بود باید میرفتیم بیمارستان سوانح سوختگی.😓
اونجا فهمیدیم به خاطر نوع سوختگی که عمیق بود، احتمالاً با اسید لولهبازکن سوخته پاش. پانسمان کردن و قرار شد هر دو روز یکبار ببریم برای تعویض پانسمان.
قضیه از این قرار بود که کارگری که برای نظافت خونه اومد، بیدقتی کرده بود و مواد شوینده رو توی کابینت پایین گذاشته بود.🤦🏻♀️ اسید لولهبازکن چپه شده بود و چون درش شل بود، قطره قطره ریخته بود کف کابینت و وقتی بچهها رفتن نزدیک کابینت، ریخته روی پای زینب و...
بحران خیلی خیلی سختی بود برامون…
توی روزهای بعد که برای پانسمان میرفتیم بیمارستان، صحنههای دلخراش زیادی دیدم. بچههایی که کل بدنشون یا دستهاشون سوخته بود و مرد و زنهایی که هر کدوم به نحوی دچار سوختگی شده بودن، پا، دست، سر و صورت، کمر و...😓
دیدن اون صحنهها خیلی خیلی دردناک بود و اشک میریختم و براشون حمد شفا میخوندم و فقط خداروشکر میکردم که سوختگی پای زینب محدود بود نسبت به مواردی که دیدیم.
توی روزهای بعد از اسبابکشی هم باز یه سری بحران داشتیم!
کارگر کف خونه رو وایتکس ریخته بود. ولی چون خوب نشسته بود، راه رفتن روی کف خونه باعث سوزش و خوردگی کف پاها میشد! مجبور شدیم دو سه بار بشوریم تا کامل تمیز بشه.🤦🏻♀️
موقع تعمیرات آشپزخونه، شیشهٔ قفسهٔ بالایی در فاصلهٔ چند سانتیمتری از سر و گردن همسرم، از بالا افتاد روی زمین و خرد شد و ما همه متحیر بودیم که چطور هیچیشون نشد. واقعاً خداروشکر میکردیم که چیزی نشد، حتی فکر کردن بهش هم ترسناک بود.😞
بعد از چند روز رفتیم سفر تا کمی حال و هوامون عوض بشه. وقتی برگشتیم دیدیم آشپزخونه و بخشی از پذیراییمون رو آب برداشته به خاطر نشتی یکی از لولههای ماشین ظرفشویی
و دوباره افتادیم به شستن خونه و فرشها و جمع و پهن کردن وسایل...🫠
خلاصه روزهای خیلی سختی داشتیم
طوری که اون موقع فکر میکردم دیگه هیچوقت اون سختیها تموم نمیشه و روی آرامش رو نمیبینیم. از همهٔ کارهام و مطالعه و برنامههای شخصیم هم عقبمونده بودم و ناامید از اینکه بتونم روزی برسم به کارهای عقب افتاده.😓
حالا بعد از دو ماه، خداروشکر دست و صورت زینب کامل خوب شده و رد سوختگی نمونده، زخم روی پاش هم خوب شده هر چند علائم سوختگی هنوز روی پاش هست و داریم پماد ترمیمکننده میزنیم.👌🏻
مشکلات و کارهای خونهٔ جدید تموم شده و به روزهای خوش و آروم زندگی رسیدیم.
بعضی از کارهای عقبمونده رو انجام دادم و بقیه رو هم کمکم پیش میبرم
و همهمون خونهٔ جدید رو خیلی دوست داریم خداروشکر.
البته هنوز نمیدونم چه حکمتی بود که اون اتفاقات پشت سرهم افتاد و حتی به شوهرم به شوخی میگفتم احتمالاً این خونه طلسم شده!!
شاید حکمتش این بود که قدر همین روزهای آروم و زندگی روزمره در کنار بچهها و قدر سلامتیشون رو بیشتر از قبل بدونم و صبورتر بشم در برابر بحرانها.
الله اعلم.
خداروشکر در همهٔ احوال.
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
❓چرا بعضی والدین سنتی یا مدرن فکر میکنن بچه نیازی به آزادی نداره؟ 🤨
❓اعتیاد به بازیهای رایانهای و تلویزیون چه تأثیری روی احساس نیاز بچه به آزادی داره؟ 🤔
✅ پاسخ کتاب من دیگر ما رو بخونید.👆🏻
#من_دیگر_ما
#از_لابهلای_کتابها
☘️☘️☘️
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«چالشهای اوّلین نوه!»
#ز_جعفری
(مامان سه دختر ۶.۵ساله، ۴.۵ساله و ۳ماهه)
دختر ما از طرف هر دو خانواده نوهٔ اوله! شاید بگین چقدر خوب اما...
همه چیز از روزی که نشونههای به دنیا اومدنش ظاهر شدن شروع شد!
از اینکه وای دیر شد زودتر بریم بیمارستان گرفته تا دید و بازدید فامیل در روزهای اوج خستگی و داغونی بعد از تولد.🥴
با بزرگتر شدن خانم کوچولو و یادگیری شیرینکاریهای جدید، مامانبزرگهای مهربون روزانه پیگیر عکس و فیلم و مستند بودن!😕
البته این قضیه که ما تو شهر دیگهای ساکن بودیم هم تو دلتنگی خانوادهها و تشدید احساساتشون بیتأثیر نبود.
با غذا خور شدنش، باب جدیدی از نظارتها به رومون گشوده شد! تماسهای پیگیرانه و از سر دلسوزی که امروز چی خورده؟ خوب میخوره؟ فلان چیز رو حتماً بده بخوره و... گاهی واقعاً من و همسر رو به ستوه میآورد.🤯
درسته اولین بچهم بود و بیتجربه بودم، اما به نظر خودم به اندازه کافی مطالعه و پیگیری لازم رو در مورد مسائل مربوط به سنش، داشتم.🙄
اما ریزه میزه بودن دخترک و اینکه به اندازهٔ دلخواه دکترها👩🏻⚕️ و نمودارها 📈 وزن نمیگرفت، بحثها رو داغتر میکرد و منم با اینکه سعی میکردم به خودم مسلط باشم، همیشه یه گوشهٔ دلم نگران بود!
همین ماجرای سرعت کم وزنگیری ناچارمون کرد حتی از شیر خشک 🍼 هم بهعنوان کمکی استفاده کنیم اما تغییر محسوسی حاصل نشد و در نهایت با مراجعه به پزشک سنتی و شنیدن این توضیح که مزاج این بچه اینطوریه و سوختوساز بدنش بالاست، تقریباً خیال خودم و همسرم راحت شد.
اما امان از حرفهای اطرافیان که هر از گاهی دوباره همهٔ بحثها رو زنده میکردند و روز از نو روزی از نو.🤦🏻♀️
چالش جدی بعدی مربوط میشد به، به دنیا اومدن دختر دومم که ایشونم از قضا نوهٔ دوم از هر دو طرف هستن!
هر چی من و همسر میخواستیم قضیه طبیعی باشه و حساسیتی روی آبجی بزرگه ایجاد نکنه، توصیههای پیاپی پدربزرگها و مادربزرگها که واقعاً عاشق هر دو نوه بودن، طفلی رو کلافه میکرد، درحالیکه ۲ سال بیشتر نداشت.
دائم و به هر بهونهای بحث آبجی جدید رو پیش میکشیدن که چند تا دوسِش داری؟ وقتی خوابه بیدارش نکنیا! مواظب آبجی باشیا و...
از همون زمانها بود که با همسر تصمیم گرفتیم از همون نعمت دور بودن بیشتر استفاده کنیم تا روزهای حساس و البته بسیار سختِ اول تولد فرزند دوم سریعتر و با آرامش بیشتری بگذره.
با بزرگتر شدن آبجی دوم، پند و نصیحتها هم جدیتر میشدن و به وضوح میدیدم که گاهی متأسفانه اثر معکوس میذاشتن و دختر بزرگم رو کلافهتر و پرخاشگرتر میکردن.
مثلاً وقتی دختر دومم اسباببازیای رو میخواست و آبجی بزرگه بهش نمیداد، سیل نصیحتها و سرزنشها به سر طفلی جاری میشد که تو بزرگتری! نینی گناه داره، دلش میخواد و...
حالا هم دخترم کلاس اولی شده و نصیحتها و توصیهها وارد فاز جدیدی شدن:
شبا زود بخوابیا!
سر کلاس به حرفهای خانم قشنگ گوش کنیا!
زنگای تفریح حتماً دستاتو بشوریا😵💫
و...
گاهی فکر میکردم فاصلهٔ کم بچههام، اونها رو اذیت کرده، بخصوص اولی رو که تو سن ۲ سالگی توجهها از روش برداشته شده و انبوهی از نصیحتها به سرش نازل شده.
اما الان به این نتیجه رسیدم که اینها همه از معضلات نوهٔ اول بودنه! اونم نوهٔ اول دو تا خانوادهٔ متاسفانه کمجمعیت! که از ته قلبشون میخوان بیشترین محبتها رو نثار نوهشون کنن و گاهی همین دلسوزیهای زیادی، آزاردهنده میشه.🙁
اگر دختر من تعداد خوبی دایی، خاله، عمو و عمه داشت که هر کدوم خودشون و بچههاشون بخشی از توجهات مادربزرگها و پدربزرگها رو جلب میکردن شاید اینقدر فشار و توجه روش نبود.
الان که تعداد نوهها قراره به زودی پنجتا بشه، به وضوح حس میکنم که نگاهها و توجهها روی همهٔ نوهها تقسیم شده و دیگه از اون پیگیریهای کلافهکننده خیلی خبری نیست.
با همهٔ این حرفها، خداروشاکرم به خاطر نعمت پدربزرگها و مادربزرگهای مهربون که قسمت دخترام کرده و همین طور شاکرم بابت همهٔ تجربههای سخت، خاص و ناب این شش سال و نیم مادری که باعث شدن تو این مدت خیلی خوب درک کنم که سختی و چالش همیشه هست، اما هر چه من صبورانهتر و با آرامش بیشتری با اونها روبهرو بشم خیلی راحتتر اونها رو پشت سر خواهم گذاشت.
پ ن: امیدوارم تا روز کنکور، دانشگاه رفتن، ازدواج، بچهدار شدن و باقی روزهای حساس زندگیِ این نوهٔ اول، دیگه اثری از حساسیتهای مادربزرگها و پدربزرگها باقی نمونده باشه و اون بندگان خدا هم با انبوهی از نوهها و نتیجهها سرگرم باشن که خودشون هم ندونن به کدومشون توجه کنن.😅
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
11.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹🟠 حکایت ۸۰۰۰ کودک فلسطینی که پشت سیمخاردارهای اسرائیل به دنیا میآیند!
🔻آمار و ارقامی دردناک از وضعیت مادر و کودکان فلسطینی و جنایات اسرائیلیان علیه آنها که به «نسل ایست و بازرسی» معروفن
5.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 در اسرائیل چیزی به نام مردم معمولی نداریم!
🔹صهیونیستها تلاش میکنند تا نشان دهند که حمله فلسطینیها علیه مردم عادی است. اما در واقعیت همه ساکنان سرزمینهای اشغالی یا مسلح هستند یا عضو ارتش. ما رسما با یک رژیم تروریستی طرف هستیم.
سلام دوستان 🌷
این روزها دعا برای مردم مظلوم فلسطین و برای پیروزی رزمندههای فلسطینی رو فراموش نکنیم.
این دو تا کلیپ بخشی از وقایع و حقایق مربوط به فلسطین رو نشون میده
ببینید و به دیگران هم بفرستید ببینن. 👆🏻
«به دنبال نیم ساعت خواب»
#ز_فرقانی
(مامان #علی ۱۴.۵، #فاطمه ۱۰، #طوبا ۸، #مبینا ۵.۵ و #محمدمهدی ۲.۵ ساله)
- مامانی...مامانی
چشمهای غرق خوابم را از پشت پلک تکان دادم.
- مامانی... مامانی
چارهای نبود.
گوشی را نشانم داد: «زمزش رو میزنی؟» همان رمز را میگفت.🤭
بلافاصله ادامه داد. رویم را هم برمیگردانم که نبینم:
«فقط یه کم بازی میکنم.»
از لای پلکهای نیمهباز رمز گوشی را زدم
گفتم: «بذار یه کم بخوابم.»
آرام از اتاق بیرون رفت.
فک کردم چقدر خوابیده بودم؟ احتمالاً نیم ساعت. معمولاً بیشتر از این طاقت دوریام را ندارند.😅🤦🏻♀️
دیشب بعد مهمانی تا دیروقت بیدار بودند و به زحمت خواباندمشان و تا نماز صبح چهار پنج ساعت بیشتر نخوابیدم و از صبح هم تا ظهر در تکاپوی فرستادن نوبتی چهار تا بچه به مدرسه و رسیدگی به کارهای خانه بودم و تازه یکی دو ساعت هم وقت برای انجام یک تحقیق گذاشتهام. پس حالا حقم هست نیم ساعت بیشتر بخوابم.
تحقیق...
نکند...
دست بردم اطراف بالش
پس دفترم؟😱
قبل از خوابیدن از ذهنم گذشت که بهتر است از نتیجهٔ کار عکس بگیرم ولی خستگی اجازه نداد. همهٔ دفترهایم به محض بر زمین ماندن به همین سرنوشت دچار میشوند. دفتر نقاشی. این هم سررسیدی مربوط به زمان دانشگاه بود. با کلی خطخطی که طی این سالها توسط هر کدام از بچهها در صفحات مختلفش به یادگار مانده.
یادم افتاد وقتی بازش کردم روی یک صفحهاش چیزهایی در مورد برنامهریزی آرمانی و تابع هدف نوشته بودم ولی هیچ یادم نیامده بود که این درسها را کی خوانده ام.😉
هنوز در آن خلسهٔ شیرین بین خواب و بیداری بودم. فکر کنم حالت آلفا یا همچین چیزی باید باشد. زمانی که مغز در بیشترین حالت آرامش است. لحظاتی قبل از خواب و لحظاتی بعد از بیداری. شاید همان لحظه که تو در ناخودآگاهت تصمیم میگیری از دندهٔ چپ بلند شوی یا راست.
باید سعی میکردم برگردم به عالم خواب
راستی چطور میشود خوابید؟ آهان. فکرت را خالی کن. سعی کن صداها را نشنوی. به دفتر فکر نکن.
حالا تنفس عمیق؛
دم
بازدم
دم...
از ذهنم گذشت خوش به حال همسرم که به محض اینکه اراده میکند میخوابد و حتی اگر با صدای بچهها بیدار شود باز هم بلافاصله میتواند بخوابد. خب معلوم است که بعد هم اخلاقش خوب است. من هم اگر...
نه، نباید فکر کنم!🫢
زنگ در را زدند. سرویس طوبا بود.
راستی راننده دیروز چطور یک بچهٔ دیگر را به جای مبینا از مدرسه برایم آورده بود. وای چقدر گریه کردم. بچهام چه خاطرهای برایش ماند. روز اول مدرسهٔ یک بچهٔ پیشدبستانی نباید آن طور پر استرس میبود. آن دختر بچهٔ دیگر که فقط تلفظ اسمش شبیه مبینا بود و به خیال اینکه لابد زن میخواهد او را به مادرش برساند دنبال راننده راه افتاده بود و تا دم در خانهٔ ما هم آمده بود، را بگو. معلم و مادرش چه حالی داشتند.🤦🏻♀️
کاش بچهام را نیم ساعت پیش فقط به خاطر اینکه بگذارد بخوابم و سر یک تکه لواشک انقدر با محمدمهدی کلکل نکند دعوا نمیکردم.
خب من هم خسته بودم. تازه من که خیلی هم دعوا نکردم. فقط فرستادمش بیرون و به فاطمه سپردم که مراقب باشد بچهها به اتاق نیایند.
اصلاً دیروز هم نگذاشتم بفهمد گریه کردم و ترسیده بودم. خودش هم لابد در مدرسه با دوستانش مشغول بازیگوشی بوده و حس نکرده چه اتفاقی افتاده.
آخ
نباید فکر کنم!😬
صدای طوبا می آید که دارد شعر پارسال کتابش را از حفظ میخواند.
احوالپرسی
پروانه از گل... احوال پرسید... گل گفت خوبم... پروانه خندید...
صدا از اتاق کناری مثل لالایی نرمی به گوشم میخورد و مدام دور و نزدیک میشود.
حدس می زنم طوبا سوار تاب باشد.
احتمالاً علی هم در اتاق خودش است که هنوز سر و صدای دخترها در نیامده. نه طفلی همیشه ملاحظهٔ خواب بودن من را میکند. تازه گاهی چقدر هم با خواهرهایش مهربان است.
تجسم نکن!
به صدا گوش نده!
دم...
بازدم...
محمدمهدی گاهی آهنگ شعر را با صدای نازک به زبان خودش تکرار میکند. دَدَ دَدَ
دلم قنج میرود. نمیتوانم گوش ندهم. گوش تیز میکنم و با لذت صداها را همراه دم و بازدم فرو میدهم. دلم تنگشان میشود.
انگار من هم بیشتر از نیم ساعت طاقت نمیآورم.
تازه پنج شش ساعت خواب برای یک مادر خیلی هم زیاد است. حالا گیرم نیم ساعت کمتر یا بیشتر.😅
باید یک دفتر دیگر بردارم و برنامهٔ کارهایم را در آن بنویسم. یادم باشد بازی با بچهها را هم اضافه کنم. یک برنامهریزی آرمانی.
و یادم باشد بالای همهٔ برنامههایم بنویسم آن لحظه که شیرینی صدای کودکانت بر شیرینی خواب غلبه کند آلفاترین لحظه است...
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«بچهٔ پنجم و اینهمه چسب؟!»
#ف_اردکانی
(#محمداحسان ۱۴، #محمدحسین ۱۲.۵، #زهرا ۱۱، #زینب ۹، #محمدسعید ۴.۵ ساله)
برعکس بقیهٔ بچهها، موقع خرید کیف و کفش و نوشتافزار هم چندان ذوقی نداشت.
این بیذوقی حامل خبر خوبی نبود.😶
نشان از وجود چسب مادر و فرزندی فرد اعلی، درجه یک و تضمینی بین من و پسرجان بود.👌🏻
پیشبینی من درست از آب دراومد.
روز اول پیش دبستانی، چسبید به پاهام و اشکریزان وارد کلاس ....... نشد!😱
تو دلم میگفتم یک بار جستی ملخک، دو بار جستی ملخک، سه بار جستی ملخک، چهار بار جستی ملخک، پنجمی...
وایسا وایسا
فسقلی مگه یکی یه دونهای انقد وابستهای!؟😏
بچهٔ پنجم و اینهمه چسب؟!!!
بیشتر از اینکه کنجکاو باشم بدونم، این چسب کی منقضی میشه، کنجکاو بودم بدونم خودم تا کی تحمل بستتشینی در مدرسه رو دارم...🧐
خلاصه روند انقضای چسب سریعتر از چیزی بود که فکرشو میکردم.😄(الحمدلله)
روز دوم راضی شد به نشستن تو دفتر، به جای حیاط.
روز سوم رفت تو کلاس به شرط اینکه روی ماه مامان از قاب پنجره پیدا باشه.
روز چهارم نشستم تو یه اتاق دیگه.
روز پنجم به بهانهٔ آوردن شارژر یک ساعتی برگشتم خونه.
روز ششم جیم زدم.
روز هفتم بهش گفتم آخرین روزیه که باهات میام تا دم کلاس.
روز هشتم دم در مدرسه پیاده شد و رفت.
روز نهم کچلم کرد از بس پرسید کی باید بریم مدرسه؟!!!😄
و احساس پیروزی عظیمی داشتم نسبت به مادرانی که هنوز گوشهٔ حیاط نشسته بودن.😂😎
سازندگان چسب، یا باید ضمانتنامهشون رو بررسی کنن یا در بالا بردن کیفیتش تجدید نظر!
مسئولین رسیدگی کنن🤭
والا
با این چسباشون.😂
پ.ن: با تشکر از:
- معلم مربوطه که نهایت همکاری رو در روند برطرف شدن چسبندگی چسب داشتن.
- همسرجان که بعد از مدرسه پسرجان رو با یک عدد خوراکی تشویق میکردن.
- فرزندان جان که مدام در باب فضائل مدرسه برای برادر کوچیکشون سخنرانی میکردن.
- آقایان پلیس و آتشنشان که با حضور در مدرسه، در علاقهمندی ایشان به مدرسه نقش عظیمی ایفا کردند.
- خانوادههای محترم رجبی، احمدی، کاظمی و جعفری!😅
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif