🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_دویست_هفتاد_چهار طلا در آشپزخانہ است. :_عہ سلام آقا... انگشت اشارهام ر
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_دویست_هفتاد_پنج
:+معلومہ ڪہ دارهـ....
پول توے حساب یہ ڪارمند،یہ باغبون،یہ پزشڪ،یہ وڪیل،یہ حسابدار ڪہ همشون شرافتمندانہ زندگے
مےڪنن با پول توے حساب اون نزولخور،یڪیہ ؟
معلومہ ڪہ نیست...
مےدونین سیدالشہدا تو روز عاشورا بعد اون همہ صحبت،وقتے سپاِه شام هلهلہ ڪردن،فرمودند:" صداے من را
نمےشنوید چون شڪمهایتان از لقمہے حرام انباشتہ شده"
زندگے آینده ے یڪ نسل بہ این،لقمہ ها بستگے داره...
سڪوت مےڪنم.
مثل همیشہ در برابر استدلال هایش ڪم مےآورم.
ڪمے ڪہ مےگذرد،مےگویم
:_من یہ ڪار بدے ڪردم نیڪے...منو ببخش
با نگرانے مےپرسد:چے شده ؟؟
:_واسہ بقیہے پول،مجبور شدم ماشین رو بفروشم..ببخشید باید قبل از فروختن،باهات مشورت مےڪردمـ
:+پسرعمو ماشین خودتون رو فروختین...
:_نہ دیگہ.. خودت گفتے..دیگہ من و تو نداریم جیبمون مشترڪہ،بہ هرحال شریڪیم و همسایہ!
قول میدم بہترشو بخرم..
لبخند مےزند.
طلا،چند تقہ بہ در شیشہاے بالڪن مےزند و با سینے چاے و شیرینے وارد مےشود.
نیڪے با خنده مےگوید :خیر باشہ طلا خانم،شیرینے از ڪجا؟
طلا سینے را روےـمیز مےگذارد:آقا خریدن...
نیڪے با تعجب نگاهم مےڪند.
فنجانم را برمےدارم و مےگویم:واسہ اون قضیہ نیس،شیرینے شراڪتمونہ...
لبخند مےزند و دلم مےلرزد.
یڪ چیز را خیلے خوب فہمیدهام.
این احساس شیرین،این لرزش گاه و بےگاه قلبم،این دلضعفہهایم براے خندههایش، همہے اینهارا در تمام عمرم فقط
یڪ بار تجربہ خواهم ڪرد،آن هم ڪنار نیڪے..
حیف است...
نمےتوانم از دست بدهمش..
ِل باید...باید
ما من باشے،براے همیشہ....
*نیکی*
طلا،دیسه پلو را روے میز،ڪنار ظرف خورشت مےگذارد و مےپرسد:ڪارے با من ندارین خانم؟
لبخند مےزنم:نہ طلا خانم،اسباب زحمتت شد،شرمنده..
طلا با لبخندے بہ طرف آشپزخانہ مےرود.
مسیح،بشقابمـ را از مقابلم برمےدارد و برایم برنج مےریزد.
صداے زنگ موبایلم مےآید.
"ببخشید" مےگویم و بہ طرف اتاق مےروم.
ڪمے نگرانم،از تلفنهاے این موقع، خاطرهےخوبے ندارم.
ناشناس است،با پیششمارهے تہران.
بہ طرف میز مےروم.
:_ناآشناست،جواب بدم؟
مسیح با تعجب نگاهم مےڪند.
:+از من مےپرسے؟
سر تڪان مےدهم.
:_مےشہ شما جواب بدین؟
مسیح لبخند گرمے مےزند،لبخندے ڪہ قلبمـ را بہ آتش مےڪشد.
شبیہ پسربچہها مےشود وقت خندیدن.
پسربچہهاے شلوغے ڪہ دوست دارے دستت را بین ـموهایشان بڪنے و بہم بریزے تارهاے آشفتہے شبرنگشان
را...
زنگخوردن دوباره ے موبایل افڪارم را بہم مےریزد.
مستأصل،گوشے را بہ طرف مسیح مےگیرم.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456 🍃
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_دویست_هفتاد_شش
مسیح لبخندش را ڪنترل مےڪند،سعے مےڪند متوجہ برق شیطنت چشمانش نشوم.
سرفہاے مصلحتے مےڪند و جدے مےگوید
:+اگہ ازم پرسید چےڪاره ے نیڪے هستے چے بگم؟
سرم را پایین مےاندازم،سہ گوش باریڪ روسرے را دور انگشتانم مےپیچانم.
:_راستشو..
مسیح بلند مےشود و روبہرویم مےایستد.
خوشحالے در مردمڪهاے سیاهش،پیچ و تاب مےخورد و در همین حال،یڪ قدم بہ من نزدیڪ مےشود.
نگاهش مےڪنم.
سرش را ڪمے ڪج مےڪند و در چشمهایم خیره مےشود.
:+آها،فہمیدم...یعنے بگم پسرعموشم؟
آب دهانم را قورت مےدهم.
:_تلفن سوخت بس ڪہ زنگ زد...
مسیح بلند مےخندد و موبایل را از دستم مےگیرد.
قبل اینڪہ موبایل را روے گوشش بگذارد مٻگوید:بعدا مفصل راجع این موضوع حرف مےزنیم...همین ڪہ بہم میگے
"پسرعمو"
حسه دویدن خون،زیر رگهاے صورتم، پوستم را مےسوزاند.
حتم دارم ڪہ لپهایم گل انداخته اند.با خجالت سرم را پایین مےاندازم و پشت میزـمےنشینم.
مسیح ، با لبخند شیطنتآمیزش بہ گونہهاے داغشدهام نگاه مٻڪند و موبایل را روے گوشش مےگذارد.
:+بلہ؟
:+بلہ،بفرمایید...
:+من همسرشون هستم..
:+آهــا..
:+باشہ...
:+خدانگہدار
مسیح موبایل را روے میز مےگذارد و سرجایش مےنشیند.بیخیال و بےتوجہ بہ من،مشغول خوردن غذایش مےشود.
دستهایم را زیرچانہام قالب مےڪنم و بہ غذاخوردنش خیره مےشوم.با اشتہا،قاشق پشت قاشق بہ طرف دهانش
مےبرد.
خنده ام مےگیرد،قبلا گفتہ بود "زیاد پرخور و پراشتہا نیست"
خندهام را قورت مےدهم و سرفہ اے مےڪنم..
مسیح سرش را بلند مےڪند و با تعجب مےپرسد
:+چرا غذاتو نمےخورے؟
ابروهایم را بالا مےبرم و با انگشت بہ موبایلم اشاره مےڪنم.
:_جسارتا پشت خط ڪے بود؟
مسیح بہ صرافت مےافتد
:+عہ ببخشید،آخہ این دستپخت طلاخانم هوش و حواس نمےذاره ڪہ واسہ آدم...از آموزشگاه رانندگے بود..
زهرخندے مےزنم.
ِ خاطرات نوزده
سالگی پرماجرایم،یڪے یڪے برابر چشمانم جان مےگیرند.
دانیال
سیاوش
مسیح
مسیح
مسیح
آشنایے با تو،عجیبترین اتفاق بود.
هنوز نمےتوانم بگویم تلخ بود یا شیرین.
هرچہ بود داروے مسڪنے بود بر زخمهاے ڪہنہے خانوادگے.
همین دیشب ڪہ تلفنے با عمووحید حرف مےزدم،مےگفت حال پدربزرگ بہتر است و از دیدن عکسهاے
عروسےما،ڪہ بابا و عمومحمود ڪنار هم ایستادهاند، احساس خوشبختے ڪرده و بہ فکر خودش،با خیال راحت
مےتواند دست و دل از دنیا بشوید.
عمو ڪہ اینها را مےگفت،بغض مردانہاش را پشت ڪلمات پنہان مےڪرد.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456 🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوهفتادوسه:
دستم به دستگیره در نرسیده بود که از پشت سر لباسم کشیده شد .
سرم را چرخاندم و با قیافه ی هاج و واج امیر حسین روبرو شدم .
دستش را آرام پایین آورد و نفس عمیقی کشید و گفت : چی شد !؟ دوباره
چرا منو و تو یک ساعت نمی تونیم با هم با آرامش حرف بزنیم .
کجای کار می لنگه .
واقعا دیگه اعصاب درست و حسابی برام نمونده .
معنی این کارا چیه ؟
صدایش را کمی بالا تر برد و گفت :
احمق من شوهرتم !!
-صدات رو بیار پایین .
حوصله ی جنگ و جدل ندارم .
تو شوهر منی اما به قول خودت فقط اسمی .
یادت که نرفته !؟
چقدر این قضیه رو مثل شلاق تو صورتم زدی و تحقیرم کردی .
حالا به همین زودی یادت رفت !؟
مگه علنا اعلام نکردی من به هیچ وجه به عنوان همسر به تو نگاه نمی کنم .
پوزخندی زده و سری از روی تاسف برایش تکان دادم : نه آقا آنقدر ها هم که فکر کردی ابله نیستم .
دستش را به دیوار تکیه داد و یک دست دیگرش را سد راهم !
با عصبانیتی که از نگاهش مشهود بود گفت : الان می خوای چی رو بهم ثابت کنی !
آره من قبول دارم که کوتاهی کردم در حقت .
اما جواب بدی رو که با بدی نمیدن .
من تازه دارم بهت عادت می کنم .
دیگه نمی دونم باید چیکار کنم واست .
لب هاش رو به داخل جمع کرد و با تأسف گفت : متاسفم که به یک آدم مرده حسادت می کنی .
جون به جون زن ها کنی حسادت توی خونشون نهفته !
تو داری به احساس من نسبت به همسرم حسادت می کنی .
واقعا بچه ای طهورا!
-نه امیر حسین خان !
دیدی بازم داری زود قضاوت می کنی .
همین طور میبری و میدوزی...
مشکل من با تو اینه که تو هنوز هم به من هیچ احساسی نداری ...
خودت داری با زبان حال خودت میگی من تازه دارم به وجودت عادت می کنم .
واویلا بر من !
که من باید هم بستر مردی بشم که اگر چه در ظاهر همسرمه از هنوز در قلبش هیچ جایی ندارم .
اما نه ! من هم برای خودم ارزش قائلم .
شاید پیش خودت بگی این دختره قبلا دست خورده و بیوه ی یکی دیگه بوده .
پس باید از خداش هم باشه که ....
ولی نه زهی خیال باطل .
من تا زمانی که پی به احساسات درون تو نبرم حاضر نیستم زندگی مشترکم رو با تو آغاز کنم .
نیشخندی به چهره ی درهمش زده و گفتم : خوب ، حق همخونه ای رو به جا آوردی .
قرار بود هم اتاقی باشیم نه زن و شوهر ...
این حرف خودت بود ...
رگه های خشم در چشمش موج میزد .
رگ گردنش متورم شده بود و می پرید .
معلوم بود که حسابی توپش پره .
مشتش را به دیوار کوبید و زیر لب غرید : حرف نزن ...
دیگه هیچی نگو !
تمومش کن این حرف های تکراری رو !
خسته ام کردی .
هر بار باید این خزعبلات رو تحویلم بدی .
داری از آب گل و آلود ماهی می گیری طهورا .
تو چطور زنی هستی .
نمی فهمم .
-من خوب می فهمم این تو هستی که خودت رو به نفهمی زدی .
تو تمام فکر و ذهنت پیش فتانه است .
چطور انتظار داری من وجودم رو پیش کش تو کنم و دم نزنم ...
مگه با برده ات رفتار می کنی .
خشمگین تر از قبل شد و دستش را جلو آورد و بیخ گلویم گذاشت و فشارش داد .
نفسم بالا نمی آمد و از ترس داشتم سکته می کردم .
فشارش رو هر لحظه بیشتر می کرد و من توان حرف زدن نداشتم .
داشتم زیر دستای قوی و زورمندش جون می دادم .
مثل مرغ دست و پا می زدم .
اشک از چشمام می اومد ...
اما ذره ای دل سنگش نرم نشد !
دستام رو روی دستش گذاشتم تا ولم کنه اما با شدت مرا به دیوار کوبید .
و گلویم را آزاد کرد .
سینه ام به خس خس افتاده بود .
و نفسم بالا نمی آمد .
چشمام سیاهی می رفت و سایه ای محو از چشم های از حدقه در آمده اش جلوی نگاهم نقش بسته بود .
تهدید وار با صدای بلندش گفت: دفعه ی آخرت باشه که روی حرف من حرف میزنی .
تو زبون خوش حالیت نمیشه .
باید حتما زور بالای سرت باشه .
چشم هایم تار شده بود و تنها گوش هایم صدایش را می شنید .
کمی لحنش را آرام تر کرد و با حالتی شبیه به پشیمانی گفت : آخه ! لعنتی چرا همش ساز خودتو میزنی .
چرا درکم نمی کنی !
من با وجود تو آرامش می گیرم .
وقتی کنارمی !
اونوقت تو با بی رحمی این آرامش رو از من دریغ می کنی ...
پلک هایم روی هم افتاد و تن بی جانم روی زمین ...
فریاد های مبهمش از دور دست ها به گوشم می رسید .
به زور لای چشمم را باز کرده و دیدمش !
به هول و ولا افتاده بود و با دستپاچگی دنبال اسپری ام می گشت .
و با دست محکم بر فرق سرش کوبید و با عجزو لابه گفت : یا حضرت زهرا طهورا رو از تو می خوام .
بلایی سرش نیاد ...
**
آب خنکی روی صورتم پاشید و اسپری را در دهانم گذاشت و مرا وادار به نفس کشیدن می کرد .
چند نفس عمیق کشیدم و هوا تازه را به ریه هایم فرستادم .
آرام ، آرام توانستم چشم هایم را باز کنم و صورت نگران و پر از تشویشش را ببینم.👇🏻
ادامه 👆🏻👆🏻
چنگی به موهاش زد و با ندامت گفت
غلط کردم طهورا .
نفهمیدم چه کار کردم .
یک لحظه خون جلوی چشمام رو گرفت .
ترو به روح پدرت منو ببخش .
از من بگذر ...
دستش را نزدیک صورتم آورد .
با عصبانیت دستش را پس زدم .
و سرم را از روی بالش برداشتم و روسری افتاده روی شانه هایم را روی سرم انداختم و به قیافه ی نادمش زل زده و با نفرت گفتم
حالم از بهت بهم میخوره .
تو بویی از انسانیت نبردی .
من چقدر ساده بودم که فکر می کردم تو با اون عوضی فرق داری .
اما نه ...
توام عین همون یک آشغال وحشی هستی .
دیگه یک لحظه ام اینجا نمی مونم .
بغض کرده و ادامه دادم : حیف که پدرم زنده نیست وگرنه خوب می دونست چطور حقت رو کف دستت بذاره .
چطور دلت اومد روی من !
روی دختری که تو این دنیای به این بزرگی کسی رو ندارم دست بلند کنی .
خاک بر سر من با این زندگیم !!
آخ بابا کجایی !
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻 دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
ali-zand-vakili-donyaye-bi-rahm-128.mp3
3.53M
ویژه پارت امشب طهورا ❤️
با صدای علی زند وکیلی 🍃
دست ما باز بلند اسـت به گداے سر صبح ✨
بسته ام رشته ی دل را
به نخ شال حسِین ♥️
صبحتون حسینے ⚜️
@mahruyan123456 🍃
#غریب😔
🥀در آستانۀ تو کسی نا امید نیست
آقا برای ما همه، باب الحوائجی
🥀بی شک شفیع ماست نگاه رئوف تو
در رستخیز واهمه باب الحوائجی
#یا_باب_الحوائج 💔
@mahruyan123456 🍃