✥چه زیباست ک از موفقیت دیگران
✥به اندازه ای خوشحال شویم
✥که از موفقیت خود خوشحال میشویم!☔️
@mahruyan123456 🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهارصد_هشتاد_پنج لبخندش اصلا با روبان مشکی کنج قاب،سازگار نیست... آه؛نا
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_چهارصد_هشتاد_شش
من دقیق دیدم.
از این بالای پیشونیش تا پس سرش جای بخیه بود...
زن عمو کنارم می نشیند و با بی طاقتی دست دور گردنم می اندازد و گریه می کند.
گوشه ی چشم های مامان چین افتاده اما هنوز مانده تا گریه کند.
:_یادته مامان پای من که شکسته بود طاقت نداشت ببینه؟
من چجوری دیدمش؟من چرا طاقت آوردم؟
مامان ببین...
دیگه بابا نیست...دیگه منم و خودت..دیگه بابا نیست... رفته....برای همیشه...
دیدار به قیامت که میگن شنیدی؟
دیدار ما با بابا موکول شد به قیامت...
قطره اشک اول مامان روی دستم می افتد.
با ناباوری نگاهش می کنم.
قطرات دوم سوم سریع تر می ریزند.
تمام شد!
به هدفم رسیدم.
اگر مامان اشک نمی ریخت،بدون شک دق می کرد.
زن عمو مامان را بغل می کند و هر دو با صدای بلند گریه می کنند.
بلند می شوم.
برای گریه کردن مامان؛خودم را نابود کردم و قلبم را ویران....
به طرف اتاقم می روم.
باید غسل مس میت کنم.
بغل کردن و بوسیدن بابا،برای بار آخر
مسیح
یک هفته از مرگ عمو می گذرد.
فردا مراسم هفتم عموست.
این هفت روز با گریه های گاه و بی گاه نیکی گذشت.
با غصه هایی که به قلبم هجوم می آورد و چاره ای برایش نداشتم.
با رفت و آمد مدام مهمان ها.
با گریه و گاهی سکوت زن عمو...
با دوندگی های من و بیشتر مانی،برای برگزاری مرتب مجالس.
و عجیب تر از همه با دورهمی های آخر شب نیکی و عمووحید؛و حضور من پشت در اتاق...
با قصه ها و بهتر بگویم؛مرثیه خوانی های عمووحید و گریه های نیکی و صد البته من...
حرف های عمووحید،دل سنگ مرا هم آب کرده.
بغض هایم را شب ها پشت در اتاق نیکی با صدای دل نشین عمووحید خالی می کنم.
اما حرف هایی که امشب می زند؛این صدای ضجه ی نیکی و دست من که از شدت غصه مشت شده،عجیب تر از هر
شبی است.
صدای گریه ی نیکی کم کم پایین می آید.
صدای عمووحید هم قطع می شود.بلند می شوم و اشک هایم را پاک می کنم.
به انتظار عمو می ایستم.
هر شب همین بساط است.
عمو صبر می کند تا نیکی بخوابد و بعد از اتاق بیرون می آید.
خیالم را با یک جمله ی "خوابید"راحت می کند و بی هیچ حرفی به طرف اتاق هایمان می رویم.
اما امشب ماجرا متفاوت است.
عمو بیرون می آید و آرام در اتاق را می بندد.
:_خوابید...
می خواهد برود که صدایش می زنم:عمو؟
بر می گردد.
در تاریک روشن راه رو؛اشک هایش برق می زنند.
:+عمو حرفایی که امشب گفتین؛دروغ بود دیگه,مگه نه؟
لبخند محوی روی لب هایش می نشیند.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
#السَّلامُعَلَيْكَيَاحُجَّةاللّٰهِفِىأَرْضِهِ💕
سلاممولایمن🙃!
سلاممنجیعالم🌏!
سلامماهپنهان🌙!
سلاممهربونم🕊!
#روحیالروحکفداآقاجونم✨
@mahruyan123456 🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهارصد_هشتاد_شش من دقیق دیدم. از این بالای پیشونیش تا پس سرش جای بخیه ب
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_چهارصد_هشتاد_هفت
:_کدوم حرفا؟
سعی می کنم دست مشت شده ام را کنترل کنم.
:+همین حرفایی که راجع این دختربچه ی سه ساله به نیکی می گفتین...همین شعرایی که خوندیدن..
لبخندش عمیق اما غمگین می شود
:_کاش دروغ بود مسیح...کاش....
:+ولی آخه... چطور ممکنه؟این همه بی رحمی در حق یه خونواده...اصلا اون حرف هایی هم که راجع در و دیوار و
اون خانم گفتین...
حس می کنم انگشتانم داخل دستم فرو می روند.
عمو دست روی شانه ام می گذارد
:_میفهممت مسیح ولی همه ی اینا واقعیته...می خوای بیشتر راجعش بدونی؟
به شدت گردنم را می چرخانم
:+نه نه اصلا...
می دونم به چی فکر می کنین... اما من فقط بغض خودمو این شبا پشت این در خالی کردم...به حرفایی که میزدین
ربطی نداشت...
عمو سر تکان می دهد.
:_باشه...من که چیزی نگفتم...مسیح بعد اینکه من رفتم حواست بیشتر از این حرفا به نیکی باشه.
این چند روز خیلی مردونگی کردی...میدونم چقدر سختته که کنارش باشی؛کاملا درک می کنم ولی لطفا همینجوری بی
توقع پیشش باش..
از تمام حرف های عمو فقط بخش اولش در گوشم زنگ می خورد"بعد از اینکه من رفتم"..
واهمه تمام وجودم را می گیرد.
اگر عمو برود...پس نیکی....
ترسم را به زبان می آورم
:+برید؟کجا برید؟
:_میدونی یه هفته است بابا رو تنها گذاشتم؟می دونم باید باشم..
ولی خب نیکی خداروشکر الان تو رو داره... مامان و بابات هستن...ولی بابا اونور تنهای تنهاست...
خودت می دونی وضعیتش و نفس های یکی درمیونش رو...باید پیشش باشم...
:+پس نیکی....؟؟؟
:_خیالم راحته چون تو هستی...فقط آدرس یه سایتو بهت میدم؛هرشب یه مداحی ازش دانلود کن و واسه نیکی بذار...
:+آخه عمو....
شانه ام را فشار می دهد:جون تو و جون نیکی...قول مردونه بده
عمو تو دیگر چرا؟
تو که می دانی من چند وقتی است تماما و منحصرا قلبم برای نیکی می زند.
مراقب او بودن جزئی از من و سلول هایم شده.
قول از من نخواه...
که هنوزم بابت قول قبلی از دست خودم عصبانیم....
من مرد چنین میدان هایی نیستم....
نیکی
سه ماه گذشت.
سه ماه از روز تلخ رفتنت گذشت بابا!
سه ماه است که نیستی و نیکی ات،یتیم شده.
بابا ، سه ماه است که دخترت تحمل روضه ی سه ساله را ندارد.
بابا،سه ماه گذشت!
می گفتند خاک سرد است،دوری محبت را کم می کند،فراموش می کنی!
اما چرا هنوز کوه داغت به همان بزرگی است؟
نمی گویم هنوز هم مثل روز اول،غصه دارم...
اما خب...
دلتنگی دخترت را از پا درآورده.
اگر از حال ما جویایی،خوبیم!
الحمدالله.
خدا را داریم و مسیح را..
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_چهارصد_هشتاد_هشت
مسیح که هست؛خیالم از همه چیز راحت است.
بودنش،نه که رفتن تو را از یادمان ببرد.
اما حضورش،دلگرمی است.
پشتوانه است.
مامان هم خوب است.
گریه نمی کند.
مثل همیشه،همانی است که تو دوست داشتی.
یک زن موقر و مغرور و محکم.
هنوز هم گریه نمی کند.
فقط بعضی شب ها؛صدای اشک هایش را از پشت در اتاقش می شنوم.
عمو و زن عمو هم هستند.
بعضی شب ها می آیند و سکوت خانه را می شکنند.
مانی هم که برادرانه کنارم ایستاده.
بودنشان بابا،حالمان را بهتر کرده.
صدای قارقار کلاغ ها می آید.
سرم را بلند می کنم و نگاهی به آسمان می اندازم.
مسیح از کنار بابا بلند می شود و کنارم می ایستد:من برم تو ماشین؟
فاتحه خواندن را یادش داده ام.
همان شب های اول که عمو برگشت؛مسیح پرسید برای آرامش بابا چه کاری می تواند بکند؟
من هم سوره ی حمد و توحید را یادش دادم.
نگاهش می کنم و لبخندی می زنم:منم الان میام .
با نگاه رفتنش را تعقیب می کنم.
سه ماه است که هم پای من مشکی به تن کرده؛دویده؛گریه کرده...
مردانگی اش را با جان و دل ثابت کرده.
آنقدر با لبخند نگاهش می کنم تا دور شود.
به طرف بابا برمی گردم.
برایت از دامادت بگویم بابا؟ از اینکه خودش را بیشتر از قبل در قلبم جا کرده؟بگویم بابا از دامادت؟
:_تسلیت می گم
از شنیدن صدای مردانه اش شوکه می شوم.
مطمئن نیستم از شناخت صدا و لحنش...
برمی گردم.
خودش است.
ریش هایش کمی بلند شده و موهایش بهم ریخته.
به عادت نوجوانی،در سلام کردن پیش قدم می شوم.
:_سلام
نگاهم نمی کند.
چند قدم جلو می آید و آن طرف بابا می ایستد.
:+سلام؛تسلیت می گم...
سر تکان می دهم.
می نشیند و انگشتانش را چند بار روی سنگ می کوبد.
ناخودآگاه به عکس بابا خیره می شوم.
خاطرات جلوی چشمانم رژه می روند.
حس می کنم چیزی در سرم تیر می کشد.
جای خالی مردان زندگیم به تنهاییم دهن کجی می کنند.
بابا که نیست.
عمو که کیلومترها دور است.
مسیح...
آه مسیح کاش اینجا بودی...
سیاوش بلند می شود.
نگاهم از عکس روی نام بابا پرواز می کند و بعد به تاریخ زیرش.بیست و یکم اردیبهشت نود و پنج
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
هدایت شده از 🌙مَہ رویـــٰــان
پارت اول رمان های اختصاصی کانال😍♥️
✍🏻به قلم بانو #دلآࢪا
#رمان عاشقانه دفاع مقدس عشقیازجنسنور🌺💫👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/458
#رمان کاملا واقعی پاک تر از گل🌸🍃👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/2224
#رمان_آنلاین اجتماعی مذهبی طهورا🌹🌱👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
❌کپی از رمان ها حرام است و پیگرد قانونی به دنبال دارد❌
«من خیلی جاها جواب دندون شکن دارم، اما
میدونم به جای دندون ممکنه دل بشکنه واسه
همین ساکت میمونم...💕
@mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسرت گذشته رو نخور
گذشته دیگه رفته ....🍃
#استوری
@mahruyan123456🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهارصد_هشتاد_هشت مسیح که هست؛خیالم از همه چیز راحت است. بودنش،نه که رفت
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_چهارصد_هشتاد_نه
:+خدا رحمتشون کنه.غم آخرتون باشه.
به گفتن اولین واژه ای که به ذهنم می رسد اکتفا می کنم.
:_ممنون
سرش را بالا می آورد.
نگاهم نمی کند؛به جایی پشت سرم خیره شده.
:+برای یه سفرکاری اومدم تهران.خواستم بیام منزل برای عرض تسلیت؛ولی گفتم شاید مادر،ناراحت بشن.
شماره ردیف رو از وحید گرفتم که بیام یه فاتحه ای بخونم.
از خوش اقبالیم بود که اینجا زیارتتون کردم.
در دل می گویم:و مطمئنا از بخت بد من
به یقه ی پیراهن سرمه ای راه راهش خیره می شوم.
من هم نگاهش نمی کنم.
:_لطف کردین...دسته گلی که روز اول فرستاده بودین هم به دستمون رسید.شرمندمون کردین.ان شاءالله تو شادی هاتون
جبران کنیم.
خسته شده ام از این همه تعارف.
کاش زودتر برود.
حضورش،یادآور خاطرات خوبی نیست.
مسیح..
کاش اینجا بودی.
دلم امنیت حضورش را طلب می کند.
سیاوش این پا و آن پا می کند
:+خب من دیگه برم با اجازتون
:_لطف کردین تشریف آوردین.
+:اختیار دارین انجام وظیفه بود.امیدوارم غم آخرتون باشه.خب دیگه....خدانگه دار
می خواهد برود که صدایش می زنم.
:_آقاسیاوش؟
برمی گردد.
بازهم نگاهم نمی کند.
چشمانش پشت سرم را می کاوند.
:_حلالش کنین.
نگاهش روی عکس بابا می لغزد و بالا می آید.
به اندازم هزارم ثانیه روی چشمانم توقف می کند و سریع پایین می افتد.
درست مثل بار اولی که دیدمش.
با همان سرعت؛اما کمی غمگین.
اگر بابا را نبخشد،...؟
اشک های معترض ، پشت پلک هایم تحصن کرده اند و اجازه ی انقلاب می خواهند.
لب هایم می لرزند.
سرم را تکان می دهم تا جلوی سقوط اشک هایم را بگیرم.
:_خواهش می کنم حلالش کنین.بابام؛...
چشمانم می سوزند.
:_بابام در حق شما بدی کردن.اما تصمیم نهایی رو خودم گرفتم.
می دونم یادآوری اون روزا اصلا قشنگ نیست.هممون روزای بدی رو گذروندیم.
اما الان حاضرم التماستون کنم،به پاتون بیافتم تا بابام رو ببخشین..
نگاه سردش را به کفش هایش دوخته.
چند لحظه سکوت می کند.
حق دارد.
یاد آن روز می افتم که بابا یقه ی کتش را گرفت و به دیوار حیاط کوبید...
گل هایی که زیر دست و پا له شد.
حق دارد.
سرم را پایین می اندازم و ناامید،کفش های خاکیم را نگاه می کنم.
:+حلال کردم.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_چهارصد_نود
سرم را سریع بلند می کنم اما او سرش را پایین انداخته.
:+بااجازه
عقب گرد می کند و به سرعت از من فاصله می گیرد.
نفس راحتی می کشم و به طرف بابا برمی گردم.
لبخندی کل صورتم را پوشانده.
بابا!
او تو را بخشید...
*
سوار ماشین می شوم.
:_ببخشید معطل شدی
با دیدن گونه های گل انداخته ام؛دست می برد و درجه ی کولر را زیاد می کند.
:+خیلی زیر آفتاب موندی...لپات سرخ شدن..
دستی به صورتم می کشم.
:_تو که رفتی مهمون اومد.مجبور شدم وایسم..
:+مهمون؟کی بود؟
آب دهانم را قورت می دهم.
دلیلی برای پنهان کاری نیست اما می ترسم.
از فکری که ممکن است بکند می ترسم.
:_آقاسیاوش... دوست عمووحید
بالا رفتن ابروهایش را می بینم.
مشت شدن انگشتانش دور فرمان را هم..
پایین رفتن و بالا آمدن دوباره و سریع سیبک گلویش هم از چشمم دور نمی ماند.
سریع می گویم
:_خیلی خوب شد مسیح...واسه بابا ازش حلالیت گرفتم.میدونی اگه بابا رو نمی بخشید...
:+باشه
یعنی بس است.یعنی دیگر نمی خواهم بشنوم...
اما من باید حرف بزنم.
خوف دارم،میترسم از اینکه روزی برسد که مسیح کنارم نیست.
:_ممنون مسیح که هستی.تو نبودی من نمی دونم دست تنها چی کار می کردم..
همه چی عالیه مسیح...من...مامان... هممون خوبیم.
ممنون که تنهامون نذاشتی.خدا حفظت کنه برامون..
لبخند محوی که روی لب هایش می نشیند برایم کافیست.
هرچند چیزی نمی گوید.هرچند هنوز ناراحت است.
*
:_سلام خاتون
:+سلام عموجون،خوبین؟پدربزرگ خوبن؟
:_من خوبم؛بابابزرگم خوبه...دکترا میگن به خاطر سن بالاش نمیشه عمل کرد،ریسکش خیلی زیاده...
مشروب کبد و کلیه هاشو از بین برده...
آب دهانم را قورت می دهم
:+هنوز بهش نگفتین که بابام... یعنی...
بغض سراسیمه به گلویم هجوم می آورد.
:_نه اصلا... دونستنش فایده ای نداره...
صدایش می لرزد ولی می خواهد بحث را عوض کند.
:_خب شما چه خبر؟مامانت خوبه؟
:+آره خداروشکر... مام بهتریم...مامان هم همینطور...
:_مسیح چطوره؟
:+مسیح؟
نفس عمیقی می کشم.
این روزها حال مسیح دیدن دارد!
:+حس می کنم خسته است عمو...این چند ماه خیلی بهش فشار اومد...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456