🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_صد گوشه ي مقنعه ام را مرتب میکنم و جلوي در دانشگاه میایستم. قرار است عمو
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_صد_یک
چادرم را مرتب میکنم. باردیگر به صاحب امامزاده سلام میدهم و از
ساختمان خارج میشوم. هواي بیرون سرد است،بین دست هایم، ها
میکنم و بخار از دهانم خارج میشود. عمو و آقاسیاوش را میبینم که
ورودي ایستاده اند. آرام و موقر به طرفشان قدم برمیدارم. سرما
باعث شده هردو سرشان پایین باشد و دست هایشان در جیب.
نزدیکشان که میشوم،سلام میدهم. آقاسیاوش بدون بلندکردن
سرش،میگوید:سلام، قبول باشه.
:_ممنون،از شما هم.
عمو،سرش را بلند میکند و با لبخند نگاهم میکند:سلام عمو
خوبی؟قبول باشه.
کنارشان میایستم. عمو میگوید:خب بریم؟
با آقاسیاوش همزمان میگوییم:بریم.
عمو میخندد؛سرم را پایین میاندازم.حس میکنم گونه هایم گل
انداخته اند.
سوار ماشین میشویم.
آقاسیاوش دستهایش را جلوي خروجی بخاري میگیرد و
میگوید:وحید جونِ من،برو یه چیزي بخوریم..
عمو میگوید:چشم،داداشِ شکموي خودم! اینورا یه کبابی بود،دفعه قبل که اومدیم..یادته که سیاوش؟
:_آره یادمه،بریم همونجا..
عمو میگوید:هان خاتون؟بریم؟
میگویم:آره بریم
★
دست هایم را بهم میمالم و روبه روي عمو مینشینم.
میگویم:یه کمی سرده ها،نه؟
عمو کتش را به طرفم میگیرد
:+خب مگه مجبوریم؟من که از اول گفتم بریم تو بشینیم. بیا اینو
بپوش
:_نه خودتون بپوشین
:+تعارف نکن دیگه بچه،بگیرش
:_نــــمیگیـــرم،چهار بخشه!
:+نخوا،خودم میپوشم...
کتش را میپوشد. با لحن سرزنشگرانه میگوید
:+حالا سرما ك خوردي،هه هه هه به ریشت میخندم...
از لحنش خنده ام میگیرد
:_عمو من ریش دارم؟؟ یه نگاه به آینه بندازین،ریش تو صورت جنابعالی تجلی پیدا کرده
:+مرد باید ریش داشته باشه،راستی نیکی،دوستت فاطمه،هم سن
خودته؟
مشکوك از پرسش ناگهانی اش راجع فاطمه نگاهش میکنم:چطور؟؟
:+دو کلوم نمیشه باهات حرف زدا... به همه چی شک داري!
لبخند میزنم و سري میچرخانم. آقاسیاوش را میبینم که کمی دورتر
پشت به ما ایستاده و با تلفن حرف میزند. عمو،رد نگاهم را دنبال
میکند.
:+سیاوش ،با حاج خانم مشکل پیدا کرده
:_چی؟
:+میدونی چرا ما یهویی اومدیم؟سیاوش از دست مهموناشون فرار
کرد
:_مهمون؟
:+آره،عمه اش و دخترعمه اش...پرواز ما صبح بود،مال اونا عصر!
سیاوش هم تا فهمید اونا میان،پاشو کرد تو یه کفش که وحید پاشو
بریم ایران،به خاطر اختلافش با حاج خانم
:_خب سر چی اختلاف دارن؟
:+میدونی،از قدیم سیاوش و دخترعمه شو... چی میگن...آها،به اسم هم خوندن و این حرفا... عقد پسردایی و دخترعمه رو تو آسمونا
بستن و از اینا..
نمیدانم چرا،حس میکنم قلبم تا دهانم بالا میآید و پایین میرود..آب
دهانم را قورت میدهم.
:_اونکه مال دخترعمو و پسرعموعه
:+حالا هرچی...
:_خب حاج خانم مخالفه؟
:+نه،حاج خانم از خداشه،سیاوش مخالفه،چه بدونم؟ میگه یه نفر
دیگه رو دوست داره...
سعی میکنم رفتارم،عادي جلوه کند
:_حاج خانم که منطقی بود...
:+الآنم منطقیه،به سیاوش میگه:خب مگه یه نفر رو دوس نداري،بگو
کیه،من برم خواستگاري..ولی سیاوش همینطوري نگاش میکنه،حاج
خانم هم خیال میکنه سیاوش دروغ میگه.
نفسم را حبس میکنم
:_حالا دروغ میگه؟
:+نمیدونم....آخه اگه واقعا به یه نفر علاقه داشت،حتما به من
میگفت..لام تا کام چیزي نمیگه..
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_صد_دو
به طرف آقاسیاوش برمیگردم. کلافه دست در موهایش
میکند.مشخص است که نمیتواند طرف پشت تلفن را مُجاب کند.
:+حاج خانم میگه بابا،یه کلمه بگو،یه اسم فقط.. اما سیاوش میگه یا
اون دختر،یا هیچکس
سرم را پایین میاندازم،چرا اینطور شده ام...دلم نمیخواهد به هیچ
چیز فکر کنم. از فکري که به سرم افتاده،لرزه به جانم میافتد...
خدایا،من چرا اینطور شده ام؟؟
چرا دلم خواست،آن دختر من باشم؟
گارسون،سینی کباب ها را بین من و عمو میگذارد،باز هم نگاهم
کشیده میشود سمت آقاسیاوش که همچنان با تلفن حرف میزند. با
دست راست موبایل را گرفته و دست چپش را داخل جیب کاپشنش
کرده. با پایش به یک سنگ کوچک ضربه میزند و به طرف ما
برمیگردد.
کلافگی رفتارش،دلم را آشوب میکند.. دلم میخواهد نگاهم را
بدزدم،اصلا به او فکر نکنم و اینقدر دخترعمه اش را در ذهنم به
تصویر نکشم.. اما نمیتوانم...
ناخودآگاه،سعی میکنم دخترعمه اش را نقاشی کنم.. دلم میخواهد
زیبارو و خوش اخلاق نباشد...
سرم را پایین میاندازم.. چرا اینطور شده ام؟؟
دلیل دل آشوب قلبم چیست؟؟
این رختشویخانه چیست که امروز درون قلبم افتتاح شده؟
یک جفت کفش چرم مردانه ي مشکی،برابرم میایستد. سر بلند
میکنم،آقاسیاوش است...
نگاهم را میدزدم،خودم را کنار عمو میکشم تا او هم بنشیند..
آقاسیاوش سعی میکند ناراحتی صدایش ملموس نباشد.
:_چرا شروع نکردین؟؟
عمو نگران نگاهش میکند.
:+صبر کردیم بیاي
سرم را کمی بلند میکنم.
آقاسیاوش مثل مرغ سرکنده مدام نگاهش را این طرف و آن طرف
میدواند.
عمو یک لقمه برایم میگیرد و دستم میدهد،به طرف سیاوش
برمیگردد
:+بخور تو هم دیگه
آقاسیاوش میگوید:میخورم،میخورم
و یک لقمه ي کوچک میگیرد و من،میبینم که به سختی یک قطعه سنگ،آن را میبلعد.
نمیدانم چرا،نگرانی گلویم را چنگ میزند.
عمو صدایم میزند.
:+نیکی چرا نمیخوري ؟
آب دهانم را قورت میدهم.
:_می خورم...
دستم را مثل یک تکه چوب خشک دراز میکنم.
هوا،سرد است اما سنگینی فضا،خون را در رگ هایم منجمد کرده.
به سختی لقمه میگیرم و در دهانم میگذارم.
عمو و آقاسیاوش هم،اشتیاقی به خوردن ندارند.
آقاسیاوش میگوید:وحید...راستش...سفرمون باید طولانی تر
بشه...میدونم کاراي شرکت و بابات مونده ولی...
عمو میپرسد:چرا؟چی شده؟؟
:_فردا،مامانم با عمه ام میان ایران..میان که...یعنی میان...
حس میکنم اضافی ام...انگار نباید باشم،انگار بودنم سیاوش را مقید
کرده.
بلند میشوم:عمو من میرم قدم بزنم...
آقاسیاوش به شدت مانع میشود:نه بشینید خواهش میکنم...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوهفده:
کنار دیوار سُر خوردم .
زانوی غم بغل کرده و برای بیچارگی خودم در دلم زار زدم .
فریاد هایی بی صدا که از دورن داغونم میکرد و کسی جز خدا خبری از احوال درونم نداشت .
سرم را روی زانو هایم گذاشته بودم و اشک می ریختم و در این دنیا نبودم .
تنها به فکر حماقتی که کرده بودم فکر می کردم .
این اشتباه هم گذشته ام را تباه کرد و هم آینده ام همه جوره تحت الشعاع قرار داده بود .
با تکان دست محکمی که به بازوم خورد به خودم اومدم .
سرم را بالا آورده و با چشمای به خون نشسته ی مادر مواجه شدم .
صورتش سرخ شده و چنگ هایی که به صورتش انداخته بود چند خراش برداشته بود .
همان طور هاج و واج نگاهش می کردم که جیغ کشید و گفت : الهی خدا منو بُکشه از دست شماها !
چه گناهی به درگاه خدا کردم که بچه هام شدن عذاب جونم .
اون از طاهر این هم از تو ...
بگو ببینم چه غلطی کردی طهورا !
چیکار کردی که طاهر اینطور جلز و ولز میکنه .
قبل اینکه زبان باز کنم پدر هم آمد و پا در میانی کرد و گفت : بس کن خانم ، اون نَشئه بود یه چیزی گفت تو چرا باور میکنی !!
مادر برزخی نگاهش کرد و گفت : تو هیچی نگو احمد !
من مطمئنم که یه چیزی شده .
حتم دارم زمانی که اصفهان بوده یه غلطایی کرده .
طهورا خودت با زبون خوش بگو ...
به والله قسم اگر باد به گوشم برسونه و بفهمم که چی شده شیرم رو حرومت میکنم و عاقت میکنم .
به گریه افتاده بودم .
به ته خط رسیده بودم .
به پشت سرم که نگاه می کردم میدونستم که اشتباه جبران نشدنی مرتکب شدم و هر بلایی که سرم بیاد حقم هست .
به چشمای اشکی مادر و نگاه پر از غم و شانه های افتاده ی پدر نگاهی انداختم .
دلم میخواست همه چیز را بگویم .
مرگ یکبار و شیوَن هم یکبار !
اما هر چه خودم را جمع می کردم نمی تونستم .
حس می کردم زبان به سقف دهانم چسبیده .
و یک لال مادر زاد هستم .
بلند شدم و روبروی هر دو قدم علم کرده و با پر رویی زل زدم به چشمای منتظر هر دویشان و گفتم : من هیچ کاری نکردم .
من فقط برای جور کردن اون پول لعنتی این همه سختی رو تحمل کردم .
رو به پدر ادامه دادم : طاقت نداشتم بابا، بخدا دلم خون بود ...
برام سخت بود شما رو پشت میله ها ببینم .
گناه من اینه که کمک حال خانواده ام بودم .
آره به قول معروف اومدم ثواب کنم ، کباب شدم .
قیافه ای حق به جانب به خودم گرفته و گفتم : باشه مامان جان ، هر چی دلت میخواد بگو !
اما یه خدایی هم هست که حواسش به بنده هاش هست .
شما تو گوشمم بزنی من جیک نمیزنم .
صورت هر دویشان را بوسیده با صورت خیس شده از اشک به طرف پله ها دویدم و به اتاقم پناه بردم .
در را پشت سرم قفل کرده و همان جا نشستم .
به هق هق افتاده بودم .
از خودم بدم می اومد .
از اینکه تمام زندگیم دروغ بود .
دیگه حتی خودمم باور نداشتم .
حس می کردم شیطان وجودم را احاطه کرده و راه گریزی نیست .
از کِی انقدر حرفه ای شده بودم و خوب نقش بازی می کردم ...
از کِی دروغ گفتن واسم عادی شد و شد نون شب و روزم .
چقدر پست شده بودم که خودم رو پشت نقاب یه دختر چشم و گوش بسته و مظلوم پنهان کرده بودم .
دستم رو مشت کرده و محکم مشت هام رو به زمین می زدم و ناله می کردم .
با خودم می گفتم : یکبار جَستی مَلخَک!
دو بار جستی!
آخر به دستی مَلخَک ...
اعصابم متشنج شده بود و دیگه طاقت این همه بدبختی رو نداشتم .
هر روز با هزار ترس و لرز بیدار میشدم و منتظر یه بلا که از طرف سیاوش سرم بیاد .
اما دیگه باید پاش رو از زندگیم بیرون می کشید .
برای یکبار هم که شده باید جلوش می ایستادم .
شماره ی همراهش رو گرفتم و بعد چند تا بوق صدای نفرت انگیزش تو گوشم پیچید : به به احوال خانوم خانوما !
چه عجب یه خبری از این شوهرت هم گرفتی !
بگو ببینم آفتاب امروز از کدوم طرف زده ؟!!
صدام رو نمی تونستم بالا ببرم.
یقینا زیر ذره بینشون بودم .
--ببین سیاوش برای احوال پرسی زنگ نزدم .
میخوام مثل دو تا آدم عاقل و بالغ با هم حرفامون رو بزنیم .
خنده ای کرد و گفت : من در خدمتم عزیزم !
باز هم میخواست بازیم بده با زبون بازی هاش ...
پوفی کشیده و گفتم : ببین سیاوش من و تو هیچ صنمی با هم نداریم .
یک روزی زن و شوهر بودیم اما دو ماهه که همه چیز تموم شده .
نمیدونم به چی اعتقاد داری .
اما ترو به مقدساتت قسم میدم دست از سرم بردار .
--اما برای من هیچ چیز تموم نشده !
باورت میشه اینجا پرِ از دختر های لوند و زیبا .
اما به جان خودت که میخوام دنیا نباشه هیچ کس واسم تو نمیشه .
نمیدونم چی داری که اینطور تو دلم جا کردی .
طهورا یاد شب هایی که با هم صبح....
نگذاشتم ادامه بده و گفتم : خفه شو دیگه سیاوش ...👇🏻👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه
نمیخوام یک کلمه دیگه بِشنوم .
تو دیگه چطور جانوری هستی که طاهر هم با پول خریدی و شده زیر دست تو و واسه ی تو حرف میاره، و میبره.
قهقه ای بلند سر داد و گفت : بهت گفته بودم با پول میشه همه کار کرد .
پول که داشته باشی دنیا و آدم هاش مال تو میشن و تو میتونی هر جور که دلت می خواد باهاشون رفتار کنی .
برادرت بَرده ی منه ...
و بدون اجازه ی من آب نمیخوره .
میبینی ترو به چندرغاز پول فروخت .
دیگه تو این دنیا نمیشه به برادر هم دلخوش کرد .
برای خودم افسوس می خوردم .
چوب سادگی ام را خورده بودم .
دلم بدجور شکست وقتی که دیگه اطمینان پیدا کردم که طاهر بهم خیانت میکنه .
صداش رو کمی آروم تر کرد و گفت : طهورا بهت قول شرف میدم که اگر کوتاه بیای همه چیز درست میشه .
میشم همونی که تو میخوای .
تو این فاصله ای که بینمون افتاده بهترین فرصت هست برای فکر کردن و جبران گذشته .
بازم داشت خزعبلاتش رو شروع می کرد .
یقینا باز هم مست شده بود و دلش هوایی شده بود .
جوابش رو با عصبانیت دادم : تو دیگه چه حیوون کثیفی هستی آخه .
چرا دست از سرم بر نمی داری!
من ترو خوب شناختم .
تو آدم بِشو نیستی .
دلت رو صابون نزن مگه بمیرم که دیگه بگذارم دستت بهم برسه .
--خواهیم دید خانم کوچولو ، خیلی به خودت امید وار نباش و به اون جوجه فُکُلی هم دل نبند یهو دیدی داغش رو روی دلت گذاشتم .
من که میدونم کی زندگیمون رو بهم ریخت .
اگه تو اون روز اون دوست بی شعورت رو به خونه راه نمی دادی ! این دعواها و جدایی ها پیش نمی اومد .
ِبگذار روشنت کنم .
دختره ی احمق ! همونی که تو ازش به عنوان خواهر و بهترین دوست یاد میکنی یه دختر عوضی و هفت خط هست .
چندبار ، به خودِ من چراغ سبز نشون داده .
دهانم از تعجب باز مانده بود .
باور نداشتم که حرفایی که راجب سارا میزد درست باشد .
ما از بچگی با هم بزرگ شده بودیم .
وای خدای من ...
دختر آزاد و رهایی بود اما نه ...
سرم رو به چپ و راست تکون داده و گفتم : نه ! من باور ندارم .
توام دیدی راه به جایی نداری میای و به دوست من تهمت میزنی .
حالم ازت بهم می خوره ...
بی آنکه فرصت دهم حرف هایش را بزند تماس را قطع کرده و گوشی را خاموش کردم ...
به دنیایی پر از ابهام پا گذاشته بودم .
بیشتر از قبل حس تنهایی می کردم .
سارا برام مثل خواهر بود .
چه روزهایی که با هم گذرانده بودیم .
آخ که چقدر دردناک است ...
تلخ است وقتی که بدانی از رفیقت زخم خورده ای .
کجایی خانجون تا باز هم بهم بگی حرف دلت رو جز خانواده ات به هیچ کس نگو .
همه ی راز هات رو به دوستت نگو شاید یه روزی دشمنت شد ...
"ما از این شهر غریبه بی تفاوت کوچ کردیم
از رفیق ها زخم خوردیم تا یک روز برنگردیم
خونمون رو دوشمونه ما یک آه دوره گردیم
ما واقعا با هم چه کردیم !
ما غنیمت های بی رویای این جنگ های سردیم...
زندگی مون کو ! ببین ما کشته های بی نبردیم ...
بی خبر از حال هم آواره ی دنیای دردیم...
ما آدم های شهر حسودیم ...
خسته از کابوس رفتن
دور از اون روزهای روشن
بی تفاوت زیر این سقف کبودیم..."
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهیمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
1_774965568.mp3
10.44M
ما آدم های این شهر حسودیم 💔
با صدای علی زند وکیلی
آهنگ ویژه پارت امشب طهورا
@mahruyan123456🍃
https://eitaa.com/joinchat/2451439680C324a658e5c
نقد و نظر طهورا منتظر حرف های شما عزیزان هستیم
ورود آقایان به گروه ممنوع است❌❌
از کسی نپرس خوشبختی کجاست
تو بازیتو بکن نویسنده خداست
#خدایادوستدارم❤️
@mahruyan123456🍃