مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت85 🔴ترلان اخم غلیظی بر پیشانی نشاند و دست به کمر رو به ان دو گفت :عوضیا مگه اومدید ..هی
#قرعه
#قسمت86
🔴رایان زد به بازوش :برو دیگه چقدر غر می زنی..
راشا نگاه کوتاهی بهمون انداخت.. بدون هیچ حرفی برگشت و با قدم های بلند رفت تو ویلا..ما سه نفر هنوز با اخم
نگاشون می کردیم..ولی اون دوتا عین خیالشون هم نبود..
ترلان انگشتش رو به طرف دوتاشون نشونه گرفت و گفت :تازه ۲ هفته از مرگ عمه ی ما گذشته..اگر شعور داشته
باشید اینکارو نمی کنید..شاید تا الان اینو نمی دونستید ولی حالا که می دونید بساتتون رو جمع کنید..
سرمو به نشونه ی تایید حرف ترلان تکون دادم و نگاشون کردم..
رایان ابروشو انداخت بالا و با غرور گفت:تسلیت می گیم ولی مرگ عمه ی شما به ما چه ربطی داره؟!..فقط بر حسب همسایه بودن می تونیم بگیم خدا رحمتش کنه..ولی اینکه به خاطر شماها از مهمونی و شادی خودمون بگذریم..هیچ رقمه روش حساب نکنید..
داغ کرده بودم..اخه ادم هم انقدر پررو؟..معلوم بود از قصد می خوان حرص ما رو در بیارن..
لحنم نشون می داد که دارم حرص می خورم و کنترلش هم دستم نبود :واقعا که قد یه نخود فهم و شعور ندارید..ما همسایه هاتونیم و باید بهمون احترام بذارید..مخصوصا توی این شرایط..
رادوین پوزخند زد و گفت :هه..کدوم شرایط؟!..
تیز نگاش کردم..چند لحظه تو چشمای هم زل زدیم..من با اخم و اون با غرور..نمی دونم تو نگام چی دید که
پوزخندش اروم اروم محو شد..
رومو برگردوندم..لامصب عجب چشایی داره..آبی..فوق العاده بود..به راحتی می تونست دخترا رو با همین چشماش
جذب کنه..منکر قد و هیکل وچهره ی بیستش نمیشم ولی من ازش متنفر بودم و اینو همه جوره نشون می دادم..چه با کلام و چه
بی کلام..
سکوت بینمون رو صدای گیتاری که از داخل ویلا می اومد شکست..خیلی زیبا و دلنشین می زد..یعنی کار کی بود؟!..
یادم افتاد که رادوین رو به راشا گفته بود " بچه ها دارن صدات می کنن..میگن بازم براشون بزنی وبخونی "..پس
صدای راشا بود؟!..
خداییش خوب می زد..انقدر قشنگ که هر سه تامون مبهوت سر جامون وایساده بودیم..
همه ی اونایی که تو حیاط وایساده بودن یکی یکی وارد ویلا شدن..فقط مونده بودیم ما 5 نفر..که رادوین و رایان
بدون اینکه نگامون کنن رفتن رو بالکن و تو درگاه پشت به ما ایستادن..داشتن داخل رو نگاه می کردن..
صدای راشا که به زیبایی گیتار می زد رو می شنیدیم..صداش گیرایی خاصی داشت..
تارا :ما اومدیم اینجا چکار؟!..
ترلان نگاهش کرد :خب اولش اعتراض کنیم بعدش هم نقشمون رو اجرا کنیم..
در جوابش گفتم : پس چرا وایسادیم به صدای این یارو گوش می دیدم؟!
تارا تک سرفه ای کرد و همونطور که به ویلا خیره شده بود گفت :من میگم بذارید خوندنش تموم بشه بعد وارد عمل
بشیم..
نگام کرد..بهش چشم غره رفتم:مگه نگفتم عمه تازه فوت شده حق ندارید تو مهمونیشون شرکت کنید؟!..
ترلان به جای تارا جواب داد :ما چه کار به مهمونیشون داریم؟!..اینجا وایسادیم داریم گوش می کنیم..دیگه جلوی
گوشامون رو که نمی تونیم بگیریم..تو خونه هم باشیم صداش میاد..
تارا نُچی کرد وگفت :جونه تارا گیر نده تانیا..ما که کاری نمی کنیم فقط داریم گوش می دیدم..
eitaa.com/manifest/1820 قسمت بعد
#لجبازی
#قسمت66
🔵با بالا پریدن کلید کتری،پاکت کاپوچینو فوری روی توی سطل آشغال انداختم و کتری رو برداشتم و روی فنجون ها آبجوش رو ریختم....دوتا فنجون رو توی سینی گردی گذاشتم و چراغ رو خاموش کردم...پتو رو از روی
پیشخون برداشتم و سینی به دست از خونه بیرون اومدم و به سمت تاب ته باغ رفتم....نوید همونجور با سر پایین سر
جاش مونده بود...بهش نزدیک شدم و سینی روی کنارش رو ی تاب گذاشتم همونجور که پتو رو روی شونه هاش
میگذاشتم گفتم:
ـ دیوونه کی توی این سرما میشینه؟!
سرش رو بالا آورد و گفت:
ـ خودت چی؟!
فنجونی برداشتم و دادم نزدیک دستش آوردم....فنجون رو از دستم گرفت و تشکر زیرلبی کرد...لبخندی زدم و
گفتم:
ـ من بافکر تر از تو ام...
به سویشرتم اشاره کردم و ادامه دادم:
ـ پس این چیه؟!..تازه وقتی میام توی باغ یه فنجون کاپوچینو گرم میخورم که استخوونام گرم شه....!
لبخند محوی زد و تکیه اش رو داد به تاب....فنجون رو به لباش نزدیک کرد و مشغول خوردن شد ...پام رو دراز
کردم و همونجور که تکون های آرومی به تاب میدادم آرو م آروم محتوای فنجونم رو خوردم....بعد از چند لحظه
فنجون رو بین دوتا دستام گرفتم تا دستام گرم شه.... گفتم:
ـ چرا نخوابیدی؟!
با لحن قبلیش گفت:
ـ خودت چی؟!
با غیض گفتم:
ـ من از تو پرسیدم!....هرچی میگم سوال خودم رو برام تکرار میکنه!
چیزی نگفت....منم چیزی نگفتم و به تکون دادن های تاب ادامه دادم....بعد از چند لحظه که فنجونش خالی شد
گفت:
ـ مرسی به خاطر پتو و کاپوچینو!
فنجون رو گذاشت توی سینی کنار تاب و دوباره سکوت کرد....منم ته فنجونم رو سرکشیدم و از جام بلند شدم و
فنجون رو گذاشتم توی سینی دوباره برگشتم سرجام....با پام تکون های آرومی به تاب دادم...هردمون سکوت کرده بودیم...این سکوت رو دوست نداشتم!....نوید رو همیشه شاد و سرحال دیده بودم!...حیف نبود به خاطر یه آدم بی لیاقت اینجوری عذاب بکشه؟!...با صدای آرومی گفتم:
ـ بهش فکر نکن...خواهش میکنم!
نگاهش رو از روبه روش گرفت و بهم خیره شد و با ابرو های گره خورده گفت:
ـ به کی؟!
سعی کردم بهش نگاه نکنم...
گفتم:
ـ نگار!
eitaa.com/manifest/1830 قسمت بعد
#شایان_گوهری
در سرزمین مصر، بازرگانی زندگی می کرد که در کار فروش سنگ های قیمتی و جواهرات بود
اسمش یونس بود و در بین تجار سرشناس بنام يونس گوهری معروف بود وفقط یک پسر۱۶ ساله به نام شایان داشت که در پناه خدا به خوبی تربیت کرده بود.
👇قسمتی از داستان👇
شَرَنگ رو به شراره کرد و گفت دخترک تو باید به سرزمین مصر و به دنیای آدمیان بروی و شایان گوهری پسر یونس را به دام عشق خود گرفتار کنی تا من انتقام خودم را از یونس بوسیله ی نابود کردن زندگی پسرش بگیرم اما یادت باشد آنها نباید بفهمند تو از طایفه ی #جنها هستی...
داستان معروف شایان گوهری از کتاب باستانی ۱۰۰۱ شب با ترجمه به فارسی امروزی در
🔹مانیفست داستانک🔹
🌀 eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت86 🔴رایان زد به بازوش :برو دیگه چقدر غر می زنی.. راشا نگاه کوتاهی بهمون انداخت.. بدون ه
#قرعه
#قسمت87
🔴تانیا👇
مجبورا کوتاه اومدم..بهشون گیر نمی دادم ولی خب دوست داشتم یه جوری اعتراض کنم که اینجا نایستیم و
خودمون رو مشتاق صدای شازده نشون بدیم..همینجوری روشون زیاد بود وای به حال اینکه یه نمه توجه هم بهشون
بشه دیگه واویلا..
کنار دیوار ایستادیم ..نگاهمون رو به همه طرف می چرخوندیم لای ویلا..مثلا برامون مهم نبود ولی در حقیقت داشتیم
به صدای گیتار وترانه ای که راشا می خوند گوش می کردیم..
مجبور بودیم ..چون اون دوتا نره غول که اون بالا وایساده بودن و انگار نه انگار.. ولی خب بذار دامبول و دیمبول
شون تموم بشه به حسابشون می رسم..
هه..بهشون میگیم عمه مون مرده میگن به ما چه..عوضیا..یه به ما چه ای نشونتون بدم کیف کنید..صداش قطع شد ولی صدای فریاد اعتراض امیز مهمونا بلند شد که ازش می خواستن بازم بخونه..
خواستیم بریم جلو که دیدم باز صدای گیتارش بلند شد..
ترلان :ای بابااااااا..انگار دست بردار نیستن..نکنه تا صبح می خوان بزنن و بخونن؟!..
تارا مثلا اروم زیر گوش ترلان گفت: حالا بی خیال شو تا صدای تانیا رو در نیاوردی..بذار گوش کنیم ببینیم چی می
خونه..انگار اومدیم کنسرت مفتی..
ترلان خندید..منم که شنیده بودم چپ چپ به تارا نگاه کردم که تند سرشو برگردوند..ناخداگاه لبخند زدم و منم از
روی اجبار گوش کردم..
صداش انصافا عالی بود..از اون بهتر گیتار زدنش بود..ولی همه شون بخوره تو سرشون که ادم نیستن..
داشت اهنگ " شیفته از سعید اسایش" رو می خوند..شاد و جذاب بود..
با کمال تعجب دیدیم اومد تو بالکن و لب پله نشست..همونطورکه گیتار تو دستاش بود می زد و می خوند..بشمار سه
جمعیت دروش جمع شدند..هر کدوم یه سمت نشستند..
به راحتی می دیدیمش که روی اولین پله نشسته بود و با صدای فوق العاده جذابی می خوند..ژست خاصی گرفته بود و تماما سرش پایین بود..مهمونا هم هماهنگ با صداش دست می زدند..
*چه حس خوبیه وقتی*
*دست هات تو دستامه*
*اونقدر تو خوبی عزیزم*
*هر جا هستی جامه*
*گم میشم توی خیالت*
*تا با تو پیدا شم*
*میخوام تا آخر دنیا*
*هر جا باشی باشم*
*دلم میره برات*
*نگو که دیره برات*
*دلی تو سینمه*
*که درگیره برات*
*خوبه حالم با تو*
*خوش به حالم با تو*
*زندگی میکنم
*تو خیالم با تو*
*خیلی نازی *
*نده منو دیگه نازی بازی
به تارا و ترلان نگاه کردم..مبهوتش شده بودن..مخصوصا تارا..همیشه عاشق موسیقی و اهنگ بود..ولی عشقش به
حیوونای عزیزش باعث شده بود دنبالش رو نگیره و به همین علاقه ی خشک و خالی بسنده کنه..
راشا سرش رو بلند کرد و نگاه خیره ش رو به ما دوخت ..نگاهش از روی من و ترلان رد شد..و زل زد به تارا..
نگاهم بین هر دوتاشون در رفت وامد بود..تارا هیچ عکس العملی نشون نمی داد..فقط نگاه می کرد..ولی راشا همراه اینکه می خوند و گیتار می زد لبخند جذابی هم به روی لباش داشت..
*نمیتونم از تو دیگه*
*چشم بردارم*
*دست خودم نیست خوب*
* خیلی دوست دارم*
*یه جوری میخوامت *
*که همه کور میشن*
*به من و عشق تو*
* همه مشکوک میشن*
*خیلی نازی، خیلی نازی*
*نده منو دیگه نازی بازی*
داشت با چشماش تارا رو درسته قورت می داد..عجب عوضی بودا..
دیدم تارا عین خیالش نیست تند بازوش رو گرفتم کشیدمش سمت خودم..بیچاره کُپ کرده بود..
تارا معترضانه گفت :چته؟!..تو حس بودما..خیلی باحال می خونه المصب..
تکونش دادم و زیر لب گفتم :حرف نباشه..مگه ندیدی چطور با چشماش داشت می خوردت؟..تو هم که انگار نه انگار..
تارا نگاهش کرد :نه بابا..متوجه نشدم..گفتم که تو حس بودم نفهمیدم..
ترلان با لبخند گفت :همچین زل زده بودی بهش که اونم تند تند لبخند تحویلت می داد.. لابد پیش خودش فکرکرده دخترِ از خداش بود..
eitaa.com/manifest/1834 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت66 🔵با بالا پریدن کلید کتری،پاکت کاپوچینو فوری روی توی سطل آشغال انداختم و کتری رو ب
#لجبازی
#قسمت67
🔵نگاهش رو ازم گرفت و زمزمه وار گفت:
ـ پس آرشام دهن لق بهت گفت؟!
آهی کشیدم و گفتم:
ـ نه لازم نیست کسی بگه....من که خر نیستم!...میفهمم تو به نگار یه حسی داری....ولی نوید...خواهش میکنم نذار
این حس قوی بشه...تو نگار هیچوقت نمیتونید به هم برسید...حتی اگه نگار هم دوستت داشته باشه....
بهم نگاه نمیکرد و زمزمه کرد:
ـ چرا؟!
ـ چون نگار دختری نیست که عشق رو بشناسه....تو برای نگار زیادی هستی نوید!...تویی که انقدر برای احساست
ارزش قائلی هیچوقت نمیتونی با نگاری زندگی کنی که احساس رو نمیشناسه!....
چیزی نگفت....حس کردم الان بهترین موقعیته که یکم باهاش حرف بزنم بلکه از فکر نگار بیاد بیرون!...ادامه دادم:
ـ نگار...دختریه که دنبال تنوعه....حتی توی انتخاب عشقش هم دنبال تنوعه ....نوید...مطمئن باش اون آرشام رو هم دوست نداره....اون هیچکسی رو دوست نداره.....نمیدونم چقدر دوستش داری....ولی بدون لیاقتت رو نداره....باید فراموشش کنی....
اینبار بهم نگاه کرد...توی چشماش یه حس بود....حسی که نمیفهمیدم!...با صدای آرومی گفت:
ـ اگه نتونم؟!
لبخندی زدم و گفتم:
ـ میتونی....داداشی تو میتونی اونو فراموش کنی!....دیگه بهش فکر نکن....به کسی فکر کن که اونم بهت فکر
کنه....کسی که غرورت رو میشکونه لیاقتت رو نداره!
*********
بعد از تموم شدن حرفام نوید بهم نگاه کرد...لبخند عریضی زدم و گفتم:
ـ امیدوارم به حرفام فکر کنی...من همیشه انقدر احساسی نمیشم!
هنوز خیره داشت نگاهم میکرد....دستم رو جلوی صورتش توی هوا تکون دادم و گفتم:
ـ الووووو...حواست هست؟
ـ تو...
به خودم اشاره کردم و گفتم:
ـ من؟!...
با صدای آرومی گفت:
ـ تاحالا...عاشق شدی؟!!
ضربان قلبم بالا رفت و چهره پارسا جلوی چشمم اومد....واقعا؟!..من عاشق پارسا بودم؟!...فکر نمیکردم این حس یه حس درحد عشق باشه!...ولی نمیدونستم حسم به پارسا فراتر از عشقه!
ـ تو حواست کجاست؟!...چیه وروجک؟!...داری بهش فکر میکنی؟!
و لبخندی بهم زد...ای بابا باز من به این رو دادم پرو شد!...از فکر اینکه نوید از حال و هوای نگار داره بیرون میاد تصمیم گرفتم دوباره اذیتش کنم!....مشتی به بازوش زدم و گفتم: هیچ کس توی زندگی من نیست!...درضمن...تو حواست به دل خودت باشه!
خنده کوتاهی کرد....از خنده نوید منم خندیدم و خوشحال شدم....اصلا دلم نمیخواست نوید شاد و سرحال به خاطر یه آدم بی لیاقت و نفهم مثل نگار اینجوری داغون باشه!...بعد از چند لحظه سکوت گفتم:
ـ پاشو بریم بخوابیم....من فردا کار و زندگی دارم!....تورو نمیدونم!
نوید از جاش بلند شد و پتو رو گذاشت روی شونه هام و گفت:
ـ مرسی....ولی من سردم نیست!
لبخند شیطونی زدم و گفتم:
ـ مهربون شدی!
لبخند زد و چیز نگفت....پتو رو دور خودم پیچیدم و سینی رو از روی زمین برداشتم و گفتم:
ـ پس حالا که مهربونی زحمت این سینی رو بکش!
با چشماش گرد بهم نگاه کرد....خندیدم و به سمت در خونه به راه افتادم....صدای عصبیش رو شنیدم که گفت:
ـ من باز تو روی تو خندیدم پرو شدی؟!
دقیقا همون فکری که من درموردش کردم!...وارد خونه شدم و به سمت اتاقم به راه افتادم...به محض اینکه وارد اتاق
شدم به ساعت نگاه کردم....یا خدا ساعت یه ربع سه صبح بود و من هنوز بیدار بودم!....چراغ رو روشن کردم و پتو
روی از روی شونه هام برداشتم و گذاشتم سرجاش....موهام رو باز کردم و سویشرت رو از تنم درآوردم و توی کمد
پرت کردم!....مثل بقیه لباسام که همه روی هم تلنبار شده بودن... هرکس از داخل کمدم خبر نداشت به محض باز
کردنش سیل لباسام بود که روی سرش میریخت و از باز کردن کمدم پشیمون میشد!!...
چراغ رو خاموش کردم و روی تختم دراز کشیدم....یاد حرفایی که به نوید زده بودم افتادم....نه بابا من از این حرفا بلد بودم و نمیدونستم؟!!....دوباره یاد پارسا افتادم....یاد خواستگاری که میخواست بره....دوباره عصابم بهم ریخت...خدایا اگه توی این خواستگاری همه موافق باشن و جواب اون دختره هم مثبت باشه و .....زیرپتو خزیدم...نه
نه نمیخوام به این چیزا فکر کنم!....نمیخوام منم مثل نوید توی اولین عشقم شکست بخورم!....چشمام رو بستم و
سعی کردم بخوابم!....
******
به سرعت قدم برداشتم و از پله ها بالا رفتم....صدای غرغر های پرمیس توی گوشم بود که میگفت:
ـ خدا خفت نکنه نفس...به خاطر خواب موندن تو منم علاف شدم!....اگه شب دیر میخوابی قبلش به من خبر بده که
نیام دنبالت!
به پرمیس حق دادم و اجازه دادم هرچقدر میخواد غر بزنه!....بی چاره به خاطر من دیرش شده بود!...با دیدن در
کلاس سرعتم رو بیشتر کردم...در کلاس نیمه باز بود امیدم بیشتر شد که هنوز استاد نیومده!....لبخند پهنی زدم و
گفتم:
ـ پری خداروشکر کن...استاد هنوز نیومده!
با غیض گفت:
ـ به همین خیال باش!...
eitaa.com/manifest/1835 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت87 🔴تانیا👇 مجبورا کوتاه اومدم..بهشون گیر نمی دادم ولی خب دوست داشتم یه جوری اعتراض کنم
#قرعه
#قسمت88
🔴تارا اخم کرد وبا حرص گفت :غلط کرده اگر همچین فکری کرده..خوب منکر اینکه خوب می خونه نمیشم ولی
چشاشو در میارم اگه بخواد هیزبازی در بیاره..
نگاهی بهشون انداختم..دیگه نمی زد و اطرافیان براش دست می زدند..کم کم جمعیت پراکنده شدن و یه عده رفتن تو..یه عده هم بیرون موندن..
راشا تنها داشت به گیتارش ور می رفت..رادوین هم به ستون تکیه داده بود و اینورو نگاه می کرد..رایان هم یه دختر قد بلند با موهای بلوند و لباس فوق العاده باز کنارش ایستاده بود و دستشو دور بازوی اون حلقه کرده بود..
طولی نگذشت که یه دخترسریع از بین جمعیت رد شد و به طرف راشا رفت..درست کنارش نشست و از اون فاصله نمی شنیدم چی میگن..
موهای مشکی بلند که دورش ریخته بود.. ولی لباسش باز نبود..یه شلوار جین مشکی ویه بلوز استین کوتاه سفید..
فقط رادوین تنها ایستاده بود..هه..حتما دوست دختراشونن..پس چرا سر این یکی بی کلاه مونده؟!..
رو به تارا و ترلان که همونطور به پسرا خیره شده بودن گفتم :به چی نگاه می کنید؟..نقشه مون رو یادتون
رفته؟..دیگه وقتشه..
تارا سرشو تکون داد وگفت :پس من رفتم..
تند از کنارمون رد شد..ترلان نگام کرد :بریم؟..
به پسرا نگاه کردم :بریم..
هر دو به طرف ویلای خودمون حرکت کردیم..می تونستم ندیده حدس بزنم که چقدر تعجب کردن..حتما پیش
خودشون فکر می کردن که الان میریم پیششون و باز اعتراض می کنیم..
هه..از اون بدتر انتظارشون رو می کشه..
" تارا "👇
از همون راهی که اومده بودیم تو ویلای پسرا برگشتم رفتم قسمت خودمون..انقدر هیجان زده بودم که حد نداشت..
سریع رفتم تو ویلا و بدون اینکه زمان رو از دست بدم رفتم تو اتاقم..پشتمو به در تکیه دادم..نفس نفس می زدم..یه نفس عمیق کشیدم و به اطراف اتاقم نگاه کردم..
با شیطنت لبخند زدم..وای که چقدر بخندیم امشـــب..
یک راست رفتم سر وقت دستکشای مخصوصم..دستم کردم و با احتیاط افتاب که همون افتاب پرست بزرگ و
خوشگلم بود رو از تو اکواریومش اوردم بیرون..
مثل همیشه اروم بود..البته این ارامشش فقط در مقابل من بود وگرنه خدا اون روز رو نیاره که یه ادم غریبه بهش
نزدیک بشه..وحشیانه بهش حمله می کرد..
خودم اینطور خواسته بودم..چون خیلیا بودن که با حیوونای من مخالفت می کردن و در اینصورت کسی نمی تونست
نزدیکشون بشه..
گذاشتمش زیر تخت..جوری که تا حس کرد غریبه تو اتاقه بیاد بیرون ولی کسی متوجهش نشه..
بعد از اون رفتم سر وقت پولکی..وای خیلی ناز دور خودش چنبره زده بود ..نه بزرگ بود و نه ترسناک ولی نمی
دونم چرا تانیا و ترلان بیخودی از این بیچاره می ترسیدن..اخه ازاری نداشت..
اول دمشو گرفتم بعد هم پشت گردنشو..چون قبلا اموزش دیده بودم و می دونستم نسبت به حیوونای مختلف باید چطور رفتار کنم و توی این یه مورد مشکلی نداشتم..
حالا دنبال جا میگشتم که مخفیش کنم..اخه ممکن بود بخزه و بیاد بیرون ومن فعلا اینو نمی خواستم..
بنابرین گذاشتمش زیر بالشت و دورش رو با پتو پوشوندم البته یه جاییش رو باز گذاشتم تا به موقع بیاد بیرون..
تمام مدت لبخند شیطانیم رو به لب داشتم..
در قفس موش موشک رو هم باز کردم..یه موش ازمایشگاهی سفید و خوشگل که نونو دشمن خونیش بود..
همیشه دور و بر قفسش می پلکید ولی از ترس من کاری نمی کرد..امشب هم باید نونو رو تو اتاق ترلان مخفی می
کردم در غیر اینصورت موش موشک رو زنده نمی ذاشت..
eitaa.com/manifest/1841 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت67 🔵نگاهش رو ازم گرفت و زمزمه وار گفت: ـ پس آرشام دهن لق بهت گفت؟! آهی کشیدم و گفتم:
#لجبازی
#قسمت68
🔵به کلاس رسیدیم و به پرمیس جوابی ندادم!....آروم در کلاس رو باز کردم و با دیدن جای خالی استاد لبخند پهنی
زدم و وارد کلاس شدم....به سمت صندلی های خالی ته کلاس رفتم و نشستم....پرمیس هم که دید وضعیت سفیده
اومد داخل کلاس و روی صندلی جفتم نشست....کلاس شلوغ بود و بچه ها کلاس رو گذاشته بودن روی
سرشون!...نفس عمیقی کشیدم خداروشکر!...شانس آوردم!....وگرنه پرمیس زنده م نمیذاشت!...چند لحظه بعد استاد
وارد کلاس شد و همه به احترامش از جامون بلند شدیم...با بفرمایید استاد دوباره نشستیم....استاد همونجور که کیف
چرمیش رو روی میزش میگذاشت گفت:
ـ بچه ها بابت تاخیر معذرت میخوام....مشکلی پیش اومد که نتونستم به موقع برسم!....
بچه های خودشیرین که همیشه صندلی اول میشستن شروع کردن به خودشیرینی و استاد اختیار دارین و از این
حرفا!...بعد از چند لحظه استادشروع کرد به تدریس و من سعی کردم تموم حواسم رو جمع کنم!
*********
با پایان رسیدن کلاس همه ازجاشون بلند شدن....جزوه ها و وسایلم رو توی کیفم گذاشتم و با پرمیس از کلاس
بیرون اومدیم....خیلی گشنم بود و به خاطر اینکه صبح خواب مونده بودم هیچی نخورده بودم!....به سمت بوفه
رفتیم....پرمیس گفت:
ـ مهمون تو دیگه؟!
سرم رو به حالت تاسف تکون دادم و گفتم:
ـ مهمون من خسیس خانوم!
خندید و به سمت یه میز دونفره رفت...منم رفتم سمت پیشخون و دوتا چایی و دوتا کیک سفارش دادم و به سمت
میزی که پرمیس رفته بود، رفتم....روی صندلی نشستم....پرمیس چایی رو برداشت و گفت:
ـ ای دستت طلا....
چیزی نگفتم....فردا شب پنجشنبه بود و روز خواستگاری!...عصابم دوباره بهم ریخت....
لیوان کاغذی چایی رو برداشتم و همونجور که تکه ای کیک به دهنم نزدیک میکردم گفتم:
ـ گفتی دختری که میخواین برین خواستگاریش دوست مامانته؟
سرش رو تکون داد و یهو گفت:
ـ عه راستی....عکسش رو دارم!
ای بمیری!...عکسش رو داشتی و این همه وقت به من نگفتی؟!...از وقتی گفتی میخواین برین خواستگاری مردم و زنده شدم که ببینم طرف کی هست!...اونوقت خانوم تازه میگه عکسش رو داره!...از توی کیفش گوشیش رو
درآورد....تپش قلبم بالا رفت....میخواستم رقیب عشقیم رو ببینم و همین مضطربم میکرد!...اگه از من خوشگل تر باشه چه خاکی تو سرم کنم؟!...
با دراز شدن گوشی به سمتم از فکر بیرون اومدم....عکس سه تا دختر بود که با آرایش غلیظ و لباس های عجق وجق کنار هم ایستاده بودن....گفتم:
ـ اینا که سه تان!
خندید و گفت:
ـ خب آره....دختر وسطی اسمش آرامه...همین که میخوایم بریم براش خواستگاری!
به محض تموم شدن جمله پرمیس به صفحه گوشی خیره شدم و روی صورت دختر وسطی زوم کردم....نسبت به دوتا
دختر دیگه ساده تر بود.....یه لباس شب فیروزه تا روی زانو پوشیده بود و موهای سیاه و بلندش رو صاف و شلاقی
دورش گذاشته بود!...با اون یکی دستم که کیکی نبود و تمیز بود روی چهره دختره که حالا فهمیدم اسمش آرام
بود،زوم کردم....چشم و ابرو مشکی بود و پوست سفیدی داشت...بینیش کمی کشیده بود ولی به صورتش میومد....به اندامش نگاه کردم...یکمی تپلی بود....زاویه رو عوض کردم و دوباره بهش خیره شدم...در کل ناز و تو دل برو بود...یه لبخند ملیح هم زده بود....به چهره اش نمیومد آدم بدی باشه!...با اینکه دلم میخواست بیشتر چهره اش رو
آنالیز کنم ولی گوشی رو به پرمیس پس دادم....گفتم:
ـ بهش نمیاد افاده ای و مغرور باشه!
eitaa.com/manifest/1842 قسمت بعد
🔹🔷خلاصه ای از رمانهای کانال🔷🔹
🔴 رمان #شیطونی (کامل)
نیلوفر دختری مغرور بوده که پدر و مادرشو از دست داده و با مادر بزرگ پولدارش زندگی میکنه
اما مادر بزرگ دوس داشته نیلوفر رو پای خودش وایسه و بهش از ثروت چیزی نمیده و اونو ترغیب میکنه تا بره سر یه کاری
مادر بزرگ با توجه به آشناهایی که داره یه جا برای نیلوفر پیدا میکنه و قرار میشه که نیلوفر بره برای مصاحبه استخدام تا اگه قبول شد مشغول به کار بشه.
اما تو راه حواسش نبوده و با پرایدش به یه پورشه چند میلیاردی میکوبه و تصادف میکنه
راننده پورشه یه پسر خوشتیپ و پولدار و مغرور بوده
اما وقتی پیاده میشه میبینه نیلوفر با اینکه مقصره داره داد و بیداد میکنه و دری وری بار پسره میکنه چون میترسیده پسره ازش خسارت بگیره، پسره هم با خودش میگه من که ماشینم چیزی نشده ماشین خود دختره داغون شده پس نیازی نیست اینجا وایسم و میزاره میره.
نیلوفر هم خوشحال از اینکه همه چیزو انداخته گردن پسره و خسارت نداده خوشحال میره شرکت واسه مصاحبه
اما وقتی میرسه شرکت متوجه میشه رییس شرکت همون پسره هست
وارد اتاق میشه میبینه پسره داره میخنده بهش،
نیلوفر هم که میبینه رییسش همون پسره با خودش میگه این که با اون همه فحشی که من بهش دادم عمرا منو استخدام کنه پس دوباره حالشو میگیرم و شروع میکنه به حال گیری و زدن حرفهای عجیب غریب و با حالی خوش میزاره میره اما داستان اینجا تموم نمیشه پسره هم آدمی نیست که بدون انتقام بزاره کسی فرار کنه😏
🔻این داستان خیلی طرفدار داره و بسیار نویسنده خوش قلمی داره، دلیل پرطرفدار بودنش هم کل کل ها و روابط اجتماعی باحالی هست که تو رمان جریان داره برای خوندن قسمت اول لمس کنید👇👇
eitaa.com/manifest/67
🔵 رمان #لجبازی (در جریان)
این داستان یه مقدار شبیه شیطونی هست و داستانش از این قراره:
🎀نفس دختری شیطون زبون دراز هست که با پسر عموش که ساکن اصفهان هستن سرلج داره داستان از جایی شروع میشه که آرشام برای ادامه تحصیل از اصفهان به تهران میاد و پدر نفس به اون اجازه نمیده که آرشام خوابگاه بگیره! این میشه که آرشام وارد خونه نفس میشه اما اتفاقات جالبی پیش میاد که نفس در گیر دو تا پسر میشه که خودشم نمیدونه از نظر قلبی کدومو بیشتر دوست داره، دو عشقه بودن خیلی سخته😕
🔻قسمتی از رمان لجبازی
سرم رو بالا آوردم… دیدم این آقا آرشام با یه پرستیژ خیلی خاص داره میاد… وقتی بهمون رسید به سمت بابا رفت و مردونه بغلش کرد… بعدم نگاهش به نوید افتاد و با مسخره بازی همدیگرو بغل کردن… وقتی خوب همدیگرو آبیاری کردن به سمت مامان اومد، مامان دستشو دور گردنش حلقه کرد و پیشونیش رو بوسید! همیشه همینطور بود… مامان علاقه خاصی به آرشام داشت… اونقدر که اونو دوست داشت منه بدبخت رو دوست نداشت! سرم پایین بود… اوه اوه چه کفشای ورنی و شیکی… واه این شلوار چسبون و کتون چیه پوشیدی برادر؟! مگه ساپورته؟ …! اوه اوه چه پیرهن جذب سفیدی… نه بابا کت کبریتیش رو نیگا… اوه چه صورت شیش تیغهای… چه… یهو فهمیدم که آرشام روبه روم ایستاده… هیچی نگفتم که گفت: بالاخره شناختی دخترعمو؟!..
قسمت اول👈 eitaa.com/manifest/681
🔴 رمان #قرعه (در جریان)
داستان این رمان در مورد سه تا برادر هست که دزد هستن(در طول داستان دزدی رو میزارن کنار) پدر و مادرشون مرده و ازشون فقط یه ویلای زیبا به ارث مونده.
از اون طرف سه تا خواهر هم هستن که پدر مادرشون مرده و کسی رو ندارن ولی ثروت زیادی براشون به ارث مونده.
از قضا پدر های این دو خانواده با هم دوست بودن و با هم اون ویلای زیبا رو خریده بودن سر همین ورثه این دو خانواده با هم سر ویلا به اختلاف میخورن، سر همین هم سه تا برادر و هم سه تا خواهر میرن تو ویلا زندگی میکنن تا نکنه ویلا از چنگشون در بیاد
وقتی این ۶ تا دختر و پسر تو یه ویلا با هم زندگی میکنن یه سری مسائل پیش میاد و فقط همدیگرو تخریب میکنن و با هم میجنگن که باعث جذابیت داستان میشه.
این رمان نوشته نویسنده معروف خانم فرشته تات شهدوست هست که کارشون بسیار خوبه.
⚠️هشدار: این رمان یه مقدار طولانی هست (۲۰۰ قسمت)و دیر به جاهای جذاب میرسه تقریبا بعد ۴۰ قسمت فوق جذاب میشه و نکته دیگه اینکه رمان مذهبی نیست و برای مذهبی ها مناسب نیست❗️
لینک قسمت اول برای شروع خواندن👇
eitaa.com/manifest/621
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت88 🔴تارا اخم کرد وبا حرص گفت :غلط کرده اگر همچین فکری کرده..خوب منکر اینکه خوب می خونه
#قرعه
#قسمت89
🔴اوردمش بیرون و فرستادمش گوشه ی اتاق....چون پرده ها بلند بود رفت پشتشون ..بهتر از این نمی شد..یه اتاق پر از جک و جونورای درشت و باحال..حالا چی می طلبه؟..سه تا پسر مزاحم و پر دردسر تا اینجوری ادب بشن که دفعه ی بعد یادشون بمونه خانما هم می تونن هر کاری بکنن..فقط اگر بخوان که وقتی هم بخوان دیگه مردا که هیچ دنیا هم جلودارشون نیست..
بعد از اینکه پنجره رو چک کردم و از قفل بودنش مطمئن شدم از اتاقم اومدم بیرون..جلوی در ایستادم که دیدم
ترلان و تانیا هم سر و کله شون پیدا شد..
تانیا با لبخند گفت :چی شد؟..همه چی حله؟..
با اطمینان لبخند زدم :شک نکن..چه شبی بشه امشـــــب..کرکره خنده ست به خدا..
ترلان هم خندید وگفت :وای اره..راستی بچه ها گوشه ی اتاق تارا دوربین کار گذاشتم ..کنترلش اینجا پیش
خودمونه..همین که رفتن تو ازشون فیلم می گیریم..بعد می تونیم با این فیلم حالشون رو حسابی بگیریم..چطوره؟..
با ذوق گفتم :ایول داری ابجی ترلان..وای چرا به فکر خودم نرسید..ایده ت حرف نداره..
رو به تانیا گفتم :خب کی نقشه رو اجرا کنیم؟..تانیا به ساعت موچیش نگاه کرد :باید صبر کنیم مهموناشون برن..الان ساعت ۱ نصف شبه..دیگه کم کم باید زحمتو
کم کنن..
با لبخند و نگاه شیطنت امیز گفتم : و اونوقته که من وارد عمل میشم و ..
هر سه با هم گفتیم :خلااااص..
خندیدیم..هر سه هیجان زده بودیم و بی صبرانه منتظر اجرای نقشمون..
***************
هانی فشار کمی به بازوی رایان اورد وبا عشوه گفت :عزیزم بهتر نیست بریم تو؟..درضمن امشب زیاد تحویلم
نگرفتی..
پشت چشم نازک کرد و با ناز سرش رو برگردوند..
منتظر نازکشیدن رایان بود که بر خالف تصورش رایان گفت :همینجا خوبه..تو که از سر شب همه ش پیش منی ..
همه جوره ام تحویلت گرفتم..پس دیگه چی میگی؟..
هانی با تعجب به او نگاه کرد..ولی رایان کاملا خونسرد بود..رادوین که به ستون تکیه داده بود رفت داخل ..
پریا یکی از شاگردان راشا بود چه توی اموزشگاه و چه خارج از اونجا همیشه چشمش دنبال راشا بود..
به عقیده ی خودش تنها به خاطر او مایل بود که گیتار زدن را یاد بگیرد..قبلا صدای راشا را درمهمانی که میزبان ان دوست نزدیکش بود شنیده بود .. از همانجا شیفته ی او شده بود و به بهانه ی یادگیری گیتار در همان اموزشگاهی که راشا تدریس می کرد ثبت نام کرده بود..
روز به روز بیشترخود را به راشا نزدیک می کرد ولی راشا تنها او را به چشم یکی از شاگردانش می دید..در صورتی
که پریا اینطور فکر نمی کرد..
پدرش تاجر فرش بود و پریا هم تک فرزند ان خانواده..دختری با چشمان عسلی..پوست سفید و گونه های برجسته..بینی کوچک ..صورت نسبتا زیبایی داشت ولی رویایی نبود..بیشتر بانمک بود ..
راشا تو محیط کارش کاملا جدی بود..با کمتر کسی شوخی می کرد به طوری که شاگردانش او را کوه غرور می
نامیدند..
در حقیقت راشا انقدر اهل غرور نبود که به او چنین لقبی داده شود ولی عقیده داشت که تو محیط کار نباید بیش از
حد با شاگرد واطرافیان اُنس گرفت..تا همینطور احترام ها حفظ شود..
پریا نسبت به بقیه پا فراتر گذاشته بود و وقتی از مهمانی او مطلع شده بود گیتار را بهانه قرار داد..کوک گیتارش
مشکل پیدا کرده بود که به همان بهانه ادرس ویلای انها را از راشا گرفته بود..
می توانست داخل اموزشگاه این مشکل را برطرف کند ولی اصرار داشت که این موضوع برایش مهم است و باید هرچه زودتر رفع شود وبه ناچار راشا قبول کرده بود..
از طرفی از بین شاگردانش بیشتر با پریا هم صحبت می شد که ان هم به خاطر اخالقِ راحت و خودمانی پریا بود..
https://eitaa.com/manifest/1856 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت68 🔵به کلاس رسیدیم و به پرمیس جوابی ندادم!....آروم در کلاس رو باز کردم و با دیدن جای
#لجبازی
#قسمت69
🔵سرش رو تکون داد و گفت:
ـ میدونی....آدم کم حرفیه....اصلا حرف نمیزنه و اگه بخواد حرف بزنه شروع میکنه به فیس و افاده!
با تعجب گفتم:
ـ این دیگه چه آدمیه!
خندید و گفت:
ـ آره....آدم کم حرفیه ولی همون حرف نزنه بهتره!....برای همینم ازش بدم میاد!....
لبخند تصنعی زدم و چیزی نگفتم....پرمیسم دیگه ادامه نداد و مشغول خوردن چایی و کیکش شد....قیافه آرام رو به
ذهنم سپردم....آرام....چه اسمی!....آرام و پارسا!....نه پارسا و آرام!....اسماشون بهم نمیاد!...
نفس و پارسا!...یا پارسا و نفس!....قربون اسم خودم بشم!....حس میکردم اسم منو پارسا بهم میاد و خیلی دلم میخواست در این موردنظر پارسا رو هم بدونم!...وای خدا پس من چم شده؟!...فردا شب پارسا میره خواستگاری و من دارم به تشابه اسمامون فکر میکنم؟!!...
ـ نفس پاشو دیرمون شد...
با صدای پرمیس از فکر بیرون اومدم....نگاهی به ساعت مچیم کردم....راست میگفت!...برای کلاس بعدی دیرمون
داشت میشد!...
از صندلی بلند شدم و باقی مونده کیکم رو خوردم....کیفم رو روی شونه م گذاشتم و روبه پرمیس گفتم:
ـ بریم.....
******
همه کلاس هارو گذروندیم....پرمیس در خونه رسوندم....گفتم:
ـ عصر کلاس داریما!...یادت نره!
لبخند زد و گفت:
ـ من اگه یادم بره پارسا یادم میاره!...نگران نباش!
حس کردم حرفش منظور خاصی داره!...ولی بیخیال حسم شدم و از ماشین پیاده شدم...دستی براش تکون دادم و به
سمت خونه رفتم....
وارد خونه شدم....آخیش آرامش!....فکر اینکه امروز نگار خونه مون نیست و مجبور نیستم اخلاق مسخره اش رو
تحمل کنم،باعث میشد ذوق مرگ میشدم!...کفشام رو درآوردم و گفتم:
سلـــــام!
وقتی جوابم رو گرفتم به سمت اتاقم رفتم....خیلی خسته بودم....نگاهی به ساعت کردم....ساعت سه و نیم بود....یه
ذره بخوابم تا ساعت پنج که برم کلاس زبان!...زیاد گشنه نبودم...بی خیال غذا شدم و به سمت تخت خواب
رفتم....اخیش...یه اتاق آرام و بدون حضور نگار!....زیر پتو خزیدم....آلارم گوشیم رو برای ساعت 5 تنظیم کردم و
چشمام رو بستم.....
https://eitaa.com/manifest/1858 قسمت بعد
سلام پارت ویژه امشب از کدوم رمان بزاریم؟
🔷 eitaa.com/joinchat/2967339021C9dd6225a69
لینک ابر گروه
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت89 🔴اوردمش بیرون و فرستادمش گوشه ی اتاق....چون پرده ها بلند بود رفت پشتشون ..بهتر از ای
#قرعه
#قسمت90
🔴هانی نگاهی به ویلای دخترا انداخت و گفت :اونجا کی زندگی می کنه؟!..
رایان مسیر نگاه او را دنبال کرد وبا اخم جواب داد :همسایه هامون..
هانی پوزخند زد :خب اینکه معلومه..تو یه ویلا هستید؟..چند نفرن؟..
-نه..می بینی که ویلاهامون جداست..3 نفر..
بیش از ان ادامه نداد..
اینبار پرسید :اون سه تا دختری که اون گوشه ایستاده بودن..همونایی که تیپشون مشکی بود..کی بودن؟!..اخه تمام وقت با اخم نگاتون می کردن..بعد هم یهو غیبشون زد..
رایان با لبخند گفت :حواست به همه جا هستا..نمی دونم..لابد از مهمونا بودن..
بعد از ان برای اینکه هانی بیشتر از ان بحث را ادامه ندهد به طرف ویلا حرکت کرد:من میرم تو..خواستی بیا..
هانی با لبخند بازویش را گرفت :من که از اول گفتم بریم تو..
***********
پریا رو به راشا گفت :می تونم راشا صداتون کنم؟!..اینکه هی صداتون کنم اقای بزرگوار برام سخته..اینجوری راحت ترم..مشکلی نیست؟!..
راشا با لبخند سرش را تکان داد..همانطور که به گیتار پریا ور می رفت تا عیب وایرادش را برطرف کند گفت
:نه..راحت باش..
پریا لبخند زد و به راشا خیره شد:خیلی خوب گیتار می زنی..صدات هم معرکه ست..قبلا توی اموزشگاه گیتار
زدنتون رو دیده بودم ولی تا حالا ندیده بودم بخونید..می تونم بگم محشره..
راشا نگاهش کرد..پریا چشمان جذابی داشت..
-ممنون..اونقدرا هم تعریفی نیست..ولی خب..از بچگی هم به موسیقی علاقه داشتم و هم خوانندگی..اولی رو ادامه دادم چون شدت علاقه م نسبت بهش بیشتر بود..
پریا با لحن خاصی گفت :خوش به حالشون..
راشا با تعجب نگاهش کرد :چی؟!..
ه..هیچی..خب دیگه به چی علاقه دارید؟..یا بهتره بگم به کی؟!..
اخم کمرنگی روی پیشانی راشا نشست..سرش را برگرداند..
پریا که حس کرده بود بیش از حد پیش رفته است من من کنان گفت :وای ببخشید..قصد فضولی نداشتم..شرمنده
اگر ناراحتتون کردم..
اخم هایش باز شد و سرش را تکان داد :مهم نیست..گیتارت دیگه مشکلی نداره..همه چیزش رو چک کردم..
گیتار رو به طرف او گرفت..پریا با لبخند دستش رو دراز کرد و دقیقا دستش را همانجایی گذاشت که دستان راشا گیتار را گرفته بود..
با این حرکت انگشتان کشیده ش درست روی دست راشا قرار گرفت..
راشا نگاه تندی به او انداخت ولی پریا خود را بی خیال و خونسرد نشان داد..
راشا گیتار را رها کرد و از جایش بلند شد..پشت به پریا به طرف ویلا قدم برداشت که با شنیدن صدای پریا در
جایش ایستاد..
-استاد..یعنی..راشا..
راشا ارام برگشت..هنوز هم اخم به چهره داشت..با لحنی سرد و جدی گفت :خانم صمدی بهتره همون استاد صدام کنید..در اینصورت من راحت ترم..
روی بالکن ایستاد ..به طرف پریا برگشت..همانطور ایستاده بود و به راشا نگاه می کرد..
راشا: دیگه خیلی دیروقته..اگر ماشین نیاوردید زنگ می زنم اژانس..چطور تا این موقع بیرون هستید و خانواده تون نگران نشدند؟..
پریا بدون اینکه خود را ناراحت نشان دهد با لبخند گفت :دَدی و مامی عادت کردن..من بیشترمواقع تو مهمونی های دوستام شرکت می کنم..اونا هم به خاطر اینکه راحت باشم واسه م ماشین گرفتن..برای همین مشکلی ندارم..
لبخند کجی روی لبان راشا نشست..با لحنی که درش تمسخر موج می زد گفت :چه جالب..خانواده ی روشنفکری دارید..
به ماشین پریا اشاره کرد وادامه داد :و همینطور دست و دلباز ..که چقدر هم به فکر دخترخانمشون هستند..این یعنی اخره مسئولیت..افرین..
پریا که متوجه لحن پر از تمسخر راشا شده بود لبخندش محو شد..
راشا :پس حالا که ماشین دارید و می دونید مشکلی نیست بهتره هر چه زدتر برگردید خونه..خدایی نکرده خانواده
دلواپس می شن و این خوب نیست..شب خوش..
سرش را کمی تکان داد و بعد از ان وارد ویلا شد..
پریا دستانش را مشت کرد و با عصبانیت دور خودش چرخید..
https://eitaa.com/manifest/1857 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت90 🔴هانی نگاهی به ویلای دخترا انداخت و گفت :اونجا کی زندگی می کنه؟!.. رایان مسیر نگاه ا
#قرعه
#قسمت91
🔴دوست داشت یک جوری حرصش را خالی کند..
به طرف بوته های کنار دیوار رفت و با حرص به ان لگد زد ..گل هایش را چید و لگدمال کرد..
زیر لب با خشم گفت :مرتیکه ی نفهم..از خدات باشه که با من حرف می زنی..فکرکردی کی هستی؟..
با شنیدن صدای ظریف دختری با تعجب برگشت..اونطرف توریِ فلزی دختری با چشمان مشکی براق با خشم به
پریا زل زده بود..
تارا با عصبانیت دستش را به کمرش زد و گفت :اوهوی..مگه ماله باباته که اینجوری بهش لگد می زنی؟..
پریا که از دست راشا عصبانی بود و حرف تارا بهانه ای برایش شده بود تا حرصش را جایی و بر سر کسی خالی کند
تقریبا داد زد :به تو چه ؟..اگه ماله بابای من نیست واسه بابای تو هم نیست..هر کار دلم بخواد می کنم..گرفتی؟..
تارا گارد گرفت :خفه شو دختره ی فضول..عجب رویی داری تو..معلومه که ماله بابای منه..
پریا که تعجب کرده بود ولی هنوز هم خشمگین بود داد زد :اصلا تو کی باشی؟..اینجا چی می خوای؟..
تارا دستش را تو هوا تکان داد :به تو ربطی نداره..این منم که باید بپرسم کی هستی و اینجا چه غلطی می کنی؟..اصلا
با اجازه ی کی به اموال شخصی ما خسارت می زنی؟..
پریا پوزخند زد و گفت :اموال شخصی ما؟!..برو بابا تو هم..من..
راشا :اونجا چه خبره؟!..
پریا برگشت و با دیدن راشا صاف ایستاد..تارا بیشتر اخم کرد ولی با یاداوری نقشه ای که کشیده بودند اخم هایش باز شد ..
راشا کنار پریا ایستاد ..بی توجه به او رو به تارا گفت :چیزی شده؟!..
تارا دست به سینه نگاهی به پریا انداخت و گفت :از ایشون بپرسید ..
راشا پرسشگرانه به پریا خیره شد..ولی پریا حرفی نزد و تماما تو چشمای راشا زل زده بود..
تارا به بوته اشاره کرد وگفت :نگاه کنید..خودتون می فهمید..
راشا به بوته ای که کنارش بود نگاه کرد..گل هایش کنده و روی زمین له شده بودند..چند تا از شاخه هایش هم
شکسته بود..
اخم کرد..سرش را بلند کرد وبه پریا نگاه کرد..
پریا که به لکنت افتاده بود با انگشت به تارا اشاره کرد :اصلا ایشون کی هستن؟..که اینطور با من حرف می زنن؟..درضمن من با این بوته کاری نداشتم..اصلا بهش دست هم نزدم
تارا دستش را جلوی دهانش گرفت و با چشمانی گرد شده گفت :ا ِ..عجب رویی داری ..د اخه اگرمن سر نرسیده
بودم که کل ویلا رو نابود می کردی..
رو به راشا ادامه داد :همچین با حرص بهش لگد می زد که تابلو بود دلش از یه جا پره..
رو به پریا گفت :قبلا هم بهت گفتم من کی هستم..پس لازم به بازگو کردنش نیست..
با مسخرگی به پریا اشاره کرد رو به راشا گفت :از مهموناتون هستن دیگه؟..کاملا مشخصه..
پوزخند زد و برگشت..تا وقتی وارد ویلا شود راشا با چشم دنبالش کرد..
پریا که نگاه خیره ی راشا را روی تارا دید با اخم گفت :اون داشت دروغ می گفت..اصلا من..
راشا نگاهش کرد..سرد گفت :بسه..مهم نیست کی راست میگه کی دروغ..یه بوته هم ارزش اینو نداره بخوام اینجا وایسم و جر وبحث کنم..شب خوش..
بدون انکه به پریا اجازه ی حرف زدن بدهد از انجا دور شد..
پریا نگاه تندی به ویلای دخترا انداخت .. بعد از ان هم سوار ماشینش شد و از ویلا خارج شد..
***********
"راشا"👇
با خستگی خودمو رو کاناپه پرت کردم..ساعت ۱۲ بود و همه ی مهمونا رفته بودن..خیلی خسته بودم..چشمام باز نمی شد..
رادوین خمیازه کشید و رایان هم این موقع شب سیب گاز می زد..
هر سه سکوت کرده بودیم که..
- کمک..یکی بیاد کمک کنه..
چشمام تا اخرین حد باز شد..یه بار دیگه گوش کردم..یه دختر کمک می خواست..به رادوین و رایان نگاه کردم تا
ببینم اونا هم شنیدن یا نه؟..
وقتی نگاه پر از تعجبشون رودیدم از جا بلند شدم..اونا هم ایستادن..
رایان:شماها هم شنیدید؟..انگار یکی کمک می خواد..
رادوین جلو افتاد ما هم پشت سرش..از در رفتیم بیرون..تانیا و ترلان مضطرب توی حیاط ایستاده بودن ..
در خروجی باغ از دو سمت باز می شد..هم سمت دخترا و هم سمت ما..یعنی درکل از دو در تشکیل شده بود..برای
همین خروجمون راحت تر می شد بدون اینکه دخالتی تو حریم هم داشته باشیم..
از در رفتیم بیرون و جلوی درشون ایستادیم..همین که خواستیم در بزنیم باز شد..
https://eitaa.com/manifest/1873 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت69 🔵سرش رو تکون داد و گفت: ـ میدونی....آدم کم حرفیه....اصلا حرف نمیزنه و اگه بخواد حر
#لجبازی
#قسمت70
🔵با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم...نگاهی به ساعت کردم....از جام بلند شدم و موهام رو با کلیپس جمع
کردم....احساس گشنگی میکردم ولی وقتی نداشتم!...خو یه لقمه که وقتی نمیگیره!...یه لقمه میخورم بعد میام آماده
میشم!....به سمت آشپزخونه رفتم....مامان و بابا تو هال نشسته بودن و داشتن حرف میزدن....گفتم:
ـ سلام...پس بقیه کجان؟
مامان با غیض و حرص گفت:
ـ علیک سلام....اومدی دو کلوم با مادرت حرف بزنی؟!...یه راست رفتی تو اتاق!...نیم ساعت دیگه هم باید بری
کلاس!....اصلا مگه من تورو تو خونه میبینم؟!
حق رو به مامان دادم....ولی خو خسته بودم!....برای اینکه از دل مامان در بیارم لبخند پهنی زدم و گفتم:
ـ ببخشید دیگه مامانم...خو خوابم میومد!
مامان چشم غره ای بهم رفت و گفت:
ـ گشنت نیست؟
خواستم چیزی بگم که بابا خندید و گفت:
ـ حتی وقتی داری باهاش دعوا میکنی به فکرشی؟!...
لبخندم رو عریض تر کردم و گفتم:
ـ خب الان میرم غذا میخورم!..غذا داریم که؟
مامان سرش رو تکون داد و گفت:
ـ آره...
به سمت آشپزخونه به راه افتادم و صدام رو بالا تر بردم تا به گوش مامان برسه و گفتم:
ـ دستت درد نکنه مامانی!
وارد آشپزخونه شدم....به سمت اجاق گاز رفتم....در قابلمه رو برداشتم...ای جان...ماکارونی!....دور و برم رو نگاه
کردم و دستم رو بردم داخل قابلمه و بدون وسواس و سوسول بازی دستم رو پر از ماکارونی کردم و مشغول خوردن
شدم...
ـ با دست؟!
با صدای آرشام هول شدم و هرچی خوردم پرید تو گلوم!...وقتی هم دارم غذا میخورم سر و کله اش پیدا
میشه!...باقی ماکارونی که توی دستم مونده بود رو خوردم و درقابلمه رو گذاشتم و برگشتم و پشتم رو کردم به اجاق گاز و روبه آرشام که با پوزخند و تاسف نگاهم میکرد گفتم:
ـ چی با دست؟!
با همون پوزخندش گفت:
ـ با دست ماکارونی میخوری؟!
تک سرفه ای کردم و گفتم:
ـ نه...کی گفته؟!...
به خودش اشاره کرد و گفت:
ـ من میگم!....پس داشتی چیکار میکردی؟!
ـ میخواستم ببینم....غذا چی داریم!!
سرش رو تکون داد و گفت:
ـ پس اون روغن پایین لبت چیه؟!
اوه اوه اگه من اعتراف کنم با دست داشتم ماکارونی میخوردم که راحتم نمیذاره!....تا یه مدت سوژه میشم!...دیدم
دارم ضایع میشم برای همین گفتم:
ـ اصلا برای چی اومدی اینجا؟!
به سمت یخچال رفت و همونجور که بطری آب رو بیرون می آورد گفت:
ـ اومدم یه لیوان آب بخورم که با همچین صحنه ای روبه رو شدم!
به سمت سینک رفتم و همونجور که دست های روغنیم رو میشستم گفتم:
ـ من که همچین کاری نکردم!
شیر آب رو بستم و برگشتم....یه جوری نگاهم کرد که یعنی خر خودتی!....منم شونه ای بالا انداختم و از کنارش رد
شدم....برگشتم به اتاقم....خب باید آماده شم....من نمیدونم چرا هر وقت دارم یه کاری میکنم سر و کله این آرشام
پیدا میشه؟!...
اصلا چرا باید به ماکارونی خوردن من گیر بده؟!...یکی نیست بهش بگه مگه تو فضولی؟!...
همونجور که زیرلبی غرغر میکردم به سمت کمدم رفتم....مانتو و شلوار و رودوشی بافت و کلاه بافت ستش رو از
توی کمدم بیرون آوردم....لباس هام رو عوض کردم و گوشیم رو توی کیفم گذاشتم....کیفم رو روی دوشم گذاشتم
و از اتاق بیرون اومدم...خب پرمیسم تا ده دقیقه دیگه میاد دنبالم....همونطور که از خونه خارج میشدم با صدای
بلندی گفتم:
ـ من رفتم...خداحافظ....
https://eitaa.com/manifest/1859 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت70 🔵با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم...نگاهی به ساعت کردم....از جام بلند شدم و موهام رو
#لجبازی
#قسمت71
🔵یه چند دقیقه ای منتظر موندم تا پرمیس بیاد....وقتی اومد به سمت ماشین رفتم و سوار شدم....بعد از سلام و احوال
پرسی ماشین رو حرکت داد و به سمت آموزشگاه روند....پرمیس داشت از اینکه این چند روز ماشین دستش نبوده
غر میزد که از توی آینه بغل ماشین نگاهم به شاسی بلند مشکی که پشت سرمون بود افتاد....سرنشیناش دوتا پسر
جغله بودن که مشخص بود راننده تازه گواهینامه اش رو گرفته و نشسته پشت فرمون!....ولی حسابی روی مخ
بودن...!اهمیت ندادم....ولشون کن بابا بذار خوش باشن دیگه!...به پرمیس نگاه کردم و به حرفاش گوش دادم....بعد از چند دقیقه شاسی بلند از ماشین جفتیش سبقت گرفت و همونجور که ماشین ما و کنار پرمیس جفت میکرد،یکی از
پسرا کله اش رو از توی پنجره بیرون آورد و با مسخره گفت:
ـ دست فرمونی داری هااااا!
پرمیس بدون اینکه بهشون توجه کنه شیشه رو که تا نیمه پایین کشیده بود تا شیشه هارو بخار نگیره، رو بالا دادو رو به من گفت:
ـ اینم از نوجوونای ما!...سن دوتاشون رو روی هم بذاری 65 سال نمیشه...اونوقت میان به من تیکه میندازن!
خندیدم و گفتم:
ـ ولشون کن....ولی چطوری سن دوتاشون رو روی هم بذاری 65 سال نمیشه؟!
پرمیس که دید یه خورده....فقط یه خورده چرت و پرت گفته تک سرفه ای کرد و گفت:
ـ خب ببین....منظورم من اینه که...
با سبقتی که شاسی بلنده ازمون گرفت و اومد روی دست پرمیس،با تعجب به روبه روم خیره شدم....پرمیس هم
حرفش رو برید و با عصبانیت گفت:
ـ عجب دیوونه هایی هستن اینا!....
و با غیض دستش رو گذاشت روی بوق و پاش رو روی گاز فشار داد....با نگرانی به پرمیس نگاه کردم و گفتم:
ـ بابا ولشون کن روانی ان!
پرمیس فرمون رو پیچید و با غیض گفت:
ـ من تا روی اینارو کم نکنم ول کن نیستم!...
و بی توجه به ترس و نگرانی من سرعت ماشین رو بیشتر کرد!
********
خیلی شیک با شاسی بلند کورس گذاشته بود!....به ساعت نگاه کردم و گفتم:
ـ خره....ولشون کن....از کلاس جا میمونیم!....
همونجور که به روبه روش خیره بود و زیرلبی به راننده شاسی بلند فحش میداد گفت:
ـ نگران نباش...اولا استادش داداشمه!...دوما دانشگاه که نیست!...این الان واجب تره....من باید روی این دوتا رو کم کنم....
کمربندم رو توی دستام فشردم و با ترس به جلو خیره شدم....عجب آدمی بودما!....
هم از شنا میترسیدم....هم از پله برقی....هم از سرعت ماشین!....اصلا من آدم ترسویی بودم این پرمیس هم کله خراب و نترس!....من نمیدونم چطور این همه مدت با پرمیس دوست بودم!...پرمیس با مهارت از میون ماشین ها رد
میشد ولی از شاسی بلنده عقب بود...من بدبخت هم داشتم سکته ناقص رو رد میکردم!
با ترمز یه دفعه ای ماشین و جیغ پرمیس نفسم حبس شد و با چشمای گرد شده به روبه روم خیره شدم....صدای
کشیده شدن لاستیک های ماشین توی گوشم پیچید و با وجود کمربند به جلو خم شدم....با برخورد پیشونیم با شیشه
ماشین چشمام سیاهی رفت و سرم به دوران افتاد....چشمام رو بستم و به صندلی تکیه دادم....
پرمیس دستش رو روی شونه م گذاشت و گفت:
ـ نفس....آجی....خوبی؟
https://eitaa.com/manifest/1869 قسمت بعد
سلام به همه صبحتون بخیر🌺🌺
همه برید تو گروه
یه نظرسنجی در مورد رمان جدید داریم،نظر سنجی رو سنجاق کردیم بخونید نظرتونو تو همون گروه بگید.
🔷 eitaa.com/joinchat/2967339021C9dd6225a69
لینک ابر گروه
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت71 🔵یه چند دقیقه ای منتظر موندم تا پرمیس بیاد....وقتی اومد به سمت ماشین رفتم و سوار ش
#لجبازی
#قسمت72
🔵چشمام رو باز کردم و گفتم:
ـ چیشد یهو؟
با عصبانیت گفت:
ـ یه ماشینی اومد رو دستم که اگه ترمز نمیکردم هر سه ماشین داغون میشدیم....
سرم بدجور گیج میرفت....گفتم:
ـ شاسی بلنده چی شد؟
ـ تا دید من ترمز کردم اونم گازش رو گرفت و رفت....اومدم کنار خیابون پارک کردم....نفس خوبی؟
با حرکت مایع داغی روی پیشونیم سر گیجه م بیشتر شد و صدای جیغ پرمیس بلند شد که میگفت:
ـ خاک به سرم....نفس از سرت داره خون میاد!
بدجور سرم گیج میرفت و صداها توی گوشم میپیچید....اگه حال و حوصله داشتم شروع میکردم به سرزنش و غرغر
کردن!...ولی اونقدر سرم گیج میرفت که اصلا نای هیچ چیز رو نداشتم!....چشمام سیاهی میرفت....فقط صدای
پرمیس رو شنیدم که انگار داشت با نگرانی و عجله با کسی حرف میزد....
پلک هام سنگین شد وخواب شدیدی سراغم اومد....چشمام بسته شد و دیگه هیچی حس نکردم!
******
ـ آقا نوید نمیدونم یهو چیشد....حواسم به رانندگیم بود ولی یهو یه یابو پرید وسط خیابون....منم نخواستم بزنم بهش
فرمون رو کج کردم خوردم به یکی دیگه!
ـ مگه کمربند نبسته بودین؟
ـ آره....کمربند بسته بودیم که چیزیمون نشد....
ـ الان شما به این میگین چیزی نشده؟
ـ آقا آرشام...خدارو شکر کنین فقط سرش ضربه دیده.....
صداها توی گوشم میپیچید....نمیتونستم تشخیص بدم کیا دارن حرف میزنن!...آروم آروم چشمام رو باز کردم....نور
سفید رنگی خورد توی چشمم که دوباره چشمام رو بستم....
ـ اوا...پلک زد!...آقا نوید نگاه کنین!
دوباره چشمام رو باز کردم و نوید و آرشام و پرمیس رو با چهره های نگران بالا سرم دیدم...همچین اینا بهم نگاه
میکردن حس میکردم مرده م!...نگاهم به چهره آرشام افتاد....به محض اینکه نگاهش کردم گفت:
ـ نفس...خوبی؟
روی جام نیم خیز شدم و پرمیس بالش رو تخت تکیه داد و منم تکیه ام رو به بالش دادم...گفتم:
ـ چی شده؟
پرمیس با بغض نگاهم کرد و اومد نزدیک و خودشو انداخت توی بغلم و صدای بغض دارش گفت:
ـ الهی بمیرم نفس....ببخشید....همش تقصیر من شد!
با به یاد آوردن شاسی بلنده و رانندگی سرسام آور پرمیس اون تصادف دلم میخواست بزنم بلائی سر پرمیس
بیارم!...تا اون باشه با کسی کورس نذاره!...ولی مراعات آرشام و نوید رو کردم و گفتم:
ـ اشکال نداره عزیزم...فدای سرت!
با گفتن این حرف پرمیس از بغلم بیرون اومد و با شرمندگی بهم نگاه کرد...لبخندی بهش زدم که نوید گفت:
ـ سرت رو بخیه زدن....الان خوبی؟
یهو برگشتم سمت نوید که گردنم درد گرفت ولی توجه نکردم و با ترس گفتم:
ـ چند تا؟
ـ سه تا...!
دستم رو به سمت پیشونیم بردم و با نگرانی زمزمه کردم:
ـ اگه جاش بمونه شبیه خلافکارا میشم!
ـ به جای اینکه نگران سرت باشی نگران موندن جای بخیه هاتی؟
با صدای عصبی آرشام نگاهم رو با تعجب بهش دوختم...تا حالا آرشام رو انقدر عصبی ندیده بودم!...با دیدن نگاه خیره م نفس عمیقی کشید و گفت:
ـ میرم به زن عمو و عمو بگم به هوش اومدی...
و رفت....روانی!....این چرا اینجوری شده؟!..محل ندادم....چون اونقدر سرم درد میکرد که حس میکردم ابرو هام داره میزنه بیرون!...پتو رو روی خودم کشیدم و خواستم بخوابم که در باز شد و مامان و بابا اومدن داخل....
*******
چهارروز از تصادفم میگذشت و من نمیدونستم جریان خواستگاری پارسا به کجا کشید....بیشتر از اونکه نگران سرم باشم نگران خواستگاری بودم!...از جام بلند شدم و توی آینه به چهره ام نگاه کردم....این کله باندپیچی شده بدجور
روی مخم بود ولی مجبور بودم تحمل کنم!....
https://eitaa.com/manifest/1884 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت91 🔴دوست داشت یک جوری حرصش را خالی کند.. به طرف بوته های کنار دیوار رفت و با حرص به ان
#قرعه
#قسمت92
🔴رفتیم تو..هر سه به طرفشون می دویدیم..خب سه تا دختر تنها بودن و این موقع شب داد می زدن و کمک می
خواستن..هر کس دیگه ای هم بود نگران می شد..
تانیا جلو اومد و با نگرانی گفت :تارا خواهرم..کمکش کنید..غش کرده..
سریع گفتم :چی شده؟..الان کجاست؟..
ترلان رو به ما گفت :همراه من بیاید بهتون میگم..
دنبالش رفتیم..استرس دخترا روی ما هم تاثیر گذاشته بود..
ترلان جلوتر رفت و به یکی از اتاقا اشاره کرد..تعجب کرده بودم که اگر حالش بد شده زنگ می زدن اورژانس دیگه
چرا ما رو صدا زدن؟..ولی خب شاید هم از ترس و اضطراب زیاد اینکارو کردن..به هرحال زیاد بهش فکر نکردم و
هر سه رفتیم تو..
ولی کسی تو اتاق نبود..تا به خودمون بیایم در اتاق بسته و از بیرون قفل شد..
رادوین به در زد و بلند گفت :چرا درو قفل کردید؟!..اینجا که کسی نیست؟!..
صدای قهقهه شون رو شنیدیم:چرا اتفاقا..بگردید شاید باشه..
اینبار رایان با عصبانیت به در کوبید :چی میگید شماها؟..این چه کاریه؟..باز کنید درو..
جواب ندادن..خنده م گرفته بود..
نمی دونم چرا من عصبانی نبودم..نه حرصم گرفته بود و نه هیچی..از اینکه می دیدم هیچ کدومشون چیزیشو نشده
خوشحال بودم..
وقتی گفت تارا غش کرده نگرانی تموم وجودمو گرفت..ولی الان خیالم راحت شده بود..
***************
"رایان"👇
راشا می خندید با حرص گفتم :تو چرا هرهر می کنی؟..پاشو بیا درو بشکنیم..
روی تخت نشست و دستشو به پشت تکیه داد :بی خیال بابا..چرا بشکنیش؟..خب بازیشون گرفته بذار خوش باشن
فکرکنن ما رو اذیت کردن..اینجا هم اتاقه دیگه..می گیریم می خوابیم..
رادوین با اخم گفت :چی میگی تو؟..اینجا اتاقه اوناست..ما هم تو خونه ی اوناییم..اینو می فهمی؟..
راشا: خودمون که نخواستیم..اونا اینطور خواستن..
-این کارشون بچه بازی بود..اخه این دیگه چه روشیه واسه اذیت کردن؟..
راشا پا روی پا انداخت و با خیال راحت رو تخت دراز کشید..یه پتو بالای تخت بود که سرشو گذاشت روی اون..با لذت لبخند زد وچشماشو بست :وای چه نرمه..جون میده تخت تا صبح بخوابی..بی خیاله اون سه تا بشید..جا به این
باحالی گیرتون اومده بگیرید بخوابید بابا..
فقط نگاش می کردم..چه راحتم خوابیده..راشا همیشه خوش خواب بود..
یه دفعه با چیزی که دیدم چشمام تا اخرین حد گرد شد و دیگه چیزی نمونده بود از کاسه بزنه بیرون..اصلا زبونم
نمی چرخید چیزی بگم..
به زور گردنم رو چرخوندم و به رادوین نگاه کردم..ولی اون گوشه ی دیوار نشسته بود وسرشو به دیوار تکیه داده
بود..
خواستم صداش کنم ولی زبونم بند اومده بود..
دوباره به راشا نگاه کردم ..مار خیلی اروم از کنارسرش خزید..رسید پهلوش..درست نزدیک به راشا حرکت می
کرد..
با لکنت گفتم :ر..رررر...رررااااا..ررراااشش ششاااااا..راشا..
راشا چشماشو نیمه باز کرد و نگام کرد..رنگم پریده بود..وقتی نوجوون بودم یه بار مار نیشم زده بود و ازهمون موقع
با دیدنش روح از تنم در می رفت..
میگن ادم مار گزیده از ریسمون سیاه و سفید هم می ترسه..حالا خوده واقعیش رو داشتم به چشم می دیدم نه
ریسمون بود و نه طناب..
خواب الود گفت :چیه چرا استارت می زنی روشن نمیشی؟..ای بابا..بذار بخوابم دیگه..
به پهلو خوابید..حالا مار تو بغلش بود..یعنی انقدر خره که هنوز نفهمیده؟..
چشماش بسته بود..ولی یهو باز شد..اروم اروم گشاد شد..با تردید سرشو اورد پایین و تو بغلشو نگاه کرد..سر مار
درست رو دستش بود..هیچ حرکتی نمی کرد..
تعجب کرده بودم که چطور تا الان نیشش نزده..معلوم بود اهلیه..
بشمار سه رنگ از رخ راشا پرید..مار نسبتا بزرگی بود..
پیش خودم حرکت راشا رو پیش بینی می کردم و گفتم الان اروم خودشو می کشه کنار به طوری که مار تحریک نشه
..
خوبه که حواسش هست چکار کنه..
ولی حواسم نبود راشا وقتی از چیزی وحشت کنه دیگه عقل و منطق و کلا هر چی سیستم فکری و ذهنیشه ازکار
میافته و حالا با دیدن مار همین حالت بهش دست داده بود..
https://eitaa.com/manifest/1883 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت92 🔴رفتیم تو..هر سه به طرفشون می دویدیم..خب سه تا دختر تنها بودن و این موقع شب داد می ز
#قرعه
#قسمت93
🔴همچین مار رو پرتش کرد سمت منو ازجاش پرید و جیغ کشید که سرجام خشک شدم..
رفت گوشه ی دیوار سیخ وایساد..تابلو داشت می لرزید..
البته حال من بهتر از اون نبود..مخصوصا الان که یه مار هم درست جلوی پاهام افتاده بود..
ماره که از حرکت راشا ترسیده بود و میشه گفت تحریک شده بود تند تند اطراف من می خزید..دیگه چیزی نمونده بود سکته رو بزنم که با ترس پریدم رو تخت ..
رادوین سرجاش ایستاده بود..صورتش نشون نمی داد ترسیده باشه..
خدا رو شکر این توی ما شجاع بود..رفت طرف کمدی که گوشه ی اتاق بود..بازش کرد..
راشا با صدای لرزون گفت :این هیییییولا تو اتاق چه غللللطی می کنه؟!..
-م..من چه می دونم؟!..تو بغله..ت..تو بود..
--من به روح هفتصد جد و ابادم خندیدم اینو گرفتم تو بغلم..فکرکردم پتوِ..چ..چرا مار از اب در اومد؟!..اصلا از
کدوم گوری تو اتاق پیداش شد؟!..
رادوین کلافه گفت :بسه چقدر حرف می زنی ؟..یه دقیقه ساکت شو تا ببینم چکار می کنم..
هر دو سکوت کردیم ..تو کمد چیزی پیدا نکرد..به طرف صندلی چوبی که کنار در بود رفت..
مار همون اطراف واسه خودش داشت پرسه می زد..
مستقیم به طرف راشا رفت که اونم تا دید اوضاع خرابه فرار کرد اومد سمت من..حالا هردوتامون رو تخت بودیم و با
ترس به مار نگاه می کردیم..
بدبختیش اینجا بود همچین موجود لطیفی هم نبود..معلوم نبود خونگیه یا نه..با یه نیشش خیلی راحت هر دو از پا در
می اومدیم..شوخی شوخی با مار هم شوخی؟!..دخلمون می اومد..
رادوین پایه ی صندلی رو شکوند و به طرف مار رفت..نمی دونستم می خواد چکار کنه..بگیرش یا بکشش؟!..
یه دفعه یکی زد به در و داد زد :هی یارو دستت به مار من بخوره تیکه بزرگت گوشته..چکارش داری؟..
هر سه با تعجب به درنگاه کردیم..ماره اینا بود؟..اوه اوه..از کجا فهمیدن رادوین می خواد مار و بگیره؟..لابد از
پنجره ما رو زیر نظر دارن..
راشا داد زد : مار توِ؟..خب بیا بگیرش..
از پشت در گفت :از تو پنجره بفرستش تو باغ..این در باز بشو نیست..
رادوین:اگه مارتو می خوای درو باز کن..وگرنه می کشمش..
-اینکارو نمی کنی..
اینبار من گفتم :چرا اتفاقا..اگر اون نکرد من می کنم..
راشا زد به بازوم و خندید :دقت کن...جمله بندیت مورد داشت..
خندیدم..دیگه صدایی نیومد..
رادوین رو به ما گفت:مارِ اهلیه..وقتی سه تا دختر ازش نمی ترسن شماها خجالت نمی کشید که رفتید اون بالا جیغ
جیغ می کنید؟!..
به مار نگاه کردم..رفته بود زیر کمد..اومدم پایین..رو صندلی که پشت میز کامپیوتر بود نشستم..راشا هم لبه تخت
نشست..پاهاشو روی زمین گذاشت..
راشا:خب خداییش ترس نداشت؟..یه مار به اون بزرگی که معلوم نیست از کدوم نژاد درد بی دوا درمون گرفته ای هست راست راست داره جلوی چشمام می خزه بعد توقع داری برم جلو نازش کنم بگم چطوری کوچولو..اون هم یه
نیش ناقابل مهمونم می کنه که تا عمر دارم یادم بمونه مار هم حیوونه و زبون نفهمه عینهو خر..
به حرفاش می خندیدم..رادوین هم با لبخند سرشو تکون می داد..
راشا روی زمین دراز کشید و گفت :من که جرات نمی کنم دیگه رو تخت بخوابم..می ترسم اینباراز زیر متکا اژدها
بیاد بیرون..
دستشو گذاشت زیر سرشو چشماشو بست..
-چقدر تو خوش خوابی..اصلا خوابت می بره؟..
با چشم بسته گفت :اره..چرا نبره؟..بشین تماشا کن ببین تا کجاها می بره..
داشتم رو میز کامپیوتر رو نگاه می کردم..کامپیوتری روش نبود فقط میز وصندلیش بود..
رادوین هم به دیوار تکیه داده بود..
"راشا"👇
چشمامو بسته بودم و کم کم داشت خوابم می برد که حس کردم یه چیزی کنارم داره وول می خوره..با ترس
چشمامو بازکردم..فکرکردم باز ماره..
همچین از جام پریدم که کنترلمو از دست دادم و پام لیز خورد..دستمو به زمین زدم که سقوط نکنم ولی از شانسی
که داشتم دستم درست روی اون موجود بدقواره فرود اومد..یه چیزی تو مایه های مارمولک ولی خیلـــــی بزرگ تر ..
دستم که به تن وبدنش خورد دوباره داد زدم..دست خودم نبود..چندشم می شد..
همیشه از حیوونا متنفر بودم..این دو موردی هم که امشب دیده بودم از همون گروهی بودن که بیش از حد ازشون
نفرت داشتم و بدتر ازشون می ترسیدم..
دستمو برداشتم که به طرفم حرکت کرد.. خودمو رو زمین کشیدم ..پشتم خورد به یه نفر برگشتم دیدم رادوینه..
https://eitaa.com/manifest/1896 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت72 🔵چشمام رو باز کردم و گفتم: ـ چیشد یهو؟ با عصبانیت گفت: ـ یه ماشینی اومد رو دستم که
#لجبازی
#قسمت73
🔵آهی کشیدم و برگشتم سرجام.....خواستم برم بیرون آب بخورم که
صدای اس ام اس گوشیم بلند شد....ماکه کسی رو نداریم بهمون اس بده لابد بازم آگهی تبلیغاتیه!...برگشتم و
گوشیم رو برداشتم.....طبق معمول تبلیغاتی!....با حرص گوشیم رو پرت کردم روی تخت و از اتاقم بیرون
اومدم....میدونم من ز این شانسا ندارم!....رفتم توی آشپزخونه....مامان با دیدنم دوباره غرغر کرد:
ـ باز که اومدی پایین...نمیگی از روی اون پله ها سرت گیج میره میفتی درب و داغون میشی؟
خندیدم و گفتم:
ـ مامانم شما نگران نباش....
مامان سرش رو با تاسف تکون داد....در یخچال رو باز کردم و بطری آب رو بیرون آوردم و همونجور که داشتم توی لیوان آب میریختم مامان گفت:
ـ امشب خونواده آقای شکوهی میان عیادتت....خانم شکوهی خیلی ناراحت بود و مدام میگفت به خاطر رانندگی
پرمیس دخترش این بلا سرش اومده!
آب رو لاجرعه سر کشیدم و روبه مامان گفتم:
ـ امشب میان؟
ـ آره....گفتم که بدونی!....
لیوان رو شستم و به سمت اتاقم رفتم....امشب پارسا رو میدیدم و همین باعث میشد یه حس خوب داشته باشم!
جلوی آینه ایستادم و به چهره ام نگاه کردم....این باند زیر شالم رو اصلا دوست نداشتم!....حس میکردم پارسا منو
اینجوری ببینه کلی مسخره ام میکنه!...ولی نه....پارسا از این آدما نیست!...
یه بلوز آستین سه ربع شکلاتی و دامن نخی قهوه ای با شال کرم تیپ امشبم رو تشکیل میداد!....این باند روی
پیشونیم بدجور روی مخ بود!....سعی کردم بهش توجه نکنم....شیشه ادکلنم رو برداشتم و یه دوش ادکلن
گرفتم....خب دیگه بسه این همه من به خودم نگاه میکنم!....لبخند پهنی زدم و از اتاق بیرون اومدم....
مامان توی آشپزخونه بود و داشت میوه توی ظرف میچید و با دیدن من گفت:
ـ بیا مادر این میوه هارو بچین....
اصلا توی میوه چیدن سلیقه نداشتم!....همیشه یه جاییش میلنگید و سوژه میشد!...ولی بدبختی این بود که خوشم هم
میاد از میوه چیدن و سفره آرایی و این چیزا خوشم میاد....چَشمی گفتم و مشغول چیدن موز ها روی سیب ها
شدم....خدا به خیر کنه یه چیز قشنگ در بیاد جلوی پارسا ضایع نشم!...
اولین بار بود پارسا میومد خونه مون!....ولی حس میکردم اولین باره میبینمش!!.....سریع موز هارو چیدم و خواستم از آشپزخونه در برم که مامان گفت:
ـ کجا؟!
ناچارا ایستادم و گفتم:
ـ مامان من مثلا مریضم....نباید ازم کار بکشین!
مامان سری تکون داد و گفت:
ـ مگه موقعی که سالمی کار میکنی؟!
خندیدم و از آشپزخونه زدم بیرون!...خودم خیلی فکرم آزاده که توی فکر تزیین میوه و درست کردن شربت و از
این چیزا باشم؟!....اونقدر هیجان داشتم به خاطر اومدن پارسا که هیچ جوره نمیتونستم مخفیش کنم!....
نشستم روی مبل و به ساعت چشم دوختم.....ای بابا اینا چرا نمیان؟!...با پام روی زمین ضرب گرفته بودم....
ـ چرا انقدر عصبی شدی؟!
با صدای نوید برگشتم....تیپ زده بود!....اولین بار بود بعد از قضیه نگار لعنتی به خودش میرسید!....با دیدنش
لبخندی زدم و گفتم:
ـ نه....عصبی نیستم!
روی مبل کناریم نشست و با چشمای مشکوک گفت:
ـ مطمئنی؟!
ضرب پام رو متوقف کردم...همینم کم مونده نوید بدونه از پارسا خوشم اومده!....مگه تو نمیدونی اون از نگار
خوشش اومده؟!..خو نه قضیه فرق میکنه!....فرقش چیه؟!....بی توجه به وجدانم لبخند مصنوعی زدم و گفتم:
ـ آره بابا....برای چی عصبی باشم؟!....
نوید سرش رو تکون داد و پاشد رفت....به محض رفتن نوید دوباره با پام عصبی روی زمین ضرب گرفتم!....نمیدونم
چرا انقدر استرس داشتم....نمیدونم چقدر گذشت که با آیفون یه متر که چه عرض کنم شیش متر پریدم
بالا!....دستی به باند لعتنی روی سرم کشیدم....بابا و مامان رفتن توی حیاط استقبال....ولی من عین ماست ایستاده
بودم....!
eitaa.com/manifest/1904 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت93 🔴همچین مار رو پرتش کرد سمت منو ازجاش پرید و جیغ کشید که سرجام خشک شدم.. رفت گوشه ی د
#قرعه
#قسمت94
🔴به افتاب پرست نگاه کردم..رایان هم تو جاش وایساده بود..
رایان: این که افتاب پرسته..
م..منم نگفتم مهتاب پرسته..ب..بگو اینجا چه غلطی می کنه؟!..چرا هر چی جک و جونوره امشب ریخته تو این اتاق؟!..همشون هم اول به پست من می خورن..
رادوین هلم داد جلو و از جاش بلند شد:بکش کنار خودتو..از این هیکل خجالت بکش..
- -هیکل من خجالت کشیدن نداره..من از همه حیوونا بدم میاد..مار وافتاب پرست که صدر جدولن...
رادوین خیلی اروم رفت جلو ..افتاب پرست رو با دست برداشت و بلندش کرد:ترس نداره..اینم اهلیه..هر چی جک و جونور اینجاست متعلق به همین سه تا دختره..
رایان پوزخند زد :هه..منو بگو..قصد کرده بودم با سوسک و مارمولک بترسونمشون ولی اینا تو خونشون مار و افتاب پرست نگه می دارن..سوسک که در برابرشون عین پروانه ست..
نگاش کردم وبا خنده گفتم :اتفاقا منم تو همین فکر بودم..ولی خب مارمولک نه فقط سوسک..اونم از یه جایی برام بگیرن بیارن وگرنه خودم عمرا برم طرفشون..
رادوین افتاب پرست رو گذاشت پشت پرده و گفت :تو با این روح لطیف و پر احساست باید دختر می شدی نه پسر..
کار خدا بوده..شکایتی ندارم..تو داری ؟.. -
شونه ش رو انداخت بالا: نه..
ازجا بلند شدم و به اطرافم نگاه کردم :بیاید همه جای اتاق رو بگردیم..مار و افتاب پرستشون که رویت شد..شاید
عقرب و جک و جونور دیگه ای هم این گوشه موشه ها قائم کردن تا خودشون پیدا نشدن باید پیداشون کنیم..
رایان:عجب گرفتاری شدیما..خداییش اعتراف میکنم امشب حسابی ترسیدم..ولی ترسی که ما اون شب به جونشون
انداختیم در برابر کار امشب اونا هیچ بود..
با خنده سرمو تکون دادم :اره..هنوز هم قیافه ی رنگ پریدشون از یادم نرفته..
رادوین همونطور که گوشه به گوشه ی اتاق رو زیر و رو می کرد گفت : دیگه از این همه جنگ و جدال خسته شدم..
اینبار اگر کوتاه نیان از اینجا میرم..این بچه بازیا هم حدی داره که اگر از حدش خارج بشه لوس میشه..منم اهلش نیستم... یه دفعه یه موجود کوچیک سفید از زیر پاش فرار کرد و به سمت رایان رفت.. موش بود.. خیلی هم تند حرکت میکرد..
رایان داد زد و پرید طرف من... موش ترسیده بود و نمی دونست از کدوم طرف فرار کنه..
لای پاهامون می چرخید و ما هم بالا و پایین می پریدیم و داد می زدیم..باز رفتیم رو تخت..
من که کلا ازهمه ی حیوونا بدم می اومد ولی رایان از هرچی که چندش اور بود بدش می اومد..رادوین هم که کلا دل نترس داشت..
یه دفعه زدم زیر خنده..حالا نخند کی بخند..رادوین و رایان هم همراهم می خندیدند..
میون خنده گفتم :عجب شبی شده امشب...
از در و دیوار این اتاق همینطور جک و جونور می ریزه..اینا تو خونشون باغ وحش راه انداختن؟..فقط 3 تاش توی این اتاقه..تو بقیه ش چه خبره خدا می دونه..
رایان سرشو تکون داد و رو به رادوین گفت :چیز دیگه پیدا نکردی؟..
- نه..همه جارو گشتم..جز این 3 تا چیزی نیست..
سکوت کوتاهی کردم و گفتم :بچه ها مار موش می خوره درسته؟!..
رایان نگام کرد :اره..چطور؟!..
انگار فهمید منظورم چیه..به رادوین نگاه کردیم..رو بهش گفتم :خب اینجا هم موش هست هم مار..بیچاره موشه..
رایان :فعلا که فرار کرده رفته زیر میز.. رادوین اونطرف و نگاه کرد :خب مار می تونه بوشو حس کنه و بیاد بیرون..اینجور مواقع نسبت به طعمه عکس العمل نشون میده..
حدسمون درست بود..مار از زیر کمد بیرون اومد..سر جامون وایساده بودیم..داشت می رفت سمت موش..اون هم هیچ حرکتی نمیکرد..
رو به رادوین گفتم :من که عمرا بهش دست بزنم..ولی تو که دل نترس داری یه جوری بفرستش بیرون..
رادوین نگاهی به موش انداخت..
سریعتر از مار عمل کرد و موش که گوشه ی دیوار خودشو جمع کرده بود رو با دست گرفت..
موش ازمایشگاهی بود..سفید و پشمالو..از پنجره فرستادش بیرون..
پنجره به کمک نرده حفاظ شده بود و کسی نمی تونست از لای میله ها رد بشه..ولی خب موش کوچیک بود و راحت تونست بره بیرون..
مار همونجا کنار دیوار مونده بود..
اوخی..ناکام موند بیچاره..
رایان خندید :این جای ترسوندن ما..
رادوین نگامون کرد..نُچ نُچ کرد وگفت: یعنی واقعا از خودتون خجالت نمی کشید؟..
عین دوتا بچه رفتید اون بالا و ترسیدید..
رایان اخم کرد و گفت :همه یه جور نیستن..
من که خاطره ی خوبی از مار ندارم در کل ازش وحشت دارم..راشا هم که کلا خوشش نمیاد..تو هم که پوست کلفتی و نترس..
رادوین به طرف مار رفت..
چکار میکنی؟..نیشت می زنه..
- بی خیال..نیش نداره.
رایان:دندون که داره..زهرشو کشیدن..ولی می تونه نیش بزنه..
رادوین بی توجه به حرفای ما رفت جلو وکمر مار رو گرفت..هیچ ترسی ازش نداشت..
اون دست می زد من چندشم می شد..
https://eitaa.com/manifest/1910 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت73 🔵آهی کشیدم و برگشتم سرجام.....خواستم برم بیرون آب بخورم که صدای اس ام اس گوشیم بل
#لجبازی
#قسمت74
🔵سریع پریدم توی آشپزخونه.....چند دیقه بعد بابا و مامان همراه آقای شکوهی و خاله مهتاب و پرمیس و درآخر هم
پارسا اومدن داخل....خوبی آشپزخونه این بود که ته سالنه و از در ورودی چیز زیادی مشخص نیست!....برای همینم
نتونستم خوب پارسا رو بررسی کنم!....
وقتی همه رفتن توی پذیرایی منم از آشپزخونه بیرون اومدم و رفتم سمت پذیرایی....نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
ـ سلام...خوش اومدین....
به سمت خاله مهتاب رفتم و همونجور که باهاش دست میدادم گفت:
ـ حالت خوبه دخترم؟!...به خدا وقتی فهمیدم پرمیس سهل انگاری کرده خیلی عصبانی شدم!....دیگه شرمنده شدیم
عزیزم!
نه به این با محبتی مادر نه به این بی محبتی دختر!...من نمیدونم این پرمیس به کی رفته!...لبخندی زدم و گفتم:
ـ مرسی شما لطف دارین....به هر حال اتفاقیه که افتاده....
با آقای شکوهی هم احوال پرسی کردم....نگاهم افتاد به پارسا....تیپش رو بررسی کردم....مثل همیشه خوش
پوش....با دیدن نگاهم لبخند محوی زد و گفت:
ـ خوبید نفس خانوم؟!....بلا به دور...
منم نا خودآگاه لبخند محوی زدم و گفتم:
ـ ممنون سلامت باشید....
نزدیک تر شد و قلب من اومد تو پاچه ام!...صداش رو پایین آورد هرچند توی اون شلوغی کسی متوجه
نمیشد!....ولی صدای پایینش نفسم رو حبس میکرد:
ـ واقعا نگرانت شدم....!!
از اینکه جمع نبست و منو مفرد خطاب کرد اصلا ناراحت نشدم!....بلکه داشتم ذوق مرگ میشدم!....آب دهنم رو به
سختی قورت دادم و به زور گفتم:
ـ ممـ....نون!
چیز دیگه ای نگفت و منم روی مبل دونفره کنار پرمیس نشستم....
**********
دستی به روی پیشونیم کشیدم....اه اه چطور با این باند خودم رو تحمل کردم؟!....به زخم بخیه نگاه کردم....پیشونیم داغون بوده ها!....آروم آروم با زخم خشک شده اش بازی کردم.....خیلی شیک و بدون درد کند و افتاد....لبخندی به
خودم زدم....از جام بلند شدم....گوشیم رو برداشتم و وارد آلبوم عکسام شدم.....دوباره به عکس پارسا خیره
شدم.....یاد شبی که برای عیادتم اومده بودن افتادم.....
اون شب....بعد از اینکه بهم گفت نگرانم شده و منم رفتم تو هپروت،چیز دیگه ای نگفت و نشست....دلم میخواست بشینم همینجور نیگاش کنم!....ولی خب مراعات کردم!...
یه یک ساعتی نشستن وقتی خواستن برن....موقعی که پارسا بلند شد با بابا خدافظی کنه از فاصله دور بدون اینکه
متوجه بشه ازش عکس گرفتم!!....نمیدونم اگه پرمیس این عکسش رو توی گوشیم ببینه چی کار میکنه!....موقعی که داشتن میرفتن....با یه لبخند محو
گفت"انشاالله هیچوقت نیام عیادتتون....تو دلم گفتم ایشالا دفعه بعد با خانواده و گل و شیرینی بیای
خواستگاری!!....ولی بازم محجوب سرمو انداختم پایین!...همچین دختر خجالتی هستم من!
از آلبوم عکسام خارج شدم....بعد از مهمونی....به جز وقتایی که میرم کلاس زبان دیگه ندیدمش....ولی عجیبه
ها!....این استاده که زن بود و قرار بود قبل پارسا بیاد چرا خبری ازش نیست؟!....الان یک ماهی هست که پارسا میاد
سر کلاس!....یه چیز دیگه عجیبه....جدیدا پارسا وقتی تدریس میکنه هر چند دقیقه یه بار یه نگاه به من میکنه و دوباره درس رو ادامه میده!
شونه ای بالا انداختم و از جام بلند شدم....از اتاق بیرون اومدم....از در اتاق آرشام رد شدم....صدای یه موزیک از در نیمه بسته اتاق شنیده میشد:
ـ تا ته قصه بمون با من
بذار این دلخوشی عادت شه
بیا همخونه من تا عشق
اینجا هم رنگ عبادت شه
از آهنگش خوشم اومد....آروم در نیمه بسته رو باز کردم....نگاهم افتاد به آرشام....روی صندلی میز تحریر نشسته بود و سرش رو گذاشته بود روی میز....فکر کنم خوابه!...آخه آدم که خوابه این همه صدای آهنگ رو میده بالا؟!....به
همون آهستگی که اومده بودم عقب گرد کردم و خواستم برم که صداش خشکم کرد:
ـ کاری داری؟!
برگشتم...چشماش سرخ بود....خو بگیر بخواب چشمات قرمز شده!....ولی آدمی که خوابش میاد که انقدر چشماش قرمز نمیشه!....اینایی که من میبینم چشم نیستن که...دوتا گوجه ان....!
ـ با تو ام؟!
ـ ها؟!
ـ میگم کاری داری؟!
ـ نه....
ـ پس چرا بدون در زدن اومدی داخل؟!
ـ خو در باز بود!
ـ هر دری باز بود که معنی نداره بدون اجازه بری...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
ـ خب باش بابا...بیا بزن....ایـــــش!
خواستم برم که به با صدای آرومی گفت:
ـ تو....پارسا رو....دوست داری؟!
آروم آروم برگشتم و بدون اینکه به چشماش نگاه کنم گفتم: ....
https://eitaa.com/manifest/1912 قسمت بعد
هدایت شده از مانیفست - داستانک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✏️تنها راه شکست دادن خانوما همین راهه تضمین میکنم😂
#طنز
🚩 @Manifestly
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت94 🔴به افتاب پرست نگاه کردم..رایان هم تو جاش وایساده بود.. رایان: این که افتاب پرسته..
#قرعه
#قسمت95
🔴مار سرش رو بلند کرد..حتما فهمیده بود رادوین غریبه ست..درضمن همون کسی بود که طعمه ش رو فراری داده بود.. حتما ازش کینه داشت و این نگاه خیره ش هم نشونه ی همین بود..
شنیده بودم مارها موجودات باهوشی هستن..
افتاب پرست از پشت پرده بیرون اومد..رادوین حواسش نبود و ما اینو نمی دونستیم..
یک راست به طرف رادوین رفت..رادوین که حواسش نبود همین که افتاب پرست کنارش ایستاد شوکه شد و کمر مار رو ول کرد.. مار هم که ترسیده بود و از طرفی تحریک شده بود..گردنش رو با یه جهش کشید جلو به طرف رادوین حمله کرد..
رادوین دستشو اورد جلو که از خودش دفاع کنه ولی مار نیش زد..
از زور درد داد زد و موچ دستشو محکم گرفت..من و رایان سریع پریدیم پایین و به طرف رادوین رفتیم..
نشست رو تخت..می دونستم این مار زهر نداره ولی همین گزیدگی هم می تونست مشکل ساز بشه..
" رادوین "👇
مچ دستم می سوخت..دردش طاقت فرسا بود..
با کوبیده شدن در سرمو بلند کردم..مار زیر میز چمبره زده بود..به در نگاه کردم..راشا با پا بهش لگد می زد ..
تا کار رو به جاهای بدتر از این نکشیدید این در لعنتی رو باز کنید..وگرنه مجبور می شیم بشکنیمش...
رایان هم کمکش کرد..هر دو با مشت و لگد افتاده بودن به جون در..صورتم عرق کرده بود..می دونستم مار زهر نداره ولی جای نیشش امانم رو بریده بود..
یه دفعه در کامل باز شد.. هر سه تاشون تو درگاه ایستاده بودن.. راشا با خشم به طرفشون یورش برد که رایان
جلوش رو گرفت..
راشا با عصبانیت رو به هر سه تاشون داد زد :خیلی بی شعورید ..
با این کاراتون می خواید به چی برسید؟
سه تا دختر نفهم که رفتارشون درست عین بچه هاست..
دستشو محکم از تو دست رایان بیرون کشید و به طرف من اومد..رایان هم با اخم نگاهشون می کرد..
ولی دخترا خیلی معمولی به ما نگاه می کردن..انگار نه انگار..
تارا رو به راشا گفت :شما که هی هارت و پورت می کنی..بگو ببینم کار ما بچه بازی بود یا شما سه تا لندهور؟!. فکرکردید نمی دونیم اون سه تا احمقی که اون شب ما رو دزدیدن شماها بودید؟!..برید خدا رو شکر کنید
که هنوز از دستتون شکایت نکردیم..وگرنه تا الان صد دفعه دخلتون اومده بود..
با تعجب نگاهشون کردیم..
رایان جواب داد :این حرفا کدومه؟!..کدوم شب؟!..کی شماها رو دزیده؟!..ما؟!..
ترلان :خودتون رو به اون راه نزنید..خیلی خوب می دونیم که شما سه تا شبِ مهمونی اون کارو با ما کردید ..ولی خب هنوز هم واسه شکایت کردن دیر نشده..
راشا عصبانی شد و داد زد :خیلی خب برید شکایت کنید..کو مدرک؟!..
لبخند خاصی روی لبای دخترا نشست..جوری که هر سه تعجب کردیم..تانیا رفت اون طرف اتاق..درست بالای کمد زیر یه عروسک خرسی بزرگ..با تعجب نگاهش می کردم..یه دوربین اونجا بود..سر در نمی اوردم..
دستشو اورد بالا..تعجبمون بیشتر شد..توی دستش یه فیلم بود..
تو هوا تکونش داد و گفت :این همون مدرکیه که می تونه به دردمون بخوره..تموم اتفاقات امشب بعلاوه ی اعترافتون این تو ضبط شده ..پس می بینید که همچین هم بی گدار به اب نزدیم و حواسمون کاملا جمع بوده..
از درد ناله م بلند شده بود..ولی از حرفایی که می زدن دهانمون باز مونده بود..اینا دیگه کی بودن؟!..
راشا با اخم گفت :با این فیلم هیچ کار نمی تونید بکنید..چون خیلی راحت ما هم می تونیم ازتون شکایت کنیم..به همون دلیلی که خودتون بهتر می دونید چیه..
نگاه خاصی بهشون انداخت و به طرف من اومد..
منم به اندازه ی راشا و رایان عصبانی بودم ..ولی حرفی نمی زدم چون از زور درد نا نداشتم لبامو باز کنم و چیزی بگم..
هر سه از بینشون رد شدیم و از اتاق بیرون رفتیم..یه لحظه برگشتم و نگاهشون کردم..
همونطور که صورتم از درد سرخ شده بود نگاهمو دوختم تو چشماشون ..جدی گفتم :کار امشبتون هیچ درست نبود .. اگر از ما سه تا متنفر هستید بهتر بود که به خودمون می گفتید ..در اونصورت منطقی حلش میکردیم.. ولی اینکه بخواید با مار و افتاب پرست ما رو به وحشت بندازید می تونم بگم این کارتون غیر منطقیه..
اصلا یه لحظه هم فکر نکردید که اگر اون مار زهر داشت الان چی می شد؟..منکر نمیشم که کار ما هم درست نبوده... ولی هیچ فکرکردید چی باعث شد اون عمل ازمون سر بزنه؟ ..خودتون شاهد بودید که هر بلایی سرمون می اوردید دم نمی زدیم...ولی وقتی طاقتمون تموم شد مجبور شدیم ..مساوی عمل کردیم ..ولی هر دو طرف افراط کردیم..
eitaa.com/manifest/1911 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت95 🔴مار سرش رو بلند کرد..حتما فهمیده بود رادوین غریبه ست..درضمن همون کسی بود که طعمه ش
#قرعه
#قسمت96
🔴نفس نفس می زدم..هم از خشم و هم از درد..
بهتره قبل از هر کاری خوب به کاری که می خواید انجام بدید فکر کنید..اینبار دیگه کوتاه نمیام ..مطمئن باشید
خیلی جدی باهاتون برخورد می کنم..
نگاهمو ازشون گرفتم و همراه راشا و رایان از ویلا بیرون اومدم..
هنوز هم نگاه تانیا رو تو ذهنم داشتم..یه لحظه حس کردم نگاهش ندامت رو داد می زنه ..بین اون ها فقط تانیا بود که این رنگ رو به چشماش داشت..پشیمونی..
***************
رایان بازومو گرفت :باید بریم بیمارستان..درسته مارش سمی نبوده ولی بازم باید دستت معاینه و پانسمان بشه..
راشا :من میرم ماشین و روشن کنم..شماها هم زود بیاید..
همراهشون رفتم..دیگه کم کم داشت سپیده می زد..
مشکل رادوین جدی نبود وبا تزریق امپول .. شست شو و پانسمانِ دستش حالش تا حدودی بهتر شد..
وقتی برگشتند هر سه از زور خستگی به اتاق هایشان رفتند و بیهوش شدند..
تا نزدیک غروب خواب بودند..
تانیا با تعجب به اقای شیبانی نگاه کرد: اینایی که گفتید همه شون حقیقت داشت؟!..میشه یه بار دیگه دقیق بگید این چطور امکان داره؟!..
اقای شیبانی با لبخند سرش را تکان داد :کجای حرفام تعجب برانگیز بود دخترم؟..خب عمه خانم هیچ وارثی
نداشت..از قبل وصیت کرده بود که بعد از مرگش 2 سوم اموالش به شما سه نفر برسه..اون هم به طور مساوی مابقی هم به موسسات خیریه بخشیده بشه..
تارا با تعجب گفت :یعنی عمه خانم از این کارا هم بلد بود؟!..پس چرا من همیشه فکر می کردم دستش تو خیر
نمیره؟!..
اقای شیبانی:خب ایشون در زمان حیاتشون 2 تا موسسه رو تحت پوشش داشتند..ولی به غیر از من که وکیلش بودم کسی از این موضوع خبر نداشت..خود ایشون این رو خواستند..و حالا طبق این وصیت نامه شما صاحب 3 میلیارد شدید... یعنی نفری 1 میلیارد تومن..
در جا خشکشان زد..دهانشان باز مانده بود..حتی در باورشان هم نمی گنجید که صاحب این همه پول شوند آن هم ارثیه از جانب عمه خانم..
کسی که همیشه با حرف ها و کارهایش ارامش را از انها می گرفت..با دخالت در زندگی تک تک انها حس احترام میانشان برداشته می شد..و حالا از جانب او نفری 1 میلیارد به انها ارث رسیده بود..
وصیت نامه را هر کدام چند بار مرور کردند و هر بار بیشتر از قبل مطمئن می شدند که همه ی اینها حقیقت دارد..
ترلان رو اقای شیبانی گفت : باورنکردنیه..هیچ وقت فکرشو نمی کردم عمه خانم اینکارو بکنه..
اقای شیبانی :خب ایشون هیچ وارثی نداشتند و بعد از مرگشون نمی تونستند همینطور اموالشون رو رها کنن به امان خدا..من وکیل ایشون بودم و در جریان همه چیز قرار داشتم..ایشون چه شخصا و چه کتبا به من گفتند که باید این کار صورت بگیره و در این راستا دو سوم از اموالشون به شما تعلق بگیره..
هر سه با دقت به حرف های اقای شیبانی گوش می کردند..
eitaa.com/manifest/1929 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت74 🔵سریع پریدم توی آشپزخونه.....چند دیقه بعد بابا و مامان همراه آقای شکوهی و خاله مهت
#لجبازی
#قسمت75
🔵وا....زده به سرت؟!...برای چی همچین فکری کردی؟!
ـ یعنی میگی....دوستش نداری؟!
نمیدونم آرشام چطور همچین فکری کرده بود!....فعلا مهم نیست....مهم اینه که نمیخوام کسی از علاقه م به پارسا
چیزی بفهمه!....تا وقتی که مطمئن نشدم این عشق دو طرفه اس نمیخوام کسی بفهمه.....مخصوصا آرشام که چشم دیدنمو نداره!
ـ چرا ساکت شدی؟!....
آب دهنم رو به زور قورت دادم و گفتم:
ـ نه!....
صداش لرزید....نمیدونم چش شده!....گفت:
ـ ولی من....
پریدم وسط حرفش و گفتم:
ـ تو چی؟!
ـ دوستت دارم!
حس کردم به گوشام اطمینان ندارم....با تعجب بهش خیره شدم....زمزمه کردم:
ـ حالت خوبه؟!
اومد نزدیک....یه قدم رفتم عقب تر....نزدیک تر اومد....چسبیدم به در و در نیمه بسته هم خیلی شیک بسته
شد!....بدجور توی شوکم!....صدای آرشام بلند شد:
ـ میدونم پارسا رو دوست داری....
با غیض...حرص...ترس گفتم:
ـ چطور به همچین نتیجه ای رسیدی؟!
ـ اون شب....وقتی برای عیادتت اومدن....وقتی موقع خدافظی غیبت زد....فکر کردی نفهمیدم ازش عکس گرفتی؟!
نفسم حبس شد....خاک دو عالم بر سرم!....من احمق چه فکری پیش خودم کرده بودم که از پارسا عکس
گرفتم!؟!؟...باز خوبه آرشام دید!....اگه کس دیگه ای میدید من چه غلطی میکردم؟!...فعلا این چیزا مهم
نیست!....فعلا بفهمم این آرشام چش شده!...بعدا به این چیزا فکر میکنم!
ـ نفس....
اولین بار بود اینجور صدام میکرد!....همیشه که صدام میکرد....میدونستم میخواد بزنه یه بلائی سرم بیاره!....برای همینم همیشه جواب میدادم"نفس و کوفت!"ولی اینبار گفتم:
ـ بله؟!
ـ برام مهم نیست کی رو دوست داری!....برام مهم نیست هیچ علاقه ای بهم نداری و ازم بدت میاد!....مهم اینه
که....من دوستت دارم!...
ـ آرشام...
لبخند زد....لبخندش برام تازگی داره!...تا حالا همچین لبخند و همچین لحنی ازش نشنیده بودم
گفتم: برو کنار!...
ـ نفس!...
ـ غلط کردم بی اجازه اومدم تو اتاقت!....آرشام خواهش میکنم برو کنار!....
نگاهش رو ازم گرفت....آروم از جلوم رفت کنار....در رو باز کردم و از اتاقش زدم بیرون....توی اون اتاق و توی اون فضا....حس میکنم نفس کم میارم!
*******
وارد اتاقم شدم....در رو بستم و پشت در ولو شدم!....سعی کردم دقایق قبل رو یادم بیارم....آرشام؟من؟اعتراف؟....
سرم رو چند بار تکون دادم....از تنها کسی که انتظار عشق رو ندارم همین آرشام هست!
آرشامی که فکر میکردم از بچگی چشم دیدنمو نداره!....زانو هام رو توی دلم جمع کردم و سرم رو روشون
گذاشتم....حالا چه جوابی به آرشام بدم؟!...من که هر روز چشمم تو چشمم میفته!...من که نمیتونم نادیده اش
بگیرم!...اگه دوباره این قضیه رو پیش کشید من چه خاکی تو سرم بریزم؟!...
سرم رو به شدت بالا بردم...به طوری که حس کردم رگ گردنم از توی حلقم زد بیرون!...نکنه آرشام ازم
خواستگاری کنه؟!....بابا آرشام رو از نوید بیشتر دوست داره!....نکنه مثل این رمان ها منو بخت برگشته رو مجبور کنه باهاش ازدواج کنم؟!....اون وقت با عشقم به پارسا چه غلطی کنم؟!....خودکشی میکنم!....
خودم از فکر خودم خنده ام گرفت و پوزخندی به عقل معیوبم زدم....با حس نیاز به دستشویی از جام بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم....عجیبه خونه ساکته!...در دستشویی رو باز کردم که.....چشمم خورد به یه سوسک قهوه ای
درشت که با شاخک های دراز و مسخره اش داشت عرض اندام میکرد!....نه...نه من نمیترسم!....سوسک که ترس
نداره!....فقط و فقط چندش داره!....
دمپایی توی پام رو درآوردم و توی دستم گرفت....بهش نزدیک شدم.....با نزدیک شدنم حرکت کرد و دور تر
رفت....عصبی شدم و دنبالش رفتم....
پای برهنه ام روی آبی که روی سرامیک ریخته شده بود رفت....یهو نفهمیدم کجام و چیشد!....فقط صدای جیغم
گوش خودم رو کر کرد!
به شدت خوردم زمین....اونقدر که حس کردم با گوش های کر شده ام صدای چیرک چیرک خورد شدن باسن و
لگنم رو میشنوم!....خدایا من تازه سرم خوب شده!....این بلا رو سر من نیار!
نگاهم افتاد به سوسکه!....کثافظ شاخک هاش رو تکونی داد و خیلی شیک و مجلسی از جلوم رد شد و نفهمیدم کجا رفت....اونقدر حرصم گرفت که جیغ دیگه ای زدم و دمپایی رو پرت کردم که اونم به شدت خورد به در!....از اینکه برای اولین بار اونم اینجور وسط دستشویی نشسته بودم حالم داشت بهم میخورد!.....خواستم بلند شم که درد توی کل کمرم پیچید....غلط نکنم دوباره پارسا باید بیاد عیادتم!....عجب امیدوار هم بود که دیگه نیاد عیادتم!....سقه سیاه!
دوباره خواستم بلند شم که در به شدت باز شد و چشم تو چشم آرشام شدم....با دیدنش ناخودآگاه سرم رو پایین انداختم....
ـ حالت خوبه نفس؟!
زمزمه کردم:
ـ به نظرت خوبم؟!
👇👇👇ادامه
eitaa.com/manifest/1913