eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
822 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_صد_چهار روسري را داخل کمد میگذارم و خودم را روي تخت میاندازم... فکر و خیا
💗| ✨| پله ها را دو تا یکی میکنم و کلیدم را داخل کیف میگذارم. به طرف آشپزخانه میروم. بابا مشغول خوردن صبحانه است . :_من رفتم خداحافظ بابا میگوید:صبحونه؟ :_نمیخورم،خداحافظ منیر لقمه اي به طرفم میگیرد:نیکی خانم.. لقمه را از دستش میگیرم و با لبخند،از مهربانی هایش تشکر میکنم. از خانه بیرون میزنم. سوز سرماي آبان به جانم مینشیند. میخواهم در حیاط را باز کنم، قبل از اینکه دستم به دستگیره برسد،صداي مکالمه اي آشنا به گوشم میرسد و دستم را در هوا خشک میکند. سرم را به در می چسبانم..این صدا را خوب میشناسم :_خواهش میکنم وحیـــــد :+سیاوش لطفا برگرد... :_وحید،بهش چیزي نگو...چند روز بهم وقت بده :+دارم همین کارو میکنم :_پس چرا اصرار میکنی برگردیم؟ :+لندن که باشی،بهتر فکر میکنی :_وحید؟ :+سیاوش، تو حتی از احساست مطمئن نیستی :_نبودم،قبل اینکه بیام ایران مطمئن نبودم.. ولی الآن هستم... :+من تو رو بهتر از خودت میشناسم... تو الآن براي خلاص شدن از اصرارهاي مامانت اینطوري فکر میکنی.. :_وحیـــــــــــــــــــد :+تمومش کن سیاوش،نذار بیشتر از این جلو روت وایسم... صداي پوزخند آقاسیاوش میآید.. :_خیال میکردم برادرمی... بعد صداي پاهایی که دور میشوند... صداي آه کشیدن عمو،میلرزاندم..چند ثانیه،یا شاید چند دقیقه میگذرد. میان تردیدها،در را باز میکنم...وانمود میکنم چیزي نشنیدم... :_عه...سلام عمو :+سلام کلافه است،اما نگاهش سعی میکند اوضاع را طبیعی جلوه دهد. +:دانشگاه میري؟ :_بله :+بیا،میرسونمت... سوار ماشینش میشوم،همان اتومبیلی است که روز اول با فاطمه جلوي ساختمان جلسه ي شعرخوانی دیدیم. لقمه اي که منیر داده،همچنان در دستم است. عمو میگوید:از اون لقمه ي تو دستت به منم میدي؟ لقمه را تقسیم میکنم و بخش بزرگتر را به طرف عمو میگیرم. :+نوش جان عمو در سکوت کامل،لقمه را میجود. من هم به ناچار آن را در دهانم میگذارم. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| کم حرفی عمو و چین ظریف روي پیشانی اش به علاوه صحبت هاي نه چندان دوستانه اش با سیاوش نگرانم کرده... عمو سنگینی جو را حس میکند. :_خب،چه خبر؟ :+سلامتی... دلم را به دریا میزنم،باید سر از قضیه دربیاورم. قبل اینکه لب باز کنم عمو میگوید :_نیکی من بعدازظهر برمیگردم... تعجب میکنم :+چی؟کجا؟ :_کدوم طرف برم؟ :+مستقیم....عمو کجا میخواین برین؟ :_برگردم سر خونه زندگیم دیگه :+به همین زودي؟ :_اوهوم،همچنان مستقیم برم؟؟ :+چهارراه دوم بپیچید دست چپ... عمو مگه قرار نبود بیشتر بمونین؟مگه حاج خانم... لحنش تند میشود :_نه،دیشب زنگ زدم به حاج خانم... سفرش کنسل شد.. راهنما میزند و کنار خیابان میایستد. دستش را روي صندلی من میگذارد و به طرفم برمیگردد. :_نیکی؟راستش... میدونی... برمیگردد و هر دو دستش را روي فرمان میگذارد. به روبه رو خیره میشود. :_دیشب سیاوش از من اجازه گرفت که با تو حرف بزنه... :+راجع؟ :_راجع به خودش...(به طرفم برمیگردد) راجع به خودت هجوم گرماي خون را درون رگهاي صورتم حس میکنم. سرم را پایین می اندازم عمو ادامه میدهد :_اول خونم به جوش اومد...نمیدونم چی شد که یقه اش رو گرفتم و چسبوندمش به سینه ي دیوار میترسم،موقعیتم را فراموش میکنم :+دعوا کردین عمو؟ :_نه،دعوا که نه... به خودم اومدم دیدم حرف نامعقولی نمیزنه... دوباره سرم را پایین میاندازم :_نیکی،سیاوش پسر فوق العاده اي،اما دارم میبرمش،میخوام بیشتر فکر کنه میخوام مطمئن بشم احساسش سطحی نیست.. باید بفهمم به خاطر خودشه یا به خاطر دخترعمه اش.. از طرف دیگه،باید اول حاج خانم رو راضی کنه.. آدم تو این دنیا نباید مدیون دو تا چیز بشه:اول پدر و مادرش،بعد دلش... من تو پاکی و حسن نیت سیاوش شک ندارم...اما میخوام حساب کار دستش بیاد... باید یه کم تنبیه بشه،باید از اول به من میگفت نظرشو راجع به تو...میخوام بفهمه بین نیکی و سیاوش من طرف کی ام...زن گرفتن که به این راحتیا نیست. عمو میخندد.سرم را بیشتر در یقه ام فرو میکنم. عمو استارت میزند و راه میافتد. به صرافت میافتم:عمو دیگه دانشگاه نمیرم. :_چرا؟ :+مگه امروز نمیرین؟میخوام از بودن کنار شما نهایت استفاده رو کنم.. عمو میخندد:پس بزن بریم،صبحونه خوردي؟ :+فقط اون لقمه اي که با شما شریک شدم. عمو ماشین را متوقف میکند و به طرفم برمیگردد ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
#مهدے‌جان❤️ بہ نالہ هاے پشت در، میان شعلہ ها بیــا... بہ‌دستهاے بستہ در، میان ڪوچہ ها بیــا... بیاڪہ تا بنا ڪنی ، حرم براے مادرٺ.. بہ غربٺ بقیع و گریہ هاے بے صدابیـــا... #اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج‌ 📿ツ @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : ورق میزدم و به جلو میرفتم و سر گذشت خانجون را مرور می کردم . باورش سخت بود که او چنین زندگی پر پیچ و خمی‌ را گذرانده بود ... ( کتایون ) در آستانه ی اولین سالگرد ازدواجمان بودیم . و در کنار کمال الدین اصلا متوجه گذر زمان نبودم و در نظر خودم زمان به سرعت می گذشت . هر شب با نجواها و شعر های عاشقانه اش که برایم حکم لالایی را داشت به خواب می رفتم صبح با نوازش دستان پر مهرش چشم باز می کردم . از دور و نزدیک حرف هایی می شنیدم که ناراحتم می کرد . حرف هایی بی سر و ته و خاله زنکی . حمید دو ساله شده بود و تازه زبان باز کرده بود . و مرا (ماما )صدا میزد . علاقه ام به او گفتنی نبود و چیزی فراتر از علاقه ی مادر و فرزندی بود . به جانم بسته بود ... شب ها در آغوشم به خواب می رفت و سرش را روی سینه ام می گذاشت و چشمان زیبایش را روی هم می گذاشت . کمال الدین چند باری حرف بچه را به میان کشیده بود اما زیر بار نمی رفتم . با خدای خودم و وجدانم عهد بسته بودم که او را همچون فرزند خودم بزرگ کنم و نگذارم کمبودی احساس کند . اوایل افسانه این اجازه را نمی داد که حمید کنارم باشد ... آنقدر در نظرش بد بودم که با خودش می گفت نکند بلایی سرش بیاورم . رفته رفته خیالش راحت تر شد و متوجه محبت قلبی ام به پسرش شده بود . اما چیزی از نفرت و کینه ای که به من داشت‌ سر سوزنی کم نشده بود . کمال الدین برای چند روز به کاشان رفته بود و قرار بود زمین هایی را معامله کنند و مسوولیت‌ من برای نگهداری از افسانه بیشتر از قبل میشد . اتاق مشترکمان‌ را مرتب کرده و حمید را بغل کردم به اتاق افسانه رفتم . دراز کشیده بود و چشماش رو بسته بود . حمید را زمین گذاشته و به گمانم که او خواب باشد آهسته گفتم : جیغ نزنی پسر گلم مامان خوابه . حمید خودش رو ازم جدا نمی کرد و بهم چسبیده بود و مدام می گفت : ماما ماما ... حس می کردم از افسانه می ترسد . از قیافه ی ژولیده و رنگ پریده اش ... بغلش کردم و گفتم : آروم باش پسرم . چشماش رو باز کرد و با خشم بهم خیره شد و گفت : اون پسر تو نیست ! دفعه ی آخرت باشه که به حمید میگی پسرم . به زور از خودم جداش کردم و به طرف مادرش بردمش و گفتم : معذرت میخوام خانم . من منظوری نداشتم . حمید جان برو بغل مادرت . حمید ممانعت می کرد و سفت پای منو چسبیده بود و گریه می کرد . برگشت و در حالی که اشک تو چشمای حلقه زده بود گفت : بیا پیشم عزیز دلم ... خدا ازت نگذره عفریته ! هم شوهرم رو ازم گرفتی هم پسرم رو . آخه دیگه چه بلایی میخوای سر زندگیم بیاری . تو چه عذابی بودی که یکهو سر من خراب شدی . بغض کرده بودم و نمی تونستم جوابش رو بدم . این وسط من چه تقصیری داشتم ! من باید کی رو مقصر میدونستم . باز هم بهش حق دادم و چیزی نگفتم و کنارش نشستم و حمید که بغلم بود رو کنارش گذاشتم و گفتم : حمید جان برو بغل مامان . ببین مامان چقدر دوست داره ! اخمی به مادرش کرد و با لب و لوچه ی آویزان به گریه افتاد و به آغوشم پناه برد . حرکات حمید را که می دید بیشتر عصبی میشد و گریه اش شدت پیدا می کرد و می گفت : چیکار کردی پسرم رو که ازم رو بر می گردونه . خدایا بیا منو بکش و راحتم کن . درد و غصه ی فلج شدنم یک طرف .... باهاش کنار میام و میگم تقدیرم‌ بوده . اما فراری شدن پسرم نه . این دیگه کار خدا نیست . فقط از جادوگری مثل تو بر میاد . دیگه حق نداری پسرم رو ببری پیش خودت . گورت رو گم کن و برو همون دخمه ای که بودی . وقتی عمو جانم عروس از نوکر و کلفت ها می گیره باید هم خودشون رو آدم حساب کنن . اما اینو خوب بفهم و آویزه ی گوشت کن . زمانه همین جور نمی مونه . دوران خود شیرینی و دلبری تو هم یک روزی به سر میرسه و مثل موش دُمت رو میگیرم و پرتت میکنم بیرون . در مقابلش سکوت کرده بودم . به خودم جرات نمیدادم که پا به پاش بیام و گستاخی کنم . ترسی ازش نداشتم اما خودم را مُحق این حرف ها می دانستم . این من بودم که آوار شدم روی زندگیش ... اما اینو نمی خواست بفهمه که هیچ چیز به اختیارم نبوده ... حمید رو به زور کنارش گذاشتم و خیلی سریع تا او متوجه نشود از اتاق بیرون زدم و با چشمان اشکی به خانه ی پدری پناه بردم . کسی جز مادرم نمی فهمید که چه عذابی متحمل می شوم . ضربه ای به درب چوبی زده و به عقب فشارش دادم و بازش کردم . نگاهی به دور تا دور خونه انداختم مادر را دیدم که چادر نماز پوشیده بود و سر به سجاده گذاشته بود . قدم جلو گذاشته و رفتم پیشش . سرش رو برداشت و من سرم را روی زانو هاش گذاشتم و بی هوا بغضم‌ را شکسته و زدم زیر گریه . دستش را روی صورتم می کشید و قطرات اشکم👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻ادامه که همچون سیلی روان بر صورتم راه‌ افتاده بود با چادرش پاک می کرد . بهم گفت : چی شده دخترم ؟! نبینم غم و غصه ات رو . با آقا حرفت شده ! سری به نشونه ی منفی تکون دادم و خودش متوجه شد و گفت : پس چی شده که دخترِ تو دار و قوی من اینطور مثل ابر بهار گریه می کنه ! کی اذیتت کرده ... لب وا کرده و تمام درد هایی که در این یکسال روی دلم سنگینی می کرد را بیرون ریخته و برایش گفتم . او هم پا به پای من گریه می کرد و افسوس میخورد برای جوانی ام که در این عمارت منحوس تباه شد . دست آخر برای اینکه دلداری ام دهد دستی به سرم کشید و گفت : هر چی که بگی حق داری . اما به افسانه هم حق بده . اون خیلی ناراحته . هر کسی جای اون باشه همین کارا رو میکنه چه بسا بدتر ... تو چیزی نگو و سکوت کن . خدا هست که می بینه . من میدونم که در حق پسرش مادری میکنی اما اون نمیخواد بفهمه . توام فقط برای رضای خدا کار کن و جلو برو . میبینی که خدا چطور کمکت میکنه ... ادامه دارد ... به قلم ✍دل‌ آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
یا صاحب الزمان (عج)♥ صبحے ڪھ با نگاہ تو آغاز مے شود پایان لحظھ‌ ھاے غم انگیز دیشب است✨ سلام امام زمانم🌱 @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمــان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_شش کم حرفی عمو و چین ظریف روي پیشانی اش به علاوه صحبت هاي نه چندان
💗| ✨| :_خب نیکی جان...وقت خداحافظیه بغضم را قورت میدهم،نمیخواهم پیاده شوم. اگر پیاده شوم نمیتوانم عمو را بغل کنم. میدانم خوشش نمیآید. قطره اشک مزاحمِ گوشه ي چشم راستم را میگیرم و خودم را به طرف عمو پرت میکنم. عمو،مهربان بغلم میکند. نمیدانم چقدر میگذرد،دلم میخواهد زمان متوقف شود. دلتنگی از همین حالا به جانم افتاده. از آغوش عمو جدا میشوم و به صورتش خیره میشوم. سعی میکند تلخی حلقه ي اشک چشمانشان را پشت شیرینی لبخندش،پنهان کند. :_دفعه ي بعد،واسه امر خیر خدمت میرسیم :+عمــــــــــــو؟ :_راس میگم دیگه،به هرحال برادر سیاوش هم هستم خب پیاده میشوم،عمو هم. سعی میکند صدایش نلرزد :_یه وقت دانشگاه و فکر و خیال هاي الکی از مطالعه دورت نکنه :+چشم،عمو زود بیاین دوباره لطفا :_کلک من زود بیام یا.... با شیطنت میخندد :+عمو؟ :_چادرت رو دربیار،یه وقت مامان و بابات نبیننت :+نه این وقت روز خونه نیستن :_تو هم دیگه برو تو لبم را گاز میگیرم. :+دلم براتون تنگ میشه :_منم همینطور میدانم چند لحظه ي دیگر بغضم میترکد،دلم نمیخواهد عمو را ناراحت کنم. در را باز میکنم و محکم با عمو دست میدهم. عمو سوار میشود،بوق میزند و میرود. میداند تا نرود من دمِ در میایستم. در را میبندم و اشکهاي دلتنگی مجال ریختن پیدا میکنند. * تسبیح را کنار مهر میگذارم و به عادت همیشه،سجده ي شکر میکنم. سر که بلند میکنم،صداي ظریفی به گوشم میرسد :_قبول باشه برمیگردم،زن جوانی کنارم نشسته. در اولین نگاه چشمان سبز براقش پشت عینک طبی،خودنمایی میکند. اشکهایم مانع است براي دیدنش،اما چقدر چهره اش آشناست. چشمان خیسم را پاك میکنم. همسر سیدجواد است. اولین بار در مجلس ختم انعام دیدمش. به سرعت لبخند روي لبم میآید. این دختر و همسرش را نمیشود دوست نداشت. :+سلام حنانه جون :_سلام،خوبی؟ :+ممنون،شما خوبی؟ :_ممنون عزیزم،شکر خدا مام خوبیم. :+از آقاي علوي چه خبر؟ از ته دل آه میکشد...سنگینی نفسش،قلبم را میلرزاند. به جاي لبخند گرم چند لحظه پیش،لب هایش فقط کش میآیند. :_چی بگم؟ هر چند وقت یه بار زنگ میزنه،چند کلمه حرف میزنه و قطع میشه... یه بارم نتونستم باهاش درست و حسابی حرف بزنم... :+ان شاءاللّه صحیح و سالم برمیگردن...تو هم دل سیر باهاشون حرف میزنی مثل کودکی که وعده هاي مادرش را باور دارد، از ته دل میخندد. دوباره میشود همان حنانه ي صمیمی :_ان شاءاللّه..دعا کن نیکی،تو خیلی قلبت پاکه... در جواب محبتش،لبخند میزنم. بعد از رفتن سیدجواد،هر بار که براي نماز یا جلسات قرآن آمدم،حنانه را دیدم. دختري مؤمن و پاك؛زیبا و شاداب... حقا که شایسته ي سید جواد است... ★ مقنعه ام را سر میکنم. از دو طرف گوشه هایش را تا میزنم و بالایش را مثلثی میکنم. چند لحظه در آینه به خودم خیره میمانم. به چشم هاي قهوه اي ام.همان که شبیه چشم هاي عمووحید است..منتهی کمی درشت تر و کمی براق تر... دلم برایت تنگ شده عمووحیـــد... سه هفته اي از رفتنت گذشته... از کنار آشپزخانه میگذرم،مامان و بابا نیستند... براي اسکی رفته اند. این را دیشب،از حرف هایشان فهمیدم... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| منیر طبق معمول مشغول آشپزي است . :_منیرخانم من میرم دانشگاه،کاري نداري؟ :+واسه نهار میاین دیگه؟ لبخند میزنم. :_هم خودم میام،هم دوستم! منیر هم میخندد،گرم و مهربان و شاید...مادرانه... :+به سلامت،منتظرم خداحافظی میکنم و از خانه بیرون میزنم. تا به حال،نه من و نه فاطمه،اشتیاقی نشان نداده ایم براي اینکه فاطمه به خانه ي ما بیاید. فاطمه به خوبی از حرفهایم فهمیده بود مامان میانه ي خوبی با امثال او ندارد و من هم دلم نمیخواست به میهمانم بی حرمتی شود... اما امروز،مامان و بابا نیستند،براي چند روز... بعد از اسکی چند روزي را در ویلا میگذرانند. ★ برگه را تحویل مراقب میدهم و از جلسه خارج میشوم. با چند تا از دخترها که بیرون دانشکده نشسته اند خداحافظی میکنم و به طرف ماشین فاطمه میروم. در را باز میکنم و مینشینم. فاطمه،عصبانی به طرفم برمیگردد. :_سلام فاطمه خانم :+سلام،کجایی دو ساعته؟؟ :_بابا سر جلسه که نمیتونم بهت خبر بدم،ببخشید دیر شد :+پسراي دانشکده تون خیلی بی ادبن... میخندم. :_دختر پشت فرمون این ماشین لوکس نشستی،انتظار داري با سلام و صلوات از کنارت بگذرن؟ نگاهش غمگین میشود :+مجبور شدم ماشین بابا رو بیارم...ماشین مامانم تعمیرگاه بود...محسن بفهمه ، به اشد مجازات محکومم میکنه... استارت میزند و راه میافتد. :_قهري؟ جوابم را نمیدهد،پس قهر است. :_فاطمه؟ ... :_فاطمه؟قهر نباش دیگه لبخند میزند. :+خیلی خب آشتی... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456