✨اهمیت فعالیت های فرهنگی
🌾علی همیشه سرش در لاک خودش بود. یا مطالعه میکرد و یا مسجد بود. قبل از انقلاب کاخ جوانان را اداره می کرد که بعد از انقلاب به «کانون اسلامی مبین» تغییر نام داد. نشریه «امامت» را هم منتشر میکرد.
🍃مدتی برادرانم از هر گونه فعالیت کانون منعم کردند. توسط یکی از دوستانم پیامی به علی فرستادم که دیگر قادر به همکاری با انجمن نیستم.
☘️ او هم یادداشت کوتاهی برایم فرستاده بود: «انقلاب ما به این فعالیتها احتیاج دارد و اگر این فعالیتهای فرهنگی نباشد، انقلاب پایدار نمی ماند.» گویا می خواست اتمام حجت کند. این شد که بیشتر از دو سه ماه نتوانستم از فعالیتهای انجمن دور بمانم.
راوی: مریم قاسمی زهد؛ همسر شهید
📚 رسول مولتان؛روایتی از زندگی سردار فرهنگی شهید سید محمد علی رحیمی، نویسنده: زینب عرفانیان، صفحه ۲۲ و ۲۳
#سیره_شهدا
#شهید_رحیمی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️ربّ کودک
💡وفای به عهد از نشانههای مؤمن است.
آنقدر بااهمیت است که گفتهاند: «حتی اگر به کودکانتان چیزی را وعده دادی، به آن وفا کنید.»
🔸پدر و مادر به نوعی رب کودک هستند؛ یعنی کودک با ذهن کودکانهاش فکر میکند رزق و روزی او در دست آنهاست.
حال اگر پدر و مادری در این امر کوتاهی کنند؛ یعنی آنچه به فرزند قول دادهاند عمل نکنند، کودک ناامید و سرخورده میشود.
✨امام موسیبنجعفر(صلواتاللّه و سلامهعليه)، میفرمایند: «إِذَا وَعَدْتُمُ الصِّغَارَ فَأَوْفُوا لَهُمْ فَإِنَّهُمْ يَرَوْنَ أَنَّكُمْ أَنْتُمُ الَّذِينَ تَرْزُقُونَهُم»؛ * اگر به کودکان وعده دادید، وفا کنید، برای این که اینها فکر میکنند شما رزق آنها را میدهید. بیان کرده بودیم که پدر و مادر، ربّ صغیر هستند.
📚*عده الداعى, ص۷۵.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_افراگل
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✍️ شکستشیرین
🍃با تبسم شیرین همیشگیاش به بازی بچهها نگاه میکرد. بچهها دوستش داشتند. با آنها مهربان بود و با احترام رفتار میکرد. خالد خاطره شیرین آن روز را هرگز فراموش نمیکند. همان روزی که با آنها بازی میکرد. وقت اذان اجازه نمیدادند او به مسجد برود. بلال از مسجد دوان دوان و نفسزنان خود را به پیامبر رساند. وقتی دید با بچهها در حال بازیست چشمانش دُرشت شد. با لبهای گوشتی و بزرگش گفت: «اذان شده است نماز نمیآیی؟!»
☘️پیامبر نگاه مهربانی به صورت نگران و سیاه اذانگوی خود کرد و فرمود: «میبینی در گروگان بچهها هستم. باید آزادم کنید. بروید از خانه مقداری گردو بیاورید تا رضایت دهند به مسجد بروم.»
🌾لبهای بزرگ بلال حبشی کشیده و بزرگتر شد. خندید و گفت: «باشه الان میرم برای آزادیتان گردو بیاورم.» بچهها هم هِرهِر و کِرکِر خندیدند. پیامبر در حلقهی بچهها بود و بر سر تکتک آنها دست میکشید.
🎋بلال با چند عدد گردو آمد. پیامبر گردوها را بین آنها تقسیم کرد. بچهها او را رها کردند و با گردوها مشغول شدند. خالد اما دلش نیامد از پیامبر جدا شود. به دنبال آنها میرفت که شنید پیامبر به بلال میفرمود: «دیدی آنها مرا به گردویی فروختند.» بلال خندید. خالد ناراحت شد در دل گفت: «نه من پیامبر را به هیچ چیز دیگر نمیفروشم.»
✨آن شب ماجرا را برای پدر و مادر تعریف کرد. چند روز گذشت. قلب خالد پُر از عشق به پیامبر بود با خود تصمیم گرفت باید کاری کنم زودتر از پیامبر به او سلام کنم. همیشه پیامبر پیشدستی میکند امروز پشت درختی مخفی میشوم تا او مرا نبیند و بتوانم زودتر سلام کنم. درخت کهنسالی انتخاب کرد که دیده نشود.
🌾عطر خوشبوی پیامبر بینیاش را قلقلک داد. ضربان قلبش بالا رفت. صدای او که به بچهها سلام میکرد را شنید. صدای قدمهای پیامبر را میشنید که به درخت نزدیک میشود. خود را آماده سلام کرد که شنید پیامبر او را صدا میزند و به او سلام میدهد. سرش را پایین انداخت و از پشت درخت بیرون آمد. لبخند پیامبر را که دید خود را در آغوش پیامبر رها کرد. اینبار هم شکست خورد و دوباره پیامبر بود که پیشدستی میکرد و چه شکست شیرینی.
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️راهنجات
👵مادربزرگ به اندازهی تکتک موهای سفیدرنگ سرش، فهم و آگاهی داره. به اندازهی یک عالِم👩🏫.
