eitaa logo
کانال اشعار(مجمع الذاکرین)
1.6هزار دنبال‌کننده
8 عکس
0 ویدیو
2 فایل
این کانال اشعارمذهبی توسط محب الذاکرین خاک پای همه یازهراگویان عالم مهدی مظفری ازشهراصفهان ایجادشد
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹نماز آخرین🔹 اذان می‌افکند یکباره در صحرا طنینش را و بالا می‌زند مردی دوباره آستینش را وضو می‌سازد از خون گلوی خود چه راز است این؟ که می‌داند گوارایی آب آتشینش را؟ سراپا نیتی دارد به ترک پا و سر آن‌جا که می‌بیند به مرگ خویشتن احیای دینش را به خون تکبیرة‌الاحرام می‌بندد به ظهر عشق که بسپارد به تیغ کج، قیام راستینش را خودش هم خوب می‌داند چه کس در انتظار اوست چه با احساس می‌خواند نماز آخرینش را
🔹نماز عشق🔹 اذان بگو که شهیدان همه به صف شده‌اند که تیرها همه آمادهٔ هدف شده‌اند پیمبرانه به تکبیر باز کن لب را که از صدای تو ذرّات در شعف شده‌اند برای چرخ زدن در حوالی خورشید مدارهای سراسیمه جان به کف شده‌اند به یُمن بارش احساس در مساحت ظهر غبارها ز رُخ دشت برطرف شده‌اند و کربلا شده دریایی از حماسه و شور و ریگ‌های بیابان همه صدف شده‌اند نماز عشق فقط سجده‌ای پر از خون است اذان بگو که شهیدان همه به صف شده‌اند
🔹اذان عشق🔹 وقتی نمازها همه حول نگاه توست شاید که کعبه هم نگران سپاه توست بی‌شک «سعید» نیز به چشمت اقامه کرد رو می‌کنم به قبلۀ سرخی که راه توست هر صبح با اذان علی‌اکبرِ تو عشق، تکرار می‌شود که بگوید پگاه توست هر روز و شب به خاک شما سجده می‌برم خاکی که ذره ذرۀ آن بارگاه توست «خورشید سر برهنه برون شد ز کوهسار» تا بنگرد به غیرت سقا که ماه توست این شعله‌ها که در نفس باد می‌دود گرد و غبار حادثه یا اشک و آه توست طوفان فرو نشست ولی کربلا هنوز چشم‌انتظار بیرق سبز نگاه توست
🔹قد قامتِ الصَّلاة🔹 صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید صلاة ظهر شد، از جنگ دست باید شست که دل به جلوۀ آن یار مهربان بدهید صلاة ظهر به «محراب و قبله و به نماز» ـ شما که سینه سپر کرده‌اید ـ جان بدهید صلاة ظهر شد، اول نماز بگزارید به این فریضۀ خود روح جاودان بدهید... رسید موقع «قد قامتِ الصَّلاة» آری به این دو رکعت خود عرش را تکان بدهید همین که آیۀ «ایّاکَ نَستعین» خواندید فرشتگان زمین! دل به آسمان بدهید... اگر چه زخم زبان می‌زنند، باز شما پیامِ نور به آیینۀ زمان بدهید زمانِ سینه سپر کردن است و وقت سفر شکوهِ تازه به این باغ ارغوان بدهید پرنده را که ز پرواز تیر، پروا نیست به حلقه‌های زره رنگ پرنیان بدهید در این مقام که احرام عاشقی بستید به دشمنان، هنرِ عشق را نشان بدهید به عاشقانه‌ترین سجده سر فرود آرید به مهر سایه، به محراب سایه‌بان بدهید از این نماز به معراج می‌رسید آری اگر چه در وسط «حمد و سوره» جان بدهید «سعید» غرق سعادت شد از وفای به عهد به این گذشته ز جان، مژدۀ جنان بدهید نماز آخر من، باز عصر عاشوراست شما خبر به شهیدان و قدسیان بدهید نمی‌رسید به فیض حضور یار، «شفق» مگر در آینۀ عشق امتحان بدهید
