eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
8.9هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
192 ویدیو
36 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
«۴. بعد از جلساتی با خانم ژوبرت کم کم جدی‌تر شدم. » (مامان ۸.۵، ۶.۵، ۲.۵ ساله) قبل از بچه‌دار شدن مسیری برای آیندهٔ تحصیلی و شغلی خودم در نظر گرفته بودم. تصورم این بود که مدرک کارشناسی ادبیات فارسی و ادبیات عرب رو می‌گیرم. ارشد ادبیات عرب می‌خونم و بعد در فضای زبان‌شناسی قرآن و دین کار می‌کنم. به موضوعات پژوهشی زبان‌شناسی علاقه داشتم. مدتی بعد از تولد حلما که به ثبات نسبی رسیدیم، درس رو شروع کردم و کارهایی که قبل از مادر شدن انجام می‌دادم، از سر گرفتم☺️. ظاهراً تغییر خاصی تو سبک زندگی‌مون ایجاد نشده بود، ولی تجربهٔ بچه‌داری نگاهم رو تغییر داد. یکی از مهم‌ترین تغییراتی که پیش اومد، تو مسیری بود که برای خودم طراحی کرده بودم. وقتی برای دخترکم کتاب می‌خوندم، متوجه شدم که به ادبیات کودک هم‌ خیلی علاقه دارم😍. دوره‌های نویسندگی رفتم و هر جا محفلی دربارهٔ ادبیات کودک بود، شرکت می‌کردم. قصه می‌نوشتم و تو جمع‌های مختلف می‌خوندم. با خانم ژوبرت آشنا شدم و یه بار تو جلسه‌ای که ایشون هم حضور داشتن، داستانمو خوندم. اشک تو چشماشون جمع شده بود🥹. کم‌کم نوشتن برای کودکان برام خیلی جدی شد. با اومدن هر کدوم از بچه‌ها برکات مختلفی وارد زندگی‌مون می‌شد، این باز شدن باب نویسندگی کودک هم برکت حضور حلما بود برای من. همسرم تو‌ این مسیر هم همراه خوبی بودن برام. گاهی وقتی برای جلسه‌ای می‌رفتم، همسرم تو ماشین با حلما منتظر می‌موندن. وسط جلسه می‌اومدم تو ماشین شیر می‌دادم و دوباره برمی‌گشتم. بعضی وقتا که کار کمتری داشتم و تمام وقت با حلما تو خونه وقت می‌گذروندم، متوجه شدم که من مادر تمام وقت خوبی نیستم😅. خود حضور اجتماعی و انجام دادن یه کاری در کنار مادری باعث شارژ شدن و انرژی گرفتنم می‌شه! البته همیشه تلاش کردم که تعادلی بین کارهام ایجاد کنم. مثلاً شب بیدار موندم و قلم‌زدم. یا سعی کردم پروژه‌های دورکاری بیشتر قبول کنم تا بچه‌ها حضور منو حس کنن تو خونه. به همین خاطر هیچ‌وقت احساس نکردم خودمو فدای بچه‌هام کردم. هم مادر بچه‌ها بودم و هم خودم رو فراموش نکردم😉. عذاب وجدان هم در برابر بچه‌هام نداشتم. نه اینکه فکر کنم هیچ کم نذاشم براشون! مثلاً گاهی با خودم می‌گم برای هیچ کدوم از بچه‌ها به اندازهٔ اولی وقت نذاشتم. ولی خب می‌دونم که حضور خواهر و برادر خیلی جاها کمک می‌کرده و کمبودهای منو برای بچه جبران کرده☺️. از طرفی همیشه از خدا خواستم تو این مسیر کمکم کنه و کم و کاستی‌های منو جبران کنه... به جباریت خدا اعتقاد دارم و معتقدم لزوماً مادر تمام‌وقت بودن، برابر با مادر بهتر بودن نیست!🌷 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۵. برای مادر ایده‌آل بودن خودم رو اذیت می‌کردم » (مامان ۸.۵، ۶.۵، ۲.۵ ساله) اسفند ۹۶ بود که باید به دانشگاه برمی‌گشتم، این بار با حلما کوچولوی سه ماهه🥹. همسرم رفتن دانشگاه و تونستن بعضی استادا رو راضی کنن که سر کلاس نرم، خودم بخونم و امتحان بدم فقط. بعضی اساتید هم راضی نشدن😫 و باید می‌رفتم کلاس. وقتی کلاس داشتم مامانم یا بعضی اقواممون حلما رو نگه می‌داشتن. موقع امتحانات هم همسرم و دخترم توی ماشین منتظر می‌موندن، منم سریع امتحان رو می‌نوشتم و برمی‌گشتم. اون مدت خیلی توبیخ می‌شدم که مادر خوبی نیستم😢، یا همراهی همسرم رو به حساب این می‌ذاشتن که من همسر خوبی نیستم و توقع زیادی دارم ازشون. پوشک عوض کردن بچه توسط پدرش که گناه نابخشودنی بود!😏 هر چند الان تا حدی براشون جا افتاده که ما با کمک هم بچه‌هامون رو بزرگ می‌کنیم، ولی اون زمان خیلی اذیت می‌شدم از این قضاوت‌ها. دوست داشتیم تعداد بچه‌هامون بیشتر از دو سه تا باشه، و ترجیح می‌دادم فاصله‌شون کم‌ باشه. یادمه وقتی خودم کوچیک بودم، از اینکه مامانم جوون‌تر از مامانای دوستامه، خیلی خوشحال بودم🥰. پایهٔ خوشگذرونی بودن همیشه. هر چند سر خواهر و برادر کوچیکم دیگه این‌طور نبودن. به خاطر همین دوست داشتم برای بچه‌هام مامان جوونی باشم. دعا می‌کردم خدا کمک کنه بتونم درسم رو زودتر تموم کنم و آماده بشم برای بچهٔ بعدی. همون موقع المپیاد دانشجویی هم شرکت کرده بودم، فرصت نداشتم مطالعه کنم، ولی اندوخته‌های دوران دبیرستانم به کارم اومد و رتبهٔ خوبی تو‌ المپیاد گرفتم. این یعنی می‌تونستم بدون کنکور وارد مقطع ارشد بشم😍. فشار درسی برام زیاد شد و ترجیح دادم از ادامهٔ کارشناسی زبان عرب انصراف بدم و مشغول ارشدم بشم. خبر قبولی المپیاد و ارشد بدون کنکور رو هم‌زمان با خبر حضور فرزند جدید به خانواده هامون دادیم. بازخوردها طبق معمول خوب نبود و حسابی ما رو از عواقب این تصمیممون ترسوندن😞. به بچه ظلم کردی، سرش هوو آوردی، از پسش برنمیای و... این حرفا ناخودآگاه روی من تاثیر می‌ذاشت، و سعی می‌کردم به خودم بیش از اندازه فشار بیارم تا مادر ایده‌آلی باشم، هم برای حلما و هم برای توراهی حتی! ویارم سر بارداری دوم هم‌ خیلی سخت بود. نمی‌تونستم سرپا بایستم و بیشتر دراز کشیده بودم🥺. حلما ۱‌.۵ ساله بود و براش کتاب می‌خوندم و سعی می‌کردم با بازی‌های نشستنی سرگرمش کنم. این باز سزارین شدم و شرایط نسبتاً خوبی داشتم، تنها مشکل دلتنگی شدیدم برای دخترم بود. دوست داشتم زودتر برگردم خونه و ببینمش. تا یک هفته بعد از زایمان خونهٔ مامانم بودم و بعدش برگشتیم خونهٔ خودمون و سعی کردم خودم خونه و بچه‌ها رو مدیریت کنم☺️. رفع و رجوع کارهای نوزاد، در کنار رسیدگی به نیازهای یه دختر دو ساله، برای منی که هم ضعف زایمان رو داشتم هنوز و هم فشارهای روحی ناشی از سرزنش‌ها، حسابی اوضاعم رو به هم ریخته بود. زودرنج و شکننده و عصبی شده بودم😔. نمی‌خواستم بپذیرم که حضور بچهٔ جدید محدودیت‌ها و فشارهایی رو ایجاد می‌کنه که کاملاً طبیعیه! اصراری نداشتم به بقیه نشون بدم که می‌تونم، ولی انگار برای اینکه خیال خودم راحت بشه، سعی می‌کردم از هیچی کم نذارم. مثلاً حلمای دو ساله و محمد یک ماهه رو می‌بردم پارک و هر کاری می‌کردم تا بهشون خوش بگذره، درحالی‌که خودم واقعاً تحت فشار قرار می‌گرفتم😢. می‌خواستم منکر رنج طبیعی‌ای که تو مسیرم بود بشم، مسیری که خودم آگاهانه انتخابش کرده بودم. ولی ترکش واکنش‌های اطرافیان باعث می‌شد مدام شک کنم که نکنه واقعاً این فاصلهٔ سنی برای بچه‌هام اشتباه بوده🤷🏻‍♀. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۶. همسرم روحیه بچه دوستی داره. » (مامان ۸.۵، ۶.۵، ۲.۵ ساله) هر چقدر که محمد بزرگتر می‌شد، اوضاع برای من بهتر می‌شد. کم‌کم حلما و داداشش تونستن با هم ارتباط بگیرن🥹 و هم‌بازی شدن. تردیدم نسبت به درست بودن فاصلهٔ سنی کم برطرف شد و مطمئن شدم تنها راهش همین بوده که صبر کنم تا دوران پر چالش ورود بچهٔ جدید بگذره. تجربهٔ مادری هم این بار به کمکم می‌اومد. به جای شوق و هیجان و اضطرابی که سر تولد حلما داشتم، موقع تولد محمد آرامش داشتم و محکم‌تر بودم. حسم این بود که سر تولد بچهٔ اول، یه نهالی بودم که داشتم به درخت تبدیل می‌شدم، این تغییر سخت بود، ولی با اضافه شدن هر بچه درخت وجودم پربارتر می‌شه صرفاً و دیگه از اون رنج اولی خبری نیست😉. به نظرم جنسیت بچه‌هام روی احساس من هم اثر داشت، نسبت به دخترم حس حمایت‌گر و رقیقی داشتم ولی نسبت به پسرم محکم‌تر بودم. اوایل که مادر شده بودم، دوره‌های مختلف تربیت فرزند رو پیگیری می‌کردم، رویکردهای مختلف تربیتی رو می‌خوندم و سعی می‌کردم مادر بهتری باشم. مفید هم بود برام ولی از یه جایی به بعد دیدم می‌تونم به ندای مادری خودم اعتماد کنم. برای مدیریت چالش‌های بین بچه‌ها غریزهٔ مادری خیلی به کارم اومد. حس می‌کردم خدا یه چیزی رو به دلم می‌ندازه تا کار درست پیش بره☺️. از طرفی خدا لطف کرده بود و محمد از اول به پدرش خیلی وابسته بود. همون شب اول تو بیمارستان وقتی که بی‌قرار می‌شد، تو بغل پدرش آروم می‌گرفت. همسرم خیلی بچه دوست هستن، به همین خاطر تو بچه‌داری خیلی به من کمک می‌کنن. بازی کردن با بچه‌ها واقعاً برای ایشون لذت‌بخشه. وقتی داره باهاشون فوتبال بازی می‌کنه، خودشم غرق در بازی می‌شه و همین باعث می‌شه حوصلهٔ بیشتری برای سر و کله زدن با بچه‌ها داشته باشن😄. متاسفانه همین ویژگی مثبت همسرم گاهی برای من دردسر می‌شد😕. این‌جوری که ان‌قدر دیگران از اخلاق خوبش در تعامل با بچه‌ها تعریف می‌کردن که من ناخودآگاه روی ویژگی‌های منفی همسرم حساس می‌شدم، انگار می‌خواستم نشون بدم بابا این پدر بچه‌های من اون‌قدر که شما تعریف میکنید هم بی‌عیب و نقص نیست! و متأسفانه این موضوع گاهی باعث چالش ببن من و همسرم می‌شد🥲. با اومدن هر کدوم از بچه‌ها به زندگی‌م، پیشرفت‌های عجیبی تو فضای شغلی و تحصیلی‌م پیش می‌اومد. وقتی حلما به دنیا اومد، وارد فضای ادبیات کودک شدم. اون موقع برای خودم یه افق ده ساله در نظر گرفتم. یعنی ده سال می‌نویسم و نقد می‌شم و می‌خونم و تحقیق می‌کنم، بعدش کم‌کم با ناشرها ارتباط می‌گیرم. ولی وقتی محمد به دنیا اومد، بدون اینکه من تلاش خاصی بکنم، خیلی اتفاقی😇 معرفی شدم به یک ناشر. اولین قرارداد مجموعه کتابم رو نوشتیم و عملاً فضای حرفه‌ای زندگی من شروع شد. محمد دو سه ماهه رو تو جلسات نشر می‌بردم و موقعی که نوبت خوندن قصه‌م می‌شد، از افراد حاضر در جلسه کمک‌ می‌گرفتم. این اتفاق‌ها رو برکات حضور بچه‌ها می‌دونم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۷. تا دو سالگی محمد فضا خیلی کرونایی بود.» (مامان ۸.۵، ۶.۵، ۲.۵ ساله) محمد شش ماهه بود که وارد دنیای کرونایی شدیم. بیشتر توی خونه بودیم و تازه با چالش‌های بچه‌داری و آپارتمان نشینی مواجه شدیم🤦🏻‍♀! همسایه طبقه بالایی‌مون می‌گفت که وقتی این دوتا بچه می‌دَوَن، خونه‌ی ما می‌لرزه. تفریح‌مون این بود که بریم روی پشت بوم که اونجا هم باز روی سر همسایه بودیم😢! واقعاً احساس خفقان داشتیم. یک‌جا نشوندن بچه‌های این سنی اصلاً کار راحتی نبود. همین باعث شد به فکر ترک آپارتمان نشینی بیفتیم. مدتی گشتیم و بالاخره همسرم تونستن به همراه برادرشون یه خونه مستقل ولی قدیمی بگیرن که نیاز به بازسازی داشت. ولی خیالمون راحت بود که بعدش دیگه بچه‌ها می‌تونن با بچه‌های عموشون راحت بازی کنن🏃🏻. تا دوسالگیِ محمد فضا همچنان کرونایی بود و فرصت نداشتم کار خاصی براش انجام بدم. همش چالش‌های مریضی و قرنطینه و... یادمه وقتی خودم مریض شدم و تستم مثبت شد، یه خرگوش برای بچه‌ها خریدیم تا کمتر سراغ من که تو یکی از اتاق‌ها قرنطینه بودم، بیان🐰. طفلک حلما عادت داشت صبح که بیدار می‌شد بیاد روی تخت ما پیش من بخوابه. مدتی که مریض بودم می‌اومد پشت در اتاق و گاهی همین‌جور روی زمین خوابش می‌برد🥹. ولی محمد که از اول به پدرش خیلی وابسته بود، همین‌که پدرش تو خونه بود کلی خوشحال بود. چالشمون وقتی شروع شد که پدرش باید می‌رفت سرکار که حسابی داستان فیلم هندی جدا شدن پدر و پسر داشتیم کله صبح🤦🏻‍♀! یه کم که اوضاع کرونایی بهتر شد، تصمیم گرفتیم برای حلما و دوستاش توی خونه خودمون کلاس بذاریم که وقتشون مفیدتر بگذره. یه مربی رو هماهنگ کردیم که برای بچه‌ها برنامه های مختلف داشت: نقاشی، سفالگری، بازی، ورزش و... خودم هم اون روزا سعی می‌کردم نوشتن رو با وجود فضای کرونایی و حضور تمام مدت تو خونه با بچه‌ها، ادامه بدم. گاهی خودم رو با بقیه که تو این حرفه بودن مقایسه می‌کردم، می‌دیدم چقدر منظم می‌نویسن و چقدر وقت آزادتری دارند. اما انگار همین نوشتن کج‌دار و مریز من و حضور بچه‌ها برکت‌هایی به همراه داشت که خودم هم از نتایجش متعجب می‌شدم 😍. اون ایام کلاس‌های دانشگاه به صورت مجازی برگزار می‌شد، فرصت خوبی بود که بتونم واحدهای آموزشی رو بگذرونم. سال ۹۹ ارشدم رو تموم کردم👩🏻‍🎓. همسرم دانشجوی دکتری بود و می‌خواست شش ماه برای فرصت مطالعاتی به یکی از کشورهای اروپایی بره. من اصلاً مهاجرت به خارج از ایران رو دوست نداشتم. همون موقع خواستگاری هم این سوال رو پرسیده بودم و ایشون گفته بود که ممکنه کوتاه مدت برای انجام تحقیقاتشون برن اروپا. حالا وقتش رسیده بود و با اینکه رفتن به کشور غریب با دو‌تا بچه کوچیک برام‌ سخت بود، اما همراه همسرم راهی شدیم...✈️. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
۸. «برای فرصت مطالعاتی همسرم راهی یک کشور اروپایی شدیم.» (مامان ۸.۵، ۶.۵، ۲.۵ ساله) برای حضور تو یه کشور اروپایی، نگران فضای غیر دینی و مشکلات اخلاقی بودم، بیشتر برای بچه‌ها دغدغه داشتم، خصوصاً که طبق قانون آموزش اجباری‌شون، حتی ما هم مجبور بودیم حلما رو مدرسه بفرستیم. اما وقتی رفتیم، برام‌ جالب بود که چقدر آدم‌های با فطرت پاک می‌دیدیم😇. بین مسیحی‌ها یا حتی لائیک‌ها افرادی بودند که رفتار و منش خاصی داشتن و این منو به آینده دنیا امیدوار ‌می‌کرد. دیدم که مردم دنیا، انگار واقعاً از وضعیت موجود خسته شدن و زمینه برای پذیرش منجی داره همه جا ایجاد می‌شه. نگاه توحیدی و تمدنی تازه‌ای پیدا کردم تو این سفر و بیشتر درک کردم که چرا رهبرمون به جوانان اروپایی نامه می‌نویسند. این‌فطرت‌های پاک گاهی فقط منتظر یه اشاره هستن👌. تو‌ همین ماجرای فلسطین، با وجود فشارهایی که وجود داره، خیلی از مردم اروپا فارغ از دین و مسلکشون از فلسطین مظلوم دفاع می‌کنند🇵🇸. قبل از سفر فکر می‌کردم فقط با افراد سکولار یا بی‌دین مواجه می‌شم و تصویر سیاهی توی ذهنم بود. اما در عمل فضای خاکستری دیدم، نه سفید سفید و نه اونقدرا سیاه! برای اولین بار حس کردم دلم برای مردمی که هم کیش و آیین من نیستن ولی خوش‌فطرت و حق‌طلب هستند می‌سوزه. امیدوار بودم که این انسان‌های پاک به زودی در دوران‌ ظهور، همراه امام زمان (عج) باشن🤲🏻. یه جورایی توصیه سیروا فی الارض‌ قرآن رو در عمل درک کردیم. علاوه بر رشد علمی و تحصیلی همسرم، درک متعادل‌تر و واقع‌ بینانه‌‌تری از جهان پیدا کردیم🤔. یه فایده دیگه این سفر برامون، درک‌ نعمت زندگی تو ایران بود. اینجا یه سری چیزا برامون عادیه و فکر می‌کنیم همه جا همینه. مخصوصا در مورد هزینه‌های زندگی که خیلی بالاتر بود و برای ما که بودجه محدودی داشتیم، سخت‌تر هم می‌گذشت. هزینه یه بار آرایشگاه رفتن اونجا برای ساده‌ترین کار به اندازه هزینه یک‌سال ایران‌ بود. یا سرویس اسنپ که اینجا عادی و روزمره است، اونجا خیلی گرون و غیر متعارف بود🥺. یه بار سوار قطار شدیم، قطار کوپه‌ای قیمتش مثل هواپیما بود، به‌ همین‌ خاطر بلیط قطار اتوبوسی گرفتیم. من از شدت گرما و هوای خفه سالن‌ها حالت تهوع بهم دست داد، صندلی‌ها هم نامشخص بود و جدا از هم نشسته بودیم، برای ما وضعیت خیلی سخت و غیر عادی بود، ولی بقیه ظاهراً عادی بود براشون🧐. اون ایام سویه اُمیکرون کرونا همه‌گیر شده بود، ما هم مریض شدیم. یادمه ایران می‌تونستی درخواست بدی بیان تو خونه تست بگیرن، ولی اونجا چنین گزینه‌ای نبود، با حال داغونی که داشتیم مسیر بیست دقیقه‌ای رو‌ باید با دوچرخه می‌رفتیم تا تست بدیم😫. اون چند ماه تو ساختمانی که زندگی می‌کردیم، خانواده هایی از کاستاریکا، مراکش، هلند و اندونزی ساکن بودن. این همزیستی با فرهنگ‌های مختلف تجربه جذابی بود برامون. یک‌بار دوستم عکس شهید ابومهدی المهندس رو روی گوشیم دید و پرسید: «این باباته؟» گفتم نه، یه شخصیت مهمه که شهید شده. فکر کرد شهید داعشی بوده! وقتی توضیح دادم که اتفاقاً علیه داعش می‌جنگید، تعجب کرد. متأسفانه تصور این بود که خیلی‌ها تو خاورمیانه تروریستند😢! به‌عنوان یه شیعه محجبه سعی می‌کردم خاطره خوبی ازمون داشته باشن و خداروشکر حسابی با هم صمیمی شده بودیم، اونقدری که روز برگشت همه خیلی ناراحت بودند🥹. وقتی با همسایهٔ مراکشی‌مون خداحافظی می‌کردم، گفتم: «امیدوارم بیاید ایران ببینمتون» گفت: «نه، شنیده‌ام وضعیت زنان تو‌ ایران خیلی بده و نمی‌تونن درس بخونن یا کار کنن.» گفتم: «من همین‌جا جلوی تو وایستادم؛ هم درس خوندم، هم کار می‌کنم، هم خانواده دارم.» با تعجب گفت: «یه همکار ایرانی داشتم که اینها رو تعریف می‌کرد.» این دردناک بود؛ گاهی یه نفر برای گرفتن اقامت، تصویر نادرستی از کل جامعه ارائه می‌داد😔. اما تو فضای حرفه‌ای‌تر، مثلاً کتابخونه‌ها یا بین نویسندگان کتاب کودک، اشتیاق زیادی برای شناخت ادبیات ایران دیدم. حتی یک استاد دانشگاه از من دعوت کرد تا دربارهٔ ادبیات کودک ایران براشون صحبت کنم😍. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۹. هیچی رو نمی‌خوام اگه حلما نباشه.» (مامان ۸.۵، ۶.۵، ۲.۵ ساله) اون سفر پر خاطره بعد از شش ماه تموم شد و با حلمای ۵/۵ ساله و محمد ۳/۵ ساله برگشتیم ایران، درحالیکه سومین فرزندمون تو راه بود.😊 ویار این یکی خیلی سخت تر از قبلی‌ها بود و زندگی‌مون‌ رو به هم ریخته بود. اواخری که سفر بودیم، قبل از اینکه باردار بشم، حدود ده کیلو وزن کم‌ کردم.با خودم می‌گفتم شاید این شدت ویار به خاطر ضعف بدنم پیش اومده. قبلی ها هم سخت بود ، ولی نه انقدر وحشتناک.😩 هیچ اشتهایی نداشتم و فقط تو رختخواب بودم. اگر چیزی رو به زور میخوردم هم بلافاصله بالا می‌آوردم. 🤢 بچه‌ها با هم مشغول می‌شدند و کمتر به من نیاز داشتند ولی خونه پر از وسایل و اسباب بازی بود. طوری که جا برای راه رفتن نبود. دستشویی بردن محمد با اون حال خراب برام مثل فاجعه بود. از نظر روحی هم‌ داغون بودم که چرا انقدر ناتوان شدم و هیچ کاری نمی‌تونم بکنم. 😞 دوبار در هفته یه خانوم می‌اومدن و یه کم سر و سامون می‌دادن به اوضاع، ولی کافی نبود و خیلی زود دوباره همه چی به هم می‌ریخت. بچه ها متوجه حال بد من بودن، یه بار که محمد اومد تو اتاق و من داشتم گریه می‌کردم، پرسید مامان چرا گریه می‌کنی؟ قبل از اینکه من چیزی بگم حلما بهش گفت آخه می‌خواد پاشه ظرفا رو بشوره ولی نمی‌تونه، غصه میخوره😅. از ماه چهارم به بعد کمی حالم بهتر شد. یک ماهی شرایط به نسبت خوبی داشتم تا اینکه حلما مریض شد. یه ویروس معمولی که شبیه مدل‌های گوارشی اومیکرون بود. چند نفر دیگه هم تو خانواده درگیرش شدن ولی بیماری حلما طولانی شد و کامل خوب نمی‌شد. یک کم بهتر می‌شد دوباره شدت می‌گرفت. تا اینکه یه روز از صبح تا شب بیشتر خواب بود و دم غروب دیگه هوشیار به نظر نمی‌رسید. وقتی باهاش صحبت می‌کردیم نگاه‍مون می‌کرد ولی جواب نمی‌داد. 😭 بردیمش بیمارستان، وضعیتش طوری بود که آی‌سی‌یو بستری شد. تشخیص اولیه این بود که مشکل خود ایمنی براش پیش اومده و احتمالا از عوارض کروناست، هرچند مطمئن نبودن. داروهای مختلفی گرفت، وضعیتش متغیر بود و هی خوب و بد می‌شد. نهایتا گفتن باید خونش عوض بشه و برای این کار انتقال دادن به یه بیمارستان دیگه.🚑 روزهای خیلی سختی رو می‌گذروندیم، مخصوصا که من در ایام بارداری بودم. یه بار تو آی‌سی‌یو که بود و می‌خواستن بهش سرم بزنن، چون رگ‌هاش خیلی نازک شده بود و پاره می‌شد پرستارها گفتن اصلا نباید تکون‌ بخوره، محکم بگیرش. هوشیار نبود و دائما بی اراده دست و پاش رو تکون می‌داد و سوزن رگ رو پاره می‌کرد. من‌ چند دقیقه خم‌ شده بودم روی میله تخت و حلما رو با همه قدرتم گرفته بودم که یک دفعه حال بدی بهم دست داد، بلند شدم، پرستار دعوام کرد که چرا نمی‌گیریش، گفتم حالم خوب نیست، احساس می‌کنم الان بچه به دنیا میاد! 😥 تازه متوجه شدن که من باردارم و گفتن اصلا نباید این قدر به خودت فشار می‌آوردی. ولی من اصلا تو حال خودم نبودم، باورم نمی‌شد این‌ حلمای منه که تو چنین وضعیتی دارم می‌بینمش و فقط می‌خواستم که خوب بشه. هیچ چیز دیگه‌ای برام ارزش نداشت. نمی‌تونستم بخوابم یا چیزی بخورم. پرستارای حلما بهم می‌گفتن باید به فکر بچه‌ی توی شکمت هم باشی، نمی‌شه اون بچه رو فدای این کنی. خدا منو ببخشه ولی گاهی می‌گفتم اکه حلما نباشه اصلا این‌ بچه‌ی تو شکمم رو هم نمی‌خوام!😭 درحالیکه نمی‌دونستم چه امتحان بزرگ و چه روزای سخت تری در انتظارمونه...😞 جدا از شرایط بارداریم و وضعیت حلما، نگهداری از محمد هم تو‌ اون‌ مدت پیچیدگی‌هایی داشت. چون نمی‌خواستیم محمد چندان متوجه وضعیت حلما بشه، آخه خیلی به هم‌ نزدیک‌ بودن این‌ دو تا بچه. از طرفی محمد بچه توداری بود و می‌ترسیدم بهش فشار بیاد و چیزی بروز نده. سعی می‌کردیم بهش خوش بگذره‌. هر روز باید فکر می‌کردم که خب محمد امروز کجا بره و پیش کی باشه و کلی هماهنگی... من که بیمارستان بودم، همسرم هم خیلی اوقات لازم بود که بیاد کمک من. مدام بهمون نسخه می‌دادن و می‌افتادیم‌ دنبال پیدا کردن داروهایی که خیلی‌هاش تحریم بود. پدرش و عموهاش و پدربزرگاش کل تهران‌ رو می‌گشتن تا دارویی که دکتر گفته پیدا کنن. من مدام خودمو سرزش می‌کردم، نکنه ویتامین هاشو کم دادی اینجوری شده، نکنه دیر آوردیش دکتر، نکنه سخت گرفتی بچه اینجوری شد، همه‌ش خودم رو مقصر می‌دونستم. هرچند قلبا می‌فهمیدم که این امتحان ماست، برای خدا کاری نداره حلما یه شبه خوب خوب بشه. ولی زمان امتحان من باید بگذره.😞 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۰. پشت در ICU می‌نشستم و عکساش‌رو نگاه می‌کردم» (مامان ۸.۵، ۶.۵، ۲.۵ ساله) روزای اول خیلی حال بدی داشتم، یادمه که تا یکی دو هفته گالری گوشیم‌رو اصلاً نگاه نمی‌کردم چون طاقت نداشتم عکس حلما رو ببینم. ولی یه مدت که گذشت دلم برای کارا و حرفاش تنگ شد، چون همه‌ش خواب بود. می‌نشستم زیر پنجره آی سی یو و عکساش‌رو نگاه می‌کردم و مثل آدمای تشنه، توی گوشی دنبال خاطرات مختلفش می‌گشتم و با گریه تماشا می‌کردم، خیلی سخت بود😭. وسط چنین امتحانی، گاهی یادم می‌رفت که کار دست خداست و ناشکری می‌کردم😢. اون روزها همسرم تلاش کردن با عالم بزرگواری صحبت کنند و راهنمایی بخوان. ایشون گفته بودن مادر بچه بره مشهد و اونجا دعا کنه🤲🏻. با یکی از دوستام یه سفر یک روزه جور کردیم و رفتیم🚌. سفر خاصی بود برام، نزدیکای ضریح خیلی حالم بد شد، به همه التماس دعا می‌گفتم. وقتی به خادمای حرم گفتم دخترم آی سی یو بستریه و حالش خوب نیست اجازه دادن طولانی‌تر زیارت کنم، همون روز بعد از زیارت برگشتیم و رفتم بیمارستان. اون موقع پرستارا اجازه ندادن برم پیش حلما، از پشت پنجره که میدیدمش، احساس می‌کردم وضعیتش راحت نیست و اذیته😔. هم لوله توی بینیش بود، هم سوند وصل بود، هم سرم داشت، خودش که نمی‌تونست جابجا بشه، ولی من از حالت چشماش می‌فهمیدم که جاش راحت نیست. پرستار شیفت حس من رو متوجه نمی‌شد و کاری براش نکرد، فقط پرده رو کشید که نبینمش🥺. یه لحظه از اینکه نمی‌تونم هیچ کاری برای دخترم کنم خیلی مستأصل شدم، حس کردم الانه که قالب تهی کنم. اونجا یه نفر که خودش همراه بیمار بود، حرفی بهم زد که خیلی کمکم کرد. اول با مهربونی گفت نگران نباش، می‌خوابه آروم می‌شه، بعد هم بهم گفت بسپرش به حضرت زینب (سلام الله علیها) ، بگو شما بیاین براش مادری کنین🥹. آروم شدم و احساس کردم حلما کسی رو داره که بیشتر از من حتی می‌تونه ازش مراقبت کنه. از اون روز به بعد خیلی یاد عمه سادات میفتادم. شبایی که برمی‌گشتم خونه، همسرم بیمارستان بود، محمد خونه مادربزرگ‌ها بود و حس می‌کردم همه چی از دستم در رفته، تو راهی‌مون رو که دیگه کلاً فراموش کرده بودم. نمی‌تونستم زندگی رو جمع کنم، یاد شام عاشورا میفتادم و وضعیت بچه‌ها و زن‌های حرم و زینب کبری😭. یه شب که داشتم با محمد بازی می‌کردم، وسط بازی چند بار سراغ خواهرش رو گرفت. ما فقط بهش گفته بودیم مریضه و رفته بیمارستان تا خوب بشه. از جزئیات خبر نداشت. پرسید چرا مریض شده حلما؟ گفتم مامان جون آدما مریض می‌شن دیگه، مثلاً شاید میکروب رفته تو بدنش. باز می‌پرسید چرا خوب نمی‌شه پس😔؟ مشخص بود ذهنش حسابی درگیر خواهرشه ولی به روی خودش نمیاره. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۱. سیل دعا روانه حلما شد.» (مامان ۸.۵، ۶.۵، ۲.۵ ساله) شرایط عجیبی بود. دعا تنها دست آویز اون روزهای ما شده بود. هرکس رو می‌شناختیم بهش گفته بودیم که برای حلما دعا کنند🤲🏻. از یه جایی به بعد این درخواست دعا، مثل موج می‌رفت و ما توش نقشی نداشتیم، مثلاً می‌دیدیم تو گروه‌ها و جمع‌هایی که ما نمی‌شناسیم هم ختم برداشتن و دسته جمعی برای حلما دعا می‌کنند🥹. آدم‌های مختلف بهم پیام می‌دادن که ما آب زمزم داریم بیاریم براتون، یا مثلاً یه جمعی یه عالمه حمد و دعاهای مختلف خونده بودن به یه آب و اون رو آوردن در خونه بهمون دادن. یکی از دوستامون یه مراسم ام داوود گرفت، خودشون از ظهر همه جمع شدن و جزءهای قرآن رو خوندن. من به خاطر شرایط حلما نمی‌تونستم برم ولی چون از طرف یکی از علما سفارش شده بود که حتماً مادر باشه و دعا رو بخونه، من یه ساعت دم غروب رفتم پیششون، دعا رو باهاشون خوندم و دوباره برگشتم بیمارستان. با اون سیل دعایی که راه افتاده بود، یکی از اقوام می‌گفت که من دلم روشنه که این همه دعا اثر می‌کنه، حلما برمی‌گرده و بهتر از قبلش هم برمی‌گرده، این دعاها سرمایه عاقبت به خیریش می‌شه ان‌شاءالله😇. یه اثر دیگه این همه دعا دلگرمی و آرامش خود ما بود تو اون شرایط از ته قلبمون حس خوبی پیدا می‌کردیم و عمیقاً دلگرم می‌شدیم🥹. همه‌ش می‌گفتم که یه نفرم بین این همه آدم نفسش حق باشه حلما برمی‌گرده. همسرم پیش اساتید اخلاق و بزرگان مختلفی می‌رفت و راهنمایی می‌خواست، یکی از علما گفته بودن شرایط طوری می‌شه که به سمت ناامیدی پیش می‌ره ولی این بچه برمی‌گرده به شرطی که خانواده‌ش ناامید نشن. حلما حالش خوب و بد می‌شد یه کم‌ خوب می‌شد، دوباره همه اون علائم برمی‌گشت😢. دوباره حالت‌های عصبی، دوباره دیازپام، دوباره خواب و خیلی چیزهای دیگه. کورتن رو که شروع کردن گفتن باید خیلی مراقبش باشیم، نباید مریض بشه. یهو یه طیف آنفولانزایی اومد توی مریض‌های آی‌سی‌یو! من واقعاً وحشت کرده بودم و نمی‌دونستم چیکار باید بکنم؟ چطور می‌تونم امیدوار باشم تو این وضعیت؟ همین امید داشتن تو شرایط سخت خیلی مقاومت می‌خواد، ولی می‌تونه سرنوشت رو تغییر بده🤔. یکی از اقوام ،به خاطر شرایط کاریش، باید برای دفتر آقا یه گزارش کارشناسی می‌فرستاد، به ما گفت که همراه این گزارش عکس حلما و نامه‌ای در شرح حالش بنویسیم و دعا و توصیه‌ای بخوایم، ما هم این کار رو کردیم و آقا هم جواب دادند🥹. از بیت زنگ زدن و گفتن که آقا توصیه کردن که دعای هفتم صحیفه رو بخونید و بعدش هم براتون یه چفیه و مقداری تربت گذاشتن. خودمون رفتیم تحویل گرفتیم. اون چفیه دیگه همیشه همراه حلما بود، حتی بعدتر که حالت عصبی شدید بهش دست می‌داد و می‌خواست هر چیزی رو بجوه و دندوناشو فشار بده، همون چفیه رو گوله می‌کردیم و بهش می‌دادیم. دیگه نخکش شده بود ولی بازم همیشه کنارش بود🥹. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
*«۱۲. کیت‌های کودک تعویض خون از گمرگ به بیمارستان رسید.»* (مامان ۸.۵، ۶.۵، ۲.۵ ساله) تشخیص دکترا یک نوع بیماری خود ایمنی بود، به همین خاطر پلاسمای خونش‌رو عوض کردند و بعد دارو براش تجویز کردند. یه ذره حالش بهتر شد ولی بعد دوباره به همون‌حالت قبل برگشت😔. گفتن پس خونش باید کامل عوض بشه. اما حلما هنوز بیست کیلو نشده بود، وزنش برای دستگاه تعویض مناسب نبود و باید یه کیت مناسب وزن به دستگاه پلاسما فرز وصل می‌شد😢. این کیت تحریم بود. بعد از بررسی متوجه شدیم که حدود ۳۰ کیت توی گمرک وجود داره که ترخیص نشده! این کیت برای بچه‌هایی که می‌خواستن پیوند انجام بدن هم لازم بود. بچه‌های زیادی بودن که جونشون‌رو به خاطر نبود کیت از دست داده بودن😭. طبق چیزی که یکی دوتا از دکترها به ما گفتن، احتمال می‌دادیم چند تا کیت تو شهرهای مختلف باشه. همسرم و یه سری اقوام شهر به شهر افتادن دنبال پیدا کردنش. یکی تو‌ سنندج پیدا کردن و یکی همین تهران. اما ما اقلاً هفت تا کیت لازم داشتیم، چون‌ این‌ها یک‌بار مصرف بودن. عملیات تعویض خون تو یه بیمارستان دیگه انجام می‌شد. وقتی دو تا کیت پیدا کردیم، رفتیم به بیمارستان جدید‌ برای شروع پروسه تعویض خون. حلما باید می‌رفت اتاق عمل تا دو تا لوله توی گلو کار می‌ذاشتند، یکی برای ورود خون و یکی برای خروج. ولی دکترش گفت دو‌ تا کیت کمه برای شروع، نمی‌شه فعلاً لوله بذاریم😔. دوباره باید منتظر می‌موندیم و می‌گشتیم دنبال کیت. حتی رفقامون که ایران نبودن می‌گفتن کیت رو می‌خریم و با یه مسافر می‌فرستیم بیاد ایران. تو همین پیگیری‌ها و این در اون در زدن‌ها، خبر به شکل معجزه‌واری به وزارت اقتصاد رسید و با پیگیری وزارت‌خونه، کیت‌ها از گمرک ترخیص شدن🥹. وقتی خیالمون تقریباً راحت شد که کیت می‌رسه، پروسه تعویض خون‌ رو با همون دوتای قبلی شروع کردن. یه روز رئیس بیمارستان از ما پرسید مطمئنید کیت می‌رسه؟ همسرم گفت آره ان‌شاءالله تو راهه. بهمون گفت پس این کیت موجود رو می‌شه بدید به بچه‌ای که تو ای سی یو هست، پیوند کلیه داشته و همین الآن باید خونش عوض بشه😢. این تصمیم تو اون شرایط برای ما خیلی سخت بود. با زحمت زیادی پیداشون کرده بودیم و ممکن بود کیت‌های بعدی با تأخیر برسه و خودمون لنگ بمونیم. ولی خدا بهمون کمک کرد، توکل کردیم و کیت رو دادیم به اون بچه😇. خداروشکر کیت‌های بعدی به موقع رسید. وقتی کیت‌های تازه ترخیص شده به بیمارستانی که حلما بستری بود رسید، همه حتی خود دکترا شوکه بودند. و میگفتن اصلاً شاید این اتفاق باید میفتاده تا کیت‌ها برسه ایران و جون کلی آدم نجات پیدا کنه🥹. هر بار که حلما رو از اتاق ایزوله‌اش تو بخش مغز و اعصاب می‌بردیم به اتاق شلوغ دیالیز برای وصل شدن به دستگاه پلاسمافرز، بهمون خیلی سخت می‌گذشت. اونجا همیشه پر از بچه‌هایی بود که برای تزریق خون یا دیالیز می‌اومدن. فضای پر از سر و صدای اونجا حلما رو عصبی می‌کرد، جیغ می‌زد و بی‌تابی می‌کرد😭. وقتی دستگاه رو بهش وصل کردن، اضطراب تمام وجودم رو گرفته بود. دکترها گفته بودن احتمال تشنج حین پلاسمافرز خیلی بالاست. اون دو تا متخصصی که کار رو انجام می‌دادن هم خیلی حرفه‌ای به نظر نمی‌رسیدن و این اضطرابم‌رو چند برابر کرده بود. حلما مدام تکون می‌خورد و می‌چرخید، ولی ما مجبور بودم ثابت نگهش داریم تا فرآیند تعویض خون که هر بار دو سه ساعت طول می‌کشید، درست انجام بشه. تا نصفه‌های جلسه اول توی اتاق موندم، ولی احساس کردم دارم از هوش میرم. سرگیجه شدید داشتم، چشمام سیاهی می‌رفت و گریه‌ام گرفته بود. دیگه تحمل دیدن وضعیت حلما رو نداشتم. از اتاق بیرون اومدم و همسرم با مادرش نوبتی جای من موندن. چون فقط یه نفر می‌تونست پیش حلما باشه🥺. پشت در اتاق رو سکوی سرد بیمارستان نشستم. نه صندلی راحتی بود، نه آرامشی. نمی‌دونم چقدر تو اون حالت خلسه‌وار موندم؛ انگار زمان ایستاده بود. اون ترکیب وحشتناک اضطراب، بی‌قراری، درماندگی و غم، به اضافه فشارهای بارداری که خودش به تنهایی آدم‌رو از پا می‌ندازه، شرایط عجیبی برام درست کرده بود. جلسات بعدی دیگه خودم نتونستم برم😔. کم کم جلسات پلاسمافرز تموم شد و حال حلما بهتر شد. هنوز کاملاً هشیار نبود، ولی حداقل گاهی بیدار می‌شد. دکترها می‌گفتن روند بهبودی زمان می‌بره. رفتارهای عصبی داشت، لب‌هاش رو می‌جوید، دوست داشت دندوناش‌رو به هم فشار بده، دکترها می‌گفتن طبیعیه؛ وقتی هوشیاری برمی‌گرده، بدن اینطوری فشار عصبی رو تخلیه می‌کنه. تو اون روزهای سخت، یه سایتی درباره *انسفالیت* مثل چراغ راه برام بود. تجربه‌های مادرایی که بچه‌هاشون همین بیماری رو داشتن رو بارها خونده بودم و شرایط حلما رو باهاشون مقایسه می‌کردم تا بفهمم کجای این مسیر پیچ‌درپیچ قرار داریم😢.
«۱۳. بلاخره حلما برای اولین بار خندید.» (مامان ۸.۵، ۶.۵، ۲.۵ ساله) وقتی برای آخرین جلسه پلاسمافرز رفتیم، گفتند باید به زودی مرخص بشه، الان دیگه باید به محیط زندگی‌اش برگرده تا حالش بهتر بشه. همون روزها یه اتفاق عجیبی افتاد. حلما یهو شروع کرد به خوندن شعرها و سوره‌هایی که از قبل بلد بود! ما ریتم رو می‌گرفتیم، اون ادامه می‌داد. حتی چیزهایی که تو این مدت براش خونده بودیم رو هم تکرار می‌کرد. واقعاً با خودم فکر می‌کردم مغز آدم چقدر شگفت‌انگیزه🥹! تو این شرایطی که هوشیار نبود، مغزش اطلاعات رو دریافت می‌کرد و حتی حفظ کرده بود. هنوز نمی‌تونست غذا یا دارو بخوره. یه لوله تو بینیش گذاشته بودن؛ شیرخشک و داروها رو از همون راه بهش می‌رسوندیم😢. اولین بار که لوله رو توی دماغش گذاشتن خیلی درد کشید و گریه کرد، گاهی تو عصبانیت و کلافگی لوله رو می‌کشید بیرون، به همین خاطر دستاش رو به تخت بسته بودیم😭. برای اینکه دستاش زخم نشه، با سربندهایی که داشتیم اینکارو کرده بودم. وقتی گفتند باید مرخص بشه، تازه دردسرهای غذا و دارو دادن بدون لوله شروع می‌شد. کم کم یاد گرفت با نی آب بخوره. روزی کلی نوبت دارو داشت، همه‌شون یا ضد تشنج بودن یا کورتون و مزه‌ی وحشتناکی داشتن. بعضی‌هاشون رو تو عسل حل می‌کردیم، بعضی‌ها رو لای غذا قایم می‌کردیم، تو سیب‌زمینی یا گوشت می‌ریختیم که راحت‌تر بخوره😔. دو تا داروی خاص مونده بود که خوردنشون واقعاً غیرممکن بود. یکی‌شون آنقدر تلخ بود که هیچ جوری نمی‌شد بهش داد. مجبور بودیم همون لوله‌ی بینیش رو استفاده کنیم. یه روز دستش رفت به لوله و کشیدش بیرون، پرستار اومد و دوباره لوله رو گذاشت. هم می‌خواستیم داروشو بخوره، هم نمی‌خواستیم باز آنقدر اذیت بشه. با خودم گفتم "به هر قیمتی شده باید راهی پیدا کنیم که داروشو بخوره. دیگه نمی‌ذارم این لوله رو تو بینیش بذارن!" کلی کلنجار رفتیم، هر فکری به ذهنمون رسید امتحان کردیم، تا بالاخره الحمدلله تونستیم دارو رو بهش بدیم🤲🏻. یادم نیست با چه روشی خورد آخرش، فقط می‌دونم خیلی روش‌های مختلفی رو امتحان کردیم و واقعاً خدا کمکمون کرد که تونستیم این مرحله رو هم رد کنیم😮‍💨. شب قبل از مرخصی باید یه داروی خیلی خاص بهش می‌زدن. این دارو سیستم ایمنی بدن رو برای شش ماه کاملاً ضعیف می‌کرد. خیلی داروی خطرناکی بود، می‌گفتن ممکنه حتی شوک بده. با ترس از پرستارها پرسیدم: "تا حالا به کسی این دارو رو زدین؟ عوارضش چیه؟" صادقانه گفتن احتمال شوک وجود داره. خداروشکر بعد تزریق اتفاق خاصی نیفتاد🤲🏻. روز مرخصی رسید. از خونه براش لباس آوردن - بعد دو ماه بالاخره تونست لباس خودش رو بپوشه. مقنعه‌ی محبوبش رو سرش کردیم... ولی هنوز مثل یه بچه‌ی نوزاد بود. نمی‌تونست بشینه، حرف بزنه، حتی نمی‌فهمید چی می‌گیم. فقط گریه می‌کرد. اصلاً نمی‌خندید😭. یه سؤال مدام ذهنم رو مشغول می‌کرد: "آیا منو میشناسه؟" دلم می‌گفت می‌شناسه، ولی این فقط یه حس بود. یه روز پرستار با یه حالت تعجبی پرسید: "فکر می‌کنی تو رو می‌شناسه؟" گفتم: "احساس می‌کنم می‌شناسه." خندید و گفت: "فقط احساس می‌کنی؟" واقعاً دلم شکست. اون لحظه هیچ دلیلی نداشتم، فقط حس می‌کردم. حتی یه آشنا زنگ زد پرسید: "تو رو می‌شناسه؟" همون جواب رو دادم. گفت: "شاید فقط چون این مدت تو رو دیده." این حرفا خیلی اذیتم می‌کرد... مگه می‌شه بچه مادرش رو نشناسه😔؟ یادم اومد تو آی‌سی‌یو یه دکتر بهم گفته بود: "برو بیرون، اون تو رو نمی‌شناسه." اون‌موقع باور نکرده بودم با خودم می‌گفتم: "نه ماه تو شکمم بود، با ضربان قلبم بزرگ شد، بوی من رو می‌شناسه. چطور ممکنه منو نشناسه؟" این فکر غیرقابل تحمل بود😭. به این چیزها فکر می‌کردم که رسیدیم خونه. با عموش تو یه ساختمان زندگی می‌کردیم. بچه‌های عموش با کلی بادکنک و یه کاردستی قلب اومده بودن استقبال: "حلما جان خوش آمدی!" و یهو یه معجزه دیگه - حلما خندید! همین که از پله‌ها بالا اومدیم و بادکنک‌ها رو دید، لبخند زد. اونجا تازه فهمیدم دکترا راست می‌گفتن - حلما نیاز داشت برگرده به زندگی عادی، به محیط آشنا، تا بتونه کم کم بهبود پیدا کنه🥹. با خودم فکر کردم چقدر خوبه که این‌قدر به بچه‌های عموش و این خونه وابسته‌ست - این ارتباطات قطعاً بهش کمک می‌کنه و مطمئن شدم وقتی خونه و همسایه‌ها رو یادشه، حتماً منو فراموش نکرده. روز مرخصی با اینکه خوشحال بودم، یه غصه‌ی عجیبی هم تو دلم بود. اصلاً فکرش رو نمی‌کردم که اینجوری با یه بچه‌ی نوزاد برگردم خونه. همیشه تو ذهنم حلما رو می‌دیدم که خودش از تخت بلند می‌شه و با پاهاش از بیمارستان بیرون میاد😭. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۴. بابت اون روزها برای جاریم خیلی دعا کردم.» (مامان ۸.۵، ۶.۵، ۲.۵ ساله) مدتی که درگیر بیماری حلما بودیم، باید داروهای خاصی تهیه می‌کردیم که هزینه شون خیلی سنگین بود🤦🏻‍♀! یه بار تو آی‌سی‌یو، شش شب پشت سر هم حلما باید یه آمپول خاص می‌زد که هر دونه‌ش حدود شونزده میلیون بود🤯. تو اون روزها، یا بابای خودم این آمپول‌ها رو می‌خرید، یا پدرشوهرم، یا خود همسرم، یا برادرشوهرم. خلاصه همه دست به دست هم داده بودن تا از پسش بربیایم. با اینکه خداروشکر خانواده‌هامون کمک می‌کردن و واسطه فیض خدا برای ما بودن، ولی مدام تو فکر بیمارهایی بودم که علاوه بر درد و مریضی، مشکلات مالی هم‌ دارن. این فکر واقعاً اذیتم می‌کرد. یه روز یه آقایی به بابام گفته بود می‌تونه از یه جایی دارو رو تهیه کنه، ولی خب هزینه‌اش خیلی بیشتر می‌شد. بابام گفته بود: "اگه بگی خونت رو بفروش و تو چادر زندگی کن ولی این آمپول رو برا حلما بخر، من همین الان حاضرَم🥹!"... همیشه خدا رو بابت داشتن خانواده‌هایی که همه جوره حامی بودن شکر می‌کردم و برای بقیه دعا می‌کردم تا خدا واسطه‌های رزقش رو سر راهشون قرار بده🤲🏻. یه طرف تحریم بود که داروهای حیاتی رو کم کرده بود - همون داروهایی که جون بچه‌ها بهش وابسته بود - یه طرفم هزینه‌های سرسام‌آور. همه داروخونه‌های شهر رو می‌گشتیم، از هرکسی سراغ داشتیم می‌پرسیدیم که داروها رو پیدا کنیم. اونجا بود که فهمیدم تحریم فقط حرف نیست و چقدر جون بچه‌های بی گناه رو گرفته😢. همسرم‌ هم تو اون مدت نتونست بره سر کار. حتی دفاع پایان‌نامه‌ش رو هم عقب انداخت. قرار بود همون موقعی که حلما مریض شد بره سفر، که همه‌چی لغو شد. تا وقتی حلما مرخص نشده بود، کنارم موند. بعد از اون ۳ ماه و مرخص شدن حلما خداروشکر خیلی زود تونست برگرده به فضای کار و تحصیلش. به نظر خیلی قوی‌تر از من بود، البته خانوم و آقا تو بروز احساسات با هم متفاوت هستند. ولی همسرم هم شخصیت صبورتری داره و هم ایمانش قوی‌تر بود. با این حال گاهی می‌دیدم که با دیدن حلما، می‌ره یه گوشه، یا می‌رفت امامزاده داخل بیمارستان و گریه می‌کرد. به من هم می‌گفت گریه که بد نیست، خدا خودش کمکمون کنه و قوت بده بهمون بتونیم پشت سر بذاریم این شرایطو🤲🏻. محمد با اینکه بچه بود، خیلی چیزها رو می‌فهمید. همراهی می‌کرد و هیچ‌وقت نمی‌گفت "نرو"، ولی بلاخره یه کم بهونه‌گیری می‌کرد. مثلاً سر غذا خوردن، فقط سیب‌زمینی و ناگت می‌خورد. خدا به جاری‌م سلامتی بده، واقعاً تو اون دوران نعمت بزرگی بود برامون. خیالم راحت بود که محمد پیشش هست. محمد فقط یه کم با جابجایی‌ها مشکل داشت - جابه‌جایی بین خونه عموش و مادربزرگ‌ها‌ اذیتش می‌کرد... دلش می‌خواست یه جا ثابت بمونه😔. اون روزا من از محمد آرامش می‌گرفتم، شبایی که می‌اومدم خونه و بغلش می‌خوابیدم، صورتم رو می‌ذاشتم رو صورتش، انگار همه استرس‌هام می‌رفت. شاید چون تو بیمارستان نمی‌تونستم حلما رو بغل کنم، این نیاز مادرانه‌ام با محمد ارضا می‌شد👩‍👦. پسرم درگیر وضعیت خانواده و خواهرش بود اما خیلی احساساتش رو نشون نمی‌داد، فقط یه بار بعد از مرخص شدن حلما و دیدن وضعیتش یه کم به هم ریخت. حتی وقتی حنانه به دنیا اومد، اصلاً حسادت نکرد. واقعاً لطف خدا بود، چون اگه محمدم مشکل ساز می‌شد، شرایط خیلی سخت‌تر می‌شد🥲. با این همه بچه بود و اطرافیان واقعاً اذیت می‌شدن، ولی صبوری می‌کردن به خاطر شرایطی که پیش اومده بود. جاری‌م خودش یه بچه چندماهه داشت، با این حال از محمدم مثل بچه‌های خودش مراقبت می‌کرد. بعضی وقت‌ها که می‌رفتم خونه سری بزنم می‌دیدم محمد بچه‌ش رو اذیت می‌کنه، با خودم می‌گفتم: "خدایا! وقتی من نیستم هم همین‌طوره؟ چقدر باید تحمل کنه؟" و همیشه براش دعا می‌کردم خدا چند برابر بهش پاداش بده🤲🏻. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۵. روزهایی که خیلی به خدا نزدیک بودم.» (مامان ۸.۵، ۶.۵، ۲.۵ ساله) با این اتفاقی که برامون افتاد، من با تمام وجود حس کردم که همه چیز دست خداست، فقط اونه که همه کاره‌ست. بقیه همه وسیله‌ا‌ن و فقط خودش باید اراده کنه تا اتفاقی بیفته🤲🏻. این تجربه باعث شد بیشتر از قبل شکرگزار باشم. حتی چیزهایی که قبلاً اذیتم می‌کرد، مثل به هم ریختگی خونه یا دعوای بچه‌ها برام متفاوت شد. هنوزم گاهی اعصابم خورد می‌شه از این چیزا، ولی با یادآوری روزهای بیماری حلما آروم‌ می‌شم🥹. یادمه ماه‌ها خونه خیلی کثیف و نامرتب بود بود، ولی مدام می‌گفتم: "خدا رو شکر!" یاد روزهایی می‌افتادم که تو این خونه هیچ بچه ای نبود، سر و صدا نبود. دلم برای "مامان مامان" گفتن‌های پشت سر هم و بی‌وقفه‌شون هم تنگ شده بود. الآن واقعاً می‌گم خدا رو شکر! حتی دعوای بچه‌ها که بعضی وقتا آدم رو دیوونه می‌کنه، الآن برام نشونه نعمت سلامتیه😍. شب‌هایی که از بیمارستان برمی‌گشتم رو یادم نمی‌ره. مسیرِ از در بیمارستان تا جایی که سوار ماشین می‌شدم، یه سراشیبی تند و طولانی داشت که شب‌ها خلوت بود. اون مسیر چند دقیقه‌ای شده بود عبادتگاه من، تو اون مسیر همش با خدا خلوت می‌کردم، گریه می‌کردم، حرف می‌زدم🤲🏻. بعضی شب‌ها می‌گفتم: "خدایا دلم برای روزای عادی‌مون تنگ شده، ولی الان خیلی چیزا خوبه، هیچ‌وقت آن‌قدر بهت نزدیک نبودم، هیچ‌وقت آن‌قدر همه‌مون همدل نبودیم و مراقب هم نبودیم، دوست دارم حلما خوب بشه ولی ما باز همین‌طور بمونیم." همش دعا می‌کردم از اون آدم‌هایی نباشیم که خدا می‌گه: "وقتی تو کشتی بودید و داشتید غرق می‌شدید، ما رو صدا کردید، ولی همین‌که به ساحل رسیدید، انگار اصلاً ما رو نمی‌شناسید 😔." بعد از اینکه خونه برگشتیم، حلما دقیقاً مثل یه بچه نوزاد بود. نه می‌تونست بدنش رو کنترل کنه، نه حرف بزنه، حتی نمی‌تونست بشینه یا از دستهاش استفاده کنه - دقیقاً مثل روزی که به‌دنیا اومده بود. ولی شکر خدا سرعت بهبودش واقعاً باورنکردنی بود🥹. هر هفته باید می‌بردیمش دکتر. اولین ویزیت که رفتیم، دکتر تا ما رو دید، چشماش گرد شد و با لبخند گفت: "خیلی تغییر کرده!" اون موقع حلما با کمک می‌تونست راه بره. شب اول به مامانم گفتم: "امشب محمد پیش شما بمونه، چون نمی‌دونم شب اول حلما چه حالتی داره. نمی‌خوام اگه مشکلی پیش اومد، تو ذهنش بمونه." فرداش که اومد، همین‌ که حلما محمد رو دید، چشم‌هاشو درشت کرد و بهش خندید، محمد هم همین‌جور. البته محمد خودش کلی مشکل داشت - بهونه‌های عجیب می‌گرفت، یهویی جیغ می‌زد، مخصوصاً وقتی با باباش یا بچه‌های عموش بازی می‌کرد، بینشون کلی دعوا می‌شد. پسرم واقعاً تحت فشار بود و قاطی کرده بود، چون حلما رو تو یه شرایط کاملاً جدید می‌دید؛ خواهری که همیشه حامیش بود، الآن شده یه بچه کوچیک که باید مواظبش باشی که نیفته یا به جایی نخوره😭. اولین باری که تو خونه حمومش کردیم، می‌تونست یه کم روی پاهاش وایسته. خیلی سریع از حالت خوابیده به چهار دست‌وپا رفتن و بعد راه رفتن رسید، البته راه رفتنش یه مدت بی‌هدف بود. یهویی می‌ایستاد، دور خودش می‌چرخید یا نمی‌دونست کجا می‌خواد بره😢. ولی واقعاً سریع پیشرفت می‌کرد. دکترها می‌گفتن چون بچه‌ست، مغزش راحت‌تر می‌تونه خودش رو بازسازی کنه. بعد از حدود دو هفته، شروع کردیم به کاردرمانی و گفتاردرمانی🥲. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif