eitaa logo
مانیفست - رمان
330 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت197 " ترلان " دستمو به دیوار گرفته بودم تا به طرف اون نور برم که حس کردم نور کمی اطراف
" تارا " افتادم رو زمین..دستم درد گرفت..گریه م گرفته بود و اروم هق هق می کردم.. راشا زیر بغلم و گرفت و کمک کرد بشینم..حس می کردم پاهام جون نداره..ترس بهم غلبه کرده بود..حس بدی بود.. اشاره و تکون خوردنه ماشه » تیک « وقتی که سردی سر اسلحه رو روی شقیقه ت حس کنی..و اینکه فکر کنی با یه مغزت از هم متلاشی میشه و مرگ باهات قدمی فاصله نداره..حس بدی بود..خیلی بد..درست مثله یه کابوس.. هق هقم رو تو اغوش راشا خفه کردم..لبمو گزیدم..سرمو نوازش کرد.. با صدایی پر از ارامش گفت: گریه نکن خانمی..اروم باش..همه چی تموم شد.. نه..تموم نشده راشا..اون عوضی.. هیسسس اسمشو نیار..من می دونم اون کثافت چکار کرده..ولی چطور دستش بهت رسید؟..مگه تو با ما نبودی؟.. با گریه به بلوزش چنگ زدم..سفت بغلش کرده بودم.. چرا..ولی نگام افتاد به پشت اتاقکا گفتم شاید اونجا چیزی باشه..همین که رفتم اون طرف یکی از پشت دیوار جلوی دهنمو گرفت و.. باشه..دیگه چیزی نگو..فقط اروم باش.. -ولی اون می خواست..می خواست منو..بُکشه.. با حرص گفت: به گوره هفت جد و ابادش خندیده بی شرف..سگه کی باشه پدرسگ؟..بهش فک نکن..من که پیشتم.. از حرفاش خنده م گرفت..ولی فقط یه لبخنده محو نشست رو لبام..دوست داشتم ازته دل بخندم و بگم بی خیاله هر چی که دیدم و شنیدم ولی نمی تونستم..ذهنم پر بود و با چیزی هم خالی نمی شد.. سرم و از تو اغوشش بیرون اوردم..تو چشماش نگاه کردم و اروم همراه با بغض گفتم: قول میدی همیشه پیشم بمونی؟..به خدا اگه امشب کنارم نبودی کارم به گلوله و این حرفا نمی کشید همونجا سکته رو زده بودم و.. با انگشت اشاره ش لبامو بست..نگاش کردم..توی نور نشسته بودیم..کم بود ولی از هیچی بهتر بود.. شیطون خندید و گفت:یه چیزی ازت می خوام..اگه بذاری ، منم قول میدم هیچ وقت تنهات نذارم.. با تعجب گفتم: چی؟!.. هیچی نگفت..نگاهش از تو چشمام چرخید رو لبام..با انگشت اشاره ش لبامو لمس کرد یا به نوعی نوازشش می کرد.. از این حرکتش داغ شدم..از نوک انگشته پام تا فرق سرم سوخت.. منظورشو فهمیدم..رنگم دیگه پریده و سفید نبود و حالا حتم داشتم به سرخی می زنه..اینو از گونه های ملتهبم فهمیدم.. نگام به یقه ی بلوزش بود..انگشتشو حرکت داد و با پشتش گونه م و نوازش کرد.. اروم گفت: چرا انقدر داغه؟!.. این حرفش باعث شد هول کنم و ضربان قلبم بررررررره بالاتر.. تو چشماش نگاه کردم ولی نگام سرگردون بود.. چ..چی داغه؟!.. خندید: گونه ت..لبات.. انگشتش رو اروم روی صورتم حرکت داد..اومد زیر گردنم .. همه جات..داغ و پر حرارته..چرا گلم؟.. صداش موجی از شیطنت داشت..و نگاهش براق و شیطون..داشت باهام چکار می کرد؟!..خدایا یه حسی دارم..خوبم..خیلی خوبم..دوستش دارم..آره این حس رو خیلی دوست داشتم..چون منو به وجد می اورد و همه ی درد و غصه هام فراموشم می شد..اون لحظه هم همینطور بودم..یادم رفته بود الان کجاییم و تو چه وضعیتی هستیم.. 6با دستش شالم رو باز کرد..افتاد رو شونه م..موهامو دم اسبی پشت سرم بسته بودم..هیچی نمی گفت..حتی لبخند هم نمی زد..کمرمو گرفت..دستای اون مثل کوره سوزان بود..خدایا چه حرارتی داره.. دستشو برد بالا..نگام تو چشماش بود و نگاهه اون همه جای صورتم و می کاوید..کش موهامو برداشت و حالا موهام ازادانه روی شونه م رها بود.. نالیدم..ولی هنوز هم صدام زمزمه وار بود: نکن راشا..ممکنه روهان برگرده و.. صورتشو به صورتم چسبوند..لال شدم.. هیسسسس..روهان رو فراموش کن..اون نمیاد..به این فکر کن..اون نمیاد خانمی..فقط من و توییم..من و..تو.. صداش رفته رفته ارومتر می شد..تا جایی که ریز به گوشم می رسید..نفسش انقدر داغ بود که وقتی با پوست صورتم تماس پیدا می کرد گر می گرفتم..گرمای تنم به حدی بود که حس می کردم از چشمام اتیش می باره و گرمای تن راشا رو هم می تونستم به راحتی حس کنم..دستش..صورتش..اغوشش..همه و همه داغ و ملتهب بود.. بازهامو تو دست گرفت و منو تو اغوشش فشرد..حلقه ی دستاشو تنگ و تنگ تر کرد..صورتش تو گودی گردنم فرو رفته بود .. انگشتای دستش لا به لای موهام بود و در همون حال نوازشم می کرد..گردنمو که بوسید نفس عمیق و بلند کشیدم.. ن..نکن راشا.. صداش می لرزید..بم و مرتعش.. چرا؟.. هیچی نگفتم..از خود بی خود شده بودم..چکار باید بکنم؟..گیج شده بودم.. می خوای چکارکنی راشا؟..الان که.. - هوووووومی کرد و سرش و اورد بالا..ولی نگام نکرد و حتی صورتش و یکجا نگه نداشت..باز خم شد و اینبار صورتشو اونطرف درست توی گودی گردنم فرو کرد.. از همونجا تا زیر گوشم رو بوسه های ریز می زد..تا حالا اینجوری نشده بودم..این چه حسیه که من دارم؟!..
