🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_هشتم _ آخه خانم آقا امر کردن... _ لطفاً هیچ وقت،در را برای من باز نکنین.
💗|#رمان_مسیحـا
✨| #پارت_نهم
بند کیفم را محکم با دست میگیرم.مامان در آشپزخانه است، مشغول صحبت با منیر خانم، خدمتکار خانه مان، از وقتی بچه بودم او در این خانه بود.
آخرین باری که دستپخت مامان را خوردم کی بود؟
مامان می گوید: پس خیالم راحت باشه؟
منیر خانم با آرامش همیشگی اش تاکید می کند: بله خانم، حواسم به همه چی هست.
_ اگه کمک لازم داشتی، بگو چند نفر بیان، دست تنها نباشی.
_ ممنون خانم،چشم
سرفه کوتاهی می کنم. مامان متوجه حضورم می شود.
_ من میرم ڪلاس،کاری با من ندارین؟
مامان پشتش را به من میکند و به طرف یخچال می رود:میگفتی اشرفی میومد دنبالت.
_ نه خودم میرم.زنگ زدم آژانس،ممنون،خداحافظ
مامان جواب نمیدهد، اما منیر خانم به گرمی بدرقه ام میڪند:به سلامت خانم جان،خدانگه دارتون
لبخند میزنم،تلخ.
هوای خفه خانه را با صدا از دهانم بیرون میدهم و پا در حیاط می گذارم.
از فکر روبرو شدن دوباره با فاطمه، چند باری به سرم زد، دور کلاس عربی را خط بکشم. اما بعد عزمم را جذب کردم،شاید فردا روزی ده ها تن چون او را در جامعه دیدم،باید سلامت ایمانم را در میان گرگ هاۍ ڪمین حفظ ڪنم.
سر خیابان ڪه میرسم،نگاهی به دور و بر میاندازم،هیچڪس نیست،چادرم را با آرامش از ڪیف در میاورم و کش محکمش را با افتخار دور سرم میاندازم.
حتم دارم قشنگ ترین لبخند دنیا،روی لبم نقش بسته.مقنعه ام را صاف میڪنم و دوباره کیفم را روی شانه ام می اندازم.ارام و با طمانینه به سمت کلاس میروم،برای اینکه بتوانم چادرم را سرکنم،به آژانس آدرس سوپرمارکت سرخیابان را دادم.
پژوۍ زرد،جلوۍ سوپر مارکت ایستاده،پا تند میکنم و به طرفش میروم...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗|#رمان_مسیحـا
✨| #پارت_دهم
کتاب عربی ام را روی میز میگذارم.اضطراب دارم...همان پسر،دوباره دو صندلی آن طرف تر از من نشسته،به در کلاس نگاه میکنم،فاطمه و پس از او استاد،وارد کلاس می شوند.آب دهانم را قورت میدهم.
فاطمه با همان لبخند،به طرفم می آید:سلام نیڪی جون
سرم را پایین می اندازم و جویده جویده جواب سلامش را میدهم.
روی صندلی کنار من می نشیند...کاش کنارم نمی نشست...
_ خوبی؟من نمیدونستم تو هم چادری هستی،چقدر خوب!
با پایم روی زمین ضرب می گیرم.
چرا دست بردار نیست؟نگاهش میکنم.لبخند،به چهره اش معصومیت داده...
لبخند ڪمرنگی میزنم،ادب حکم میکند به گرمۍ جوابش را بدهم،اما من فقط آرام میگویم:ممنون
استاد می پرسد:بچه ها،آقاێ فریدۍ زنگ زد گفت چند دقیقه دیرتر میاد،پس درسو شروع نمیکنیم،موافقید با هم صحبت کنیم؟
چند لحظه میگذرد،همه ی ما ساکتیم.
استاد ادامه میدهد:خب پس،خانم زرین شروع کنید.
فاطمه جا میخورد:من؟چی بگم استاد؟
_ یادمه گفتید دانش آموز تجربی هستین.
_ بله استاد
_ پس کلاس عربی تخصصی چیکار میکنین؟
_ راستش استاد...من به عربی به عنوان درس نگاه نمیکنم،اومدم مثل انگلیسی یاد بگیرمش.
استاد،ذوق میکند:عالیه،آفرین...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
1_713249328.pdf
5.72M
پی دی اف رمان زیبای عاشقانه ی بامداد خمار 🌹
نویسنده :✍فتانه حاج سید جوادی
به جای پارت امشب #طهورا این رمان زیبا رو تقدیم حضور پر مهرتون میکنم .
پیشنهاد میکنم حتما بخونید ☺️
فوق العاده است 👌🏻👌🏻
#پیشنهادنویسنده
@mahruyan123456🍃
#سلام_امام_زمانم💕
آسمان چشم تو
آبی تر از دریای عشق
خوش به حال قلب هایی که
ز بارانش مصفا می شوند
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج💫
@mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
💗|#رمان_مسیحـا ✨| #پارت_دهم کتاب عربی ام را روی میز میگذارم.اضطراب دارم...همان پسر،دوباره دو صندلی
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_یازدهم
صداۍ در میاید و فریدے،هم کلاسی مان نفس نفس زنان داخل میشود:ببخشید...ترافیک....بود
استاد بلند میشود:ایرادۍ نداره،بفرمایید تو و درس را شروع میکند.
کلاس که تمام می شود،به سرعت بلند میشوم و پشت سر استاد از کلاس خارج میشوم.
فاطمه پشت سرم می آید و چند بار صدایم می زند.با بیرحمۍ تمام،خودم را نشنیدن میزنم.
به سرعت از پله ها پایین میروم،پاهایم درد میگیرند،چهار طبقه است....
به طبقه ی همکف میرسم.نفس راحتی میکشم که خلاص شدم از روبه رو شدن با فاطمه...
ناگهان ڪسی دستش را روی شانه ام می گذارد.جامیخورم،با دیدن فاطمه شوکه میشوم و جیغ کوتاهی میکشم.
فاطمه آرام میخندد:مگه اژدها دیدی؟
_ تو...تو چجوری زودتر از من رسیدی؟
به آسانسور اشاره میکند.آه از نهادم بلند میشود،از بس فکر و خیال،مشوشم کرده بود که اصلا نفهمیدم...
فاطمه چند برگه دستم میدهد:بیا خانم،تو از منم که حواس پرت تری،هم جزوه ی جلسه ی پیش،هم جزوه ی این جلست رو جا گذاشتی.
_ ممنون
_ خواهش میکنم.شانس آوردیم محسن هست.
دل به دریا میزنم،مرگ یکبار،شیون هم یکبار:محسن کیه؟
_ محسن علایی دیگه،هم کلاسی مون،برادرم.
جامیخورم:چی؟
میخندد:چیه؟نکنه فکر کردی دوست پسرمه؟
_ یعنی....یعنی واقعا...برادرته؟پس چرا....
خجالت میکشم،چرا زود قضاوت کردم...
_ چرا چی؟چرا فامیلی هامون یکی نیست؟
_ آره
_ بیا بریم تا بهت بگم.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_دوازدهم
لپ تاب را روشن میکنم،مامان و بابا،رفته اند بیرون...
شالم را مرتب میکنم و هدفون را روی گوشم میگذارم،وِب کم را روشن میکنم،چند دقیقه بعد چهره ی مهربان عمو وحید روی مانیتور ظاهر میشود.
_ سلام عموجون
_ به به،سلام نیڪۍ خانم،چطوری؟درسا چطورن؟ما رو نمی بینی،خوشی؟
_ ای بابا،کلی دلم براتون تنگ شده.
_ منم،خب چه خبر؟
کل ماجرا را برایش تعریف میکنم،ماجرای قضاوت عجولانه ام،تندروی ام و تمام چیزهایی که فاطمه،برایم تعریف کرد،ماجرای محرومیت رضاعی و برادرش محسن،که پسرخاله اش است ولی برادرش.
عمو با حوصله همه را گوش می دهد:قرارمون قضاوت نکردن بود نیڪی خانم!
_ آره من اشتباه کردم،ولۍ واقعا دختر خوبیه،از ته دل آرزو میڪنم همیشه دوستم بمونه.
عمو میخندد،دلم برایش تنگ شده بود.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
نه
وابسته ام
نه
دل بسته ام
من جانم به جانت بسته است...♥️
#خاطره_کشاورز🌿
@mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۹ روز تا سالگرد آسمانی شدنت...🖤
#حاجقاسم🖇
@mahruyan123456
{🖇♥️}
ـ اے دل اگر عاشقـے درپـے دلدار باشـــ
بر در دل روز و شـب منتظـࢪ یار باشـــ
ـ دلبـࢪ تو دائما بر در دڵ حاضـر استـــ
رو دࢪ دل بـرگشاے حاضروبیدار باشــ
@mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
سلام به همراهان عزیز کانال✋🏻 انشالله اوقات به کامتون باشه🌱 🌸 ختم صلوات داریم به تعداد ۲۰ هزار صلوات
👤| پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله :
نزدیکترین شما به من در روز قیامت، کسانی هستند که در دنیا بیشتر از دیگران بر من #صلوات فرستند...🌱
✨ آیدی برای شرکت در ختم 👇🏻
@rmrtajiii
✨لینک ختم صلوات برای شفای بیماران👇🏻
EitaaBot.ir/poll/de1u8