مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت93 🔴همچین مار رو پرتش کرد سمت منو ازجاش پرید و جیغ کشید که سرجام خشک شدم.. رفت گوشه ی د
#قرعه
#قسمت94
🔴به افتاب پرست نگاه کردم..رایان هم تو جاش وایساده بود..
رایان: این که افتاب پرسته..
م..منم نگفتم مهتاب پرسته..ب..بگو اینجا چه غلطی می کنه؟!..چرا هر چی جک و جونوره امشب ریخته تو این اتاق؟!..همشون هم اول به پست من می خورن..
رادوین هلم داد جلو و از جاش بلند شد:بکش کنار خودتو..از این هیکل خجالت بکش..
- -هیکل من خجالت کشیدن نداره..من از همه حیوونا بدم میاد..مار وافتاب پرست که صدر جدولن...
رادوین خیلی اروم رفت جلو ..افتاب پرست رو با دست برداشت و بلندش کرد:ترس نداره..اینم اهلیه..هر چی جک و جونور اینجاست متعلق به همین سه تا دختره..
رایان پوزخند زد :هه..منو بگو..قصد کرده بودم با سوسک و مارمولک بترسونمشون ولی اینا تو خونشون مار و افتاب پرست نگه می دارن..سوسک که در برابرشون عین پروانه ست..
نگاش کردم وبا خنده گفتم :اتفاقا منم تو همین فکر بودم..ولی خب مارمولک نه فقط سوسک..اونم از یه جایی برام بگیرن بیارن وگرنه خودم عمرا برم طرفشون..
رادوین افتاب پرست رو گذاشت پشت پرده و گفت :تو با این روح لطیف و پر احساست باید دختر می شدی نه پسر..
کار خدا بوده..شکایتی ندارم..تو داری ؟.. -
شونه ش رو انداخت بالا: نه..
ازجا بلند شدم و به اطرافم نگاه کردم :بیاید همه جای اتاق رو بگردیم..مار و افتاب پرستشون که رویت شد..شاید
عقرب و جک و جونور دیگه ای هم این گوشه موشه ها قائم کردن تا خودشون پیدا نشدن باید پیداشون کنیم..
رایان:عجب گرفتاری شدیما..خداییش اعتراف میکنم امشب حسابی ترسیدم..ولی ترسی که ما اون شب به جونشون
انداختیم در برابر کار امشب اونا هیچ بود..
با خنده سرمو تکون دادم :اره..هنوز هم قیافه ی رنگ پریدشون از یادم نرفته..
رادوین همونطور که گوشه به گوشه ی اتاق رو زیر و رو می کرد گفت : دیگه از این همه جنگ و جدال خسته شدم..
اینبار اگر کوتاه نیان از اینجا میرم..این بچه بازیا هم حدی داره که اگر از حدش خارج بشه لوس میشه..منم اهلش نیستم... یه دفعه یه موجود کوچیک سفید از زیر پاش فرار کرد و به سمت رایان رفت.. موش بود.. خیلی هم تند حرکت میکرد..
رایان داد زد و پرید طرف من... موش ترسیده بود و نمی دونست از کدوم طرف فرار کنه..
لای پاهامون می چرخید و ما هم بالا و پایین می پریدیم و داد می زدیم..باز رفتیم رو تخت..
من که کلا ازهمه ی حیوونا بدم می اومد ولی رایان از هرچی که چندش اور بود بدش می اومد..رادوین هم که کلا دل نترس داشت..
یه دفعه زدم زیر خنده..حالا نخند کی بخند..رادوین و رایان هم همراهم می خندیدند..
میون خنده گفتم :عجب شبی شده امشب...
از در و دیوار این اتاق همینطور جک و جونور می ریزه..اینا تو خونشون باغ وحش راه انداختن؟..فقط 3 تاش توی این اتاقه..تو بقیه ش چه خبره خدا می دونه..
رایان سرشو تکون داد و رو به رادوین گفت :چیز دیگه پیدا نکردی؟..
- نه..همه جارو گشتم..جز این 3 تا چیزی نیست..
سکوت کوتاهی کردم و گفتم :بچه ها مار موش می خوره درسته؟!..
رایان نگام کرد :اره..چطور؟!..
انگار فهمید منظورم چیه..به رادوین نگاه کردیم..رو بهش گفتم :خب اینجا هم موش هست هم مار..بیچاره موشه..
رایان :فعلا که فرار کرده رفته زیر میز.. رادوین اونطرف و نگاه کرد :خب مار می تونه بوشو حس کنه و بیاد بیرون..اینجور مواقع نسبت به طعمه عکس العمل نشون میده..
حدسمون درست بود..مار از زیر کمد بیرون اومد..سر جامون وایساده بودیم..داشت می رفت سمت موش..اون هم هیچ حرکتی نمیکرد..
رو به رادوین گفتم :من که عمرا بهش دست بزنم..ولی تو که دل نترس داری یه جوری بفرستش بیرون..
رادوین نگاهی به موش انداخت..
سریعتر از مار عمل کرد و موش که گوشه ی دیوار خودشو جمع کرده بود رو با دست گرفت..
موش ازمایشگاهی بود..سفید و پشمالو..از پنجره فرستادش بیرون..
پنجره به کمک نرده حفاظ شده بود و کسی نمی تونست از لای میله ها رد بشه..ولی خب موش کوچیک بود و راحت تونست بره بیرون..
مار همونجا کنار دیوار مونده بود..
اوخی..ناکام موند بیچاره..
رایان خندید :این جای ترسوندن ما..
رادوین نگامون کرد..نُچ نُچ کرد وگفت: یعنی واقعا از خودتون خجالت نمی کشید؟..
عین دوتا بچه رفتید اون بالا و ترسیدید..
رایان اخم کرد و گفت :همه یه جور نیستن..
من که خاطره ی خوبی از مار ندارم در کل ازش وحشت دارم..راشا هم که کلا خوشش نمیاد..تو هم که پوست کلفتی و نترس..
رادوین به طرف مار رفت..
چکار میکنی؟..نیشت می زنه..
- بی خیال..نیش نداره.
رایان:دندون که داره..زهرشو کشیدن..ولی می تونه نیش بزنه..
رادوین بی توجه به حرفای ما رفت جلو وکمر مار رو گرفت..هیچ ترسی ازش نداشت..
اون دست می زد من چندشم می شد..
https://eitaa.com/manifest/1910 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت73 🔵آهی کشیدم و برگشتم سرجام.....خواستم برم بیرون آب بخورم که صدای اس ام اس گوشیم بل
#لجبازی
#قسمت74
🔵سریع پریدم توی آشپزخونه.....چند دیقه بعد بابا و مامان همراه آقای شکوهی و خاله مهتاب و پرمیس و درآخر هم
پارسا اومدن داخل....خوبی آشپزخونه این بود که ته سالنه و از در ورودی چیز زیادی مشخص نیست!....برای همینم
نتونستم خوب پارسا رو بررسی کنم!....
وقتی همه رفتن توی پذیرایی منم از آشپزخونه بیرون اومدم و رفتم سمت پذیرایی....نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
ـ سلام...خوش اومدین....
به سمت خاله مهتاب رفتم و همونجور که باهاش دست میدادم گفت:
ـ حالت خوبه دخترم؟!...به خدا وقتی فهمیدم پرمیس سهل انگاری کرده خیلی عصبانی شدم!....دیگه شرمنده شدیم
عزیزم!
نه به این با محبتی مادر نه به این بی محبتی دختر!...من نمیدونم این پرمیس به کی رفته!...لبخندی زدم و گفتم:
ـ مرسی شما لطف دارین....به هر حال اتفاقیه که افتاده....
با آقای شکوهی هم احوال پرسی کردم....نگاهم افتاد به پارسا....تیپش رو بررسی کردم....مثل همیشه خوش
پوش....با دیدن نگاهم لبخند محوی زد و گفت:
ـ خوبید نفس خانوم؟!....بلا به دور...
منم نا خودآگاه لبخند محوی زدم و گفتم:
ـ ممنون سلامت باشید....
نزدیک تر شد و قلب من اومد تو پاچه ام!...صداش رو پایین آورد هرچند توی اون شلوغی کسی متوجه
نمیشد!....ولی صدای پایینش نفسم رو حبس میکرد:
ـ واقعا نگرانت شدم....!!
از اینکه جمع نبست و منو مفرد خطاب کرد اصلا ناراحت نشدم!....بلکه داشتم ذوق مرگ میشدم!....آب دهنم رو به
سختی قورت دادم و به زور گفتم:
ـ ممـ....نون!
چیز دیگه ای نگفت و منم روی مبل دونفره کنار پرمیس نشستم....
**********
دستی به روی پیشونیم کشیدم....اه اه چطور با این باند خودم رو تحمل کردم؟!....به زخم بخیه نگاه کردم....پیشونیم داغون بوده ها!....آروم آروم با زخم خشک شده اش بازی کردم.....خیلی شیک و بدون درد کند و افتاد....لبخندی به
خودم زدم....از جام بلند شدم....گوشیم رو برداشتم و وارد آلبوم عکسام شدم.....دوباره به عکس پارسا خیره
شدم.....یاد شبی که برای عیادتم اومده بودن افتادم.....
اون شب....بعد از اینکه بهم گفت نگرانم شده و منم رفتم تو هپروت،چیز دیگه ای نگفت و نشست....دلم میخواست بشینم همینجور نیگاش کنم!....ولی خب مراعات کردم!...
یه یک ساعتی نشستن وقتی خواستن برن....موقعی که پارسا بلند شد با بابا خدافظی کنه از فاصله دور بدون اینکه
متوجه بشه ازش عکس گرفتم!!....نمیدونم اگه پرمیس این عکسش رو توی گوشیم ببینه چی کار میکنه!....موقعی که داشتن میرفتن....با یه لبخند محو
گفت"انشاالله هیچوقت نیام عیادتتون....تو دلم گفتم ایشالا دفعه بعد با خانواده و گل و شیرینی بیای
خواستگاری!!....ولی بازم محجوب سرمو انداختم پایین!...همچین دختر خجالتی هستم من!
از آلبوم عکسام خارج شدم....بعد از مهمونی....به جز وقتایی که میرم کلاس زبان دیگه ندیدمش....ولی عجیبه
ها!....این استاده که زن بود و قرار بود قبل پارسا بیاد چرا خبری ازش نیست؟!....الان یک ماهی هست که پارسا میاد
سر کلاس!....یه چیز دیگه عجیبه....جدیدا پارسا وقتی تدریس میکنه هر چند دقیقه یه بار یه نگاه به من میکنه و دوباره درس رو ادامه میده!
شونه ای بالا انداختم و از جام بلند شدم....از اتاق بیرون اومدم....از در اتاق آرشام رد شدم....صدای یه موزیک از در نیمه بسته اتاق شنیده میشد:
ـ تا ته قصه بمون با من
بذار این دلخوشی عادت شه
بیا همخونه من تا عشق
اینجا هم رنگ عبادت شه
از آهنگش خوشم اومد....آروم در نیمه بسته رو باز کردم....نگاهم افتاد به آرشام....روی صندلی میز تحریر نشسته بود و سرش رو گذاشته بود روی میز....فکر کنم خوابه!...آخه آدم که خوابه این همه صدای آهنگ رو میده بالا؟!....به
همون آهستگی که اومده بودم عقب گرد کردم و خواستم برم که صداش خشکم کرد:
ـ کاری داری؟!
برگشتم...چشماش سرخ بود....خو بگیر بخواب چشمات قرمز شده!....ولی آدمی که خوابش میاد که انقدر چشماش قرمز نمیشه!....اینایی که من میبینم چشم نیستن که...دوتا گوجه ان....!
ـ با تو ام؟!
ـ ها؟!
ـ میگم کاری داری؟!
ـ نه....
ـ پس چرا بدون در زدن اومدی داخل؟!
ـ خو در باز بود!
ـ هر دری باز بود که معنی نداره بدون اجازه بری...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
ـ خب باش بابا...بیا بزن....ایـــــش!
خواستم برم که به با صدای آرومی گفت:
ـ تو....پارسا رو....دوست داری؟!
آروم آروم برگشتم و بدون اینکه به چشماش نگاه کنم گفتم: ....
https://eitaa.com/manifest/1912 قسمت بعد
هدایت شده از مانیفست - داستانک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✏️تنها راه شکست دادن خانوما همین راهه تضمین میکنم😂
#طنز
🚩 @Manifestly
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت94 🔴به افتاب پرست نگاه کردم..رایان هم تو جاش وایساده بود.. رایان: این که افتاب پرسته..
#قرعه
#قسمت95
🔴مار سرش رو بلند کرد..حتما فهمیده بود رادوین غریبه ست..درضمن همون کسی بود که طعمه ش رو فراری داده بود.. حتما ازش کینه داشت و این نگاه خیره ش هم نشونه ی همین بود..
شنیده بودم مارها موجودات باهوشی هستن..
افتاب پرست از پشت پرده بیرون اومد..رادوین حواسش نبود و ما اینو نمی دونستیم..
یک راست به طرف رادوین رفت..رادوین که حواسش نبود همین که افتاب پرست کنارش ایستاد شوکه شد و کمر مار رو ول کرد.. مار هم که ترسیده بود و از طرفی تحریک شده بود..گردنش رو با یه جهش کشید جلو به طرف رادوین حمله کرد..
رادوین دستشو اورد جلو که از خودش دفاع کنه ولی مار نیش زد..
از زور درد داد زد و موچ دستشو محکم گرفت..من و رایان سریع پریدیم پایین و به طرف رادوین رفتیم..
نشست رو تخت..می دونستم این مار زهر نداره ولی همین گزیدگی هم می تونست مشکل ساز بشه..
" رادوین "👇
مچ دستم می سوخت..دردش طاقت فرسا بود..
با کوبیده شدن در سرمو بلند کردم..مار زیر میز چمبره زده بود..به در نگاه کردم..راشا با پا بهش لگد می زد ..
تا کار رو به جاهای بدتر از این نکشیدید این در لعنتی رو باز کنید..وگرنه مجبور می شیم بشکنیمش...
رایان هم کمکش کرد..هر دو با مشت و لگد افتاده بودن به جون در..صورتم عرق کرده بود..می دونستم مار زهر نداره ولی جای نیشش امانم رو بریده بود..
یه دفعه در کامل باز شد.. هر سه تاشون تو درگاه ایستاده بودن.. راشا با خشم به طرفشون یورش برد که رایان
جلوش رو گرفت..
راشا با عصبانیت رو به هر سه تاشون داد زد :خیلی بی شعورید ..
با این کاراتون می خواید به چی برسید؟
سه تا دختر نفهم که رفتارشون درست عین بچه هاست..
دستشو محکم از تو دست رایان بیرون کشید و به طرف من اومد..رایان هم با اخم نگاهشون می کرد..
ولی دخترا خیلی معمولی به ما نگاه می کردن..انگار نه انگار..
تارا رو به راشا گفت :شما که هی هارت و پورت می کنی..بگو ببینم کار ما بچه بازی بود یا شما سه تا لندهور؟!. فکرکردید نمی دونیم اون سه تا احمقی که اون شب ما رو دزدیدن شماها بودید؟!..برید خدا رو شکر کنید
که هنوز از دستتون شکایت نکردیم..وگرنه تا الان صد دفعه دخلتون اومده بود..
با تعجب نگاهشون کردیم..
رایان جواب داد :این حرفا کدومه؟!..کدوم شب؟!..کی شماها رو دزیده؟!..ما؟!..
ترلان :خودتون رو به اون راه نزنید..خیلی خوب می دونیم که شما سه تا شبِ مهمونی اون کارو با ما کردید ..ولی خب هنوز هم واسه شکایت کردن دیر نشده..
راشا عصبانی شد و داد زد :خیلی خب برید شکایت کنید..کو مدرک؟!..
لبخند خاصی روی لبای دخترا نشست..جوری که هر سه تعجب کردیم..تانیا رفت اون طرف اتاق..درست بالای کمد زیر یه عروسک خرسی بزرگ..با تعجب نگاهش می کردم..یه دوربین اونجا بود..سر در نمی اوردم..
دستشو اورد بالا..تعجبمون بیشتر شد..توی دستش یه فیلم بود..
تو هوا تکونش داد و گفت :این همون مدرکیه که می تونه به دردمون بخوره..تموم اتفاقات امشب بعلاوه ی اعترافتون این تو ضبط شده ..پس می بینید که همچین هم بی گدار به اب نزدیم و حواسمون کاملا جمع بوده..
از درد ناله م بلند شده بود..ولی از حرفایی که می زدن دهانمون باز مونده بود..اینا دیگه کی بودن؟!..
راشا با اخم گفت :با این فیلم هیچ کار نمی تونید بکنید..چون خیلی راحت ما هم می تونیم ازتون شکایت کنیم..به همون دلیلی که خودتون بهتر می دونید چیه..
نگاه خاصی بهشون انداخت و به طرف من اومد..
منم به اندازه ی راشا و رایان عصبانی بودم ..ولی حرفی نمی زدم چون از زور درد نا نداشتم لبامو باز کنم و چیزی بگم..