شد وقت آن‌كه از تپش افتند كائنات خورشید ایستاد كه «قد قامتِ الصّلاة» این آه ابر‌ها‌ست زمین را دویده است؟ یا اشك فاطمه‌ست كه افتاده در فرات حَی عَلی الصّلاةِ حبیب است، عَجّلوا قَد قامتِ الصّلاةِ امام است، الصّلاة سجاده پهن شد وسط رزمگاه و بعد در شطّ خون گرفت وضو چشمهٔ حیات این آخرین جماعت مردان آشناست اینجا نمی‌دهند به نامحرمان برات رنگین‌كمانِ تیر، فضا را فرا گرفت اما كسی به تیر نمی‌كرد التفات ای آخرین نماز تو معراج بندگی! ای «ركعت شكسته» به قربان سجده‌هات «یا أیها الّذین» به دنیا امیدوار سمت بهشت می‌رود این كشتی نجات «یا أیها العزیز» سرت را بلند كن بنگر كه اوفتاده به پای تو كائنات گردی فرا رسید و به هم ریخت مشرقین یعنی كه خاك بر سر دنیای بی‌حسین
عصر تاسوعاست ای نقّاش فردا را نکش صبح دریا را کشیدی ظهر صحرا را نکش خسته با زین و یراقی واژگون آشفته یال بی‌سوار و غرق خون آن اسب زیبا را نکش یا تمام صفحه را با خیمه‌ها همرنگ کن یا به غیر از ما رأیت الا جمیلا را نکش آن به دریا رفته دیگر بر نمی‌گردد به دشت خشکی لب‌های فرزندان زهرا را نکش او که مجنون بود، مجنون ماند، مجنون شد شهید مادرش لیلاست واویلای لیلا را نکش... ما که جا ماندیم در ما رنگ عاشورا نبود آبروداری کن و رسوایی ما را نکش عاقبت آن مرد مردستان می‌آید بعد از آن کس نگوید آن قد و بالای رعنا را نکش
اطراف ظهر بود که دنیا سیاه شد ذکر لب تمام حرم آه،آه شد پشت و پناهِ عالمیان،بی پناه شد با زور نیزه وارد آن قتلگاه شد… بالای گود..،چکمه‌ی یک بددهن رسید وَ الشِّمرُ جالسٌ..،نفس مادرش بُرید حلقوم خشک و نیزه ی تیز و سنان مست… سرنیزه ای بلند شد و خواهری نشست شیخ قبیله بند دل عرش را گسست آنقدر پشت‌هم به سرش زد..،عصا شکست پیری که دیده راه به جایی نمی برد آمد ادای تشنگی اش را در آورد ای لعنتی نزن به پری که شکسته است پنجه نکش به دسته‌ی زلفی که بسته است بس کن..،تمام پیکرش از هم گسسته است آهسته پشت و روش کن ای شمر..،خسته است در پیش چشم فاطمه سر را عقب کشید او داشت حرف می زد و..،شمر از قفا برید ده اسب سمت گودی گودال می دوید آن بی حیا که نقشه برای تنش کشید ای کاش نعل تازه به ذهنش نمی رسید فریاد استخوان تنش را خدا شنید تا عرش سوزِ ضجّه ی این آه پخش شد هرجای دشت تکّه ای از شاه پخش شد عمامه را یکی به روی خاک دید و برد تسبیح را یکی که به سمتش دوید و برد دستار را یکی سر فرصت بُرید و برد کهنه لباس مادر او را کشید و برد زشت است..،فکر حُرمت این مرد را کنید عریان نمی شود تن او را رها کنید
هیچ کس ازروی جسمش نیزه ها رابر نداشت دور تا دورش نگاه انداخت ، یک یاور نداشت خواهرش در آن شلوغی ها چطور آمد ندید خواست برخیزد ز جا ، اما رَمَق دیگر نداشت گرچه او را قبل گودال از نفس انداختند شاه جانی در تنش بعد از علی اکبر نداشت مادرش با چادرش او را در آغوشش گرفت تا تنش عریان نماند چاره ای دیگر نداشت روی نیزه هم نگاهش از حرم غافل نشد آنچه را می دید با چشمان خود باور نداشت خواهرش تا دید سر تا پا به غارت رفته گفت: کاش دست کم عزیزم دستت انگشتر نداشت پادشاهان تاجدارند، ای بمیرم شاه ما تاج بر سر داشت؟ نه، حتی به پیکر سر نداشت بر زمین خدالتریب افتاد جانِ بوتراب لااقل ای کاش قاتل کینه ازخیبرنداشت تا شنیدم از اسارت آرزو کردم به دل کاش ،شاه کربلا در کربلا دختر نداشت…  
از سر شب اضطرابم شد زیاد بی کسی ات داده صبرم را به باد یا أخ المظلوم، اشکم ممتد است سایه ی بالاسرم، حالم بد است حرف از روز وداع و غم زدی خیمه ی اصحاب را بر هم زدی خطبه ات آتش زده بر جان من حرف رفتن می زنی جانان من؟! هم قرارم بوده ای، پنجاه سال هم کنارم بوده ای، پنجاه سال خندق از چه دور خیمه کنده ای؟! چه شده آخر؟! مرا ترسانده ای پشت خیمه ها چه کردی جست و جو؟! خارها را جمع کردی از چه رو؟! مشت، بر این خاک می کوبم حسین حق بده اینقدر آشوبم حسین من همانم که زمان عقد خود شرط کردم با تو باشم هرچه شد این شب آخر به بالینم بمان ریخته بر هم دلم، قرآن بخوان خسته ام، رو سوی خالق می کنم خار در پایت رود دق می کنم دلهره از غربتت دارم حسین در نمازم اشک می بارم حسین در مناجاتم صدایت می کنم تو نگویی هم دعایت می کنم یا نرو یا آبرویم را بخر می روی فردا مرا با خود ببر لحظه ای کوتاه که خوابیده ای خواب سگ های درنده دیده ای ! خواب دیدی قاتلت بد کینه داشت چکمه اش را بر روی جسمت گذاشت خواب دیدی طبق نقل مصطفی مبتلا بر پیسی است آن بی حیا تشنه تا مقتل تنت را می برند این قبیله پیکرت را می درند در بر جسمت توقف می کنند تا سه ساعت هی تعارف می کنند می شوی ای سرپناهم، بی پناه سنگ باران می شوی در قتلگاه روی تل باید ببیند خواهرت خنجرِ کندی به زیر حنجرت پیکرت را تا که غارت می کنند روی سرنیزه بلندت می کنند اجر و مزدت را سواران می دهند بر تنت ده اسب جولان می دهند از نوک نی تا سرت پایین رود در میان کیسه ای خورجین رود تا بهشت این نغمه ی چاووش رفت واحسینا خواهرت از هوش رفت
شکایت میکنیم از هجر از دوری طولانی.. ولی رد میشویم از تو ازین غربت به آسانی نه پای کار تو هستیم نه سرباز تو هستیم فقط مشغول خود هستیم در زنجیر حیرانی اگر هم گریه ای کردیم حاجت داشتیم از تو برای غصه هایت نیست این چشمان بارانی تو ای یوسف نیا کنعان! بمان در مصرِ این غیبت! تورا هرگز نمیخواهند آدمهای کنعانی خمیر نان ما بوی تعفن از ربا دارد که مومن در نمیاید ازین نانهای شیطانی من از آن روز میترسم که فکر جیب خود باشم همانموقع به زیر خنجری باشی تو قربانی من از آنروز میترسم که بین خانه ام باشم میان شهر باشد با سر تو نیزه گردانی به حق جد عطشانت دعا کن ما گدایان را تو آقای فقیرانی تو امید گدایانی..
مقتل به فصل ذبح عظیم خدا رسید راوی داستان به غروب منا رسید پیچید بانگ هَل مِن مردی میان دشت او یار خواست لشگر تیر از هوا رسید افتاد بر زمین تن مجروح آفتاب باد مخالف آمد و ابر بلا رسید بازی تیر و نیزه و خنجر تمام شد وقت هنرنمایی سنگ و عصا رسید از تل زینبیه سرازیر شد زنی آری رسید خواهرش اما کجا رسید جایی که حنجری شده درگیر خنجری جایی که جان او به لب تیغ ها رسید جشن است! دور هلهله‌ ها هم گذشت و حال هنگام پایکوبی اسبان فرا رسید برگشت ذوالجناح ولی شاه برنگشت ساحل گریست، کشتی بی ناخدا رسید  
چه بلایی سرت ای خون خدا آمده است مادرم پیش تو با هول و ولا آمده است چشمَم از فرط عطش دود فقط می بیند عطرِ سیب تن تو راهنما آمده است من که نه، چاره ی غمهای ربابت را کن گفتمش تا ته گودال نیا، آمده است سینه ات عرش خدا نیست مگر ای مظلوم وسط عرش خدا شمر چرا آمده است پنج تن گرم عزاداری تو در گودال ساربان هم وسط بزم عزا آمده است رفتی و بعد تو یک شهر دم دروازه در پی دیدن و آزردن ما آمده است دست بردارِ عزیزان دلت نیست حسین شمر با قافله تا شام بلا آمده است بیشتر از دل زینب، سر تو سوخته است چه بلایی به سر زلف رها آمده است همه از وضعیت لعل لبت دل خون اند چوب هم آخر کاری به صدا آمده است
شب آخر است امشب شب اخر من و تو چه قیامتی ست اینجا شده محشر من و تو برویم دربیابان بکَنیم هرچه خار است نگران بچه ها شد دل مضطر من و تو تو ببین رباب و لیلا همه عزم جنگ کردند صف این زنان بی کس شده لشکر من و تو علی اکبر امشب آمد پی دستبوسی من به عبا رسیده فردا تن اکبر من و تو تو نگو ز غارت من! که ز غارتت نگویم بخدا که قلب زهرا زده پرپر من و تو سر من بدون معجر سر تو بروی نیزه به چه حرفها کشیده سخن سر من و تو طرفی به تازیانه طرفی به تیغ و نیزه همه میزنند زخمی روی پیکر من و تو
هل من ناصر تنها شدی و هیچ کس دور وبرت نیست جان سوزتر از بانگ هل من ناصرت نیست چشمی به خیمه داری وچشمی به میدان عباس واکبر نه که حتی اصغرت نیست از بس که تیر و نیزه و شمشیر خوردی یک جای سالم درتمام پیکرت نیست روی بلندی بانویی غرق تماشاست این بانوی آزاده آیا خواهرت نیست؟ آمد صدای ضربه هایی سخت و دیدند پیکربه روی خاک ها مانده ، سرت نیست پیچیده آوای غریبی بین گودال آیا صدای ناله های مادرت نیست؟ پای حرامی ها به خیمه باز گشته این گوشواره ها مگر از دخترت نیست؟ راه سخن را بر«وفایی» گریه بسته دیگر مجال شرح زخم حنجرت نیست
یوسف شهید افتاده بود روی زمین و،کفن نداشت آن یوسف شهید، به تن پیرهن نداشت پیکر بدون سر،به روی خاک مانده بود سرروی نیزه بود واثر از بدن نداشت غرق ستاره بودتن آسمان عشق خورشیدهم فروغ چنین شب شکن نداشت وقتی که عصرروز غریبی رسیده بود عالم به قدر زینب کبری محن نداشت گلبوسه دادچون به گلوی حسین خویش آن قدرگریه کرد که تاب سخن نداشت انگشتی ازاشاره به خاتم فتاده بود ای کاش قتلگاه، دگراهرمن نداشت بعداز سه روز ،آن گُل بی غسل وبی کفن جز بوریا برای تن خود کفن نداشت می رفت تاکه محوکند کاخ ظلم را نیلوفری که فرصت پرپرشدن نداشت غمنامه ای نوشت «وفایی»و می گریست چون شمع چاره ای، به جزاز سوختن نداشت
آتش غم زخم دلم پس ازغمت ،دگربهم نمی رسد به خرمن دلم به جز، آتش غم نمی رسد برادر غریب من، کجا ز پا فتاده ای صدای یا اُخیه ات ،تا به حرم نمی رسد به جان فاطمه بگو که زنده ای حسین من چون قسمی به جان تو، به این قسم نمی رسد لشگری از ستمگران ، تورا احاطه کرده اند فرصت آن که من به تو، تا برسم نمی رسد دخترتو تا برسد، به مقتل تو می دود زبس که می خورد زمین، قدم قدم ،نمی رسد سرت به نیزه رفته و، تنت فتاده برزمین دست من ازچه برتن، قلم قلم نمی رسد اگرچه رنگ خون زده ،پرده به چهره ات ولی به روشنایی رخت ،سپیده دم نمی رسد رسیده ام کنارتو، به جای تسلیت مرا به غیر تازیانه ی ، اهل ستم نمی رسد
روز عاشورا ازحرم تاقتلگه... تا حسین ازجان گذشت وسوی قربانگاه رفت اززمین تا آسمان، پیوسته دود آه رفت چون قدم در وادی سرخ منا می زد حسین «ازحرم تا قتلگه، زینب صدا می زد حسین ذوالجناح او به خیمه سربه خاک غم نهاد ازفغان کودکان لرزه به عرش حق فتاد چون که آتش ازغمش برماسوا می زد حسین ازحرم تا قتلگه، زینب صدا می زد حسین مثل برق ازپیش چشمش می گذشت آن لحظه ها دست برسر، داشت برلب، ناله ی واغربتا داغ وقتی بردل اهل ولا می زد حسین ازحرم تا قتلگه، زینب صدا می زد حسین قاتل ازیک سودوید و زینب ازیک سودوید قاتل اوخنجرو زینب ز دل آهی کشید با هزاران زخم دم از ربنّا می زد حسین ازحرم تا قتلگه ،زینب صدا می زد حسین لحظه ای که با خدا، لبریز شور وحال بود اول معراج او ازخاک آن گودال بود درهمان لحظه که پَرسوی خدا می زد حسین ازحرم تا قتلگه، زینب صدا می زد حسین از زمین تا آسمان گلبانگ واویلا رسید ناگهان برگوش او، فریادی از زهرا رسید چون که سربر دامن خیرالنسا می زد حسین ازحرم تا قتلگه، زینب صدا می زد حسین
دعاکن الهی زخم باغت را نبینم خموشی چراغت را نبینم اگرخواهی نمیرد زینب تو دعاکن تاکه داغت را نبینم
صدچاک تورا باید که درافلاک بینم نیاید تا تو را برخاک بینم مگر زینب بمیرد ای برادر چرا باید تورا صدچاک بینم
شب عاشورا وسعت غم فردا میان قتلگهت زلزله شود با ازدحام لشگریان هلهله شود روز دهم رسید و دلم شور می زند ترسم میان ما پس ازاین فاصله شود امشب کنار تو همه آسوده دل ،ولی فردا نصیب دست همه سلسله شود فردا به وسعت غم عالم ،تمام دشت درغارت خیام پر از ولوله شود امشب بگو مرا زغم بعد خود که من ترسم رباب همسفر حرمله شود وقتی بناست سر زتن تو جدا کنند باید که در زمین و فلک زلزله شود ما را ز تازیانه نباشد غمی ،ولی پای رقیه ی تو پراز آبله شود بی تو نفس کشیدن من سخت می شود زینب چگونه همسفر قافله شود باید که خواهرت پس ازاین با فراق تو گرم نماز نیمه شب ونافله شود
این بار آخر است منم روبه روی تو تو سوی من نشستی من هم به سوی تو کفراست کفر اگر که بهشت آرزو کند وقتی نشسته زینب تو پیشِ روی تو گریه امان نداد که ما درد دل کنیم جان می‌رود زچشم من از گفتگوی تو ای جان من مفارقت از جسم من مکن من روبه قبله‌ام به خدا روبه‌روی تو ** برروی تل نشستم و دیدم که ریختند با تیغ و سنگ و دشنه و نیزه به روی تو یک نیزه آه آمد و نگذاشت ضربه‌اش تا جوشد از گلوی تو راز مگوی تو در زیر دست و پایی و گم کرده‌ام تورا در زیر دست پایم و در جستجوی تو چیزی نمانده ازتن تو تا بغل کنم دربین سینه ماند فقط آرزوی تو آخر بگو که شیشه‌ی عطرم! سرت کجاست؟ پیچیده در تمامی این دشت، بوی تو*
. به گریه های یتیمانه ی گدایانت.. اراده کن برسد دست ما به دامانت بریده ایم زشهر و به خاکراه زدیم به این امید که باشیم در بیابانت گناهکاری ما خشکسالی آورده نمیرسد به نفس های شهر بارانت "بُطونهم مُلئت بالحرام"هم شده ایم که نیستیم زمان عمل مسلمانت.. چقدر گریه یعقوب شب به شب برسد.. ولی تو راه نیفتی بسوی کنعانت! ز ره نیامدی و جمعه جمعه پیرشدند تمام پیرغلامان ز داغ هجرانت بیا بهار به پا کن بهار یعنی تو بیا که گل بدهد دانه دانه گلدانت عزای جد غریبت رسیده آقاجان فدای شال عزا و دوچشم گریانت برات کرببلا را بیا محبت کن بحق خشکی لبهای جد عطشانت .............. . یا مولای یا صاحب الزمان شکایت میکنیم از هجر از دوری طولانی.. ولی رد میشویم از تو ازین غربت به آسانی نه پای کار تو هستیم نه سرباز تو هستیم فقط مشغول خود هستیم در زنجیر حیرانی اگر هم گریه ای کردیم حاجت داشتیم از تو برای غصه هایت نیست این چشمان بارانی تو ای یوسف نیا کنعان! بمان در مصرِ این غیبت! تورا هرگز نمیخواهند آدمهای کنعانی خمیر نان ما بوی تعفن از ربا دارد که مومن در نمیاید ازین نانهای شیطانی من از آن روز میترسم که فکر جیب خود باشم همانموقع به زیر خنجری باشی تو قربانی من از آنروز میترسم که بین خانه ام باشم میان شهر باشد با سر تو نیزه گردانی به حق جد عطشانت دعا کن ما گدایان را تو آقای فقیرانی تو امید گدایانی..
بنده ای که فقیر و ناچاری... نیمه شب در زدی گرفتاری... پرخطا و بد و گنهکاری... غم نخور، چون حسین را داری به غم سینه ات دوا برسان باز خود را به کربلا برسان ای که بر معصیت زدی دامن همه دورند از تو الاّ من گرچه کردی غریبگی با من می خرم روسیاهی ات را من با لباس سیاه نوکریَت شده ام با حسین، مشتریَت صبر کردم محرمش برسد باز دستت به پرچمش برسد از حسینیه ها دمش برسد توبه کن، اسم اعظمش برسد گرچه جرم تو بیش از آنهمه است خرجِ عفوت دعای فاطمه است پی هر چیز میروی آنی بطلب، چشم های گریانی خوش بحالت که با شهیدانی همدانی شو و سلیمانی با حسین عهد بستی عاشورا بنشین پای روضهء زهرا پسر تشنه اش دعا میکرد خنجر شمر، خون به پا میکرد بین گودال، سرصدا میکرد دهنش را به نیزه وا میکرد مگر آن بی حیا امان می داد زنده زنده حسین جان می داد از غم نیزه اش مسیحا سوخت با سرش در تنور، زهرا سوخت آن تن مُثله زیر گرما سوخت جگرش روی ریگ صحرا سوخت بدنی پاره پاره تر ز حصیر دفن شد آخرش میان مسیر .
. روزگار ما گداها پشت در، سر می شود با نشستن پشت این در، خستگی در می شود هر کسی دردش فراوان ...گریه اش هم بیشتر! حال ما بدتر که شد هربار، بهتر می شود سختی ات را می خرم، بر آب و آتش می زنم سنگ را وقتی تراشیدند گوهر می شود سائل آلوده را رسوا مکن، گردن بگیر بنده ی ناجور، با تو جور دیگر می شود من کلاه خویش را برداشتم، نه این و آن! جرم حق الناس من صدها برابر می شود گرچه باید چوب میخوردم، بغل کردی مرا درس، را شاگردِ بد، با مِهرت از بَر می شود دست هرکس که به کویت هم نیامد را بگیر تو هم او را از خودت طردش کنی، شر می شود من هنوز از باده ی مهمانی ات سر می کشم غوره است اشکم ولی انگور حیدر می شود خاک نعلین علی را روی چشمم می کِشم دست به خاکی اگر که می زنم زر می شود یا جوابم را بده، یا کربلایم را بده دردهایی که نگفتم چند دفتر می شود در میان قتلگاه خود اذیت شد حسین چون جدا از پیکرش سر، پیش مادر می شود تشنه بود و آب، بالای سرش اسراف شد پیش چشم فاطمه سیراب، لشکر می شود پیش چشم خواهرش هرچند، خنجر خورده است بین قلبش غصه ی ناموس، خنجر می شود .
. وقتی که ارباب از عطش می رفت از حال از دور زینب دید، شمر آمد به گودال چشم پلیدش را درشت و ریز میکرد ای کاش قاتل خنجرش را تیز میکرد با پنجه های شمر، موی سر به هم ریخت اعصاب او را کُندی خنجر به هم ریخت با تیزی چکمه به اطراف تنش زد بالای ده ضربه فقط بر گردنش زد ای کاش روی سینه اش با پا نمی رفت با زانویش بر گردن آقا نمی رفت هی مشت بر روی گُلی پژمرده میخورد هی ضربه بر آن حلقِ نیزه خورده میخورد بدجور دنیا را به کامش زهر کردند نامردها ارباب ما را نحر کردند ای کاش تنهاییِ آقا راهِ حل داشت بر پیکرش سی و سه نیزه لااقل داشت... میزد سنان با هر بد و بیراه و اخمش... روی هزار و نهصد و پنجاه، زخمش او را به آه غربتش وابسته کردند آقای ما را بین مقتل خسته کردند با آن سر و ریشی که خون کرده خضابش هی مسخره کردند و هی دادند عذابش لب های خشکش، عطر باران دعا داشت آنجا فقط دلواپسی خیمه را داشت خیلی جسارت، شمر بر ارباب مان کرد با چکمه پشتش را به سمت آسمان کرد سنگینی اش را باز، روی پیکر انداخت سر را برید و روبروی خواهر انداخت با نیزه و خورجین دوباره سر به هم ریخت او را صدای نالهء مادر به هم ریخت .
. در نمازم خم ابروت گرفتارم کرد صورت خاکی تو بود که بیمارم کرد موج گیسوی ترا شانه کشیدم با دست اسم زهرا وسط آمد که دلم زود شکست برکت زندگیم سفرهء خیرات تو بود پای زهرا وسط طور مناجات تو بود سالک سِیر مِن الله اِلی الله شدی یعنی از سرّ درونی خود آگاه شدی من که یک عمر ز چشم تو محبت دیدم صحبت رفتنت آمد به خدا رنجیدم اوج پرواز گرفتی بنشین حوصله کن از قضا و قدر خواهرت امشب گله کن من که عمریست شدم در همه جا مشتریت حق بده که بشود قاتلم انگشتریت ترس دارم که ضریحم دوسه تا بخش شود عطر سیب بدن تو همه جا پخش شود ای که از درد دل مضطر من باخبری قصد داری بروی، خواهر خود را نبری مانده ام با دل وامانده، بگو من چه کنم؟ موقع بوسه زدن زیر گلو من چه کنم؟ چه شده می روی و دور حرم می گردی کاشکی مثل همیشه بغلم می کردی لااقل حرف بزن، خون نخورم، دق نکنم التماس همهء مغرب و مشرق نکنم می زنم رو به همه تا نروی تا نروم وسط محرم و نامحرم این ها نروم جگرم سوخته و بی کس و کارم به خدا طاقت خندهء اشرار ندارم به خدا گریه کردی چقدر؟ داغ غمت کُشت، مرا کمکم کن نزند شمر و سنان، مُشت، مرا گله ام را برسان بعد مدینه به نجف می شوم بعد تو با حرمله و زجر طرف تو نرو تا نروم بین دو سه قلدر مست تو نرو تا نشود معجر من دست به دست گرچه قصد سر تو سایهء محمل شدن است ترس من از سر نیزه متمایل شدن است .
. باران اشک و حضرت خورشید، در عطش دریای خون و روضه ی جانسوزتر، عطش فریاد تشنه کامی و امیدِ نا امید شطّ وعمود وفرقِ دوتای قمر ،عطش شش ماهه ،آب،حرمله،خون گریه کن غزل تیر رها سه شعبه ،پدر یا پسر !؟،عطش خورشید سرنگون وحرامی ، خدا کند برخیزد از زمین شه خونین جگر، عطش با نیزه، سنگ ،تیروکمان هرچه می رسید همواره میزدند به بغض از پدر ،عطش اصلا چرا زمین وزمان واژگون نشد خنجر، قفا،قساوت جنس بشر، عطش بر روی نیزه رفت سرش، روبروی ظلم سر خم نکرد حضرت خورشیدِ در عطش .
. فرزنـد ابوتـراب تا علقمـه تاخت در وسوسـه ی آب ادب کرد نباخت هر چیز که سیراب شد از شط فرات تقدیـر از او گـرفت و در راه انداخت .
خون تو که پاشید جهان زیر و زبر شد خورشید خراشید رخ و خون به جگر شد سرنیزه ز داغ سر تو ناله بر آورد خاک از غم زخم تن تو خاک به سر شد یاقوت کبود لب تو پر ز ترک بود با نیزه که واشد دهنت پر ز گهر شد هر زخم که بنشست به اندام شریفت در مقتل خون، دوخته با زخم دگر شد بر پیکر تو زخم زیاد است ولیکن زخم جگر پاره ات از داغ پسر شد
مشکِ اشکِ من همیشه کار زمزم می‌کند هر نمش دارد گناهان مرا کم می‌کند بی‌گمان محکم در آغوش خودت می‌گیری‌اش ریسمانِ پرچمت را هر که محکم می‌کند کتری‌ات یک جور پیرِ روضه‌خوانِ هیئت است اشک را در استکان چشم ما دم می‌کند نذری ارباب‌ها از دخل رعیت می‌رسد این چه غوغایی‌ست که ماهِ محرم می‌کند! سائل پشت درت بار خودش را بسته است با همین فقری که دارد کار حاتم می‌کند از رسولِ تُرک‌ها، حُر ساختن کار شماست آدمت‌بودن مرا یک روز آدم می‌کند دست عبّاس تو می‌افتد حساب محشرش آن‌ میان‌داری که صف‌ها را منظم می‌کند خم نخواهد شد سرش در پیشگاه این و آن هر که سر را با تباکی‌کردنش خم می‌کند هرکه دارد اشک می‌ریزد برای داغ تو در حقیقت گریه بر داغ حسن هم می‌کند هر زمانی از تهِ دل گفته‌ام: جانم حسین مطمئناً حضرتِ زهرا نگاهم می‌کند گوشه‌گیرم..، گوشه‌ی شش‌گوشه‌ی من را بده نوکرت کُنجِ حرم خود را مجسم می‌کند این گدا دلشوره دارد جا بماند اربعین داغِ دوری از حرم پشتِ مرا خم می‌کند ** ای که جمع و جور کردی زندگی‌ام را حسین! پیکرت را نیزه و شمشیر درهم می‌کند جسم تو مثل سرابی روی خاک افتاده است نعل مرکب‌ها تنت‌ را سخت مبهم می‌کند و