eitaa logo
مانیفست - رمان
333 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مانیفست - رمان
🔹🔷خلاصه ای از رمانهای کانال🔷🔹 🔴 رمان (کامل) نیلوفر دختری مغرور بوده که پدر و مادرشو از دست داده و با مادر بزرگ پولدارش زندگی میکنه اما مادر بزرگ دوس داشته نیلوفر رو پای خودش وایسه و بهش از ثروت چیزی نمیده و اونو ترغیب میکنه تا بره سر یه کاری مادر بزرگ با توجه به آشناهایی که داره یه جا برای نیلوفر پیدا میکنه و قرار میشه که نیلوفر بره برای مصاحبه استخدام تا اگه قبول شد مشغول به کار بشه. اما تو راه حواسش نبوده و با پرایدش به یه پورشه چند میلیاردی میکوبه و تصادف میکنه راننده پورشه یه پسر خوشتیپ و پولدار و مغرور بوده اما وقتی پیاده میشه میبینه نیلوفر با اینکه مقصره داره داد و بیداد میکنه و دری وری بار پسره میکنه چون میترسیده پسره ازش خسارت بگیره، پسره هم با خودش میگه من که ماشینم چیزی نشده ماشین خود دختره داغون شده پس نیازی نیست اینجا وایسم و میزاره میره. نیلوفر هم خوشحال از اینکه همه چیزو انداخته گردن پسره و خسارت نداده خوشحال میره شرکت واسه مصاحبه اما وقتی میرسه شرکت متوجه میشه رییس شرکت همون پسره هست وارد اتاق میشه میبینه پسره داره میخنده بهش، نیلوفر هم که میبینه رییسش همون پسره با خودش میگه این که با اون همه فحشی که من بهش دادم عمرا منو استخدام کنه پس دوباره حالشو میگیرم و شروع میکنه به حال گیری و زدن حرفهای عجیب غریب و با حالی خوش میزاره میره اما داستان اینجا تموم نمیشه پسره هم آدمی نیست که بدون انتقام بزاره کسی فرار کنه😏 🔻این داستان خیلی طرفدار داره و بسیار نویسنده خوش قلمی داره، دلیل پرطرفدار بودنش هم کل کل ها و روابط اجتماعی باحالی هست که تو رمان جریان داره برای خوندن قسمت اول لمس کنید👇👇 eitaa.com/manifest/67 🔵 رمان (در جریان) این داستان یه مقدار شبیه شیطونی هست و داستانش از این قراره: 🎀نفس دختری شیطون زبون دراز هست که با پسر عموش که ساکن اصفهان هستن سرلج داره داستان از جایی شروع می‌شه که آرشام برای ادامه تحصیل از اصفهان به تهران میاد و پدر نفس به اون اجازه نمی‌ده که آرشام خوابگاه بگیره! این می‌شه که آرشام وارد خونه نفس می‌شه اما اتفاقات جالبی پیش میاد که نفس در گیر دو تا پسر میشه که خودشم نمیدونه از نظر قلبی کدومو بیشتر دوست داره، دو عشقه بودن خیلی سخته😕 🔻قسمتی از رمان لجبازی سرم رو بالا آوردم… دیدم این آقا آرشام با یه پرستیژ خیلی خاص داره میاد… وقتی بهمون رسید به سمت بابا رفت و مردونه بغلش کرد… بعدم نگاهش به نوید افتاد و با مسخره بازی همدیگرو بغل کردن… وقتی خوب همدیگرو آب‌یاری کردن به سمت مامان اومد، مامان دستشو دور گردنش حلقه کرد و پیشونیش رو بوسید! همیشه همین‌طور بود… مامان علاقه خاصی به آرشام داشت… اون‌قدر که اونو دوست داشت منه بدبخت رو دوست نداشت! سرم پایین بود… اوه اوه چه کفشای ورنی و شیکی… واه این شلوار چسبون و کتون چیه پوشیدی برادر؟! مگه ساپورته؟ …! اوه اوه چه پیرهن جذب سفیدی… نه بابا کت کبریتیش رو نیگا… اوه چه صورت شیش تیغه‌ای… چه… یهو فهمیدم که آرشام روبه روم ایستاده… هیچی نگفتم که گفت: بالاخره شناختی دخترعمو؟!.. قسمت اول👈 eitaa.com/manifest/681 🔴 رمان (در جریان) داستان این رمان در مورد سه تا برادر هست که دزد هستن(در طول داستان دزدی رو میزارن کنار) پدر و مادرشون مرده و ازشون فقط یه ویلای زیبا به ارث مونده. از اون طرف سه تا خواهر هم هستن که پدر مادرشون مرده و کسی رو ندارن ولی ثروت زیادی براشون به ارث مونده. از قضا پدر های این دو خانواده با هم دوست بودن و با هم اون ویلای زیبا رو خریده بودن سر همین ورثه این دو خانواده با هم سر ویلا به اختلاف میخورن، سر همین هم سه تا برادر و هم سه تا خواهر میرن تو ویلا زندگی میکنن تا نکنه ویلا از چنگشون در بیاد وقتی این ۶ تا دختر و پسر تو یه ویلا با هم زندگی میکنن یه سری مسائل پیش میاد و فقط همدیگرو تخریب میکنن و با هم میجنگن که باعث جذابیت داستان میشه. این رمان نوشته نویسنده معروف خانم فرشته تات شهدوست هست که کارشون بسیار خوبه. ⚠️هشدار: این رمان یه مقدار طولانی هست (۲۰۰ قسمت)و دیر به جاهای جذاب میرسه تقریبا بعد ۴۰ قسمت فوق جذاب میشه و نکته دیگه اینکه رمان مذهبی نیست و برای مذهبی ها مناسب نیست❗️ لینک قسمت اول برای شروع خواندن👇 eitaa.com/manifest/621
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت108 🔴راشا نیم نگاهی به من انداخت و رو به شادی گفت :چرا که نه؟..به افتخار شما و دوست عزی
🔴از طرفی دی جی یه اهنگ شاد رو می زد و با جیغ و دادی که بچه ها راه انداخته بودن دلم قیلی ویلی می رفت برم وسط.. حق با شادی بود من همیشه توی مهمونیا و جشنا پایه ی ثابته رقص بودم..تو خونه هم با تانیا و ترلان می رقصیدم ولی خب اینجا و بین بچه ها و این صدای بلند و تحریک کننده رقصیدن یه حُسن دیگه داشت.. بالاخره کوتاه اومدم چون بدجور دلم می خواست.. بی توجه به راشا رفتم وسط..نمی خواستم با اون برقصم..والا..مگه ادم قحطه؟.. اوه چه حالی می داد..بین جمعیت با حرکات هماهنگ می رقصیدم..رقصم کاملا ایرانی بود..از حرکات و حالتهای درش خوشم می اومد و بیشتر این رقص رو دوست داشتم.. فضای اطراف تاریک بود و فقط نورهای کمی که از سقف به سالن می تابید اون فضای کوچیک رو روشن کرده بود.. حس کردم یکی از پشت دستشو گذاشت رو کمرم ..حتما شادی بود.. اخه یه بار تو یکی از مهمونیا همین کارو کرد که مثلا من فکر کنم پسره و حالم گرفته بشه.. ولی دیگه گولشو نمی خورم..عمرا.. بدون اینکه خودمو حساس نشون بدم کمی رفتم عقب ..و همینطور تو بغلش رقصیدم شونه م رو بهش تکیه دادم و دستامو از کنار پاهاش تا پهلوهاش کشیدم..ولی لبخندم لحظه به لحظه محوتر می شد..یه بار دیگه دست کشیدم..یهو ایستادم..بدون حرکت..قلبم تو سینه فرو ریخت..وای خدا.. با تردید برگشتم و با دیدن راشا که تو بغلش بودم و به روی لباش لبخند بود جلوی چشمام تار شد.. داشتم پس می افتادم که محکم منو گرفت..وای خداجون این همه مدت داشتم تو بغل این ناز وکرشمه می اومدم؟!..خاک تو سرم که ابروم رفت.. الان حتما پیش خودش میگه دختره این همه ناز کرد تهش از خداش بود بیاد تو بغلم.. بدنم یخ بسته بود..از اینکه در موردم فکرای ناجور بکنه به هیچ عنوان خوشم نمی اومد..نه اون و نه هیچ کس دیگه.. سرمو خم کرده بودم..موهام ریخته بود تو صورتم واسه ی همین صورتشو نمی دیدم..ولی متوجه حلقه ی محکم دستاش که به دور کمرم بود شدم.. خواستم خودمو بکشم عقب که شروع کرد به رقصیدن..اهنگ تند بود ..بدون اینکه بفهمم داره چی میشه و چه اتفاقی میافته توی دستاش چون عروسکی در حال رقص بودم.. با ریتم و منظم من رو می چرخوند..باورم نمی شد انقدر حرکاتش نرم و زیبا بود که به کل یادم رفت تا چند لحظه پیش به خاطر اغوشش داشتم غش می کردم.. eitaa.com/manifest/2091 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۱۷ 🔵سالاری:- شما نبودید که از ترستون از تنهایی با خانم منادی درد دل می کردید؟ ایشونم
۱۸ 🔵دهنم از این همه اطلاعات درست باز مونده بود. سالاری: - حاضر شو می برمتون خونه ی سهیل بازم اخم کردم - ولی من قرار نیست برم خونه ی سهیل که شما منو ببرید - چرا انقدر هضم رفتار خانوم سهیل برات سخته؟ به این همه ترس می ارزه؟ - آره، جایی که یه چشم اضافی بهم نگاه کنن از مردن برام بدتره شما هم سعی نکنید منو منصرف کنید که محاله نظرم عوض شه - هیچ فکر کردی تو یه ساختمون هشت طبقه که پرنده توش پر نمی زنه و از قضا تابستونم هست و به جز واحد یک و دو بقیه ی ساختمون خالیه چقدر می تونه برای یه دختر تنها بد باشه؟! مخصوصا این که کسی هم بفهمه و بدتر از همه اون آدم کمی هم ناتو باشه و از تنها بودن این دختر سوء استفاده کنه و ... با وحشت نگاهش کردم. ترس رو تو چشمام دید و من برق پیروزی رو تو نگاهش دیدم فهمیدم داره اذیتم می کنه تا برم - آقای سالاری سعی نکنید منو بترسونید، من هیچ جا نمیرم.حاضرم بمیرم ولی تحقیر نشم سالاری به طور واضحی بادش خالی شد - شما خیلی لجبازید! - شما لطف دارید. سالاری: - این جور که معلومه شما به هیچ صراطی مستقیم نیستید و از حرفتون و تصمیمتون بر نمی گردید. لبخندی زدم. سالاری ایستاد: - خانم سمایی شما از بهترین همکارای من هستید، معذرت می خوام بابت این که زمانی اومدم که تنها بودید می دونم شاید با خودتون گفتید من چقدر پررو هستم ولی حالم خیلی بد بود، سر درد شدیدی داشتم و مجبوری بالا اومدم تا کمی حالم بهتر شد که با قهوه ی شما انگار دوباره شارژ شدم. خیلی ممنون بابت پذیراییتون - خواهش می کنم - شب خوبی داشته باشید، با اجازه.رفت تا در و قبل از خارج شدن برگشت: - مراقب خودت باش سمایی و رفت و منو تو بهت گذاشت. حرفی رو زد که تا حالا جز از دهن سهیل نشنیده بودم. فکر کنم سرخ شدم! یه دفعه گرمی رو روی لبم حس کردم. دستمو بالا آوردم و دیدم بازم خون دماغ شدم. تموم حس خوبم پرید! کلافه سريع دستمالی برداشتم تا رو لباسای روشنم نریزه و لک شه. آخه چرا من هي خون دماغ می شم؟ چند دقیقه ای طول کشید تا خون دماغم بند بیاد. کلافه روی مبل دراز کشیدم و با یاد این که ده روزی تا دادن جواب آزمایشم مونده. نمی دونم چرا هر بار یاد آزمایشم میفتم استرسی محسوس می گیرم خدایا خودت کمکم کن. من طاقت مریضی ندارم! با این افکار خوابم برد. صبح زودتر از همیشه بیدار شدم و رفتم سر کارم و کلی باز از شادی فحش خوردم و تا آخر ساعت کاری خبری از جایی نداشتم. ساعت هفت بود خواستم برم بیرون که از بیرون اتاق صدای صحبت شنیدم ولی واضح نبود. صدای شادی و سالاری بود، کنجکاو شدم و بیرون رفتم همزمان با بیرون رفتن من جفتشون به سمتم برگشتن. از نگاه خیرشون هول شدم - سلام. جفتشون از هول شدن من خندیدن سالاری: - خانم سمایی دقت کنید الان باید بگید خداحافظ. ناراحت شدم انگار داشت دکم می کرد. حرفشونو تا من برم ادامه ندادن، سر سری ازشون خداحافظی کردم و رفتم خونه. یعنی داشتن سر چی حرف می زدن؟ به خونه که رسیدم تلفن خونه داشت زنگ می زد سریع دویدم تا قطع نشده برش دارم، سهیل بود - سلام داداشی - سلام چطوری سارایی؟ - ممنون، تو خوبی نرگس خوبه؟ باران جونم چطوره؟ - وای یکی یکی بپرس، هممون خوبیم تو چطوری؟ - منم خوبم، چه خبرا داداشی؟ - خبری نیست، فقط خواستم بگم تعطیلاته و منم از بیمارستان مرخصی یه هفته ای گرفتم می خوایم بریم شمال، نمیای؟ نمی دونم چرا از نمیای آخرش حس بدی بهم القا شد! همیشه فکر می کنم به کار بردن فعل منفی نمیای یعنی نیای بهتره! اگه دوست داشته باشه برم بهم میگه میای؟ ولی گفت نمیای؟ من چی بگم؟ سهیل خودشم می دونه من از فعل منفی خوشم نمیاد و می دونم طرف داره تعارف می کنه، انگار رفتار نرگس خانم داره رو داداشمون هم تاثیر می ذاره! بغضمو قورت دادم - مرسی داداشی، خوش بگذره. نمی تونم مرخصی بگیرم - مطمئنی؟ - آره سهيل جونم، خوش بگذره بهتون مراقب باران باشید - باشه، پس ما فردا داریم می ریم. چیزی نمی خوای؟ - ممنون سلامتیتو می خوام - مرسی، پس فعلا خداحافظ - بای. گوشی رو قطع کردم. همین؟ هیچ اصراری نکرد! اشکم ریخت، حس کردم تنها حامی زندگیمو دارم از دست می دم! شایدم من توقع زیادی داشتم ولی ... نمی دونم. شب رو با کلی دلتنگی و ناراحتی صبح کردم و رفتم سر کار. نمی دونم چرا از صبح همه رفتارشون مرموز شده بود. شادی که همش سعی داشت از من فرار کنه و سالاری هم کلا نیومده بود و چند باری تلفنی با شادی حرف زد و شادی به طور محسوسی آروم حرف می زد من نفهمم. کلافه شده بودم از کاراشون. یه ساعت قبل از تموم شدن ساعت اداری رفتم کنار شادی نشستم - چیزی شده شادی؟ شادی هول کرد - نه، نه چیزی نیست. چطور؟ - نمی دونم چرا از صبح حس می کنم داری یه چیزی رو ازم مخفی می کنی! کمکی از دست من بر میاد؟ چشماش یه دفعه ناراحت شد – برزو امروز نیست من و سروش تنهاییم. - خب؟ . eitaa.com/manifest/2097 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت109 🔴از طرفی دی جی یه اهنگ شاد رو می زد و با جیغ و دادی که بچه ها راه انداخته بودن دلم
🔴ناخودآگاه روی لبام لبخند نشست..ولی خیلی زود قورتش دادم..وای خدا رقصش عالی بود..خودمو رها کرده بودم تو دستاش و اون هدایتم می کرد.. اطرافیان کمی کنار کشیده بودن و به ما نگاه می کردن..نوک انگشت دستم رو گرفت .. منو یه دور کامل چرخوند و با هر چرخش من اون هم می رفت عقب و باز می اومد سمتم.. دستشو دورم حلقه کرد و وبا اون دستش دستامو بالا گرفت ..کمی منو به جلو خم کرد اینبار خودش چرخید و رو به روم قرار گرفت.. حالا من هم باهاش می رقصیدم..تا حالا از اینجور رقصا نکرده بودم..برام جدید و در عین حال جذاب بود.. توی چشمای هم خیره شده بودیم ومی رقصیدیم..دستشو پشتم گرفت وبا ریتم پایانی اهنگ چرخید ودر اخر من رو روی دستش خم کرد..چشم تو چشم هم بودیم..حتی پلک نمی زدیم..هر دو نفس نفس می زدیم .. نفس های گرمش پوست صورتم رو نوازش می داد..بوی ادکلنش عالی بود..ولی این وضعیت زیاد طول نکشید..با شنیدن صدای دست مهمانها هر دو متوجه موقعیتمون شدیم و رو در روی هم ایستادیم.. صدای دی جی توی سالن پیچید :تشکر ویژه می کنم از دوستان گلمون که با رقص بی نهایت زیباشون امشب رو برای شادی جان یک شب خاطره انگیز رقم زدند..ما هم بی اندازه لذت بریدم..کارتون محشر بود دوستان.. همگی سوت زدن وهورا کشیدن..به خاطر تحرُکه زیاد و از روی هیجان سرخ شده بودم.. راشا دستمو گرفت ..با تعجب نگاش کردم..جلوی همه دستمو بالا اورد و به پشتش بوسه زد(😳😒)..دهنم باز مونده بود..این دیگه چه کاری بود؟!.. به روم لبخند پاشید..ولی من ناخداگاه اخم کردم..دستمو ول کرد..رومو برگردوندم رفتم سرجام نشستم.. دی جی شروع کرد به خوندن..راشا چند قدم به طرفم اومد و نگام کرد ولی جلوتر نیومد..با اخم سرمو انداختم پایین.. دوست نداشتم فکر کنه که حالا چون باهاش رقصیدم از خدامه که بیاد طرفم و حتی انقدر پیشروی بکنه که بخواد دستمو ببوسه(واللا) داشتم اطراف رو نگاه می کردم که چشمم به پریا افتاد..اوه اوه چشماش سرخ شده بود و لباشو با حرص روی هم فشار می داد..از جاش بلند شد و رفت اونطرف.. پوزخند زدم و رومو برگردوندم.. با شنیدن صدای راشا از پشت میکروفن با تعجب نگام به اون سمت کشیده شد..راشا جای دی جی ایستاده بود .. --امشب می خوام این ترانه رو همراه با اهنگی که می زنم تقدیم کنم به شادی جان بابت تولدش و بیشتر از اون اینکه..می خوام این اهنگ رو با تموم احساسم تقدیم دختری کنم که مطمئنم با شنیدن تک به تک جمالت و کلمات این ترانه پی به حسم نسبت به خودش می بره..وقتی داشت اینا رو می گفت نگاهش مستقیما به من بود..منظورش از این حرفا چیه؟!.. یه صندلی پایه بلند از گوشه ی سالن آورد و روش نشست..گیتار شادی رو دستش گرفت..رو به مسئول پخش موزیک نمی دونم چی گفت که اونم با لبخند سرشو تکون داد.. همگی براش دست زدند و اهنگ شروع شد.. باورم نمی شد انقدر زیبا و مسلط می زد و می خوند.. که همه ی وجودم چشم شده بود و زل زده بودم بهش.. 🍁آهنگ من تو رو کم دارم..از محسن یگانه🍁 بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو من تورو کم دارم و تو دل دیوونمو اگه یه روزی برسه من و تو قدر همو بدونیم یا که تو لحظه های سخت کنار هم بمونیم اگه ترکم می کنی نگو کار سرنوشته یه روز اگه لج نکنیم دنیا مثل بهشته بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو من تورو کم دارم و تو دل دیوونمو بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو من تورو کم دارم و تو دل دیوونمو .. دل دیـــــوونمـــــو.. نگاهش روی من بود..حتی لحظه ای چشم ازم بر نمی داشت..حرفاش تو سرم صدا می کرد.. می خوام این اهنگ رو با تموم احساسم تقدیم دختری کنم که مطمئنم با شنیدن تک به تک جمالت و کلمات این ترانه پی به حسم نسبت به خودش می بره.. م..منظورش..به..به من بود؟!.. کافیه از تو قلبت این کینه رو بندازی دور اونوقت دیگه مال همیم .. چشم حسودامون کور چرا میگی خوشبختی دنبال دیگرونه چرا راه دور بریم .. عشق کنارمونه بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو من تورو کم دارم و تو دل دیوونمو بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو.. . eitaa.com/manifest/2101 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۱۸ 🔵دهنم از این همه اطلاعات درست باز مونده بود. سالاری: - حاضر شو می برمتون خونه ی سه