📃چیزهای زیادی ازش یاد میگیریم.
ورد زبونش برای ما اینه که: "خوب بودن همیشه موجب نجات آدمه، حتی اگه یه جاهایی باعث بشه مردم مسخرهت کنن😞 و یا مشکلاتی برات بهوجود بیارن. چون آدمای خوب پشتشون به خدا گرمه💪؛ خدا هم هیچوقت تنهاشون نمیذاره و راه حل مشکلات رو دیر یا زود بهشون نشون میده."
🌱بعد این آیه رو میخوند؛
✨"... وَمَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجًا ؛ و هر کس خدا ترس و پرهیزکار شود خدا راه بیرون شدن (از حوادث سخت عالم) را بر او میگشاید."
📖سورهی طلاق، آیهی ۲
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨به خاطر دوست
🍃حسن سرش درد میکرد برای کارهای خیر. اگر دوستانش در کاری فرو می ماندند، به حسن مراجعه میکردند.
☘️یک ماشین پی کی داشت. یک باره نمیدانم چه بلایی سرش آمد. بعد از شهادتش فهمیدیم آن را فروخته هزینه زایمان همسر یکی از دوستانش کرده است.
راوی: مهدی قاسمی دانا؛ برادر شهید
📚مجله فکه، شماره ۱۸۰؛ اردیبهشت ۱۳۹۷؛ صفحه ۶۱
#سیره_شهدا
#شهید_قاسمیدانا
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️سایهی عرش
🌱گوشش را در خدمت پدر و مادر قرار داد. نگاه محبتآمیز چشمش را نذر نگاه به پدر و مادر کرد.
🌱اعضاء و جوارحش را در برآوردهشدن خواستههای پدر و مادر به کار گرفت.
🌱صدای بلند را بر روی پدر و مادر حرام کرد.
🌱پرخاش و تندی زبان را، در برابر پدر و مادر قفل زد.
🌱خواهشهای نفسانی را در مقابل فرمان پدر و مادر زندانی کرد.
💡همهی این کارها را از زمانی شروع کرد که چشمش به روایتی در کتاب بحارالانوار خورد:
✨عنْ الصّادِقِ عليه السلام قالَ: بَيْنا مُوسَى بْنِ عِمْرانَ يُناجى رَبَّهُ عَزَّوَجَلَّ اِذْ رَأى رَجُلاً تَحْتَ عَرْشِ اللّهِ عَزَّوَجَلَّ فَقالَ: يا رَبِّ مَنْ هذَا الَّذى قَدْ اَظَلَّهُ عَرْشُكَ؟ فَقالَ: هذا كانَ بارّا بِوالِدَيْهِ، وَلَمْ يَمْشِ بِالنَّمَيمَةِ.*
امام صادق عليهالسلام فرمود: هنگامى كه حضرتموسى عليهالسلاممشغول مناجات با پروردگارش بود، مردى را ديد كه در زير سايه عرش الهى در ناز و نعمت است، عرض كرد: خدايا اين كيست كه عرش تو بر او سايه افكنده است؟ خداوند متعال فرمود: او نسبت به پدر و مادرش نيكوكار بود و هرگز سخن چينى نمى كرد.
📚 *بحار الانوار، ج ۷۴، ص ۶۵.
🌹ثوابیهویی:
برای رفتار خود در برابر پدر و مادر، ترازوی سنجش با اندازهگیریهای دقیق و حسابشده، قرار دهیم.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_افراگل
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✍️آبتنی
🍃نور خورشید روی آب دریا سکه های طلایی ریخته بود. موج ها آرام به ساحل سر می زدند و به خانه خود بر می گشتند. سعید، وحید و مریم روی زیر انداز کنار پدرو مادرشان نشسته بودند.
☘️سعید با سر به وحید اشاره کرد. وحید رویش را برگرداند و به دهان پدر خیره شد. پدر از دوران کودکی خود تعریف می کرد: « اون زمونا حرف حرف بزرگترا بود. یازده سالم بود، همسن سعید، بابام گفت که باید کار کنین تا قدر پولو بدونین، برای همین از بچگی من و عموتونو برد سرکار... »
⚡️سعید با نوک انگشتان پایش به وحید زد. وحید بالاخره تسلیم شد. پدر وقتی دید هر دو بلند شدند، حرفش را نیمه کاره رها کرد و رو به آنها گفت: «بچه ها تو آب نرید.» بچه ها باشه گویان به سمت دیگر ساحل دویدند.
💫سعید پس کله وحید زد و گفت: «چرا تکون نمیخوردی؟» وحید پس سرش را ماساژ داد: «چته بابا داشتم خاطره گوش میدادم، حالا می خوای چی کار کنی که بلندم کردی؟» سعید لباسش را از تنش در آورد و گفت: « زود باش بریم آب تنی.» وحید خیره به سعید گفت: «بابا گفت نریم.» سعید دست وحید را گرفت و به سمت دریا کشید: «این همه راهو نیومدیم که فقط دریا رو ببینیم، بدو که آب تنی تو این هوای گرم میچسبه.»
☘️وحید به سمت پدر و مادر نگاهی انداخت و بعد به آبی دریا. سعید درون آب رفت و شروع به آب بازی کرد. وحید هم دل به دریا زد. بدنش با اولین تماس آب لرزید و مو به تنش سیخ شد. سعید شنا کنان از ساحل فاصله گرفت.سرش را از آب بیرون آورد و گفت: « بیا دیگه اینقدر ترسو نباش!» وحید هم خودش را به سعید رساند و جلوتر رفت.
🍃عضله پای وحید گرفت و نتوانست پایش را تکان بدهد. بدنش سنگین شد و زیر آب رفت. سعید سرش را از زیر آب بیرون آورد تا به وحید نشان دهد که از او جلو زده است؛ اما صدای فریاد وحید و دست هایش که آب ها را به هوا میپاشید، جلو چشمهایش نقش بست.
🌾لحظهای مات و متحیر به صحنه روبرویش نگاه کرد تا خواست به خودش بجنبد دیگر وحید را ندید. ناخودآگاه اشک از چشم هایش جاری شد و فریاد زنان به سمت وحید شنا میکرد. چیزی از کنارش با سرعت گذشت. سعید گریان و با چشمان تار به سمت وحید شنا کرد.نمی دانست چه چیزی از کنارش عبور کرد؛ ولی ترس به دلش راه نداد با سرعت شنا کرد. لحظه ای سرش را از آب بیرون آورد تا نفس بکشد،صدای سرفه های وحید را شنید. پدرش را دید که سر و سینه وحید را بیرون از آب گرفته بود.
🎋 در ساحل، پدر سینه وحید را ماساژ می داد تا آب های خورده را برگرداند. سعید مثل موش آب کشیده بالا سرشان ایستاد. وحید با سرفه های شدید آب های خورده را برگرداند.
💫پدر دست وحید را گرفت، بلندش کرد و از کنار سعید بدون اینکه نگاه کند، گذشت. سعید پشت سرشان راه افتاد و با صدایی که پدر بشنود، گفت: « ببخشید.» پدر با اخم برگشت و به سعید نگاه کرد: «ببخشید! اگه غرق میشد، فایده ای داشت؟» سعید با چشمان اشکی به وحید خیره شد.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_صبح_طلوع
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️مثل شیطان
😈شیطان وقتی خود را بالاتر از انسان دید محکوم به رسوایی و دوری از خداوند شد.
👤انسان هم وقتی زبان باز میکند و به خاطر بالاتر دیدن خود، عیب همنوعش را بازگو کرده و موجب رسوایی او میشود، قطعاً از رسوایی و دوری خداوند در امان نیست❗️
✨ويْلٌ لِكُلِّ هُمَزَةٍ لُمَزَةٍ ؛ وای بر هر عیبجوی هرزه زبان.
📖سورهی هُمزه، آیهی۱
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨میوه گران
🍃عبدالحمید در نوجوانی هم ساده زیست بود. شلوار پوشیدنش هم خلاف مُد آن زمان بود. سعی میکرد طوری زندگی کند که رنج محرومان را از یاد نبرد.
☘️خیار گران شده بود. دانهای پنج قران. عبدالحمید یک خیار را برداشت و چهار تکه کرد و به هر کس یک تکه داد. می گفت: «درست نیست ما خیار دانه ای پنج قرآن بخوریم و عده ای نداشته باشند.»
📚دیالمه، نویسنده: محمد مهدی خالقی و مریم قربان زاده، صفحه ۲۳
#سیره_شهدا
#شهید_دیالمه
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️میخواهی محبوب باشی؟
#قسمتدوم
💢همسران نباید به بهانهی راحتی و حوصله نداشتن😪 در خانه لباسهای کهنه و شلخته بپوشند.
💡همانگونه که به ظاهر خود در جامعه اهمیت میدهید و برای آن هزینه میکنید، برای لباس👕 داخل خانه هم باید چنین باشند.
😊میشود با کمترین هزینه، لباسهای شیک و تمیز در خانه پوشید. لباسی که در عین زیبا بودن، راحت هم باشد.
‼️پوشش نامناسب در خانه و مرتب و تمیز نبودن، از عشق و محبت بین همسران میکاهد.
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️بهخاطر زندگی
🍃خانمهای محله هر روز دم درِ خانهی فخری دورهمی دارند. دورهمیای با محوریت فخر فروشی، چشم و همچشمی و رد و بدل کردن اخبار ریز و درشت!
☘️البته سخنران جمع همان فخری است. خب حق هم دارد. بالاخره اوست که اجازه داده تا همایش دم درب خانهی او باشد! تا چند نفر جمع میشوند شروع میکند: «نمیدونید اکبر آقا چه دکوریهایی آورده، عااالی!! من که دلم نمیاد نخرم . از همسرجان پول گرفتم امروز میرم سراغشون. دکوریهام دیگه دِمده شدن... راستی بازار، عجب جنسایی آوردن، یکم برا بعضیا گرونه، ولی خیلی شیکان... »
☘️مریم رشتهی کلام را از دستش میرباید: «راست میگی فخری جون؟! من یه مدت سرم شلوغ بود از همهچی بیخبر موندم. رفتنی منم خبر کن باهم بریم»
🎋سارا که علاقهای به این دورهمیها ندارد و ناچار میان این جمع قرار گرفته، با هر جملهی نیشداری، دنیا روی سرش خراب میشود.
مریم با حالت خاصی میپرسد: «سارا خانم چی شده به ما افتخار دادی؟! حتما پول اجاره رو آوردی! چه به موقع! کلی خرید دارم...»
💫_با خودتون کار داشتم.
فخری سریع سر خم میکند و در گوش بغلدستیاش پچپچی میکند. سارا برای اینکه نشنود اندکی از جمع فاصله میگیرد و منتظر مریم میماند. مریمجون محله، خرامان و سرخوش به سمت سارا میرود: «چهکاری میتونی با من داشته باشی بهغیر دادن اجاره؟؟»
🍂_میخواستم بگم که همسرم مدتیه کارشو از دست داده میدونم چند روزم گذشته ولی اگه ممکنه ...
🍁مریم طبق عادت، وسط حرفش میآید: «ای بابا ماه پیشم که همین بود، منم لازم دارم، تا کی میخواین عقب بندازین؟! »
☘️_باورکنید دستمون خالیه، طفلی حمید همهی تلاششو میکنه. موقتاً بیکاره، دوباره برمیگرده سرکار. از شرمندگی شما در میایم.
⚡️_باشه، فقط اینبار رو مهلت میدم اونم فقط بهخاطر اینکه اینقد به فکر شوهر و زندگیتی.
🍃مریم علیرغم اینکه شوهر خود را از ولخرجی به ستوه آورده بود و ظاهراً متکبر به نظر میرسید، علاقهی خاصی به زنانی داشت که با کمبود مالی همسرانشان، صبورانه گذر ایام میکنند. شاید چون خودش این خصلت را با وجود ۳۰سال زندگی مشترک، هنوز نتوانسته بود در خود ایجاد کند.
✨سارا در را با کلید باز میکند. حمید از جا میپرد و با هول و نگرانی میپرسد: «ساراجان چی شد؟! راضی شد؟! ... » سارا آهی میکشد و لیوانی آب به دست حمید میدهد: «آره عزیزم! آروم باش. میترسیدم بین خانوما آبروریزی بشه ولی خیلی آبرومندانه، مهلت داد. نگران نباش همهچی درست میشه. تا تو کارت جور بشه من بیشتر سفارش میگیرم و بیشتر خیاطی میکنم تا این بحرانم بگذره.»
☘️_ممنونم سارا جان که همیشه با همهی شرایطم کنارمی
🌾سارا لبخندی را چاشنی نفس عمیقش میکند و سر بلند کرده، خدا را شکر میگوید.
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
✍️صبر حسینی
💡صحنههایی از نهضت عاشورا در طول تاریخ جاودانه شده است. پایداری در لحظاتی سخت و دشوار که همچون آموزگاری درس صبر و شکیبایی میدهد.
🔅حضرت در سختترین لحظات، مقابل دشمن میایستد و خطبه میخواند؛ زیرا حضرت میداند که خدا او را در سختیها میبیند.
🥀زمانی که امام حسین علیهالسلام روی دست، کوچکترین سربازش ـ علی اصغر ـ را به خون آغشته میبیند میفرماید:
«هون علیّ مانزل بی انّه بعین اللّه تعالی.»؛ « این مصیبت بر من آسان است، چرا که در محضر خداست.»*
📚*بحارالانوار، ج ۴۵، ص ۴۶
#درسهای_عاشورا
#به_قلم_رخساره
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✨ انتخاب شغل
🍃محمود از آرزوهای شغلیاش کمتر حرف میزد. یک باری که در بسکتبال مقام آورده بود، بهش گفتم: «در بسکتبال مقام آوردی و به ما نگفتی، نکند می خواهی ورزش کار شوی؟»
☘️گفت: «دوست دارم شغلی داشته باشم که رضای خداوند در آن باشد و بتوانم دست آدم های فقیر را بگیرم.»
راوی: پدر شهید
📚 نذر قبول؛ کتاب خاطرات شهید محمود اخلاقی، نویسنده: اشرف سیف الدینی،صفحه ۱۱، خاطره شماره ۴
#سیره_شهدا
#شهید_اخلاقی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️تربیتاحسن
💢برای تربیت فرزندش زمان نمیگذارد. اوقات فراغتش را سرگرم وبگردی💻 و دریافت تربیتهای اینترنتی ناهنجار و انتقال آن به فرزندش هست.
در عین حال دوست دارد فرزندش از نظر ادب و نزاکت بهترین باشد و در همهجا بدرخشد✨. هر وقت کم میآورد تکیهکلام همیشگیاش را میگوید: «مردم بچه دارند، من هم بچهدارم.»
مادرش 🌱که این رفتار او را میبیند، نگران با او حرف میزند: «تو به وقت برداشت، همونی رو درو میکنی که قبلا کاشتی.» پیامبراکرم (ص) برای بچهی مردم شدن اینو به ما گوشزد میکنه :
✨ "أدَّبوا أولادَکم عَلیثَلاث خِصالٍ: حُبَّ نَبِیِّکم و حُبَّ أهلِ بیتهِ و قراءَهِ القرآن ؛
فرزندانتان را بر سه پایه و خصلت تربیت کنید: محبت پیامبرتان، محبت اهلبیت او و قرآن.»
📚کنزالعمال، ج ۱۶، ص ۴۵۶
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_قاصدک
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✍️شربت بهارنارنج
🍃بغضی غریب، راه گلویش را بسته بود.
وقتی که شنید دوستی که هر روز با او سر یک نیمکت مینشست را دیگر نمیبیند، شوکه شد. چهره محمدرضا از جلوی دیدگانش یک لحظه هم محو نمیشد.
☘️انگار همین دیروز بود نگاهش کرد و گفت: «پیمان میای با هم ریاضی بخونیم؟!»
ریاضی را دوست نداشت؛ برایش غول ترسناکی بود که حالش را خراب میکرد.
با شنیدن حرف محمدرضا، خوشحالی وجودش را فراگرفت. نگاهی به صورت او کرد، تا مطمئن شود جدی میگوید.
🎋از آن روز به بعد، ساعاتی از روز را با هم ریاضی میخواندند. صبر و حوصلهی محمدرضا، او را به وجد میآورد. هر جا که نمیفهمید، تشویقها و راهنماییهایش او را به تلاش وامیداشت. درس ریاضی دیگر برایش شیرین شده بود.
✨وقتی به خانه آنها میرفت. بوی بهارنارنج، هوش از سرش میبرد. روی تخت چوبی مینشستند. مادر محمدرضا، شربت بهارنارنجِ خنک و دلچسب را که میآورد؛ از خجالت سرش را پایین میانداخت و تشکر میکرد.
💫مادر او با لهجهی شیرین شیرازی میگفت: «الاهی سَر گَردِت بِشم (بشوم)!»*
چقدر محمدرضا شبیه مادرش بود. مهربان، خوشاخلاق و باادب. وقتی نتیجه امتحان ریاضی آن ترم را دید، محمدرضا بیشتر از او ذوقزده و خوشحال شد.
🌾مرور خاطرات با او حالش را بدتر میکرد.
نتوانست خودش را آرام کند. راهش را به طرف حرم کج کرد. پای خود را جای پاهای محمدرضا گذاشت. با عجله خود را به شبکههای ضریحِ شاهچراغ رساند. دستهای خود را در آن قلاب کرد. یک دلِ سیر، اشک ریخت. آرام شد. صدای اذان در حرم پیچید.
*اين دعا را به عنوان قربان صدقه و بيشتر خطاب به کودکان گويند. يعنی الاهی دور سرت بگردم، بلا گردانت شوم.
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یه_حبه_نور
✍️مدد فرشتگان
❌در جنگ بین دو جبهه حق و باطل هیچ گاه نباید دچار ترس و عقب نشینی شد؛ باید با نیروی تقوا و بدون لجاجت به مقابله با دشمن پرداخت چرا که تنها راه نجات، داشتن نیروی تقوا و توجه و توکل به قدرتی بالاتر همچون خداوند است.
⚡️خداوند نیز نیروهای غیبی و مدد فرشتگان را به یاری سربازان الهی میفرستد تا در این مسیر پیروز گردند.
✨«بَلَىٰ ۚ إِنْ تَصْبِرُوا وَتَتَّقُوا وَيَأْتُوكُمْ مِنْ فَوْرِهِمْ هَٰذَا يُمْدِدْكُمْ رَبُّكُمْ بِخَمْسَةِ آلَافٍ مِنَ الْمَلَائِكَةِ مُسَوِّمِينَ؛ بلی اگر صبر و مقاومت پیشه کنید و پرهیزکار باشید، چون کافران بر سر شما شتابان بیایند خدا پنجهزار فرشته را با پرچمی که نشان مخصوص سپاه اسلام است به مدد شما میفرستد.»
📖آیه ۱۲۵ آل عمران
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨ادب کردن
🍃قرار بود رضا شاه از دبستان حکیم نظامی دیدن کند. قرار شد سید مجتبی که طی دو سال چهار سال را خوانده بود، به عنوان نماینده دانش آموزان دسته گلی را تقدیم رضا خان کند.
🌾جلوی شاه که رسید، دسته گل را محکم کوبید توی صورت شاه؛ طوری شد که کلاه از سر رضا شاه افتاد. مدیر بیچاره تا مرز اعدام پیش رفت و بالاخره دربار قبول کرد که سید مجتبی از دیدن جلال همایونی! هول شده است.
☘️نواب از همان کودکی آن کلاه را به سر رضا شاه گشاد میدید.
📚سید مجتبی نواب صفوی؛ نگاهی به زندگی و مبارزات شهید نواب صفوی، نویسنده: ارمیا آدینه، صفحه ۹
#سیره_شهدا
#شهید_نوابصفوی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️مهم ترین تکلیف الهی
🔘برخی در برخورد با دیگران از گفتن هیچ کلمهی مؤدبانه و محبتآمیزی دریغ نمیکنند اما هنگام معاشرت با والدین خود، به بهانهی صمیمیت یا خجالت یا کار زیاد، از خوب حرف زدن استفادهای نمیکنند.
🔘هیچ مستحبی نیست که از دستشان در برود و اعمال خاصه را از بر هستند اما به تکلیف و وظیفه خود نسبت به والدین کوتاهی کنند و حتی آنها را با کهولت سنشان، با اذیت و آزار و بد رفتاری از خود دور میکنند و یا به بهانهی مشغول بودن آنها را از سر خود باز میکنند در صوتی که هیچ تکلیفی بزرگتر و مهم تر از نیکی به پدر و مادر نیست و آن تکلیف اولیست که در راس امور باید باشد.
✨حضرت علی(ع) به این مورد اشاره میکند آنجا که می فرماید:
«قال امیر المؤمنین علی(ع): بِرُّ الوالِدَینِ أکبَرُ فَریضَةٍ؛ امیر المؤمنین علی(ع) فرمود: بزرگترین و مهمترین تکلیف الهی نیکی به پدر و مادر است.»
📚 میزان الحکمة، ج ۱۰، ص ۷۰۹.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_آلاله
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✍️عملیات دلبرانهی مادر
🍃مادر مهارت عجیبی در پختن نان و شیرینی محلی دارد. همهی بچهها شیرینیهای مادر را دوست دارند؛ اما او دیگر زیاد هم رمق کار سنگین را ندارد و هر از چندگاهی دست به کار شیرینیپزی میشود.
☘️ با اینکه با همهی بچههایش در یک شهر زندگی میکند، ماهها طول میکشد تا آنها را ببیند و دور هم جمع شوند. آن روز خیلی دلتنگ نوهها و بچههایش بود، وقتی دلتنگی امانش را برید با خود فکری کرد و دست به کار شد.
🎋چادر سر کرده و کلی مواد اولیه تهیه کرد و به شاگرد سوپری پول داد تا آنها را تا دم خانه بیاورد. سپس عصرانهای مفصل، با دستپخت بینظیر خودش تدارک دید. بعد گوشی تلفن را برداشت و باز راه جالبی را که بیشتر اوقات او را به هدفش میرساند، در پیشگرفت.
🌾او هر وقت احتمال میدهد که فرزندانش برای نیامدن بهانههایی بتراشند، موقع گرفتن شمارههای آنها بیمقدمه، اسم نوههایش را میبرد و میگوید: «گوشی رو بده میخوام با نوهی گلم حرف بزنم.» چون میداند نوههایش عاشق او و شیرینیهای خوشمزهاش هستند، بنابراین هر طور شده پدر و مادرشان را راضی و راهی خانهی مادربزرگ میکنند.
☘️ اینبار هم این عملیات دلبرانه و زیرکانهی مادربزرگ با موفقیت به ثمر رسید و نتیجهی آن شد دیدار او با همهی بچههایش و شادی قلبی او از دیدن آنها. در آخر میهمانی از نوههایش بهخاطر همکاری با او، با نفری یک شیرینی بیشتر، تشکر کرد.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️حواست باشه
♨️حواست باشه چون ممکنه سوزن بره تو انگشتت 😣، یا اینکه توی چاله بیفتی. یا اینکه موقع رد شدن از خیابون خدای نکرده ماشین بزنه بهت.🤕
🚞و همینطور اتفاقات ریز و درشت دیگه ممکنه پیش بیاد.
اگه حواست به خودت نباشه حتی ممکنه در چاه گناه🕳 بیفتی و بیرون اومدن برات سخت باشه.
🌱پس به حرف قرآن گوش بده و مواظب خودت باش.
✨«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ ۖ ؛ اى كسانى كه ايمان آوردهايد! بر شما باد (حفظ) خودتان. »
📖سورهی مائده، آیهی ۱۰۵
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_قاصدک
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✨مجازات ترک فعل
🍃يک بار رفتيم يکي از پاسگاههاي مسير مريوان. توي ايست بازرسي هيچ کس نبود. هرچه سر و صدا کرديم، کسي پيدايش نشد. رفتم سنگر فرمان دهيشان.
☘️فرمانده آمد بيرون، با زير پوش و شلوار زير. تا آمدم بگويم: «حاج احمد دارد ميآید.» خودش رسيد. يک سيلي زد توي گوشش و بعد سينه خيز و کلاغ پر.
🌾برگشتني سر راه، همان جا، پياده شد. دست طرف را گرفت کشيد کناري. گوش ايستادم.
می گفت: «من اگه زدم تو گوشت، تو ببخش. اون دنيا جلوي ما را نگيری.»
📚 یادگاران، جلد ۹؛ کتاب متوسلیان،نویسنده: زهرا رجبی متین،خاطره شماره ۳۲
#سیره_شهدا
#شهید_متوسلیان
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️شاد کردن دل مؤمن
⚡️گاهی خودآزاری داریم و برای رسیدن به مقام نزدیکی به خدا، به دنبال عبادات سنگین و چلههای سخت میرویم.
💢البته عمل به عبادات و چلههایی که در روایات آمده، خیلی هم خوب است؛ ولی نباید غفلت از چیزهایی شود که در نظرمان کوچک شمرده میشوند، حال آنکه نزد خدا بزرگ است. کاری آسان و پُرسود می توان، انجام داد؛ ولی از آن غافلیم.
🌹یکی از آنها، شاد کردن دلمؤمن است که ثوابهای بزرگی برای آن ذکر شده. امام صادقعلیهالسلام برایش ثوابی بالاتر از ده طواف معرفی کردهاند.*
🎭گاهی اندوه در چهره مؤمن آشکار است. شادکردن دل چنین مؤمنی پرسودتر هم خواهد بود.
🤔هیچ فکر کردهایم شاد کردن دلِ برترین و عزیزترین مؤمن در نزد خدا؛ یعنی امام زمان ارواحنا له الفداء چهقدر ثواب دارد؟
هیچ وقت نشستهای با خود فکر کنی برای برطرف کردن گرفتاری او از زندان غیبت و از بین بردن ناراحتی از چهرهی نازنینش چه کردهای و چه باید انجام دهی؟!
✨*امامصادق(علیهالسلام): مَنْ قَضَی لِأَخِیهِ الْمُؤْمِنِ حَاجَةً کَتَبَ اللَّهُ لَهُ طَوَافاً وَ طَوَافاً حَتَّی بَلَغَ عَشَرَةَ؛».
؛ هر کس حاجتی برای برادر مؤمنش برآورده کند، خداوند برای او[ثواب ]طوافی و طوافی و طوافی مینویسد.[حضرت همین طور شمرد] تا به ۱۰ طواف رسید؛
📚وسائل الشیعه،ج ۱۳،ص۳۰۴.
#ایستگاه_فکر
#مهدویت
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️فراموش نمی کنیم
✨دل گرفته و آرام روی پله های بیمارستان قدم میزد. باید فرمی را امضا میکرد تا مادرش را عمل کنند. فرمی که مملو بود از حرفهای دهشت زا.
🍃تشکیل لخته خون، مرگ در حین عمل، تجدید عمل و هزار خطر دیگر، چیزهایی بود که باید برای اجازه ی عمل، آنها را امضا میکرد.
همینطور که اشک ریزان در سالن راه میرفت ، یاد سخنی از امام زمان که قبلتر در تابلوی مسجد دیده بود، افتاد: «ما یاد شما را از خاطر نمیبریم و فراموشتان نمیکنیم.»
☘️به جهت قبله ایستاد. دستش را روی سینه گذاشت و به مولایش سلام کرد. اشک که روی گونهاش افتاد، انگار قلبش آرام شد. حلاوت نگاهی را لمس میکرد.
🌾به اتاق برگشت و با ذکر وصلوات، برگه را امضا کرد. حالا قلبش آرام بود. مادرش دو روز بعد از اتاق عمل، به صحت و سلامتی خارج شد و کم کم بهبودیش را بازیافت.
#داستانک
#مهدوی
#به_قلم_ترنم
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یه_حبه_نور
✍️قلب گنجشکی
😵کسانی هستند که در اثر انکار دائمی فطرت و عقلشون، در برابر حق عقلی، قلبی سنگ پیدا میکنند.
😈 همین افراد در برابر حرفهای شیطان، قلبی رئوف و کوچک، بهسان قلب گنجشک دارند! در اثر همین رقیق القلب بودن، توی امواج فتنهها عین زباله به بیرون انداخته میشن و نفاق و فتنهشون آشکار میشه.
🌿پندانه: در مقابل شیطان قسیالقلب باشیم!😁
✨«لِيَجْعَلَ مَا يُلْقِي الشَّيْطَانُ فِتْنَةً لِلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ وَالْقَاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ ۗ وَإِنَّ الظَّالِمِينَ لَفِي شِقَاقٍ بَعِيدٍ؛ تا خدا به آن القائات شیطان کسانی را که دلهایشان مبتلا به مرض (نفاق و شک یا کفر) و قساوت است بیازماید (و باطن آنها را پدیدار سازد) و همانا (کافران و) ستمکاران عالم سخت در ستیزه و دشمنی دور (از حق) میباشند.»
📖آیه ۳۸، سورهی حج
#تلنگر
#به_قلم_آلاله
#از_قرآن_بیاموزیم
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✨مرد دل نازک
☘️حمید خیلی دل نازک بود. اسلام آباد که بودیم. هر روز بمباران داشتیم. یک بار گفتم: «خوشم می آید یک بار بیایی و ببینی اینجا را زدهاند و من کشته شدهام . برایم بخوانی فاطمه جان شهادتت مبارک.»
🍃مرتب دور اتاق میچرخیدم و سینه میزدم. صدایش در نمیآمد. دیدم دارد گریه میکند. گفتم: «خیلی بی انصافی! تو که میروی دلم مثل سیر و سرکه میجوشد و تحمل اشکهایم را هم نداری، حالا خودت نشستی داری گریه میکنی؛ وقتی که اتفاقی هم نیافتاده.»
🌾گفت: «فاطمه! به خدا قسم! اگر اتفاقی برای تو بیفتد، من از جبهه بر نمیگردم.»
📚 نیمه پنهان ماه، جلد سوم، حمید باکری به روایت همسر شهید، نویسنده: حبیبه جعفریان، صفحه ۳۳
#سیره_شهدا
#شهید_باکری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️میخواهی محبوب باشی؟
#قسمتسوم
🚫هرگاه همسرتان از رفتار پدر، مادر و یا یکی از اعضای خانوادهتان شکایت میکند، فوری جلویش نایستید.
💡ولو اینکه حق با او نباشد برای آرام کردن او بگویید: «حق با شماست منم اگر جای تو بودم ناراحت میشدم.»
این رفتار شما جلوی مشاجره را میگیرد. شما را فردی منصف میبیند و محبوب او میشوید😉.
🌱در یک وقت مناسب، دربارهی شکایت او و برای برطرف شدن ذهنیت همسرتان، با او منطقی صحبت کنید.
همسرتان وقتی رفتار عاقلانه شما را ببیند، کمکم شبیه شما میشود.
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️فقط خانوادهی خودم
✨سر سفرهی ناهار با خودم کلنجار میرفتم که قضیه را چطور به سعید بگویم که قبولکند. مِن و منّی کردم که دیدم سعید زل زده به صورتم. ناخوداگاه با تعجب پرسیدم؛ «چیزی شده؟!»
☘️سعید زد زیر خنده. بچهها هم که مشغول خوردن غذا بودند، بدون اینکه متوجه چیزی باشند خندیدند. اما من دلهره داشتم. سعید باز گفت؛ «خب حالا بگو چی شده؟»
💠بریدهبریده شروعکردم: «سعیدجان ... راستش ... مامانم دعوتمون کرده ... برا مهمونی شب یلدا، همه هستند، اگه ما نباشیم خیلی بد میشه.» بالاخره گفتم و نفس راحتی کشیدم.
🍃تا اسم مهمانی آمد بچهها یکصدا گفتند آخجوووون. با تشری که حاصل نگرانی بود گفتم: «آروم باشید چه خبرتونه؟!»
🌾سعید مرد شوخ و خوشخندهایست. تحمل بیشتر مشکلات را با خنده و شوخی برای همه راحت میکند. اینبار با لبخند و آرام گفت: «چکارشون داری گُلای منو؟! بگو که به مادرجان چی گفتی؟!»از سؤالش فهمیدم که قصد آمدن ندارد: «گفتم که با شما مشورتکنم بعد... »
🍃_خانوم شما که جواب منو میدونی.
✨با اینکه علت نیامدنش را میدانستم، حالت حق بهجانبی گرفتم: «خب اینبار رو کوتاه بیا و با فامیلای من بد بگذرون» اخم کوچکی کرد و چیزی نگفت. دیدم که انگشتانش را میشمارد. بچهها هم از سر شیطنت شروع کردند به شمردن: «سه ... چاهار... پنج ... »
☘️_بچهها بسه دیگه ...
🌾_امروز اصلاً رو فرم نیستیا همش به گُلای من گیر میدی بزار بشمرن دیگه.
💫منتظر جواب مثبتش بودم، چون اصلاً حوصلهی دلخوری و قهر مادرم را نداشتم.
همیشهی خدا موقع دعوت به دورهمیهایی که باید بین خانوادهی سعید و خانوادهی من یکی را انتخاب میکردیم، جرّ و بحثمان میشود و آخر سر سعید راهکار خودش را عملی میکند.
اما اینبار راهحل دیگری داشت. شمردن انگشتانش را که تمام کرد، گفت: «غذاتون رو زود تموم کنین یه فکر عااالی دارم.»
🍃به سعید و ایدههایش اطمینان داشتم چون هیچوقت کاری نمیکرد که بزرگترها از او دلخور شوند. بچهها یکصدا میگفتند: «یالّا بگو یالّا بگو ...»
⚡️_دقیقاً دو شب دیگه تا یلدا مونده، امشب رو میریم پیش خونوادهی شما، باهاشون دورهمی میگیریم. فردا هم پیش خونوادهی من، ازشونم رسماً عذرخواهی میکنیم که شب یلدا نمیتونیم پیش هیچکدومشون باشیم. »
بعد با خنده گفت؛ «اینجوری هم دو شب شام مجانی گیرمون میاد و هم اینکه من به مراد دلم میرسم و شب یلدا خودمون کنار هم کلی خوش میگذرونیم، چطوره؟!! »
🍃بچهها طبق معمول از ایدهی پدرشان کلی کیف کردند. بهنظر من هم ایدهی جالبی بود. خصوصاً وقتی به این فکر میکردم که سعید دوست دارد اوقات خاص زندگیاش را در کنار من و بچههایش بگذراند شوق بینهایتی تمام وجودم را میگرفت.
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یه_حبه_نور
✍️در امان خدا
⚔️شر دشمنان در طول تاریخ برای مؤمنان بوده است و در این میان ممکن است به ظاهر، مؤمنان دچار آسیب های مختلفی شده باشند اما خداوند وعده فرموده است که آنان را از شر کافران نگاه دارد.
🌻این وعدهها در زمان خود فرا میرسند؛ زیرا مؤمنین در حال دفاع از دین خداوند هستند در صورتی که کافران این گونه نیستند و در حال خیانت به دین خدا هستند؛ لذا خداوند مؤمنان را تنها نخواهد گذاشت.
✨« إِنَّ اللَّهَ يُدَافِعُ عَنِ الَّذِينَ آمَنُوا ۗ إِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ كُلَّ خَوَّانٍ كَفُورٍ؛ خدا مؤمنان را از هر مکر و شر دشمن نگاه میدارد، که خدا هرگز خیانتکار کافر ناسپاس را دوست نمیدارد.»
📖 آیهی ۳۸ ، سورهی حج
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨کتابخانه
☘️دور سفره شام نشسته بودیم. بعد از شام حسین گفت: «امروز به کمک بچههای محل، برای مسجد یک کتاب خانه درست کردیم و مقداری کتاب هم در آنجا قرار دادیم. فردا به لنگرود میروم تا کتاب های بیشتر و بهتری پیدا کنم و بخرم تا جوانان روستا در ایام فراغتشان بیایند و کتاب مطالعه کنند.»
🍃بعد از مدتی هم که آمد مرخصی، برای خانه خودمان هم یک کتاب خانه درست کرده بود. نهج البلاغه، صحیفه سجادیه و کتابهای دینی دیگری هم خریده بود و در قفسه ها چیده بود.
می گفت: «هر وقت فرصت کردی این کتاب ها را بخوان. این کتابها راه معرفت را به انسان نشان میدهد. این کتابها غذای روح است و انسان را به خدا نزدیک میکند.»
راوی: همسر شهید
📚نیمه پنهان ماه، جلد ۳۲؛ املاکی به روایت همسر شهید؛ نویسنده: رقیه مهری آسیا بر، صفحه ۵۳ و ۶۲
#سیره_شهدا
#شهید_املاکی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️شخصیت پروری
💡یکی از اصول اخلاقی در خانواده، احترام به فرزندان است. داد و بیداد، توهین و تحقیر و ... باعث تخریب روح و روان بچهها و شگل گیری شخصیت نامطلوب آنها میشود.
🌱نکتهای ظریف و کوتاه که اثر تربیتی بلند مدت دارد. بلند به اندازهای که تا بزرگسالی همراه فرزندان باقی میماند.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_رخساره
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir