مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت88 🔴تارا اخم کرد وبا حرص گفت :غلط کرده اگر همچین فکری کرده..خوب منکر اینکه خوب می خونه
#قرعه
#قسمت89
🔴اوردمش بیرون و فرستادمش گوشه ی اتاق....چون پرده ها بلند بود رفت پشتشون ..بهتر از این نمی شد..یه اتاق پر از جک و جونورای درشت و باحال..حالا چی می طلبه؟..سه تا پسر مزاحم و پر دردسر تا اینجوری ادب بشن که دفعه ی بعد یادشون بمونه خانما هم می تونن هر کاری بکنن..فقط اگر بخوان که وقتی هم بخوان دیگه مردا که هیچ دنیا هم جلودارشون نیست..
بعد از اینکه پنجره رو چک کردم و از قفل بودنش مطمئن شدم از اتاقم اومدم بیرون..جلوی در ایستادم که دیدم
ترلان و تانیا هم سر و کله شون پیدا شد..
تانیا با لبخند گفت :چی شد؟..همه چی حله؟..
با اطمینان لبخند زدم :شک نکن..چه شبی بشه امشـــــب..کرکره خنده ست به خدا..
ترلان هم خندید وگفت :وای اره..راستی بچه ها گوشه ی اتاق تارا دوربین کار گذاشتم ..کنترلش اینجا پیش
خودمونه..همین که رفتن تو ازشون فیلم می گیریم..بعد می تونیم با این فیلم حالشون رو حسابی بگیریم..چطوره؟..
با ذوق گفتم :ایول داری ابجی ترلان..وای چرا به فکر خودم نرسید..ایده ت حرف نداره..
رو به تانیا گفتم :خب کی نقشه رو اجرا کنیم؟..تانیا به ساعت موچیش نگاه کرد :باید صبر کنیم مهموناشون برن..الان ساعت ۱ نصف شبه..دیگه کم کم باید زحمتو
کم کنن..
با لبخند و نگاه شیطنت امیز گفتم : و اونوقته که من وارد عمل میشم و ..
هر سه با هم گفتیم :خلااااص..
خندیدیم..هر سه هیجان زده بودیم و بی صبرانه منتظر اجرای نقشمون..
***************
هانی فشار کمی به بازوی رایان اورد وبا عشوه گفت :عزیزم بهتر نیست بریم تو؟..درضمن امشب زیاد تحویلم
نگرفتی..
پشت چشم نازک کرد و با ناز سرش رو برگردوند..
منتظر نازکشیدن رایان بود که بر خالف تصورش رایان گفت :همینجا خوبه..تو که از سر شب همه ش پیش منی ..
همه جوره ام تحویلت گرفتم..پس دیگه چی میگی؟..
هانی با تعجب به او نگاه کرد..ولی رایان کاملا خونسرد بود..رادوین که به ستون تکیه داده بود رفت داخل ..
پریا یکی از شاگردان راشا بود چه توی اموزشگاه و چه خارج از اونجا همیشه چشمش دنبال راشا بود..
به عقیده ی خودش تنها به خاطر او مایل بود که گیتار زدن را یاد بگیرد..قبلا صدای راشا را درمهمانی که میزبان ان دوست نزدیکش بود شنیده بود .. از همانجا شیفته ی او شده بود و به بهانه ی یادگیری گیتار در همان اموزشگاهی که راشا تدریس می کرد ثبت نام کرده بود..
روز به روز بیشترخود را به راشا نزدیک می کرد ولی راشا تنها او را به چشم یکی از شاگردانش می دید..در صورتی
که پریا اینطور فکر نمی کرد..
پدرش تاجر فرش بود و پریا هم تک فرزند ان خانواده..دختری با چشمان عسلی..پوست سفید و گونه های برجسته..بینی کوچک ..صورت نسبتا زیبایی داشت ولی رویایی نبود..بیشتر بانمک بود ..
راشا تو محیط کارش کاملا جدی بود..با کمتر کسی شوخی می کرد به طوری که شاگردانش او را کوه غرور می
نامیدند..
در حقیقت راشا انقدر اهل غرور نبود که به او چنین لقبی داده شود ولی عقیده داشت که تو محیط کار نباید بیش از
حد با شاگرد واطرافیان اُنس گرفت..تا همینطور احترام ها حفظ شود..
پریا نسبت به بقیه پا فراتر گذاشته بود و وقتی از مهمانی او مطلع شده بود گیتار را بهانه قرار داد..کوک گیتارش
مشکل پیدا کرده بود که به همان بهانه ادرس ویلای انها را از راشا گرفته بود..
می توانست داخل اموزشگاه این مشکل را برطرف کند ولی اصرار داشت که این موضوع برایش مهم است و باید هرچه زودتر رفع شود وبه ناچار راشا قبول کرده بود..
از طرفی از بین شاگردانش بیشتر با پریا هم صحبت می شد که ان هم به خاطر اخالقِ راحت و خودمانی پریا بود..
https://eitaa.com/manifest/1856 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت68 🔵به کلاس رسیدیم و به پرمیس جوابی ندادم!....آروم در کلاس رو باز کردم و با دیدن جای
#لجبازی
#قسمت69
🔵سرش رو تکون داد و گفت:
ـ میدونی....آدم کم حرفیه....اصلا حرف نمیزنه و اگه بخواد حرف بزنه شروع میکنه به فیس و افاده!
با تعجب گفتم:
ـ این دیگه چه آدمیه!
خندید و گفت:
ـ آره....آدم کم حرفیه ولی همون حرف نزنه بهتره!....برای همینم ازش بدم میاد!....