۱۹ 🔵شادی:- خب به جمالت.از دوری یار این جوری شدم دیگه! - حالا من یه پیشنهادی بهت بدم قبول می کنی؟ - خاک به سرم، پیشنهاد بدی؟ من شوهر دارم خانم! خندیدم - خجالت بکش شادی، خواستم بگم دوست داشتی بیا خونه ی ما - گمشو همچین میگه انگار داره شاهکار می کنه، خودم همین تصمیمو داشتم تازه ساک لباسمم آوردم می خوام دو روز بیام خونتون. تعجب کردم. شادی هیچ وقت شب نمی تونست جایی غیر از خونه ی خودش بخوابه، اینو خودش بهم گفته بود. چیزی نگفتم که ناراحت شه - قدمت روی چشم شادی: - پس بعد از کار با هم بریم خونه ی مامانم سروش رو برداریم بریم خونتون - باشه. رفتم اتاقم و مشغول بقیه ی کارم شدم ولی نمی دونم چرا حس می کردم شادی داره یه چیزی رو ازم مخفی می کنه. ساعت هفت شد و بالاخره همراه شادی راهی شدیم و رفتیم دنبال سروش. تو راه بودیم که بالاخره شادی لب باز کرد: - راستش سارا من یه چیزی رو بهت نگفتم. خندیدم: - می دونم - یعنی انقدر ضایعم؟ - از انقدر یه کم بیشتر. خندیدیم. - ناراحت نمی شی برای سروش یه تولد تو خونه ی تو بگیریم؟ - کی؟ - فردا ظهر - آخه خانم آی کیو شرکت رو چی کار کنیم؟ - آی کیو تویی یا من؟ فردا جمعه س! - راست میگی؟ نه دیوونه خوشحالم می شم. - راست میگی؟ - آره خره. شادی: - ناراحت نمی شی همکارای شرکت رو هم دعوت کنیم با خانماشون؟ - نه شادی، چرا فکر می کنی ناراحت می شم؟ یعنی تو منو این جوری شناختی؟ - به برادر تم بگو بیاد. - اونا نیستن، امروز برای یه هفته رفتن شمال. شادی با بهت نگاهم کرد. - چیه؟ - واقعا رفتن شمال؟ خندیدم - آره خب. تو چرا ناراحت شدی؟ خیلی دوست داشتی نرگس خانم افاده ای تو تولد پسرت باشه؟ شادی اصلا نخندید و سکوت کرد. رفتارش کمی مشکوک بود ولی حرفی نزدم. سروش رو برداشتیم و رفتیم خونه ی شادی تا برای فردا لباس بردارن وقتی به خونه رسیدیم سفارش غذا دادم چون دیگه وقتی برای شام پختن نبود. رو تختی مامان اینا رو عوض کردم و شادی و سروش روش خوابیدن منم تو پذیرایی رو مبل خوابیدم. صبح با سنگینی جسمی که رو تنم افتاد از جام پریدم و سروش رو دیدم - وای سروش تو خواب نداری خاله؟ سروش:- پاشو خاله جون. مامانم میگه بیدال نشی یه جول دیگه بیدالت می کنه -ای وروجک، برو بیدارم. سروش دوید و با خودش بازی کرد. رفتم آشپزخونه و صبحونه رو آماده کردم و رفتم تو اتاق تا به شادی خبر بدم دیدم اوهو چه تیپی زده! آرایش و یه پیرهن آستین حلقه ایه ماکسیه مشکی شیک - اوهو، چه کرده مادر داماد. شادی خندید شادی: - خوب شدم؟ - آره - توام زود حاضر شو ساعت دوازدهه، مهمونا دو میان - باشه برو صبحونه بخور من برم حمام - اوکی - راستی شام هم می دی؟ - اگه مهمونی طول بکشه مجبورم - اوکی من رفتم. رفتم تو اتاقم و یه دوش هول هولی گرفتم، بیرون که اومدم موهامو کمی خشک کردم و موس مو زدم و خیلی خوشگل فر شد. می دونستم مرد هم تو مهمونی هست من نمی تونستم مثل شادی پیرهن حلقه ای بپوشم. هیچ وقت دوست نداشتم. پیرهنی از تو کمدم پیدا کردم به رنگ مشکی بود که حلقه ای بود از پارچه ای ضخیم مشکی و آستین سه ربع حریر مشکی و تا زیر زانو بود. این خوب بود. نمی دونستم شال سرم کنم یا نه. رفتم پیش شادی و شادی منو دید سوتی کشید - خوش تیپ شال حریر مشکیم رو به طرز جالبی بستم. آرایش هم جز کرم مرطوب کننده و یه مداد مشکی کاری نکردم. ساعت یک بود که به عنوان نهار املت درست کردیم و خوردیم در ست ساعت دو بود که زنگ در رو زدن. سریع رفتم تو اتاقم تا نگاه نهایی رو به خودم بندازم صندلای مشکیمم پوشیدم و یه نفس عمیق کشیدم و رفتم بیرون. بیرون رفتنم همانا و ترکیدن سالن همانا. همه با هم می خوندن: - تولدت مبارک .. مات مونده بودم! به چهره ی تک تکشون نگاه کردم. همه همراه خانوماشون و همسراشون بودن و ملکی و سالاری همراه خواهراشون. هنوز به چشمم اطمینان نداشتم، مطمئن نبودم از چیزی که می دیدم. کمی فکر کردم و دیدم آره امروز تولد منه! قطره اشکی از چشمم ریخت. همه ی مهمونا برام محو شدن، لبا تکون می خوردن و من هیچ صدایی نمی شنیدم، فقط یه چیز تو ذهنم وول می خورد و اونم سهیل بود. تولدم یادش رفت، تولد خواهرش یادش رفت! شادی با ناراحتی اومد سمتم - چی شدی سارا؟ چرا گریه می کنی؟ به خودم اومدم. نه، نباید این جمعیت رو با ناراحتی خودم ناراحت کنم. همشون ناراحت به من خیره شده بودن. لبخند تلخی زدم که دهنم از تلخیش جمع شد. - چیزی نیست شادی جونم. بلندتر ادامه دادم - از همتون ممنونم واقعا شوکه شدم، اعتراف می کنم تا حالا همچین سورپرایزی نداشتم! همه باز خوشحال شدن. خانوما رو همراهی کردم تا اتاق مهمان https://eitaa.com/manifest/2100 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۱۹ 🔵شادی:- خب به جمالت.از دوری یار این جوری شدم دیگه! - حالا من یه پیشنهادی بهت بدم ق
۲۰ 🔵خودم برگشتم تو سالن و سالاری رو دیدم با جعبه ی بزرگی تو دستش ملکی - ارسطو جان کیک رو بذار تو یخچال دیگه آب شد. سالاری:- کیک آب نمی شه دوست عزیز! ملکی:- کیکو نگفتم که دلمونو گفتم، دلم آب شد. همه خندیدن و سالاری اومد سمتم. تازه فهمیدم اسم سالاری ارسطوئه. اسم جالبی داره ها، ارسطو سالاری ابهت خاصی داره سالاری اومد سمتم. سالاری:- تولدت مبارک سارا خانم! تعجب کردم اولین بار بود به اسم کوچیک صدام می کرد. کیک رو به سمتم آورد تا بگیرم. سالاری:- لطفا بذارید تو یخچال - ممنون.ازش گرفتم ولی هنوزم تو بهت اسمم بودم از دهنش. چه خوش آهنگ گفت سارا! خاک بر سرم این چه فکراییه من دارم می کنم؟ سرمو تکون دادم و افکار مسخرمو از ذهنم بیرون کردم. کیک رو تو یخچال گذاشتم و برگشتم تو سالن. همه ی خانوما هم اومده بودن. هیچ کس به جز من روسری سرش نبود. خانومای همکارا که لباساشون کت دامن یا کت شلوار بود، نگین هم یه پیرهن جذب پوشیده بود که یه حلقه آستین نداشت و اون یکی آستینش تا آرنج بود و خواهر سالاری هم یه پیرهن معمولی تنش بود به رنگ قرمز و آستین سه ربع. از تجزیه کردنشون بیرون اومدم. شادی در حال پذیرایی بود همه در حال صحبت بودن که دیدم دارن سر چند ساله شدن من صحبت می کنن. آخرش سالاری یا همون ارسطو گفت: - سارا خانم چند ساله شدید؟ - خانوما که سنشونو لو نمی دن جناب رییس. نمی دونم چرا شیطون شده بودم. فکر کنم جو صمیمیشون به منم غلبه کرده بود. شاهرخی: - دور از شوخی دخترم چند ساله شدی؟ - بیست و پنج نگین: - بابا سنی ازت گذشته پس. خندیدم. - پیر شدیم رفت. خواهر ارسطو که هنوز نمی دونم اسمش چی بود گفت: - این چه حرفیه عزیزم، اگه شما پیری که من فسیل شدم! همه خندیدن و ملکی به طرز ضایعی گفت: - دور از جونتون رها خانم. پس اسمش رها بود! رها کلی سرخ و سفید شد و ملکی هم تازه فهمید چی گفته و سرش رو پایین انداخت. نهایتا ضایع تابلو بودن. برگشتم ببینم ارسطو راجع به رفتار خواهرش چه رفتاری داره که دیدم داره می خنده. ای بی غیرت! شادی: - بذارم آهنگ قشنگه رو؟! همه با هم داد زدن: - بذار بذار. شادی رفت و آهنگی گذاشت و تقریبا همه بلند شدن جز من و شادی و ارسطو. حتی رها هم داشت با ملکی می رقصید. نگین با آقای شاهرخی و خانم آقای شاهرخی هم با سروش، ای وروجک! از من زرنگ تره یه همپای رقص برای خودش پیدا کرد. یه دفعه شادی داد زد: - نوبتی هم باشه نوبت عروس خانمه که برقصه. همه خندیدند. شادی: - ای بابا حواسم نبود این خانم ترشیده پاشو سارا. دوست نداشتم برقصم ولی همه اصرار کردن و از طرفی آقای شاهرخی اومد و خودش بلندم کرد و وسط برد و بدتر از همه این جا بود که همه رفتن کنار و فقط من موندم. مطمئنم از سرخی به زرشکی تغییر رنگ دادم. آهنگم رفته بود رو آهنگ ترکی آذربایجانی، باز بهتر از رقص فارسی بود. ارسطو کنترل تلویزیون رو برداشت و به شاهرخی و شادی چشمکی زد و شادی دوربین فیلمبرداری آورد. شادی - شروع کن سارا جون خلاصه با کلی خجالت شروع کردم، اما چون تو رقص آذربایجانی تبحر داشتم کم کم استرسم ریخت و داشتم تو آهنگ جا میفتادم که آهنگ عوض شد و یه آهنگ فارسی اومد و همه خندیدن و به سالاری نگاه کردن. اونم به من نگاه کرد و شونه ای بالا انداخت و به شادی اشاره کرد، ای شادی موذی! منم رقصمو عوض کردم و فارسی رقصیدمو دوباره آهنگ عوض شد و عربی شد، منم کم نیاوردم و ادامه دادم. کم کم همه اومدن وسط و من از جمع کناره گرفتم. کسی حواسش به من نبود. آروم رفتم تو آشپزخونه و پنجره رو باز کردم و لبش نشستم. قطره اشکی از چشمم ریخت. خوشحال بودم، خیلی. اما ناراحت هم بودم؛ از دست سهیل، مامان و بابا. هیچ کدوم یادشون نبود. اشکام شدت گرفت. تو خودم بودم که با صدایی کنارم قلبم ریخت و تكون شدیدی خوردم و کم مونده بود بیفتم که دستی مچمو گرفت. برگشتم و ارسطو رو دیدم. چشمام تو چشماش قفل شد. اونم خیره به چشمام بود. تازه فهمیدم دستم تو دستشه. سریع دستمو بیرون کشیدم. جای دستش رو دستم. من چم شده؟ ارسطو: - ببخشید، حواسم نبود. فقط سرمو تکون دادم، قادر به حرف زدن نبودم. برگشتم و دوباره به بارون نم نمی که در حال باریدن بود نگاه کردم و ناخواسته گفتم: - آسمون هم دلش برام کباب شده و داره گریه می کنه. ارسطو: - ناراحتی از این که برات تولد گرفتیم؟ اشکامو پاک کردم و لبخند احمقانه ای زدم - نه، اصلا ناراحتیم از این نیست - پس از چیه؟... https://eitaa.com/manifest/2113 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت110 🔴ناخودآگاه روی لبام لبخند نشست..ولی خیلی زود قورتش دادم..وای خدا رقصش عالی بود..خود
🔴خدایا داره چی میشه؟!..چه اتفاقی میافته؟!..این..این داره چی میگه؟!.. سرم درد گرفته بود..به میز نگاه کردم..ولی سنگینی نگاهش هنوز هم روی من بود و خیلی خوب حسش می کردم.. دستمو روی قلبم گذاشتم..محکم خودشو به دیواره ی سینه می کوبید.. دیگه نمی تونستم تحمل کنم..چرا اینجوری می کنه؟!..چرا؟!.. از جام بلند شدم و به طرف پله ها رفتم..خونه ی شادی اینا اپارتمانی بود و یه حیاط کوچیک پشت ساختمون داشتن.. چون امشب جشن تولدش بود ظاهرا همسایه ها استثنا قائل شدن و از این همه سر و صدا شکایتی نداشتن..البته تا به الان که اینطور بود.. زیر سنگینی نگاهش پله ها رو تند تند طی کردم و رفتم بالا..می خواستم برم تو اتاق شادی..حالم خوب نبود..احساس می کردم گلوم حسابی خشک شده و زبونم چسبیده به سقم.. اتاقش دست راست در اول بود..سریع رفتم تو..کلید برق رو زدم ..اتاق روشن شد..یه راست رفتم سمت پنجره و پرده رو کشیدم..بازش کردم و چندتا نفس عمیق کشیدم.. حالم کمی جا اومد..ولی چرا انقدر گُر گرفتم؟!..مغزم هنگ کرده بود..داشتم به حرفاش و اهنگی که خونده بود فکر می کردم.. اگه ترکم می کنی نگو کار سرنوشته یه روز اگه لج نکنیم دنیا مثل بهشته کافیه از تو قلبت این کینه رو بندازی دور اونوقت دیگه مال همیم .. چشم حسودامون کور چرا میگی خوشبختی دنبال دیگرونه چرا راه دور بریم .. عشق کنارمونه تک تک کلمات این ترانه پراز معنا و مفهوم بود..ولی چه معنایی؟!.چی می خواست بگه؟!..چرا.. خدایا گیج شدم..اینجا چه خبره؟!..ندایی درونم فریاد می زد :بسه تارا چه مرگته؟!..یه شعر خونده دیگه این حرفا رو نداره.. -ولی با معنا بود.. --خب معنا داشته باشه این وسط تو رو سَنَنَه.. -نگاش فقط به من بود..وقتی می خوند چشم تو چشم بودیم.. نفسمو فوت کردم ..بی قرار از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون..بیش از این نمی تونستم اینجا بمونم..توی راهرو بودم که در یکی از اتاقا باز شد و چند تا پسر جوون که از حالت صورتشون کاملا مشخص بود مست و پاتیلن اومدن بیرون.. سرجام خشک شدم..نمی دونم چرا یه دفعه ترس بَرَم داشت..توی عمرم از مار و مور و جک و جونور نترسیده بودم ولی حالا از این چند تا مرد مست وحشت کرده بودم..واقعا چرا؟!.. سرمو انداختم پایین و به راهم ادامه دادم که ناغافل دستم از پشت کشیده شد..قلبم اومد تو دهنم.. سوت کشداری زد و گفت :اوهـــــــو خانم خانمــــــا..شما کجا اینجا کجا؟..کاش یه چیز دیگه ارزو کرده بودیم.. بقیه شون زدن زیر خنده..برگشتم و با نفرت خواستم دستمو از تو دستش بیرون بکشم ولی زورم بهش نمی رسید.. با تعجب دیدم کامیه..پست عوضی..حیف از شادی که فکر می کنه این تنه لش عاشقشه.. -ولم کن کثافت..چی از جونم می خوای؟.. قهقهه زد :همون جونتو..ولی به روش خودم.. -تو به گور هفت جد و ابادت خندیدی..بکش کنار دستتو.. منو کشید تو بغلش:چرا؟!..حالا که خودت اومدی پیشم ؟!..تو می تونی شبمون رو کامل کنی.. -ول کن اشغال..خیلی پستی..شادی عاشقته نامرد.. --به درک..بهتر از شادی تو بغلمه..البته اونم بی نصیب نمی مونه..خاطرت جمع خوشگله.. ۴ نفر بودن..کامی پرتم کرد تو بغل اون یکی که کنار در ایستاده بود..جیغ بلندی کشیدم...خواستم به بازوش چنگ بزنم که نذاشت.. دستمو محکم نگه داشت..منو چسبوند به دیوار.. وقتی زوری منو بوسید بلندتر جیغ کشیدم..کامی داشت سیگارشو روشن می کرد.. --ببرش تواتاق.. الان بقیه می ریزن اینجا.. از دیوار که جدا شدم با زانو زدم زیر شکمش..مرتیکه ی رذل..همین که خم شد دستام ازاد شد و خواستم فرار کنم که از پشت موهام کشیده شد..جیغ بلندتری کشیدم و چشمامو بستم.. eitaa.com/manifest/2108 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت111 🔴خدایا داره چی میشه؟!..چه اتفاقی میافته؟!..این..این داره چی میگه؟!.. سرم درد گرفته