هر سه از بینشون رد شدیم و از اتاق بیرون رفتیم..یه لحظه برگشتم و نگاهشون کردم..
همونطور که صورتم از درد سرخ شده بود نگاهمو دوختم تو چشماشون ..جدی گفتم :کار امشبتون هیچ درست نبود .. اگر از ما سه تا متنفر هستید بهتر بود که به خودمون می گفتید ..در اونصورت منطقی حلش میکردیم.. ولی اینکه بخواید با مار و افتاب پرست ما رو به وحشت بندازید می تونم بگم این کارتون غیر منطقیه..
اصلا یه لحظه هم فکر نکردید که اگر اون مار زهر داشت الان چی می شد؟..منکر نمیشم که کار ما هم درست نبوده... ولی هیچ فکرکردید چی باعث شد اون عمل ازمون سر بزنه؟ ..خودتون شاهد بودید که هر بلایی سرمون می اوردید دم نمی زدیم...ولی وقتی طاقتمون تموم شد مجبور شدیم ..مساوی عمل کردیم ..ولی هر دو طرف افراط کردیم..
eitaa.com/manifest/1911 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت95 🔴مار سرش رو بلند کرد..حتما فهمیده بود رادوین غریبه ست..درضمن همون کسی بود که طعمه ش
#قرعه
#قسمت96
🔴نفس نفس می زدم..هم از خشم و هم از درد..
بهتره قبل از هر کاری خوب به کاری که می خواید انجام بدید فکر کنید..اینبار دیگه کوتاه نمیام ..مطمئن باشید
خیلی جدی باهاتون برخورد می کنم..
نگاهمو ازشون گرفتم و همراه راشا و رایان از ویلا بیرون اومدم..
هنوز هم نگاه تانیا رو تو ذهنم داشتم..یه لحظه حس کردم نگاهش ندامت رو داد می زنه ..بین اون ها فقط تانیا بود که این رنگ رو به چشماش داشت..پشیمونی..
***************
رایان بازومو گرفت :باید بریم بیمارستان..درسته مارش سمی نبوده ولی بازم باید دستت معاینه و پانسمان بشه..
راشا :من میرم ماشین و روشن کنم..شماها هم زود بیاید..
همراهشون رفتم..دیگه کم کم داشت سپیده می زد..
مشکل رادوین جدی نبود وبا تزریق امپول .. شست شو و پانسمانِ دستش حالش تا حدودی بهتر شد..
وقتی برگشتند هر سه از زور خستگی به اتاق هایشان رفتند و بیهوش شدند..
تا نزدیک غروب خواب بودند..
تانیا با تعجب به اقای شیبانی نگاه کرد: اینایی که گفتید همه شون حقیقت داشت؟!..میشه یه بار دیگه دقیق بگید این چطور امکان داره؟!..
اقای شیبانی با لبخند سرش را تکان داد :کجای حرفام تعجب برانگیز بود دخترم؟..خب عمه خانم هیچ وارثی
نداشت..از قبل وصیت کرده بود که بعد از مرگش 2 سوم اموالش به شما سه نفر برسه..اون هم به طور مساوی مابقی هم به موسسات خیریه بخشیده بشه..
تارا با تعجب گفت :یعنی عمه خانم از این کارا هم بلد بود؟!..پس چرا من همیشه فکر می کردم دستش تو خیر
نمیره؟!..
اقای شیبانی:خب ایشون در زمان حیاتشون 2 تا موسسه رو تحت پوشش داشتند..ولی به غیر از من که وکیلش بودم کسی از این موضوع خبر نداشت..خود ایشون این رو خواستند..و حالا طبق این وصیت نامه شما صاحب 3 میلیارد شدید... یعنی نفری 1 میلیارد تومن..
در جا خشکشان زد..دهانشان باز مانده بود..حتی در باورشان هم نمی گنجید که صاحب این همه پول شوند آن هم ارثیه از جانب عمه خانم..
کسی که همیشه با حرف ها و کارهایش ارامش را از انها می گرفت..با دخالت در زندگی تک تک انها حس احترام میانشان برداشته می شد..و حالا از جانب او نفری 1 میلیارد به انها ارث رسیده بود..
وصیت نامه را هر کدام چند بار مرور کردند و هر بار بیشتر از قبل مطمئن می شدند که همه ی اینها حقیقت دارد..
ترلان رو اقای شیبانی گفت : باورنکردنیه..هیچ وقت فکرشو نمی کردم عمه خانم اینکارو بکنه..
اقای شیبانی :خب ایشون هیچ وارثی نداشتند و بعد از مرگشون نمی تونستند همینطور اموالشون رو رها کنن به امان خدا..من وکیل ایشون بودم و در جریان همه چیز قرار داشتم..ایشون چه شخصا و چه کتبا به من گفتند که باید این کار صورت بگیره و در این راستا دو سوم از اموالشون به شما تعلق بگیره..
هر سه با دقت به حرف های اقای شیبانی گوش می کردند..
eitaa.com/manifest/1929 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت74 🔵سریع پریدم توی آشپزخونه.....چند دیقه بعد بابا و مامان همراه آقای شکوهی و خاله مهت
#لجبازی
#قسمت75
🔵وا....زده به سرت؟!...برای چی همچین فکری کردی؟!
ـ یعنی میگی....دوستش نداری؟!
نمیدونم آرشام چطور همچین فکری کرده بود!....فعلا مهم نیست....مهم اینه که نمیخوام کسی از علاقه م به پارسا
چیزی بفهمه!....تا وقتی که مطمئن نشدم این عشق دو طرفه اس نمیخوام کسی بفهمه.....مخصوصا آرشام که چشم دیدنمو نداره!
ـ چرا ساکت شدی؟!....
آب دهنم رو به زور قورت دادم و گفتم:
ـ نه!....
صداش لرزید....نمیدونم چش شده!....گفت:
ـ ولی من....
پریدم وسط حرفش و گفتم:
ـ تو چی؟!
ـ دوستت دارم!
حس کردم به گوشام اطمینان ندارم....با تعجب بهش خیره شدم....زمزمه کردم:
ـ حالت خوبه؟!
اومد نزدیک....یه قدم رفتم عقب تر....نزدیک تر اومد....چسبیدم به در و در نیمه بسته هم خیلی شیک بسته
شد!....بدجور توی شوکم!....صدای آرشام بلند شد:
ـ میدونم پارسا رو دوست داری....
با غیض...حرص...ترس گفتم:
ـ چطور به همچین نتیجه ای رسیدی؟!
ـ اون شب....وقتی برای عیادتت اومدن....وقتی موقع خدافظی غیبت زد....فکر کردی نفهمیدم ازش عکس گرفتی؟!
نفسم حبس شد....خاک دو عالم بر سرم!....من احمق چه فکری پیش خودم کرده بودم که از پارسا عکس
گرفتم!؟!؟...باز خوبه آرشام دید!....اگه کس دیگه ای میدید من چه غلطی میکردم؟!...فعلا این چیزا مهم
نیست!....فعلا بفهمم این آرشام چش شده!...بعدا به این چیزا فکر میکنم!
ـ نفس....
اولین بار بود اینجور صدام میکرد!....همیشه که صدام میکرد....میدونستم میخواد بزنه یه بلائی سرم بیاره!....برای همینم همیشه جواب میدادم"نفس و کوفت!"ولی اینبار گفتم:
ـ بله؟!
ـ برام مهم نیست کی رو دوست داری!....برام مهم نیست هیچ علاقه ای بهم نداری و ازم بدت میاد!....مهم اینه
که....من دوستت دارم!...
ـ آرشام...
لبخند زد....لبخندش برام تازگی داره!...تا حالا همچین لبخند و همچین لحنی ازش نشنیده بودم
گفتم: برو کنار!...
ـ نفس!...
ـ غلط کردم بی اجازه اومدم تو اتاقت!....آرشام خواهش میکنم برو کنار!....
نگاهش رو ازم گرفت....آروم از جلوم رفت کنار....در رو باز کردم و از اتاقش زدم بیرون....توی اون اتاق و توی اون فضا....حس میکنم نفس کم میارم!
*******
وارد اتاقم شدم....در رو بستم و پشت در ولو شدم!....سعی کردم دقایق قبل رو یادم بیارم....آرشام؟من؟اعتراف؟....
سرم رو چند بار تکون دادم....از تنها کسی که انتظار عشق رو ندارم همین آرشام هست!
آرشامی که فکر میکردم از بچگی چشم دیدنمو نداره!....زانو هام رو توی دلم جمع کردم و سرم رو روشون
گذاشتم....حالا چه جوابی به آرشام بدم؟!...من که هر روز چشمم تو چشمم میفته!...من که نمیتونم نادیده اش
بگیرم!...اگه دوباره این قضیه رو پیش کشید من چه خاکی تو سرم بریزم؟!...
سرم رو به شدت بالا بردم...به طوری که حس کردم رگ گردنم از توی حلقم زد بیرون!...نکنه آرشام ازم
خواستگاری کنه؟!....بابا آرشام رو از نوید بیشتر دوست داره!....نکنه مثل این رمان ها منو بخت برگشته رو مجبور کنه باهاش ازدواج کنم؟!....اون وقت با عشقم به پارسا چه غلطی کنم؟!....خودکشی میکنم!....
خودم از فکر خودم خنده ام گرفت و پوزخندی به عقل معیوبم زدم....با حس نیاز به دستشویی از جام بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم....عجیبه خونه ساکته!...در دستشویی رو باز کردم که.....چشمم خورد به یه سوسک قهوه ای
درشت که با شاخک های دراز و مسخره اش داشت عرض اندام میکرد!....نه...نه من نمیترسم!....سوسک که ترس
نداره!....فقط و فقط چندش داره!....
دمپایی توی پام رو درآوردم و توی دستم گرفت....بهش نزدیک شدم.....با نزدیک شدنم حرکت کرد و دور تر
رفت....عصبی شدم و دنبالش رفتم....
پای برهنه ام روی آبی که روی سرامیک ریخته شده بود رفت....یهو نفهمیدم کجام و چیشد!....فقط صدای جیغم
گوش خودم رو کر کرد!
به شدت خوردم زمین....اونقدر که حس کردم با گوش های کر شده ام صدای چیرک چیرک خورد شدن باسن و
لگنم رو میشنوم!....خدایا من تازه سرم خوب شده!....این بلا رو سر من نیار!
نگاهم افتاد به سوسکه!....کثافظ شاخک هاش رو تکونی داد و خیلی شیک و مجلسی از جلوم رد شد و نفهمیدم کجا رفت....اونقدر حرصم گرفت که جیغ دیگه ای زدم و دمپایی رو پرت کردم که اونم به شدت خورد به در!....از اینکه برای اولین بار اونم اینجور وسط دستشویی نشسته بودم حالم داشت بهم میخورد!.....خواستم بلند شم که درد توی کل کمرم پیچید....غلط نکنم دوباره پارسا باید بیاد عیادتم!....عجب امیدوار هم بود که دیگه نیاد عیادتم!....سقه سیاه!
دوباره خواستم بلند شم که در به شدت باز شد و چشم تو چشم آرشام شدم....با دیدنش ناخودآگاه سرم رو پایین انداختم....
ـ حالت خوبه نفس؟!
زمزمه کردم:
ـ به نظرت خوبم؟!
👇👇👇ادامه
eitaa.com/manifest/1913
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت75 🔵وا....زده به سرت؟!...برای چی همچین فکری کردی؟! ـ یعنی میگی....دوستش نداری؟! نمیدو
وارد دستشویی شد و پشت بندش مامان اومد و گفت:
ـ خاک به سرم باز زدی سر خودت بلا آوردی؟!...آخه دختر تو چرا حواست به خودت نیست؟!....
عصبی شدم و گفتم:
ـ مامان خب چیکار کنم اومدم بزنم سوسک بکشم پام لیز خورد!
مامان خواست چیزی بگه که آرشام تشر زد:
ـ میگفتی خودم بکشمش!
اینبار سرم رو بلند کردم و گفتم:
ـ بهت بگم که بعد مسخره ام کنی از سوسک میترسم و این حرفا؟!
یه جوری نگاهم کرد که حس کردم میگه خاک تو سرت!....مامان هم اومد داخل و دستم رو گرفت و با لحن ملایم
تری گفت:
ـ خیلی بد خوردی زمین؟!...خاک بر سرم نکنه لگدنت شکسته باشه؟!
دستم رو کشید و به سختی بلند شدم....گفتم:
ـ نه....نگران نباش طوریم نیست....
خواستم حرکت کنم که کمرم بدجور تیر کشید و ناخودآگاه خم شدم....مامان دستم رو فشار داد و گفت:
ـ میتونی بیای؟!
سرم رو تکون دادم که دستای آرشام دور کمرم حلقه شد....گونه هام داغ شد و گفتم:
ـ نه....خودم میام....
خم شد و یه دستش رو گذاشت زیر زانو هام و دست دیگه اش رو پشت کمرم و بی توجه به اعتراض هام بلندم کرد
و توی آغوشش کشید....
🔵🔵🔵پايان جلد اول رمان🔵🔵🔵
جلد دوم رمان هنوز نوشته نشده و آخر رمان باز هست ما یه خلاصه از ادامه رمان بهتون میگیم ولی جلد دوم نوشته بشه تغییرش میدیم(یعنی دو تا پایان داره الان یکیشو براتون مینویسیم بعدا که کامل نوشته شد یه جور دیگه رمان رو تموم میکنیم)👇
هموطور که میدونید پارسا یه تمایلاتی به نفس داره و میخواسته بیاد خواستگاری
نفس وقتی میوفته تو دسشویی رو زمین علاوه بر اینکه دیسک کمرش پاره میشه و مجبور به عمل کمرش میشه چشم چپش هم کم کم تار میشه و بعد از مدتی دیگه نمیبینه
پارسا وقتی میبینه نفس یه چشمش از کار افتاده کلا قید نفس رو میزنه و با اون دختره که رفته خواستگاریش ازدواج میکنه.
اما آرشام به نفس میگه با اینکه یک چشم شدی ولی من بازم دوستت دارم و اگه قبول کنی با هم ازدواج کنیم.
نفس هم وقتی میبینه آرشام تا این حد دوسش داره قبول میکنه و با هم نامزد میشن
یک سال از نامزدیشون میگذره و نفس تو این یکسال با چشم بند زندگی میکنه مثل دزدان دریایی
اما بعد مدتی دکتر نفس پیشنهاد میکنه که چشم نفس رو عمل کنه یا چشمش دوباره خوب میشه و یا برای همیشه چشم چپش کور میشه.نفس این ریسک رو قبول میکنه و عمل میکنه
بعد از عمل نفس چشمش خوب میشه و بینا میشه
بعد از مدتی آرشام و نفس با هم ازدواج میکنن
و با آرشام به خوبی و خوشی یه زندگی پر از شوخی و کل کل رو شروع میکنن
دیگه در مورد نوید و اینا نمیگم 😄😄
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت96 🔴نفس نفس می زدم..هم از خشم و هم از درد.. بهتره قبل از هر کاری خوب به کاری که می خوای
#قرعه
#قسمت97
🔴رایان با استرس گفت :راشا بیا برگردیم..باور کن سه میشه خیط میشیما..
راشا انگشت اشاره ش را جلوی بینیش گرفت .. زیر لب گفت :هیسسس...
دلشو نداری برگرد..خودم تنهایی از پسش بر میام..
رایان به بازوش زد :چی میگی تو؟..دارم میگم درست نیست تو میگی دلشو نداری؟..چه ربطی داره؟..
راشا :حالا هر چی..تا این بالا اومدیم..بقیه ش رو هم میریم..درضمن هیچی از این موضوع به رادوین نمیگی..روشنه؟..
رایان با اخم گفت:اولا دستور نده خودم می دونم باید چکار کنم..دوما من یا کاری رو انجام نمیدم یا وقتی قدم اول رو برداشتم بقیه رو هم پشت سر هم بر می دارم..
راشا لباشو کج کرد و گفت : پس پشت سر هم پشت سر من راه بیافت انقدر هم پشت سر هم چرت نگو..
پشت سر هم با این حرفای پشت سر همیت حال ادمو می گیری..
رایان خندید و اهسته گفت :خودت فهمیدی چی بلغور کردی؟!..دلقک..ادای منو در نیارا..
راشا :اولا اره فهمیدم..نفهم خره..درضمن کی با تو بود؟!.. اونی که ادا در میاره میمونه برادره من..درسته شبه ولی خوب نیگا کنی می بینی شباهتی با اون موجود پشمالوی زشت ندارم..
رایان به قد و هیکل راشا نگاه کرد و با لبخند گفت:ولی تو شب بهتر به چشم میایا..حالا بذار بگردم دنبال شباهت..
راشا چپ چپ نگاهش کرد که رایان اروم خندید :خیلی خب چشماتو چپ نکن اونوقت دیگه نمیشه بهت گفت شباهتی به اون موجود پشمالو نداری..حالا چجوری بریم تو؟!..
راشا به اون طرف پشت بام اشاره کرد :کاری نداره..فقط باید بتونیم از روی این آردوازا رد بشیم..مجبوریم سینه خیز بریم..اونطرف مثل اینطرف پنجره ی نور گیر داره..از دریچه ش میریم تو..
رایان سرش را تکان داد :بعد که رفتیم تو اقای نابغه می خوای چکار کنی؟...نکنه..
راشا میان حرفش پرید : بقیه ش رو بعد می فهمی..
روی پشت بام رو به شکم خوابید .. دستاش رو به لبه ی شیروانی گرفت و خودش را روی ان کشید..
رایان هم مشابه کارهای راشا را انجام می داد..همانطورکه راشا گفته بود دریچه ی نور گیر همان قسمت از پشت بام قرار داشت..
راشا هلش داد..خیلی اروم باز شد..چون تابستان بود کسی به فکر بستن دریچه نیافتاده بود..
هر دو از همانجا وارد ویلا شدند.. دخترا توی سالن نشسته بودند..هر سه توی فکر بودند..ذهنشان درگیر ارثیه ای بود که از جانب عمه خانم به انها تعلق گرفته بود..هنوز هم باورشان نمی شد..
تارا :شماها باورتون میشه همچین چیزی اتفاق افتاده باشه؟!..
تانیا شانه ش را بالا انداخت و گفت :خب نه..ولی حقیقت داره..
ترلان بشکنی زد وگفت :همین مهمه..اینکه دروغ نیست و حقیقت داره..وای بچه ها میگن یه شبه میلیاردر شدن فقط تو خوابه ها الان می تونم بگم همه ش کشکه..کی گفته فقط تو خوابه؟..من که تو بیداری دارم می بینم کپ کردم..وای اصلا حال و هوام یه جوریه..شماها چی؟!..
تانیا با لبخند سرش را تکان داد :منم همینطور..چند روز دیگه دانشگاهها باز میشه و باید ذهنمون رو بذاریم رو درس... ولی اینجوری تموم فکرمون درگیر شده..
تارا روی کاناپه لم داد و گفت :من که خیالم از این جهت راحته..با این ۳ میلیاردی که بهم رسیده خیلی کارا می تونم بکنم..ولی فعلا بی خیالش میشم تا به وقتش..
ترلان لباش رو به نشانه ی اعتراض جمع کرد :اوهو..چه پیش پیش واسه خودش نقشه هم می کشه..یادت نره ما همینجوریش خودمون کلی سرمایه داریم که از بابا بهمون رسیده..ولی خب تا حالا نشده که یه شبه 1 میلیارد جیرینگی بره تو حسابمون..درسته هنوز کاراش انجام نشده و فعلا در حد حرفه ولی خب همینش هم غنیمته..
تارا :خوبه خودت جواب خودتو میدی..خب همین دیگه..ما هر سه صاحب 3 میلیارد پول شدیم..
اونم ارثیه از طرف عمه خانم..کم چیزیه؟!..
تانیا در جوابش گفت :نه..کم نیست..ولی فعلا روش حساب نکنید..در موردش هم حرف نزنید... بذارید ببینم چی میخواد بشه..
ترلان خندید و با شیطنت نگاهش کرد :چیه می ترسی از فردا همه بفهمن سه تا دختر میلیاردر اینجا زندگی می کنه و خواستگارا جلوی ویلا صف بکشن؟!..
تانیا پوزخند زد :برو بابا چه دل خوشی داری تو..در کل گفتم..حواستون رو جمع کنید..می دونید که اطرافمون گرگ زیاده..
تارا :خیلی خب..خوبه ما قبلش هم پولدار بودیم..منتها الان چند برابر شده..دیگه بچه نیستیم که هر کس و ناکسی اومد جلو بگیم ایول همونی هستی که می خواستم..بزن بریم..
ترلان خندید و گفت :برید کجا؟..محضر؟..
تارا با تمسخر نگاهش کرد :پ نه پ..بستنی فروشی..
هر سه خندیدند..
https://eitaa.com/manifest/1964 قسمت بعد
🔵🔵🔵🔵🔵توجه🔵🔵🔵🔵🔵
از امروز رمان #شیطنت های قایمکی آغاز میشه
که نویسندش همون نویسنده رمان #شیطونی هست
این رمان انتخاب من نیست و انتخاب خود اعضا هست. انتخاب من رمان #کویر هست که بعد از این رمان تقدیم میشه.
رمان #شیطنت بسیار کوتاهه و نهایت ۶۰ قسمت میشه که روزانه ۲ یا ۳ قسمت گذاشته میشه.
امروز برای اینکه داستانش جون بگیره ۵ قسمت از رمان ارسال میشه.
با تشکر از همراهان
مانیفست - رمان
🔵🔵🔵🔵🔵توجه🔵🔵🔵🔵🔵 از امروز رمان #شیطنت های قایمکی آغاز میشه که نویسندش همون نویسنده رمان #شیطونی هست ای
#شیطنت
#قسمت ۱
🔵در به در دنبال کار می گشتم و عرق میریختم
ساعت سه ظهر شده بود. خستگی از سر و روم می بارید . از آخرین شرکت مهندس ای که
نشون کرده بودم خارج شدم و نفس عمیقی کشیدم که به سرفه افتادم. پسر جوانی از کنارم رد شد خندید و گفت:
پسر: - خفه نشی خوشگله
اخمی کردم و از کنارش رد شدم و خودمو به اولین تاکسی خطی رسوندم و سوار شدم و برگشتم خونه. با این که ظهر بود اما ترافیک شدید بود بالاخره خونه ی ادم که وسط شهر باشه این دردسرا رو هم داره. از ماشین پیاده شدم و از کتاب فروشیای میدون انقلاب که نزدیک خونمون بود کتابی برای دختر برادرم خریدم. منو رنگ کن! کاش منم بچه بودم و یکی برام یه کتاب به این اسم می خرید. سر یه ربع رسیدم جلوی در آپارتمونمون. زنگ رو زدم. مثل همیشه بعد از پنج دقیقه بدون پرسیدن در باز شد. رفتم داخل و خدا رو شکر آسانسور توی پارکینگ ایستاده بود و این جا علاف نمی شدم. سریع سوار شدم و دکمه ی طبقه ی هفتم رو فشار دادم. به دیواره ی آسانسور تکیه دادم و چشمامو بستم.
- طبقه ی هفتم.
با شنیدن صدا چشمامو باز کردم و رفتم بیرون و در زدم. این جام باید مثل همیشه چند دقیقه ای بایستم تا در باز بشه. در باز شد و قامت مادرم پیدا شد.
- سلام مامان.
مامان :- سلام.
و رفت. کفشامو در آوردم و توی جا کفشی گذاشتم و رفتم داخل و در رو با پا بستم. پذیرایی بزرگ خونمون رو با قدمایی ملایم طی کردم و خواستم برم تو اتاقم که نگاهم به اتاق مادر و پدرم افتاد. بابا روی تخت دراز کشیده بود و به رادیو گوش می داد. بلند گفتم:
- سلام بابا۔
بابا: - سلام چی شد؟
- مثل همیشه. هیچ جا به کسی که تازه مدرک گرفته بدون سابقه ی کار، کار نمی ده.
بابا - پیدا میشه بالاخره.
زیر لب زمزمه کردم: - چه جوری آخه؟ از کنار اتاق بابا و دو اتاق دیگه رد شدم تا به اتاق انتهای راهرو رسیدم. به عبارتی ماّمن همیشگیم. رفتم داخل و در رو بستم و وسایلمو توی کمدم مرتب چیدم و رفتم توی سرویس اتاقم و یه دوش کوتاه گرفتم. بهترین چیزی که روح خستمو آرامش میده همینه. از زیر آب گرم بیرون اومدم و سریع لباس پوشیدم و رو تختم دراز کشیدم. به کاغذ دیواری گل گلی اتاقم خیره شدم. یاد روزی افتادم که اومدیم این خونه و من با تمام مخالفتای بقیه که می گفتن این کاغذ دیواری زشته برای اتاق خودم انتخابش کردم. کاغذی به رنگ سفید با گلای ریز قرمز. چشمامو چرخوندم و به عکسای هنری ای که از مناظر شمال انداخته بودم نگاه کردم. کنارش عکس فارغ التحصیلیم بود. مال سه ماه پیش بود. بالاخره این مدرک رو هم که به سلیقه ی اطرافیانم بود گرفتم. مهندسی الکترونیک! چهار سال پیش مجبور شدم برم تو اینرشته.
اجبار بابا، برادر! حتى مامان. چرا؟ چون تو فامیل بترکه که دختر امین مهندس الکترونیکه! حالم از این همه ریا به هم می خوره. مدرکی رو که حتی یه ذره بهش علاقه نداشتم گرفتم اونم با بهترین معدل علایقمو خاک کردم. نقاشی نقاشی حرفه ای، قلم سیاه، رنگ روغن، آبرنگ. حتى الانم که تموم کردم نمی ذارن راحت به علایقم برسم و منتظرن برم سر کاری مطابق رشتم. بلند شدم و لبه ی تختم نشستم. به آخرین خواستم که توسطشون انجام شد فکر کردم. یادم نمیاد! خانواده ی ثروتمندی نیستیم اما فقیر هم نیستیم تقریبا متوسط این جامعه قرار داریم. یه خونه ی دویست متری تو یه آپارتمان هشت طبقه و چهار تا اتاق. اتاقا توسط یه راهرو باریک از پذیرایی جدا شده که اتاق انتهایی برای منه و اتاق اولی برای مادر و پدرم! اتاق سومی مال سهیل بود که از وقتی ازدواج کرد دست نخورده مونده. خانواده ی خوبی هستیم ناشکری نمی کنم هیچ وقت. سهیل بیست و هفت سالش بود که ازدواج کرد و الانم یه دختر خوشگل داره به اسم باران. اسم خانومشم نرگس و خونشون اکباتانه. از وقتی سهیل رفت من تنها شدم. تنها همدمم رفت و من بی هم صحبت موندم. سخته خیلی سخته! الانم من مثل این پنج سال که سهیل ازدواج کرده و من تنها شدم، تنها نشستم. بلند شدم و رفتم نزدیک آینه ی دراورم روی صندلی نشستم و به خودم خیره شدم. با این که هشت سال با سهیل فاصله ی سنی داریم اما خیلی شبیه هم هستیم! صورتی تقریبا سبزه رو به سفید، چشمای قهوه ای که رگه هایی از سبز توشه هر کس برای اولین بار رنگ چشامو می بینه باور نمی کنه که لنز ندارم. بینی متوسط و ابروهای کوتاه و هشتی شکل و دخترونه. لبای خوش فرم و نه باریک و نه کلفت! بهترین چیزی که تو چهرم بود و سهیل ازش دریغ شده بود، چال کوچیک روی چونه و یه چال کوچیک روی گونه وقتی که لبخند می زدم! پیشونیه بلندی دارم و موهای فرفریه قهوه ای روشن می شد گفت یه جورایی خوشگلم ولی این نظر بقیه بود. خودم هیچ وقت نظری راجع چهرم ندارم..
eitaa.com/manifest/1944 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۱ 🔵در به در دنبال کار می گشتم و عرق میریختم ساعت سه ظهر شده بود. خستگی از سر و روم می
#شیطنت
#قسمت ۲
🔵- سارا بیا یه چیزی بخور نهار هم نخوردی دختر. با صدای مامانم چشم از آینه گرفتم و موهای نم دارم رو با حوله بستم تا سرما نخورم. سرم خیلی حساسه! اگه نم داشته باشه و باد بهش بخوره تا یه هفته سر دردای بد می گیرم و خلاصه حالم خیلی بد میشه. از اتاق بیرون رفتم و تو آشپزخونه و روی میز نهار خوری نشستم مامانم داشت گردو پوست می کند.
- می خوای فسنجون بذاری؟
مامان - آره واسه فردا نهار. بازم کار پیدا نکردی؟ - قاشق اول قیمه ی رو تو دهنم گذاشتم و کمی جویدم.
- نه مامان همه جا سابقه کار می خوان.
مامان – ایراد نداره پیدا میشه. غصه نخور. غصه نخورم؟ مگه می خورم؟!
- برای چیزی که برام ارزش نداره غصه نمی خورم مامان.
مامان - سارا این راهیه که انتخاب کردی و باید تا تهش بری. با پوزخند گفتم: - من این راه رو انتخاب کردم؟
مامان با کلافگی: - ببین سارا مهم این نیست که کی انتخاب کرده، مهم اینه که تو راهی که رفتی بهترین بشی بازم حرفای همیشگی! حوصله ی بحث نداشتم. مثل همیشه یه چشم گفتم و غذامو نصفه ول کردم و ظرفاشو توی ماشین چیدم و رفتم تو اتاقم و در رو قفل کردم. ورق های نقاشی ای رو که یواشکی خریده بودم رو از زیر فرش اتاقم بیرون کشیدم و رو چوب با گیره محکم کردم و مدادای طراحی و پاک کن و تراشمو هم برداشتم و روی تختم نشستم. چهره ی دختر بچه ای که امروز تو تاکسی دیدم بدجور تو ذهنم مونده بود. شروع به کشیدن کردن و وقتی نقاشیم تموم شد بهش نگاه کردم. کپ خود دختر بچه شده بود. ساعت رو که دیدم مخم سوت کشید. ساعت دوی شب بود. انقدر از کشیدن نقاشی لذت می برم که گذر زمان رو هیچ وقت حس نمی کنم. نقاشیم رو مثل همه ی نقاشیام گذاشتم زیر فرش و وسایلم رو هم مرتب کردم و موبایلمو رو ساعت هشت کوک کردم که به چند تا شرکت دیگه هم سر بزنم. نقاشی با مداد سیاه رو خودم یاد گرفته بودم. یه جور استعداد ذاتی بود. چون می دونستم برای پدر مادرم ارزشی نداره ازشون مخفی کردم. البته سهیل می دونست و به کارام لقب داده بود. می گفت یه روز برات یه نمایشگاه نقاشی می زنم و کارات رو می ذارم و اسم نمایشگاه رو هم شیطنت های قایمکی سارا! اولین کاری که بعد از رفتن به سر کارم باید بکنم اینه که برم کلاسای نقاشی. با رویاهای قشنگ خوابم برد. صبح با صدای موبایلم بیدار شدم و مثل یه رباط حاضر شدم. مانتو سورمه ای و جین آبی تیره و مقنعه ی مشکی با کیف و کفش مشکی اسپرت. کیف و آدرس شرکتا رو برداشتم و بدون خوردن چیزی رفتم. اولین آدرس برای بالای شهر بود. یعنی هر سه تا برای بالای شهر بود اما این از همه بالاتر بود. رفتم و تقریبا دو ساعت تو ترافیک بودم رسیدم و بعد از ملاقات با یه رییس مسن قبولم نکرد بازم برای سابقه کار. دومین آدرس هم برای همین قبولم نکرد. کلافه شدم. سومین آدرسی که رفتم شرکت طبقه ی هفتم بود مثل خونمون. رفتم و تنها به منشی تو دفتر دیدم. منشی که متوجه من شد گفت:
- امری دارید خانوم؟ لبخندش قشنگ بود که باعث شد حس خوبی داشته باشم. سوژه ی خوبی بود برای نقاشی. ناخود آگاه لبخندی به روش زدم.
- من برای استخدام اومدم
منشی - ولی ما که تقاضای استخدام نداشتیم عزیزم!؟
- بله می دونم. این شرکت رو استاد موهبت به من گفتن رییس از شاگردای قدیمشون بوده و من شاید بشه استخدام بشم.
منشی - متوجه شدم. آقای موهبت رو می شناسم. اجازه بده به جناب رییس بگم. تلفن رو برداشت و مشغول صحبت شد اما من تنها به چهره ی زیباش که می تونست بهترین سوژه برای من باشه نگاه می کردم و تمام جزییاتشو تو ذهنم حک می کردم. با لبخند گشاد شدش به خودم اومدم. منشی - بفرمایید داخل جناب سالاری گویا منتظر تون بودن! احتمال استادت سپرده بوده به ایشون که شما میاید. ایستادم.
- ممنون!
رفتم سمت اتاقی که روش نوشته بود مدیر. در زدم و با صدای بفرمایید داخل شدم و درو بستم.
اولین چیزی که دیدم یه سری بود با موهای مشکی که روی میز بود و صندلیش دورانی تکون می خورد. با قدمایی محکم جلو رفتم. پاهام بر خلاف تموم خانما که صدای پاشنه ی کفش بلندشون میاد صدا نمی داد. تنها صدای ساییده شدن کتونی اسپریتم می اومد. اینو سهیل از آلمان برام آورده بود. مشکی بود و با هر تیپی می شد پوشید.
eitaa.com/manifest/1945 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۲ 🔵- سارا بیا یه چیزی بخور نهار هم نخوردی دختر. با صدای مامانم چشم از آینه گرفتم و مو
#شیطنت
#قسمت ۳
🔵تقریبا نزدیک میزش رسیدم که سرش رو روم بالا آورد و با دو انگشت دست راستش چشماشو مالید و بعد باز کرد. چشماش عسلی بود و صورتی تقریبا سفید و موها و ابروهای مشکی. البته اینم بگم موهاش صاف بود و کوتاه. چهره ی جذابی داشت. سرمو پایین انداختم و خواستم حرف بزنم که با حرفش هم ساکت شدم هم متعجب.