لبخند تصنعی زدم و چیزی نگفتم....پرمیسم دیگه ادامه نداد و مشغول خوردن چایی و کیکش شد....قیافه آرام رو به
ذهنم سپردم....آرام....چه اسمی!....آرام و پارسا!....نه پارسا و آرام!....اسماشون بهم نمیاد!...
نفس و پارسا!...یا پارسا و نفس!....قربون اسم خودم بشم!....حس میکردم اسم منو پارسا بهم میاد و خیلی دلم میخواست در این موردنظر پارسا رو هم بدونم!...وای خدا پس من چم شده؟!...فردا شب پارسا میره خواستگاری و من دارم به تشابه اسمامون فکر میکنم؟!!...
ـ نفس پاشو دیرمون شد...
با صدای پرمیس از فکر بیرون اومدم....نگاهی به ساعت مچیم کردم....راست میگفت!...برای کلاس بعدی دیرمون
داشت میشد!...
از صندلی بلند شدم و باقی مونده کیکم رو خوردم....کیفم رو روی شونه م گذاشتم و روبه پرمیس گفتم:
ـ بریم.....
******
همه کلاس هارو گذروندیم....پرمیس در خونه رسوندم....گفتم:
ـ عصر کلاس داریما!...یادت نره!
لبخند زد و گفت:
ـ من اگه یادم بره پارسا یادم میاره!...نگران نباش!
حس کردم حرفش منظور خاصی داره!...ولی بیخیال حسم شدم و از ماشین پیاده شدم...دستی براش تکون دادم و به
سمت خونه رفتم....
وارد خونه شدم....آخیش آرامش!....فکر اینکه امروز نگار خونه مون نیست و مجبور نیستم اخلاق مسخره اش رو
تحمل کنم،باعث میشد ذوق مرگ میشدم!...کفشام رو درآوردم و گفتم:
سلـــــام!
وقتی جوابم رو گرفتم به سمت اتاقم رفتم....خیلی خسته بودم....نگاهی به ساعت کردم....ساعت سه و نیم بود....یه
ذره بخوابم تا ساعت پنج که برم کلاس زبان!...زیاد گشنه نبودم...بی خیال غذا شدم و به سمت تخت خواب
رفتم....اخیش...یه اتاق آرام و بدون حضور نگار!....زیر پتو خزیدم....آلارم گوشیم رو برای ساعت 5 تنظیم کردم و
چشمام رو بستم.....
https://eitaa.com/manifest/1858 قسمت بعد
سلام پارت ویژه امشب از کدوم رمان بزاریم؟
🔷 eitaa.com/joinchat/2967339021C9dd6225a69
لینک ابر گروه
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت89 🔴اوردمش بیرون و فرستادمش گوشه ی اتاق....چون پرده ها بلند بود رفت پشتشون ..بهتر از ای
#قرعه
#قسمت90
🔴هانی نگاهی به ویلای دخترا انداخت و گفت :اونجا کی زندگی می کنه؟!..
رایان مسیر نگاه او را دنبال کرد وبا اخم جواب داد :همسایه هامون..
هانی پوزخند زد :خب اینکه معلومه..تو یه ویلا هستید؟..چند نفرن؟..
-نه..می بینی که ویلاهامون جداست..3 نفر..
بیش از ان ادامه نداد..
اینبار پرسید :اون سه تا دختری که اون گوشه ایستاده بودن..همونایی که تیپشون مشکی بود..کی بودن؟!..اخه تمام وقت با اخم نگاتون می کردن..بعد هم یهو غیبشون زد..
رایان با لبخند گفت :حواست به همه جا هستا..نمی دونم..لابد از مهمونا بودن..
بعد از ان برای اینکه هانی بیشتر از ان بحث را ادامه ندهد به طرف ویلا حرکت کرد:من میرم تو..خواستی بیا..
هانی با لبخند بازویش را گرفت :من که از اول گفتم بریم تو..
***********
پریا رو به راشا گفت :می تونم راشا صداتون کنم؟!..اینکه هی صداتون کنم اقای بزرگوار برام سخته..اینجوری راحت ترم..مشکلی نیست؟!..
راشا با لبخند سرش را تکان داد..همانطور که به گیتار پریا ور می رفت تا عیب وایرادش را برطرف کند گفت
:نه..راحت باش..
پریا لبخند زد و به راشا خیره شد:خیلی خوب گیتار می زنی..صدات هم معرکه ست..قبلا توی اموزشگاه گیتار
زدنتون رو دیده بودم ولی تا حالا ندیده بودم بخونید..می تونم بگم محشره..
راشا نگاهش کرد..پریا چشمان جذابی داشت..
-ممنون..اونقدرا هم تعریفی نیست..ولی خب..از بچگی هم به موسیقی علاقه داشتم و هم خوانندگی..اولی رو ادامه دادم چون شدت علاقه م نسبت بهش بیشتر بود..
پریا با لحن خاصی گفت :خوش به حالشون..
راشا با تعجب نگاهش کرد :چی؟!..
ه..هیچی..خب دیگه به چی علاقه دارید؟..یا بهتره بگم به کی؟!..
اخم کمرنگی روی پیشانی راشا نشست..سرش را برگرداند..
پریا که حس کرده بود بیش از حد پیش رفته است من من کنان گفت :وای ببخشید..قصد فضولی نداشتم..شرمنده
اگر ناراحتتون کردم..
اخم هایش باز شد و سرش را تکان داد :مهم نیست..گیتارت دیگه مشکلی نداره..همه چیزش رو چک کردم..
گیتار رو به طرف او گرفت..پریا با لبخند دستش رو دراز کرد و دقیقا دستش را همانجایی گذاشت که دستان راشا گیتار را گرفته بود..
با این حرکت انگشتان کشیده ش درست روی دست راشا قرار گرفت..
راشا نگاه تندی به او انداخت ولی پریا خود را بی خیال و خونسرد نشان داد..
راشا گیتار را رها کرد و از جایش بلند شد..پشت به پریا به طرف ویلا قدم برداشت که با شنیدن صدای پریا در
جایش ایستاد..
-استاد..یعنی..راشا..
راشا ارام برگشت..هنوز هم اخم به چهره داشت..با لحنی سرد و جدی گفت :خانم صمدی بهتره همون استاد صدام کنید..در اینصورت من راحت ترم..
روی بالکن ایستاد ..به طرف پریا برگشت..همانطور ایستاده بود و به راشا نگاه می کرد..
راشا: دیگه خیلی دیروقته..اگر ماشین نیاوردید زنگ می زنم اژانس..چطور تا این موقع بیرون هستید و خانواده تون نگران نشدند؟..
پریا بدون اینکه خود را ناراحت نشان دهد با لبخند گفت :دَدی و مامی عادت کردن..من بیشترمواقع تو مهمونی های دوستام شرکت می کنم..اونا هم به خاطر اینکه راحت باشم واسه م ماشین گرفتن..برای همین مشکلی ندارم..
لبخند کجی روی لبان راشا نشست..با لحنی که درش تمسخر موج می زد گفت :چه جالب..خانواده ی روشنفکری دارید..
به ماشین پریا اشاره کرد وادامه داد :و همینطور دست و دلباز ..که چقدر هم به فکر دخترخانمشون هستند..این یعنی اخره مسئولیت..افرین..
پریا که متوجه لحن پر از تمسخر راشا شده بود لبخندش محو شد..
راشا :پس حالا که ماشین دارید و می دونید مشکلی نیست بهتره هر چه زدتر برگردید خونه..خدایی نکرده خانواده
دلواپس می شن و این خوب نیست..شب خوش..
سرش را کمی تکان داد و بعد از ان وارد ویلا شد..
پریا دستانش را مشت کرد و با عصبانیت دور خودش چرخید..
https://eitaa.com/manifest/1857 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت90 🔴هانی نگاهی به ویلای دخترا انداخت و گفت :اونجا کی زندگی می کنه؟!.. رایان مسیر نگاه ا
#قرعه
#قسمت91
🔴دوست داشت یک جوری حرصش را خالی کند..
به طرف بوته های کنار دیوار رفت و با حرص به ان لگد زد ..گل هایش را چید و لگدمال کرد..
زیر لب با خشم گفت :مرتیکه ی نفهم..از خدات باشه که با من حرف می زنی..فکرکردی کی هستی؟..
با شنیدن صدای ظریف دختری با تعجب برگشت..اونطرف توریِ فلزی دختری با چشمان مشکی براق با خشم به
پریا زل زده بود..
تارا با عصبانیت دستش را به کمرش زد و گفت :اوهوی..مگه ماله باباته که اینجوری بهش لگد می زنی؟..
پریا که از دست راشا عصبانی بود و حرف تارا بهانه ای برایش شده بود تا حرصش را جایی و بر سر کسی خالی کند
تقریبا داد زد :به تو چه ؟..اگه ماله بابای من نیست واسه بابای تو هم نیست..هر کار دلم بخواد می کنم..گرفتی؟..
تارا گارد گرفت :خفه شو دختره ی فضول..عجب رویی داری تو..معلومه که ماله بابای منه..
پریا که تعجب کرده بود ولی هنوز هم خشمگین بود داد زد :اصلا تو کی باشی؟..اینجا چی می خوای؟..
تارا دستش را تو هوا تکان داد :به تو ربطی نداره..این منم که باید بپرسم کی هستی و اینجا چه غلطی می کنی؟..اصلا
با اجازه ی کی به اموال شخصی ما خسارت می زنی؟..
پریا پوزخند زد و گفت :اموال شخصی ما؟!..برو بابا تو هم..من..
راشا :اونجا چه خبره؟!..
پریا برگشت و با دیدن راشا صاف ایستاد..تارا بیشتر اخم کرد ولی با یاداوری نقشه ای که کشیده بودند اخم هایش باز شد ..
راشا کنار پریا ایستاد ..بی توجه به او رو به تارا گفت :چیزی شده؟!..
تارا دست به سینه نگاهی به پریا انداخت و گفت :از ایشون بپرسید ..
راشا پرسشگرانه به پریا خیره شد..ولی پریا حرفی نزد و تماما تو چشمای راشا زل زده بود..
تارا به بوته اشاره کرد وگفت :نگاه کنید..خودتون می فهمید..
راشا به بوته ای که کنارش بود نگاه کرد..گل هایش کنده و روی زمین له شده بودند..چند تا از شاخه هایش هم
شکسته بود..
اخم کرد..سرش را بلند کرد وبه پریا نگاه کرد..
پریا که به لکنت افتاده بود با انگشت به تارا اشاره کرد :اصلا ایشون کی هستن؟..که اینطور با من حرف می زنن؟..درضمن من با این بوته کاری نداشتم..اصلا بهش دست هم نزدم
تارا دستش را جلوی دهانش گرفت و با چشمانی گرد شده گفت :ا ِ..عجب رویی داری ..د اخه اگرمن سر نرسیده
بودم که کل ویلا رو نابود می کردی..
رو به راشا ادامه داد :همچین با حرص بهش لگد می زد که تابلو بود دلش از یه جا پره..
رو به پریا گفت :قبلا هم بهت گفتم من کی هستم..پس لازم به بازگو کردنش نیست..
با مسخرگی به پریا اشاره کرد رو به راشا گفت :از مهموناتون هستن دیگه؟..کاملا مشخصه..
پوزخند زد و برگشت..تا وقتی وارد ویلا شود راشا با چشم دنبالش کرد..
پریا که نگاه خیره ی راشا را روی تارا دید با اخم گفت :اون داشت دروغ می گفت..اصلا من..
راشا نگاهش کرد..سرد گفت :بسه..مهم نیست کی راست میگه کی دروغ..یه بوته هم ارزش اینو نداره بخوام اینجا وایسم و جر وبحث کنم..شب خوش..
بدون انکه به پریا اجازه ی حرف زدن بدهد از انجا دور شد..
پریا نگاه تندی به ویلای دخترا انداخت .. بعد از ان هم سوار ماشینش شد و از ویلا خارج شد..
***********
"راشا"👇
با خستگی خودمو رو کاناپه پرت کردم..ساعت ۱۲ بود و همه ی مهمونا رفته بودن..خیلی خسته بودم..چشمام باز نمی شد..
رادوین خمیازه کشید و رایان هم این موقع شب سیب گاز می زد..
هر سه سکوت کرده بودیم که..
- کمک..یکی بیاد کمک کنه..
چشمام تا اخرین حد باز شد..یه بار دیگه گوش کردم..یه دختر کمک می خواست..به رادوین و رایان نگاه کردم تا
ببینم اونا هم شنیدن یا نه؟..
وقتی نگاه پر از تعجبشون رودیدم از جا بلند شدم..اونا هم ایستادن..
رایان:شماها هم شنیدید؟..انگار یکی کمک می خواد..
رادوین جلو افتاد ما هم پشت سرش..از در رفتیم بیرون..تانیا و ترلان مضطرب توی حیاط ایستاده بودن ..
در خروجی باغ از دو سمت باز می شد..هم سمت دخترا و هم سمت ما..یعنی درکل از دو در تشکیل شده بود..برای
همین خروجمون راحت تر می شد بدون اینکه دخالتی تو حریم هم داشته باشیم..
از در رفتیم بیرون و جلوی درشون ایستادیم..همین که خواستیم در بزنیم باز شد..
https://eitaa.com/manifest/1873 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت69 🔵سرش رو تکون داد و گفت: ـ میدونی....آدم کم حرفیه....اصلا حرف نمیزنه و اگه بخواد حر
#لجبازی
#قسمت70
🔵با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم...نگاهی به ساعت کردم....از جام بلند شدم و موهام رو با کلیپس جمع
کردم....احساس گشنگی میکردم ولی وقتی نداشتم!...خو یه لقمه که وقتی نمیگیره!...یه لقمه میخورم بعد میام آماده
میشم!....به سمت آشپزخونه رفتم....مامان و بابا تو هال نشسته بودن و داشتن حرف میزدن....گفتم:
ـ سلام...پس بقیه کجان؟
مامان با غیض و حرص گفت:
ـ علیک سلام....اومدی دو کلوم با مادرت حرف بزنی؟!...یه راست رفتی تو اتاق!...نیم ساعت دیگه هم باید بری
کلاس!....اصلا مگه من تورو تو خونه میبینم؟!
حق رو به مامان دادم....ولی خو خسته بودم!....برای اینکه از دل مامان در بیارم لبخند پهنی زدم و گفتم:
ـ ببخشید دیگه مامانم...خو خوابم میومد!
مامان چشم غره ای بهم رفت و گفت:
ـ گشنت نیست؟
خواستم چیزی بگم که بابا خندید و گفت:
ـ حتی وقتی داری باهاش دعوا میکنی به فکرشی؟!...
لبخندم رو عریض تر کردم و گفتم:
ـ خب الان میرم غذا میخورم!..غذا داریم که؟
مامان سرش رو تکون داد و گفت:
ـ آره...
به سمت آشپزخونه به راه افتادم و صدام رو بالا تر بردم تا به گوش مامان برسه و گفتم:
ـ دستت درد نکنه مامانی!
وارد آشپزخونه شدم....به سمت اجاق گاز رفتم....در قابلمه رو برداشتم...ای جان...ماکارونی!....دور و برم رو نگاه
کردم و دستم رو بردم داخل قابلمه و بدون وسواس و سوسول بازی دستم رو پر از ماکارونی کردم و مشغول خوردن
شدم...
ـ با دست؟!
با صدای آرشام هول شدم و هرچی خوردم پرید تو گلوم!...وقتی هم دارم غذا میخورم سر و کله اش پیدا
میشه!...باقی ماکارونی که توی دستم مونده بود رو خوردم و درقابلمه رو گذاشتم و برگشتم و پشتم رو کردم به اجاق گاز و روبه آرشام که با پوزخند و تاسف نگاهم میکرد گفتم:
ـ چی با دست؟!
با همون پوزخندش گفت:
ـ با دست ماکارونی میخوری؟!
تک سرفه ای کردم و گفتم:
ـ نه...کی گفته؟!...
به خودش اشاره کرد و گفت:
ـ من میگم!....پس داشتی چیکار میکردی؟!
ـ میخواستم ببینم....غذا چی داریم!!
سرش رو تکون داد و گفت:
ـ پس اون روغن پایین لبت چیه؟!
اوه اوه اگه من اعتراف کنم با دست داشتم ماکارونی میخوردم که راحتم نمیذاره!....تا یه مدت سوژه میشم!...دیدم
دارم ضایع میشم برای همین گفتم:
ـ اصلا برای چی اومدی اینجا؟!
به سمت یخچال رفت و همونجور که بطری آب رو بیرون می آورد گفت:
ـ اومدم یه لیوان آب بخورم که با همچین صحنه ای روبه رو شدم!
به سمت سینک رفتم و همونجور که دست های روغنیم رو میشستم گفتم:
ـ من که همچین کاری نکردم!
شیر آب رو بستم و برگشتم....یه جوری نگاهم کرد که یعنی خر خودتی!....منم شونه ای بالا انداختم و از کنارش رد
شدم....برگشتم به اتاقم....خب باید آماده شم....من نمیدونم چرا هر وقت دارم یه کاری میکنم سر و کله این آرشام
پیدا میشه؟!...
اصلا چرا باید به ماکارونی خوردن من گیر بده؟!...یکی نیست بهش بگه مگه تو فضولی؟!...
همونجور که زیرلبی غرغر میکردم به سمت کمدم رفتم....مانتو و شلوار و رودوشی بافت و کلاه بافت ستش رو از
توی کمدم بیرون آوردم....لباس هام رو عوض کردم و گوشیم رو توی کیفم گذاشتم....کیفم رو روی دوشم گذاشتم
و از اتاق بیرون اومدم...خب پرمیسم تا ده دقیقه دیگه میاد دنبالم....همونطور که از خونه خارج میشدم با صدای
بلندی گفتم:
ـ من رفتم...خداحافظ....
https://eitaa.com/manifest/1859 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت70 🔵با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم...نگاهی به ساعت کردم....از جام بلند شدم و موهام رو
#لجبازی
#قسمت71
🔵یه چند دقیقه ای منتظر موندم تا پرمیس بیاد....وقتی اومد به سمت ماشین رفتم و سوار شدم....بعد از سلام و احوال
پرسی ماشین رو حرکت داد و به سمت آموزشگاه روند....پرمیس داشت از اینکه این چند روز ماشین دستش نبوده
غر میزد که از توی آینه بغل ماشین نگاهم به شاسی بلند مشکی که پشت سرمون بود افتاد....سرنشیناش دوتا پسر
جغله بودن که مشخص بود راننده تازه گواهینامه اش رو گرفته و نشسته پشت فرمون!....ولی حسابی روی مخ
بودن...!اهمیت ندادم....ولشون کن بابا بذار خوش باشن دیگه!...به پرمیس نگاه کردم و به حرفاش گوش دادم....بعد از چند دقیقه شاسی بلند از ماشین جفتیش سبقت گرفت و همونجور که ماشین ما و کنار پرمیس جفت میکرد،یکی از
پسرا کله اش رو از توی پنجره بیرون آورد و با مسخره گفت:
ـ دست فرمونی داری هااااا!
پرمیس بدون اینکه بهشون توجه کنه شیشه رو که تا نیمه پایین کشیده بود تا شیشه هارو بخار نگیره، رو بالا دادو رو به من گفت:
ـ اینم از نوجوونای ما!...سن دوتاشون رو روی هم بذاری 65 سال نمیشه...اونوقت میان به من تیکه میندازن!
خندیدم و گفتم:
ـ ولشون کن....ولی چطوری سن دوتاشون رو روی هم بذاری 65 سال نمیشه؟!
پرمیس که دید یه خورده....فقط یه خورده چرت و پرت گفته تک سرفه ای کرد و گفت:
ـ خب ببین....منظورم من اینه که...
با سبقتی که شاسی بلنده ازمون گرفت و اومد روی دست پرمیس،با تعجب به روبه روم خیره شدم....پرمیس هم
حرفش رو برید و با عصبانیت گفت:
ـ عجب دیوونه هایی هستن اینا!....
و با غیض دستش رو گذاشت روی بوق و پاش رو روی گاز فشار داد....با نگرانی به پرمیس نگاه کردم و گفتم:
ـ بابا ولشون کن روانی ان!
پرمیس فرمون رو پیچید و با غیض گفت:
ـ من تا روی اینارو کم نکنم ول کن نیستم!...
و بی توجه به ترس و نگرانی من سرعت ماشین رو بیشتر کرد!
********
خیلی شیک با شاسی بلند کورس گذاشته بود!....به ساعت نگاه کردم و گفتم:
ـ خره....ولشون کن....از کلاس جا میمونیم!....
همونجور که به روبه روش خیره بود و زیرلبی به راننده شاسی بلند فحش میداد گفت:
ـ نگران نباش...اولا استادش داداشمه!...دوما دانشگاه که نیست!...این الان واجب تره....من باید روی این دوتا رو کم کنم....
کمربندم رو توی دستام فشردم و با ترس به جلو خیره شدم....عجب آدمی بودما!....
هم از شنا میترسیدم....هم از پله برقی....هم از سرعت ماشین!....اصلا من آدم ترسویی بودم این پرمیس هم کله خراب و نترس!....من نمیدونم چطور این همه مدت با پرمیس دوست بودم!...پرمیس با مهارت از میون ماشین ها رد
میشد ولی از شاسی بلنده عقب بود...من بدبخت هم داشتم سکته ناقص رو رد میکردم!
با ترمز یه دفعه ای ماشین و جیغ پرمیس نفسم حبس شد و با چشمای گرد شده به روبه روم خیره شدم....صدای
کشیده شدن لاستیک های ماشین توی گوشم پیچید و با وجود کمربند به جلو خم شدم....با برخورد پیشونیم با شیشه
ماشین چشمام سیاهی رفت و سرم به دوران افتاد....چشمام رو بستم و به صندلی تکیه دادم....
پرمیس دستش رو روی شونه م گذاشت و گفت:
ـ نفس....آجی....خوبی؟
https://eitaa.com/manifest/1869 قسمت بعد
سلام به همه صبحتون بخیر🌺🌺
همه برید تو گروه
یه نظرسنجی در مورد رمان جدید داریم،نظر سنجی رو سنجاق کردیم بخونید نظرتونو تو همون گروه بگید.
🔷 eitaa.com/joinchat/2967339021C9dd6225a69
لینک ابر گروه
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت71 🔵یه چند دقیقه ای منتظر موندم تا پرمیس بیاد....وقتی اومد به سمت ماشین رفتم و سوار ش
#لجبازی
#قسمت72
🔵چشمام رو باز کردم و گفتم:
ـ چیشد یهو؟
با عصبانیت گفت:
ـ یه ماشینی اومد رو دستم که اگه ترمز نمیکردم هر سه ماشین داغون میشدیم....
سرم بدجور گیج میرفت....گفتم:
ـ شاسی بلنده چی شد؟
ـ تا دید من ترمز کردم اونم گازش رو گرفت و رفت....اومدم کنار خیابون پارک کردم....نفس خوبی؟
با حرکت مایع داغی روی پیشونیم سر گیجه م بیشتر شد و صدای جیغ پرمیس بلند شد که میگفت:
ـ خاک به سرم....نفس از سرت داره خون میاد!
بدجور سرم گیج میرفت و صداها توی گوشم میپیچید....اگه حال و حوصله داشتم شروع میکردم به سرزنش و غرغر
کردن!...ولی اونقدر سرم گیج میرفت که اصلا نای هیچ چیز رو نداشتم!....چشمام سیاهی میرفت....فقط صدای
پرمیس رو شنیدم که انگار داشت با نگرانی و عجله با کسی حرف میزد....
پلک هام سنگین شد وخواب شدیدی سراغم اومد....چشمام بسته شد و دیگه هیچی حس نکردم!
******
ـ آقا نوید نمیدونم یهو چیشد....حواسم به رانندگیم بود ولی یهو یه یابو پرید وسط خیابون....منم نخواستم بزنم بهش
فرمون رو کج کردم خوردم به یکی دیگه!
ـ مگه کمربند نبسته بودین؟
ـ آره....کمربند بسته بودیم که چیزیمون نشد....
ـ الان شما به این میگین چیزی نشده؟
ـ آقا آرشام...خدارو شکر کنین فقط سرش ضربه دیده.....
صداها توی گوشم میپیچید....نمیتونستم تشخیص بدم کیا دارن حرف میزنن!...آروم آروم چشمام رو باز کردم....نور
سفید رنگی خورد توی چشمم که دوباره چشمام رو بستم....
ـ اوا...پلک زد!...آقا نوید نگاه کنین!
دوباره چشمام رو باز کردم و نوید و آرشام و پرمیس رو با چهره های نگران بالا سرم دیدم...همچین اینا بهم نگاه
میکردن حس میکردم مرده م!...نگاهم به چهره آرشام افتاد....به محض اینکه نگاهش کردم گفت:
ـ نفس...خوبی؟
روی جام نیم خیز شدم و پرمیس بالش رو تخت تکیه داد و منم تکیه ام رو به بالش دادم...گفتم:
ـ چی شده؟
پرمیس با بغض نگاهم کرد و اومد نزدیک و خودشو انداخت توی بغلم و صدای بغض دارش گفت:
ـ الهی بمیرم نفس....ببخشید....همش تقصیر من شد!
با به یاد آوردن شاسی بلنده و رانندگی سرسام آور پرمیس اون تصادف دلم میخواست بزنم بلائی سر پرمیس
بیارم!...تا اون باشه با کسی کورس نذاره!...ولی مراعات آرشام و نوید رو کردم و گفتم:
ـ اشکال نداره عزیزم...فدای سرت!
با گفتن این حرف پرمیس از بغلم بیرون اومد و با شرمندگی بهم نگاه کرد...لبخندی بهش زدم که نوید گفت:
ـ سرت رو بخیه زدن....الان خوبی؟
یهو برگشتم سمت نوید که گردنم درد گرفت ولی توجه نکردم و با ترس گفتم:
ـ چند تا؟
ـ سه تا...!
دستم رو به سمت پیشونیم بردم و با نگرانی زمزمه کردم:
ـ اگه جاش بمونه شبیه خلافکارا میشم!
ـ به جای اینکه نگران سرت باشی نگران موندن جای بخیه هاتی؟
با صدای عصبی آرشام نگاهم رو با تعجب بهش دوختم...تا حالا آرشام رو انقدر عصبی ندیده بودم!...با دیدن نگاه خیره م نفس عمیقی کشید و گفت:
ـ میرم به زن عمو و عمو بگم به هوش اومدی...
و رفت....روانی!....این چرا اینجوری شده؟!..محل ندادم....چون اونقدر سرم درد میکرد که حس میکردم ابرو هام داره میزنه بیرون!...پتو رو روی خودم کشیدم و خواستم بخوابم که در باز شد و مامان و بابا اومدن داخل....
*******
چهارروز از تصادفم میگذشت و من نمیدونستم جریان خواستگاری پارسا به کجا کشید....بیشتر از اونکه نگران سرم باشم نگران خواستگاری بودم!...از جام بلند شدم و توی آینه به چهره ام نگاه کردم....این کله باندپیچی شده بدجور
روی مخم بود ولی مجبور بودم تحمل کنم!....
https://eitaa.com/manifest/1884 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت91 🔴دوست داشت یک جوری حرصش را خالی کند.. به طرف بوته های کنار دیوار رفت و با حرص به ان
#قرعه
#قسمت92
🔴رفتیم تو..هر سه به طرفشون می دویدیم..خب سه تا دختر تنها بودن و این موقع شب داد می زدن و کمک می
خواستن..هر کس دیگه ای هم بود نگران می شد..
تانیا جلو اومد و با نگرانی گفت :تارا خواهرم..کمکش کنید..غش کرده..
سریع گفتم :چی شده؟..الان کجاست؟..
ترلان رو به ما گفت :همراه من بیاید بهتون میگم..
دنبالش رفتیم..استرس دخترا روی ما هم تاثیر گذاشته بود..
ترلان جلوتر رفت و به یکی از اتاقا اشاره کرد..تعجب کرده بودم که اگر حالش بد شده زنگ می زدن اورژانس دیگه
چرا ما رو صدا زدن؟..ولی خب شاید هم از ترس و اضطراب زیاد اینکارو کردن..به هرحال زیاد بهش فکر نکردم و
هر سه رفتیم تو..
ولی کسی تو اتاق نبود..تا به خودمون بیایم در اتاق بسته و از بیرون قفل شد..
رادوین به در زد و بلند گفت :چرا درو قفل کردید؟!..اینجا که کسی نیست؟!..
صدای قهقهه شون رو شنیدیم:چرا اتفاقا..بگردید شاید باشه..
اینبار رایان با عصبانیت به در کوبید :چی میگید شماها؟..این چه کاریه؟..باز کنید درو..
جواب ندادن..خنده م گرفته بود..
نمی دونم چرا من عصبانی نبودم..نه حرصم گرفته بود و نه هیچی..از اینکه می دیدم هیچ کدومشون چیزیشو نشده
خوشحال بودم..
وقتی گفت تارا غش کرده نگرانی تموم وجودمو گرفت..ولی الان خیالم راحت شده بود..
***************
"رایان"👇
راشا می خندید با حرص گفتم :تو چرا هرهر می کنی؟..پاشو بیا درو بشکنیم..
روی تخت نشست و دستشو به پشت تکیه داد :بی خیال بابا..چرا بشکنیش؟..خب بازیشون گرفته بذار خوش باشن
فکرکنن ما رو اذیت کردن..اینجا هم اتاقه دیگه..می گیریم می خوابیم..
رادوین با اخم گفت :چی میگی تو؟..اینجا اتاقه اوناست..ما هم تو خونه ی اوناییم..اینو می فهمی؟..
راشا: خودمون که نخواستیم..اونا اینطور خواستن..
-این کارشون بچه بازی بود..اخه این دیگه چه روشیه واسه اذیت کردن؟..
راشا پا روی پا انداخت و با خیال راحت رو تخت دراز کشید..یه پتو بالای تخت بود که سرشو گذاشت روی اون..با لذت لبخند زد وچشماشو بست :وای چه نرمه..جون میده تخت تا صبح بخوابی..بی خیاله اون سه تا بشید..جا به این
باحالی گیرتون اومده بگیرید بخوابید بابا..
فقط نگاش می کردم..چه راحتم خوابیده..راشا همیشه خوش خواب بود..
یه دفعه با چیزی که دیدم چشمام تا اخرین حد گرد شد و دیگه چیزی نمونده بود از کاسه بزنه بیرون..اصلا زبونم
نمی چرخید چیزی بگم..
به زور گردنم رو چرخوندم و به رادوین نگاه کردم..ولی اون گوشه ی دیوار نشسته بود وسرشو به دیوار تکیه داده
بود..
خواستم صداش کنم ولی زبونم بند اومده بود..
دوباره به راشا نگاه کردم ..مار خیلی اروم از کنارسرش خزید..رسید پهلوش..درست نزدیک به راشا حرکت می
کرد..
با لکنت گفتم :ر..رررر...رررااااا..ررراااشش ششاااااا..راشا..
راشا چشماشو نیمه باز کرد و نگام کرد..رنگم پریده بود..وقتی نوجوون بودم یه بار مار نیشم زده بود و ازهمون موقع
با دیدنش روح از تنم در می رفت..
میگن ادم مار گزیده از ریسمون سیاه و سفید هم می ترسه..حالا خوده واقعیش رو داشتم به چشم می دیدم نه
ریسمون بود و نه طناب..
خواب الود گفت :چیه چرا استارت می زنی روشن نمیشی؟..ای بابا..بذار بخوابم دیگه..
به پهلو خوابید..حالا مار تو بغلش بود..یعنی انقدر خره که هنوز نفهمیده؟..
چشماش بسته بود..ولی یهو باز شد..اروم اروم گشاد شد..با تردید سرشو اورد پایین و تو بغلشو نگاه کرد..سر مار
درست رو دستش بود..هیچ حرکتی نمی کرد..
تعجب کرده بودم که چطور تا الان نیشش نزده..معلوم بود اهلیه..
بشمار سه رنگ از رخ راشا پرید..مار نسبتا بزرگی بود..
پیش خودم حرکت راشا رو پیش بینی می کردم و گفتم الان اروم خودشو می کشه کنار به طوری که مار تحریک نشه
..
خوبه که حواسش هست چکار کنه..
ولی حواسم نبود راشا وقتی از چیزی وحشت کنه دیگه عقل و منطق و کلا هر چی سیستم فکری و ذهنیشه ازکار
میافته و حالا با دیدن مار همین حالت بهش دست داده بود..
https://eitaa.com/manifest/1883 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت92 🔴رفتیم تو..هر سه به طرفشون می دویدیم..خب سه تا دختر تنها بودن و این موقع شب داد می ز
#قرعه
#قسمت93
🔴همچین مار رو پرتش کرد سمت منو ازجاش پرید و جیغ کشید که سرجام خشک شدم..
رفت گوشه ی دیوار سیخ وایساد..تابلو داشت می لرزید..
البته حال من بهتر از اون نبود..مخصوصا الان که یه مار هم درست جلوی پاهام افتاده بود..
ماره که از حرکت راشا ترسیده بود و میشه گفت تحریک شده بود تند تند اطراف من می خزید..دیگه چیزی نمونده بود سکته رو بزنم که با ترس پریدم رو تخت ..
رادوین سرجاش ایستاده بود..صورتش نشون نمی داد ترسیده باشه..
خدا رو شکر این توی ما شجاع بود..رفت طرف کمدی که گوشه ی اتاق بود..بازش کرد..
راشا با صدای لرزون گفت :این هیییییولا تو اتاق چه غللللطی می کنه؟!..
-م..من چه می دونم؟!..تو بغله..ت..تو بود..
--من به روح هفتصد جد و ابادم خندیدم اینو گرفتم تو بغلم..فکرکردم پتوِ..چ..چرا مار از اب در اومد؟!..اصلا از
کدوم گوری تو اتاق پیداش شد؟!..
رادوین کلافه گفت :بسه چقدر حرف می زنی ؟..یه دقیقه ساکت شو تا ببینم چکار می کنم..
هر دو سکوت کردیم ..تو کمد چیزی پیدا نکرد..به طرف صندلی چوبی که کنار در بود رفت..
مار همون اطراف واسه خودش داشت پرسه می زد..
مستقیم به طرف راشا رفت که اونم تا دید اوضاع خرابه فرار کرد اومد سمت من..حالا هردوتامون رو تخت بودیم و با
ترس به مار نگاه می کردیم..
بدبختیش اینجا بود همچین موجود لطیفی هم نبود..معلوم نبود خونگیه یا نه..با یه نیشش خیلی راحت هر دو از پا در
می اومدیم..شوخی شوخی با مار هم شوخی؟!..دخلمون می اومد..
رادوین پایه ی صندلی رو شکوند و به طرف مار رفت..نمی دونستم می خواد چکار کنه..بگیرش یا بکشش؟!..
یه دفعه یکی زد به در و داد زد :هی یارو دستت به مار من بخوره تیکه بزرگت گوشته..چکارش داری؟..
هر سه با تعجب به درنگاه کردیم..ماره اینا بود؟..اوه اوه..از کجا فهمیدن رادوین می خواد مار و بگیره؟..لابد از
پنجره ما رو زیر نظر دارن..
راشا داد زد : مار توِ؟..خب بیا بگیرش..
از پشت در گفت :از تو پنجره بفرستش تو باغ..این در باز بشو نیست..
رادوین:اگه مارتو می خوای درو باز کن..وگرنه می کشمش..
-اینکارو نمی کنی..
اینبار من گفتم :چرا اتفاقا..اگر اون نکرد من می کنم..
راشا زد به بازوم و خندید :دقت کن...جمله بندیت مورد داشت..
خندیدم..دیگه صدایی نیومد..
رادوین رو به ما گفت:مارِ اهلیه..وقتی سه تا دختر ازش نمی ترسن شماها خجالت نمی کشید که رفتید اون بالا جیغ
جیغ می کنید؟!..
به مار نگاه کردم..رفته بود زیر کمد..اومدم پایین..رو صندلی که پشت میز کامپیوتر بود نشستم..راشا هم لبه تخت
نشست..پاهاشو روی زمین گذاشت..
راشا:خب خداییش ترس نداشت؟..یه مار به اون بزرگی که معلوم نیست از کدوم نژاد درد بی دوا درمون گرفته ای هست راست راست داره جلوی چشمام می خزه بعد توقع داری برم جلو نازش کنم بگم چطوری کوچولو..اون هم یه
نیش ناقابل مهمونم می کنه که تا عمر دارم یادم بمونه مار هم حیوونه و زبون نفهمه عینهو خر..
به حرفاش می خندیدم..رادوین هم با لبخند سرشو تکون می داد..
راشا روی زمین دراز کشید و گفت :من که جرات نمی کنم دیگه رو تخت بخوابم..می ترسم اینباراز زیر متکا اژدها
بیاد بیرون..
دستشو گذاشت زیر سرشو چشماشو بست..
-چقدر تو خوش خوابی..اصلا خوابت می بره؟..
با چشم بسته گفت :اره..چرا نبره؟..بشین تماشا کن ببین تا کجاها می بره..
داشتم رو میز کامپیوتر رو نگاه می کردم..کامپیوتری روش نبود فقط میز وصندلیش بود..
رادوین هم به دیوار تکیه داده بود..
"راشا"👇
چشمامو بسته بودم و کم کم داشت خوابم می برد که حس کردم یه چیزی کنارم داره وول می خوره..با ترس
چشمامو بازکردم..فکرکردم باز ماره..
همچین از جام پریدم که کنترلمو از دست دادم و پام لیز خورد..دستمو به زمین زدم که سقوط نکنم ولی از شانسی
که داشتم دستم درست روی اون موجود بدقواره فرود اومد..یه چیزی تو مایه های مارمولک ولی خیلـــــی بزرگ تر ..
دستم که به تن وبدنش خورد دوباره داد زدم..دست خودم نبود..چندشم می شد..
همیشه از حیوونا متنفر بودم..این دو موردی هم که امشب دیده بودم از همون گروهی بودن که بیش از حد ازشون
نفرت داشتم و بدتر ازشون می ترسیدم..
دستمو برداشتم که به طرفم حرکت کرد.. خودمو رو زمین کشیدم ..پشتم خورد به یه نفر برگشتم دیدم رادوینه..
https://eitaa.com/manifest/1896 قسمت بعد