🔴اشک صورتمو خیس کرده بود..دستمو به موهام گرفتم و با ناله ازش می خواستم ولم کنه که یک دفعه نقش زمین شدم..فکر کردم منو بردن تو اتاق و الان کارم تمومه ولی وقتی صدای اخ و ناله شنیدم چشمامو باز کردم.. با تعجب بهشون نگاه می کردم..خودمو روی زمین کشیدم و رفتم عقب..به دیوار تکیه دادم..راشا باهاشون درگیر شده بود..اونا هم چون مست بودن بیشتر کتک می خوردن تا اینکه بزنن.. اون 3 تا نقش زمین شدن ولی کامی که قد بلندتر و چهارشونه تر از راشا بود مقاومت می کرد..سریع از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق ..دنبال یه چیزی می گشتم که بتونم باهاش کامی رو از پا بندازم.. نگام به صندلی چوبی کوچیکی که زیر پنجره بود افتاد..برش داشتم و اومدم بیرون..با وحشت نگاشون کردم.. راشا افتاده بود رو زمین و کامی هم دستاشو دور گردن راشا حلقه کرده بود..صورتش کبود شده بود و خس خس می کرد..دیگه چیزی نمونده بود خفه بشه که دستامو بردم بالا و صندلی رو کوبوندم تو کمر کامی..از درد ناله ی بلندی کرد و حلقه دستاشو از دور گردن راشا باز کرد..افتاد کنار ولی از زور درد به خودش می پیچید.. راشا به شدت سرفه می کرد تو جاش نیمخیز شده بود و دستشو به گلوش گرفته بود..به طرفش دویدم و کمک کردم بلند شه.. -حالت خوبه؟.. با سرفه سرشو تکون داد..داشتم نگاش می کردم که دستمو کشید..هر دو به طرف پله ها دویدیم..دستمو محکم گرفته بود.. هر دو از پله ها پایین رفتیم..تندتند قدم بر می داشت..با صدایی خش دار گفت :برو مانتوت رو بپوش..باید از اینجا بریم.. حق با اون بود..موندنمون دیگه جایز نبود..می خواستم یه جوری به شادی خبر بدم ولی پیش خودم گفتم تو ماشین بهش زنگ می زدنم..الان فرصت نیست.. دی جی همچنان مشغول خوندن بود و صدا به صدا نمی رسید..از شادی هم خبری نبود..ولی وقتی داشتم دکمه های مانتوم رو می بستم متوجه نگاه خیره و بی اندازه متعجب پریا شدم..وقتی که راشا دستمو گرفت و هر دو به طرف در رفتیم دیدم که چشماش از تعجب گرد شد.. هر دو از در اومدیم بیرون..هیچی نمی گفت..منم سکوت کرده بودم..اینکه چی شده الان دارم باهاش میرم؟!..اینکه چطور می تونم بهش اعتماد کنم ؟!..و اینکه چرا میذارم دستمو بگیره؟!..همه و همه من رو گیج می کردن..برای خودم هم قابل باور نبود..اینکه کامی یا یه مرد غریبه دستمو می گرفت چندشم می شد ولی الان دستم تو دست راشا بود و عین خیالم نبود..نه اینکه بی تفاوت باشم..نه..تپش قلبی که اومده بود سراغم بهم نشون می داد که یه حالیَم..ولی چی؟!..خودمم نمی دونم.. فقط اینو می دونم که بین بد و بدتر باید بد رو انتخاب کنم..اگر توی مهمونی می موندم بدتر بود ولی اینکه بخوام با راشا برگردم خونه همچین بد هم نبود..به هرحال همسایه بودیم.. درسته نمی شناسمش..ولی با کاری که امشب برای نجاتم کرد می تونم درک کنم که ادم بدی نیست..بلائی که قرار بود امشب به سرم بیاد حتی فکرش هم رعشه به تنم می انداخت..ولی راشا با حضور به موقعش باعث شد اون اتفاق شوم برام نیافته.. این در نگاه من که یه دختر بودم کلی ارزش داشت..هرچند که ما از هم خوشمون نمی اومد ولی این کارش هم برام اهمیت داشت.. ماشینش یه پژو 206 مشکی بود..سوار شدیم و بدون هیچ حرفی حرکت کرد.. سریع گوشیم رو در اوردم و به شادی زنگ زدم..جواب نمی داد..توی اون همه سر و صدا نباید هم صدای زنگ موبایلش رو می شنید.. ولی اینکه باخبرش کنم برام مهم بود..چند بار شماره ش رو گرفتم تا اینکه جواب داد.. --الو..تارا..کجا گذاشتی رفتی؟!.. -شادی می تونی حرف بزنی؟..باید یه چیزی رو بهت بگم.. --چی شده؟!..بگو..راستی تو الان کجایی؟!.. -تو راه خونه م..دارم بر می گردم.. --چــی؟!.. --گوش کن..اینا مهم نیست..می خوام یه چیزی بهت بگم فقط دقیق گوش کن باشه؟.. --اوکی..بگو.. تا حدودی همه چیز رو براش تعریف کردم..اون طرف خط فقط سکوت بود..فکر کردم تماس قطع شده.. -الو..شادی صدامو می شنوی؟!.. با صدایی گرفته که معلوم بود داره گریه می کنه گفت :تارا تو رو خدا بگو که داری دروغ میگی..بگو.. -شادی تو که می دونی من هیچ وقت دروغ نمیگم ..به ارواح خاک پدر ومادرم تمام چیزایی که برات تعریف کردم حقیقته..من دارم با .. نگاش کردم..مسلط رانندگی می کرد و حتی نگام هم نمی کرد.. -من دارم با راشا بر می گردم..می تونی بعد از خودش بپرسی..اگر اون به موقع نرسیده بود..الان..من.. https://eitaa.com/manifest/2129 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۲۰ 🔵خودم برگشتم تو سالن و سالاری رو دیدم با جعبه ی بزرگی تو دستش ملکی - ارسطو جان کیک
۲۱ به این که همه کسم یادش رفت امروز تولدمه! تموم سالایی که یادمه کسی جز اون بهم تبریک نمی گفت، اونم امسال یادش رفت برگشتم سمتش و به چشماش خیره شدم - من انقدر خسته کنندم که همه از دستم خسته می شن؟! | ارسطو: - این چه حرفیه سارا ... خانم! گفت سارا گفت سارا وقتی نگاه متعجبمو دید خانمشو اضافه کرد، خدایا داری با من چی کار می کنی؟! چرا من دارم هول می شم؟! ارسطو داره با من چی کار می کنه؟ ارسطو؟ تازه خودمم تعجب کردم که تو ذهنم گفتم ارسطو. به خودم اومدم. ارسطو رو نگاه کردم که با حالت خاصی نگاهم می کرد، نمی دونم چرا نگاهش با همیشه فرق داشت. چشماشو ازم برنمی داشت. بلند شدم و ایستادم. به خودش اومد و رفت کنار و دستی به گردنش کشید، حس می کردم کلافه س. بدون حرفی رفتم. حالم بد بود، رفتم تو اتاقم و صورتمو آب زدم خدایا دارم حس می کنم... خدایا یه حسی رو دارم تو خودم حس می کنم که تا حالا نکرده بودم، خدایا این حس درسته؟! نمی دونم چرا گنگ بودم!؟ چشممو می بستم اون نگاه آخر سالاری می اومد تو ذهنم. کمی صبر کردم تا حالم سر جاش بیاد و بعد از پنج دقیقه بر گشتم تو سالن و هیچ کس قصد رفتن نداشت، همه در حال حرف زدن بودند بلند گفتم؛ - خب خانما آقایون چی میل دارید برای شام؟ ملکی: - هر چی دوست داریم بگیم؟ خندم گرفت - بله هر چی شادی؛ - بذار به قلم بیارم دونه دونه بنویسیم. همه غذاهای مختلفی سفارش دادن و من با رستوران تماس گرفتم و وقتی غذا رو آوردن فهمیدم فقط من و ارسطو برگ سفارش دادیم. از دست خودم عصبی بودم که هی تو ذهنم سالاری رو ارسطو صدا می کردم ولی نمی دونم چرا دست خودم نبود، انگار ارسطو تو ذهنم ثبت شده بود همه شام رو خوردیم و بازم شادی آهنگ گذاشت و همه رفتن وسط ولی این بار من نرفتم. ارسطو هم با خواهرش می رقصید، چقدر قشنگ و مردونه می رقصید، یه آن دوست داشتم من جای رها باشم ولی بلافاصله وجدانم دعوام کرد. خلاصه ساعت ده شب بود که رضایت دادن برن، همه رفتن و من تنها شدم. نمی دونم چرا یه چیزی تو وجدانم وول می خورد. حس می کردم نباید تو جمع می رقصیدم. منی که با حجاب حاضر شدم نباید این کار رو می کردم. خیلی از عذاب وجدان بدم میاد، البته توی جمع خانوادگیمون همیشه با سهیل می رقصم اما نمی دونم چرا حس می کردم تو این جمع نباید می رقصیدم، احساس گناه بهم دست داده بود، از منی که به یه سری مسایل مه پایبند بودم همچین کاری بعید بود، همش تقصير آقای شاهرخی بود بعدم شادی، بعدم ارسطو. بلند شدم و یه دوش گرفتم و نماز مو خوندم و از خدا خواستم منو برای رقصم ببخشه. درسته آن چنان مذهبی نبودم اما وجدانم داشت اذیتم می کرد و با این کار کمی احساس آرامش کردم. خیلی زود خوابم برد. صبح با ترس از خواب بیدار شدم، خواب بدی دیده بودم. خوابم خیلی واقعی بود، توی خوابم لباس سفیدی تنم بود و داشتم با لبخند به مردی که پشتش به من بود نزدیک می شدم که یه دفعه خون دماغ شدم و تمام پیرهنم قرمز شد و اون مرد برگشت سمتم، خدای من اون مرد ،، اون ارسطو بود خدایا خیر باشه خوابم. پنج هزار تومان صدقه برای خوابم گذاشتم و یادم اومد فقط یه هفته مونده به گرفتن جواب آزمایشم، نمی دونم چرا دلم گواهی بد می داد. افکار منفی رو از خودم دور کردم و رفتم سر کار با هر بار دیدن ارسطو دلم تاپ تاپ می کرد، خدایا یعنی من عاشق شدم؟ هر بار راجبش فکر می کردم این کلمه ی سه حرفی برام پر رنگ تر می شد، ارسطو هم رفتارش باهام فرق کرده بود یه جورایی نگاهش رنگ محبت گرفته بود حس می کردم با دیدن من هول میشه, تفاوت دیگه ای هم که این روزا داشت این بود که اون منو سارا خانم صدا می کرد اما من هنوز جرات نکرده بودم بگم آقا ارسطو ولي شادی راحت صداش می کرد. بالاخره این یه هفته ی کذایی هم تموم شد و قرار بود فردا برم برای جواب آزمایش، آخرای ساعات شرکت بود که رفتم اتاق ارسطو تا ازش مرخصی ساعتی برای فردا بگیرم، در زدم ارسطو :- بفرمایید رفتم داخل: - سلام سالاری :- سلام سارا خانم. چیزی شده؟ پروژه به مشکل خورده؟ - نه راستش برای فردا به مرخصی دو ساعته می خوام - چیزی شده؟ - نه فقط جایی کار دارم ارسطو :- باشه فقط تا ده شرکت باش جلسه داریم با مهندسای ساری - حتما ارسطو: - مرخصی رد نمی کنم، برو - ممنون خداحافظ - خداحافظ. مرخصی برام رد نکرد. ایول داری بابا ارسطو خان بالاخره اون شب پر از استرس تموم شد. من الان رو صندلی آزمایشگاه نشستم و منتظر جواب آزمایشم که با دیدن چهره ی اون دکتر خندون که حالا اخمی واضح روی صورتش بود دلم هری ریخت، تمام افکار منفی قبل از دکتر به ذهنم رسید. با صدای هر قدمش انگار پتک به سر من می کوبیدن، حالا به من رسیده بود و رو به روم ایستاده بود و سعی داشت لبخند بزنه اما واضح بود نمی تونه تظاهر کنه دکتر: - سلام خانم سمایی بفرمایید از این طرف همراهش بدون حرف راه افتادم. سعی کردم محکم باشم... eitaa.com/manifest/2130 قسمت بعد
دوستان به دلیل اینکه بعضی از دوستان نگران مسائل محرم و نامحرم بودن گروه رو کلا پاک کردیم تا اطلاع ثانوی نظر سنجی و.. نداریم🌺 طبق نظر سنجی امشب ۲ قسمت و یک قسمت داریم
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت112 🔴اشک صورتمو خیس کرده بود..دستمو به موهام گرفتم و با ناله ازش می خواستم ولم کنه که ی
🔴 نگاش رو از جاده گرفت و به من دوخت..تاب نیاوردم و سرمو چرخوندم..اب دهنم رو قورت دادم.. با هق هق گفت :باشه..همین که قسم خوردی فهمیدم که داری حقیقت رو میگی..می شناسمت..ولی اخه چرا اینجوری شد؟!..کامی که منو دوست داشت.. --درکت می کنم عزیزم..فعلا نمی تونم زیاد حرف بزنم..فقط خواستم یه جوری بهت خبر داده باشم که یه وقت شب رو باهاش تو خونه تنها نمونی..اگه دیدی نمیره زنگ بزن یکی بیاد پیشت.. --باشه..الان زنگ می زنم به عمه شب رو میرم پیشش..می ترسم اینجا تنها باشم..ولی هنوزم باورم نمیشه کامی باهام اینکارو کرده باشه..می دونی چیه تارا؟..همه ی مردا نامردن..همه شون یه مشت دغل بازن..دیگه به هیچ کدومشون اعتماد نمی کنم..هیچ وقت.. نفس عمیق کشیدم ..همین انتظار ازش می رفت..اون الان شکست خورده بود.. -نه شادی..اینو نگو..همه ی مردا مثل هم نیستن..توشون خوب هم پیدا میشه..همه شون مثل کامی دروغگو و نامرد نیستن که قصدشون شکستن غرور یه دختر باشه ..اینکه به دروغ بگن دوستت دارم و بعد که احساس یه دختر رو به آتیش کشیدن و چیزی از غرورش باقی نگذاشتن با خیال راحت بکشن کنار و برن رد زندگی و خوش گذرونیشون..من فکر می کنم هنوز هم اطرافمون مرد پیدا میشه.. با ترمز ناگهانی راشا محکم به جلو پرت شدم که اگر دستمو به موقع جلو نیاورده بودم مطمئنا سرم می خورد تو شیشه.. با تعجب نگاش کردم..با انگشتای دستش محکم فرمون رو فشار می داد..فکش منقبض شده بود و چشماش بسته بود.. وا..این دیگه چشه؟!.. --الو..تارا چی شد؟!..خوبی؟!.. -اره اره..خوبم..فعلا خداحافظ..فقط یادت نره چی بهت گفتما.. --باشه..ازت ممنونم..خداحافظ.. هنوز گریه می کرد..حق داشت.. گوشی رو قطع کردم..نگاه پر از تعجبم هنوز هم به اون بود..از ماشین پیاده شد و محکم در رو بست.. هیچ سر درنمی اوردم..چرا اینجوری می کنه؟!.. از شیشه ی جلو نگاش کردم..به کاپوت ماشین تکیه داده بود..حالتش کلافه بود.. دستی تو موهاش کشید .. بی هوا برگشت و نگام کرد..زل زدم تو چشماش..انگار از یه چیزی ناراحت بود..ولی چی؟!..از همونجا چند لحظه توی چشمام خیره شد ..در ماشین رو باز کرد و نشست..دیگه نگاش نمی کردم ولی از گوشه ی چشم می پاییدمش..استارت زد و دستاشو به فرمون گرفت..نفس عمیق کشید و حرکت کرد.. -شادی بهترین دوستته؟.. فکر کردم ناراحته ولی صداش این رو نشون نمی داد..معمولی بود.. -اره..دختر ساده ایه ولی خب..همیشه دخترای ساده گول می خورن.. نگام کرد ..یه تای ابروشو انداخت بالا و گفت :من که اینطور فکر نمی کنم..به ساده و زرنگش بستگی نداره..مهم اینه که طرف تا چه اندازه کار بلد باشه که بتونه خیلی راحت یه دختر رو گول بزنه.. -اره خب اینم هست..مردا رو جز خود شیطون هیچ کس نمی تونه بشناسه.. --چطور؟!..پس اون حرفایی که پشت تلفن به شادی زدی چی؟!.. -کدوم؟!.. --هنوز هم مرد پیدا میشه و همه نامرد نیستن.. سکوت کردم..چی باید می گفتم؟!.. --پس چرا ساکتی؟!.. -نه..خب می دونی به نظر من زن و مرد نداره توی هر دو گروه ادم خوب و بد پیدا میشه..هیچ کس بی عیب نیست.. سرشو تکون داد :افرین..این جملات رو باید با اب طلا بنویسی قاب کنی بعدش هم بزنی تو اتاق خوابت اونم درست رو به روی تختت که همیشه جلوی چشم باشه و از دیدنش هی حض کنی هی حال کنی..هی.. با شیطنت خندید..نگاش کردم..داشت سر به سرم می ذاشت؟؟!!.. -مسخـره می کـنــی؟!.. --غلط می کنم.. -خب بکن.. -چشم.. به هم نگاه کردیم ..با لبخند رومو برگردوندم..اون هم خندید و به جاده خیره شد.. نزدیک ویلا بودیم.. -جلوی در پیاده میشم..نمی خوام خواهرام .. ادامه ندادم ولی خودش گرفت منظورم چیه .. -باشه.. -درضمن چند دقیقه بعد از من بیا تو..نمی خوام جای شَکی باشه که من با تو برگشتم خونه و.. -چرا؟!..اشکالش چیه؟!.. -هیچی.. سرشو تکون داد و گفت :یه سوال.. https://eitaa.com/manifest/2141 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۲۱ به این که همه کسم یادش رفت امروز تولدمه! تموم سالایی که یادمه کسی جز اون بهم تبریک
۲۲ 🔵 قدمام سست بود هر آن احتمال سقوطم بود،می دونستم خبر بدی برام داره. از پوف های بلندی که می کشید معلوم بود، با هم وارد اتاق شدیم و رو به روم روی مبلی نشست دکتر:- شما همراه ندارید؟ دیگه با این حرفش مهر تاییدی به همه ی حدسیاتم زد، به طور واضحی لرز داشتم. ترس از مردن. خدایا خودت کمکم کن طاقت شنیدن حرفاشو داشته باشم. دکتر فهمیده بود فهمیدم به چیزایی هست - نه ..... راستش . راستش همراه ندارم دکتر – من نمی تونم این رو به شما بگم، می ترسم طاقتشو نداشته باشید. زهر خندی کردم که وجودمو لرزوند. حس جنازه ای رو داشتم که دارن زجر کشش می کنن - دکتر فکر می کنید با این همه دست دست کردنتون تا حالا نفهمیدم با این که برام فوق العاده سخت بود از ته حلقم صدای زجر کشیده ای بیرون دادم با این محتویات - بگید و راحتم کنید دکتر دستی کلافه به موهای لختش کشید دکتر:- حالا که اصرار می کنید . این آزمایشایی که از تون گرفتیم به سری آزمایش اولیه بود برای تست سرطان خون، متاسفانه جواب... حس کردم یه سطل آب جوش رو سرم ریختن. نمی دونستم شنیدن واقعیت انقدر سخته. اگه می دونستم اصرار نمی کردم. همه جا برام یهآن سیاه شد که دکتر دستمو گرفت دکتر: - خویید؟ اینم سواله؟ خوبم؟ نمی دونم، نمی دونستم چه حالیم فقط حس می کردم خیلی به خدا نزدیک شدم. هجوم اشک رو به چشمام حس می کردم اما نمی خواستم جلوی دکتر ضعیف باشم، تنها حرفی که تونستم بزنم و اکثرا تو فیلما شنیده بودم رو زدم با صدایی از ته چاه پرسیدم: - چقدر فرصت دارم؟ دکتر خنده ی تلخی کرد دکتر:- ناامید نباش سارا خانم. بیماری شما تو آزمایش نشون داده تو مراحل اولیه س احتمال درمان هست، در ضمن هنوز آزمایش نهایی ازت گرفته نشده دختر خوب، روحيتو نباز، امکان بهبودی با توجه به شرایط کمی بالاس. ببين الان تقریبا میشه با دو یا سه سال شیمی درمانی درمان قطعی بشه اسم شیمی درمانی پشتمو لرزوند، مادر بزرگم با اولین جلسه ی شیمی درمانی فرداش از دنیا رفت. خدایا چرا من؟ من انقدر اضافی بودم تو این دنیا؟ دیگه حرفای دکتر رو نمی شنیدم. فقط لبایی در حال حرکت می دیدم و آزمایشی که دوباره ازم گرفت و تو برگه ای که دستم داد. قرار بر این شد بیست روز دیگه جوابش میاد، مثل مسخ شده ها از بیمارستان در اومدم راه می رفتم، تو خیابون بودم، صدایی نمی شنیدم، فقط صدای دکتر می اومد که می گفت سرطان خون، شیمی درمانی، همیشه فکر می کردم بیماری سرطان مال افراد پیره، اما الان ، نمی دونم کی اشکام راه خودشونو پیدا کردن و ریختن، کم کم کنترلمو از دست دادم و هق هقم اوج گرفت، همه تو خیابون با تعجب نگام می کردن. خانمی مسن اومد نزدیکم خانم:- چی شده دخترم؟ يعني من اینقدر بی کسم که به غربیه دلش برام سوخت؟ نمی دونم چرا حرف زدم. خواستم خالی شدم که نتركم داد زدم - خدایا این رسمشه؟ مگه من چند سالمه رو به زن کردم: - من همش بیست و پنج سالمه. هفته ی پیش تولدم بود ولی حالا. می دونی دکتر بهم چی گفت تقریبا چند نفری دورم بودن ولی من فقط حواسم به اون زن مهربون بود، دکتر گفت سرطان دارم. سرطان خون دارم می میرم سرمو بالا آوردم، دیدم تو آغوش اون زنم و اون زن داره همراهم اشک می ریزه. همه با ترحم نگام می کردن. نه من اینو نمی خواستم. من ترحم نمی خواستم، من محبت واقعی می خوام بلند شدم و دویدم. تا تونستم دویدم وقتی به خودم اومدم که نمی دونستم کجام، گوشیم داشت زنگ می خورد اما لرزش دستم اجازه برداشتنش رو بهم نمی داد چشممو چرخوندم و یه آژانس دیدم، رفتم توش، مردی که توش بود با دیدن من تعجب کرد. می دونستم چشمام کاسه ی خونه با صدایی از ته چاه آدرس خونه رو دادم و رفتم خونه. خوب بود هنوز مامان اینا نیومده بودن. سهیل هم مسافرتش رو یه هفته تمدید کرده بود و سه روز دیگه بر می گشت، نمی دونستم چی کار کنم. مثل دیوونه ها تو خونه راه می رفتم. حرف می زدم. گله می کردم، بدترین حسای ممکن رو داشتم. دوست داشتم همین الان خودمو بکشم تا زجر کش نشم دوست نداشتم عاقبتم بشه مثل مادر بزرگم. هنوز یادم نرفته قول سرطان چه جوری مادر بزرگ تپل و شیطونمو نابود کرد. چطور اون همه تپلیش تبدیل به به پوست استخون شد. هنوز خس خس نفس های آخرشو یادم نرفته، جون دادن آخرشو یادمه، نفسای سنگین و صدایی که یک آن ساکت شد. سکوتی که با جیغ من شکسته شد و هجوم خانواده بالا سرمون، خدایا یعنی منم دارم به این درد دچار میشم؟ من نباید جوونی می کردم؟ بار سنگینی بودم رو زمین برات؟ من نمی خوام اون جوری بمیرم، خدایا نمی خوام بقيه به چهره ی نابود شدم ترحم کنن و هر روز بیان دیدیم. داد زدم - خدایا نمی خوام بمیرم بازم گرمی روی لبم و این بار سیاهی چشمام و هیچی نفهمیدن ارمغان جدیدی از بیماریم بود. چشمامو که باز کردم هنوز روی زمین بودم به سختی بلند شدم و با همون لباسا رفتم زیر دوش و تا تونستم گریه کردم. تا تونستم زجه زدم eitaa.com/manifest/2131 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۲۲ 🔵 قدمام سست بود هر آن احتمال سقوطم بود،می دونستم خبر بدی برام داره. از پوف های بلن
۲۳ 🔵صدای تلفنا رو مخم بود، تلفن خونه و اتاقمو قطع کردم، موبایلمو خاموش کردم و نشستم وسط پذیرایی. فکر کردم از این به بعد چی کار کنم. یه مرده باید چی کار کنه؟ کاش کاش یه نفر کنارم بود، دارم از بی کسی دق می کنم، هنوز باورم نمی شد سرطان دارم. هر بار می گفتم نه بابا خواب دیدم اما برگه ی آزمایش واقعی تر از این حرفا بود و من برای چندمین بار امروز فهمیدم واقعیت خیلی زشته؛ خیلی! با همون لباسای خیس وسط سالن بودم. مغزم خالی بود، خالی خالی، نمی دونم چقدر گذشته بود که با صدای زنگ هوشیار شدم اما نایی برای بلند شدن نداشتم. بعد از مدتی صداها قطع شد، پوزخندی زدم، تموم شد، صداها تموم شد، رو زمین دراز کشیدم. لرز گرفته بودم. نمی دونم چند دقیقه گذشت که صدای کوبیده شدن در خونه اومد، صدای شادی بود، صدای فریاد ارسطو، داشت منو به اسم صدا می کرد، دیگه پشتش خانم نمی ذاشت. قطره اشکی از چشمم چکید برای نابودی و پر پر شدن عشق نو پایی که داشت شکل می گرفت صدای شادی رو شنیدم که می گفت: - ارسطو خونه س. کفشاش جلوی دره ارسطو: - خب شاید با کفش دیگه ای رفته بیرون شادی: - نمی دونم ولی به حسی بهم میگه خونه س. ارسطو: - اگه هست چرا در رو باز نمی کنه؟ شادی - نمی دونم. چند لحظه ای سکوت شد. یه دفعه شادی با صدای بلندی گفت: - نکنه دوباره حالش بد شده - دوباره؟ - این چند وقته زیاد خون دماغ میشد، این اواخر چشماشم سیاهی می رفت ارسطو: - اون وقت شما باید اینو الان به من بگی؟ - نمی دونستم مهمه - حالا چی کار کنیم؟ - نمی دونم. می تونی در رو بشکونی؟ ارسطو: - اگه نباشه چی؟ کلی ضرر می زنیم بهشون شادی: - نگران ضررش نباش. حسم بهم میگه خونه س. صدای ور رفتن با در رو می شنیدم ارسطو: - سنجاق سر داريد شادی خانم؟ شادی - آره بیا صدای خش خشی می اومد. می دونستم الان میان داخل اما هیچ حسی نداشتم. فقط تونستم رو زمین بشینم و به پایه ی مبل تکیه بدم. برگه ی آزمایشم دستم بود. هنوز به نوشته هاش شک می کردم اما با خوندنشون دوباره شکم می رفت و کاخ آرزوهام فرو می ریخت. صدای باز شدن در اومد و دیدمشون که هراسون اطراف خونه رو نگاه می کنن خدای من ارسطو چقدر چشماش نگران بود. چشماش چرخید و رو من قفل شد و زیر لب زمزمه کرد بهت داشت. باور نمی کرد وضعیت داغونم رو خیس بودم، نصف صورت و لباسام خون بود. شادی با صدای ارسطو توجهش به خط نگاهش جلب شد و منو دید، اونم مثل ارسطو شوکه شد ولی زود به خودش اومد و دوید سمتم و صورتمو تو دستش گرفت. اشکام ریخت شادی: - چی شده سارایی؟ چرا این شکلی شدی؟ ارسطو از بهت در اومد و اومد سمتم و کنارم نشست ارسطو: - سارا ... سارا چرا این جوری ای دختر بلند شو، بلند شو باید بریم دکتر. اشکام شدت گرفت و با هق هق گفتم: - دکتر لازم نیست، دیگه دکتر لازم نیست شادی: - یعنی چی؟ چی میگی سارا؟ - شادی دیگه دکتر لازم ندارم. برگشتم سمت ارسطو که با بهت و بغض نگام می کرد نه دیگه لازم نیست بریم دکتر، من شرط دومتونو انجام دادم ولی باختم. من با انجام این شرط زندگیمو باختم. ارسطو:- منظورت چیه سارا؟ کدوم شرط رو میگی؟ داد زدم مگه من با توی لعنتی چند تا شرط بسته بودم. چند هفته پیش رفتم دکتر. امروز جواب آزمایشمو گرفتم. می دونی چیه؟ به شادی نگاه کردم - شادی می دونی دکتر بهم چی گفت؟ سرمو رو پاهام گذاشتم و زجه زدم - امروز برای اولین بار دلم خواست مامانم پیشم باشه. جواب آزمایشو تکون دادم و به صورتاشون نگاه کردم - ایناها زندگی من تو دستامه، حقیقت تو دستامه. بیا ارسطو خان. هی اصرار می کردی برم آزمایش بدم. خیالت راحت شد؟ راحت شدی منو بدبخت کردی؟ ارسطو:- درست حرف بزن ببینم چی میگی سارا مگه چی نشون داده تو جواب آزمایشت؟ با این حرف ارسطو جفتشون به دهنم چشم دوختن. با بی رحمی تمام و بدون مقدمه گفتم:- سرطان خون!؟ شادی: - وای ارسطو ولی خندید: - شوخی قشنگی نیست سارا تمومش کن. می دونستم باور نکرده - چی رو تموم کنم؟ این که چند وقت فرصت برای زندگی کردن دارم رو تموم کنم؟ این که دارم نابود میشم رو؟ یه نگاه به قیافه ی من بکن. شبیه کساییم که دارن شوخی می کنن؟ ارسطو فریاد کشید: - بس کن سارا. تو هیچیت نیست، هیچیت نیست لعنتی باورم نمی شد ارسطو داشت گریه می کرد، شادی از طرفی داشت برای من گریه می کرد از طرفی تو بهت رفتار ارسطو بود. می دونستم ارسطو کمی بهم علاقه پیدا کرده ولی نمی دونستم در این حده که واسم گریه کنه، بازم ارسطو فریاد زد - بابا مامانت کجان؟ - فعلا نمیان. ارسطو این بار فریادی کشید که گوشم گر شد: - اون داداش بی غیرتت کجاس؟ از حرفش ناراحت شدم. اما حق داشت. سهیل واقعا منو ول کرده رفته. - زنگ زده دیرتر میان. ارسطو خواهش می کنم مسافر تشونو به هم نریز ارسطو چشماش کاسه ی خون بود. ارسطو: مسافرت اون مهم تر از زجر کشیدن توئه؟ د جواب بده لعنتي...؟ https://eitaa.com/manifest/2144 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت113 🔴 نگاش رو از جاده گرفت و به من دوخت..تاب نیاوردم و سرمو چرخوندم..اب دهنم رو قورت دا
🔴جلوی ویلا نگه داشت..رو بهش کردم وگفتم :چی؟!.. نگام کرد :تو دوست پسر داری؟!.. اخم کردم..به اون چه ربطی داشت؟!..خواستم همینو بهش بگم که تند گفت :نه دیگه نشد..توهین نکن..می دونم می خوای بگی تو رو سننه..یه سوال بود همین..خواستی جواب بده نخواستی نده.. با تردید نگاش کردم..اثار شوخی توی چشماش نبود.. در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم..سرمو از شیشه کردم تو و گفتم :نه..راستی بابت امشب و کمکی که بهم کردی ممنونم.. --خوب شد گفتی دیگه داشتم ناامید می شدم.. -چی؟!.. --اینکه امشب فردین بازیم گل کرد و یه دخترو از دست چند تا ادم مست نجات دادم..بعد هم زورش اومد یه تشکر خشک و خالی بکنه..کم کم داشتم با خودم عهد می بستم که دیگه جون هیچ دختری رو نجات ندم چون واقعا بی معرفتن.. -خب حالا که تشکر کردم چی؟!..بازم بی معرفتم؟!.. خندید و گفت :نه..ولی بازم جونه هیچ دختری رو نجات نمیدم..مگر اینکه.. نگاه خاصی بهم انداخت و سکوت کرد.. چیزی از نگاش نفهمیدم..فقط سرموتکون دادم وزیر لب خداحافظی کردم.. داشتم به طرف در می رفتم که صدام کرد.. -دیگه چیه؟!.. کیفمو از پنجره اورد بیرون و گفت :یادگاری نگهش دارم؟.. با اخم رفتم سمتش:نخیر.. دستشو سریع برد تو..با همون اخم نگاش کردم.. -چرا همچین می کنی؟..کیفو بده.. --نچ..نمیشه..شرط داره.. با تعجب گفتم :شرط؟!..چی میگی تو؟!..کیفمو بده.. --گفتم که..تا شرطمو قبول نکنی عمرا .. کلافه نگاش کردم :خیلی خب..چه شرطی؟!.. --تو قبول کن ضرر نمی کنی.. -می شنوم.. با خنده سرشو تکون داد :خیلی لجبازی..باشه میگم..فرداشب باید با من شام بیای بیرون.. چشمام داشت از حدقه می زد بیرون..این چی میگه واسه خودش؟!..شام؟!..من؟!..با اون؟!..اوهــــو..دستمو زدم به کمرم و با اخم گفتم :حضرت اقا خواب دیدن خیر باشه..اینکه امشب جونمو نجات دادی درست..منم گفتم ممنون..دیگه هر کی سی خودش..چه دلیلی داره پاشم با تو شام برم بیرون؟!.. --مگه نمیگی دوست پسر نداری؟.. -خب که چی؟!.. --من نمی خوام دوست پسرت باشم..ولی دوست معمولی چرا..همسایه هم که هستیم..چه اشکالی داره یه شب شام با من بیای بیرون؟..باور کن همین ۱ بار..الاقل به خاطر امشب.. چرا انقدر اصرار می کرد؟!..مشکوک نگاش کردم وگفتم :راستشو بگو چی از جونم می خوای؟!..نکنه اینم تلافی کار اون شبه؟..ببین خوب گوشاتو وا کن اگه دست از پا خطا کنی وقصدت اذیت کردن من باشه چنان بلائی به سرت میارم که مرغای اسمون و کلاغا و مرغ و خروسای همسایه هم بشینن و به حالت زار بزن..شیرفهم شد؟.. دستاشو به حالت تسلیم برد بالا و با خنده گفت:نه نه من غلط بکنم..با همون اژدها و مارمولک غول پیکر و جک و جونورات حسابی روشن شدم که نباید با شماها در بیافتم.. -خوبه که می دونی و باز پیشنهاد میدی.. -ای بابا پیشنهادم دوستانه ست..در ضمن می خوام فرداشب یه چیزی بهت بگم..ولی اگر قبول کنی باهام بیای.. -از کجا باور کنم؟.. لبخند زد وبا نگاه خاصی گفت :قسم می خورم که همینطور باشه..راشا سرش بره قسمش شکسته نمیشه.. با تردید نگاش کردم..یعنی داره راست میگه؟!..اره خب قسم خورد.. سکوتم رو از روی رضایت برداشت کرد و گفت :قبول کردی دیگه؟..فرداشب ساعت ۹ چند متر اونطرف تر منتظرم باش..میام دنبالت.. -ولی من نمیام..متاسفم.. به طرف در رفتم که صدای باز و بسته شدن در ماشینش رو شنیدم..استین مانتوم رو گرفت و برم گردوند..با اخم نگاش کردم و استینم رو از تو دستش کشیدم بیرون.. -چکار می کنی؟!.. --اگر ازت خواهش کنم چی؟.. با تعجب زل زدم تو چشماش..جدی بود..اخه چرا انقدر اصرار می کرد؟!.. -چی میخوای بگی؟..خب همین الان بگو.. --نه..فرداشب..میای؟.. نگاهمون تو هم قفل شد..قلبم اروم و قرار نداشت..تند می زد..تا حالا اینجوری نشده بودم.. نگاهش سرگردون توی چشمام بود..نمی دونم این نگاه چی داشت و چی شد که از دهنم پرید گفتم :فرداشب راس ساعت ۹ https://eitaa.com/manifest/2154 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۲۳ 🔵صدای تلفنا رو مخم بود، تلفن خونه و اتاقمو قطع کردم، موبایلمو خاموش کردم و نشستم و
۲۴ 🔵ای خدایا چرا؟ چرا؟ فریادهای پر درد ارسطو منو ساکت کرده بود. اومد جلوم نشست و بی پروا دستمو تو دستش گرفت ارسطو:- نمی ذارم چیزیت بشه، سارا به ارواح خاک مادرم نمی ذارم چیزیت بشه. اشکام ریخت اشکاش ریخت. شادی زجه زد لحظه های سختی بود برای هممون، جواب آزمایشو از دستم در آورد و بلند شد ارسطو:- شادی خانم کمی به وضعش برسید باید بازم بریم دکتر - من دیگه دکتر نمی ارم ارسطو:- تو غلط می کنی با بهت نگاش کردم،اولین فحشی بود که ازش خوردم. با این که تو چشماش پشیمونی از حرفشو دیدم ولی کوتاه نیومدم من ترحم کسی رو نمی خواستم بلند شدم و جلوش ایستادم. برگه ی آزمایشو از دستش کشیدم: - بیرون! بهت زده نگام کرد - گفتم برید بیرون.ارسطو با بهت عقبی رفت. ارسطو:- ولی سارا!؟ داد زدم:- سارانه و سارا خانم.هیچی عوض نشده برید بیرون می خوام تنها باشم شادی:- سارا بذار من پیشت بمونم لحنمو ملایم تر کردم: - شادی خواهش می کنم برید.با نا امیدی نگام کردن و وقتی دیدن تصمیمم عوض نمیشه رفتن بلند شدم و رفتم تو اتاقم و لباسامو در آوردم و تو ماشین انداختم رفتم حمام و سریع یه دوش گرفتم و بیرون اومدم، بلوز شلوار ساده ای پوشیدم و خواستم موس به موهام بزنم که دستم رو هوا خشک شد،یادمه مادر بزرگم تموم موهاش ریخته بود. خدایا یعنی منم همین جوری میشم؟ موس رو به سمت آینه پرت کردم که آینه خرد شد و دل من کمی خنک،همون جا رو زمین نشستم و به خرده های آینه خیره شدم. دیگه حتی گریه م نمی اومد.انگار اشکم خشک شده بود تلفن زنگ خورد. به شماره نگاهی انداختم موبایل سهیل بود؛ برداشتم - بله؟ سهیل - سلام سارا جونم. پوزخندی زدم - سلام انقدر خشک گفتم سلام که سهیل کمی سکوت کرد سهیل:- خوبی سارا؟ - آره بهتر از این نمیشم - داری گریه می کنی سارا؟ - نه فقط دلم براتون تنگ شده بود سهیل « ما هم دلمون برات تنگ شده آره دارم می بینم سهیل:- سارا یه خبر تقريبا بد دارم. دلم هری ریخت - باران طوریش شده؟ - نه بابا دیوونه! راستش عمو امروز صبح فوت کرد. شوکه شدم - چی؟ - عمو فوت کرده - چرا؟ - مگه نمی دونستی سرطان داره؟ خدای من! چقدر سرطان ٹوی فامیلمون ارثی بود ولی چرا همه تو پیری و من تو اوج جوونی. اشکام بازم راه خودشونو پیدا کردن سهیل:- راستش بابا به من زنگ زد و گفت بهت بگم تا هفتم عمو می مونن و بر می گردن. منم امشب بر می گردم تهران. چیزی نمی خوای برات بخرم؟ - نه مرسی - خودتو ناراحت نکن سارا عمو هفتاد و هشت سالش بود. - مگه به سن و ساله سهیل؟این حرف از تو بعیده! - باشه بابا! ما فردا شب می رسیم. کاری داشتی زنگ بزن - باشه مرسی بای قطع کردم. یاد حرفای سهیل که میفتادم تنها یه جملش برام واضح بود. «عمو فوت شد. سرطان داشت. خدایا چی بگم؟ حتی نمی دونم چی باید بگم، تلویزیون رو روشن کردم. زدم شبکه ی پنج تا فیلمو ببینم اما داشت مسجد جمکران رو نشون می داد، دعای مخصوص رو می خوند، ناخوداگاه رفتم تو فاز معنویت، اشکم ریخت و همراهش شروع به خوندن دعا کردم،دعا و فهم معنیش منو به خلسه ی عمیقی برد. درسته که میگن خدا از رگ گردن به ما نزدیک تره. الان از همیشه بیشتر حس نزدیکی بهش رو داشتم. همراه با دعا خوندم. اشک ریختم. حرف زدم. زجه زدم - خدایا نمی خوام بمیرم، این سرنوشت منه؟ سرنوشت یه دختر ۲۵ ساله! چرا؟ من دوست ندارم الان بمیرم. من تازه داشتم معنی زندگی رو می فهمیدم. من تازه می خواستم برم دنبال نقاشی، من تازه داشتم عاشق می شدم! عاشق؟ آره. حتی با شنیدن اسمش تپش قلبم بالا میره، قلبم هول میشه، قلبم بهانشو می گیره، قلبم درش رو باز می کنه. من عاشق بچه بودم. یعنی من نباید بزرگ شدن باران رو ببینم؟ خدایا! خدایا؟ ضجه زدم حنجرم داغون شد رو همون مبل دراز شدم و چشمام سنگین شد و به عالم خواب فرو رفتم صبح با صدای موبایلم بیدار شدم، ساعت پنج صبح بود، می خواستم فکر کنم و یه تصمیم عاقلانه بگیرم. درست تا ساعت هفت و نیم فکر کردم و هر بار به یه نتیجه رسیدم. من ترحم کسی رو نمی خوام دوست ندارم کسی بدونه، کاش شادی و ارسطو هم خبر نداشتن،باید باهاشون صحبت کنم از رفتارای تغییر کرده ی خونوادم بدم می اومد، دوست ندارم سهیل برام دل بسوزونه و متنفرم نرگس برام ترحم کنه، محبت این جوری و زوری مامان و بابا رو هم نمی خوام، باید برم، باید برم این جا جای موندن نیست. نمی دونم چرا یاد یه آهنگی افتادم و از آرشیو آهنگای موبایلم پیداش کردم. گذاشتمش و مثل ابر بهاری گریه کردم. دیگه دیره واسه موندن دارم از پیش تو میرم جدایی سهمه دستامه که دستاتو نمی گیرم تو این بارون تنهایی دارم میرم خداحافظ شده این قصه تقدیرم چه دلگیرم خداحافظ دیگه دیره دارم میرم چقدر این لحظه ها سخته جدایی از تو کابوسه شبیه مرگ ہی وقته دارم تو ساحل چشات دیگه آهسته گم میشم برام جایی تو دنیا نیست... https://eitaa.com/manifest/2155 قسمت بعد
هدایت شده از مانیفست - داستانک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما ببینید عالیه😂 چطوری از خریدن طلا برای خانوما فرار کنیم این روش خیلی سخته ولی با این قیمت ها ارزش داره😂 🚩 @Manifestly
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت114 🔴جلوی ویلا نگه داشت..رو بهش کردم وگفتم :چی؟!.. نگام کرد :تو دوست پسر داری؟!.. اخم ک
🔴با لبخند نگام کرد که به خودم اومدم و تند گفتم :ببین فقط چون همسایه ایم و گفتی دوستانه..درضمن بیشتر کنجکاوم بدونم چی می خوای بگی.. با لبخند سرشو تکون داد :باشه چشم..خدا پدر این حس کنجکاوی رو بیامرزه که بیشتر مواقع به هر دردی می خوره.. با لبخند رومو برگردوندم.. --هی خانم کیفت چی؟!.. ای وای خاک به سرم کیفمو یادم رفت..تند برگشتم طرفش.. گرفته بودش بالا..از دستش کشیدم که بلند خندید.. زیر لب با حرص گفتم :زهرمار.. شنید ولبخندش اروم اروم محو شد..اونم زیر لب گفت :بداخلاق.. ابرومو انداختم بالا نگاه تندی بهش انداختم..رفت سوار ماشینش شد.. زنگ رو زدم..ترلان جواب داد..در باز شد و رفتم تو..دیگه برنگشتم نگاش کنم.. حالا با قرار فرداشب چکار کنم؟!..چه غلطی کردم قبول کردما..نمی دونم چرا پشیمونی اومده بود سراغم.. ای خــــدا..ای کاش قبول نمی کردم.. رفتم تو تانیا وترلان تو سالن بودن..تانیا از جاش بلند شد و گفت :چه زود برگشتی.. به طرف اتاقم رفتم و درهمون حال جوابش رو دادم :همسایه هاشون گیر دادن گفتن سر و صداتون زیاده..منم ترسیدم زنگ بزنن پلیس بیاد زود برگشتم..هر چی شادی اصرار کرد نموندم.. تانیا بازومو گرفت..قلبم ریخت..نکنه فهمیده دارم دروغ میگم؟!.. --چرا زنگ نزدی بیام دنبالت؟!..با کی برگشتی؟!.. نفسمو دادم بیرون و گفتم :با تاکسی ..چه فرقی می کنه؟.. تو چشمام زل زد و گفت :شام خوردی؟.. -نه.. --برو لباستو عوض کن بیا برات غذا گرم می کنم.. -باشه..مرسی.. رفتم تو اتاقم و به سرعت باد لباسامو عوض کردم..سعی کردم به اتفاقات امشب و حرفای راشا و قرار فرداشب فکر نکنم.. یه غلطی بود که کردم و باید پاش وایسم..بی خیال..هر چه باداباد.. تانیا رو به ترلان که تند تند دکمه های مانتوش رو می بست گفت :کجا با این عجله؟!.. ترلان: می خوام برم کتابفروشی..شبنم منتظرمه..گفتم دم ِ درش وایسه تندی میام.. کفش هایش را پا کرد و از ویلا خارج شد..کیفش را روی شانه جا به جا کرد..به طرف ماشینش رفت ولی با دیدن لاستیک جلو که پنچر شده بود اه از نهادش بلند شد.. با پا به لاستیک لگد زد و زیر لب غرغر کنان با خودش زمزمه کرد :ای تو روحت..د بیا..اینم شانسه من دارم؟..تو کی پنچر شدی اخه؟..تا دیروز که سالم بودی.. شالش را روی سر مرتب کرد و کلافه دور خودش چرخید..موبایلش را در اورد تا به اژانس زنگ بزند که صدای رایان را از ان طرف شنید..دستش را پایین اورد و نگاهش را به ان سمت دوخت.. رایان: سلام همسایه..مشکلی پیش اومده؟.. ترلان لبهایش را با حرص جمع کرد وبا چشم به لاستیک پنچر شده ی ماشینش اشاره کرد :سلام..می بینید که..ولی مشکلی نیست ..فعلا.. به طرف در رفت و در همون حال شماره ی اژانس را گرفت.. --آژانس دانیال بفرمایید.. -سالم اقا..یه ماشین می خواستم.. --سلام..متاسفم خانم تا نیم ساعت دیگه ماشین نداریم..اگر می تونید صبر کنید ادرس بدید ماشین رو بفرستم.. لبهایش را روی هم فشرد و کلافه گفت :نه ممنون..الان می خواستم..خداحافظ.. با خشمِ کنترل شده ای دکمه ی قطع تماس را فشرد..تنها اژانسی که به ویلا نزدیک بود همان اژانس دانیال بود..دیرش شده بود و زیر لب بر شانسش لعنت می فرستاد.. با این حال باید تا سر خیابان پیاده می رفت..ماشین تانیا تعمیرگاه بود و امروز برای تحویلش می رفت..تارا هم که ماشین نداشت..چاره ای نبود.. به طرف در رفت و بازش کرد..چند قدمی از ویلا فاصله گرفته بود که با شنیدن صدای بوق ماشینی از پشت سر برگشت..با دیدن رایان ایستاد..رایان کنار پایش ترمز کرد و شیشه ی جلو را پایین داد.. رایان:بیا بالا..تا یه مسیری می رسونمت.. ترلان: نه ممنون..تا سر خیابون میرم از اونجا یه ماشین می گیرم.. رایان :احساس می کنم دیرت شده..یه جورایی از حالت کلافه ت پیداست..پس دیگه چرا تعارف می کنی؟..مطمئن باش قصد اذیت کردنت رو ندارم.. با زدن این حرف اخم کمرنگی بر پیشانی نشاند و به پشتی صندلی تکیه داد..ترلان خیره نگاهش کرد..حس کرده بود که رایان دچار سوتفاهم شده است..مایل هم نبود که ان را برطرف کند ولی از طرفی حسابی دیرش شده بود و دوست نداشت شبنم را بیشتر از ان معطل کند.. https://eitaa.com/manifest/2166 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۲۴ 🔵ای خدایا چرا؟ چرا؟ فریادهای پر درد ارسطو منو ساکت کرده بود. اومد جلوم نشست و بی پ
۲۵ 🔵هیچ وقت فکر نمی کردم یه همچین آهنگی بشه سرگذشت من هیچ وقت این چیزایی که واسم اتفاق افتاده تو مخیلم نمی گنجید. با یه یا على تصميم نهاییمو گرفتم و سریع یه چمدون برداشتم و هر چی مانتو و شلوار و روسری بود توش چپوندم و رفتم سوار ماشین شدم و رفتم شرکت. رسیدم و رفتم بالا. شادی با دیدنم عین برق گرفته ها پرید بغلم کرد. شادی:- قربونت بشم سارایی، فکر کردم نمیای دیگه.با صدای جیغ شادی ارسطو هم از اتاقش بیرون اومد و با دیدنم چشماش برقی زد.البته برق خوشی نبود! فکر کنم خیلی ترحم برانگیز شده بودم، تو چشمش اشک بود، دوست نداشتم، این چیزا رو دوست نداشتم از همین چیزا داشتم فرار می کردم. نمی تونم ترحم رو تو چشم کسی ببینم، خرد میشم، داغون میشم، برای حرف زدن اول باید محکم باشم گلومو صاف کردم و بغضمو خوردم -لطفا بشینید می خوام باهاتون حرف بزنم. شادی نشست ارسطو هم ایستاد، منم نشستم اما با دیدن ارسطو که بالا سرم ایستاده بود نمی تونستم چشمام رو بستم و گفتم - خواهش می کنم بشینید آقای سالاری صدای پوزخند عصبی سالاری رو شنیدم، شادی هم با تعجب نگام می کرد اما من باید حرفامو می زدم. گرچه سخت بود ولی ارسطو هم نشست. کمی حرفامو تو ذهنم راست و ریس کردم و شروع کردم - ببینید شما الان چیزایی می دونید که کسی نمی دونه و نمی خوام بدونه. هر دوشون چشاشون شد چشم وزغ شادی: - یعنی چی؟ - خواهش می کنم وسط حرفم حرف نزنید. همون طور که گفتم شما الان از همه چی من خبر دارید و من ازتون می خوام اینو مثل یه راز پیش خودتون نگه دارید و به کسی نگید. بهشون نگاه کردم. حالت صورتشون سوالی بود -حتی برادرم و مادر پدرم با این حرفم ارسطو عصبی بلند شد و فریاد کشید - تو دیوونه شدی سارا، آهان ببخشید حواسم نبود؛ خانم سمایی، خیلی فکر کردی بیای این حرفا رو بزنی؟ می خوای بگی خیلی قوی هستی؟ می خوای نشون بدی به کسی احتیاج نداری؟ هان؟ جواب بده منم بلند شدم و رو به روش تو یه قدمیش ایستادم و صدام رو مثل خودش بالا بردم - نه نمی خوام چیزی رو ثابت کنم، نمی خوام بگم قویم چون نیستم. واسه من ادای آدمای همه چیز بلد رو در نیار ارسطو خان تو چه می فهمی من چه حالی دارم. نمی خوام خونوادم بدونن، جرمه؟ نمی خوام خونواده ای که از بچگی فقط ورد زبونشون سهیل بوده برام ترحم كنه. نمیخوام پدر مادری که یواشکی تو حرفاشون منو تو بچگی عار می دونستن و داشتن پسر رو افتخار برام دل بسوزونن، تغییر رفتار شونو دوست ندارم به پدر و مادری که سهیل با نمرات افتضاح هر ترم رو رد می کرد رو روی سرشون حلوا حلوا می کردن و منو با این که طبق خواستشون رشتمو انتخاب کردم با بهترین نمره ها یه بار تشویق نکردن، پدر مادری که برام آرزو شد یه بار روز تولدم یادشون بمونه و بهم تبریک بگن، هر سال از یه ماه قبل برای تولد سهیل تدارک تولد می دیدن. نمی خوام همچین آدمایی دور و برم باشن فقط برای مریضیم برام سخته، خیلی چیزا نمی دونی از زندگیه من ارسطو خان، دنيا اون دنیای کوچیک خودت فقط نیست. بدبختی فقط به نداری با خونه ی کوچیک نیست، بدبختیای من خیلی بزرگ تر از توئه. فکر نکن بی مادری که تو از بیست سالگی دچارشی سخت تر از مال منه. تو مادرت از زند گیت رفت، می دونی دیگه نیست که نمی تونه دست نوازش رو سرت بکشه و قربون صدقت بره ولی من چی؟ همیشه بوده و من فقط دستی که به سر سهیل کشیده می شد رو دیدم. دیدم و دم نزدم. گریه کردم. نذاشتم کسی اشکامو ببینه، اون موقع قوی بودم، اون موقع می تونستم قوی بودنم رو ثابت کنم، ولی الان نمی تونم ارسطو، شادی نمی تونم. دیگه قوی نیستم. نمی خوام باشم، اشکامو ببین، من تا حالا جلوی کسی حتی خونوادم اشک نریختم ولی الان جلوی شما , داغون شدم. من قوی نیستم با سستی روی مبل افتادم - نمی خوام قوی بودنم رو ثبت کنم، بفهمید. برام سخته. محبت ظاهری برام سخته، نمی تونم قبولش کنم. کمکم کنید، این آخرین خواسته ی یه آدم خسته از زندگی و در حال مرگه ارسطو با مشت به در اتاق کوبید که جای مشتش در خرد شد. تعجب نکردم. می دونستم حرفام خیلی دردناکه. نمی خواستم حرفی بزنم اما ناخواسته به زبون آوردم، باید قانعشون می کردم. فکر کنم موفق شدم چون صدایی از هیچ کدومشون در نمی اومد ارسطو: - فکر می کنی چقدر می تونی ازشون مخفی کنی. کم کم آثارش ... تو ... تو.. می دونستم می خواد چی بگه. براش سخت بود گفتنش. محكم گفتم: - فكر اون جاشم کردم هر دوشون نگام کردن - می خوام برم فکر نکنم دیگه چشماشون از این بزرگ تر شه... https://eitaa.com/manifest/2169 قسمت بعد
🔹🔷خلاصه ای از رمانهای کانال🔷🔹 🔴 رمان (کامل) نیلوفر دختری مغرور بوده که پدر و مادرشو از دست داده و با مادر بزرگ پولدارش زندگی میکنه اما مادر بزرگ دوس داشته نیلوفر رو پای خودش وایسه و بهش از ثروت چیزی نمیده و اونو ترغیب میکنه تا بره سر یه کاری مادر بزرگ با توجه به آشناهایی که داره یه جا برای نیلوفر پیدا میکنه و قرار میشه که نیلوفر بره برای مصاحبه استخدام تا اگه قبول شد مشغول به کار بشه. اما تو راه حواسش نبوده و با پرایدش به یه پورشه چند میلیاردی میکوبه و تصادف میکنه راننده پورشه یه پسر خوشتیپ و پولدار و مغرور بوده اما وقتی پیاده میشه میبینه نیلوفر با اینکه مقصره داره داد و بیداد میکنه و دری وری بار پسره میکنه چون میترسیده پسره ازش خسارت بگیره، پسره هم با خودش میگه من که ماشینم چیزی نشده ماشین خود دختره داغون شده پس نیازی نیست اینجا وایسم و میزاره میره. نیلوفر هم خوشحال از اینکه همه چیزو انداخته گردن پسره و خسارت نداده خوشحال میره شرکت واسه مصاحبه اما وقتی میرسه شرکت متوجه میشه رییس شرکت همون پسره هست وارد اتاق میشه میبینه پسره داره میخنده بهش، نیلوفر هم که میبینه رییسش همون پسره با خودش میگه این که با اون همه فحشی که من بهش دادم عمرا منو استخدام کنه پس دوباره حالشو میگیرم و شروع میکنه به حال گیری و زدن حرفهای عجیب غریب و با حالی خوش میزاره میره اما داستان اینجا تموم نمیشه پسره هم آدمی نیست که بدون انتقام بزاره کسی فرار کنه😏 🔻این داستان خیلی طرفدار داره و بسیار نویسنده خوش قلمی داره، دلیل پرطرفدار بودنش هم کل کل ها و روابط اجتماعی باحالی هست که تو رمان جریان داره برای خوندن قسمت اول لمس کنید👇👇 eitaa.com/manifest/67 🔵 رمان (در جریان) این داستان یه مقدار شبیه شیطونی هست و داستانش از این قراره: 🎀نفس دختری شیطون زبون دراز هست که با پسر عموش که ساکن اصفهان هستن سرلج داره داستان از جایی شروع می‌شه که آرشام برای ادامه تحصیل از اصفهان به تهران میاد و پدر نفس به اون اجازه نمی‌ده که آرشام خوابگاه بگیره! این می‌شه که آرشام وارد خونه نفس می‌شه اما اتفاقات جالبی پیش میاد که نفس در گیر دو تا پسر میشه که خودشم نمیدونه از نظر قلبی کدومو بیشتر دوست داره، دو عشقه بودن خیلی سخته😕 🔻قسمتی از رمان لجبازی سرم رو بالا آوردم… دیدم این آقا آرشام با یه پرستیژ خیلی خاص داره میاد… وقتی بهمون رسید به سمت بابا رفت و مردونه بغلش کرد… بعدم نگاهش به نوید افتاد و با مسخره بازی همدیگرو بغل کردن… وقتی خوب همدیگرو آب‌یاری کردن به سمت مامان اومد، مامان دستشو دور گردنش حلقه کرد و پیشونیش رو بوسید! همیشه همین‌طور بود… مامان علاقه خاصی به آرشام داشت… اون‌قدر که اونو دوست داشت منه بدبخت رو دوست نداشت! سرم پایین بود… اوه اوه چه کفشای ورنی و شیکی… واه این شلوار چسبون و کتون چیه پوشیدی برادر؟! مگه ساپورته؟ …! اوه اوه چه پیرهن جذب سفیدی… نه بابا کت کبریتیش رو نیگا… اوه چه صورت شیش تیغه‌ای… چه… یهو فهمیدم که آرشام روبه روم ایستاده… هیچی نگفتم که گفت: بالاخره شناختی دخترعمو؟!.. قسمت اول👈 eitaa.com/manifest/681 🔴 رمان (در جریان) داستان این رمان در مورد سه تا برادر هست که دزد هستن(در طول داستان دزدی رو میزارن کنار) پدر و مادرشون مرده و ازشون فقط یه ویلای زیبا به ارث مونده. از اون طرف سه تا خواهر هم هستن که پدر مادرشون مرده و کسی رو ندارن ولی ثروت زیادی براشون به ارث مونده. از قضا پدر های این دو خانواده با هم دوست بودن و با هم اون ویلای زیبا رو خریده بودن سر همین ورثه این دو خانواده با هم سر ویلا به اختلاف میخورن، سر همین هم سه تا برادر و هم سه تا خواهر میرن تو ویلا زندگی میکنن تا نکنه ویلا از چنگشون در بیاد وقتی این ۶ تا دختر و پسر تو یه ویلا با هم زندگی میکنن یه سری مسائل پیش میاد و فقط همدیگرو تخریب میکنن و با هم میجنگن که باعث جذابیت داستان میشه. این رمان نوشته نویسنده معروف خانم فرشته تات شهدوست هست که کارشون بسیار خوبه. ⚠️هشدار: این رمان یه مقدار طولانی هست (۲۰۰ قسمت)و دیر به جاهای جذاب میرسه تقریبا بعد ۴۰ قسمت فوق جذاب میشه و نکته دیگه اینکه رمان مذهبی نیست و برای مذهبی ها مناسب نیست❗️ لینک قسمت اول برای شروع خواندن👇 eitaa.com/manifest/621 🔵رمان سارا که از بچگی علاقه زیادی به نقاشی داشته به اجبار خانواده میره دانشگاه و در رشته برق تحصیل میکنه، اما هر جا که میرفته بهش کار نمیدادن. بالاخره میره یه شرکت که رئیس شرکت یه پسر جوونه. پسره که از خوشگلی سارا متحیر میشه سارا رو استخدام میکنه ولی سارا بعد از مدتی متوجه میشه... قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/1943
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت115 🔴با لبخند نگام کرد که به خودم اومدم و تند گفتم :ببین فقط چون همسایه ایم و گفتی دوست
🔴منتظر بود رایان یک بار دیگر اصرار کند .. وقتی دید رایان نه نگاهش می کند و نه حرفی می زند پشتش را به او کرد وبه راهش ادامه داد.. زیر لب گفت :به درک..پسره ی از خود راضی..حالا جونت در می اومد یه تعارف دیگه می زدی؟..زرتی قهر می کنه و.. صدای بلند بوق ماشین باعث شد در جا بپرد و با عصبانیت نگاهش کند.. ترلان :چته؟..ترسیدم.. رایان با لبخند نگاهش کرد:داشتم رد می شدم.. ترلان: خب رد شو..کی جلوتو گرفته؟.. رایان:تو..دقیقا راسته ماشینه من داری راه میری.. ترلان با همان عصبانیت به خودش و ماشین رایان نگاه کرد..حق با او بود..ترلان درست وسط جاده بود وبی خیال قدم بر می داشت.. خودش را کنار کشید تا او رد شود.. رایان:اگه یه بار دیگه ازت بخوام سوار شی بازم قبول نمی کنی؟.. کمی مکث کرد و به اطرافش نگاه کرد..چاره ای نداشت و باید قبول می کرد..ارام به طرف ماشینش رفت ..همین که نشست رایان حرکت کرد.. مسیر کمی از راه را طی کرده بود که سر حرف را باز کرد: میشه بپرسم کجا میری؟.. ترلان: نه..تا یه مسیری منو برسونی ممنون میشم بقیه ش رو تاکسی می گیرم.. رایان: خب چه کاریه..خودم تا مقصد می رسونمت.. ترلان خواست مخالفت کند که رایان سریع گفت :نه نیار دیگه..هم مسیریم.. ترلان: مگه می دونی من کجا میرم؟!.. رایان:هر کجا که می خواد باشه..من کاری می کنم که هم مسیر بشیم ..کار نشد نداره.. ترلان متعجب نگاهش کرد :یعنی چی؟!.. لبخند زد:هیچی..بی خیال..نگفتی کجا میری؟.. مکث کوتاهی کرد وگفت :کتابفروشی.. رایان:پویان؟.. ترلان :اره.. رایان:خب اینکه عالیه..چون مغازه ی من هم یه خیابون بالاتره..پس دیدی هم مسیریم؟.. ترلان لبخند زد و سرش را برگرداند..از پنجره بیرون را نگاه کرد..هر دو سکوت کرده بودند..رایان به سرعت می راند..ترلان چون دیرش شده بود شکایتی نداشت..ولی از این همه سرعت کمی ترسیده بود..از طرفی هم از دست فرمان رایان خوشش امده بود..مسلط رانندگی می کرد و اگر هم سرعتش زیاد بود حرکاتش خطرناک و دردسرساز نبود.. فضای ماشین را رایحه ی ادکلن تلخ رایان و عطر ملایم ترلان پر کرده بود و از این دو بو ترکیب جالبی ایجاد شده بود.. رایان نفس عمیقی کشید و نیم نگاهی به ترلان انداخت.. دیگر راهی نمانده بود.. جلوی کتابفروشی ترمز کرد..ترلان با دیدن شبنم که جلوی کتابخانه ایستاده بود لبخند زد.. رایان: بفرمایید..این هم کتابفروشی..خداییش اگر با تاکسی می اومدی اینقدر سریع می رسیدی؟.. ترلان با لبخند نگاهش کرد :نه خب..ولی خیلی تند رانندگی می کنی..اینم خوب نیست.. رایان هم لبخند زد :اینبار استثنا بود..چون یه خانم حسابی دیرش شده بود.. هر دو در سکوت نگاهی بهم انداختند..ترلان ارام نگاهش را از روی رایان برداشت ودر حالی که در ماشین را باز می کرد گفت :در هر صورت ممنونم..خداحافظ.. پیاده شد و در را بست..هنوز قدم اول را برنداشته بود که رایان صدایش زد..با تعجب برگشت و نگاهش کرد.. رایان پیاده شده بود و از روی سقف ماشینش به او نگاه می کرد..به طرفش رفت.. ترلان تازه متوجه تیپ امروز رایان شده بود..شلوار جین دودی..بلوز یقه دار طوسی..مثل همیشه بی نقص بود.. کارتش را به طرف ترلان گرفت: این کارت منه..شماره ی مغازه و پشتش شماره ی موبایلم نوشته شده..اگر کاری بود خوشحال میشم در خدمت باشم..در هر صورت همسایه هستیم دیگه.. ترلان لب باز کرد تا جوابش را بدهد که رایان کارت را در هوا تکان داد و گفت :خواهش می کنم قبولش کن..واقعا از این همه لج ولجبازی خسته شدم..دوست دارم از این به بعد کاملا دوستانه با هم رفتار کنیم..نه مثل دوتا دشمنِ خونی..ما که با هم پدرکشتگی نداریم..تا به الان هم کارامون روی لجبازی پیش رفته..ولی دیگه نمی خوام اینطور باشه..اگه تو هم حرفای منو قبول داری پس کارت رو قبول کن..در غیر اینصورت..حرفی نیست..فقط میگم..خداحافظ همسایه.. ترلان تمام مدت در چشمان رایان خیره شده بود و با دقت به حرف هایش گوش می داد.. خودش هم همین را می خواست..که دیگر جنگ و جدالی با هم نداشته باشند و برای مدتی هم که شده دوستانه رفتار کنند.. در دل گفت :برای تنوع هم که شده بد نیست..خسته شدم از این همه لج و لجبازی.. با لبخند کمرنگی دستش را جلو برد و کارت را گرفت..بدون هیچ حرفی پشتش را به رایان کرد وبه طرف شبنم رفت..ولی زمزمه ی رایان را شنید.. رایان: خداحافظ..همسایه.. برنگشت ولی درهمون حال لبخندش پررنگتر شد https://eitaa.com/manifest/2173 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۲۵ 🔵هیچ وقت فکر نمی کردم یه همچین آهنگی بشه سرگذشت من هیچ وقت این چیزایی که واسم اتفا
۲۶ 🔵 شادی:- کجا؟ - یه جایی برای یک ماه - گفتم کجا؟ - نمی خوام به کسی بگم صدای خنده ی عصبی ارسطو منو به دیدنش ترغیب کرد. حتی خنده ی عصبیش هم قشنگ بود. ناخودآگاه به صورتش خیره موندم، همه چې صورتش رو نگاه کردم. می خواستم تو تمام تنهایام چهرش تو ذهنم بمونه. اونم به من خیره بود، درست مثل من بدون از دست دادن حتی یه ثانیه. فهمیده بود تو تصمیمم قاطع هستم. اونم انگار داشت با نگاهش ازم خداحافظی می کرد، قطره اشکی که قصد ریختن داشت رو تو نطفه خفه کردم و بلند شدم. فقط حرف آخر مونده بود ببینید من خانوادمو دوست دارم، ولی نمی خوام، درکم کنید، فقط و فقط شما باید یه کمکی به من بکنید، ارسطو عصبانی و کلافه نگاهم کرد شادی هم با غم - باید به خانوادم بگید برای یه سفر کاری دارم میرم، هر جا رو دوست داشتید بگید فقط جایی باشه که هوس نکنن بیان پیشم که البته بعید می دونم، فقط یه ماه، یه ماه می خوام از این همه تظاهر و ریا فرار کنم. می خوام با خدای خودم خلوت کلم بعد از چند دقیقه قبول کردن به شرطی که خیلی مراقب خودم باشم و موبایلمم خاموش نکنم، منم قبول کردم ولی می دونستم نمی خوام جوابشونو بدم . فقط یه قولی به من بدید. باید قول بدید تا یه ماه آینده هیچی به کسی نگید حتی اگه خبری ازم نشد، نترسید کسی شما رو مقصر نمی دونه، اگه همچین اتفاقی افتاد برید تو کشوی میزم همه چیز رو نوشتم و به گردن گرفتم و کسی نمی تونه شما رو خطا کار بدونه، من تو اون نامه نوشتم شما هیچی نمی دونستید، اگه دیدم داره تموم می شه جای کلید کشو رو براتون اس ام اس می کنم شادی و ارسطو دیگه واضح گریه می کردن، شادی اومد بغلم کرد و کلی تو بغل هم گریه کردیم. از هم جدا شدیم ارسطو گوشه ای ایستاده بود و جلو نمی اومد، شونه هاش لرزش خفیفی داشت، می دونستم داره گریه می کنه. رفتم جلو و نزدیکش ایستادم. سرشو بالا آورد و من دیدم، اشکاشو دیدم، اشکای یه مرد رو دیدم، مردی که همراه من شکسته، ولی من نباید بذارم بیشتر از این بشکنه، من این ارسطو رو با غرورش دوست دارم - گریه نکن ارسطو. شما بهترین اتفاقای زندگی من بودید، تو ... تو ... سرمو انداختم پایین و حرفمو ادامه ندادم. نمی دونستم چی بگما دوباره سرمو بالا بردم و به چشمای قرمزش نگاه کردم - ارسطو زندگی کن. نمی دونم چرا دارم اینو میگم. نمی دونم چرا، ولی زندگی کن و هیچ وقت برای من اشک نریز، هیچ وقت جلوی کسی اشک نریزه عقب عقبی تا در شرکت رفتم و با چشمام جفتشونو دید می زدم ارسطو: - نرو سارا، نرو، بازم می ریم دکتر. خوب می شي صداش لرزش داشت خودشم حرفاشو قبول نداشت - هر دو تونو دوست دارم. اگه بازم همو دیدیم که هیچ، ولی اگه.. اگه...حتی دوست نداشتم بگم مردم - حلالم کنید اشکام ریخت و دویدم بیرون و بدون نیم نگاهی به عقب سوار ماشین شدم و رفتم، می دونستم کجا دارم می رم، مقصدم از دیروز معلوم بود. از دیروز بعد از اون دعا تو تلویزیون؛ جمکران به هیچی فکر نمی کردم، یعنی مغزم فرمان نمی داد. اولین بار بود داشتم تنها جایی می رفتم. اونم چی یه ماه، نمی دونم چرا اما اصلا حس بدی نداشتم بر عکس یه حس خوبی تو جونم دمیده بودن. گریه نمی کردم، خوشحال هم نبودم اما یه حسی بود، یه حس ناشناخته تا برسم راه طولانی ای داشتم اونم بدون همسفر، فلشمو گذاشتم و سیستم رو روشن کردم. قلب من میگه که هستی اما چشام میگه که نیستی خیلی سخته باورم شه که تو پیشم دیگه نیستی بگو که هنوز چشماتو رو به عشق من نیستی چشم من میگه تو رفتی اما قلبم میگه هستی حالا که همش خیاله بذار دستاتو بگیرم بذار تو فرض محالم با تو باشم تا بمیرم بذار عاشقت بمونم بذار عاشقت بمونم بذار عاشقت بمونم حالا که همش تو رویاس نذار دلتنگت بمونم مرگ بیداری برای من اینو خیلی خوب می دونم بذار عاشقت بمونم بذار عاشقت بمونم بذار عاشقت بمونم مگه می شه تو نباشی تو مثل نفس می مونی دستای گرمتو کاشکی تو به دستم برسونی بی تو قلبم بی پناهه می میرم وقتی که نیستی مگه میشه باورم شه که تو پیشم دیگه نیستی حالا که همش خياله بذار دستاتو بگیرم بذار تو فرض محالم با تو باشم تا بمیرم بذار عاشقت بمونم... مثلا می خواستم با آهنگ حواسمو جمع کنم که خوابم نبره و فکرای بی خود رو از ذهنم دور کنم، با این آهنگ فقط یه اتفاق برام افتاد یه حس تو قلبم به اسم پر رنگ ارسطو به شکلی برام تجسم شده صورت اشکی ارسطو. یعنی اونم عاشقم بود؟! نبود؟ چرا برام گریه می کرد؟! یه حسی بهم می گفت عاشقم بود، اما یه حسی بهم می گفت دلتو خوش نکن اونم ترحم می کرد... https://eitaa.com/manifest/2172 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۲۶ 🔵 شادی:- کجا؟ - یه جایی برای یک ماه - گفتم کجا؟ - نمی خوام به کسی بگم صدای خنده ی
۲۷ 🔵اما تنها حس پر رنگی که درونم شکل گرفت این بود که می گفت تو حق نداری به اون فکر کنی اون حق زندگی داره با یه آدم سالم نه من، منی که معلوم نیست چقدر دیگه فرصت دارم. عصبی شدم ماشینو گوشه ای کنار یه دره نگه داشتم رفتم لبش ایستادم، داد زدم. از ته دل، بدون توجه به ماشینای گذری، بدون دونستن چشمی که منو می کاوید، بدون دونستن گوشی که داشت حرفامو می شنید و خدا - چرا خدا؟ چرا گذاشتی عاشق شم، تو که از قبل برام برنامه ی مردن چیدی دیگه چرا خواستی زجر کشم کنی؟ چرا گذاشتی عاشق شم؟ چرا گذاشتی قلبی که یه عمر خالی بود وقتی پر شه که نباید بشه؟! چرا اسم ارسطو رو برام پر رنگ کردی؟ چرا؟ رو زمین نشستم و با دستام خاک رو مشت کردم و به پایین دره پرت کردم. اشک ریختم. غافل از این که کسی همراهم داشت اشک می ریخت، کمی دورتر شاید چند متر فاصله داشتیم، حسش نکردم، حسی برام نمونده بود عصبی بلند شدم و سوار ماشین شدم و با سرعت روندم سمت جمکران خیلی زود رسیدم. پیاده شدم. چادر گل گلی سفید صورتیمو سرم انداختم و فارغ از همه ی امور دنیوی رفتم جلو، نور سبز رنگی که دیده می شد منو به سمت خودش می کشوند و چقدر این جا با این نور معنویت داشت، انقدر جلو رفتم که دستای لرزونم با طلای ضریح برخورد کرد. لرز کردم، لرز از نور امیدی که به قلبم ریزش کرد. درست مثل جریان رسانش که تو درس فیزیک خونده بودیم همون جا نشستم و سرمو رو زانو گذاشتم. نمی دونم چقدر گذشته بود که با گذاشته شدن دست رو شونم سرمو بالا آوردم و رو صورتش مات موندم صورتی سفید، سفید سفید درست مثل میت. لبابی کبود. ابرو نداشت، مو نداشت اما از پیرهن صورتیش و دامنش معلوم بود دختره. خدایا یعنی اینم؟! چرا؟ این دختر بچه چه گناهی داره؟ دور از جون باران همسن باران می زد دختر - سلام سارا خانم. تعجب کردم! - تو اسم منو از کجا می دونی؟ دختر - سلام کردما! - باشه سلام. حالا جواب منو بده. دختر - حدس زدم. جوري نگاهش کردم که خندید . دختر: - باشه، یه نفر بهم گفت. گفت بیام پیشت. تعجب کردم! - کی بود؟ دختر:- نمی دونم یه پسر بچه بود، گفت یه نفر بهش گفته که به من بگه. عینکی بوده؟! حتما اشتباه شده، اینجا که کسی من رو نمی شناسه. - تو اسمت چیه خانوم خوشگل؟ دختر:- روشا. - چه قشنگه اسمت، مثل خودت که قشنگی. روشا: - چه فایده؟ دارم میمیرم! تعجب کردم، چرا به بچه حقیقت رو گفتن؟! - نه عزیزم، خوب میشی. روشا:- دروغ نگو، خودم حرفاي بابا و مامان رو شنیدم. دلم گرفت. - نگران نباش، منم مثل تو دارم میمیرم ... نمی تونستم، من نمی تونستم مثل این دختر بچه انقدر واضح با حقیقت برخورد کنم. نتونستم حرفمو کامل کنم به جاش گفتم: - منم سرطان دارم. روشا:- توام یواشکی شنیدي و فهمیدي؟ خندم گرفت. - نه، من تنها بودم. تنها رفتم دکتر، دکتر خودش بهم گفت. روشا:- ولی بابا همیشه می گه یا با خودش یا مامان برم دکتر توام باید با مامانت می رفتی. - من مامانم مسافرت بود مجبور شدم تنها برم. روشا - اما تو که مو داري... مال منم کم کم میریزه. روشا: - من جاي تو بودم خودم می زدم که وقتی ریخت غصه نخورم. یه لحظه به فکر فرو رفتم. یعنی منم موهاي فر خوشگلم میریخت؟ شاید حرف روشا رو گوش کنم خوب باشه، ایت جوری می دونم خودم خودمو کچل کردم، می دونم بیماري بهم غلبه نکرده، بیماري زشتم نکرده، خودم کردم. با خوشحال ی گفتم: - راست میگیا ! تو این جاها آرایشگاه می شناسی؟ روشا: - آره. - می تونی با منم بيای ؟ - بذار برم به مامانم بگم. رفت و بعد با خانمی خوش پوش اومد. خانم:- سلام. - سلام، راستش می دونم نمی تونید بذارید دخترتون با یه غریبه جایی بره. من نباید پیشنهاد می کردم. خانمه خندید - ولی من اومدم بگم برید. در ضمن من اسمم مریمه مادر روشا. شما اولین دوست روشا هستید براي همین وقت ی گفت انقدر تعجب کردم که اومدم ببینم مهره ي مار داري؟! - نه، راستش شاید چون منم مثل خودشم باهام ارتباط برقرار کرد. یهو صورتش در هم رفت. مریم - متاسفم نمی دونستم. - حالا اجازه میدید بریم آرایشگاه با این خانم گل؟ مریم - آرایشگاه خوب می خواي یا معمولی؟ خندیدم. - چیه کدوم، فقط می خوام از شر این موهاي اضافی رو سرم خلاص شم. مریم با بهت نگاهم کرد. مریم - یعنی چی؟ - یعنی میخوام شکل روشا بشم. فرقی نداره نهایت یه ماه زودتر این شکلی می شم. منتهی با خواسته ي خودم. مریم با بهت بدرقه ي راهمون شد و همراه روشا سوار ماشینم شدیم و رفتیم. هر دو با هم وارد آریشگاه شدیم. آرایشگر اومد سمتمون. - بفرمایید عزیزم. رو صندلی نشستم و اون خانم هم اومد جلو و گفت:... https://eitaa.com/manifest/2183 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت116 🔴منتظر بود رایان یک بار دیگر اصرار کند .. وقتی دید رایان نه نگاهش می کند و نه حرفی
🔴ترلان برنگشت ولی درهمون حال لبخندش پررنگتر شد.. شبنم با دیدن ترلان با شیطنت خندید و به شانه ش زد.. کلک..این خوشتیپه کی بود؟..دوست پسر پیدا می کنی و لو نمیدی؟..بابا دست خوش.. -چی میگی تو؟!..دوست پسرم نیست..همسایه ست.. برووووو..چه همسایه ی باحالی دارین..خدا بده شانس..پس چرا اون تو رو رسوند؟!..تو آژانس کار میکنه؟!..راستی ماشینت کو؟!..د یالا زود باش جواب بده.. ترلان خندید وبا اخم ساختگی نگاهش کرد: داری بازجویی می کنی؟..محض اطلاعت باید بگم ماشینم پنچر شده بود رایان هم لطف کرد منو رسوند..خب دیرم شده بود اژانس هم تا نیم ساعت نمی اومد این شد که قبول کردم باهاش بیام.. اوهوووو..چه اسم باحالی داره..رایان..خوشگل و خوشتیپ هم که هست..اسمشم که باحاله..بگو بینم قصد ازدواج نداره؟.. با خنده شونه ش رو گرفت و به طرف کتابفروشی هلش داد:گمشو برو تو کم چرت و پرت بگو.. -چیه حسودیت شد؟ -خفه.. هردوبا لبخند وارد کتابفروشی شدند که بخشی از اون به کتابخانه اختصاص داده شده بود..خریدشان که تمام شد ترلان با شنیدن صدای فرامرز ارام برگشت و با تعجب نگاهش کرد.. فرامرز محجوبانه لبخند زد و جلو امد..سرش را زیر انداخت و گفت : سلام ترلان خانم..خوبین؟.. شبنم با تعجب نگاهی به ترلان انداخت ..ترلان پوزخند زد و رو به فرامرز گفت :سلام..مرسی..شما چطورین؟.. آقای شیبانی خوبن؟.. ممنونم..پدر هم خوبن..سلام می رسونن.. -سلامت باشن..با اجازه.. به طرف در رفت که صدای فرامرز در جا متوقفش کرد :اگر ماشین ندارید من می رسونمتون.. نه ممنون..ماشین هست..خداحافظ.. بدون انکه به او مهلتی برای حرف زدن بدهد دست شبنم را گرفت و هر دو سریع از کتابخانه بیرون آمدند.. این دیگه کی بود؟!.. -مزاحم ماشینت کجاست؟.. -اونطرف پارکه..کجا بریم؟ -فعلا یه دور این اطراف می زنیم وبعد هم من بر می گردم خونه.. خشک وخالی که نمیشه ..بریم یه بستنی بخوریم..مهمونه من -اوکی..چی از این بهتر.. جون به جونت کنن خسیسی... همینه که هست.. خندیدند وسوار ماشین شدند.. " تارا "👇 باید یه بهونه ای جور می کردم تا بتونم قضیه ی امشب رو مخفی نگه دارم..مطمئن نبودم که وقتی تانیا یا ترلان بفهمن بهم اجازه ی رفتن بدن یا نه..گر چه من قبلا درخواست راشا رو قبول کرده بودم و دیگه نمی شد کاریش کرد ولی خب باید احتیاط می کردم.. تا حالا از این کارا نکرده بودم و نمی دونستم هم واسه چی دارم انجامش میدم..می دونستم اشتباهه محضه ولی نمی دونم چرا پشیمون نبودم..ای بابا همه ش که شد نمی دونم..خب نمی دونم دیگه چکار کنم؟.. حاضر و اماده از اتاقم بیرون اومدم ساعت 8:30 بود.. تیپم رو یه مانتوی سفید و شلوار جین همرنگش..همراه کیف و شال مشکی براق تکمیل کرده بود.. موهامو کج اُتو کشیده بودم ولی جوری نبود که زیاد از شال بیرون بیوفته ولی حالتشو داشت.. کفشای مجلسی مشکیم که پاشنه های بلندی هم داشت و دستم گرفتم .. تانیا از تو اشپزخونه سرک کشید و با دیدنم و اون سر وشکل هر دو تا ابروشو داد بالا و با تعجب گفت :به به..کجا به سلامتی؟!..اونم این موقع و با این سر و شکل؟!.. آب دهنمو قورت دادم..نباید سوتی می دادم.. ریلکس کفشامو پام کردم و گفتم :دیشب که شام نموندم شادی زنگ زد گفت امشب تو یه رستوران میز رزرو کرده و چند تا از بچه ها رو هم دعوت کرده دور هم باشیم.. داشتم بندشو می بستم که گفت :لازم نکرده..چرا زودتر نگفتی؟.. صاف تو جام وایسادم :اِ ..تانیا اذیت نکن دیگه..خداییش دیشب بد شد برگشتم..وسط مهمونی ول کردم اومدم..خب اگه پیشنهادشو قبول نمی کردم ازم دلخور می شد.. یه کم نگام کرد و بعد هم سرشو تکون داد :باشه..ولی با تاکسی میری و با تاکسی هم بر می گردی..حیف که کار دارم وگرنه می رسوندمت.. مرسی..باشه حتما..راستی ترلان کجاست؟!.. - تو اتاقشه..درضمن 3 روز دیگه چهلم عمه ست..از هفته ی دیگه هم من و ترلان باید بریم دانشگاه..کلا درگیریم.. یادت نره چی گفتما..مراقب باش..فقط هم سوار تاکسی میشی نه هر ماشینی که واسه ت بوق زد و گفت مسافرکشه..فهمیدی؟.. https://eitaa.com/manifest/2180 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت117 🔴ترلان برنگشت ولی درهمون حال لبخندش پررنگتر شد.. شبنم با دیدن ترلان با شیطنت خندید
🔴کلافه رفتم سمت در و گفتم :خیلی خب خنگ که نیستم.. نمیگم خنگی..میگم گرگ زیاد شده..مواظب باش.. -باشه چشم..بای.. از ویلا زدم بیرون و یه نفس راحت کشیدم..از قبل با شادی هماهنگ کرده بودم که اگر تانیا بهش زنگ زد و ازمن پرسید بگه که با اون هستم .. ای خدا کاش درخواستشو قبول نمی کردم تا حالا اینجوری عینهو خر تو گل گیر نکنم..عجب مکافاتی گرفتار شدما.. نمی دونم چرا دو دل بودم..یه دلم می گفت برو و یه دلم می گفت نرو..ولی خب اون دلی که می گفت برو قوی تر بود چون که وادارم کرد برم..یا شاید هم خودم دلم می خواست اینطور بشه.. نمی دونم..وااااااااای که الان گیجه گیجم.. تو ماشینش منتظرم بود..فاصله ی زیادی با ویلا نداشتیم واسه ی همین سریع سوار شدم و اونم راه افتاد.. زیر لب سلام کردم ولی نگاش نکردم..سیخ سر جام نشستم.. از همه ی اینها فقط بوی خوش ادکلنشو استشمام کردم..وای که من چقدر از این بو خوشم می اومد.. خداییش حرف نداشت.. صدای شادش توی گوشم پیچید و باعث شد نگاش کنم.. سلاااااااام خانم خانما..همسایه ی عزیز..مرکبمون رو منور کردید.. -مسخره می کنی؟!.. ای بابا مسخره چیه؟..نیگا چراغای جلوی ماشینم نورشون بیشتر از همیشه شده...این یعنی چی؟.. از قدوم مبارکه شماست خانم.. با لبخند رومو برگردوندم و چیزی نگفتم.. پس چرا ساکتی؟!..تموم راه رو اگه سکوت کنی تهش یا می زنم یکی رو ناکار می کنم یا یکی می زنه منو ناکار می کنه..به هرحال از این دو حالت خارج نیست.. اونوقت چرا؟!.. نگاه خاصی بهم انداخت وبا لبخند گفت :دیگه دیگه..یه طرف تو حرف نزنی خوابم می بره می زنم یکی رو ناکار میکنم..مورد دوم هم که گفتم یکی می زنه منو ناکار می کنه دلیلش اینه که یه خانم همه چی تمومی که شما باشی نشستی کنار یه اقای خوشتیپ و خوشگل و خوش سر وزبونی که من باشم تازه اون خانم همه چی تموم سکوت هم کرده و منو فرستاده تو حالته خلسه خب معلومه نمی بینم یارو داره میاد سمتم اونم می زنه ناکارم می کنه..بعد هم که خدا اون روز و نیاره ..گوش شیطون هر دوتاش کر ایشاالله..زبون حسودا لال به حمدلله..چشم بد خواها کور... میافتم می میرم خونم میافته گردنت..بعد روحم شبونه میاد سروقتت و ازت عارض میشه که تو این خاک رو ریختی توی سرم و منو فرستی دیار باقی..حالا اگه می خوای اینجوری نشه یه چیزی بگو.. جدی گفتم :خب این همه حرف زدی دیگه رسیدیم که من چی بگم؟..بعدش هم به نظرت این همه راحتی و صمیمیت زود نیست؟!.. نه..دقیقا وقتشه.. وقته چی؟!.. هیچی..خب حالا من ساکت میشم تو حرف بزن.. -من حرفی ندارم..ظاهرا تو می خواستی یه چیزی به من بگی.. اون که بله..ولی الان وقتش نیست..موقعش که شد بهت میگم.. -موقعش کیه؟!.. نیم نگاهی بهم انداخت و با شیطنت خندید..سر در نمی اوردم که قصدش چیه؟!..چرا انقدر باهام صمیمی برخورد میکنه؟!..چرا انقدر زود باهاش راه اومدم و اینی که تا دیروز از صدتا دشمن هم با من بدتر تا می کرد الان کاملا دوستانه باهاش رفتار می کنم.. واقعا دلیل این همه تغییر چی بود؟!..اون هم اینقدر ناگهانی.. جلوی یه رستوران سنتی نگه داشت..هر دو پیاده شدیم ..حتی درش هم به سبک درهای قدیم ساخته شده بود و حالتش سنتی بود.. داخلش فضای کاملا باز بود..سرسبز وزیبا..پر از درخت های بلند که زیر هر کدوم از درختا تخت های بزرگ و چوبی قرار داشت..مخصوص خانواده های سنتی پسنده ایرانی.. وای عاشقش بودم..از اینجور سبک ها خوشم می اومد..روی یکی از تخت ها دنج ترین جای ممکن نشستیم داشتم از دیدن محیط اطرافم که بی شباهت به باغ های شمال نبود لذت می بردم که صداش رو شنیدم.. چطوره؟.. من که تو حال و هوای خودم بودم گنگ نگاش کردم و گفتم :چی؟!.. خندید وبا دست به اطراف اشاره کرد :خب اینجا رو میگم دیگه..به نظرت چطوره؟.. اوه عالیه..همیشه از اینجور جاها خوشم می اومد..عاشق وسایل و تزییناته سنتی هستم.. همون موقع گارسون با منو اومد پیشمون..هر دو جوجه سفارش دادیم البته راشا کباب کوبیده هم به سفارشاتمون اضافه کرد... https://eitaa.com/manifest/2192 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۲۷ 🔵اما تنها حس پر رنگی که درونم شکل گرفت این بود که می گفت تو حق نداری به اون فکر کن
۲۸ 🔵-روسریتو در بیار عزیزم روسریمو که در آوردم دو تا دستشو تو فرهای موهام فرو برد:- وای چه موهایی! چه مدلی می خوای بزنیش گلم؟ - از ته! خندید - ماشاا..چقدر نازی، تو هم خوشگلی هم موهات نازه هم شوخ - ولی من شوخی نکردم.از لحن جديم لبخندش محو شد و با بهت نگاهم کرد. آرایشگر:- چرا؟! - چند وقت دیگه خودش می ریزه، الان می خوام ببینم چند وقت دیگه چه شکلی می شم. فکر کنم آرایشگر با نگاهی به وضع روشا قضیه رو فهمید - جدی از ته بزنم؟ - بله، ممنون می شم.و این چنین شد که سارای مو فرفری به سارای کچل تبدیل شد! با یه نگاه به آینه فهمیدم هنوز من یه چیزی بیشتر از روشا دارم. ابرو! اینم می ریزه دیگه، دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نه! با حسرت به موهای قشنگم نگاه کردم. یه آن پشیمون شدم ولی بعد با یادآوری این که تا چند وقت دیگه همین جوری می شم ادامه دادم - ابروهم بزنید لطفا! آرایشگر با تعجب گفت: - ممکنه بهت نیادا؟ - مهم نیست خانم. ابروهامم زد و منم شدم روشا. همه تو آرایشگاه خیره به ما بودن و به شوخیامون می خندیدن. شالمو انداختم رو سر بی موم و از در آرایشگاه زدم بیرون. همراه روشا برگشتیم حرم و مریم با دیدن من متعجب شد مریم:- انقدر خوشگلی که یه ذره رو قشنگیت اثر نذاشت سارا جون - مرسی خوشحال بودم اینا مثل بقیه رفتار نمی کنن. شب بود که مریم و روشا قصد رفتن کردن مریم:- سارا جون می دونم این جا غریبی بیا بریم خونه ی ما - ممنون مریم جون، ولی من قصدم از اومدن موندن بود، یعنی خواستم یه ماه تو حرم باشم حتی شبا. مریم : پس هر جور راحتی خانوم گل ما، هر روز یا یه روز در میون میایم می بینمت پس؟ - حتما مریم :- پس فعلا خداحافظ - بای. روشا اومد کنارم و بغلم کرد روشا:- خیلی خوشحالم دوست خوبی مثل تو دارم، ولی ناراحتم که توام مثل من داری می میری؟از بغلم در اومد و رفت، ولی من هنوز مبهوت جملش بودم:"توام مثل من داری می میری" نمی دونستم می ذارن شب تو حرم موند یا نه رفتم و یه ساندویچ خریدم و تو ماشین نشستم و خوردم. تصمیم گرفتم تو همون ماشین بخوابم، پول مسافرخونه یا هتل که نداشتم، حرم هم مطمئن نبودم و به ریسکش نمی ارزید دوباره برم داخل و برگردم. درای ماشین رو قفل کردم و رو صندلی عقب خوابیدم. صبح با صدای ضربه ای که به شیشه ی ماشین می خورد بیدار شدم. روشا بود. شیشه رو دادم پایین - سلام روشا:- سلام سارا جون - خوبی؟ کی اومدی؟ - همین الان، بیا با هم بریم زیارت خمیازه ای کشیدم و شالمو درست کردم. نمی دونم چرا زیاد از این که کچل بودم ناراحت نبودم. شاید به دلیلش برای این بود که خودمو زیاد نمی دیدم، شایدم وضعیت روشا بود. نمی دونم هر چی بود بد نبود. و رفتیم زیارت و روشا زودتر رفت بیرون منم یه ساعت بعد رفتم تو حیاط. تا شب با روشا کلی بازی و دعا خوندن انجام دادیم. ساعت هشت شب بود که موبایلم زنگ زد. سهیل بود - بله؟ - سلام سارا، ماموریتی؟ - سلام. آره چطور؟ - هیچی اومدم خونه سوغاتیتو بدم نبودی به مامان زنگ زدم گفت رییست بهش گفته رفتی ماموریت برای یه ماه بندر عباس گرم نیست؟ نمیری یه وقت دختر؟ پس ماموریتی؟ - آره. سهیل:- اوضاع که خوبه؟ - مرسی خوبه - آهان راستی سالاری حقوق دو ماه قبلت و این ماموریتت رو خواست بریزه به حسابت که شمارشو ازم گرفت. خودت پیگیر باش - باشه سهيل. همه خوبن؟ باران؟ - همه خوبیم. برو دیگه به کارات برس خواهری. منم امشب شیفت شبم - مرسی زنگ زدی. مراقب خودت باش. بای - بای تا بعد. خیلی خوشحال شدم از این که ارسطو پول به حسابم ریخته بود. با این که می دونستم حقوق دو ماه پیش نداده و خرج ماموریت همه رو از خودش در آورده تا من بی پول نباشم، اما کارش برام خیلی ارزش داشت. مریم و روشا رو به خونشون رسوندم و رفتم به یه مسافرخونه. لعنتیا به دختر مجرد اتاق نمی دادن. آخرش رفتم تو یه مسافر خونه که مسئولش خانم بود. رفتم و اونم گفت به دختر مجرد اتاق نمی ده، تو یه تصمیم آنی شالمو کمی دادم عقب، چاره ای نداشتم. - ببینید خانم من سرطان دارم، اومدم جمکران یه ماه بمونم اجازه بدید بمونم. به خدا حاضرم پول یک ماه اتاق رو همین الان بدم. زن با نگاهی دلسوزانه که ازش متنفر بودم ولی چاره ای نبود موافقت کرد. مسافر خونه ی تمیزی بود. اتاقی بود با یه تخت. مانتومو در آوردم و شالمم رو تخت انداختم. خونه ی من تو این یه ماه. بد نبود. دستشویی و حمام رو شستم تا چندشم نشه توش. اتاق رو هم تمیز کردم و روتختی روش رو هم شستم و روی بالشم یکی از شالامو کشیدم و از پشت گره زدم. تقریبا کارم تموم شده بود که در اتاق زده شد. تعجب کردم! شب بود، ساعت یازده بود و تقریبا در اتاق از شدت ضربه داشت کنده می شد. سریع شالمو سرم کردم و در رو باز کردنم همانا و دو تا شاخ سبز شدن رو سرم هم همانا و خشمگین شدن هم همانا. اما قبل از این که من حرفی بزنم و خشممو سرش خالی کنم کاری کرد که دهنم باز موند! eitaa.com/manifest/2191 قسمت بعد
Masoud Sadegloo - Havas Baz.mp3
9.24M
اینم آهنگ کلیپ بالا
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۲۸ 🔵-روسریتو در بیار عزیزم روسریمو که در آوردم دو تا دستشو تو فرهای موهام فرو برد:- و
۲۹ 🔵اومد جلوم،دهنم باز موند، تا حالا انقدر بهش نزدیک نبودم چشماش قرمز بود،نمی دونم چرا،خشم بود یا ناراحتی یا بی خوابی نمی دونم! ساکت بود و نگاهش روی جفت چشمام تو چرخش بود تنها حرفی که تونستم بزنم اسمش بود - ارسطو ارسطو که تا الان خشمگین بود آروم شد. حسش کردم. دوستش داشتم. عاشقش بودم. تموم حالتاش دستم بود. ارسطو:- جانم؟ سرخ شدم. این این جا چی کار می کنه؟ اصلا چه جوری اومده بالا تو اتاقم؟ مگه این جا در رو پیکر نداره؟! همه رو بهش گفتم که خندید و رو تخت نشست و فقط گفت: - دلم تنگت شده بود! واقعیتش این بود که منم دلم تنگش بود. با کمی فاصله روی تخت نشستم، نمی دونم چرا سکوت کرده بود؟ سرمو بالا آوردم که نگاه بهت زدش رو روی سرم دیدم. وای شالم رفته بود عقب! خواستم بیارم جلو که مچ دستمو گرفت. بگم سوختم دروغ نگفتم. بگم قلبم اومد تو دهنم دروغ نگفتم. بگم لپام شد لبو بازم دروغ نگفتم. اما حسای من کجا و حسای اون کجا. من داشتم سرخ و سفید می شدم ولی اون داشت خشمگین می شد، اون یکی دستشو آورد جلو و شالمو برداشت از رو سرم. نگاهش رو سرم و چشمام نوسان داشت. خجالت کشیدم. می دونستم گناه نداره، من که دیگه مویی ندارم ولی بازم خجالت کشیدم و شال رو از دستای بی رمقش بیرون کشیدم و خواستم بندازم سرم. به چشماش خیره شدم، به چشمام خیره شد. نگاهش رو ابروهای نداشتم افتاد انگار تازه داشت می دید. بازم تعجب کرد؟ کلافه رفتم عقب و روسری رو سرم انداختم. ارسطو: - چی کار کردی سارا؟ چی کار کردی؟ موهات چی شد؟ اون موهای فر! وای، وای خدای من! داد زد. - چرا این کارو کردی؟! - چون خودش می شد. نهایت یه ماه دیگه. خودم کردم که سرطان شکستم نده. دیدی من شکستش دادم! ارسطو عصبی خندید - تو دیوونه شدی سارا! خدا خودش صلاح می دونه کی این شکلی بشی، نباید این کارو می کردی داد زدم: - به تو ربطی نداره. موهای خودم بود دوست داشتم زدمش. فهمیدی؟ به تو هیچ ربطی نداره. لحظه ی آخر بود که به طرف صورتم سوخت. بهت زده بودم، نفهمیدم چی شد. ارسطو پشتش به من بود و نمی دیدم. گرمی خونو روی صورتم حس کردم و متعاقبش صدای داد ارسطو رو ارسطو - د لا مصب نگو به تو ربطی نداره، نگو. آتیشم نزن سارا، خودم دارم می سوزم تو بدترش نکن. از لحظه ای که رفتی دنبالتم. دارم دیوونه می شم، نمی تونم تنهات بذارم، سارا بفهم چی میگم، بفهم حسم چیه. اما من دیگه نفهمیدم چون سرم گیج رفت و افتادم رو زمین. سیاهی مطلق! چشمامو که باز کردم موقعیتمو تشخیص نمی دادم. کمی فکر کردم که همه ی اتفاقا یادم اومد. اطراف رو نگاه کردم و ارسطو رو ندیدم. همیشه فکر می کردم مثل رمانا وقتی بیهوش می شم بعد که به هوش میام همه جا سفیده و منم تو بیمارستان، ولی این طوری نبود. نه جایی سفید بود و نه من بیمارستان. همون دیوارای سیاه، همون اتاق نمور مسافر خونه. ارسطو هم نبود، تنها بودم. رو تخت بودم، من که رو زمین افتادم! افکارمو خط زدم، دوست نداشتم بیشتر فکر کنم دقت کردم دیدم دستم داره می سوزه. نگاه که کردم دیدم سرم تو دستمه. پس دکتر اومده؟! صدای کلید اتاق اومد سریع چشمامو بستم. نمی دونم چرا این کارو کردم اما فعلا دوست نداشتم ببینمش. با این که دوستش دارم، با این که عاشقشم ولی کارش یادم نمی ره. بعضی وقتا که سهیل هم می اومد و دلم نمی خواست ببینمش خودمو به خواب می زدم ولی اون می فهمید و همش بهم می گفت خیلی شیطونی سارا ۔ در اتاقم بسته شد. صدای قدما بهم نزدیک شد، درست کنارم تموم شد. تپش قلبم بالا رفته بود. صداش اومد. ارسطو: - منو ببخش. قلبم ایستاد. می دونه بیدارم؟ ارسطو:- منو ببخش سارا. کاری که کردم دست خودم نبود، توام جای من بودی همین کار رو می کردی. آخه، آخه ... چرا اون بلا رو سر موهات آوردی دیوونه؟ ابروهات رو چرا؟ چرا با من این کارا رو می کنی؟ چرا به کسی جز خودت فکر نکردی؟ چرا فکر نکردی من این جوری ببینمت داغون می شم؟ سارا چرا نمی خوای بفهمی؟ چرا نمی خوای بفهمی حسم چیه؟ صدای پوف بلندی اومد که نشون از کلافگیش بود. دوست نداشتم ادامه بده. نمی خواستم چیزی بگه که هم منو هم خودشو عذاب بده. شاید می دونستم منظورش چیه اما نمی خواستم الان و تو این موقعیت بهم بگه. من و اون نمی تونیم، نمی تونیم ما بشیم. دنیای من با اون فرق داره. من مال این جا نیستم که بهش دل ببندم. گوشه ی چشممو باز کردم که بالا سرم دیدمش. روی صندلی نشسته بود و چشمش بسته بود. پس انگار خودشم قصد ادامه دادن نداشت. قطره اشکی از چشمم ریخت. سرم داشت تموم می شد. من از سرم می ترسیدم. همیشه سرم زدن رو عین مردن می دیدم ولی الان برام هیچ مفهومی نداشت، مرگ تو یه قدمم بود. دستمو لرزون بردم سمت سرم و سوزن رو از دستم در آوردم. خون از دستم مثل فواره زد بیرون. همینه، همین خونه لعنتیه که سرطان گرفته!کاش می شد همین الان همه خونم تموم شه و سرطان همراه خونم از بدنم بره و من خوب شم eitaa.com/manifest/2205 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت118 🔴کلافه رفتم سمت در و گفتم :خیلی خب خنگ که نیستم.. نمیگم خنگی..میگم گرگ زیاد شده..مو
🔴بعد از رفتن گارسون رو بهش گفتم :همون جوجه کافی نبود؟!.. نه..خداوکیلی حیف این هوا نیست ازش استفاده نکنیم؟..من که هر وقت میام اینجا اشتهام بیشتر میشه.. پس قبلا هم اینجا اومده ..اره خب وگرنه بیخودی که منو نمی اورد یه همچین جایی..لابد از قبل این اطراف رو می شناخته..ولی انصافا انتخابش معرکه ست.. هنوزم نمی خوای بگی؟!.. چرا میگم..ولی بعد از شام.. رو زانو به طرفم اومد .. با تعجب نگاش کردم..درست کنارم نشست..نه اینکه بهم بچسبه ولی اونم به پشتی تکیه داد و حالا حضورش رو از فاصله ی خیلی نزدیک حس می کردم.. گارسون غذاها رو اورد گذاشت روی تخت و رفت.. خب شروع کن..از هر کدوم که دوست داری.. من همین جوجه رو هم کامل بخورم هنر کردم..شبا نمیتونم بیشتر بخورم.. حالا یه امشب رو استثنا قائل شو..نمیشه؟.. شونه م رو انداختم بالا ..هر دو شروع کردیم..راست می گفت..انگار اون فضا روی من هم تاثیر گذاشته بود..به طوری که نیمی از کباب رو من خوردم و اصلا باورم نمی شد.. مشغول بودم که سنگینی نگاهش رو حس کردم..سرمو چرخوندم ..قاشقِ غذاش توی دستش بود و همونطور زل زده بود به من..نه لبخند می زد و نه جدی بود..ولی نگاهش..معمولی نبود..یه جور خاصی بود..جوری که قلبم دوباره رفت رو دورِ تند.. چرا اینجوری میشم؟!..تازه خوب شده بودم ولی باز با دیدن نگاهش همون حالتی که اون شب توی جشن تولد شادی بهم دست داده بود اومده بود سراغم.. محو نگاهش و راز چشماش بودم که انگار به خودش اومده باشه سرشو چرخوند..دیگه هیچی از گلوم پایین نمی رفت.. دستام می لرزید و انگار یه جورایی هیجان زده بودم.. ولی اخه این هیجان چه دلیلی داشت؟!..مگه بیخودی هم میشه؟!.. بعد از صرف شام ساکت تر شد..از جام بلند شدم تا کمی اون اطراف قدم بزنم..باز هم نگاه راشا رو روی خودم حس کردم و اون هیجان و حسِ ناخونده به سراغم اومد.. خواستم دور بشم..از نگاه خیره ش..از حس گنگی که بهم دست داده بود و حتی از صدای کوبش قلبم.. اینها نشونه چی بود؟!..گیجم خدا.. داشتم لا به لای درختا قدم می زدم که ناغافل دستم کشیده شد و خواستم برگردم ببینم کیه که منو کشید بین درختا.. تو یه لحظه که جلو افتادم دیدم راشاست..دستم توی دستش بود و مسیرش هم به سمت حوض سنتی که انتهای باغ قرار داشت.. هیچی نمی گفتم و فقط دنبالش می رفتم..قدم هاش بلند و مردونه بود..قلبم دیوانه وار خودشو به دیواره ی سینه م می کوبید.. هیجانم دو برابر شده بود ..خدایا داره چه اتفاقی میافته؟!..چه مرگم شده؟!.. کنار حوض ایستاد..نیم رخش سمت من بود .. دستم توی دستش بود.. خواستم بیرون بکشم که نذاشت و محکمتر گرفت.. صورتشو به طرفم چرخوند و مستقیم زل زد تو چشمام.. فکر کنم رنگم پریده بود..یا شاید سرخ شده بودم..نمی دونم ولی اینو خوب حس می کردم که به شدت می لرزیدم..مخصوصا به خاطر اینکه دست سردم تو دست گرم راشا قرار گرفته بود..لامصب حتی نمیذاشت بکشمش بیرون ..شاید اونجوری ارومتر می شدم..البته شاید.. نگاهشو ازم گرفت..انگار ازحرفی که می خواست بزنه تردید داشت..یعنی چی می خواد بگه؟!..ذهنم رو بدجور به خودش مشغول کرده بود..ولی این هم از استرسم کم نمی کرد.. بازم دستمو کشیدم تا شاید فرجی بشه و ول کنه ..ولی محکمتر گرفتش و کلافه گفت :ا ..دختر یه دقیقه صبر کن... چرا انقدر تقلا می کنی؟.. eitaa.com/manifest/2200 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت119 🔴بعد از رفتن گارسون رو بهش گفتم :همون جوجه کافی نبود؟!.. نه..خداوکیلی حیف این هوا ن
🔴با تعجب نگاش کردم و گفتم :چی میگی تو؟!..دستم له شد.. خیلی خب مشکلت اینه؟..بیا ..بهتر شد؟.. حلقه ی دستشو شل تر کرد.. نه ولش کن.. -نه -ا ..چرا ؟!..بهت میگم دستمو ول کن.. -نمیشه..نمی تونم..نمی خوام..ا خب درکم کن .. چرا داشت گیجم می کرد؟!..هیچ نمی فهمیدم منظورش از این کارا چیه؟!..با کارها و حرفاش بدتر گیج و منگ می شدم.. -ول کن.. -نمی کنم.. -پس حرفتو بزن.. -می زنم.. منتظرم.. با چشمام زل زدم به دهانش و انتظار یه کلمه یا یه جمله حرف رو می کشیدم که بزنه و خیالمو راحت کنه.. این استرس داشت منو می کشت و این بی خیال هیچی نمی گفت.. این پا و اون پا می کرد..انگشتشو به لبش گرفت و گفت :اممممم..چطور بگم؟..می دونی؟..من.. خب بگو تا بدونم..اتفاقی افتاده؟!.. -اره فکرکنم یه اتفاقی افتاده با ترس گفتم :وای راست میگی؟!..چی شده؟!.. تند تند گفت :نه نه..اتفاق افتاده ولی از نوع خوبش..چرا انقدر منفی فکر می کنی؟.. یه نفس راحت کشیدم و گفتم :نخیر هیچم اینطور نیست..ولی تا تو حرفتو بزنی جون من به لبم رسیده.. با شیطنت خندید :خیلی دوست داری بدونی؟ -دوست ندارم..مایلم که بدونم..تو فکر کن از روی کنجکاوی..پس حالا بگو -خیلی خب چرا می زنی؟..مهلت بده میگم.. -دیگه تا کی؟!.. -همین الان.. -خب الان شد دیگه بگو.. کاملا معلوم بود هُل شده..نمی دونم چرا دست دست می کرد؟!.. اگه نمیگی بذار برم.. تند گفت :نظرت در مورد شوهر چیه؟!!!!.. دهنم باز موند زد به پیشونیش و سریع اصلاحش کرد :نه یعنی نظرت در مورد ازدواج چیه؟!..فعلا تیکه شوهرشو بی خیال شو.. تا چند ثانیه که فقط نگاش کردم..بعد با اخم رومو برگردوندم و در همون حال که دستمو محکم از تو دستش کشیدم بیرون گفتم : منو مسخره کردی؟!..کشوندیم اینجا که ازم نظریه بگیری؟!..واقعا که بی شعوری.. به حد انفجار رسیده بودم..این همه استرس کشک؟!..منو بگو گفتم چی می خواد بگه..هه.. تو دلم اداشو در اوردم ..مرتیکه ی چلغوز... بازومو گرفت و کشید ولی صبر نکردم و تند تند رفتم سمت در..یاد کیفم افتادم..باز برگشتم سمت تخت دیدم داره پول می شماره و پول شام رو تسویه می کنه.. بی توجه بهش با اخم زدم بیرون..یه دفعه عین کاج جلوم سبز شد.. -کجا میری؟ - قبرستون!!.. - ا خب صبر کن با هم میریم..منم مسیرم به اون طرفا می خوره.. با دست هُلش دادم و نسبتا بلند گفتم :بکش کنار..بسه هر چی مورد تمسخر قرارم دادی..منو آوردی بیرون که دستم بندازی و هرهر بهم بخندی اره؟!.. رفتم راست اونم پیچید جلوم..چپ می رفتم جلوم در می اومد..کلافه م کرده بود..مجبور شدم به ماشینش تکیه بدم..ولی رومو ازش برگردوندم.. مگه من چی گفتم که امپر چسبوندی؟ فقط خواستم نظرتو بدونم..بد کردم؟.. برگشتم سمتشو رفتم تو شکمش :اصلا منظورت از این حرفا و کارا چیه؟!..اگه مسخره بازی نیست پس چیه؟!..هان؟!.. خیلی ریلکس نگام کرد و گفت :هیچی بابا گفتم وقت شوهر کردنته یه ثوابی کرده باشم.. مشتمو اوردم بالا که خودشو کشید کنار.. ببین حواست باشه چی بلغور می کنیا..برو واسه خودت از این ثوابا بکن یالقوز نمونی ..بقیه نیازی به دست به خیریه شما ندارن.. من کاری به بقیه ندارم..خودم و خودتو میگم..خب اگه تو قبول کنی در قباله خودمم ثواب کردم دیگه..زهرمار.. بامزه نگام کرد و گفت :نمیدونم چه رازی پشت این کلمه ی لامصب نهفته که بعضیا تا بهت میگن "عزیزم" انگار فحشت دادن.. ولی بعضیام هستن بهت میگن "زهر مار" انگار دنیا رو به ادم دادن..الان دقیقا من همون حس رو دارم.. از حرفاش هم دلم می خواست بخندم هم اینکه بزنم ناکارش کنم.. بلند گفتم:اصلا می دونی با خودت هم چند چندی؟..نه واقعا می خوام بدونم تو خودتم می فهمی چی میگی؟!.. انگشتشو رو گوشش تکون داد و با خنده گفت :کر شدم بابا..چرا داد می زنی؟!..اره خب معلومه که می فهمم اگر نه که با زبون بی زبونی هم شده بود ازت خواستگاری می کردم.. سرجام خشک شدم..با چشمای از حدقه بیرون زده بهش نگاه کردم..داشتم تک تک کلمات و خط به خط جملاهاشو تو مغزم حلاجی می کردم که جفت پا پارازیت فرستاد.. ببین بهتره قبول کنی قال قضیه کنده بشه بره پی کارش....دقت کن دختر هر چی سنش بالا بره واسه ازدواج ترشیده تر میشه ولی پسرا نه..هر چی سنشون بالاتر بره ماشاالله هزارماشاالله رسیده تر و با فهم و شعورتر میشن..پس جفتک نزن به بختت بگو بله... https://eitaa.com/manifest/2212 قسمت بعد