مدیر: - چشماتون لنزه؟
چشمای گرد شدم رو که دید با کمی مکث ایستاد و خیره شد به چشمام و من حسی رو که تا حالا نداشتم رو تجربه کردم. خجالت کشیدم. خجالت کشیدن چیزی بود که من کم تجربش کرده بودم ولی نمی دونم چرا الان کشیدم. با حرکت دستش رو مبل رو به روی میزش نشستم و به اطراف اتاق نگاه کردم.
مدیر: - نگفتید؟
بی حواس گفتم: - آهان بله.
من سارا سمایی هستم. مدرکم مهندسی الکترونیک از ..
مدیر: - صبر کنید! حرفم رو قطع کرد. مدیر خندید. - جسارت نباشه رنگ چشمتونو میگم! برام جالبه بدونم لنزه یا نه؟ بازم تعجب کردم. این با چشم من چی کار داره آخه!؟
- چشم خودمه.
مدیر: - جالبه! خب می رسیم به معرفی
بازم تا همون جا تعریف کردم که بازم حرفمو قطع کرد.
مدیر: - سابقه کار دارید؟ عصبانی شدم. دیگه به این جمله آلرژی پیدا کردم. دلمو زدم به دریا و برخلاف همیشه که با كمالات حرف می زدم لحنمو گستاخ کردم و گفتم:
- ببیند آقای مدیر من سارا سمایی یه دانشجو که تازه سه ماهه مدرک گرفتم و هیچ سابقه کاری هم ندارم. از این رشته هم کاملا متنفرم و از کار کردنم تو این رشته بیزارم. سرمو بالا آوردم که ادامه بدم ولی با دیدن چشماش که آرامشی عجیب داشت لال شدم.
مدیر :- سالاری
پرسشی نگاهش کردم که یعنی چی سالاری؟ آهان نکنه سالاری راهنمای شركته و الان صداش کرد تا بیاد و منو بندازه بیرون. از جام بلند شدم و گفتم: - نیازی به سالاری نیست خودم میرم.
با چشمای گشاد نگام کرد و بعد زد زیر خنده. گیج شده بودم. این چرا داره می خنده؟
مدیر: - بنده گفتم سالاری یعنی این که اسمم سالاریه.
شما منو آقای مدیر خطاب کردید که من اسممو گفتم. به گیجی خودم لعنت فرستادم و بدون از دست دادن اعتماد به نفسم گفتم:
- حالا ایرادی نداره من که می دونم بازم استخدام نمیشم. خدانگهدارتون! دستم رو دستگیره بود که در رو باز کنم و برم که با حرفش میخ شدم به زمین.
سالاری: - شما استخدامید. با شک برگشتم طرفش تا صحت حرفاشو بفهمم که تو چند قدمیم ایستاده بود. با دو قدم رفتم و نزدیکش ایستادم. - شما مطمئنید حالتون خوبه؟ لبخند محوی رو صورتش نشست.
سالاری: - براتون مهمه؟
این چی میگه؟ یعنی چی؟ برای من چرا مهم باشه؟
- منظورم اینه که من بدون سابقه ی کاری و با اون رفتار ... هر کسی بود از شرکت پرتم می کرد بیرون. سالاری قدمی برداشت و از کنارم رد شد و پشتم ایستاد ولی من برنگشتم. یه دور کامل زد و کنار پنجره ایستاد.
سالاری: - من به سابقه کار نیاز ندارم به نیروی فعال نیاز دارم. کارامون هم به کامپیوتر ربط داره هم مدار. از پسش بر می آید؟
- من با معدل هجده و چهل لیسانسمو گرفتم مطمینم بر میام.
سالاری ابرویی بالا انداخت و بازم نزدیک اومد و رو به روم ایستاد.
سالاری: - خیلی از خودت مطمئنی! کدوم دانشگاه؟ - تهران، در ضمن من به استعدادای خودم همیشه اطمینان دارم.
سالاری با همون ابروی بالا رفته رفت پشت میزش نشست و چیزی رو روی برگه نوشت. سالاری: - بفرمایید بشینید تا مشخصاتتون رو یادداشت کنم. راستش فرم استخداممون تموم شده و مجبورم تا جایی که یادم میاد سوالا رو بپرسم.
نشستم.
- بفرمایید؟
سالاری: - اسم و فامیل؟
- سارا سمایی
سالاری: - متولد؟
- لندن
با تعجب نگاهم کرد.
سالاری: - اون جا زندگی می کنید؟
https://eitaa.com/manifest/1965 قسمت بعد
🇮🇷یک دقیقه اینو بخونین، ارزشش رو داره🇮🇷
حکایت شارژ در ایران:
🔴لطفا با تمام دقت بخونید
یه شارژ5000 تومانی برای من و شما 5450 تومان هزینه داره. این 9درصد که 450 تومانه که از طرف سازمان مالیات برای *عاملین فروش* واریز میشه .
اینکه متوجه مقدار سود بشی "اپلیکیشن ۷۸۰" رو مثال میزنم که به ازای حاشیه سودش جایزه های بزرگی میده و در رسانه های ملی میلیاردی تبلیغ جوایزش رو میکنه.
خوب من و تو چطور میتونیم از شارژ به درآمد برسیم ؟! یه برنامه به اسم 7030 هست که بچه های دانشگاه شریف ساختنش و درکنار شارژ کردن گوشیتون پرداخت قبوض آب برق گاز و .... میتونید درآمدم داشته باشید!! به این نحوه که خودتون گوشیتونو شارژ 5000تومانی میکنید یا قبض پرداخت میکنید تا 70 درصد از سود خودش رو با شما تقسیم میکنه و به خودتون برمیگرده .
💸 آمار تراکنش ماهیانه برای خرید شارژ در ایران 150میلیارد تومان میباشد در واقع بچه های دانشگاه شریف تصمیم گرفتن به جای پرداخت میلیاردی به رسانه ملی جهت تبلیغ برنامه ۷۰۳۰ این پول رو به مردم بدن تا اونها براشون تبلیغ کنند و پورسانت مادام العمر دریافت کنند.
.
با هر خرید دوستانتان با توجه به سطح آنها شما درآمد کسب خواهید کرد.(سطح یک افرادی هستند که مستقیما شما معرفی کردید و سطح دو اوناییند که مستقیما از طریق سطح یک دعوت شده اند و ...)
تا حالا فکر کردی چطور میشه از شارژ پول درآورد ؟! این راهشه
باتوجه به صحبت هایی که شد لپ کلام اینه که شما ، کافیه به ده نفر از اطرافیانتون این برنامه و (کد معرف خودتونو ) معرفی کنی
هرکدوم از اونا این کارو انجام بدن و تا سطح هفت این اتفاق بیوفته
🔊💰هرکدوم یه شارژ ۵هزار تومنی در ماه تهیه کنن شما میتونید به درآمد 🎯🎯 1,477,570 تومان برسید.
تازه جالبه بدونین این رقم واسه یک بار خرید شارژ 5000 تومانیه . که این خرید برای افراد متفاوته و چندین بار ممکنه در ماه خرید کنه به اینم فکر کن. که اگه خرید شارژ بیشتر بشه این 1.5 میلیون هم بیشتر میشه. ✅ از طریق لینک زیر در چند ثانیه عضو شوید برنامه را نصب کنید وشروع به درآمدزائی کنید
طریق نصب اپ 7030
🌐 https://7030.ir/r/Manifest
درصورت هرگونه شک و شبهه، شما میتونید از طریق اپلیکیشن رسمی بازار یا از سایت اقدام به نصب کنید.
نصب اپ 7030 از طریق کافه بازار👇
.
http://cafebazaar.ir/app/?id=ir.app7030.android&ref=share
.
.
شناسه معرف Manifest
👌وارد کردن شناسه ی معرف هنگام ثبت نام ضروری است.
مانیفست - رمان
وارد دستشویی شد و پشت بندش مامان اومد و گفت: ـ خاک به سرم باز زدی سر خودت بلا آوردی؟!...آخه دختر تو
🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵
دوستان رمان لجبازی قسمت آخر رو دوباره بخونید تهش رو موقتا با یه خلاصه بستیم
الان دیگه تهش باز نیست
اما بعدا که جلد دوم کامل نوشته بشه داستان تغییر میکنه.
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت97 🔴رایان با استرس گفت :راشا بیا برگردیم..باور کن سه میشه خیط میشیما.. راشا انگشت اشاره
#قرعه
#قسمت98
🔴رایان و راشا که پشت دیوار سالن ایستاده بودند..تمام حرف های دخترا رو واضح و روشن شنیدند..
هر دو با تعجب نگاهی به هم انداختند..
رایان خواست حرف بزند که راشا جلوی دهانش را گرفت..هر دو از همان راهی که امده بودند برگشتند..
روی پشت بام ایستادند..نفس حبس شده یشان را بیرون دادند..
رایان:تو هم شنیدی؟!.. 3 میلیارد..پسر عجب خر شانسن اینا..
راشا سرش را تکان داد و روی بام رو به شکم دراز کشید:اره..همه ش رو شنیدم.. بریم تو ویلا ..باهات کار دارم..
هر دو وارد اتاق راشا شدند و در را بستند..رادوین توی اتاقش بود..
راشا رو به رایان کرد وگفت :پسر یه نقشه کشیدم در حد المپیک..فقط دعا کن جواب بده..
رایان مشکوک نگاهش کرد :چی می خوای بگی؟!..ببین من خودم استاد زرنگ بازی واینحرفام..پس حرفتو نپیچون... صاف و پوست کنده بزن..
راشا صندلی جلوی اینه را برعکس کرد و نشست..دستانش را روی پشتی صندلی گذاشت..
راشا :خوب گوش کن ببین چی بهت میگم..اول از همه باید قول بدی چیزی از این حرفایی که بینمون رد و بدل میشه... بیرون از اینجا اللخصوص پیش رادوین درز نکنه..می دونم دهنت سفت و قرصه ولی محض احتیاط لازمه..پس یاالله..
رایان سرش را تکان داد :خیلی خب..قول میدم..فقط نپیچون و حرفتو بزن..چی تو سرته؟!..البته فکر کنم بدونم..
راشا ابرویش را بالا انداخت و گفت :ا ..می دونی؟!..خب بگو..
رایان :تو بگو..اگردرست بود بهت میگم ..
راشا نفس عمیقی کشید..سرش را تکان داد وگفت :تو از هانی خوشت میاد؟!..
رایان که نگاهش رنگ تعجب داشت جواب داد : این چه ربطی به..
راشا :تو جواب منو بده..بهت میگم..
رایان:خب نه..حتی نمی خوام یه دقیقه تحملش کنم..
راشا انگشتش را رو به رایان تکان داد :می خوای از شرش خلاص بشی یا نه؟!..
رایان : نمی تونم..واسه همون قضیه ای که بهت گفتم..کم کم دارم نرمش می کنم تا با پدرش صحبت کنه..
راشا نگاه خاصی بهش انداخت و گفت :خب اگر من یه راه جلوی پاهات بذارم که دیگه نیازی به نرم کردن هانی و پدرش نداشته باشی و تا اخر عمرت هم اقای خودت باشی چی؟!..
رایان کلافه نگاهش کرد :ببین همون اول گفتم صاف و پوست کنده حرفتو بزن..پس بگو و خلاصم کن ..
راشا لبخند زد..از جایش بلند شد..همانطور که طول وعرض اتاق را قدم می زد گفت :تو یه راه دیگه هم داری..اونم اینه که با یکی از همین دخترا ازدواج کنی..
رایان با تعجب گفت :کدوم؟!..نکنه..اون سه تا رو میگی؟!..
راشا سرش را تکان داد :دقیقا..از بینشون یکی رو انتخاب کن..
رایان اخم کرد:لازم نکرده..تو هم با این پیشنهادای طلاییت..من دوست ندارم باهاشون هم کلام بشم از بس قُد و یه دنده ن..اونوقت برم خواستگاریشون؟..عمرا اگر همچین غلطی رو بکنم..
راشا پوزخند زد :دلت خجسته ست داش رایان..واسه خودت تند تند نوشابه باز نکن ..اونا هم منتظر نیستند تو بری خواستگاریشون..اصلا کی گفت بری خواستگاری؟..باید کاری کنی که طرف عاشقت بشه..چه می دونم یه علاقه ای چیزی..جوری که بهش گفتی جونت رو بده دو دستی تقدیمت می کنه چه برسه به پول و این حرفا..خب چی میگی؟!..
رایان به فکر فرو رفت..پیشنهاد راشا وسوسه کننده بود..
یاد حرف های امروز هانی افتاد " رایان عزیزم من دیگه طاقتم تموم شده..چرا انقدر دست دست می کنی؟..من با پدرم در موردت صحبت می کنم..دیگه همه چیز حله..همین که پدرم از موضوع من و تو با خبر بشه کارتمومه و میتونی بیای خواستگاری..فقط کافیه بهم اوکی بدی..بقیه ش با من "..
رایان این را نمی خواست..این مدتی را هم که هانی و وجودش را تحمل کرده بود صرفا به خاطر بدهی بود که به پدرش داشت..
تا از این طریق مهلت بیشتری بگیرد و یا اینکه از جایی این پول را جور کند..ولی حالا با پیشنهاد راشا تا حد زیادی وسوسه شده بود..
راشا :چی میگی؟..
رایان نگاهش کرد..مردد بود :فعلا می خوام در موردش فکر کنم..فرداشب جوابت رو میدم..
راشا با لبخند سرش را تکان داد :اوکی..فقط یادت باشه رادوین چیزی از این قضیه نفهمه..چون بی برو برگرد چوب لای چرخمون میذاره..
رایان با تعجب نگاهش کرد..با اخم گفت :چرخمون؟!..چرا جمع می بندی؟!..مگه فقط من..
راشا میان حرفش پرید و با شیطنت گفت :نخیر..خواب دیدی خیر باشه..فکرکردی همینجوری ولت می کنم بری واسه خودت میلیاردر بشی؟!..منم هستم ..منتها روش هامون با هم فرق می کنه..من سی خودم تو هم سی خودت..تو که میگی زرنگی پس مطمئنم زود دختره عاشقت میشه..منم کار خودمو بلدم..تو هم اگر قبول نکنی من عقب نمی کشم..انتخابم رو هم کردم..
رایان که از حرف های راشا لحظه به لحظه متعجب تر می شد گفت :چی میگی تو؟!..کدوماشون؟!..
راشا خندید و گفت :تو چی فکر می کنی؟..
https://eitaa.com/manifest/1973 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳ 🔵تقریبا نزدیک میزش رسیدم که سرش رو روم بالا آورد و با دو انگشت دست راستش چشماشو مال
#شیطنت
#قسمت ۴
🔵-نه تا پنج سالگیه من اون جا بودیم
سري تکون داد و دوباره پرسید :
- نام پدر؟
- نیام .
سالاري: - مدرکتونم که فهمیدم فقط مدرکتونو فردا برام بیارید
- حتما!
سالاري: - آدرس و یه شماره تلفن؟
شماره تلفن و آدرس خونه رو دادم.
سالاري: - می دونم از زمانی که با استخدامتون موافقت کردم تعجب کردي و برات سوال شده چرا
چون حرف زدنت و شرایطت منو یاد خودم
انداخت. وقتی که با مدرك بودم و جایی منو قبول نمی کرد و مجبور شدم کارایی بکنم که تو خواب هم نمی تونی ببینی.خواستم شبهه برات نشه.
لبخندي زدم که نگاهش روي چال گونم افتاد و سریع به چشمام برگشت.
سالاري: - از فردا راس ساعت هشت این جا باشید .
بلند شدم.
- خیلی ازتون ممنونم و بابت حرفام و لحنم ازتون معذرت می خوام.
سالاري: - تکرار نشه.
نگاش کردم. پررو! چشاش شیطون بود. جوابشو ندادم و با یه خداحافظی آروم رفتم و خودمو سپردم دست سرنوشت. با خستگی تمام رفتم
خونه و بازم مثل همیشه شب رو صبح کردم منتها با یه تفاوت اونم این بود که سوژه ي نقاشیه امشبم لبخند روي لب منشی شرکت بود.
تنها کاری که تو دنیا برام لذت داشت نقاشی کشیدن بود. ساعت سه و نیم شب بود که نقاشیم تموم شد خیلی زیبا شده بود. الحق که هنرمندیم براي خودم. به اعتماد نفسم خندیدم و خوابیدم.
صبح بیدار که شدم سکته کردم. آخه ساعت هفت و نیم بود و من باید هشت توی شرکت
می بودم.با سرعت حاضر شدم که ده دقیقه طول کشید. داشتم می دویدم که بابا از تو اتاقش منو دید و گفت:
بابا :- چرا میدوی دختر؟
- واي بابا دیرم شده. رییس شرکت گفت هشت اون جا باشم. اول کاري بد قول شدم.
بابا :- سوییچ رو بردار برو.
شوکه شدم! یعنی چی؟ ماشین ببرم؟! بابا که چشاي گشادمو دید خندید و گفت:
بابا :- بردار دیگه.
- یعنی ماشینتونو ببرم؟
بابا :- آره دیگه! من و مادرت که خونه ایم و کاري نداریم اون ماشینم تو پارکینگ بی خودي افتاده فقط آروم برون.
- بابا عاشقتم.
بابا: - دختر زبون نریز برو دیرت شد.
سوییچ رو از جا کليدی کنار در برداشتم و دویدم بیرون و سوار 206 مشکی بابا شدم و با کلی ذوق و شوق روشنش کردم. برای اولين بار بود بابا اجازه می داد تنها با ماشینش جایی برم. انقدر تند رفتم که سر بیست دقیقه رسیدم شرکت و رفتم داخل پارکینگ و چون دیدم جاي
خالی هست پارك کردم و رفتم بالا. منشی بازم لبخند قشنگشو برام زد و گفت سالاري هنوز نیومده و باید منتظر شم تا بیاد کارمو بهم بگه.
یه ربعی گذشت که سالاري با اخم اومد داخل شرکت. چنان دادي زد که از جام پریدم.
سالاري: - مگه نگفتم ماشیناتونو جاي پارك من پارك نکنید !؟ اي بابا خسته شدم از بس تذکر دادم.
تازه فهمیدم ماجرا از چه قراره. خاك بر سرم! نکنه من جا ي پارکش پارك کردم؟
منشی :- ماشین کیه جناب سالاري؟
سالاري: - نمی دونم والا. یه 206 قراضه ي مشکی.
ماشینم کجاش قراضه س؟ از نویی برق می زنه. دهنم قفل شده بود. بدبخت شدم. همون جور داشت داد می زد که آروم و با مظلومیت تمام
گفتم:
- سلام.
سالاري برگشت سمتم و انگار تازه متوجه وجود من شد چون لحنش کمی ملایم تر شد.
سالاري : - سلام خانوم سمایی. بفرمایید اتاق من تا بیام . باید تکلیف این ماشین مشخص شه.
داشتیم رفت بیرون که گفتم:
- ببخشید جناب سالاري؟
سالاری ایستاد.
- چیزی شده؟
- امم ... ب ... بله راستش ...
سالاري :- شما لکنت زبون دارید خانوم سمایی؟
متعجب و با چشماي گشاد نگاش کردم.
- نه چطور؟
سالاري : - آخه هی دارید من و من میکنید . چیزی شده؟
بازم هول شدم و دل رو به دریا زدم و چشمامو بستم و تند گفتم:
- اون ماشینی که داشتید ازش حرف می زدید مال منه. من نمی دونستم جا پارك شماس. معذرت می خوام بابت کارم الانم می رم سریع بر می دارم. دیگه نمی دونم چی بگم که ...
از کسی صدایی نیومد. با ترس هی چشممو باز کردم که دیدم منشی داره یواشک می خنده و سالاري هم قرمز شده. نمی دونم از عصبانیت بود یا از چیز دیگه. اون یکی چشممو هم باز کردم و سرمو پایین انداختم و با کمی دستپاچگی از کنار سالاري رد شدم. نمی دونم چرا چیزی نمیگفت
https://eitaa.com/manifest/1966 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۴ 🔵-نه تا پنج سالگیه من اون جا بودیم سري تکون داد و دوباره پرسید : - نام پدر؟ - نیام
#شیطنت
#قسمت ۵
🔵فکر می کردم اگه بفهمه ماشین منه زندم نمی ذاره با اون داد و بیدادی که راه انداخته بود. سریع رفتم پایین و سوار ماشین شدم و ماشین رو بردم بیرون از پارکینگ. انقدر ماشین بیرون پارک بود که مجبور شدم ببرم خیابون رو به رویی شرکت پارک کنم.نزدیک ده دقیقه طول کشید تا دوباره به در شرکت رسیدم. سوار آسانسور شدم و رفتم بالا. به جز منشی کسی تو سالن نبود، از خستگی خودمو رو مبل سالن انداختم که صدای خنده ی ریز منشی رو شنیدم. نگاهش کردم.
منشی: - چقدر دیر کردی.
- جای پارک نبود مجبور شدم ببرم خیابون بالایی برای پارک. می تونم برم داخل؟
منشی: - نه جلسه دارن، یه ساعتی طول می کشه. نفسمو با شدت بیرون دادم.
منشی: - اسمت چیه؟
- سارا، سارا سمایی
- ایرادی نداره که سارا صدات کنم؟!
لبخندی زدم: - نه عزیزم
- منم شادی هستم، شادی منادی
- خوشبختم شادی جون
- می تونم یه سوالی ازت بپرسم سارا جون؟
- آره، حتما
- تو چشمات لنز گذاشتی؟
خندیدم.
- نه.
شادی متعجب شد.
- راست میگی؟
- آره به جان خودم. همه ازم می پرسن. راستش همین جناب سالاری هم اولین لحظه که دیروز رفتم تو اتاقش ازم همینو پرسید.
- آخه یه ذره غير طبيعيه. قهوه ای قاطی سبزه، دستم انداختی؟
- نه به خدا! چشم برادرمم همین جوریه منتهی مال اون بیشتر به سبز می زنه.
- خیلی قشنگه، آدمو جذب می کنه
- خاک بر سرم خندیدم، شادی هم خندید
- برو گمشو بابا من بچه هم دارم.
تعجب کردم!
- راست میگی؟
شادی - آره سه سال پیش ازدواج کردم. الانم یه پسر یک سال و نیمه دارم به اسم سروش
- چند سالته مگه؟
- بیست و هشت
- اصلا بهت نمیاد.
- تو چی؟ ازدواجی، دوستی؟
- نه بابا، تا جایی که یادمه تا سه ماه پیش سرم فقط تو درسام بوده و الانم که خدمت شمام.
- خیلی خوشحالم که اومدی به این شرکت، من تنها خانمی هستم که تو این بخشه. خواستم حرفی بزنم که تلفن زنگ زد و شادی کمی حرف زد و بعد رو به من گفت برو داخل
- مگه جلسه ندارن؟
شادی خندید و گفت: - برو داخل می فهمی. متعجب رفتم سمت اتاق سالاری و در زدم.
سالاری:
- بفرمایید.
رفتم داخل و در رو بستم و هر چقدر نگاه کردم کسی رو ندیدم جز خود سالاری. وا مگه این جلسه نداشت؟! این جا که کسی نیست. با بهت برگشتم سمت سالاری که دیدم لبخند محوی رو صورتشه. جرقه ای تو ذهنم خورد، نکنه این یارو منو دست انداخته بوده و تا الان منو الکی بیرون نگه داشته؟ می خواسته منو تنبیه و عصبی کنه. نمی ذارم به خواستش برسه. با آرامش ظاهری و طوفان باطنی رفتم جلو و روی مبل اتاقش نشستم
- سلام، من آمادم برای کار.
سالاری پوزخندی زد:
- ماشین خودتونه؟
- خیر.
- پس باید یه توضیح حسابی به همسرتون بدید. این چی داره میگه؟ مخش تاب برداشته؟ من همسرم کجا بود؟! گنگیم رو که دید گفت
- متاسفانه من طبق حرفای چند وقت پیشم که گفته بودم ماشینی جای من پارک کنه پنچرش می کنم یکی از چرخاتونو پنچر کردم.
چی؟ چرخ منو؟ دیدم ماشین هی ریپ می زدا، پس بگو چرخش پنچر شده! شده نه، پنچرش کرده. از خشم سرخ شدم اما بازم خونسردیمو حفظ کردم.
- اشکالی نداره. در ضمن من ازدواج نکردم که قرار باشه به کسی توضیح بدم، چه بسا اگه هم متاهل بودم بازم توضیح نمی دادم.
https://eitaa.com/manifest/1980 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت98 🔴رایان و راشا که پشت دیوار سالن ایستاده بودند..تمام حرف های دخترا رو واضح و روشن شنی
#قرعه
#قسمت99
🔴رایان با تردید لب باز کرد :ترلان؟!..
راشا به نشانه ی نه سرش را تکان داد..
رایان :خب تانیا هم که بهت نمی خوره..پس..می مونه کوچیکه..تارا؟!..
راشا تو هوا بشکن زد وبا لبخند سرش را تکان داد :ایول همینه..کوچیکه واسه من..دومی هم که همون ترلان باشه واسه تو مناسب تره..قبلا هم که باهاش برخورد داشتی..
رایان پوزخند زد و روی تخت نشست :اره..اونم چه برخوردی..
راشا :حالا هر چی..باید از پسش بر بیای..اوکی دادی دیگه ؟..
رایان:هنوز نه..فرداشب بهت میگم..
راشا :باشه..فرداشب جوابت رو بهم بگو تا بگم نقشه م چیه..
رایان :باشه..راستی تا اونجا رفتیم ولی دست خالی برگشتیم..مگه قرار نبود فیلم رو برداریم؟!..
راشا خندید و گفت :بهتر از فیلم گیرمون اومد پسر..
بعد هم انگشت اشاره و شصتش را به نشانه ی شمردن پول بالا اورد..
رایان خندید و گفت :خیلی کلکی..
راشا با خنده جواب داد:چاکریم داش رایان..شاگرد شماییم..
رایان :حالا تو که واسه خودت نقشه می کشی و فکر همه جاشو می کنی..فکر رادوین رو هم کردی؟.. اگر فهمید چکار می کنی؟!..
راشا :نمی فهمه..اگر هم فهمید میگیم عاشق شدیم..کاری نداره..
رایان :اره اونم باور می کنه..
راشا :تو رو شاید باور نکنه ولی واسه من رو باور می کنه..
رایان :چطور؟!..
راشا:خب دیگه..دلیلش رو بعد می فهمی..حالا هم پاشو برو می خوام بخوابم..
رایان از روی تخت بلند شد و به طرف در رفت: نمی دونم اخرش چی میشه..ولی فکرمو بدجور به خودش مشغول کرده..شب خوش..
راشا سرش را تکان داد..روی تخت نشست و گفت :برو بخواب..خیالت هم تخت باشه..فکر همه جاشو می کنیم..مطمئن باش بی گداربه آب نمی زنیم..اخرش هم خوب تموم میشه..به نفع هر دوتامون..برو از الان رویای پولدار شدنت رو ببین که بعد دیگه فرصتش هم برات پیش نمیاد.. نمیدونی چه خواب هایی واسشون دیدم..معرکه ست..
دراز کشید..رایان با لبخند سرش را تکان داد و با ذهنی درگیر از اتاق بیرون رفت..
ترلان با لباس ورزشی توی حیاط نرمش می کرد..تانیا و تارا داخل ویلا بودند..تانیا مشغول اماده کردن صبحانه بود..
ترلان با مهارت طناب می زد..رایان شیک و اماده مثل همیشه از ویلا خارج شد..تیشرت جذب مردانه به رنگ دودی..شلوار جین مشکی..موهایش مثل همیشه رو به بالا بود..طره ای از انها قسمت جلوی پیشانیش را پوشانده بود..
بی توجه به ترلان دستی بین موهایش کشید و به طرف ماشینش رفت..
ترلان با دیدن او بی حرکت در جایش ایستاده بود..طناب رو دور دستش پیچید و با صدای بلند سلام کرد..
هر چند همسایه بودند و این عمل را پیش خود کاملا معمولی می دید..
رایان با شنیدن صدای ظریف ترلان در جایش ایستاد..سوئیچ ماشین را در دستش فشرد..
ارام برگشت.. نگاهی به او انداخت.. ترلان منتظر جواب سلامش بود ولی رایان تنها به او خیره شده بود...ناخداگاه اخمی بر چهره نشاند.. سرش را برگرداند..نیم رخش رو به ترلان بود..
مکث کرد..سرش را تکان داد .. سرد و جدی گفت :سلام..
بعد هم به راهش ادامه داد..بدون فوت وقت سوار ماشینش شد و از ویلا خارج شد..
ترلان با تعجب نگاهش می کرد..از حرکات و رفتار رایان هیچ سر در نمی اورد..و تمام سردی کلام او را به پای اتفاق آن شب می گذاشت..
سر میز صبحانه بودند..ترلان که سرش پایین بود و با لقمه ش بازی می کرد بی مقدمه گفت :بچه ها نظرتون درمورد کار اون شبمون چیه ؟!..
تانیا و تارا با تعجب نگاهش کردند..
تانیا:کدوم شب؟!..
ترلان :همون شبه پر ماجرا دیگه..پسرا رو کردیم تو اتاق و حیوونا رو انداختیم به جونشون..از اون شب به بعد دیگه در موردشون حرفی نزدیم..چرا؟!..
تانیا نگاهش را بین ترلان و تارا چرخاند..جوابی برای سوال او نداشت..
https://eitaa.com/manifest/1983 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵ 🔵فکر می کردم اگه بفهمه ماشین منه زندم نمی ذاره با اون داد و بیدادی که راه انداخته ب
#شیطنت
#قسمت ۶
🔵سالاری با قهقهه زد زیر خنده.
سالاری: - فقط لطف کنید دیگه جای من پارک نکنید. حالا کجا پارک کردید ماشین پنچر شده رو؟ دیگه واقعا از دستش کفری شدم و کنترلمو از دست دادم.
- جای پارک ماشین من به خودم مربوطه جناب رییس بهتره منو با کارم آشنا کنید، وقتم داره تلف می شه. با اخم نگاهم کرد.
سالاری: - این جا مدیر منم، منم میگم چی کار باید بکنید دفعه ی دیگه هم رفتارتون رو درست کنید. فهمیدید؟ چنان محکم و بلند گفت که گوشم پنچر شد!
- بله.
سالاری تلفن رو برداشت و با کسی به اسم شاهرخی حرف زد و از حرفاش فهمیدم الان میاد تا منو با کارم آشنا کنه. ساکت نشسته بودم که آقای مسنی وارد اتاق شد و با سالاری با احترام برخورد کرد طوری که از برخورد چند لحظه پیشم باهاش شرمنده شدم. بالاخره اون رییسمه. با این که برام خیلی سخت بود اما تصمیم گرفتم ازش معذرت بخوام. داشتم همراه شاهرخی می رفتم بیرون که لحظه ای ایستادم.
شاهرخی: - چرا ایستادی دخترم؟ بیا اتاقتو نشون بدم بهت.
- یه چند لحظه با آقای سالاری کار دارم، می شه؟ شاهرخی لبخندی زد: - چرا نمی شه؟ بیرون منتظرم.
- ممنون
رفت و در رو بست بر گشتم سمت سالاری که به تکیه گاه صندلی تکیه داده بود و چشماش بسته بود. رفتم جلو و رو به روی میزش ایستادم و با شرمندگی گفتم:
- من بابت حرفام و لحن بدم ازتون معذرت می خوام جناب رییس، کارم اشتباه بود، راستش کمی عصبی شدم. هنوز چشماش بسته بود اما من تونستم لبخند کوچیکی که روی صورتش بود رو ببینم. بله دیگه بایدم بخنده. عقبی رفتم و خواستم در رو باز کنم که صداش باعث شد بایستم.
سالاری :- می بخشمت سمایی، درسته من رییس شرکتم ولی دوست ندارم رییس صدام کنن. از این به بعد سالاری صدام کن. در ضمن منم بابت پنچری ماشینت یه عذرخواهی بدهکارم
- ایرادی نداره، شما نمی دونستید ماشین مال منه دیگه. هر کاری رو بلد نباشم پنچر گیری رو خوب بلدم.
سالاری: - می تونی بری.
پررو. همچین میگه می تونی بری انگار مدیر سازمان بین الملله! بدون حرف رفتم بیرون و آقای شاهرخی تا دو ساعت کار امو بهم آموزش داد که کلا همه رو بلد بودم. اتاقم هم یه اتاقی بود رو به روی اتاق سالاری که حدود دوازده متر بود با یه سیستم و میز و صندلی و یه کمد پر از پوشه.
امروز کاری نداشتم رفتم کنار پنجره ایستادم و به بارون بهاری نگاه کردم خرداد ماه بود و همچین بارون تندی میومد اما زیبا بود.
نمی دونم چقدر گذشته بود که با صدای در از کنار پنجره کنار اومدم و گفتم: - بفرمایید؟
شادی وارد اتاق شد.
شادی: - نمی خوای بری؟
- مگه وقت رفتنه؟
- بهت خوش گذشته ها؟! ساعت هفت شده.
- چی؟ چقدر زود گذشت!
- کاری نداری؟
- نه عزیزم برو شادی
– برزو و سروش اومدن دنبالم بریم بیرون ببخشید تا پایین نمی تونم همراهیت کنم
- برو، چه لفظ قلم برای من حرف می زنه! برو خوش بگذره، خداحافظ. شادی رفت. منم سریع وسایلمو جمع کردم و رفتم پایین ماشین بنز سالاری هنوز تو پارکینگ بود. لعنت بهت که باید تو این بارون تا خیابون بالایی برم و پنچر گیری کنم. منم که تا بارون به سرم می خورد یا سرم نم دار بود حالم بد می شد. با هزار بدبختی تا ماشین رفتم. خیس خالی شدم. چرخ زاپاس رو در آوردم و با مشقت داشتم چرخ ماشین رو در می آوردم که ماشینی کنارم پارک کرد. هر چی گل بود روی من ریخت. عصبی از جام بلند شدم و خواستم فحش بدم که یه چتر نزدیکم دیدم برگشتم و سالاری رو دیدم. پس این منو گل خالی کرد؟!
سالاری: - خیس شدی سمایی. بیا اینو بگیر من درستش می کنم
- نیازی نیست جناب سالاری. این چه وضع پارک کردن بود که که منو با گل یکی کردید؟ سالاری نگاهی سر تا پایی بهم کرد و پوزخندی زد.
- بایدم بخندید. ممنون شما بفرمایید از شما به ما زیادی رسیده. از صبح انگار نفرین شدم. پشتمو بهش کردم و داشتم چرخ پنچر رو بیرون می کشیدم که صدای قهقهه ش بلند شد.
با تعجب برگشتم سمتش که با ته مایه ی خنده گفت:
- فکر کنم باید با اتوبوس برید منزل. سوالی نگاهش کردم که با اشاره به چرخ زاپاسم گفت:
- زاپاستم پنچره سمایی، بیا من می رسونمت. به چرخ زاپاس نگاهی انداختم که دیدم درست میگه. با عصبانیت چرخ رو دوباره بستم و زاپاس رو هم انداختم گوشه ی خیابون و رفتم تا دربست بگیرم. سر دردم هم داشت شروع می شد. ماشینی برام بوق زد، نگاه کردم بنز سالاری بود دولا شدم و از پنجره گفتم:
- کسر شان نیست با بنز مسافر کشی می کنید؟
فکر می کردم عصبانی بشه اما در کمال تعجب خندید.
- سوار شید، کسی شما رو با این وضع سوار نمی کنه. راست می گفت هم خیس هم گلی. لبخند شیطانی زدم و سوار شدم. سوار شدنم همانا و صندلی ماشین خوشگلش با گل یکی شدن همانا.
https://eitaa.com/manifest/1985 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت99 🔴رایان با تردید لب باز کرد :ترلان؟!.. راشا به نشانه ی نه سرش را تکان داد.. رایان :خب
#قرعه
#قسمت100
🔴تارا که بی خیال مشغول خوردن صبحانه ش بود گفت: حالا چی شده یه دفعه یاد این موضوع افتادی؟..! بی خیال بابا..اوناحالمونو گرفتن ما هم تلافی کردیم..حالا هم مساوی شدیم و فعلا آتش بس اعلام کردیم..دیگه دردت چیه تو؟..!
ترلان اخم کرد: چی میگی؟..اصلا متوجه منظورم شدی؟..دارم میگم چرا دیگه در موردش حرف نزدیم؟..اصلا اون فیلم چیشد؟..!
تانیا تک سرفه ای کرد و گفت: پیش منه.. تو اتاقم..چطور مگه؟..!
ترلان بی تفاوت شانه ش را بالا انداخت: هیچی همینجوری پرسیدم..اخه من گفتم ازشون فیلم بگیریم واسه سواستفاده تاحالشون گرفته بشه..ولی الان بیخودی افتاده یه گوشه و هیچ کاری هم بهش نداریم..
با کلافگی فنجانش را روی میز گذاشت و گفت: جونه هر کی که دوست داری بی خیال شو ترلان..من دیگه حوصله جار و جنجال ندارم..
بذار یه مدت راحت باشیم..از وقتی پامون رو گذاشتیم اینجا یه روز خوش نداشتیم..همه ش یا ما به جون هم افتادیم یا اونا خواستن کارای ما رو تلافی کنن..بذار لااقل یه مدت آروم باشیم..
ترلان با همان اخم جواب داد: مگه من چی گفتم که اینجوری آمپر چسبوندی؟..اصلا من چکار به اونا دارم؟..گفتم به نظرتون با اون فیلم چکارکنیم؟..همین..
تارا: فعال که هیچی..تا به وقتش..
تانیا هم سرش را تکان داد و گفت: با تارا موافقم..فعلا کاری بهشون نداریم..لااقل چند روز مثل دو تا همسایه زندگی کنیم نه دو تا دشمنِ خونی..
ترلان: یعنی دیگه کاری بهشون نداشته باشیم؟!
تارا خندید: نه دیگه اینجوری..فقط تا فرصتش پیش نیومده کاری نمی کنیم..گرفتی که؟..
ترلان نگاهش کرد..چشمان تارا برق شیطنت داشت..
با لبخند سرش را تکان داد..
"رایان"👇
پشت میزم نشسته بودم..مغازه نسبتا شلوغ بود.اکثر مشتری ها دختر و پسرای جوون بودن.. یا می خواستن تعویض کنن یادست میذاشتن رو جنسای تک و خوش دست..
امروز هیچ رقمه حوصله نداشتم.. کامبیز رو گذاشته بودم راه شون بندازه..کامبیز یه جورایی دست راستم بود..یه وقتایی که سرم شلوغ بود اونو می فرستادم دنبال جنس و سر و کله زدن با مشتری..
ذهنم حسابی درگیر بود..به حرفای راشا فکر میکردم.. کلاف بودم..
میدونستم کارمون از هر جهت اشتباهه..ولی این وسوسه ی پولدار شدن و از طرفی خلاصی از دست طلبکارا ولم نمی کرد..
یا باید پیشنهاد راشا رو قبول می کردم یا اینکه حالا حالاها وجود هانی رو کنارم تحمل کنم..
به ترلان فکر کردم..دستمو اوردم بالا و پیشونیم روبه مچ دستم تکیه دادم..چشمامو بستم..می خواستم چهره ش رو توذهنم بیارم..زیبا بود..واقعا فوق العاده بود..
زبونش تند و تیز بود ولی چهره ش به دل می نشست..تا به الان انقدر دقیق بهش توجه نکرده بودم..
حالا طرحی از صورتش پشت پلکای بسته م بود..صورت کشیده و پوست سفید..چشمان طوسی.. لبان گوشتی به رنگ صورتی..بینی کوچولو..همه چیزش تک بود..
اروم چشمامو باز کردم..چرا نباید انتخابش کنم؟..زیبا بود..از اون دخترایی نبود که خودش رو اویزون یه پسر کنه..اینو توی این مدت فهمیده بودم..اگر چنین دختری بود به جای مقابله با من خودش رو بهم نزدیک می کرد.کاری که هانی و ژیلا کردن..
ولی این دختر فرق داشت..هیچ حسی بهش نداشتم..ولی خب..ازش بدم هم نمی اومد..مخصوصا با پیشنهادی که راشا داده
بود...
https://eitaa.com/manifest/1994 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۶ 🔵سالاری با قهقهه زد زیر خنده. سالاری: - فقط لطف کنید دیگه جای من پارک نکنید. حالا ک
#شیطنت
#قسمت ۷
🔵اما لبخندی زد و راه افتاد سر خورده به شیشه تکیه دادم نقشم نگرفت، نتونستم عصبانیش بکنم
سالاری:- آدرس؟
آدرس رو گفتم و چشمامو بستم. از درد سرم بغضم گرفته بود. بازم شروع شد. سر دردای این جوریم همیشه یه هفته طول می کشه
سالاری: - سمایی؟! داری گریه می کنی؟
چی؟ مگه گریه کردم؟ دستمو بالا آوردم و دیدم چشمام و صورتم خیسه
سالاری:- چی شده؟
- ببخشید. چیزی نیست، سرم درد می کنه
- ترسوندیم دختر! مسکن دارم، بدم بهت؟
- نه، هر وقت سرم خیس باشه و باد بخوره سر دردای بد می گیرم، ادامه داره. سالاری شرمنده نگاهم کرد
سالاری: - متاسفم، من مقصر بودم.
این سالاری چقدر با سالاری توی شرکت فرق داشت. عین پسر بچه های سرتق که کار بد کردن و پشیمونن شده بود. تصمیم گرفتم کمی اذیتش کنم.
- تاسف شما دردی رو دوا نمی کنه جناب سالاری، تا یه هفته حالم بد می شه. مهم نیست
انقدر زور زدم تا دوباره اشکم ریخت. اشکمو که دید کلافه دستشو تو موهاش کرد و پوفی محکم کشید. سالاری: - گریه نکن لطفا، طاقت گریه ندارم. اما نمی دونم چرا اشکام بند نمی اومد. چشمامو بستم و با یاد تمام آرزوهایی که به حقیقت نپیوست اشک ریختم. برای استعدادهایی که به خاطر زور گویی های بابا و مامان هدر رفت. یه دفعه ماشین ایستاد و سالاری با مشت کوبوند رو فرمون و فریاد زد:
- د میگم گریه نکن دختر. پیاده شد و رفت بیرون و در رو محکم کوبید. چقدر عصبيه! من فقط خواستم کمی اذیتش کنم بعدش من برای خودم گریه می کردم. اصلا به این یارو چه ربطی داره من گریه کنم یا نه؟ به بابا اس ام اس دادم ترافیکه و کمی دیر می رسم. چند دقیقه گذشته بود که در سمت من باز شد و سالاری خم شد و کمربند مو باز کرد و
گفت:
- بیا بیرون سمایی
داره منو پیاده می کنه؟ آره دیگه خره! از دستت خسته شد انقدر عین دو ساله ها گریه کردی. پیاده شدم.
- ممنون منو تا این جا رسوندید رییس خواستم برگردم که با یه بطری نزدیکم اومد و بازومو گرفت و نگهم داشت. سرخ شدم. نگاهی به دستش کردم که بازومو سريع ول کرد و یه ببخشید زیر لبی گفت. انگار خودشم حواسش نبود چی کار کرده. درسته دستش از رو مانتو به بازوم بود اما از خجالت سرخ شدم. سرمو پایین انداختم که بطری رو به دستم نزدیک کرد.
سالاری: - بخورش آب رو با آبلیمو قاطی کردم، هر وقت من سر درد می گیرم مادرم برام درست می کنه.
لبخندی زدم به مهربونیش، اما نمی تونستم بخورم.
- ممنون آقای سالاری، ولی نمی تونم بخورم
سالاری: چرا؟
-من به آبلیمو آلرژی دارم.
کلافه دستشو به سرش کشید و بطری رو گوشه ی خیابون انداخت و گفت:
- سوار شو برسونمت یه درمونگاهی جایی
- آقای سالاری.
سالاری با تعجب به لحن داد مانند من بهم نگاه کرد.
- منو برسونید خونه لطفا، من با دکتر رفتن خوب نمی شم. سرم داشت گیج می رفت. چشمام رو بستم و دستمو به سقف ماشین گرفتم تا نیفتم. سریع سوار شدم که وسط خیابون نیفتم. بدون حرف سر یه ربع رسیدیم خونه
ترافیک بود.همیشه وقتی بارون می اومد ترافیک شروع می شد. دستمو سمت دستگیره بردم و خواستم پیاده شم
ا - ممنون، خیلی باعث زحمتتون شدم.
سالاری: - من واقعا نمی دونم چی بگم، فقط می تونم بگم همش تقصیر من بود. امیدوارم منو..
حرفشو قطع کردم
-نیازی نیست به این حرفا، شما رییس من هستید. من بابت پارک ماشینم توی جای پارک شما معذرت می خوام، بابت حرفام معذرت می خوام و بابت گستاخیای امروزم. خداحافظ.
بدون این که اجازه ی حرف زدن بهش بدم پیاده شدم و در رو زدم. هنوز نرفته بود، کلافه شدم. یه بار نشده این در لعنتی زود به روم باز بشه. صدای در ماشین اومد. سالاری: - نیستن؟
برگشتم سمتش:
- چرا، در رو دیر باز می کنن همیشه. سالاری با تعجب نگاهم کرد بازم زنگ رو زدم
- شما بفرمایید برید، خیس شدید. همیشه ده دقیقه پشت در می مونم من
سالاری با شک سوار شد ولی نرفت. بعد از چهار دقیقه در باز شد که سالاری هم با یه بوق رفت. آبروم رفت، روز اول کار چه گندایی زدم. سر دردم شدت گرفته بود. رفتم خونه و بعد از سلام و علیک رفتم اتاقم. زیر دوش آب گرم نشستم و سرم رو به نواز شای آب سپردم. دردش که کمتر شد بیرون اومدم و سریع موهامو با سشوار خشک کردم و کمی سشوار رو بیشتر گرفتم تا سرم گرم بشه. بعد از خوردن یه قرص مسکن بدون شام خوابیدم. صبح ساعت شش بود که با صدای موبایلم بیدار شدم و رفتم سر کار. هنوز سالاری نیومده بود. زنگ زدم به امداد خودرو و سر سه سوت ماشین درست شد و کلی هم پول بابتش پیاده شدم.برگشتم شرکت که دیدم بنز آقا تو پارکینگه، پس اومده. سریع رفتم بالا و رفتم اتاقم و مشغول انجام دادن کارام شدم. ساعت دو بود که گرسنه بودم. ساندویچ نون و پنیر و گوجه ای رو که درست کرده بودم رو بیرون آوردم و خواستم بخورم که در زدن. بازم این شادی اومد.
- بیا تو خاله ریزه
ساندویچمو که بزرگ بود فرو کردم تو دهنم و با زور یه گاز زدم و متعاقب اون در باز شد و..
eitaa.com/manifest/2005 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت100 🔴تارا که بی خیال مشغول خوردن صبحانه ش بود گفت: حالا چی شده یه دفعه یاد این موضوع اف
#قرعه
#قسمت101
🔴خدا ازت نگذره راشا که کلافه م کردی..
حس کردم یکی بهم خیره شده..سرمو چرخوندم..یکی از همون دخترایی بود که به عنوان مشتری داشت با کامبیز سر قیمت چونه می زد..حواس کامبیز به یکی دیگه از مشتریا بود و این دختر هم راحت و بی پرده نگام می کرد..
اخم کردم..کاری که همیشه در مقابل چنین دخترایی می کردم..ولی هنوز سنگینی نگاهش رو حس می کردم..
باز نگاش کردم..چشمای مشکی ..پوست برنز..ابروهای باریک..
نگاهم به تیپش افتاد..مانتوی سفید فوق العاده باز و نازک
کفش بندی پاشنه بلند که حداقل شاید پاشنه ش ۱۰ سانتی بود..یا شاید هم من اینطور فکرمی کردم..
قد بلند بود..یعنی با اون کفشایی که این پاش بود اگر کوتاه می موند جای تعجب داشت..
انالیز کردن چهره و سر و شکلش شاید تو یه نگاه به سرتاپاش بیشتر طول نکشید..یعنی جوری نبود که تابلو بشم..
از اینجور دخترا خوشم نمی اومد..حتی هانی هم اینطور تیپ نمی زد..شیک و مد روز رو به این جور تیپ های باز و جلف ترجیح میدادم..
دیدم همینطور بی پروا داره نگام می کنه و دست بردار نیست ..هیچ جوری هم از رو نمی رفت..از جام بلند شدم و از مغازه رفتم بیرون..
هیچ دوست نداشتم یه دختر که هیچ سر و کاری هم باهاش ندارم اینطور بهم خیره بشه..
حالا هر پسری جای من بود بی بر و برگرد نخ می داد و شماره رد وبدل می کردند..ولی اگر من اهل این کارا بودم هانی رو نگه میداشتم که به یه جایی هم برسم..
دختر نباید جلف باشه..ولی خب..هیچ کس از بَطنِ ادما خبر نداره … باطنشون رو بعد از دوستی با من نشون می دادن..برخلاف ظاهر بی آلایششون..
و در اینصورت می کشیدم کنار..حتی اگر طرف مقابلم با این کارم ضربه می خورد..
بی هدف برای خودم قدم می زدم که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد..
به صفحه ش نگاه کردم..هانی بود..
" سلام عشقم..خوبی؟..مغازه ای؟ "..
پوزخند زدم..هه..مثل همیشه داشت امارم رو می گرفت..
خواستم جوابش رو ندم..بالاخره باید از یه جایی شروع می کردم تا دَکش کنم..ولی بازم ترجیح دادم با سردی کلامم اینکارو بکنم..
(سلام..مرسی..اره..)
"چیزی شده؟!"..
(با پوزخند نوشتم ) نه..چطور؟!..)
دختر تیزی بود..سریع زنگ زد..رد تماس زدم..قصدم اذیت کردنش نبود..فقط می خواستم از همین الان بهش بفهمونم که راه ما ازهم جداست..
از اول هم می دونست به خاطر بدهی که به پدرش داشتم اومدم جلو..
سردی کلامم رو می دید..حتی یک بار برای گرفتن دستش پیش قدم نشده بودم..حتی یه بار نبوسیده بودمش..چند بار خودش پیش قدم شده بود که هر بار به نوعی بهانه می اوردم و می کشیدم کنار..
می دونستم این بوسه بعدها می تونه برام دردسر افرین باشه..که بهم هزار جور تهمت ببنده..
به هر حال سرما و گرما رو با هم چشیده بودم و از ته اینجور کارا باخبر بودم..
چند بار زنگ زد..هر بار رد می کردم..
" رایان چرا جوابمو نمیدی؟!..تو رو خدا اذیتم نکن..بگو چی شده؟!"..
باید تمومش می کردم..اون هم باید تکلیف خودش رو می دونست..
(خانم شهسواری..میشه دیگه به من زنگ نزنید؟..لطفا هر چی که بینمون بوده و نبوده رو فراموش کنید..این برای هردوی ما بهتره)
" چی داری میگی رایان؟!..تو رو خدا اینو نگو..من بدون تو نمی تونم..عاشقتم"..
(نه..این عشق نیست..هوسه..خیلی زود از یادت میره..من هم کاری نکردم که بخوای عاشقم بشی..کسی از سردی و دوری کردن طرف مقابلش عاشق نمیشه..کاری که من همیشه باهات می کردم..پس دیگه با هم کاری نداریم..بدهی پدرت رو هم به زودی پرداخت می کنم..سر موعدش..براتون ارزوی خوشبختی می کنم..خدانگهدار)
دیگه هر چی اس ام اس می داد نمی خوندم..هر بار حذفشون می کردم..ولی..یکی از اس ام اس هاش حدود 10 دقیقه تاخیر داشت.. کنجکاو شدم ببینم چی نوشته..برای همین بازش کردم..
" حالا که اینطور شد..اینو بدون منم عاشقت نبودم..ولی دوستت داشتم..می خواستم به دستت بیارم..انقدر احمق بودی که لیاقت منو نداشتی..منو به بازی گرفتی..توی این مدت فکر می کردم می تونم تو رو به سمت خودم بکشم..ولی تو لگد زدی به تموم رویاهام..از طرف تو تموم شدست..ولی من..هنوز تمومش نکردم..خدانگهدار اقای رایان بزرگوار"..
با خوندن اس ام اس ناخداگاه لبخند زدم..تمومش می کنی..من مطمئنم..هیچ فکر نمی کردم به این راحتی بکشه کنار..از هانی بعید بود..ولی حالا درست عکسش بهم ثابت شده بود..
خوشحال بودم..بهتر ازاین نمی شد..هانی برای من یه مزاحم بود که شرش کم شد..از اول هم نباید انتخابش میکرد ...راه ما از هم جدا بود..
امشب باید به راشا می گفتم که تصمیمم رو گرفتم..
می خوام اینبار هم شانسمو امتحان کنم..
راشا :ایول پس بالاخره اوکی شد؟..
رایان سرش را تکان داد و دستی به صورتش کشید :اره..تصمیمم رو گرفتم..می خوام این راه رو تا تهش برم..
https://eitaa.com/manifest/2012 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۷ 🔵اما لبخندی زد و راه افتاد سر خورده به شیشه تکیه دادم نقشم نگرفت، نتونستم عصبانیش ب
#شیطنت
#قسمت ۸
🔵من با دهان باز به سالاری که با تعجب نگاهم می کرد نگاه می کردم. حالا مونده بودم چی کار کنم؟! دهنم انقدر پر بود که نمی تونستم سلام بدم. ایستادم و ساندویچمو روی میز گذاشتم و سعی کردم لقمه ی تو دهنمو بجوم و قورت بدم ولی مگه می شد؟
سالاری ریز ریز می خندید و سرشو تکون می داد.
سالاری:- آخه مگه از قحطی فرار کردی دختر؟ اون چه لقمه ایه؟ قد خودت بود
به زور جویدم و قورتش دادم
- معذرت می خوام، فکر کردم شادیه.
سالاری: - شادی؟
- بله، آهان خانوم منادی
سالاری: - بله. چشمش به ساندویچ من بود. نمی دونم نگاهش چه جوری بود تحقیر آمیز بود یانه
ساندویچ رو برداشتم و خواستم بذارم تو کیفم که گفت: - چرا مثل ما از رستوران غذا نمی گیرید؟ با اخم گفتم:
- من غذای فست فود بخورم حالم بد می شه، در ضمن من این غذای سالم رو ترجیح می دم به اون ساندویچای رنگارنگ، تازه خیلی هم دوست دارم.
سالاری: - منم دوست دارم. با تعجب نگاهش کردم. سالاری:- منم عاشق نون و پنیر و گوجه هستم.
از لحن بامزش خندم گرفت اما خودمو کنترل کردم و گفتم:
- واقعا؟
سالاری:- بله
- یعنی اگه الان یه ساندویچ دست نخورده این جا باشه می خورید؟
سالاری: - فکر کنم بخورمش
دستمو تو کیفم کردم و ساندویچ دوممو که بزرگ تر بود رو در آوردم و گرفتم جلوش. با تعجب به ساندویچ تو دستم نگاه کرد بعد به من.
- یعنی دارید سهم خودتونو به من می دید؟
- با یه دونه هم سیر می شم.
- آخه ..
- آهان، نکنه به دلتون نمی چسبه؟ ولی من هم قشنگ دستامو شستم و اینا رو درست کردم هم گوجه رو تمیز شستم و هم نونش رو خودم خریدم، پس مطمئن باشید میکروب نداره.
با اخم نگاهم کرد.
- مگه من گفتم کثیفه؟ آخه این بزرگه و مال شما کوچیک. از تعارف کردن خسته شدم و گذاشتم رو میز. خودم نشستم و ساندویچمو برداشتم و گفتم:
- من اونو نمی خورم، اگه دوست دارید بخوریدش اگرم که نه نگه می دارم شب می خورمش. یه گاز بزرگ دیگه از ساندویچم گرفتم و با زور جویدمش که صدای خنده ی سالاری بالا رفت، خودمم خندم گرفته بود.
- مگه مجبوری آخه؟ نگاه تو رو خدا، خفه شدی سمایی. و تحملش تموم شد و ساندویچ رو برداشت و مثل من شروع به خوردن کرد. بهش نگاه نمی کردم اما متوجه نگاه اون به خودم می شدم. بالاخره تموم شد، سالاری هم تموم کرده بود.
سالاری: - واقعا ممنون خانوم سمایی. چند وقتی بود همچین غذایی نخورده بودم. داشت می رفت که گفتم:
- راستی شما با من کاری داشتید اومدید؟ سالاری ایستاد و کمی فکر کرد. لبخندی زد:
- هر چی بود یادم رفت.
خندیدم و خودشم خندید و رفت. بالاخره اون روز هم تموم شد. چند هفته ای می شه اومدم تو این شرکت و به جز دو روز اول که خیلی با سالاری برخورد داشتم دیگه برخورد خاصی جز سلام و خداحافظی نداشتیم.
*****
ممنونِ بابا بودم که اجازه داده بود همیشه با ماشینش برم سر کار. مثل همیشه بیدار شدم از خواب که دیدم ساعت هشت و نیمه. مثل برق گرفته ها بیدار شدم و دیدم موبایلمو کوک نکرده بودم محکم کوبوندم تو سرم و مثل جت حاضر شدم. راس ساعت نه و چهل دقیقه رسیدم و با ترس و لرز رفتم بالا. همین که وارد شدم شادی با استرس نزدیکم اومد.
شادی: - چرا دیر اومدی سارا؟
- چی شده شادی؟
- سالاری فهمید و الانم جلسه داشتید و توام باید می بودی.
- چی کار کنم؟
- نمی دونم، می خوای بهشون بگم.
- آره یه زنگ بزن بپرس.
خلاصه شادی زنگ زد و سالاری هم گفت سریع برم داخل و منم رفتم. چشمای سالاری کاملا از خشم سرخ بود و با تیر نگاهش داشت برام خط و نشون می کشید. هفت نفر از شرکتای دیگه هم بودن. بعد از معذرت خواهی شروع شد. ساعت نزدیکای یک بود که تموم شد. همه رفتن بیرون از اتاق و سالاری هم برای بدرقشون رفت و منم رفتم تو اتاقم و رو مبل دو نفره ی اتاقم ولو شدم. درست چهار ساعت نشسته بودم و از درد کمر در حال مرگ. دراز کشیدم و کفشامو هم در آورده بودم. همین که چشمامو بستم با صدای وحشتناک باز شدن در اتاق باز کردم و سالاری رو بالای سرم دیدم.
مثل یه خون آشام که هر لحظه آماده ی انفجار بود، انقدر هول کردم و سریع بلند شدم که حواسم نبود کفش پام نیست و جورابم رو سرامیک اتاق لیز خورد و از پشت افتادم زمین.
- آی! مردم! کمرم خرد شد، پشتم داغون شد. اشکم در اومد از درد! شادی با صدای افتادنم پرید تو اتاق و با دیدن من تو اون وضع سریع دوید سمتم و دستمو گرفت. شادی: - خاک بر سرم! سارا سارا چی شدی؟ چی شده جناب سالاری؟ سالاری که حالا به جای خشم یه تعجب و ترسی تو چهرش بود.
- من اومدم تو اتاق و ایشونم هول کردن و ایستادن که لیز خوردن و افتادن زمین.
شادی: - خوبی سارا؟ بریم دکتر؟ با دستم پشتمو مالیدم. - نه شادی، کمک کن بشینم رو مبل. دستمو گرفت و بلندم کرد و منو نشوند رو مبل.
- آی، درد می کنه. شادی ریز خندید که باعث شد با تعجب نگاهش کنم. با چشمش به دستم که داشتم پشتمو می مالیدم اشاره کرد
eitaa.com/manifest/2013 قسمت بعد
سلام همه برای پارت ویژه رای بدید😍😍
🔷 eitaa.com/joinchat/2967339021C9dd6225a69
لینک ابر گروه
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت101 🔴خدا ازت نگذره راشا که کلافه م کردی.. حس کردم یکی بهم خیره شده..سرمو چرخوندم..یکی ا
#قرعه
#قسمت102
🔴راشا:هنوز که شروع نکردیم.
رایان لبخند زد :از همون دیشب شروعش کردیم..منتها من ذهنم حسابی درگیرش بود و تمرکز نداشتم..ولی الان مطمئنم که می خوام اینکارو بکنم..
راشا نفس عمیقی کشید..دستانش را پشت سرش برد..روی تخت دراز کشید وبا لبخند به سقف خیره شد:می دونی چیه؟..من که این چند مورد رو باور دارم تو رو نمی دونم..اونم اینکه واسه پولدار شدن یا باید پدرت در اومده باشه..یا پدر کسی رو در اورده باشی..یا پدرت پول دار باشه و یا..
نیمخیز شد و ادامه داد :پدر زنت پولدار باشه..حالا ما که پدر زن نداریم به جاش دخترایی سر راهمون هستن که هم بهمون نزدیکن.. هم تنها و تا دلت بخواد پولدار..به این اخریه اعتقاد دارم..
رایان خندید و در همون حال گفت : اره منم الان که خوب فکر می کنم می بینم یه جاهایی از حرفات درسته..با قضیه پدر پولدار که موافقم..ولی خب اینجا دخترای پولدار حرف اول رو می زنن..
هر دو خندیدند..رایان جدی شد و گفت :ولی خداییش اگر بهونه اوردن چی؟..دخترای سرسختین..به همین راحتی پا نمیدن..
راشا هومی کشید :هوووووم..اره خب..تو سرسختی و مغرور بودنشون که شک نکن..ولی ما هم کارمونو بلدیم..اینجور مواقع بهونه هاشون اینه که مثلا میگن فاصله سنی مون خیلی زیاده این یعنی سن و سال ملاک نیست..اصل اینه که عقل داری یا نه..وقتی هم ببینه رفتی خواستگاریش مطمئن میشه که داری..
یا مثلا میگه من به تو علاقه ندارم اینجا باید اینطور برداشت کرد که داره میگه حالا تو یه غلطی بکن شاید عاشقت هم شدم..بِ بسم الله که نمی پره بغلت ..
یا اگر گفت من الان تو موقعیت خوبی نیستم یعنی داره با زبون بی زبونی میگه من دلم یه جای دیگه گیره برو کشکتو بساب..
اگر هم گفت خواستگار دکتر مهندس داشتم ولی جواب رد دادم منظورش اینه که تا تنور داغه نونت رو بچسبون و زودتر بیا منو بگیر..
پس خوب فکر کن باید تو یه همچین موقعیتی چی بهش بگی..فقط هر چی که گفت تو برعکسشو عمل کن..
رایان که از شنیدن حرف های راشا خنده ش گرفته بود گفت :خدا خفه ت کنه که هیچ موقع کم نمیاری..اینا رو که تو خواستگاری میگه..الان باید کاری کنیم عاشق بشن..
راشا لباشو به نشانه ی تفکر جمع کرد :یعنی تو میگی این اتیش پاره ها هم عاشق میشن؟..
رایان شانه ش را بالا انداخت و گفت :چه می دونم..کار نشد نداره..اگه شانس من و توِ که میشن..
راشا پوزخند زد :هه..اره اگر به من و تو باشه که یه روزه دل و دینشون رو به باد میدن..خر شانس تر از من و تو که تو دنیا نیست ..هست؟..
رایان با خنده سرش را به نشانه ی نه تکان داد..
*********
تارا معترضانه رو به تانیا گفت :اخه چرا؟..خب دلم پوسید بس که توی این خونه تمرگیدم..
تانیا :هنوز چهلم عمه سر نشده تو می خوای پاشی بری جشن تولد؟..
تارا:نگفتم عروسی که گفتم جشن تولده صمیمی ترین دوستمه..نمی تونم نرم..
ترلان کلافه رو به تانیا گفت :انقدر باهاش جر و بحث نکن تانی..اگه می خواد بره بذار بره..خب تارا هم حق داره..
هفته دیگه چهلم عمه تموم میشه..دیگه یه جشن تولد رفتن که اینقدر داد و قال نداره..
تانیا :ای بابا..این خودش یه جور احترامه..من میگم درست نیست..
تارا :حالا هر چی که هست من میرم..یعنی چی که بی احترامیه؟..یه مهمونی ساده ست..
تانیا از روی صندلی بلند شد..در همون حال که به طرف اشپزخونه می رفت گفت :هرکار می خوای بکن..همیشه با لجبازی کاراتو پیش می بری..
تارا با خوشحالی در جایش پرید و گفت :دمت گرم ابجی..ولی گفته باشم من لجباز نیستم..فقط به این رسم و رسوماته الکی اعتقاد ندارم..اینکه من برم جشن تولد دوستم چه ربطی به فوت عمه داره؟..ادم تا زنده ست باید خوش باشه دیگه..مگه غیر از اینه؟..
ترلان با اخم کمرنگی نگاهش کرد :خیلی خب کم نُطق کن..پاشو برو تا پشیمون نشده..
تارا با خوشحالی از جایش بلند شد و بدون هیچ حرفی به اتاقش رفت..
فردا شب جشن تولد بهترین دوستش بود و به هیچ عنوان دلش نمی خواست این مهمانی را از دست بدهد...
eitaa.com/manifest/2027 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۸ 🔵من با دهان باز به سالاری که با تعجب نگاهم می کرد نگاه می کردم. حالا مونده بودم چی
#شیطنت
#قسمت ۹
🔵 بعد لبشو گاز گرفت و به سالاری اشاره کرد. تازه فهمیدم چی گفتم و چی کار کردم! سریع دستمو برداشتم و رو دلم گذاشتم و گفتم: - درد دارم.
هر دوشون خندیدن، ولی من خندم نیومد. درسته کارام خنده دار بود ولی درد کمرم زیاد بود. اشکم بازم ریخت که سالاری خندشو خورد.
سالاری:- خانوم منادی کمک کنید ببریمشون تو ماشین، باید بریم دکتر
- نه، خوبم.
ولی مگه گوششون بدهکار بود؟ البته منم دروغ می گفتم، کمرم به شدت درد می کرد. خلاصه رفتیم بیمارستان و بله! استخون کمرم مو برداشته بود و یه هفته مرخصی. شادی منو رسوند و من به مدت یه هفته مجبور به موندن تو خونه شدم. روز دوم از مرخصیم بود که مامان خونه ی دوستش بود و بابا خونه بود. صدای زنگ اومد و بابا در رو باز کرد.
بابا: - سارا مهمون داری!
- کیه بابا؟
بابا: - یه خانمی بود گفت همکارته، آهان گفت شادی!
- باشه، اومد اتاقمو نشونش بده بیاد نمی تونم بلند شم. بابا: - باشه دخترم، منم دارم میرم بیرون. لباسام خوب بود. یه بلوز شلوار صورتی خرسی بود. در اصل لباس خوابم بود. موهای فر مو با کلیپس جمع کردم که چند تا فر ریخت پایین و منم ولش کردم. تازه از حمام اومده بودم و هیچ آرایشی هم نداشتم، بهتر! این جوری شادی می فهمه حالم چقدر بده می ره به اون سالاری بی وجدان میگه، بلکه یکم درد وجدان بگیره. رو تختم دراز شدم و ملحفمو انداختم رو سرم و چشمامو بستم یکم اذیتش کنم. صدای در اتاق اومد و بعد باز شدن. صدای پا شنیدم، چند تا پا بود. صداها زیاد بود، مگه شادی تنها نیست؟ شک کردم. ملحفه رو از روم برداشتم و نشستم که کاش نمی کردم این کار رو شادی بود و یه آقایی با یه پسر بچه ی ناناز و پشت اونا هم بله آقای بی وجدان! کسی که باعث شد این بلاها سرم بیاد. همشون با تعجب نگاهم می کردن، تازه فهمیدم بی حجابم جلوشون سریع روسری ای رو که کنار تختم رو زمین بود رو برداشتم و سرم انداختم.
برزو: - مثل این که مزاحم شدیم! بالاخره زبونم راه افتاد. - نه این چه حرفیه؟ راستش بابا گفت فقط شادیه من نمی دونستم شما هم هستید. با همشون سلام و احوالپرسی کردم و هر کدوم جایی از اتاق نشستن سروش و شادی رو تخت و سالاری و برزو رو مبلای تو اتاقم که تازه گذاشته بودم. خوب شد اینا رو این جا گذاشتم.
سروش: - خاله کجات اوف شده؟
- کمرم خاله جون
شادی : - بهتر شدی؟ چشمکی نامحسوس بهش زدم و نالیدم: - نه، اصلا.
شادی خندید ولی سالاری ناراحت شد، کاملا از چهرش غم می ریخت. داشتیم با شادی حرف می زدیم که زنگ در خونمون صدا کرد.
شادی: - منتظر کسی بودی؟
- نه، شاید مامانه
سروش: - من باز کنم؟
- آخه قدت نمی رسه خوشگل خاله! خواستم بلند شم که سالاری زودتر بلند شد.
سالاری: - شما بشینید من باز می کنم. رفت و دو دقیقه بعد برگشت.
سالاری: - گفت سهيلم.
- وای، عشقم
چنان ذوقی کردم همشون با دهن باز نگاهم می کردن. شادی شیطون خندید و آروم گفت:
- عشقت کیه حالا؟
- دیوونه داداشمه!
حرفمو کسی جز شادی نشنید، فکر کنم بقیه فکر کردن نامزد یا شوهرم اومده. سهیل که وارد اتاق شد از ذوقم از رو تخت پریدم پایین و بغلش کردم.
سهیل:- سلام چطوری دختر؟ خندیدم و بازم بوسش کردم.
شادی بلند شد و همه با هم سلام دادن. سهیل کنارم رو تخت نشست و گفت:
- چی شده؟ مامان گفت کمرت شکسته! تو که از منم سالم تری؟
- نشکسته، مو برداشته
- سهیل چرا نرگس رو نیاوردی؟ باران من خوبه؟
سهیل: - آره خوبن، منم از سر کار اومدم ترسیدم نکنه دیر بیام و ببینم دارن حلواتو می خورن.
- ای بی شخصیت
سهیل رو کرد سمت سالاری که موقع سلام و احوالپرسی گفتم رییس شرکته.
سهیل:- خب جناب سالاری این آبجی خل وضع ما اذیتتون که نمی کنه؟
سالاری: - شما خواهر برادرید؟
سهیل خندید: - این جوری میگن، ولی خداییش شما قضاوت کنید این دختر با این قیافه ی زشت که مثل ارواحه و این اخلاق گند می تونه خواهر من باشه؟ من که فکر کنم به مامانم قالبش کردن
سالاری لبخندی زد.
- از شباهت چهرتون مشخص بود با هم نسبتی دارید. خانم سمایی یکی از بهترین همکارای ما تو شرکت هستن. خلاصه نیم ساعتی چرت گفتن و عزم رفتن کردن همه رفتن بیرون و فقط سالاری مونده بود. اومد کنار تختم ایستاد
سالاری: - امیدوارم زود خوب شی. بازم بابت این اتفاق که باعثش منم معذرت می خوام. داشت همین طور حرف می زد که یه دفعه چشمام سیاهی رفت.
سالاری: - چی شد؟
- چیزی نیست یه دفعه چشمم سیاهی رفت شما برید ممنون اومدید. هنوز صدای خداحافظی بچه ها با سهیل می اومد.
سالاری تا دم در اتاق رفت و برای بار نهایی خواست برگرده سمتم که همینکه نگاهش بهم افتاد با ترس اومد سمتم. سالاری: - سمایی؟ خوبی؟ چرا از بینیت داره خون میاد؟؟
چی؟
- خون؟
- آره.
- نمی دونم، حالم خوب نیست. می شه سهیل رو صدا کنید؟!
سالاری چند تا برگه دسمال کاغذی داد دستم و رفت، ولی من دیگه چیزی نفهمیدم!
eitaa.com/manifest/2014 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۹ 🔵 بعد لبشو گاز گرفت و به سالاری اشاره کرد. تازه فهمیدم چی گفتم و چی کار کردم! سریع
#شیطنت
#قسمت ۱۰
🔵چشمامو که باز کردم هنوز تو تخت خودم بودم و سهیل کنارم نشسته خوابش برده بود. یه سرم تو دستم بود. سهیل متوجه بیداریم شد.
سهیل:- خوبی؟ چت شد تو یهو؟
- باز تو دم و دستگاه دکتریتو برداشتی آوردی رو من امتحان کنی؟
سهیل بی توجه به شوخیم با جدیت گفت:
- سارا گفتم چرا خون دماغ شدی؟
- ای بابا نمی دونم به خدا.
- سابقه داشته؟
- نه بابا اولین بار بود.
- فردا صبح میام به آزمایش ازت می گیرم
- لازم نکرده، تو که می دونی من کسی که ازم خون بگیره ازش متنفر می شم! می رم بیمارستان خودم آزمایش می دم. بعد از یه ساعت که سهیل توصیه های پزشکی برام کرد رفت.چون دکتر شده فکر می کنه چه خبره؟ داداش دیوونه ی من. خون دماغه دیگه چیه مگه عادیه! خلاصه اون یه هفته ی کذایی تموم شد و از فردا صبح باید برم سر کار.
از این که بعد از یه هفته داشتم می رفتم سر کار هیچ حسی نداشتم. هیچ وقت به این کار حسی ندارم. کاش می شد دیگه سر کار نرم. برم دنبال نقاشی. هیچ وقت روزی رو که به بابا و مامان گفتم می خوام نقاشی بخونم رو یادم نمی ره. چنان داد و بیدادی راه افتاد که خونمون عاشورا شد. نقاشی رو سوسول بازی می دونن. حتى نذاشتن کنار درسم کلاسشو برم. منم که سهیل از همه ی این جریانات خبر داشت وسایلشو برام خرید و منم قایمکی نقاشی می کردم. با بی حوصلگی حاضر شدم و رفتم شرکت. کسی جز شادی نبود. با هم کلی چرت و پرت گفتیم و آخر من رفتم اتاقم و مشغول کارام شدم. ساعت دو بود که خبر دادن ساعت چهار با یه شرکت یزدی جلسه داریم. راس ساعت چهار جلسه شروع شد و بعد از حدود سه ساعت نتیجه گیری گرفته شد و شرکتا با هم قرار داد بستن و قرار شد یه سفر یه هفته ای به یزد داشته باشیم. من که نمی تونستم برم. بابا عمرا اجازه بده. باید با سالاری بگم که نمی تونم برم. جلسه تموم شد و همه خارج شدن و رفتن و من موندم تا بهش بگم. در اتاق بسته شد و سالاری برگشت و منو که دید تعجب کرد. سالاری: - کاری دارید؟
- بله!
سالاری با دست به مبل اشاره کرد خودشم رو مبل رو به رویی نشست.
- خب بفرمایید؟
- راستش من نمی تونم بیام.
- کجا؟ - سفر یزد دیگه.
- ولی شما حتما باید باشید.
- آخه
- آخه نداره. من نمی تونم یکی از بهترین مهندسای شرکتمو نبرم.
- آخه رییس من مطمئنم خانوادم مخالفت می کنن.
- اول باهاشون مطرح کنید اگه مخالفت کردن من خودم قضیه رو حل می کنم. شما از نظر من حتما باید تو پروژه باشید. با ناراحتی رفتم اتاقم و شب که موضوعو با بابا و مامان مطرح کردم در کمال تعجب مخالفت نکردن و گفتن اونا هم می خوان برن شمال. فکر کن! منو چه جوری دک کردن این پدر مادر دیکتاتور. حالا اگه من بگم بریم شمال هزار تا بهونه میارن. فرداش که جمعه بود رفتم خونه ی سهیل و تا عصری موندم و با اونا هم خداحافظی کردم برای یه هفته. باران هم که کلی سفارش سوغاتی بهم داد. دیگه عمه بودن این دردسرا رو هم داره دیگه! بالاخره روز سفر هم رسید. یه ساک بزرگ برای خودم درست کردم و وسایل نقاشیم رو هم ته ساک جاساز کردم که ورق هم از همون جا بخرم. حتما سوژه های خوبی تو یه شهر یزد می تونم پیدا کنم.
روز سفر زیاد حالم خوب نبود. من بودم و آقای شاهرخی و همسرش و دو تا از همکارای مرد که اونا هم یکیشون همسرش و یکیشون خواهر شو آورده بود. فقط من بودم که تنها بودم. وقتی سالاری اومد فهمیدم اونم تنها اومده. همه با هم سلام و احوالپرسی کردیم. چقدر خوشحال شدم که اون خانوما اومده بودن چون اگه نمی اومدن تنها خانم اون جمع من بودم! با خواهر آقای ملکی خیلی جور شدم دختر خوبی بود در طول سفر هم کنار هم نشستیم و اسمش نگین بود. جالبیش این بود که رشتش هنر بود و عکاسی. کلی بهش غبطه خوردم. به خانوادش که بهش اجازه دادن بره
دنبال علایقش ولی من باید ... هی بگذریم! خیلی زود رسیدیم. تو یه هتل خوب به ما اسکان دادن که اتاقامون همه کنار هم بود و اتاق من تکی بود و راحت بودم. همین که پامو تو اتاق گذاشتم یه دوش گرفتم و رو تخت ولو شدم و خوابم برد. با صدای در بیدار شدم که متعاقبش صدای نگین اومد. سرمو که از رو بالش برداشتم از تعجب چشام گرد شد.بالشم خون خالی بود. سریع رفتم دستشویی دیدم از دماغم اومده. کمی تعجب کردم. این دومین باری بود که دماغم خون می اومد. صورتمو شستم و سریع رفتم در اتاق رو که توسط نگین داشت خرد می شد رو باز کردم.
نگین: - سلام خانوم خواب آلود!
- سلام عزیزم بیا داخل. نگین اومد تو و چشمش به یه جا میخ شد. تازه فهمیدم بالشم رو دیده. سریع رویه ی بالش رو در آوردم و انداختم تو حمام.
- چی شده بود؟ خون بود؟
- آره بینیم خون اومده بود.
- آهان! خب طبیعیه زیاد آفتاب بهت خورده. آفتاب یزد خیلی داغه. کمی با هم حرف زدیم و موقع نهار شد که رفت تا با برادرش برن نهار اما نمی دونم چرا حالم خوب نبود...
eitaa.com/manifest/2024 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۱۰ 🔵چشمامو که باز کردم هنوز تو تخت خودم بودم و سهیل کنارم نشسته خوابش برده بود. یه سر
#شیطنت
#قسمت ۱۱
🔵نرفتم پایین. خوراکی ای از کیفم در آوردم رو خوردم که گرسنم نشه. آقای سالاری سر شام تو رستوران هتل بهمون گفت فردا و روز آخر جلسه داریم و چهار روز فاصله ی میانی رو می تونیم هر کاری بکنیم. رفتم تو اتاقم و تا صبح حالت تهوع داشتم. صبح با خستگی زیاد رفتم جلسه. به خوبی انجام شد و تقریبا می شد گفت کار من از همه بیشتر بود. همون طور که سالاری گفته بود این شرکت بیشتر از کارای من و سالاری خوشش اومده بود و بیشتر کارا رو هم به ما سپرده بود. دو روز بعد رو فقط رو پروژه کار کردم که تموم شد و خوشحال شدم که می تونم دو روز تفریح کنم. صبح روز چهارمم بیدار شدم و حاضر شدم و رفتم بیرون. با پرس و جو مغازه ی لوازم تحریری پیدا کردم و کلی چیز خریدم. سریع بر گشتم اتاقم و اولین چیزی که کشیدم نگین بود. دختر خوشگلی بود. دختری با پوست سفید و چشم ابروی مشکی و صورت استخونی و گونه های برجسته. خیلی جذاب بود. حتی تو نقاشی منم آدمو جذب می کرد. چند تا تصویر دیگه هم کشیدم و خسته شدم. ساعتو که دیدم تازه فهمیدم نهار نرفتم بخورم. ساعت چهار بود و غذای رستوران هتل هم تموم شده بود. از گرسنگی نتونستم تا شام صبر کنم و رفتم بیرون هتل و یه ساندویچی با حال پیدا کردم که صندلیاش بیرون مغازه بود. نشستم و سفارش ساندویچ سوسیس بندری دادم و ده دقیقه ای طول کشید که آوردن و منم با ولع شروع کردم به خوردنش. چند سالی می شد لب به سوسیس یا کالباس نزده بودم! خیلی مزه داد با این که می دونستم چقدر ضرر داره. وسطای ساندویچم بودم که اون یکی صندلی میزم عقب رفت و سالاری رو دیدم که داره می شینه. هول شدم و لقمم پرید تو گلوم و کلی سرفه کردم که با نوشابه لقمه رو دادم پایین.
سالاری: - چرا رستوران هتل غذا نمی خورید؟
- حواسم به زمان نبود. یه دفعه دیدم چهار شده.
- راستش منم امروز نهار نخوردم. اومده بودم این جا بخورم که شما رو دیدم. به ساندویچم اشاره کرد.
سالاری: - خوشمزه س؟
- عالیها چشماش برقی زد و گارسون رو صدا زد و سفارش دو تا ساندویچ داد. آوردن و مشغول خوردن شد و همزمان با من ساندویچشو تموم کرد و اون یکی رو هم برداشت تا بخوره! تعجب کردم.
- اینم می خواید بخورید؟
- بله. من از هر چیزی می تونم بگذرم جز غذا. شما نمی خورید دیگه؟
- نه ممنون! من باید برم.
- صبر کنید با هم بر گردیم هتل
- نه من خرید دارم.
- باشه. هر جور راحتی! فقط زود برگردید که ساعت هشت اتاق من باید جمع بشیم تا همه ی کارا رو درست کنیم و فردا تحویل بدیم.
- حتما.
سریع رفتم بازار و از دیدن اون همه وسایل سنتی انقدر ذوق کردم که زیاد خرید کردم. برای باران دو تا عروسک و یه گردنبند با پلاک کفشدوزک خریدم. برای سهیل یه کیف پول چرم خوشگل و برای مامان هم یه بلوز و برای بابا به انگشتر خوشگل. برای نرگس هم یه جعبه ی جواهرات سنتی خریدم. برای همه که خرید کردم موندم خودم. برای خودم یه كیف گلیم فرش خوشگل خریدم و یه مانتوی سنتی تو رنگای قرمز و نارنجی و سبز، خیلی خوشگل بود. برای نگین هم یه کیف پول خوشگل خریدم که گلیمی بود. برگشتم هتل و یه دوش هول هولی گرفتم و همون مانتوی سنتی خوشگلمو پوشیدم که خودم از خوشگلیش ذوق کردم و رفتم و در اتاق سالاری رو زدم و وارد شدم. همه ی همکارا بودن. همه روی زمین نشستیم و مشغول انجام پروژه شدیم، خانوما هم داشتن اسم فامیل بازی می کردن که دلم می خواست منم جزوشون باشم ولی ... ای بابا. کارمون تا ساعت یازده شب طول کشید و از خستگی در حال مرگ بودم. همون جا کیف نگین رو بهش دادم و نقاشی ای رو هم که ازش کشیدم دادم بهش.
- وایی چقدر شبیه منه. تو کشیدی سارا؟
- آره خوبه یا نه؟
ملکی: - عالیه! شما نقاشی هم می کشید؟
- فقط برای خودم راستش قایمکی
- چرا قایمکی؟
- آخه خونوادم بدشون میاد البته به جز برادرم سهیل! نگین: - چه حیف.
شاهرخی: - می تونی من و خانومم رو هم بکشی؟
- اگه دوست داشته باشید حتما.
- پس من و فرشته فردا با شما بریم بیرون تا تو یه منظره این کارو بکنید فقط زحمتتون نمیشه؟
- من عاشق نقاشیم آقای شاهرخی تنها کار لذت بخش تو زندگیمه. ساعت نزدیک دوازده بود که رفتم اتاقم و قرار شده بود همگی صبح بریم بیرون برای تفریح. خیلی زود خوابم برد و خیلی هم خوابای خوبی دیدم. صبح سر حال بیدار شدم. بازم مانتوی خوشگلمو پوشیدم و یه شال به رنگ فسفری که توی مانتوم هم از رنگش بود پوشیدم با یه جین مشکی و کیف و کفش مشکی، خیلی با حال شده بودم. مطمئنم سهیل عاشق مانتوم میشه اونم سلیقش مثل منه از چیزای سنتی خوشش میاد. دوست داشتم برم و برای نرگس هم از این مانتو بگیرم اما خوی خواهر شوهریم اجازه نداد. چه معنی داره عروس و خواهر شوهر مانتوشون یک شکل باشه؛ واللا! هیچ آرایشی هم جز مداد مشکی چشم نداشتم. موهای فرمو هم کمی از شال بیرون ریختم. وای چه جیگری شده بودم. اولین بار بود کنار همکارا شال سر می کردم اما چون دیدم...