✍️بهخاطر زندگی
🍃خانمهای محله هر روز دم درِ خانهی فخری دورهمی دارند. دورهمیای با محوریت فخر فروشی، چشم و همچشمی و رد و بدل کردن اخبار ریز و درشت!
☘️البته سخنران جمع همان فخری است. خب حق هم دارد. بالاخره اوست که اجازه داده تا همایش دم درب خانهی او باشد! تا چند نفر جمع میشوند شروع میکند: «نمیدونید اکبر آقا چه دکوریهایی آورده، عااالی!! من که دلم نمیاد نخرم . از همسرجان پول گرفتم امروز میرم سراغشون. دکوریهام دیگه دِمده شدن... راستی بازار، عجب جنسایی آوردن، یکم برا بعضیا گرونه، ولی خیلی شیکان... »
☘️مریم رشتهی کلام را از دستش میرباید: «راست میگی فخری جون؟! من یه مدت سرم شلوغ بود از همهچی بیخبر موندم. رفتنی منم خبر کن باهم بریم»
🎋سارا که علاقهای به این دورهمیها ندارد و ناچار میان این جمع قرار گرفته، با هر جملهی نیشداری، دنیا روی سرش خراب میشود.
مریم با حالت خاصی میپرسد: «سارا خانم چی شده به ما افتخار دادی؟! حتما پول اجاره رو آوردی! چه به موقع! کلی خرید دارم...»
💫_با خودتون کار داشتم.
فخری سریع سر خم میکند و در گوش بغلدستیاش پچپچی میکند. سارا برای اینکه نشنود اندکی از جمع فاصله میگیرد و منتظر مریم میماند. مریمجون محله، خرامان و سرخوش به سمت سارا میرود: «چهکاری میتونی با من داشته باشی بهغیر دادن اجاره؟؟»
🍂_میخواستم بگم که همسرم مدتیه کارشو از دست داده میدونم چند روزم گذشته ولی اگه ممکنه ...
🍁مریم طبق عادت، وسط حرفش میآید: «ای بابا ماه پیشم که همین بود، منم لازم دارم، تا کی میخواین عقب بندازین؟! »
☘️_باورکنید دستمون خالیه، طفلی حمید همهی تلاششو میکنه. موقتاً بیکاره، دوباره برمیگرده سرکار. از شرمندگی شما در میایم.
⚡️_باشه، فقط اینبار رو مهلت میدم اونم فقط بهخاطر اینکه اینقد به فکر شوهر و زندگیتی.
🍃مریم علیرغم اینکه شوهر خود را از ولخرجی به ستوه آورده بود و ظاهراً متکبر به نظر میرسید، علاقهی خاصی به زنانی داشت که با کمبود مالی همسرانشان، صبورانه گذر ایام میکنند. شاید چون خودش این خصلت را با وجود ۳۰سال زندگی مشترک، هنوز نتوانسته بود در خود ایجاد کند.
✨سارا در را با کلید باز میکند. حمید از جا میپرد و با هول و نگرانی میپرسد: «ساراجان چی شد؟! راضی شد؟! ... » سارا آهی میکشد و لیوانی آب به دست حمید میدهد: «آره عزیزم! آروم باش. میترسیدم بین خانوما آبروریزی بشه ولی خیلی آبرومندانه، مهلت داد. نگران نباش همهچی درست میشه. تا تو کارت جور بشه من بیشتر سفارش میگیرم و بیشتر خیاطی میکنم تا این بحرانم بگذره.»
☘️_ممنونم سارا جان که همیشه با همهی شرایطم کنارمی
🌾سارا لبخندی را چاشنی نفس عمیقش میکند و سر بلند کرده، خدا را شکر میگوید.
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
✍️صبر حسینی
💡صحنههایی از نهضت عاشورا در طول تاریخ جاودانه شده است. پایداری در لحظاتی سخت و دشوار که همچون آموزگاری درس صبر و شکیبایی میدهد.
🔅حضرت در سختترین لحظات، مقابل دشمن میایستد و خطبه میخواند؛ زیرا حضرت میداند که خدا او را در سختیها میبیند.
🥀زمانی که امام حسین علیهالسلام روی دست، کوچکترین سربازش ـ علی اصغر ـ را به خون آغشته میبیند میفرماید:
«هون علیّ مانزل بی انّه بعین اللّه تعالی.»؛ « این مصیبت بر من آسان است، چرا که در محضر خداست.»*
📚*بحارالانوار، ج ۴۵، ص ۴۶
#درسهای_عاشورا
#به_قلم_رخساره
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✨ انتخاب شغل
🍃محمود از آرزوهای شغلیاش کمتر حرف میزد. یک باری که در بسکتبال مقام آورده بود، بهش گفتم: «در بسکتبال مقام آوردی و به ما نگفتی، نکند می خواهی ورزش کار شوی؟»
☘️گفت: «دوست دارم شغلی داشته باشم که رضای خداوند در آن باشد و بتوانم دست آدم های فقیر را بگیرم.»
راوی: پدر شهید
📚 نذر قبول؛ کتاب خاطرات شهید محمود اخلاقی، نویسنده: اشرف سیف الدینی،صفحه ۱۱، خاطره شماره ۴
#سیره_شهدا
#شهید_اخلاقی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️تربیتاحسن
💢برای تربیت فرزندش زمان نمیگذارد. اوقات فراغتش را سرگرم وبگردی💻 و دریافت تربیتهای اینترنتی ناهنجار و انتقال آن به فرزندش هست.
در عین حال دوست دارد فرزندش از نظر ادب و نزاکت بهترین باشد و در همهجا بدرخشد✨. هر وقت کم میآورد تکیهکلام همیشگیاش را میگوید: «مردم بچه دارند، من هم بچهدارم.»
مادرش 🌱که این رفتار او را میبیند، نگران با او حرف میزند: «تو به وقت برداشت، همونی رو درو میکنی که قبلا کاشتی.» پیامبراکرم (ص) برای بچهی مردم شدن اینو به ما گوشزد میکنه :
✨ "أدَّبوا أولادَکم عَلیثَلاث خِصالٍ: حُبَّ نَبِیِّکم و حُبَّ أهلِ بیتهِ و قراءَهِ القرآن ؛
فرزندانتان را بر سه پایه و خصلت تربیت کنید: محبت پیامبرتان، محبت اهلبیت او و قرآن.»
📚کنزالعمال، ج ۱۶، ص ۴۵۶
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_قاصدک
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✍️شربت بهارنارنج
🍃بغضی غریب، راه گلویش را بسته بود.
وقتی که شنید دوستی که هر روز با او سر یک نیمکت مینشست را دیگر نمیبیند، شوکه شد. چهره محمدرضا از جلوی دیدگانش یک لحظه هم محو نمیشد.
☘️انگار همین دیروز بود نگاهش کرد و گفت: «پیمان میای با هم ریاضی بخونیم؟!»
ریاضی را دوست نداشت؛ برایش غول ترسناکی بود که حالش را خراب میکرد.
با شنیدن حرف محمدرضا، خوشحالی وجودش را فراگرفت. نگاهی به صورت او کرد، تا مطمئن شود جدی میگوید.
🎋از آن روز به بعد، ساعاتی از روز را با هم ریاضی میخواندند. صبر و حوصلهی محمدرضا، او را به وجد میآورد. هر جا که نمیفهمید، تشویقها و راهنماییهایش او را به تلاش وامیداشت. درس ریاضی دیگر برایش شیرین شده بود.
✨وقتی به خانه آنها میرفت. بوی بهارنارنج، هوش از سرش میبرد. روی تخت چوبی مینشستند. مادر محمدرضا، شربت بهارنارنجِ خنک و دلچسب را که میآورد؛ از خجالت سرش را پایین میانداخت و تشکر میکرد.
💫مادر او با لهجهی شیرین شیرازی میگفت: «الاهی سَر گَردِت بِشم (بشوم)!»*
چقدر محمدرضا شبیه مادرش بود. مهربان، خوشاخلاق و باادب. وقتی نتیجه امتحان ریاضی آن ترم را دید، محمدرضا بیشتر از او ذوقزده و خوشحال شد.
🌾مرور خاطرات با او حالش را بدتر میکرد.
نتوانست خودش را آرام کند. راهش را به طرف حرم کج کرد. پای خود را جای پاهای محمدرضا گذاشت. با عجله خود را به شبکههای ضریحِ شاهچراغ رساند. دستهای خود را در آن قلاب کرد. یک دلِ سیر، اشک ریخت. آرام شد. صدای اذان در حرم پیچید.
*اين دعا را به عنوان قربان صدقه و بيشتر خطاب به کودکان گويند. يعنی الاهی دور سرت بگردم، بلا گردانت شوم.
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یه_حبه_نور
✍️مدد فرشتگان
❌در جنگ بین دو جبهه حق و باطل هیچ گاه نباید دچار ترس و عقب نشینی شد؛ باید با نیروی تقوا و بدون لجاجت به مقابله با دشمن پرداخت چرا که تنها راه نجات، داشتن نیروی تقوا و توجه و توکل به قدرتی بالاتر همچون خداوند است.
⚡️خداوند نیز نیروهای غیبی و مدد فرشتگان را به یاری سربازان الهی میفرستد تا در این مسیر پیروز گردند.
✨«بَلَىٰ ۚ إِنْ تَصْبِرُوا وَتَتَّقُوا وَيَأْتُوكُمْ مِنْ فَوْرِهِمْ هَٰذَا يُمْدِدْكُمْ رَبُّكُمْ بِخَمْسَةِ آلَافٍ مِنَ الْمَلَائِكَةِ مُسَوِّمِينَ؛ بلی اگر صبر و مقاومت پیشه کنید و پرهیزکار باشید، چون کافران بر سر شما شتابان بیایند خدا پنجهزار فرشته را با پرچمی که نشان مخصوص سپاه اسلام است به مدد شما میفرستد.»
📖آیه ۱۲۵ آل عمران
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨ادب کردن
🍃قرار بود رضا شاه از دبستان حکیم نظامی دیدن کند. قرار شد سید مجتبی که طی دو سال چهار سال را خوانده بود، به عنوان نماینده دانش آموزان دسته گلی را تقدیم رضا خان کند.
🌾جلوی شاه که رسید، دسته گل را محکم کوبید توی صورت شاه؛ طوری شد که کلاه از سر رضا شاه افتاد. مدیر بیچاره تا مرز اعدام پیش رفت و بالاخره دربار قبول کرد که سید مجتبی از دیدن جلال همایونی! هول شده است.
☘️نواب از همان کودکی آن کلاه را به سر رضا شاه گشاد میدید.
📚سید مجتبی نواب صفوی؛ نگاهی به زندگی و مبارزات شهید نواب صفوی، نویسنده: ارمیا آدینه، صفحه ۹
#سیره_شهدا
#شهید_نوابصفوی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️مهم ترین تکلیف الهی
🔘برخی در برخورد با دیگران از گفتن هیچ کلمهی مؤدبانه و محبتآمیزی دریغ نمیکنند اما هنگام معاشرت با والدین خود، به بهانهی صمیمیت یا خجالت یا کار زیاد، از خوب حرف زدن استفادهای نمیکنند.
🔘هیچ مستحبی نیست که از دستشان در برود و اعمال خاصه را از بر هستند اما به تکلیف و وظیفه خود نسبت به والدین کوتاهی کنند و حتی آنها را با کهولت سنشان، با اذیت و آزار و بد رفتاری از خود دور میکنند و یا به بهانهی مشغول بودن آنها را از سر خود باز میکنند در صوتی که هیچ تکلیفی بزرگتر و مهم تر از نیکی به پدر و مادر نیست و آن تکلیف اولیست که در راس امور باید باشد.
✨حضرت علی(ع) به این مورد اشاره میکند آنجا که می فرماید:
«قال امیر المؤمنین علی(ع): بِرُّ الوالِدَینِ أکبَرُ فَریضَةٍ؛ امیر المؤمنین علی(ع) فرمود: بزرگترین و مهمترین تکلیف الهی نیکی به پدر و مادر است.»
📚 میزان الحکمة، ج ۱۰، ص ۷۰۹.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_آلاله
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✍️عملیات دلبرانهی مادر
🍃مادر مهارت عجیبی در پختن نان و شیرینی محلی دارد. همهی بچهها شیرینیهای مادر را دوست دارند؛ اما او دیگر زیاد هم رمق کار سنگین را ندارد و هر از چندگاهی دست به کار شیرینیپزی میشود.
☘️ با اینکه با همهی بچههایش در یک شهر زندگی میکند، ماهها طول میکشد تا آنها را ببیند و دور هم جمع شوند. آن روز خیلی دلتنگ نوهها و بچههایش بود، وقتی دلتنگی امانش را برید با خود فکری کرد و دست به کار شد.
🎋چادر سر کرده و کلی مواد اولیه تهیه کرد و به شاگرد سوپری پول داد تا آنها را تا دم خانه بیاورد. سپس عصرانهای مفصل، با دستپخت بینظیر خودش تدارک دید. بعد گوشی تلفن را برداشت و باز راه جالبی را که بیشتر اوقات او را به هدفش میرساند، در پیشگرفت.
🌾او هر وقت احتمال میدهد که فرزندانش برای نیامدن بهانههایی بتراشند، موقع گرفتن شمارههای آنها بیمقدمه، اسم نوههایش را میبرد و میگوید: «گوشی رو بده میخوام با نوهی گلم حرف بزنم.» چون میداند نوههایش عاشق او و شیرینیهای خوشمزهاش هستند، بنابراین هر طور شده پدر و مادرشان را راضی و راهی خانهی مادربزرگ میکنند.
☘️ اینبار هم این عملیات دلبرانه و زیرکانهی مادربزرگ با موفقیت به ثمر رسید و نتیجهی آن شد دیدار او با همهی بچههایش و شادی قلبی او از دیدن آنها. در آخر میهمانی از نوههایش بهخاطر همکاری با او، با نفری یک شیرینی بیشتر، تشکر کرد.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️حواست باشه
♨️حواست باشه چون ممکنه سوزن بره تو انگشتت 😣، یا اینکه توی چاله بیفتی. یا اینکه موقع رد شدن از خیابون خدای نکرده ماشین بزنه بهت.🤕
🚞و همینطور اتفاقات ریز و درشت دیگه ممکنه پیش بیاد.
اگه حواست به خودت نباشه حتی ممکنه در چاه گناه🕳 بیفتی و بیرون اومدن برات سخت باشه.
🌱پس به حرف قرآن گوش بده و مواظب خودت باش.
✨«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ ۖ ؛ اى كسانى كه ايمان آوردهايد! بر شما باد (حفظ) خودتان. »
📖سورهی مائده، آیهی ۱۰۵
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_قاصدک
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✨مجازات ترک فعل
🍃يک بار رفتيم يکي از پاسگاههاي مسير مريوان. توي ايست بازرسي هيچ کس نبود. هرچه سر و صدا کرديم، کسي پيدايش نشد. رفتم سنگر فرمان دهيشان.
☘️فرمانده آمد بيرون، با زير پوش و شلوار زير. تا آمدم بگويم: «حاج احمد دارد ميآید.» خودش رسيد. يک سيلي زد توي گوشش و بعد سينه خيز و کلاغ پر.
🌾برگشتني سر راه، همان جا، پياده شد. دست طرف را گرفت کشيد کناري. گوش ايستادم.
می گفت: «من اگه زدم تو گوشت، تو ببخش. اون دنيا جلوي ما را نگيری.»
📚 یادگاران، جلد ۹؛ کتاب متوسلیان،نویسنده: زهرا رجبی متین،خاطره شماره ۳۲
#سیره_شهدا
#شهید_متوسلیان
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️شاد کردن دل مؤمن
⚡️گاهی خودآزاری داریم و برای رسیدن به مقام نزدیکی به خدا، به دنبال عبادات سنگین و چلههای سخت میرویم.
💢البته عمل به عبادات و چلههایی که در روایات آمده، خیلی هم خوب است؛ ولی نباید غفلت از چیزهایی شود که در نظرمان کوچک شمرده میشوند، حال آنکه نزد خدا بزرگ است. کاری آسان و پُرسود می توان، انجام داد؛ ولی از آن غافلیم.
🌹یکی از آنها، شاد کردن دلمؤمن است که ثوابهای بزرگی برای آن ذکر شده. امام صادقعلیهالسلام برایش ثوابی بالاتر از ده طواف معرفی کردهاند.*
🎭گاهی اندوه در چهره مؤمن آشکار است. شادکردن دل چنین مؤمنی پرسودتر هم خواهد بود.
🤔هیچ فکر کردهایم شاد کردن دلِ برترین و عزیزترین مؤمن در نزد خدا؛ یعنی امام زمان ارواحنا له الفداء چهقدر ثواب دارد؟
هیچ وقت نشستهای با خود فکر کنی برای برطرف کردن گرفتاری او از زندان غیبت و از بین بردن ناراحتی از چهرهی نازنینش چه کردهای و چه باید انجام دهی؟!
✨*امامصادق(علیهالسلام): مَنْ قَضَی لِأَخِیهِ الْمُؤْمِنِ حَاجَةً کَتَبَ اللَّهُ لَهُ طَوَافاً وَ طَوَافاً حَتَّی بَلَغَ عَشَرَةَ؛».
؛ هر کس حاجتی برای برادر مؤمنش برآورده کند، خداوند برای او[ثواب ]طوافی و طوافی و طوافی مینویسد.[حضرت همین طور شمرد] تا به ۱۰ طواف رسید؛
📚وسائل الشیعه،ج ۱۳،ص۳۰۴.
#ایستگاه_فکر
#مهدویت
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️فراموش نمی کنیم
✨دل گرفته و آرام روی پله های بیمارستان قدم میزد. باید فرمی را امضا میکرد تا مادرش را عمل کنند. فرمی که مملو بود از حرفهای دهشت زا.
🍃تشکیل لخته خون، مرگ در حین عمل، تجدید عمل و هزار خطر دیگر، چیزهایی بود که باید برای اجازه ی عمل، آنها را امضا میکرد.
همینطور که اشک ریزان در سالن راه میرفت ، یاد سخنی از امام زمان که قبلتر در تابلوی مسجد دیده بود، افتاد: «ما یاد شما را از خاطر نمیبریم و فراموشتان نمیکنیم.»
☘️به جهت قبله ایستاد. دستش را روی سینه گذاشت و به مولایش سلام کرد. اشک که روی گونهاش افتاد، انگار قلبش آرام شد. حلاوت نگاهی را لمس میکرد.
🌾به اتاق برگشت و با ذکر وصلوات، برگه را امضا کرد. حالا قلبش آرام بود. مادرش دو روز بعد از اتاق عمل، به صحت و سلامتی خارج شد و کم کم بهبودیش را بازیافت.
#داستانک
#مهدوی
#به_قلم_ترنم
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یه_حبه_نور
✍️قلب گنجشکی
😵کسانی هستند که در اثر انکار دائمی فطرت و عقلشون، در برابر حق عقلی، قلبی سنگ پیدا میکنند.
😈 همین افراد در برابر حرفهای شیطان، قلبی رئوف و کوچک، بهسان قلب گنجشک دارند! در اثر همین رقیق القلب بودن، توی امواج فتنهها عین زباله به بیرون انداخته میشن و نفاق و فتنهشون آشکار میشه.
🌿پندانه: در مقابل شیطان قسیالقلب باشیم!😁
✨«لِيَجْعَلَ مَا يُلْقِي الشَّيْطَانُ فِتْنَةً لِلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ وَالْقَاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ ۗ وَإِنَّ الظَّالِمِينَ لَفِي شِقَاقٍ بَعِيدٍ؛ تا خدا به آن القائات شیطان کسانی را که دلهایشان مبتلا به مرض (نفاق و شک یا کفر) و قساوت است بیازماید (و باطن آنها را پدیدار سازد) و همانا (کافران و) ستمکاران عالم سخت در ستیزه و دشمنی دور (از حق) میباشند.»
📖آیه ۳۸، سورهی حج
#تلنگر
#به_قلم_آلاله
#از_قرآن_بیاموزیم
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✨مرد دل نازک
☘️حمید خیلی دل نازک بود. اسلام آباد که بودیم. هر روز بمباران داشتیم. یک بار گفتم: «خوشم می آید یک بار بیایی و ببینی اینجا را زدهاند و من کشته شدهام . برایم بخوانی فاطمه جان شهادتت مبارک.»
🍃مرتب دور اتاق میچرخیدم و سینه میزدم. صدایش در نمیآمد. دیدم دارد گریه میکند. گفتم: «خیلی بی انصافی! تو که میروی دلم مثل سیر و سرکه میجوشد و تحمل اشکهایم را هم نداری، حالا خودت نشستی داری گریه میکنی؛ وقتی که اتفاقی هم نیافتاده.»
🌾گفت: «فاطمه! به خدا قسم! اگر اتفاقی برای تو بیفتد، من از جبهه بر نمیگردم.»
📚 نیمه پنهان ماه، جلد سوم، حمید باکری به روایت همسر شهید، نویسنده: حبیبه جعفریان، صفحه ۳۳
#سیره_شهدا
#شهید_باکری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️میخواهی محبوب باشی؟
#قسمتسوم
🚫هرگاه همسرتان از رفتار پدر، مادر و یا یکی از اعضای خانوادهتان شکایت میکند، فوری جلویش نایستید.
💡ولو اینکه حق با او نباشد برای آرام کردن او بگویید: «حق با شماست منم اگر جای تو بودم ناراحت میشدم.»
این رفتار شما جلوی مشاجره را میگیرد. شما را فردی منصف میبیند و محبوب او میشوید😉.
🌱در یک وقت مناسب، دربارهی شکایت او و برای برطرف شدن ذهنیت همسرتان، با او منطقی صحبت کنید.
همسرتان وقتی رفتار عاقلانه شما را ببیند، کمکم شبیه شما میشود.
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️فقط خانوادهی خودم
✨سر سفرهی ناهار با خودم کلنجار میرفتم که قضیه را چطور به سعید بگویم که قبولکند. مِن و منّی کردم که دیدم سعید زل زده به صورتم. ناخوداگاه با تعجب پرسیدم؛ «چیزی شده؟!»
☘️سعید زد زیر خنده. بچهها هم که مشغول خوردن غذا بودند، بدون اینکه متوجه چیزی باشند خندیدند. اما من دلهره داشتم. سعید باز گفت؛ «خب حالا بگو چی شده؟»
💠بریدهبریده شروعکردم: «سعیدجان ... راستش ... مامانم دعوتمون کرده ... برا مهمونی شب یلدا، همه هستند، اگه ما نباشیم خیلی بد میشه.» بالاخره گفتم و نفس راحتی کشیدم.
🍃تا اسم مهمانی آمد بچهها یکصدا گفتند آخجوووون. با تشری که حاصل نگرانی بود گفتم: «آروم باشید چه خبرتونه؟!»
🌾سعید مرد شوخ و خوشخندهایست. تحمل بیشتر مشکلات را با خنده و شوخی برای همه راحت میکند. اینبار با لبخند و آرام گفت: «چکارشون داری گُلای منو؟! بگو که به مادرجان چی گفتی؟!»از سؤالش فهمیدم که قصد آمدن ندارد: «گفتم که با شما مشورتکنم بعد... »
🍃_خانوم شما که جواب منو میدونی.
✨با اینکه علت نیامدنش را میدانستم، حالت حق بهجانبی گرفتم: «خب اینبار رو کوتاه بیا و با فامیلای من بد بگذرون» اخم کوچکی کرد و چیزی نگفت. دیدم که انگشتانش را میشمارد. بچهها هم از سر شیطنت شروع کردند به شمردن: «سه ... چاهار... پنج ... »
☘️_بچهها بسه دیگه ...
🌾_امروز اصلاً رو فرم نیستیا همش به گُلای من گیر میدی بزار بشمرن دیگه.
💫منتظر جواب مثبتش بودم، چون اصلاً حوصلهی دلخوری و قهر مادرم را نداشتم.
همیشهی خدا موقع دعوت به دورهمیهایی که باید بین خانوادهی سعید و خانوادهی من یکی را انتخاب میکردیم، جرّ و بحثمان میشود و آخر سر سعید راهکار خودش را عملی میکند.
اما اینبار راهحل دیگری داشت. شمردن انگشتانش را که تمام کرد، گفت: «غذاتون رو زود تموم کنین یه فکر عااالی دارم.»
🍃به سعید و ایدههایش اطمینان داشتم چون هیچوقت کاری نمیکرد که بزرگترها از او دلخور شوند. بچهها یکصدا میگفتند: «یالّا بگو یالّا بگو ...»
⚡️_دقیقاً دو شب دیگه تا یلدا مونده، امشب رو میریم پیش خونوادهی شما، باهاشون دورهمی میگیریم. فردا هم پیش خونوادهی من، ازشونم رسماً عذرخواهی میکنیم که شب یلدا نمیتونیم پیش هیچکدومشون باشیم. »
بعد با خنده گفت؛ «اینجوری هم دو شب شام مجانی گیرمون میاد و هم اینکه من به مراد دلم میرسم و شب یلدا خودمون کنار هم کلی خوش میگذرونیم، چطوره؟!! »
🍃بچهها طبق معمول از ایدهی پدرشان کلی کیف کردند. بهنظر من هم ایدهی جالبی بود. خصوصاً وقتی به این فکر میکردم که سعید دوست دارد اوقات خاص زندگیاش را در کنار من و بچههایش بگذراند شوق بینهایتی تمام وجودم را میگرفت.
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یه_حبه_نور
✍️در امان خدا
⚔️شر دشمنان در طول تاریخ برای مؤمنان بوده است و در این میان ممکن است به ظاهر، مؤمنان دچار آسیب های مختلفی شده باشند اما خداوند وعده فرموده است که آنان را از شر کافران نگاه دارد.
🌻این وعدهها در زمان خود فرا میرسند؛ زیرا مؤمنین در حال دفاع از دین خداوند هستند در صورتی که کافران این گونه نیستند و در حال خیانت به دین خدا هستند؛ لذا خداوند مؤمنان را تنها نخواهد گذاشت.
✨« إِنَّ اللَّهَ يُدَافِعُ عَنِ الَّذِينَ آمَنُوا ۗ إِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ كُلَّ خَوَّانٍ كَفُورٍ؛ خدا مؤمنان را از هر مکر و شر دشمن نگاه میدارد، که خدا هرگز خیانتکار کافر ناسپاس را دوست نمیدارد.»
📖 آیهی ۳۸ ، سورهی حج
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨کتابخانه
☘️دور سفره شام نشسته بودیم. بعد از شام حسین گفت: «امروز به کمک بچههای محل، برای مسجد یک کتاب خانه درست کردیم و مقداری کتاب هم در آنجا قرار دادیم. فردا به لنگرود میروم تا کتاب های بیشتر و بهتری پیدا کنم و بخرم تا جوانان روستا در ایام فراغتشان بیایند و کتاب مطالعه کنند.»
🍃بعد از مدتی هم که آمد مرخصی، برای خانه خودمان هم یک کتاب خانه درست کرده بود. نهج البلاغه، صحیفه سجادیه و کتابهای دینی دیگری هم خریده بود و در قفسه ها چیده بود.
می گفت: «هر وقت فرصت کردی این کتاب ها را بخوان. این کتابها راه معرفت را به انسان نشان میدهد. این کتابها غذای روح است و انسان را به خدا نزدیک میکند.»
راوی: همسر شهید
📚نیمه پنهان ماه، جلد ۳۲؛ املاکی به روایت همسر شهید؛ نویسنده: رقیه مهری آسیا بر، صفحه ۵۳ و ۶۲
#سیره_شهدا
#شهید_املاکی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️شخصیت پروری
💡یکی از اصول اخلاقی در خانواده، احترام به فرزندان است. داد و بیداد، توهین و تحقیر و ... باعث تخریب روح و روان بچهها و شگل گیری شخصیت نامطلوب آنها میشود.
🌱نکتهای ظریف و کوتاه که اثر تربیتی بلند مدت دارد. بلند به اندازهای که تا بزرگسالی همراه فرزندان باقی میماند.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_رخساره
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✍️ نجات فرزند
🍃برای پیادهروی به پارک نزدیک خانه رفتم. پسرم مصطفی هم بود. هندزفری را در گوشم گذاشتم. به سخنان شیرین استاد عباسی در مورد گفتگو با خدا گوش میدادم. یکی از صوتهای دورهی "قصه من و خدا" بود.
یک لحظه مصطفی را در کنارم ندیدم. چشم گرداندم سرتاسر پارک؛ ولی گویا آب شده و در زمین فرو رفته بود.
☘️چند بار صدایش کردم، فایده نداشت. در دل به خود ناسزا گفتم که چرا بیشتر حواسم را جمع نکردم؟! یکی از رهگذران که حال آشفته من را دید، علت را پرسید.
✨وقتی نگرانی خود را ابراز کردم، به من گفت: «نمیخوام نگرانتون کنم؛ ولی همین الان یه ماشین زد به یه پسربچه بردند بیمارستان.»
اشکهای جمع شده در چشمانم با شنیدن این خبر به سوی گونهها سرازیر شد.
🌾همان شخص دلش برایم سوخت و گفت: «شاید پسر شما نباشه، برای اطمینان باید به بیمارستان سر بزنید.» سوار ماشین شدم از این بیمارستان به آن بیمارستان؛ اما خبری از او نبود. تا اینکه یکی از همسایهها به من زنگ زد و گفت: «کجایی؟ پسرت توی محله زخم و زیلی بود، بردیمش بیمارستونِ ولیعصر، خودتو برسون!»
⚡️همراه با نگرانی، تعجب کردم. همین چند لحظه پیش آنجا بودم، خبری از مصطفی نبود. اصلا پسرم با من پارک بود، چطور سر از محلهمان درآورد؟! با عجله خود را بالای سر مصطفی رساندم. خداروشکر زخمش کاری نبود.
🍃وقتی ماجرای بیانصافی رانندهیی که به پسرم زده بود را شنیدم، بدنم گُر گرفت، دلم خالی شد! چطور جرأت چنین ریسکی را داشته است، به جای اینکه مصطفی را برای مداوا به بیمارستان برساند، آدرس خانه را گرفته و در محل زندگی او را رها کرده است.
🌾در دل با خدا شروع به حرف زدن کردم. از خدا تشکر کردم بابت نجات فرزندم. برای هدایت شدن راننده به راه راست، هم دعا کردم.
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️لا تبسط!
🤔دیدهای گاهی وقتها نه دل دادن مالت را داری، نه دل ندادن. دلت نمیآید همه ی داراییت را بدهی.
از طرفی نمیخواهی دست رد هم به سینه کسی بزنی.
⚖️ اسلام همه جا خواهان میانهروی است حتی در صدقه دادن.
💰 در قرآن خداوند توصیه کرده به این که نه از ترس فقر، خودداری از صدقه داشته باشیم، نه اینکه به خاطر دست و دلبازی خودمان را دچار فقر کنیم!
🛣راه خوشبختی از جادهی میانهروی میگذرد.
🔸میانهروی در مصرف.
🔸میانهروی در رفت و آمد.
🔸حتی میانهروی در محبت.
✨«وَ لا تَجْعَلْ یَدَکَ مَغْلُولَةً إِلى عُنُقِکَ وَ لا تَبْسُطْها کُلَّ الْبَسْطِ فَتَقْعُدَ مَلُوماً مَحْسُورا»؛[۱] هرگز دستت را بر گردنت زنجیر مکن، (و ترک انفاق و بخشش منما) و بیش از حدّ (نیز) دست خود را مگشاى، تا مورد سرزنش قرار گیرى و از کار فرومانى.
📖۱. اسراء، ۲۹
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨تازه داماد در جبهه
🍃تازه ازدواج کرده بودم. بیست و هفت و هشت روزی میشد که نتوانسته بودم خانه بروم. وقتی فهمید خیلی به هم ریخت.
می گفت: «چرا خانمت را ول کردی به امان خدا و آمدی منطقه؟»
☘️مجبورم کرد، بروم و بیارمش. خانه خودش را خالی کرد و خانمش را فرستاد اصفهان. ما را فرستاد خانه خودش.
📚 یادگارن، جلد ۵؛ کتاب میثمی، چاپ دوم ۱۳۸۸، نویسنده: مریم برادران،خاطره شماره ۶۴
#سیره_شهدا
#شهید_میثمی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️رشوه
🎁اگر جایزهای که به بچهتون میدید، بدون برنامه ریزی قبلی باشه بهتره.
یعنی وقتی یککار خوب، یا خلاقیت از خودش نشون داد یا رفتار مناسبی کرد، شما صاف برید و براش کادو بخرید!
💡 این کیف و تاثیرش خیلی بیشتر از جایزهای هست که سهماهه وعدهش رو دادید. کادوی سهماهه بیشتر شبیه رشوهس.😁
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_شفیره
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✍️قفس اندیشه
☘️کلید را در قفل چرخاند. مرضیه چادر خود را روی دستهی مبل انداخت. کیفش را کنار آن گذاشت. نگاهش به لیلا افتاد که روی کاناپه خوابیده بود. روسری و مانتواش را به جا لباسی آویزان کرد. از کمد دیواری پتویی برداشت و به پذیرایی برگشت. پتو را روی مادرش آرام کشید تا او بیدار نشود.
💫مرضیه به فکر افتاد تا دست به کار شود و شام بگذارد. سمت آشپزخانه رفت از فریزر چند تکه مرغ برداشت تا یخ آن آب شود. سه پیمانه برنج را پاک کرد بعد از شستن، با آب ولرم و کمی نمک خیساند. همین که خواست برود خیار و گوجه را بشوید مادرش وارد آشپزخانه شد و گفت: «مرضیه! ببین، مُسکن هست یه دونه به من بدی.»
🌾مرضیه از کشوی کابینت، مُسکنی برداشت و همراه لیوان آب به دست مادرش داد: «مامان جون! من شام آماده میکنم، استراحت کن. امروز خیلی پشت چرخ خیاطی نشستی؟»
🍃لیلا لبخند محوی زد و جواب داد: «باید فردا صبح سری سیسمونی نوزاد رو تحویل فروشگاه میدادم.»
✨مرضیه بوسهای به گونهی مادرش زد و مشغول کار شد. نزدیک اذان مغرب بود که صدای گوشی لیلا به صدا در آمد.
🌺مرضیه کارهایش را در آشپزخانه تمام کرد دو فنجان چای ریخت. وقتی سینی به دست وارد پذیرایی شد حرف مادرش را شنید: «مرضیه دختر آگاهی هستش از دبیرستان مستقیم میاد خونه و تو کارای خیاطی کمک حال منه.»
🍂_پس با دوستاش نمیره تو این اغتشاشات؟
☘️_نه! اتفاقا میگه دختر که نباید گول بخوره شال و روسری از سرش برداره ... ارزش دختر به پوشیدگی و حیاست ... این شعار زن، زندگی، آزادی یعنی ای زن! تو رو به اسم آزادی میکشیم خیابون تا اسیر بغل رایگان بشی.
⚡️_آره خب، دختر باید سنگین باشه، حتی پسری هم که تو اغتشاشاته، نمیاد دختر بیحیا بگیره.
🍃صدای ملکوتی اذان از تلویزیون پخش شد که لیلا به زن همسایه گفت: «نازنین خانم! وقت نمازه، یه فرصت دیگه باهاتون حرف میزنم ... خداحافظ.»
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_رخساره
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️ ناظر
🌱اون همون کسی هست که
همهجا حاضر و ناظره.
🤔مگه باهاش کار نداری؟!
💢پس با چه رویی میخوای باهاش حرف بزنی وقتی که حرام خدا رو حلال کردی؟!
✨و هُوَ الْقاهِرُ فَوْقَ عِبادِهِ وَ هُوَ الْحَكِيمُ الْخَبِيرُ؛
اوست كه بر بندگان خود قاهر و مسلط است و اوست حكيم آگاه.
📖سورهانعام، آیه۱۸.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨حسن معاشرت
🍃در جبهه وقتی غریبهای وارد جمع ما میشد، سید حمید با او طوری رفتار میکرد که گویی سالها با آشناست.
☘️وقتی می پرسیدیم، میگفت: «مگر باید آشنا باشد. » ورد زبانش این بود که این بچه ها پاک هستند و باید پاک بمانند و ما هر کاری از دستمان بر آید باید برایشان انجام دهیم.
📚پا برهنه در وادی مقدس، صفحه ۱۰۹-۱۰۸
#سیره_شهدا
#شهید_میرافضلی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️مدجدید
💰خریدن چند کتاب سالانه قیمتی ندارد. نه به اندازهی ترمهای کلاس زبان میرسد نه به اندازهی ترمهای کلاس ورزشی!
البته قبول دارم در جامعه، هنوز به اندازه ی کافی کلاس عمومی ندارد😏.
هنوز مد نشده است کسی در احوالپرسی از کودک فامیل، از او بپرسد:_خب عزیزم به سلامتی چندتا کتاب جدید خواندهای؟🤔
بلد هستی چیزیش را برایمان توضیح بدهی یا نه؟
متاسفانه هنوز پدر و مادرها بیشتر به لباس👕 و اسباب بازی🔫 بها میدهند تا اینکه مثلا یک کتاب📔 کادو بدهند .
هنوز کتاب، یار مهربان ما و بچه هایمان نشده.
📹هرسال که به این روز میرسیم، با خودم یک خاطره و یک صحبت را مرور میکنم. اینکه حضرت دلبر در مصاحبهای فرموده بود:_اگر جامعهی ما به جایی برسد که همهی خانوادهها اهل مطالعهی کتاب شوند، قطعا بهشت خواهد شد.
و می فرمود:_در خانوادهی ما همهی اعضا، قبل خواب کتاب میخوانند🤩.
💡بیاییم خواندن، خریدن و هدیه دادن کتاب را فراگیر کنیم.
#مناسبتی
#روز_کتاب_کتابخوانی
#به_قلم_ترنم
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✍️شب طولانی
🍃تمام شب را بیدار روی صندلی نشستم. فقط به شیشه مراقبتهای ویژه چشم دوخته بودم. خانم پرستار صدایم کرد تا چند لحظه پیش صادق بروم.
🍂وقتی نگاهم به صورت همسرم افتاد، دلم میخواست توی چشمهایم زل بزند و دستم را بگیرد تا تمام غمها و دل نگرانیها، از یادم برود. چند لحظه بعد با اشاره پرستار از مراقبت های ویژه خارج شدم.
🌾نمیدانم چند بار زیارت عاشورا خواندم. نمیدانم چندین بار به امامان معصوم علیهم السلام متوسل شدم؛ فقط میدانم که هنوز صادق بیهوش روی تخت دراز کشیده و من در انتظار به هوش آمدنش هستم.
⚡️مادرش دل نگران از راه رسید و پرسید: «حالش چطوره؟»
☘️_جراحی شده ... فقط ... دعا کنین که به هوش بیاد.» هر دو کنار هم در سالن انتظار روی صندلی نشستیم. مادر شوهرم با تسبیح ذکر میگفت.
💫با خودم فکر کردم چه شبی شد امشب ... چقدر دلهره آور ... از وقتی خبر دادند که عدهای ناجوانمرد در اغتشاشات، صادق مدافع امنیت را کتک زدند و او را مجروح کردند، زمان برایم طولانی شده است. نمیدانم عقربههای ساعت، کند حرکت میکنند یا امشب آنها هم افتادند روی دندهی لج؟!
🍃خدایا! فقط میدانم تا صبح، هزار بار جان دادم و دوباره سرپا ماندم؛ اما بالاخره صبح شد. دوباره پدر و مادرم آمدند ... همه منتظر و چشم انتظار ... پدرم، دوست و همرزم دوران دفاع مقدس پدر صادق بود. اشک در چشمان پدرم موج میزد با صدای گرفتهای گفت: «فاطمه خانم، همه زندگیاش را داد تا آزاد بمانیم؛ اما عدهای ناجوانمردانه بر پیکر فرزند شهید، مشت و لگد زدند به اسم آزادیخواهی ... خدایا! من به خداییات توکل کردم.»
💫برادرم حامد آبمیوه به فاطمه خانم و من داد اما انگار توی گلوی من قفلی زده بودند. من، فرنازی که اگر یک ساعت غذایش دیر میشد، نمیتوانست سرپا بماند، صادق همیشه حواسش به من بود ... حالا یک روز کامل است که هیچی نخوردهام و میلی هم ندارم.
🌾نگاهم دوخته شد به چهره مادر شوهرم که زیر لب ذکر میگفت و اشک میریخت. توی فکر بودم که حامد بلند گفت: «چشماشو باز کرد.»
✨از روی صندلی بلند شدم. با خوشحالی به شیشه مراقبتهای ویژه نگاه کردم. صادق رنگی به چهره نداشت و سرش را باند پیچیده بودند. همه خوشحال بودیم و اشک شوق ازچشمانمان میبارید. فاطمه خانم زیر لب گفت: «خدایا شکرت ... الحمدلله.»
🌺بالاخره او را به بخش داخلی منتقل کردند. طولی نکشید همه دورش جمع شدند؛ اما من کنار ایستادم. فاطمه خانم مدام دست صادق را میبوسید و قربان صدقهاش میرفت.
☘️ناگهان صدای پرستار بلند شد: «چه خبره اینجا؟! بفرمایید بیرون لطفا ... بیمار باید استراحت کنه.»
💫همه بیرون رفتند؛ اما من بهش لبخندی زدم، او نیز لبخند بیجانی بهم زد. اشکم را پس زدم و دستی برایش تکان دادم و از اتاق خارج شدم. فقط خدا میدانست که چقدر دلم برای صدایش تنگ شده است.
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_رخساره
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️مثقال ذرّه
⚖️قیامت، حسابکردن مثقالذرّههاست!
دُرُشتها که حساب و کتابش معلومه!😏
مثقال ذرّه، همون چند ثانیهایست که با بوی عطرت، هوش از سر نامحرم میبری!
مثقال ذرّه، همون چند لحظهایست که با ناز و کرشمه با جوون مردم حرف میزنی و ساعتها فکرش رو درگیر میکنی!
💅مثقال ذرّه، همون چند دقیقهایه که با هفتاد قلم آرایش و موهای افشون، ساعتها روح و روان جوونی رو آزار میدی!
💔مثقال ذرّه، همون زمانیه که با همسرت بلندبلند میخندی و اطرافت مجردهاییست که دلشون میلرزه!
♨️مثقال ذرّه، همون جانم و قربان پراندنها به نامحرمیه که مدتها دلش رو دربند میکنی!
💡مثقال ذرّه، همونهاییه که به چشم نمیان و پیش ما خیلی کوچکن و پیش خدا بزرگ.
🗻مثقال ذرّه، همونهایی هستن که مثل کوهی از گناه در نامه عمل دیده میشه!
✨ومَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ؛
و هر کس هموزن ذرّهای کار بد کرده آن را میبیند!
📖سورهزلزال، آیه۸.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir