🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمــان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_شش کم حرفی عمو و چین ظریف روي پیشانی اش به علاوه صحبت هاي نه چندان
💗| #رمــان_مسیحـا
✨| #پارت_صد_هفت
:_خب نیکی جان...وقت خداحافظیه
بغضم را قورت میدهم،نمیخواهم پیاده شوم. اگر پیاده شوم نمیتوانم
عمو را بغل کنم. میدانم خوشش نمیآید.
قطره اشک مزاحمِ گوشه ي چشم راستم را میگیرم و خودم را به
طرف عمو پرت میکنم.
عمو،مهربان بغلم میکند.
نمیدانم چقدر میگذرد،دلم میخواهد زمان متوقف شود. دلتنگی از
همین حالا به جانم افتاده.
از آغوش عمو جدا میشوم و به صورتش خیره میشوم.
سعی میکند تلخی حلقه ي اشک چشمانشان را پشت شیرینی
لبخندش،پنهان کند.
:_دفعه ي بعد،واسه امر خیر خدمت میرسیم
:+عمــــــــــــو؟
:_راس میگم دیگه،به هرحال برادر سیاوش هم هستم خب
پیاده میشوم،عمو هم.
سعی میکند صدایش نلرزد
:_یه وقت دانشگاه و فکر و خیال هاي الکی از مطالعه دورت نکنه
:+چشم،عمو زود بیاین دوباره لطفا
:_کلک من زود بیام یا....
با شیطنت میخندد
:+عمو؟
:_چادرت رو دربیار،یه وقت مامان و بابات نبیننت
:+نه این وقت روز خونه نیستن
:_تو هم دیگه برو تو
لبم را گاز میگیرم.
:+دلم براتون تنگ میشه
:_منم همینطور
میدانم چند لحظه ي دیگر بغضم میترکد،دلم نمیخواهد عمو را
ناراحت کنم.
در را باز میکنم و محکم با عمو دست میدهم.
عمو سوار میشود،بوق میزند و میرود. میداند تا نرود من دمِ در
میایستم. در را میبندم و اشکهاي دلتنگی مجال ریختن پیدا میکنند.
*
تسبیح را کنار مهر میگذارم و به عادت همیشه،سجده ي شکر
میکنم.
سر که بلند میکنم،صداي ظریفی به گوشم میرسد
:_قبول باشه
برمیگردم،زن جوانی کنارم نشسته. در اولین نگاه چشمان سبز
براقش پشت عینک طبی،خودنمایی میکند. اشکهایم مانع است براي
دیدنش،اما چقدر چهره اش آشناست. چشمان خیسم را پاك میکنم.
همسر سیدجواد است. اولین بار در مجلس ختم انعام دیدمش. به
سرعت لبخند روي لبم میآید.
این دختر و همسرش را نمیشود دوست نداشت.
:+سلام حنانه جون
:_سلام،خوبی؟
:+ممنون،شما خوبی؟
:_ممنون عزیزم،شکر خدا مام خوبیم.
:+از آقاي علوي چه خبر؟
از ته دل آه میکشد...سنگینی نفسش،قلبم را میلرزاند.
به جاي لبخند گرم چند لحظه پیش،لب هایش فقط کش میآیند.
:_چی بگم؟ هر چند وقت یه بار زنگ میزنه،چند کلمه حرف میزنه و
قطع میشه... یه بارم نتونستم باهاش درست و حسابی حرف بزنم...
:+ان شاءاللّه صحیح و سالم برمیگردن...تو هم دل سیر باهاشون
حرف میزنی
مثل کودکی که وعده هاي مادرش را باور دارد، از ته دل میخندد.
دوباره میشود همان حنانه ي صمیمی
:_ان شاءاللّه..دعا کن نیکی،تو خیلی قلبت پاکه...
در جواب محبتش،لبخند میزنم.
بعد از رفتن سیدجواد،هر بار که براي نماز یا جلسات قرآن
آمدم،حنانه را دیدم.
دختري مؤمن و پاك؛زیبا و شاداب...
حقا که شایسته ي سید جواد است...
★
مقنعه ام را سر میکنم. از دو طرف گوشه هایش را تا میزنم و بالایش
را مثلثی میکنم.
چند لحظه در آینه به خودم خیره میمانم. به چشم هاي قهوه اي
ام.همان که شبیه چشم هاي عمووحید است..منتهی کمی درشت تر و
کمی براق تر...
دلم برایت تنگ شده عمووحیـــد... سه هفته اي از رفتنت
گذشته...
از کنار آشپزخانه میگذرم،مامان و بابا نیستند... براي اسکی رفته اند.
این را دیشب،از حرف هایشان فهمیدم...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمــان_مسیحـا
✨| #پارت_صد_هشت
منیر طبق معمول مشغول آشپزي است .
:_منیرخانم من میرم دانشگاه،کاري نداري؟
:+واسه نهار میاین دیگه؟
لبخند میزنم.
:_هم خودم میام،هم دوستم!
منیر هم میخندد،گرم و مهربان و شاید...مادرانه...
:+به سلامت،منتظرم
خداحافظی میکنم و از خانه بیرون میزنم.
تا به حال،نه من و نه فاطمه،اشتیاقی نشان نداده ایم براي اینکه
فاطمه به خانه ي ما بیاید.
فاطمه به خوبی از حرفهایم فهمیده بود مامان میانه ي خوبی با امثال
او ندارد و من هم دلم نمیخواست به میهمانم بی حرمتی شود...
اما امروز،مامان و بابا نیستند،براي چند روز... بعد از اسکی چند روزي
را در ویلا میگذرانند.
★
برگه را تحویل مراقب میدهم و از جلسه خارج میشوم.
با چند تا از دخترها که بیرون دانشکده نشسته اند خداحافظی میکنم
و به طرف ماشین فاطمه میروم.
در را باز میکنم و مینشینم.
فاطمه،عصبانی به طرفم برمیگردد.
:_سلام فاطمه خانم
:+سلام،کجایی دو ساعته؟؟
:_بابا سر جلسه که نمیتونم بهت خبر بدم،ببخشید دیر شد
:+پسراي دانشکده تون خیلی بی ادبن...
میخندم.
:_دختر پشت فرمون این ماشین لوکس نشستی،انتظار داري با سلام
و صلوات از کنارت بگذرن؟
نگاهش غمگین میشود
:+مجبور شدم ماشین بابا رو بیارم...ماشین مامانم تعمیرگاه
بود...محسن بفهمه ، به اشد مجازات محکومم میکنه...
استارت میزند و راه میافتد.
:_قهري؟
جوابم را نمیدهد،پس قهر است.
:_فاطمه؟
...
:_فاطمه؟قهر نباش دیگه
لبخند میزند.
:+خیلی خب آشتی...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
°•❤️•°
ماخوشیم بہ نغمہ ے
| أنتَ مَوْلاے وَ أنَا الْعَبد |
هرچےتوبگے ؛خدا!
هرچےتوبخواے ؛خدا!
ماڪوچیڪ تر از اونیم ڪہاعتراضڪنیم..
توبزرگتراز اونےڪہبدمون رو بخواے🌱
@mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم به بودنت گرمه خدا جون ❤️
#استوری
@mahruyan123456🍃
تو...
آفتابترین
آفتابِزمیـنوزمانـۍ!
بهتوڪهفڪرمیکنم،آنقدرگرممیشوم،
ڪهکوهغصههایم
آبمیشود!
#الݪهمعجݪلولیڪالفرج♥️
@mahruyan123456🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمــان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_هشت منیر طبق معمول مشغول آشپزي است . :_منیرخانم من میرم دانشگاه،کار
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_صد_نه
فاطمه،قاشق را داخل بشقاب خالی اش میگذارد.
:_منیرخانم خیلی خوشمزه بود،دستتون درد نکنه
منیر لبخند میزند،هرچقدر اصرار کردیم با ما غذا بخورد،قبول نکرد..
کنار نشست و تماشایمان کرد.
:+نوش جان
دور دهانم را با دستمال پاك میکنم.
:_آره منیرخانم،خیلی خوشمزه بود...
منیر باز هم لبخند میزند.
فاطمه بلند میشود و بشقابش را برمیدارد.
منیر بشقاب را از دستش میگیرد:من همه رو جمع میکنم شما برید
فاطمه اصرار میکند:نه بابا،دو تا ظرفه دیگه، با هم جمع میکنیم.
منیر میگوید:نه خانم،شما برید...
به فاطمه میگویم:اصرار بی فایده است،بیا بریم..
فاطمه شانه بالا میاندازد و به دنبالم راه میافند.
روي مبل ها مینشینم.
فاطمه نگاهی به دور و بر میاندازد و مطمئن میشود که کسی نیست.
:_نیکی؟ از سیاوش چه خبر؟
تعجب میکنم.
:+سیـــــاوش؟؟
:_خیلی خب بابا،آقاسیاوش
سعی میکنم بی تفاوت باشم
:+هیچی...
:_عموت هم چیزي نمیگه؟
:+چی مثلا؟
:_اي بابا،چرا این آدم هیچ اقدامی نمیکنه؟
:+عمووحید؟؟
با لحن کنایه وار میگوید
:_مهنــدس،آقاسیاوش رو عرض کردم..
واقعا نمیدانم چه باید بگویم...
بعد از رفتن عمووحید،دانیال،اصرارهایش را از سر گرفت...
فاطمه نزدیک تر میآید.
:_حالا خوبه میدونه تو خواستگار سمج داریا...
:+شاید...شاید واقعا فقط به خاطراز سرباز کردن دخترعمه اش اون
حرفا رو زده...
:_همچین آدمیه؟؟
نه...آقاسیاوش،اهل این کارها نیست...
شرمنده از تهمتی که ناخواسته به زبان راندم،سرم را پایین میاندازم..
فاطمه،بااطمینان،میگوید
:_همین روزا سر و کله اش پیدا میشه،فقط وقتی اومد تو هم یکم
اذیتش کن،زودي جواب مثبت رو ندي...باشه؟
سرخ میشوم
:+زشته فاطمه...این حرفا چیه؟
فاطمه میخندد..
میگویم
:+واسه چی میخندي آخه؟صبرکن شاهزاده ي اسب سفیددارت
برسه،اونوقـ...
صداي موبایل حرفم را قطع میکند،در حالی که خم میشوم میگویم
:+نخند بچه این همه
مخاطب ناآشناست و پیش شماره ي دوصفرچهل و چهار ، ناخودآگاه
لبخند روي لبم میآورد...
روبه فاطمه میگویم
:+از انگلیسه،حتما عمووحیده
بدون مکث جواب میدهم
:+سلام بیمعرفت..
صداي بم و مردانه اي،آن سوي خط میگوید
:_سلام نیکی خانم
تپش قلب،گشاد شدن رگها،هجوم خون به صورت و لرزش صدایم،از
تصور فرد پشت خط،واکنش طبیعی بدنم است.
خودم را جمع و جور میکنم
:+سلام آقاسیاوش..شـر..شرمنده،فک کردم...یعنی.. خیال کردم
عمووحیده...
چشمهاي فاطمه گشاد میشود،زیر لب میگوید:مستجاب الدعوه
بودما...
سعی می کنم آب دهانم را قورت دهم،اما دهانم خشک خشک است!
سیاوش میگوید:خوب هستین؟
:+ممنون
نمیتوانم حالش را بپرسم...نمیدانم چرا؟
فاطمه،مشتاق چشم به دهانم دوخته.
سیاوش نفس عمیقی میکشد،پس او هم مثل من استرس دارد..
:_راستش نمیدونم چطور بگم؟
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمــان_مسیحـا
✨| #پارت_صد_ده
:+اتفاقی افتاده؟؟عمو....؟؟
:_نه نه،نگران نشید،وحید حالش خوبه
راست میگوید،عمو همین یک ساعت پیش آنلاین بود
:_من نمیدونم چی باید بگم؟ یعنی..چطور شروع کنم؟
پس او هم نمیداند چه بگوید؟
چقدر امروز شبیه هم شده ایم!
ادامه میدهد
:_راستش من از وحید اجازه گرفتم که با شما صحبت کنم...نمیدونم
وحید از حرفاي من چی به شما گفته...همین باعث شده،یه کم
اضطراب داشته باشم...اینکه صدام میلرزه براي همینه...
صدایش میلرزد؟ پس چرا به نظر من قشنگ ترین موسیقی دنیاست؟
فاطمه،کنارم مینشیند و گوشش را به تلفن میچسباند.
زیرلب میگوید:چی میگه؟؟چی میگه؟؟
صداي پشت خط،میگوید
:_امیدوارم جسارت من رو ببخشید ولی راستش...تو کل عمرم،واسه
هیچی این همه مصمم نبودم که واسه....(مکث میکند،صدایش پایین
میآید) واسه خواستنِ شما...میدونم این عجیبه ولی...میخوام ازتون
اجازه بگیرم که حاج خانمو...یعنی مادرمو بفرستم براي...یعنی براي امرخیر،مزاحم بشیم...
از جایم بلند میشوم..ناخودآگاه،چند قدم جلو میروم
قروپ قروپ قلبم،نفس هاي عمیق و پی در پی سیاوش،و بال بال زدن
فاطمه....
:_الو....نیکی خانم؟ من...
آرام میگویم
:+صاحب اختیارین...
نفس راحت میکشد،میتوانم چهره اش را تصور کنم...
میگوید
:_میخواستم اگه ممکنه،یه چند وقت،بهم فرصت بدین..کاراي شرکت
رو سر و سامون بدم...
بیام ایران،خونه بخرم،کار دست و پا کنم...
ان شاءاللّه،با دست پر خدمت برسیم...اجازه میدین؟
زیر لب میگویم
:+به حاج خانم سلام برسونین
:_بزرگیتونو میرسونم،اتفاقا حاج خانم خیلی سلام رسوندن
خدمتتون،گفتن مشتاق دیدارتون هستن...
:+خداحافظ
:_یاعلی
تلفن را قطع میکنم و روي سینه ام میگذارمش
فاطمه مشتاق نگاهم میکند،نفس عمیق میکشم و مینشینم.
فاطمه میگوید
:_چی شد؟نیکی چی گفت؟؟
سرم را بالا میآورم.
:+گفت بهش وقت بدم تا کاراش رو سامون بده...
:_خب....
دوباره سرم را پایین میاندازم
:+برا امرخیر خدمت برسن...
فاطمه از شوق جیغ میکشد و بغلم میکند..
:_وایییی دیدي گفتم...پس اینقدرا هم دست رو دست
نذاشته...واییییی،الهی قربون اون لپاي اناریت بشم،خجالتی من....
بغلش میکنم و میخندم.
نمیدانم چرا،میان این همه حس خوب،ناگهان خنده از لب هایم
میپرد....
حسی،درون مغزم جولان میدهد:
]نکند دیر شود[....
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدونوزده:
(یک ماه بعد )
یک ماه از آن روز کذایی گذشته بود و در این مدت انگار که در قعر جهنم دست و پا می زدم ...
روزگار بر وفق مرادم نبود و سازِ ناکوک میزد .
سرمای آذر ماه به جانم رسوخ کرده بود و استخوان هایم را به لرزه در آورده بود .لبه ی شال کاموایی ام را جلوی صورتم گرفتم .
سرما، همچون شلاقی بی رحم بر صورتم ضربه میزد .
از کناره ی دیوار راه می رفتم و قدم هایم را آهسته بر می داشتم .
دوست داشتم دیر تر به خانه برسم .
خانه برایم حکم یک قفس آهنین را داشت که هیچ راه نجاتی نمی یافتم .
پرنده ای شکسته بال بودم و پری نداشتم برای پرواز ...
سکوت های ممتدِ پدر و نگاه های پر از خشم مادر که همچون تیری زهر آلود به قلبم فرو می رفت ، حوصله ام سر برده و کلافه ام می کرد .
و تمام این اتفاقات را زیر سر همان نا برادر می دانستم ...
جلوی درب آهنین و زنگار زده ی خانه ایستاده و کلید را از جیب پالتویم در آوردم .
مردد بودم که کلید بیندازم ...
دستم تا روی زنگ می رفت اما نرفته بر می گشت ...
نه کسی در این خانه منتظرم نبود .
تمام شد روزهایی که با اشتیاق چشم به راه آمدنم بودند .
رفت روزهایی که در کنار ریز و درشت مشکلاتم محبت پدر و مادر را داشتم و همین زخم هایم را التیام میداد .
در گیر و دار خودم بودم که متوجه صدایی آشنا ، که از فاصله ای نزدیک به گوشم رسید شدم .
سر بر گرداندم و با چشمای درشت و کنجکاو فخری خانم مواجه شدم .
سری برایش تکان داده و سلام کردم و منتظر جوابش ماندم .
--سلام به روی ماهت طهورا جون .
خوبی عزیزم ...
آخ که نمیدونی چقدر دلم تنگ شده بود واست !
کجایی تو ! نیستی جایی مشغول هستی ؟!
لبخندی سرسری به روش پاشیدم و گفتم : هستم زیر سایه تون ...
شما محبت دارید .
گوشه ی چادرش را به دندان گرفته و موهای شرابی اش را زیر چادر گل گلی اش پنهان کرده و با خنده و سر خوشی گفت : هر جا هستی سلامت باشی .
پوزخندی ادامه ی صحبتش بر لب نشاند و گفت : شانس بهت رو کرد ولی لگد به بختت زدی !
اما خب اشکالی نداره .
سوالی نگاهش کرده و پرسیدم : متوجه منظورتون نمیشم میشه واضح تر بگید ؟
دست چاق و گوشت آلودش رو از زیر چادر بیرون آورد و پاک نامه ای که روش قلب چوبی چسبیده شد بود رو به طرفم گرفت و پشت چشمی نازک کرد و گفت : جشن عقد پسرمه میعاد .
یه عروس واسش گرفتم ماشاالله هزار ماشاالله مثل پنجه آفتاب می مونه .
شما هم دعوت کردیم بیاین .
در دلم به افکار کوته بینانه و طرز فکرش قهقه زدم و گذاشتم تا به حال خودش خوش باشد ...
--مبارکه فخری خانم ، خوشبخت بشن .
چشم اگر سعادت داشتیم حتما میایم .
--خوشحال میشم بیاین ، من دیگه برم کلی کار دارم .
سلام به محبوبه جون برسون .
--چشم ، بزرگیتون رو می رسونم ...
هول هولکی کلید انداخته و خودم رو به داخل حیاط انداخته و در را بستم .
هیچ بعید نبود که بازم به یک بهانه ای دوباره سر و کله اش پیدا بشه ...
به خیال خودش الان عزا می گیرم و راهی بیمارستان میشم از اینکه این شاهزاده ی سوار بر اسب نصیبم نشده .
پاکت رو روی اُپن آشپز خونه گذاشته و به مادر که مشغول پاک کردن برنج بود سلام دادم ...
جوابی نشنیدم....
یک ماه بود که سلام هایم بی پاسخ مانده بود .
لب به اعتراض گشوده و گفتم : مامان جان جواب سلام واجبه ها !
خیال نکن بی محلی هات رو نمی فهمم .
می فهمم اما به روی خودم نمیارم .
چون میدونم اگر هزار سال هم همین طور باشی ته دلت چیزی نیست .
اگر الان بیان بهت بگن طهورا رو ماشین زده تصادف کرده خونه رو روی سرت می گذاری و زمین و زمان رو بهم میدوزی تا من دوباره سر پا بشم .
من مادرِ خودم رو خوب می شناسم .
اما حرفی ندارم هر طور مختاری رفتار کن .
چیزی از علاقه ی من به شما کم نمیشه .
اشاره ای به نامه کرده و گفتم : راستی شب جمعه دعوت هستید برای جشنِ پسر فخری خانم .
سرش پایین بود و چیزی نگفت .
نا امید از اینکه مُهر سکوت بر لب هایش زده راهم را گرفته و چند قدمی برداشته بودم که صدای آرام و پر مهرش ، آرامشی عجیب به جانم انداخت .
با شوق برگشته و به چشمای خوشگلش زل زده و گفتم : فدای طهورا گفتنت بشم .
جانم مامان جان !
خنده اش را خورد و اخمی ساختگی کرد و گفت : خوبه خوبه ؛ زبون نریز واسم .
فقط خواستم بگم که یکم به خودت برسی .
--من چاکر شما هم هستم ! اما واسه چی ! خبریه ؟؟
کسی میخواد بیاد ...
انگشت اشاره اش را جلوی صورتم تکان داد و سر زنش وار گفت : اولا درست حرف بزن .
مثل یه دختر خوب و مودب نه یه دختر لات و بی ادب ...
ثانیا؛ نه ،
اما شاید خبرهایی بشه به زودی زود .
--ای بابا ، خب بگو دیگه 👇🏻👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه
قلبم داره از سینه ام میزنه بیرون .
از فضولی دارم می میرم .
خب قضیه چیه ؟
من نباید بدونم !
اینطور که پیداست به من مربوط میشه .
--دختر یه نفس بگیر ، یه ریز پشت سر هم رگباری حرف میزنی .
والا ملیحه خانم چند باری هست هی سر بسته یه حرفایی میزنه .
راجب تو ....
وسط حرفش پریده و با ذوق گفتم : من و کی ؟! مامان جان من بگو .
چشم غره ای رفت و گفت : دختر !! حیا هم چیز خوبیه .
به پا از هول حلیم نیافتی تو دیگ .
اجازه بده حرفم رو بزنم بعد سوالات ریز و درشتت رو بپرس .
--چشم من دیگه حرف نمیزنم حالا شما بگو .
--برای امیر حسین ترو در نظر گرفته .
خیلی دوست داره .
خودش که میگه پسرم هم موافقه اما از شرم و حیایی که داره چیزی نمیگه .
حالا قرار شده امشب بیان !
حرفاشون رو بزنن .
خودش که گفت یه شب نشینی مختصر هست و اسمش رو نمیگذارم خواستگاری .
اما خب گفتم که حساب کار دستت بیاد .
از هیجان و اشتیاقی که داشتم سر از پا نمی شناختم .
حرف هایی که مادر زد بد جور سر ذوقم آورده بود .
و چهره ی متین و آرومش جلوی چشمام نقش بست و بی اختیار لبخند به لبم اومد و شعری رو زیر لب زمزمه کردم ...
"با تو بودن را دوست دارم....
نه برای تنهایی ام ، نه برای دلخوشی ام
فقط برای اینکه سایه ات را
روی دلم پهن کنی
و زندگی را نفس به نفس
با نفسهایت در دلم جریان بدی...
تا پازل خوشبختی ام را
با نگاه های عاشقانه ات
به معنا برسانم..."
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهیمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
Hamed Homayoun - Ey Eshgh (128).mp3
3.26M
ای عشق اتفاق زیبای جهانم ....❤️🌹
ویژه پارت امشب طهورا ...
با صدای حامد همایون
امید وارم لذت ببرید
@mahruyan123456🍃