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت198 " تارا " افتادم رو زمین..دستم درد گرفت..گریه م گرفته بود و اروم هق هق می کردم.. ر
گفتنش رو شنیدم..ولی بازم سرش و » اخ « از زور هیجان به نفس نفس افتاده بودم..بازوهاشو چنگ زدم که صدای بلند نکرد..لاله ی گوشمو که بوسید چشمامو بستم..حتی توانه اینو نداشتم که باز نگهشون دارم.. ریز صداش کردم: راشا.. توی گوشم لرزون نجوا کرد: هیچی گلم..می خوام اروم بشی..فراموش کنی..ذهنت رو از روهان پاک و از راشا پر کنی..اینو می خوام فدات شم.. لبخند زدم..این حرفش انقدر برام با ارزش بود که با خنده تو اغوشش فرو رفتم و صورتمو به سینه ش فشردم.. من ارومم راشا..به خاطره تو..دوستت دارم راشااااااا.. رو با حرص و لذته خاصی به زبون اوردم..از ته دلم» راشااااااا «نوازشم کرد.. من که هم دوستت دارم و هم مخلصتم خانمی..دیدی؟..در همه حال واسه من دوبل حساب میشه؟.. خندیدم و برای اولین بار پیشقدم شدم..بدون اینکه حسش کنه خیلی ریز سینه ش رو از روی بلوز بوسیدم..دیگه طاقت نداشتم..باید این بوسه رو حتی همینقدر نامحسوس بهش می دادم..در غیر اینصورت دلم اروم نمی گرفت..گرچه الان هم بی تابش هستم.. یه دفعه بلند خندید..تعجب کردم ولی نگاش نکردم..دوست داشتم همونطور تو بغلش باشم.. با خنده گفت: فک کردی نفهمیدم؟.. لبمو گزیدم..خودمو زدم به اون راه و گفتم: چی رو؟.. سرمو بلند کرد..رو به روش نشستم..نگاش کردم..می خندید.. شونه م رو محکم گرفت و در کسری از ثانیه خم شد و قفسه ی سینه م رو بوسید ..جیغ خفیفی کشیدم و همراه با خنده کمی خودمو کشیدم عقب.. نگام کرد وبا لبخند گفت: اینو.. چپ چپ نگاش کردم که باز هم خندید.. رادوین همراهش را در اورد..تانیا با تعجب نگاهش کرد.. تو مگه .. با ارامش لبخند زد و گفت: ما سه تا مبتدی که نیستیم گلم..می دونیم درهمه حال باید جنبه ی ریسک رو هم در نظر بگیریم.. ولی کجا قائمش کرده بودی؟.. رادوین خندید و به جورابش اشاره کرد.. باید به پلیس خبر بدم..ولی قبل از رسیدنشون باید یه تسویه حسابه کوچیک با این مردکه رذل بکنم.. پوزخند زد و شماره رو گرفت.. رایان دوتا سنجاق از تو جیبش در اورد..یه انبر کوچیک هم به انها اویزان بود..سیم هایی که به توری فلزی وصل بود را از هم جدا کرد.. ترلان با تعجب گفت: چکار می کنی؟.. رایان نگاهش کرد: هیسس..گفتم که کارمو بلدم خانمی..فردا یه روزه دیگه ست.. یعنی چی؟!.. صبر کن..خودت می فهمی.. به کارش ادامه داد..توری را برداشت..نگاهی به بیرون انداخت..کسی ان اطراف نبود..دستش را بیرون برد..با سنجاق ها قصد باز کردن قفل را داشت..کار سختی بود.. یه دستی نمی تونم..بیا اینجا.. ترلان کنارش ایستاد.. دستتو بیار بیرون..از کنار دست من..اهان خوبه..سر قفل رو بگیر..می خوام بازش کنم.. میشه؟.. باید بشه..تلاشمو می کنم.. صدای باز شدن قفل لبخند بر لب های انها نشاند..رفتند بیرون.. » تیک « و بالاخره بعد از چند دقیقه مراقبه پشت سر باش تا قفل بقیه ی درا رو باز کنم.. باشه.. به همین ترتیب همگی ازاتاق ها بیرون امدند.. رادوین: به پلیس خبر دادم..ولی خب راه دوره طول می کشه تا برسن.. رایان پوزخند زد: بهتر.. پسرا نگاهی به یکدیگر انداختند..هر سه یک چیز را در سر می پروراندند.."تسویه حساب با روهان".. رادوین با حرص نگاهی به اطراف انداخت: پیداش کنم زنده ش نمیذارم.. رایان پوزخند زد و گفت: فقط دست و پاهاش با من..خووووووردشون می کنم.. راشا با خشم دندان هایش را روی هم فشرد: حسابی از دستش شاکیم..تیکه تیکه ش می کنم مرتیکه ی لاشخور رو.. و در این میان دخترها با تعجب و نگرانی به انها خیره شده بودند.. رایان: پس کجا رفته؟.. رادوین: حتما همین اطرافه..بریم پشته اتاقکا نباید اینجا باشیم.. تانیا رو به رادوین کرد وبا نگرانی گفت: می خواین چکار کنید؟.. با مهربانی نگاهش کرد : فقط یه درسه کوچیکه.. یعنی چی؟!.. صبر کن می فهمی.. آخه.. هیسسسس..صبر کن خانمی.. رایان: اومد.. به اونطرف نگاه کردند..روهان وقتی دید که در اتاقک ها باز است سرجایش خشک شد..کمی به انها نگاه کرد..به طرفشان دوید و یک به یکشان را بازرسی کرد..سریع رفت تو اتاقی که جواهرات در ان بود.. رادوین رو به انها کرد ..ارام وشمرده گفت: ما سه تا میریم اونطرف..شماها هم از جاتون تکون نمی خورید..یادتون نره چی گفتم..به هیچ وجه نمیاین جلو..فهمیدید؟.. نگاه دختران رنگه نگرانی به خود گرفت.. تانیا: نکنه می خواین بکشینش؟..رادوین تو که.. رادوین میان حرفش پرید وبا لبخنده اطمینان بخشی گفت: نه خانمی به ما سه تا میاد ادم بکشیم؟..فکرشو نکن فقط هر اتفاقی افتاد شماها همینجا باشید.. راشا: وقت تنگه..الاناست که برسن..بریم دیگه.. نگاه دخترها هنوزهم با نگرانی به انها بود ولی وقته ان نبود که بیشتر صبر کنند.. هر سه به طرف اتاق رفتند ..کناره در چسبیده به دیوار ایستادند..رادوین یک طرف و راشا و رایان هم طرفه دیگر..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_سوم 🍁مامان_ رزا دخترم جواب سلام واجبه . سرمو از شرم انداختم پائین من هیچ وقت
🍁بابا _ خب بعد از مدتی نتونست پولی رو که قرض گرفته بود رو برگردونه و این کم کم براش مشکل ساز شد ..بخاطر همین هم مجبور به فروش سهمش از شرکت شد ومنم کل پولی رو که داشتم دادم و سهمشو خریدم تا شاید کمکی بهش کرده باشم و دیگه هم با کسی شریک نشم ..ولی یه هفته بعد بهم خبر دادن که سعیدی زندانه اولش تعجب کردم ولی بعد که مطمئن شدم راسته رفتم زندان ..وقتی از ماجرا خبر دار شدم فهمیدم که پسرش کل پولی رو که از فروش شرکت گیر آورده بود رو برداشته و با دختر همون فامیل فرار کردن بخاطر همون خود سعیدی زندان بود .. یه کمی سکوت کرد ..انگار داشت فکر میکرد که ادامشو چطوری بگه منم چیزی نگفتم و تو سکوت منتظر شدم ببینم چی میگه .بعد از مدتی دوباره شروع کرد به حرف زدن .. بابا _ بعد از کلی حرف زدن با سعیدی و رفاقتی که بینمون بود منو راضی کرد تا سند بزارم و اون بتونه از زندان بیاد بیرون از طرفی هم 1 ماه وقت داشت تا پول رو جور کنه و بده به اون طرف حسابش منم چون رفیقم بود و بهش اعتماد داشتم اینکارو کردم و سند خونه رو گزاشتم واسه آزادیش و مقداری چک و سفته دادم تا ضمانت اون یکماه باشه ..ولی بعد از یک ماه متوجه شدم که همه ی دار و ندارشو فروخته و فرارکرده .. به اینجای حرفش که رسید ساکت شد ..منم شکه شده بودم .وای اصلا باورم نمیشه کسی که بابا رو اسمش قسم میخورد یه همچین کاری رو با بابا کرده باشه . خیلی ناراحت شدم ولی ادامه ی حرف بابا نه تنها شک بعدی رو بهم وارد کرد بلکه کل دنیا رو سرم خراب شد . بابا _ بخاطر همین اون طلبکار حالا پولاشو از من میخواد ولی دیروز اومد دفترم و گفت که اگه دخترت با پسرم ازدواج کنه مشکل بینمون حل میشه ..ولی دخترم من اینو نگفتم بهت تا مجبورت کنم که بری و با پسرش ازدواج کنی .آدمای درست و خوبی هستند جوری که تا حالا هیچ کس چیزی ازشون ندیده ..منم این حرفا رو بهت گفتم که اگه یه زمانی خود آقای آریامنش رو دیدی و چیزی گفت شکه نشی ..دخترم من حاضرم کل دارائیمو بفروشم تا پولشو جور کنم ..الانم میتونی بری تو اتاقت خیلی گیج بودم خدای من چی داشتم میشنیدم؟ من رزا نعمتی تک دختر سعید و شیوا نعمتی کسی که تا حالا با همه ی مشکلات زندگیش روی بد زندگی رو ندیده بود .حالا مجبور به یه ازدواج قراردادی هستم ؟.. در برابر پول؟ ..درسته که پدرم گفت حاضر نیست منو بده بهشون ولی آیا این از خود گذشتگی در برابر این همه مهربونیای خونوادم چیز زیادیه ؟ نه نیست اصلا نیست ..اگه من قبول کنم هم پدرم از زیر قرض خلاص میشه هم خونه ی بالا سرشون میمونه .ولی اگه اینکارو نکنم همه چیزمونو از دست میدیم .. با این فکرا تصمیم نهایی خودمو گرفتم آره من باهاش ازدواج میکنم ..من میتونم از پسش بر بیام ولی با یه شرط آره .. eitaa.com/manifest/2700 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت199 گفتنش رو شنیدم..ولی بازم سرش و » اخ « از زور هیجان به نفس نفس افتاده بودم..بازوهاش
روهان با لبخنده محوی که بر لب داشت غافل از حضوره پسرها بیرون امد ولی تا به خودش بیاید رادوین مشت محکمی به پشت گردنش زد که سینه خیز روی زمین افتاد.. هر سه بالای سرش ایستادند..روهان تند اسلحه ش را در اورد که راشا با پا محکم به زیر دستش زد..اسلحه پرت شد یک طرف..روهان نگاهی امیخته با ترس و تعجب به انها انداخت.. با خشم غرید: شماها چطوری اومدین بیرون؟.. رادوین پوزخند زد و با حرص گفت: هر قفلی یه کلیدی داره..خوش به حاله اون که شاه کلید همراش باشه.. رایان پشت گردنش را گرفت و بلندش کرد..با خشم تکانش داد وگفت: چیه گرخیدی؟..تا چند دقیقه پیش که خوب بلبل زبونی می کردی و معرکه گرفته بودی..د بنال دیگه.. روهان تقلا کرد که راشا یقه ش رو چسبید..نگاهش مملو از خشم بود و دندان هایش را محکم روی هم می سایید..از لا به لای انها غرید و روهان را به شدت تکان داد.. چشمانش سرخ شده بود و خشم از دیدگانش بیداد می کرد.. دستش را گرفت و با حرص و عصبانیت فشرد..ابروهای روهان در هم رفت..دستش را محکم پیچاند که فریادش به اسمان رفت.. راشا: اشغاله عوضی..با همین دستات تارای منو گرفته بودی تو بغلت ارهههههههه؟..با همین دستت اسلحه رو گذاشته بودی رو شقیقه ش؟..خوردشون می کنممممممم..فک کردی چه خری هستی که به خودت اجازه میدی دستت به تارا بخوره؟..هاااااااان؟.. و دستش را محکمتر فشرد..روهان از درد ناله می کرد ولی چیزی نمی گفت..راشا هولش داد .. رایان در همون حال مشتی محکم بر صورتش زد..گوشه ی لبش پاره شد و ردی از خون روی چانه ش نمایان شد.. هر دو کناری ایستادند..رادوین دستی به صورتش کشید و جلوی روهان ایستاد..روهان دستش را میان انگشتانش می فشرد .. بدون انکه خم به ابرو بیاورد و یا ناله ای کند تو چشمای رادوین خیره شد و با نفرتی غلیظ گفت:چیه؟..تو هم میخوای تلافی کنی؟..خب بکن..فک کردی ازتون ترس و واهمه ای دارم؟..می دونی چیه؟.. چشمانش را ریز کرد و با پوزخند ادامه داد: تانیا رو دوست داری اره؟..چشمت دنباله چیه اونه؟..مال و ثروتش؟..خوشگلیش؟..یا شاید هم.. خنده ی شیطانی سر داد و گفت: اره..مطمئنم عاشقه همه ی اینایی بعلاوه ی جسمش ..مثله من..درست وقتی که توی اون مهمونی دیدمش و دیگه نتونستم فراموشش کنم..می خواستم به دستش بیارم ولی اولش واسه تصاحبه جسمش بود..ولی بعد..چشمم رفت دنباله ثروتش..گفتم چی از این بهتر؟..هم خودشو به دست میارم هم مالشو..من.. سرا پا وجوده رادوین از زور خشم می لرزید..دستانش را مشت کرده بود ولی هنوز هم لرزشی خفیف داشت.. صورتش سرخ شده بود و از چشمانش شعله های خشم و اتش زبانه می کشید..رگ گردنش متورم شده بود و قفسه ی سینه ش به تندی بالا و پایین می شد.. بلند فریاد زد و یقه ش را در مشت گرفت..با غرشی عظیم او را از زمین کند و در کسری از ثانیه پشتش را به دیوار کوبید.. داد زد: خفه شو احمقه بی شعووووووور..گ ل می گیرم اون دهنه کثیفتوووو..پس ببندش تا یکی یکی دندوناتو نریختم تو دهنت عوضی..ببنددددددد دهنتو.. روهان جسورانه خندید..صورتش از درد جمع شده بود.. چرا نمی خوای بشنوی؟..چیه؟..عاشقشی؟..پس وقتی دستش تو دستم بود و حلقه ی نامزدیم و به دستش کردم کجا بودی مجنون؟..وقتی باهاش می رقصیدم ..حتی وقتی که می خواستم ببوسمش کدوم گوری بودی که حالا دم از غیرت می زنی و رگه گردن نشونم میدی؟.. ولی روهان دست بردار نبود.. ..» خفه شو « رادوین پشت سر هم روهان را به دیوارمی کوبید و فریاد می زد رادوین کنترلش را از دست داد..چیزی که پسرها ممطئن بودند این بود که روهان در این موقعیت جانه سالم به در نمی برد.. با مشت و لگد به جانش افتاد.. کنترلی روی رفتارش نداشت..به دست..پا..سر و صورت و شکمش محکم و با خشم ضربه می زد.. تانیا که این صحنه را دید ترسید روهان توسط رادوین کشته و وضع بدتر از ان شود ..با گریه جلو رفت..ولی دخترها جلویش را گرفتند..انها هم اشک می ریختند و می ترسیدند که تانیا جلو برود و بلایی به سرش بیاید.. ولی تانیا انها را پس زد و ازهمانجا فریاد زد: رادوین..تو رو خدا ولش کن..کشتیش..رادوین.. رادوین دست مشت شده ش را در هوا نگه داشت..بلند و کشیده نفس می کشید و خس خس می کرد.. بدون انکه برگرد و به پشت سرش نگاه کند روهان را به روی زمین پرت کرد.. کلافه دستی به گردنش کشید..هنوز ارام نشده بود و خشم در وجودش جریان داشت.. روهان چون مار به خود می پیچید و ناله می کرد..تانیا با قدمهایی لرزان به طرف رادوین رفت..بازویش را که در دست گرفت برگشت و نگاهه آبی وسرخش با نگاهه خیس از اشکه تانیا گره خورد.. بهت زده نگاهش کرد..اشک های تانیا خیلی زود توانستند اتش نگاهه رادوین را خاموش کنند.. با مهربانی او را در اغوش گرفت..هیچ کدام حرفی نمی زدند و این صدای هق هق تانیا بود که سکوته بینشان را می شکست..
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت200 روهان با لبخنده محوی که بر لب داشت غافل از حضوره پسرها بیرون امد ولی تا به خودش بی
رایان و راشا به طرف روهان رفتند و او را از روی زمین بلند کردند..رایان نگه ش داشت..راشا دستی به لباسه خود کشید وبا لبخند رو به رویش ایستاد.. خب خب بریم سر وقته اصلاح و روتوشه این جناب که معلومه بدجور به خدمتش رسیدن..ولی خووووووب جایی اوردنت..الان همچین ترگل ورگلت بکنم که حال بیای.. چانه ی روهان را که به خون اغشته بود در دست گرفت و متفکرانه کمی به چپ و راست چرخاند.. تا پلیسا نرسیدن باید کارتو بسازم.. روهان چشمانش را باز کرد..راشا با خنده ابرویش را بالا داد وگفت: نترس نمی کشمت..می خوام برگردی به روزه اولت..حالا اونطوری هم نشد شبیه ش که میشی.. انگشتانه کشیده و مردانه ش را همچون شانه لابه لای موهای روهان کشید..خونه صورتش را با دستمالی که در جیب داشت پاک کرد.. رو به تارا گفت: برو از اون شیر یه کم اب بیار.. تارا نگاهی به شیر اب انداخت و گفت: با چی؟!.. راشا متفکرانه رو به روهان لبخند زد: راست میگه ها..خب مشکلی نیست..واسه اونم راهه حل هست..رایان جون قربونه دستت بیارش ..نیازه که یه دوشه اساسی بگیره.. رو به رایان چشمک زد که رایان هم خندید وسرش را تکان داد.. بردنش جلوی شیر و رایان سر روهان را خم کرد..راشا شیراب را باز کرد ..اب با فشار سر و صورتش را خیس کرد..از سردی اب چشمانش گشاد شد ..سرش را بلند کرد و نفس عمیق کشید.. راشا در حالی که سر و وضعه روهان را مرتب می کرد ارام همراه با لبخند گفت: حال اومدی؟.. پلیسا این ریختی ببیننت که می گرخن طفلکیا..وایسا یه کم راست و ریس ت کنم یه وقت خدایی نکرده نفهمن یه کشیده از رایان و یه پیچ و تاب از من و یه مشت و لگده حسابی از داش رادوین نوشه جان کردی.. بعد از اتمامه کارش کمی عقب ایستاد..دخترا لبخند می زدند..راشا بشکنی در هوا زد و گفت: خب اینم از این..بیسته بیست شدی..صاف و اتو کشیده..با یه نمه چروک که دیگه کاره من نیست اتو پرس می طلبه.. رایان روهان را که چشمانش هم به زور باز می شد کناری انداخت.. راشا رو به روی رایان ایستاد و گفت: بزن.. با تعجب نگاهش کرد: چی؟!.. خندید: میگمت بزن..مگه نمی خوای طبیعی جلوه کنه؟..خب وقتی پلیسا این تنه لشو بگیرن ببرن معلوم میشه ما حسابی از خجالتش در اومدیم..لااقل واسه ش یه بهونه داشته باشیم که درگیر شدیم..نمیشه که این وسط یه خش هم بهمون نیافتاده باشه..پس بزن.. رایان سرش را تکان داد و مشتش را اماده کرد که راشا با چشمان گرد شده نگاهش بین مشته رایان و صورتش چرخاند.. هوی هووووووی چیکار می کنی؟.. رایان پوفی کرد وگفت: مگه نگفتی.. راشا: صبر کن بینم..گفتم بزنی ولی خیره سرم گفتم الکی نه راستکی.. رایان: خیلی خب الکی می زنم.. راشا چپ چپ نگاهش کرد : جونه رایان محکم بزنی همچین می زنم بری ور دسته این تنه لشا.. خندید: باشه ولی اگه بخوای واقعی جلوه کنه باید واقعی بزنمت.. راشا کمی مکث کرد وگفت: حالا نه اونقدرم واقعی ولی جوری بزن که نه توش نیاد..ولی محکم نمی زنی گفته باشم که بد تلافی میکنم.. رایان لبخند زد و بی هوا مشتی بر صورت راشا نشاند..راشا 1 دور کامل چرخید و به سرعت دستش را روی صورتش گذاشت..دردش گرفته بود رایان با خنده عقب عقب رفت.. راشا با خشم غرید: نامرده بی وجدان گفتم اروم بزن ..زدی فک مَکَمو اوردی پایین که..وایسا حالیت کنم اروم زدن یعنی چی.. رایان ایستاد: من مرد و مردونه وایسادم ..بیا بزن ولی نامردی نکن اروم بزن.. راشا رو به رویش ایستاد: نه بابا..تو مردی مردونه زدی من نامردم اگه مردونه نزنم.. رایان خواست لبخند بزند که راشا بدون هیچ مکثی مشتش را به صورت رایان زد..رایان علاوه بر چرخیدن روی زمین پرت شد.. همگی خندیدند..رادوین در این بین مواظبه روهان بود..گرچه او توانه ایستادن هم نداشت.. صدای اژیر پلیس به گوششان رسید..و خیلی زود ماموران در محل مستقر شدند.. وقتی که داشتند روهان رو می بردند تانیا جلویش ایستاد..روهان هم ایستاد و نگاهی از سر خشم و بی تفاوتی به او انداخت.. تانیا: فقط یه سوال ازت دارم.. روهان در سکوت نگاهش کرد.. تانیا: تو که دم از عشق و علاقه میزدی..اونقدر دنبالم بودی و از رادوین نفرت داشتی..چرا من و اونو با هم انداختی تو یه اتاق؟.. روهان پوزخند زد..با تاسف سرش را تکان داد و گفت: فکر کردی چی؟..که واقعا می خوامت؟..گفتم که برام چه جایگاهی داشتی..من وقتی که از اون زیرزمین فرار کردی روت خط کشیدم..فقط اون جواهرات برام مهم بود که داشتم..نه روت غیرت داشتم و نه تعصب..جای تو اگه یکی از خواهرات هم بود همون کارو میکردم..پس واسه چی برام اهمیت داشته باشی که با کی هستی و چکار میکنی؟..تو هیچ وقت برام مهم نبودی و نیستی.. قهقهه زد وسرش را بالا گرفت..تانیا با نفرت نگاهش کرد و به صورتش تف انداخت..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_چهارم 🍁بابا _ خب بعد از مدتی نتونست پولی رو که قرض گرفته بود رو برگردونه و ای
🍁با زبونم لبمو تر کردم و شروع کردم به حرف زدن _ بابا .. بابا سرشو بلند کرد و با قیافه ی گرفته زل زد بهم ..یه نگاه زیر چشی به مامان انداختم که الان داشت اشک میریخت ..آخه خدایا این چه مصیبتی بود که گرفتارش شدیم ..؟ _ من تصمیمو گرفتم باهاش ازدواج میکنم همزمان صدای جیغ مامان و چیی عصبی بابا بلند شد ..اجازه ی اعتراض بهشون ندادم چون این ازدواج به نفع خودشون بود _ لطفا نخواید که پشیمونم کنید چون فایده ای نداره ..من تصمیمو گرفتم مامان _ معلوم هست چی داری میگی تو دختر ؟ بابا _ میدونی داری چیکار میکنی ؟ _ آره بابا میدونم بعد زیر لب گفتم _ دارم خودمو فدای شما میکنم ..شمایی که عاشقتونم بابا _ نه امکان نداره با فروختن خونه و شرکت میشه پولشونو جور کرد .. _ پدر ..بابا جوونم فکر بعدش رو هم کردین؟ ..کجا بریم چی بخوریم ؟..و هزار تا مشکل دیگه ..؟ بابا _ خدا بزرگه اونا هم حل میشه _ نه پدر من ازدواج میکنم ..حرفمو قبول کنید میدونید که تا حالا من احترامتونو نگه داشتم ولی برای خوبی خودتونم که باشه مجبور میشم بی احترامی کنم مامان طاقت نیاورد و بلند شد و با گریه رفت سمت آشپزخونه بابا _ آخه دخترم جدا از مشکلات دیگه پسره سنش خیلی از تو بیشتره .. _ اشکالی نداره بابا .. بابا _ مطمئنی بابا جان ؟ _ آره بابایی جونم شما دو تا از هر چیزی برام با ارزشترین ..حتی زندگیم تو چشای بابام نم اشک رو میشد دید ولی چیزی نگفتم تا غرور پدرانش جلوم نشکنه ..دلم نمیخواست چیزی رو به روش بیارم تقصیر بابای من نیست .. بابا _ دخترم پسره 31 سالشه خوب فکراتو بکن 13 سال از تو بزرگتره ..برو تو اتاقتو خوب فکراتو بکن ..اونا امشب میان اینجا تا حرفاشونو بزنن .اگه نخواستی یا راضی نبودی نیا پائین بعد هم بلند شد و رفت پیش مامان تا آرومش کنه ..بیچاره بابا خودش کلی درد داشت ولی به روی خودش نمیاورد .با فکری درگیر بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم .. بعد از وارد شدن به اتاقم گوشیمو از رو میز عسلی کنار تختم برداشتم و رفتم رو فایل موزیک رو تخت دراز کشیدم و شانسی یکی رو پلی کردم آهنگ از ندا سیدی تویه دنیایی که هر روزش پر از رنج و غمه لحظه ها تکراری و حرفها همه مثل ِ همه تویه دنیایی که هر روز آدما تنهاترن عمرشونو میدن و جاش قلبا ی سنگی میخرن من نمیخوام خودم و ببازم چون میتونم فردارو بسازم من نمیخوام روزای ِ عمرم و خیلی ساده بی هدف ببازم او او او او او او من میتونم او او او او او او من میتونم به همه آرزوهام برسم بگیره حتی شده نفسم نفســــــم آره من میتونم کل زندگی رو به زانو در بیارم ..زانو نمیزنم ولی بقیه رو به زانو در میارم این ازدواج هم جلو دار هیچی نیست من میتونم رزا میتونه چیزی نیست که بتونه جلومو بگیره ..هیچی .. https://eitaa.com/manifest/2723 قسمت بعد
🍂🍃🍁🍂 سلام و صبح بخیر داستان قرعه فقط ۹ قسمت مونده و به زودی به پایان میرسه بعد از رمان زیبای روزی ۴ قسمت تقدیم میشه 🍃🍂🍃🍂🍁
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت201 رایان و راشا به طرف روهان رفتند و او را از روی زمین بلند کردند..رایان نگه ش داشت..
تف به روت بیاد کثافت که هم پدرمو گول زدی هم خودمو..ولی من از خیلی وقته پیش بود که کشیده بودم کنار..در ضمن..برای خودت متاسف باش که برای رسیدن به هیچی همه چیزتو باختی..وقتی عشقی نسبت بهم نداشتی و دنباله ثروتم بودی باید هم به این روز بیافتی..گرچه تو لیاقته هیچ کدوم و نداشتی.. روهان با عصبانیت نگاهش کرد..تانیا کنار ایستاد و مامور روهان را دستبند به دست به داخل ماشین هدایت کرد.. پسرا با سرگرد حرف می زدند.. سرگرد: شما هم باید با ما بیاید.. راشا: چرا جناب سرگرد؟!.. چون این پرونده جرمش ادمربایی بوده چند تا سوال ازتون میشه و بعد هم که کارمون باهاتون تموم شد میتونید برید.. رایان تازه وارد خانه شده بود که موبایلش زنگ خورد..به شماره ای که روی صفحه افتاده بود نگاه کرد.. با دیدن اسم شهسواری اخم هایش در هم رفت..امروز باید پولش را می داد و خودش را از شره ان پدر و دختر خلاص می کرد.. نفس عمیق کشید و دکمه ی برقراری تماس را فشرد.. " رایان " الو.. پولا چی شد؟..نکنه یادت رفته که.. -نه یادمه..دارم حاضر میشم .. بیام شرکت- اره.. و قطع کرد..با حرص گوشی رو اوردم پایین و به صفحه ش نگاه کردم..امروز بالاخره از شرشون خلاص میشم.. منشیش پشت میزش نشسته بود..با دیدن من از جا بلند شد..منو می شناخت پس نیازی نبود که خودمو معرفی کنم و چند دقیقه ای پشت در معطل بشم.. لبخند زد و با دست به در اتاق اشاره کرد.. بفرمایید اقای بزرگوار..جناب شهسواری منتظرتون هستند.. بدون هیچ حرفی یکراست به طرف اتاقش رفتم..بدون اینکه در بزنم دستگیره رو کشیدم و تو درگاه ایستادم.. شهسواری با تعجب به من نگاه کرد..ولی نگاهه من بین اون و دخترش هانی در گردش بود.. چه عجب..افتخار دادید.. صداش مملو از تحقیر بود..توجهی نکردم..چکامو که پس بگیرم دیگه کاری باهاشون ندارم.. وقتی دید بی خیالم و حرفی نمی زنم پوزخند و گفت: از ذوقه چی لال شدی؟.. بازهم سکوت کردم..نیومده بودم دنباله دردسر.. رفتم جلو..هر دو با غرور نگام می کردن..تراول ها رو از تو کیفم دراوردم و ریختم رو میز..نگاهشون از روی صورتم به پولای روی میز افتاد.. سکوت رو شکستم و جدی گفتم: اینم پولا..چکا رو رد کن بیاد.. نگام کرد..دستشو به طرف پولا اورد که با یه حرکت همه رو جمع کردم و کشیدم سمته خودم..با تعجب خیره شد تو چشمام.. پوزخند زدم: نچ..اینجوری نمیشه..اول چکا..بعدا پولا..ق خندید..به پشتی صندلیش تکیه داد.. زرنگ شدی.. بودم..چکا رو رد کن بیاد.. ابروشو انداخت بالا .. باشه..این همه عصبانیت واسه چیه؟..اصلا از کجا معلوم همه ش رو جور کرده باشی؟.. -چکا رو بده..پولا رو بهت میدم تا بشمُری..تا وقتی شمارششون رو تموم نکردی از اینجا نمیرم..چطوره؟.. چند لحظه نگام کرد..نگاهش چرخید روی هانی که با تکبر و پوزخند به من خیره شده بود.. صندلیش رو چرخوند و دستش و برد سمت گاو صندوق..چکا رو اورد بیرون..کمی تو دستش تکون داد..نگام کرد.. هیچی نمی گفتم..پرتشون کرد رو میز..نگامو به چکا دوختم..برشون داشتم..پولا رو هول دادم طرفش.. با بقیه ی طلبکارات می خوای چکار کنی؟.. -اونش به خودم مربوطه..تو که به پولات رسیدی..پس دیگه کاری با هم نداریم.. عقب گرد کردم و خواستم از در برم بیرون که صدام کرد..سر جام ایستادم.. چرا انقدر عجله داری؟..با یه پیشنهاده نون و ابدار چطوری؟..سود خوبی توش خوابیده.. برگشتم و نگاش کردم.. من عادت ندارم از یه سوراخ دو بار گزیده بشم.. متوجه نیش کلامم شد..چشماشو تنگ کرد و نگام کرد..ولی دیگه نایستادم و زدم بیرون.. از در شرکت که اومدم بیرون به طرف اسانسور رفتم..همین که رفتم داخل صدای هانی رو از پشت سرم شنیدم.. توجهی نکردم..دکمه رو فشردم که اونم خودشو همزمان پرت کرد تو و در بسته شد.. شرکته شهسواری تو یه برجه 30 طبقه بود و شرکته اون هم تو طبقه ی 10 قرار داشت..بنابراین کمی طول می کشید تا به طبقه همکف برسیم.. چرا نگام نمی کنی؟..یعنی انقدر ازم متنفری؟.. خندیدم..از روی تمسخر..به سقف اسانسور نگاه کردم.. رایان..من..من هنوزم دوستت دارم.. با خشم برگشتم طرفش و داد زدم: خفه شو.. با جسارت زل زد تو چشمام و گفت: نمیشم..می خوام بگم..من می خوامت..چرا نمی خوای اینو درک کنی؟.. پوزخند زدم: چی شده؟..از دَدی جونت رخصت گرفتی که داری این اراجیف و واسه من سر هم می کنی؟.. به بابام چکار داری؟..موضوعه من و تو از کارای پدرم جداست.. -ولی من اینطور فکر نمی کنم..بهتره دیگه ادامه ندی.. چرا؟.. داد زدم: چون از این بحث خوشم نمیاد..چون از تو و هر چیزی که به توی لعنتی مربوط میشه متنفرم..ازت بیزارم هانی..می فهمی؟..بیزارمممم... به بالای درنگاه کردم..هنوز 10 طبقه ی دیگه مونده بود..
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت202 تف به روت بیاد کثافت که هم پدرمو گول زدی هم خودمو..ولی من از خیلی وقته پیش بود که
یه دفعه خودشو پرت کرد تو بغلم..شوکه شدم..تا به خودم بیام زیر گردنمو بوسید..تند از خودم روندمش..پشتش محکم خورد به دیواره اسانسور..ناله کرد و اخماشو کشید تو هم.. رفتم جلوش ویه کشیده خوابوندم تو صورتش..دستشو گذاشت رو صورتش ..با بغض و عصبانیت نگام کرد..و نگاهی بهش انداختم که درش هزاران هزار معنی خوابیده بود.. اسانسور ایستاد..در باز شد..هنوز نگاهه پر از خشم من به اون بود.. زیر لب غریدم: نمی خوام حتی سایه ت رو دور و بره خودم ببینم..با این کارا هر کی رو بتونی خر کنی منو نمیتونی..ازاین لحظه به بعد کسی رو به اسمه رایان نمی شناسی..شیر فهم شد؟؟.. نگام می کرد و هیچی نمی گفت.. با قدم های بلند از پله ها پایین رفتم..ماشینم رو جلوی ساختمون پارک کرده بودم..سریع نشستم پشته فرمون و حرکت کردم.. هنوز دستام از زور خشم می لرزید..چند تا نفس عمیق کشیدم تا حالم جا بیاد.. خدایا شکرت که بالاخره از شره این پدرو دختر خلاصم کردی.. "راشا" از موسسه بیرون اومدم..اروم قدم برداشتم..داشتم فکر می کردم..امروز وقتش بود..باید بهش می گفتم.. سوئیچمو در اوردم..دکمه ی ریموت و زدم و خواستم درشو باز کنم که صدایی از پشت سر میخکوبم کرد.. استاد.. چند لحظه هیچ حرکتی نکردم..خودش بود..با یک حرکت برگشتم و نگاش کردم..درست پشت سرم ایستاده بود که با این حرکته سریعم ترسید و یه قدم به عقب برداشت.. با دیدنش بازم حسه تنفر وجودمو پر کرد..با اخم نگاش کردم.. چی می خوای؟ - می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟.. نه.. لحنم انقدر قاطعانه و صریح بود که خفه خون بگیره و بره رده کارش..ولی اون پر روتر از این حرفا بود.. ملتمسانه نگام کرد و گفت: استاد خواهش می کنم..باور کنید حرفام مهمه..لااقل برای خودم... پس حرفاتو برای خودت نگهدار که هم برات مهمه و هم کسی نیست بهشون گوش کنه.. نگاش اشک الود شد.. استاد ... من.. با حرص پریدم وسط حرفش و گفتم: تو چی؟..میخوای باهام قرار بذاری؟..اینبار کجا؟..تو همون ویلای لعنتی؟..تو باغ؟..شاید هم تو یه خرابه ..اره؟؟.. غریدم ولی اروم که کسی جز خودش متوجه نشه ادامه دادم:برو رده کارت..دیگه تا الان باید فهمیده باشی من ازاوناش که فک می کنی نیستم..پس ازهمینجا دوره منو خط بکش و برو.. خواستم برگردم که تند همراه با بغض درحالی که صداش مملو از ندامت و پشیمونی بود گفت:منو ببخش راشا..تو رو خدا منو ببخش..می دونم کارم اشتباه بود..اون لحظه حاضر بودم هر کثافتکاری بکنم فقط تو رو پیشه خودم نگه دارم..به خدا از روی قلبم اومده بودم پیشت..اون حرفام هم به خاطره این بود که بتونم..ب..بتونم ..تحریکت کنم.. کمی نگاش کردم..هق هق می کرد..هیچی نگفتم.. به خدا پشیمونم..من قبلا دوست پسر زیاد داشتم..همه مدل..ولی تا حالا با هیچ کدومشون رابطه ی نزدیک نداشتم..ولی نسبت به تو یه کششه خاصی داشتم..دوست داشتم تو رو هم به دست بیارم..ولی پا نمی دادی..این منو بیشتر تحریک می کرد که بیام سمتت و کاری کنم به زانو در بیای..هرکار کردم نشد و اخرش به این روش روی اوردم..فقط خواستم داشته باشمت..ولی بعد که رفتی حسه پشیمونی اومد سراغم..از اون روز تا حالا هر وقت یادت میافتم گریه م می گیره..چون می فهمم که با ندونم کاریم برای همیشه از دست دادمت..الان هم فقط اومدم بگم منو ببخشی..خواستم بدونی که از کارم پشیمونم..نمی خوام فکر کنی دختره هرزه و هرجایی هستم.. سکوت کرده بودم..نمی دونستم باید چی بگم..حرفاش شوکه م کرده بود.. برگشتم و خواستم درماشین رو باز کنم که از پشت استینمو گرفت..کیف گیتارم تو دستم بود که کشیده شد..برگشتم طرفش.. اروم رو کردم بهش و گفتم: خیلی خب..نیازی نبود بیای اینجا و ازم بخوای که ببخشمت..کاری که قبلا کردی درست نبود..ولی با این حال.. منو میبخشی؟.. فقط سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..لبخند زد.. استینمو ازتو دستش کشیدم بیرون و خواستم برگردم ولی از چیزی که پشت سرش دیدم در جا خشکم زد..دهنم از تعجب باز موند و چیزی نمونده بود قلبم از سینه م بزنه بیرون.. خدایا..تارا اینجا چکار می کرد؟!!؟.. نگاش پر از اشک بود..قلبم فشرده شد..ن..نکنه..نکنه اون..من و پریا رو..وای خداااا..فقط همینو کم داشتم... سرمو به نشونه ی نه تکون دادم..پریا رو زدم کنار خواستم برم طرفش که تند تند سرشو تکون داد..بلند زد زیر گریه و برگشت عقب که.. فریاده من و صدای گوشخراشه ترمزه ماشین روح از تنم جدا کرد..مات سرجام موندم.. تارا جلوی یه پژوی نقره ای غرق در خون افتاده بود .. دیدم که راننده ازماشین پیاده شد ..زد تو سره خودش و بلند داد زد: یا حسین..یا ابوالفضل..خدایاااااااا بدبخت شدم..بیچاره شدم خداااا.. صدای یا حسین و یا ابوالفضل ش تو سرم صدا کرد..از بهت بیرون اومدم..انگار که تازه ازخواب بیدار شده باشم..همچین اسمش و فریاد زدم و بی توجه به دو طرف خیابون به سمتش دویدم که صدای بوق ماشینا بلند شد و همه زدن رو ترمز که به من برخورد نکنن..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_پنجم 🍁با زبونم لبمو تر کردم و شروع کردم به حرف زدن _ بابا .. بابا سرشو بلند ک
🍁وقتی قلب ِ آدما از زندگی خالی شده چهره ها با پشت ِ نقاب انگار که پوشالی شده وقتی که نگاه ِ.مردم خالی از آرامش ِ زندگی هرجا که بخواد آدمارو میکشه من نمیخوام خودم و ببازم چون میتونم فردارو بسازم من نمیخوام روزای ِ عمرم و خیلی ساده بی هدف ببازم او او او او او او من میتونم او او او او او او من میتونم به همه آرزوهام برسم بگیره حتی شده نفسم نفســــــم نمیتونه کسی راه ِ من و ضد کنه سد کنه نمیتونه چیزی حال ِ منو بد کنه او او او او من نمیخوام خودم و ببازم چون میتونم فردارو بسازم من نمیخوام روزای ِ عمرم و خیلی ساده.بی هدف ببازم من میتــــــــــــــــونم من میتــــــــــــــــونم نگاهی به ساعت رو دیوار انداختم که 4 بعد از ظهر رو نشون میداد ..خب هنوز خیلی وقت بود تا شب ..اونطوری که بابا گفت مثل اینکه طرفای نه میان و منم هنوز وقت دارم .. هم خسته بودم و هم فکرم درگیر آینده بود ..با این کارم کل زندگیم رو دارم تباه میکنم ..آینده ای که ممکن بود بتونم به بهترین نحو بسازم و خودم دارم با دستای خودم نابود میکنم .. 13 سال تفاوت سنی ..خیلی زیاده ..خیلی ..واسه یه لحظه خواستم برم پائین و بزنم زیر همه چی ..ولی دوباره پشیمون شدم ..دلم نمیخواست شکست خوردن پدرم و ببینم .. کم پولی نبود ..مطمئنم حتی اگه همه ی داراییمونو میفروختیم بازم کم میومد ..خدا ازت نگذره پسره ی ...استغفرالله ...چی بگم بهش ..نمیدونم چیکار کرده بود که این همه خرابی به بار اورده بود ..هم زده بود زندگیه خوانوادشو خراب کرده بود هم زندگی و آینده ی منو .. من هنوز بچم تازه دارم میرم تو 19 سالگی و سنم هنوز واسه ازدواج خیلی کمه .ای خدا خودت کمکم کم که بتونم راه درسته تشخیص بدم ..اگه این ازدواج به نفعمه خب کمکم کن که به بهترین نحو انجام بشه ..ولی اگه نیست بازم کمکم کن که نشه .. خدایا خودت بزرگی و میدونی که چی بهتره ..با همین فکرا خوابیدم ..نیاز به استراحت داشتم و همینطور آرامش فکری .. بعد از ده دقیقه چشام بسته شد و به خواب رفتم .... با صدای زنگ گوشیم که یکی از آهنگای انریکِ بود از خواب بلند شدم ..یکی از چشامو باز کردم و یه نگاهی به صفحه ی گوشی انداختم با دیدن اسم امیر رو صفحه یه لبخند گنده اومد رو صورتم ..باز چی میخواد این ؟ _ سلام امیر خان امیر _ به سلام ترمز خانم ..خوبی شما ؟ چته بیحالی؟ _ خواب بودم که به مرحمت جنابالی بیدار شدم امیر_ خرس گنده تو خجالت نمیکشی این همه میخوابی ؟ _ آخه من کجا زیاد خوابیدم ؟ ها ؟ خوبه که دیشب تا صبح داشتم خر میزدم امیر _ چند بار بهت بگم نزن اینقدر این حیوون بدبختو گناه داره ؟ انگار حرف حساب حالیت نیست نه ؟ زدم زیر خنده این پسر دیوونست معلوم نیست چی میگه _ چی میگی امیر منظورم این بود که درس میخوندم امیر _ ها از اون لحاظ ..!؟ باشه اشکال نداره خب بزنش اگه من حرفی زدم _ چی میگی تو ؟ کم چرت بگو ؟ کاری داری زنگ زدی ؟ امیر _ دستت درد نکنه دیگه یعنی من همینطوری نمیتونم بهت زنگ بزنم و حالتو بپرسم ؟ _ او نه بابا .پیشرفت کردی! ولی میدونی چیه ؟ مشکل اینه که یه جای کار میلنگه امیر _ راست میگی ؟ خب بفرستش دکتر که نلنگه _ امیر امیر ‑ باشه خب میگم دیگه چرا اعصابتو خورد میکنی https://eitaa.com/manifest/2726 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_ششم 🍁وقتی قلب ِ آدما از زندگی خالی شده چهره ها با پشت ِ نقاب انگار که پوشالی
🍁امیر ‑ باشه خب میگم دیگه چرا اعصابتو خورد میکنی _ اگه روش نرقصی که خورد نمیشه امیر _ مگه پیست رقصه ؟ _ ای خدا ...آخه من چیکار کنم از دست تو ؟ امیر _ هیچی خداتو شکر کن که همچین پسر خاله ای داری .. _ نه بابا ..دیگه چی ؟ امر دیگه ای باشه .. امیر _ فعلا اینو داشته باش الان مخم یاری نمیکنه ..بعدا که یادم اومد زنگ میزنم میگم .. _ نچایی یه وقت ؟ امیر _ نه خیالت راحت ِ راحت باشه _ اه کارت همین بود ؟ که بزنی منه بیچاره رو بی خواب کنی ؟ امیر _ خدا وکیلی تو کی بی خواب نیستی ؟ خدایی اینو راست میگفت ولی خب تقصیر من چیه ؟ اون وقتی زنگ میزنه که من خوابم یا خوابم میاد اصلا آدم وقت نشناس به این امیر دیوونه میگنا .. _ نه مثل اینکه جز مزاحمت کار دیگه ای نداری نه ؟ پس بای امیر _ نه نه صبر کن خب ..تو که نمیزاری آدم حرف بزنه هِی منو میگیری به حرف ..حرفم یادم میره .. _ اا من تو رو میگیرم به حرف ؟ دیگه چی ؟ امیر _ دیگه اینکه خیلی پورو و وقت نشناسی ..فعلا اینارم داشته باش تا دفعه ی دیگه که مغزتو خوندم بارت کنم .. _ ای بیشعور تو آدم نمیشی نه ؟ اصلا تقصیر منه که دلم سوخت جوابتو دادم حقته قطع کنم .. تا اومدم قطع کنم صداش در اومد منم از کنجکاوی و فوضولی دیگه قطع نکردم .. امیر _نــــــــــــه ..یادم اومد ..صبر کن صبر کن ... _خب ؟ میشنوم ؟ امیر _ امشب دعوتین خونه ی ما .. _ اا جدا ولی امشب نمیتونیم بیایم امیر _ چرا ؟ من همیشه اینطوری فداکاری نمیکنما اگه نیای دستپخت سر آشپز امیر ارسلان رو از دست میدی .. دوباره یادم افتاد که چرا نمیتونم برم ..خیلی ناراحت شدم ولی با فکر اینکه با این کارم پدرم و نجات میدم یه کمی آروم شدم ..فقط تنها چیزی که آزارم میداد سن زیاد اون بود تقریبا اندازه ی سنم ازم بزگتر بود و جای پدرم ..ولی خب نمیدونم نمیدونم ..گیج شدم با صدای داد امیر به خودم اومدم .. امیر _ رززززززز....الــــــــــو هستی ؟ _ آ...آره آره ..چیزی گفتی ؟ امیر _ کجایی تو دختر چهار ساعت دارم زر میزنم حواست کجاست ؟ _ ببخشید حواسم پرت شد یه لحظه . امیر _ اتفاقی افتاده ؟ _ ها ..نه نه چیزیی نیست. قشنگ معلوم بود که دروغ میگم ..امیرم فهمید .. امیر _ رزا ؟ عزیزم ؟ چته ؟ به من بگو ..شاید بتونم کمکت کنم .. _ چیزی نیست امیر گفتم که ..واسه امشب شرمنده بزارش واسه یه شب دیگه از طرف من از خاله هم عذر خواهی کن .. امیر _ تو چته رزا ؟ اون رزایی که من همیشه میشناختم نیستی ؟ من میام اونجا چی نه ؟ امیر نباید بیاد .اگه عصبی بشه ممکنه آبروی بابام بره و ...نه نباید بزارم .. _ امیر نه نه ..گفتم که چیزی نشده آخه چرا لجبازی میکنی؟ امیر _ حرف نباشه من تا 1 ساعت دیگه اونجام .. منتظر نموند تا اعتراضم رو بشنوه و سریع قطع کرد ..با ترس و شک داشتم به صفحه ی خاموش گوشیم نگاه میکردم ..خدایا خودت به خیر بگذرون .. همون موقع صدای در اتاقم بلند شد و پشت سرش چهره ی غمگین مامان که در اتاقم و باز کرد و اومد داخل .. مامان _ رزا دخترم ..؟ _ بله مامان ؟ چیزی شده مامان _ دخترم برو دوش بگیر و حاظر شو ..تا نیم ساعت دیگه میان .. https://eitaa.com/manifest/2746 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت203 یه دفعه خودشو پرت کرد تو بغلم..شوکه شدم..تا به خودم بیام زیر گردنمو بوسید..تند از
ولی چشمای من هیچ کدومشون رو نمی دید فقط تارای خودمو می دیدم که تو خون غوطه ور بود و کف اسفالت افتاده بود.. با فریاد و شیونی که از انتهای راهرو شنیدم سرمو از دیواره سرد و بی روحه بیمارستان کشیدم کنار .. همه اومده بودن.. تانیا با گریه و نگاهی سرگردون زل زد تو چشمام و گفت: چی شده؟..تو رو خدا بگو که خواهرم زنده ست..تارااااااا.. با جیغی که کشید یکی از پرستارا به طرفش اومد و اخطار داد که سکوته بیمارستان رو رعایت کنیم..ولی توی اون موقعیت کی به فکره سکوت و این حرفا بود.. خودم ماتم گرفته بودم..باید چکار می کردم؟..انقدر اشک تو چشمام جوشیده بود که شده بود کاسه ی خون.. اینبارترلان زار زد و به طرف در اتاق عمل رفت و برگشت..انگار کنترلی روی رفتارش نداشت.. با صدای خفه و پر از بغضی رو به من گفت: چرا چیزی نمیگی و راحتمون نمی کنی؟..راشاااااا..تارا چش شده؟..بگو که زنده ست..بگو و خلاصمون کن..تو رو خدا بگوووو.. چی باید می گفتم؟..خودمم منتظر بودم دکتر بیاد بیرون و این خبره خوب رو بهمون بده..می دونم زنده میمونه..تارای من زنده ست..من مطمئنم.. رادوین سعی داشت تانیا رو اروم کنه ولی هیچ کدوم یکجا بند نبودن..فقط من عینه چوبه خشک سر جام وایساده بودم.. رایان کنار ترلان که به دیوار تکیه داده بود و گریه می کرد ایستاده بود و زمزمه وار سعی داشت ارومش کنه.. به ساعتم نگه کردم..ساعت ها..دقیقه ها وثانیه ها در گذر بودن ولی چرا انقدر دیر حرکت می کنن؟..مگه اینا نمیدونن که دله من بی قراره؟..مگه این عقربه های لعنتی خبر از دله لامصبه من ندارن؟.. ولی بالاخره تموم شد..در اتاق عمل باز شد و دکتر اهسته بیرون اومد.. نمی دونم چطوری ولی انقدر با شتاب خودمو از دیوار کندم و پرت شدم جلوش که بنده خدا قدم بعدی رو بر نداشت و سر جاش ایستاد..9 اشفته حال هر کدوم از ما سوالی ازش می پرسیدیم..ولی صدای من بلندتر بود..خودم اینطور حس می کردم.. دکتر تارای من چطوره؟..بگید که زنده ست... دکتر نگاهی به تک تکمون انداخت و نگاش روی من ثابت موند.. حاله زارمون رو که دید گفت: همه تون از بستگانش هستید؟.. کم مونده بود یکی بزنم تو سره خودم 2 تا تو سره اون که اخه لامُروَت الان چه وقته این حرفاست؟..بگو حالش خوبه و راحتمون کن.. همگی سر تکون دادیم و من گفتم: بگید چی شده؟..خواهش می کنم .. اروم گفت: ارامشتو حفظ کن پسرم.. مکث کرد و ادامه داد: ضربه ی شدیدی به سره بیمار وارد شده..دست و پای راستش از 2 ناحیه شکسته..خداروشکر به دنده هاش اسیبی نرسیده ولی.. بازم سکوت کرد..جونمون رو به لبمون رسوند تا باز به حرف اومد و گفت: ما همه ی تلاشمون رو کردیم..منتهی بیمارتون علائمه حیاتی نرمالی نداره و متاسفانه باید بگم که درحاله حاضر در کما به سر می بره.. مات نگاش کردم..مغزم قفل کرده بود..اصلا نمی فهمیدم چی داره میگه..صدای گریه ی تانیا و ترلان رو که شنیدم لبامو مثله ماهی که تشنه لب به دنباله اب چند بار باز وبسته کردم.. نگاهه مات و سرگردونم و دوختم به دکتر و زمزمه کردم:ک..کم..کما؟..یعنی چی؟..کما یعنی چی؟..چرا کما؟..نه..کما؟..ک.. فهمید حالم خوب نیست..دستاشو کمی اورد بالا و گفت: اروم باش پسرم..اروم باش..تو که وضع ت از این خانما بدتره.. داد زدم: بگو کما چیه؟..یعنی چی که رفته تو کما؟..بگو دکتر..بگو این کمای لعنتی چیه؟..حالش خوب میشه؟.. پرستاری که کنارش ایستاده بود خواست اعتراض کنه ولی دکتر دستشو بلند کرد و رو به من گفت: پسرم من برات توضیح میدم..اینجا که نمیشه..بیا اتاقم.. راه افتاد..ناخداگاه دنبالش رفتم..نگام خشک شده به اون بود و قدمام هماهنگ با قدم های دکتر برداشته می شد.. باید می فهمیدم حالش چطوره..زنده ست..اره راشا..مطمئن باش تارا زنده ست.. دکتر سعی کرد اروم وشمرده برام توضیح بده که وضعیته تارا در چه حده.. دخترا هم می خواستن بیان تو ولی نذاشتم..با گریه و زاری که راه انداخته بودن تمرکز نداشتم بفهمم دکتر چی میگه..گفتم بیرون باشن بعد خودم بهشون میگم حالش چطوره..1 کما یک حالت عدم هوشیاری عمیق و طولانی که در اثر اختلال عملکرد هر دو نیمکره ی مغز یا مراکز و سیستم های مسئول هوشیاری ایجاد میشه..به غیر از کمای کامل.. حالات خفیف تر کاهش سطح هوشیاری مثل حالت نیمه کما و خواب آلودگی شدید هم ممکنه اتفاق بیافته..و فعلا بیماره شما طبقه تشخیصه من در کمای کامل به سر می بره..و این شانس ازش گرفته شده ..متاسفم پسرم..فقط می تونم بگم که براش دعا کنید..من و همکارانم هر کاری که از دستمون بر بیاد دریغ نمی کنیم..ولی علم پزشکی هم در این زمینه نمی تونه کاری بکنه..در درجه ی اول خدا و بعد هم ما وسیله میشیم و برای نجات جونش هر کاری انجام میدیم..مطمئن باش پسرم.. میانه حرفش پریدم و بیتوجه به اینکه داره چی میگه تند گفتم: فقط بهم بگین که زنده می مونه یا نه؟..شانسش چقدره؟..همین و می خوام بدونم..